طنز و سرگرمی
پدر گفت؛ مادرت به آسمان ها رفته
عمه گفت؛ مادرت به یک سفر دور و دراز رفته
خاله گفت؛ مادرت آن ستاره پرنور کنار ماه است
دختربچه گفت؛ مادرم زیر خاک رفته است
عمه گفت؛ آفرین، چه بچه واقع بینی، چقدر سریع با مساله
کنار آمد
دختربچه از فردای دفن مادرش، هر روز پدرش را وادار می
کرد او را سر قبر مادرش ببرد. آنجا ابتدا خاک گور مادر را صاف می کرد، بعد آن را
آب پاشی می کرد و کمی با مادرش حرف می زد.
هفته سوم، وقتی آب را روی قبر مادرش
می ریخت به پدرش گفت؛ پس چرا مادرم سبز نمی شود؟
دوشنبه 10/1/1388 - 12:32
طنز و سرگرمی
خری را پرسیدند: احوالت چون است؟
گفت: خوراکم کم و بارم زیاد است اما مطیع و شاکرم.
گفتند: حقا که ...
دوشنبه 10/1/1388 - 12:30
طنز و سرگرمی
پادشاهی درویشی را گفت: جمله ای گو که در لحظات غم ، شاد
و در لحظات شادی غمگینم سازد
درویش گفت: این نیز بگذرد
دوشنبه 10/1/1388 - 12:28
طنز و سرگرمی
اواخر ماه شهریور بود.
پیر مردی پس از یه عمر جون کندن بالاخره صاحب خونه میشه.
بعد یک هفته که ماه مهر میاد میفهمه که بله! یه دبستان پسرانه سر کوچی ایه که
خونه خریده.
خلاصه هر روز بچه ها بعد از تعطیلی مدرسه توی کوچه سر و
صدا درست میکردن و مزاحم پیرمرد میشدند.
پیرمرد پس از چند روز تحمل بلاخره صبرش تموم میشه.
روز بعد میره بیرون و میره سراغ اون 4-5 بچه ای که جلوی
خونش شلوغ میکردند. بهشون میگه" بچه ها من از شیطونی شما خیلی خوشم میاد. شما
منو یاد بچگی های خودم میندازید". من روزی بهتون 1000 تومن میدم تا شما هر
روز بیاید اینجا و همین کارهارو بکنید. بچه ها هم میگن باشه.
روز اول بچه ها میان و شلوغ میکنن. پیر مرد هم در آخر
میاد و 1000 تومن بچه هارو میده.
روز دوم بچه ها میان و دوباره شلوغ میکنن. ولی ایندفه
هرچی که شلوغ میکنن خبری از پیر مرد نمیشه. میرن در خونرو میزنن. پیر مرد میاد
بیرون و میگه " بچه ها من حساب کتاب کردم دیدم با این حقوق بازنشستگی نمیتونم
روزی بیشتر از روزی 100 تومن به شما بدم". بچه ها هم یه نگاهی بهم دیگه میکنن
بعد به پیر مرد میگن "اگه فکر کردی ما بخاطره 100 تومن میایم اینجا برای تو
اینکارهارو بکنیم کور خوندی"
دوشنبه 10/1/1388 - 12:28
ادبی هنری
هنگامی كه یك نفر گرفتار مصیبتی شده و روی ندانم كاری مصیبت تازهای هم برای خودش فراهم میكند این مثل را میگویند. فردی به خاطر قوزی كه بر پشتش بود خیلی غصه می خورد. یك شب مهتابی از خواب بیدار شد خیال كرد سحر شده، بلند شد رفت حمام. از سر آتشدان حمام كه رد شد صدای ساز و آواز به گوشش خورد. اعتنا نكرد و رفت تو. سر بینه حمامی را خوب نگاه نكرد و ملتفت نشد كه سر بینه نشسته. وارد گرمخانه كه شد دید جماعتی بزن و بكوب دارند و مثل اینكه عروسی داشته باشند میزنند و میرقصند. او هم بنا كرد به آواز خواندن و رقصیدن و خوشحالی كردن. درضمن اینكه میرقصید دید پاهای آنها سم دارد. آن وقت بود فهمید كه آنها از ما بهتران هستند. اگرچه خیلی ترسید اما خودش را به خدا سپرد و به روی آنها هم نیاورد. از ما بهتران هم كه داشتند میزدند و میرقصیدند فهمیدند كه او از خودشان نیست ولی از رفتارش خوششان آمد و قوزش را برداشتند. فردا رفیقش كه او هم قوزی بر پشتش داشت، از او پرسید: «تو چكار كردی كه قوزت صاف شد؟» او هم ماوقع آن شب را تعریف كرد. چند شب بعد رفیقش رفت حمام. دید باز حضرات آنجا جمع شدهاند خیال كرد كه همین كه برقصد از ما بهتران خوششان میآید. وقتی كه او شروع كرد به رقصیدن و آواز خواندن و خوشحالی كردن، از ما بهتران كه آن شب عزادار بودند اوقاتشان تلخ شد. قوز آن بابا را آوردند گذاشتند بالای قوزش آن وقت بود كه فهمید كار بیمورد كرده، گفت: «ای وای دیدی كه چه به روزم شد ـ قوزی بالای قوزم شد!»
دوشنبه 10/1/1388 - 12:23
ادبی هنری
اگر یك نفر از رازی خبردار باشد و بروز دادن آن، باعث
زحمت و گرفتاری خودش با دیگری بشود به او میگویند شتر دیدی ندیدی. گویند: سعدی
از دیاری به دیار دگر میرفت. در راه چشمش به جای پای یك مرد و یك شتر افتاد كه از
آنجا عبور كرده بودند. كمی كه رفت جای پنجههای دست مسافر را دید كه به زمین تكیه
داده و بلند شده، پیش خود گفت: «سوار این شتر زن آبستنی بوده» بعد یك طرف راه مگس
و طرف دیگر پشه به پرواز دید پیش خود گفت: «یك لنگه بار این شتر عسل، لنگه دیگرش
روغن بوده» باز نگاهش به خط راه افتاد دید علفهای یك طرف جاده چریده شده و طرف
دیگر نچریده باقی مانده؛ گمانش برد: « شتریك چشم كور، یك چشم بینا داشته» از قضا
خیالات سعدی همه درست بود و ساربانی كه از مقابلش گذشته بود به خواب میرود و وقتی
كه بیدار میشود میبیند شترش رفته. او سرگردان بیابان شد تا به سعدی رسید. پرسید:
«شتر مرا ندیدی؟» سعدی گفت: «ترا شتر یك چشم كور نبود؟» مرد گفت: «آری» گفت: « یك
لنگه بار شتر عسل، لنگه دیگرش روغن نبود؟» گفت: «آری» گفت: «زن آبستنی بر شتر سوار
نبود؟» گفت: «چرا» سعدی گفت: «من ندیدم!» مرد ساربان كه همه نشانها را درست شنید
اوقاتش تلخ شد و گفت: «شتر مرا دزدیدهای همه نشانیها نیز صادق است.» بعد با چوبی
كه در دست داشت شروع كرد سعدی را زدن. سعدی تا خواست بگوید من از روی جای پا و
علامتها فهمیدم چند تایی چوب ساربانی خورده بود، وقتی مرد ساربان باور كرد كه او
شتر را ندزدیده راه افتاد و رفت. سعدی زیر لب زمزمه كرد و گفت: سعدیا چند خوری چوب
شترداران را تو شتر دیدی؟ نه جا پاشم ندیدم!
دوشنبه 10/1/1388 - 12:21
ادبی هنری
یكیبود، یكینبود. در یكی از روستاها مرد ثروتمندی
زندگی میكرد. او با اینكه مال و دارایی زیادی داشت، خیلی خسیس بود. در آن
روستا امامزادهای هم بود كه سالهای سال پیش از آن ساخته شده بود و كمكم
داشت خراب میشد. سقف امامزاده ترك برداشته بود، دیوارهایش نم كشیده بود
و... مردم به امامزادهی روستایشان علاقه و عقیدهی زیادی داشتند. شبهای
جمعه در امامزاده جمع میشدند، دعا میخواندند، عبادت میكردند و برای شادی
روح نزدیكانشان نان و خرما پخش میكردند و آش نذری خیرات میدادند. یكی از
ریشسفیدهای روستا، به فكر تعمیر امامزاده افتاد. فكرش را با روستاییان در
میان گذاشت و قرار شد هر كس در حد توانش كمك كند تا ساختمان امامزاده را
بازسازی كنند. آن كه داشت، پول داد. آنكه نداشت، گندم و نخود و ل وبیا و
چیزهای دیگر داد. آن كسی هم كه واقعاً چیزی نداشت و دستش به دهانش نمیرسید،
قول داد كه بعضی از روزها به امامزاده برود و برای بازسازی آن كارگری
كند. همه بزرگ و كوچك دست به كار شدند تا هرچه زودتر ساختمان امامزاده را
بازسازی كنند. تنها كسی كه نه پول داد، نه جنس داد و نه حاضر به كار شد،
همان مرد ثروتمند خسیس بود. یكروز ریشسفید ده سراغ مرد ثروتمند رفت و گفت:
"همه برای بازسازی امامزاده كمك كردهاند. تو كه ماشاءالله وضع مالیات
از همه بهتر است، بهتر است چیزی نذر كنی و برای كمك بدهی؟" مرد ثروتمند
كمی فكر كرد و گفت: "من هم چیزی خواهم داد، گندمی نخودی چیزی خواهم
داد تا به شهر ببرید و بفروشید و خرج امامزاده كنید." مرد ریشسفید تشكر
كرد و رفت دنبال كارش. چندروز گذشت. كار بازسازی امامزاده با كمك اهالی
روستا پیش میرفت، اما از كمك مرد ثروتمند خبری نبود. تا اینكه یك روز مرد
ثروتمند تصمیم گرفت به شهر برود. او روغن زیادی از شیر گاو و گوسفندهایش
تهیه كرده بود. روغن را توی ظرف بزرگی ریخت و بار الاغش كرد تا به شهر ببرد
و بفروشد. سر راه، گذارش به كنار امامزاده افتاد. از قضای روزگار پای الاغش
لغزید و به زمین خورد. ظرف روغن هم از روی الاغ افتاد و به زمین ریخت.
مرد ثروتمند از این كه روغن گرانبها و ارزشمندش روی زمین ریخت خیلی ناراحت
شد. هرچه بد و بیراه داشت، نثار الاغ بیچاره كرد. فوری روی زمین نشست و
مشغول جمعآوری روغن ریخته شد. تا آنجایی كه میتوانست روغن خاكآلوده
را با دست جمع كرد و توی ظرف روغن ریخت. اما روغن جامد نبود. چیزی نبود كه
بشود همهی روغنهای ریخته را از روی خاك جمع كرد. مرد ثروتمند دیگر نمیتوانست
به شهر برود. باید به خانه برمیگشت تا روغن آلوده را دوباره گرم كند، خاكهای
مخلوط شده با روغن را از روغن جدا كند، روغن را صاف كند و دوباره به شهر
برود و بفروشد. با این حساب، هم مقداری از روغنش را از دست داده بود، هم
كلی كار برایش جور شده بود. مرد ثروتمند كنار روغن بر خاك ریخته ایستاده
بود. هم عصبانی بود و هم غصه میخورد. كارد میزدی خونش درنمیآمد. ریشسفید
روستا كه از دور شاهد گرفتاری مرد ثروتمند بود، با صدای بلند به او سلام داد.
ریشسفید با دیگران مشغول بازسازی امامزاده بود و از آن دور نمیتوانست
بفهمد كه واقعاً چه بلایی سر مرد خسیس ثروتمند آمده است. فقط میدانست كه
الاغش رم كرده و بارش را به زمین انداخته است. ریشسفید بعد از سلام گفت:
"اوقور بخیر، مثل اینكه داری به شهر میروی؟" مرد ثروتمند گفت:
"بله، داشتم به شهر میرفتم. اما حالا باید برگردم." ریشسفید، بیخبر
از ماجرا گفت: "ان شاءالله از شهر كه برگشتی، كمكی هم به ساختمان
امامزاده بكن." ناگهان فكری شیطانی به مغز مرد ثروتمند خسیس راه پیدا
كرد و با صدای بلند به ریشسفید گفت: "بیا پایین! بیا همین الان كمك مرا
بگیر و ببر." كسانیكه مشغول كار ساختمان امامزاده بودند، خوشحال شدند
كه مرد خسیس هم حاضر شده كمك كند. ریشسفید با عجله خودش را به مرد
ثروتمند رساند و گفت: "دستت درد نكند. حالا چه چیزی برای كمك میخواهی
بدهی؟" مرد ثروتمند گفت: "این روغنی را كه روی خاك ریخته جمع كن
و صاف كن و ببر بفروش. با پولش هم امامزاده را بساز." مرد ریشسفید خیلی
ناراحت شد و گفت: "خودت جمع كنی بهتر است. روغن ریخته را نذر امامزاده
میكنی؟" از آن به بعد، كسی كه مال بیارزش و به بهدرد نخوری را هدیه
كند، گفته میشود كه: "روغن ریخته را نذر امامزاده كردهاست ."
دوشنبه 10/1/1388 - 12:19
خواستگاری و نامزدی
در 26 سالگی جرج را به دنیا آوردم. او موهای سیاه و
چشمان آبی و قشنگی داشت. جرج در نه ماهگی شروع به حرف زدن کرد، در 10 ماهگی راه
رفتن را آغاز کرد و در 2 سالگی اسکیت سواری را یاد گرفت.
او روزی در هشت سالگی احساس کرد که یکی از پاهایش را نمی
تواند حرکت بدهد. این عوارض به سرعت به پای دیگرش سرایت کرد. دکترها گفتند که او
زنده می ماند، اما پس از طی دوره ای دردناک و با گرفتگی عضلات، عاقبت توانایی راه
رفتن و حتی حرکت همه اعضای بدنش را کاملاً از دست خواهد داد.
وقتی با جرج به بیرون می رفتیم، مردم با همدردی و دلسوزی
به او نگاه می کردند. گاهی حتی جرأت نداشتم به او نگاه بکنم، چون بدن جرج آنقدر
خمیده بود که رقت انگیز به نظر می رسید. گاهی اوقات با عصبانیت از او می خواستم که
راه رفتن یاد بگیرد. جرج هم بی توجه به تندمزاجی من همیشه با لبخند به من می گفت: "مامان،
دارم سعی می کنم."
روزی وقتی که دیدم جرج پاهایش را توی کفش اسکیتش می
گذارد، دلم سوخت. کفش های اسکیتش را داخل کمد گذاشتم و با مهربانی به او گفتم:
"عزیزم، وقتی سلامتی ات را به دست آوردی با هم می رویم اسکیت سواری!"
هر شب در کنار تخت خواب برای جرج داستان تعریف می کردم،
او هم از من می پرسید: "مامان، اگر ما دعا زیاد بخوانیم، وقتی از خواب بیدار
بشوم، دوباره می توانم راه بروم؟"
من هم می گفتم -"نه. فکر نمی کنم." نمی خواستم
به او دروغ بگویم. ولی ادامه می دادم "اما به هر حال باید دعا بخوانیم."
-"بچه ها به من می گویند چلاق. حتی یک دوست هم
ندارم."
در این موقع دلم برایش خیلى سوخت.
چند سال بعد، جرج به وضعیت خود عادت کرده بود و شکایتی
نمی کرد. من هم این حقیقت را قبول کرده بودم و عقیده داشتم که پس از این که بزرگ
شود، از دیگران شجاع تر، و اراده اش قوی تر خواهد بود.
زمانی که جرج از ده سالگی گذشته بود، درمان های دارویی
اثر کرد جرج می توانست دهان و دست هایش را به شکل عادی حرکت کند، اما پاهایش هنوز
مشکل زیادی داشت و باید با عصا راه می رفت. با این حال او دوباره اسکیت سواری را
شروع کرد. او وقتی از کوه پر برف پایین می آمد، مثل این بود که در هوا پرواز می
کند. این در حالی بود که او هنوز نمی توانست راه برود.
یک پای جرج در 18 سالگی اش خوب شد و دو ماه بعد دیگر
احتیاجی به عصا نداشت. هرچند هنوز لنگ لنگان قدم می زند ولى گاه با لبخند از من می
پرسد: "مامان می خواهی با من برقصی؟"
چندی پیش که با همکلاسی های دبیرستانم دیدار می کردم هر
یک از آنها درباره موفقیت های بچه هایشان می گفتند.
-"پسر من موسیقیدان است."
-"دختر من دکتر است."
و از این چیزها
وقتی نوبت به من رسید با غرور گفتم: "پسر من اراده
ای مثل کوه دارد، او الان می تواند مثل افراد عادی راه برود."
دوشنبه 10/1/1388 - 12:17
خواستگاری و نامزدی
یکى بود، یکی نبود، پادشاهى بود که پس از سفر به نقطه ى
دورى به کاخ سلطنتی خود بازگشت. به دلیل راه رفتن زیاد پاهایش بسیار دردناک شده
بود . او که از این بابت عصبانی بود مى خواست فرمان دهد تا تمام راه های کشور را
با چرم بپوشاندند.
ولى وزیر وفادار پادشاه در این کار مداخله کرد و چنین
پیشنهاد داد که: شما برای چه پولهای کلان را به هدر می دهید ؟ اگرتنها با یک چرم
نرم و کوچک، پای خود را بپوشانید آسانتر و بهتر نیست؟
پادشاه از این حرف وزیر خوشش آمد و آنرا قبول کرد و به
جاى پوشاندن تمام راه هاى کشور با چرم، برای خود یک کفش از چرم گاو درست کرد .
برای بهبود زندگی نباید به دنبال تغییر جهان باشیم بلکه
بهتر آن است که ابتدا از خودمان شروع کنیم.
دوشنبه 10/1/1388 - 12:0
خواستگاری و نامزدی
درخت سرخه دار طی هزار سال زیبایی با شکوهی پیدا کرده
بود. از زلزله و خشکسالی و آتش سوزی جان به در برده و تنها کوهستان هایی که در آن
می رویید با او برابری می کرد. هزار سال دست نخورده ، هزار سال فتح نشده.
سر کارگر با صدای بلند گفت : "چقدر طول می کشد
بیندازی؟"
هیزم شکن یغور تفی انداخت : "فوق فوقش دو
ساعت"
" پس تمامش کن"
دوشنبه 10/1/1388 - 11:59