• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 1053
تعداد نظرات : 75
زمان آخرین مطلب : 4092روز قبل
شعر و قطعات ادبی

مدینه ازشماداردنشانی

نمیذارم دراین غربت بمانی

مدینه ازنگاهت شرم دارد

زاشک وسوزآهت شرم دارد

 

مدینه بادعایت خوگرفته

بدریای غمت پهلوگرفته

مدینه خاطراتی ازتودارد

به ذهنش معجزاتی ازتودارد

مدینه سجده گاهت شد مسافر

کسی پیشت نمانده غیرباقر

سیدمصطفی فاطمی

   behroozraha

شنبه 11/9/1391 - 10:37
شعر و قطعات ادبی

كاش ما هم كبوترت بودیم
آستان بوس محضرت بودیم
كاش با بال های خاكی مان
لااقل سایه گسترت بودیم
كاش ما هم به درد می خوردیم
فرش قبر مطهرت بودیم

 

كاش می سوختیم از این غربت
شمع بالای بسترت بودیم
كاش می شد كه محرمت بودیم
عاشقانه ابوذرت بودیم
كاش در كوچه ی بنی هاشم
پیش مرگان مادرت بودیم
كاش ماه محرمی آقا
یك دهه پای منبرت بودیم
كاش می شد كه گریه كن های
روضه ی تیغ و حنجرت بودیم
كاش می شد كه سینه زن های
نوحه ی گریه آورت بودیم
كاش در روز تشنگی- محشر-
باده نوشان ساغرت بودیم
در قیامت به گریه می گوییم:
كاش...ای كاش..نوكرت بودیم 

شاعر : وحید قاسمی 

 

behroozraha

شنبه 11/9/1391 - 10:34
شعر و قطعات ادبی

دل سوخته، شبیه دل خیمه ها شده
مانند پاره پیرهنی نخ نما شده
دارم هنوز بر سرم عمامه ای که سوخت
بغض گلوی سوخته ام بی صدا شده

 

دارم به روی گردن خود دست می کشم
دیدم که زخم کهنۀ سر بسته وا شده
با یاد شام سینۀ من تیر می کشد
این سینه زخم خوردۀ آن کوچه ها شده
وای از کمان و حرمله و نیش خند او
وای از رباب و اصغرِ از نی رها شده
دیدم طنابِ دورِ گلوی رقیه را
زنجیر داغ، مرحم یک زخم پا شده
مانند خواهرم کمرم درد می کند
گویی که مهرۀ کمرم جا به جا شده

  شاعر : مسعود اصلانی

behroozraha

شنبه 11/9/1391 - 10:32
شعر و قطعات ادبی

بشیر! این جا که عقل و عشق مات ست

مدینه، وادی صبر و ثبات ست


مدینه، شهر خون، شهر شهادت


مدینه، ساحل عشق و نجات ست


مدینه! دیده‏ام من کربلائی


که چشمم تا ابد شط فرات ست


مدینه! با هزار اندوه و حسرت


مرا یک سینه رنج و خاطرات ست


چه گویم از حدیث هجر و غم هاش؟


مرا مادر نمی‏زاد از ازل کاش!


مدینه! من که با غم همنشینم


جهان سوزد ز آه آتشینم


شمیم بوستان طا و هایم


شکوه لاله ‏زار یا و سینم


ببین شور حسینی در نگاهم


بخوان شوق شهادت از جبینم


فروغ دیده‏ی زهرای مظلوم


پناه خلق، زین ‏العابدینم


چه گویم از حدیث هجر و غم هاش؟


مرا مادر نمی‏زاد از ازل کاش! 


خلیل‏ آسا به همت بت شکستم


که فرزند منا و مکه هستم


به روز من چه آوردند این قوم!


به جرم این که من یکتا پرستم


فضا پوشیده از ابر ستم بود


که روی ناقه‏ی عریان نشستم


چه شب هائی که با من گریه کردند


غل و زنجیرهای پا و دستم


چه گویم از حدیث هجر و غم هاش؟


مرا مادر نمی‏زاد از ازل کاش!


کسی نگرفت غیر از غم، سراغم


نشسته لاله‏ی صحرا به داغم


من آن مرغ شب آهنگم که باشد


بلور اشک زینب شب چراغم


از آن روزی که گلچین غنچه را چید


سیه‏ پوش غم گل های باغم


شهید زنده‏ام من، شاهدم من


شهادت نامه‏ی من، درد و داغم


چه گویم از حدیث هجر و غم هاش؟


مرا مادر نمی‏زاد از ازل کاش!


اگر چه لاله، خود را وقف غم کرد


چو من کی در صبوری قد علم کرد؟


اگر از هجر یک فرزند، یعقوب


فروغ دیده‏اش را گریه، کم کرد


مرا هفناد و دو داغ جگر سوز


پریشان روزگار و پشت خم کرد


به گلزار ولایت هر چه گل بود


به شمشیر ستم، گلچین قلم کرد


چه گویم از حدیث هجر و غم هاش؟


مرا مادر نمی‏زاد از ازل کاش!


کسی گل را به چشم تر نبوسید


کسی گل را ز من بهتر نبوسید


کسی چون من گلش نشکفت در خون


کسی چون من گل پرپر نبوسید


کسی غیر از من و زینب در آن دشت


به تنهائی تنِ بی ‏سر نبوسید


به عزم بوسه، لعل لب نهادم


به آنجائی که پیغمبر نبوسید


چه گویم از حدیث هجر و غم هاش؟


مرا مادر نمی‏زاد از ازل کاش!


چو گل در بستر خون دیدم او را


چو برگ یاسمن بوسیدم او را


گل حسرت به دست، آسان نیامد


سحر از شاخه‏ی غم چیدم او را


به سروستان سبز دل نشاندم


کنار گلبن امیدم او را


گل صد برگ زهرا بی ‏کفن بود


خودم در بوریا پیچیدم او را


چه گویم از حدیث هجر و غم هاش؟


مرا مادر نمی‏زاد از ازل کاش!


فلک، کوس وداع آخرین زد


ملک بر صبر زینب آفرین زد


ز میدان، اسب بی‏صاحب که آمد


به تصویر گمان، رنگ یقین زد


سکینه گفت در گوشش چه رمزی


که آتش در دل آن بی قرین زد؟


خبر دارم که آن اسب وفادار


کنار خیمه‏ها سر بر زمین زد


چه گویم از حدیث هجر و غم هاش؟


مرا مادر نمی‏زاد از ازل کاش!


مکن منعم، مدام ار گریه کردم


غم خود را نهان در گریه کردم


گلاب اشک من گلگون اگر بود


به آن گل های پرپر گریه کردم


به باغ کربلا با هم سرایان


به داغ شش برادر گریه کردم


شب تنهائیم در خلوت خویش


بر آن تنهای بی‏سر گریه کردم


چه گویم از حدیث هجر و غمهاش؟


مرا مادر نمی‏زاد از ازل کاش!


سعادت، منتهای راه ما بود


شهادت، قصه‏ی دلخواه ما بود


اگر کاخ ستم زیر و زبر شد


اثر در ناله و در آه ما بود


پی روشنگری از کوفه تا شام


سر فرزند زهرا، ماه ما بود


گهی دیر نصاری، مجلس انس!


گهی ویرانه، خلوتگاه ما بود!


چه گویم از حدیث هجر و غم هاش؟


مرا مادر نمی‏زاد از ازل کاش!


اگر خونین، دل غم باورم بود


محبتهای زینب یاورم بود


میان خیمه‏ی آتش گرفته


به رأفت، سایه‏ی او بر سرم بود


اگر چون شمع از تب سوختم من


همین پروانه، دور بسترم بود


شهید زنده‏ی تاریخ، زینب


نه تنها همسفر، همسنگرم بود


چه گویم از حدیث هجر و غم هاش؟


مرا مادر نمی‏زاد از ازل کاش!


اگر با صد مصیبت روبرو بود


پرستار من غمدیده، او بود


نگاه روشن او، باغ امید


حضور او بهشت آرزو بود


بهارش را خزان کردند، اما


مپنداری اسیر رنگ و بو بود


گهی چون گل، ز گریه غرق شبنم


گهی چون غنچه، عقده در گلو بود


چه گویم از حدیث هجر و غم هاش؟


مرا مادر نمی‏زاد از ازل کاش!


نه تنها زینب از دین یاوری کرد


به همت کاروان را رهبری کرد


به دوران اسارت، با یتیمان


نوازشها به مهر مادری کرد


چنان کوشید در ابلاغ پیغام


که در هر راه، پیغام ‏آوری کرد


گل‏افشان کرد محمل را، که باید


به روی ماه نو، نوآوری کرد!


چه گویم از حدیث هجر و غم هاش؟


مرا مادر نمی‏زاد از ازل کاش!


نه سروستان بجا و نه چمن بود


مصیبت پیش چشمش موج‏ زن بود


اگر چه از دیار کوفه تا شام


به هرجا سر زدم رنج و محن بود


پریشان ‏خاطرم از شام، از شام!


که آنجا خون روان از چشم من بود


دم دروازه‏ی ساعات، دیدم


به شادی کار مردم کف‏ زدن بود!


چه گویم از حدیث هجر و غم هاش؟


مرا مادر نمی‏زاد از ازل کاش!


محبان را غم محبوب، سختست


فراق مهربان خوب، سختست


زهستی دل بریدن، نیست مشکل


ولی دل‏کندن از محبوب، سختست


اگر در سختی دوران شنیدی


صبوری کردن ایوب سختست


خدا داند که پیش چشم زینب


لب لعل حسین و چوب، سختست


چه گویم از حدیث هجر و غم هاش؟


مرا مادر نمی‏زاد از ازل کاش!


ز صحرا، ساربانها را بیارید


درای کاروانها را بیارید


من از یغماگران خواهش نکردم


که خلخال جوانها را بیارید


به تاراج آنچه را بردید، بردید


امید خسته ‏جانها را بیارید


به غارت رفته از ما جامه‏هائی


که زهرا رشته، آنها را بیارید


چه گویم از حدیث هجر و غم هاش؟


مرا مادر نمی‏زاد از ازل کاش!


به خاک غم، جبین سودیم و رفتیم


طریق عشق پیمودیم و رفتیم


ز تیغ خارها در سایه‏ی گل


نسیم‏آسا، نیاسودیم و رفتیم


به باغ سبز هستی، تا قیامت


به داغ لاله افزودیم و رفتیم


بروی مرگ خندیدیم و گفتیم:


اگر بار گران بودیم و رفتیم


چه گویم از حدیث هجر و غم هاش؟


مرا مادر نمی‏زاد از ازل کاش

شاعر:محمد جواد غفورزاده (شفق)


behroozraha

شنبه 11/9/1391 - 10:30
شعر و قطعات ادبی

ای مظهر نجابت و اخلاص و سادگی

ای اسوۀ یگانگی و ایستادگی


عرش خدا ندیده به پای تواضعت


این گونه ساده با نسب شاه زادگی


گر چه نماز در دل شب های عاشقی


یک رسم بوده بین شما خانوادگی


اما حدیث سجده ی طولانی ات شده


وجه تمایز تو در این اوفتادگی


همواره همنشین تبار رعیتی


در منتهای عزت و ارباب زادگی


در پیش چشم های تو ای همدم سحر


من ماندم و خجالت این بی ارادگی


ای دست پر کرامت حق بین آستین


ادرکنی یا امام هدی زین العابدین


ریشه دوانده در نگهت رسم دلبری


از درک ناقص کلماتم فراتری


آئینه ی تجلی ایمان و بندگی


در قامت عبادت و تقوا چه محشری


در معرفت به وادی عرفان نیافتم


از مکتب صحیفۀ تو راه بهتری


تو صخره شهامت و ایثار و غیرتی


در هیبت و اراده علیّ مصوری


لرزیده پایه های شب از خطبه خوانی ات


گفتند آمده اسد الله دیگری؟


وقتی دعا به دشمن خود یاد می دهی


معلوم می شود چقدر مثل مادری


باید برای تو به روی طاق یادها


قابی بیاورم پر از وَ ان یکادها


خورشید محو سجدۀ طولانی تو بود


در جستجوی رتبۀ ایمانی تو بود


این رسم سفره داری و مهمان نوازیت


جاری میان آن رگ ایرانی تو بود


در نیمه های شب دل بی تاب جبرئیل


در حسرت قرائت قرآنی تو بود


سجاده ی ستاره چهل سال شاهد


چشمان خیس و دیدۀ بارانی تو بود


قلب ترک ترک شدۀ کاسه های آب


مبهوت خشکی لب عطشانی تو بود


پس کوچه های کوفه و دروازه های شام


در حزن گریه ها و پریشانی تو بود


هر دم که صحبت غم این مرد می شود


سر تا به پای قافیه پر درد می شود


با ما بگو ز تسویه ی بی مرام ها


از چشم هرزه و نظر ازدحام ها


دیدم محاسن تو ز خونت خضاب شد


از بس که سنگ خورده ای از پشت بام ها


گویا شبیه شهر مدینه به کوفه هم


با خنده داده اند جواب سلام ها


تا نام فاطمه ز دهان شما پرید


گویا دوباره تازه شده انتقام ها


نا مردمان کوفه فراموششان شده


از آن سفارشات و از آن احترام ها


با تازیانه بر تن اطفال می زدند


بس وحشیانه پیش نگاه امام ها


(مسلم) به پای غربت مولا قیام کن


دیگر بس است صحبت خود را تمام کن

شاعر:هاشم طوسی

 

behroozraha

شنبه 11/9/1391 - 10:29
شعر و قطعات ادبی

غم دل بر زبان جاری اگر سازم زبان سوزد

و گر بیرون نریزم آتش دل، استخوان سوزد


اگر آتش ببیند آب کم کم می شود خاموش


ولی همواره چشمم گرید و دل، همچنان سوزد


اگر از سینه ام آهی نمی آرم برون زان روست


که می ترسم که از یک شعلهٔ آهم جهان سوزد


به راه شام زیر سایۀ رأس پدر هستم


ولی دل بر تن در آفتاب سایبان سوزد


خدایا قاتل شش ماههٔ ما را فزون تر سوز


که تا محشر ز داغ او دل ما خاندان سوزد


تو ای دشمن به نزد من به عمه کم جسارت کن


که از این غم چسان گویم وجود من چسان سوزد

شاعر:علی انسانی


behroozraha

شنبه 11/9/1391 - 10:28
شعر و قطعات ادبی

این امامی که چنین سلسله بر پا دارد

به خـداونـد قسم دست توانا دارد


گرچه از گردن آزردۀ او خون ریـزد


در ره عشـق دل و جـان شکیبا دارد


چهره اش سرخ شده گر چه ز خون جگرش


نور توحیــد در آئینــۀ تقــوا دارد


آسمان از شـرر آه دلش می سـوزد


ناله اش سخت اثر در دل خارا دارد


اشک بر غربت و تنهائی او می ریـزد


این هـلالی که سر نیـزه تماشا دارد


لحظه هایش همه پر شورتر است از شب قدر


بر لبش زمـزمه ای دارد و احیا دارد


در ره دوست به تقدیر خداوند رضاست


با خداونـد تو گوئی سـر سـودا دارد


گاه بر عترت یاسین نگهش دوخته است


گه نظـر بر سـر ببـریـدۀ بابا دارد


شامیان! شرم نکردید ز حق؟ بر سرتان


آسمان گر که شـرر بار شود جا دارد


هر چه خاکستر و آتش به سر او ریزید


شمع از سوختن خویش چه پروا دارد


هیچ دانید چه کس زیر غل و زنجیر است


آن که اعجـاز از او عیسی و موسی دارد


هر که امروز «وفائی» ز غمش گریه کند


چــه غمی در دل خود از غم فـردا دارد

شاعر:علی انسانی


behroozraha

شنبه 11/9/1391 - 10:27
شعر و قطعات ادبی

آن کسی که همه اش گریه ی عاشورا بود

آب می دید به یاد جگر سقا بود


چشم هایش همه شب هیأت واویلا داشت


تا نفس داشت فقط گریه کن بابا بود


**


زهر نوشید وَ تب کرد محیط جگرش


گُر گرفت از عطش و سوخت همه بال و پرش


خشک شد جُلگۀ لبهاش و با خشکی لب


روضه می خواند به یاد لب خشک پدرش


**


آن کسی که خود خورشید به پایش افتاد


ناگهان رعشه بر اندام رسایش افتاد


ضعف شد چیره و زیر بغلش خالی شد


از روی شانۀ افتاده عبایش افتاد


**


وای از ریش سپیدش كه حنایی شده بود


ناله اش گفتن اسمی سه هجایی شده بود


دم مغرب افق شهر مدینه اما


جهت قبله ی او كرب و بلایی شده بود


**


این هم از ماهیت نفس نفیس خاك است


سر آقا به روی دامن خیس خاك است


همه اش سجده شده مثل پدر در گودال


خاك سجاده و سجاد انیس خاك است


**


گاه آهسته فقط وای برادر می خواند


لب تشنه «قتلوا» بود كه از بَر می خواند


اشك می ریخت وَ هر آینه می گفت حسین


تا دم مرگ فقط روضۀ حنجر می خواند


**


تلخی زهر به كامش عسل و قند آمد


بر لب پر تركش مطلع لبخند آمد


جلوی چشم ترش كرببلا ظاهر شد


یا اَبِ یا اَبِ گفت و نفسش بند آمد

شاعر:سعید توفیقی


behroozraha

شنبه 11/9/1391 - 10:26
شعر و قطعات ادبی

از روزهای قافله دلگیر می شوی

هر روز چند مرتبه تو پیر می شوی؟


در شام شُوم زخم زبان ها چه می كشی؟


كز روشنای عمر خودت سیر می شوی


زخمیست لحظه های تو مانند پیكرت


از بس اسیر طعنۀ زنجیر می شوی


آیات صبح از لب قرآن شنیدنیست


در كوچه های شام كه تكفیر می شوی


خون جگر كه می خوری از دستِ درد و داغ


بی تاب بغض های گلوگیر می شوی


با آه آهِ روضۀ ما ای امام اشك


در هر نگاه آینه تكثیر می شوی


خون گریه می شوی تو و تا آخر الزمان


از چشم ها همیشه سرازیر می شوی

شاعر:یوسف رحیمی

behroozraha

شنبه 11/9/1391 - 10:25
شعر و قطعات ادبی

امشب دوباره مرغ جانم پر كشیده

در شام زلفت جام می را سر كشیده


دست خدا در خلقت روی تو امشب


سیمای خود را گوئیا از سر كشیده


آری! خدا ترسیم احوالت نموده


خود را چو مجنون و تو را دلبر كشیده


روی تو را آینه‌ای از جلوه خود


قلب مرا از غیر تو كافر كشیده


هستی علی دوم و، ابن الحسینی


با ناز تو حق، حوض كوثر را كشیده


در چله زلف سیاه شب نشینت


دریایی از ماه و گل و اختر كشیده


لعل لبت یاقوت سرخ و محشری كه...


آن را خدا مثل گلی احمر كشیده


یا مَن زیادی عاشق چشم تو هستم


یا كه خدا چشم تو را محشر كشیده


ای قدّ و بالایت، جلال ذات یكتا


هان ای شكوهت، از فلك ها سر كشیده


دست قضا با پیکر پاکت چه ها کرد


روی تنت یك باغ نیلوفر كشیده


داغی به روی قلب تو نقشی سرشته


ای وای گویا، كوچه و مادر كشیده


در كربلا و شام ویران و مدینه


هر لحظه جان دادی و روحت پر كشیده


عكس تو را در خیمه‌ای آتش گرفته


عكس پدر را با تنی بی‌سر كشیده


دست تو در بند و به دست دشمنانت


دست قضا از ظلم ها، معجر كشیده


جسم نحیف تو كجا و تازیانه


زنجیر كین بر پیكرت آذر كشیده


تنها رهائیت بدست جام زهری


كز خود وجودت را گلی پرپر كشیده


زین ‌العبادی و قیام قائمت را...


زهر جفا جسم تو در بستر كشیده


آتش گرفتی و وجودت سوخت آقا...


آری خدا! این جا دم آخر كشیده

شاعر:مجید پوریان منش


behroozraha

پنج شنبه 9/9/1391 - 13:27
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته