• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 1088
تعداد نظرات : 353
زمان آخرین مطلب : 4400روز قبل
دانستنی های علمی

پارک سرشار بود از انرژی حیات ،

درختان شاداب و با نشاط بودند ،

شاخه های نورس و سبز خبر از سیرابی ریشه ها می دادند .

پرندگان آواز زندگی سر داده بودند و از شاخه ای به شاخه دیگر می پریدند .

 اما آدمها روی نیمکت های فلزی یا در حال خواندن روزنامه بودند و یا خوابشان برده بود .

فقط آنها بودند که از لذت زندگی بی خبر بودند .

دوشنبه 10/1/1388 - 13:0
دانستنی های علمی

چشمانش را باز کرد تا روز اول زندگیش را شروع کند . به اطرافش نگاه کرد و نگاهی به هزار ها خواهر و برادرش انداخت که همه تازه از خواب بیدار شده بودند و داشتند به زیبایی های دنیا نگاه می کردند. همه شلوغ میکردند که مادرشان بچه ها را ساکت کرد و گفت برای دیدن و لذت بردن از دنیا عجله کنید چون خیلی از شما وقت زیادی ندارید .

 خواهر و برادرانش شروع به پچ پچ کردن هر کس چیزی رابه دیگری نشان میداد . یکی جاده را و دیگی گل سرخ کوچک و دیگری ابری در اسمان را. چشمانش را بست . ناگهان سنگینی جسمی را روی بدنش حس کرد . چشمانش را باز کرد . زنبور کوچکی بر روی او نشسته بود . شکوفه اسم زنبور را پرسید . زنبور کوچولو خندید و شروع کرد به قلقلک دادن شکوفه . شکوفه خندید. زنبور از خاطراتش گفت از جاهایی که دیده . شکوفه و زنبور دوست شدند .

 هنگام غروب زنبور کوچولو هنگام خدافظی گفت فردا صبح میام تا باز هم با هم صحبت کنیم . شکوفه دوست داشت تا زودتر فردا بیاد . هوا داشت تاریک میشد . چشمان شکوفه سنگین شده بود . خوابش میومد . صدای بچه ها که داشتند تو خونه کناری توپ بازی میکردند شنیده میشد. یکی از بچه ها توپ رو محکم به سمت درخت پرت کرد. فردا صبح زنبور کوچولو برگشت اما شکوفه را پیدا نکرد.

دوشنبه 10/1/1388 - 13:0
دانستنی های علمی

زن بی آن که بخواهد چشمش به آینه می‏افتاد. پیر شده بود. مریضی کار خودش را می‏کرد و هر روز شکسته‏تر می‏شد. این ناراحتش می‏کرد. عکسی از دوران سی‏سالگی‏اش را بزرگ کرد. عکس قشنگی بود. با موهایی که روی شانه‏اش میریخت، صورتش را یک‏وری گرفته بود، نیمچه لبخندی روی لب‏هایش بود. عکس را قاب کرد و زد جای آینه ... زمان متوقف شد .....

دوشنبه 10/1/1388 - 12:59
دانستنی های علمی

لباس‏هایم را روی بند انداختم. تراس من کوچک است. برای همین دو رشته طناب بسته‏ام، یکی بالا و یکی پایین‏تر. پیراهنم را روی بند بالا انداختم و شلوارم روی بند پایین بود. باد که توش افتاد تکانی می‏خورد، انگار که خودم هستم. رفتم کفش‏هایم را آوردم. زیر پاچه‏های شلوارم گذاشتم که آویزان بود. حالا هر وقت باد می‏آید همین کار را می‏کنم و می‏نشینم و خودم را نگاه می‏کنم.

دوشنبه 10/1/1388 - 12:59
طنز و سرگرمی

قصاب با دیدن سگی که به طرف مغازه اش نزدیک می شد حرکتی کرد که دورش کند اما کاغذی را در دهان سگ دید .کاغذ را گرفت.روی کاغذ نوشته بود " لطفا ۱۲ سوسیس و یه ران گوشت بدین" . ۱۰ دلار همراه کاغذ بود.قصاب که تعجب کرده بود سوسیس و گوشت را در کیسه ای گذاشت و در دهان سگ گذاشت .سگ هم کیسه راگرفت و رفت . قصاب که کنجکاو شده بود و از طرفی وقت بستن مغازه بود تعطیل کرد و بدنبال سگ راه افتاد . سگ در خیابان حرکت کرد تا به محل خط کشی رسید . با حوصله ایستاد تا چراغ سبز شد و بعد از خیابان رد شد.قصاب به دنبالش راه افتاد. سگ رفت تا به ایستگاه اتوبوس رسید نگاهی به تابلو حرکت اتوبوس ها کرد و ایستاد .قصاب متحیر از حرکت سگ منتظر ماند . اتوبوس امد, سگ جلوی اتوبوس امد و شماره انرا نگاه کرد و به ایستگاه برگشت .صبر کرد تا اتوبوس بعدی امد دوباره شماره انرا چک کرد اتوبوس درست بود سوار شد.قصاب هم در حالی که دهانش از حیرت باز بود سوار شد. اتوبوس در حال حرکت به سمت حومه شهر بود وسگ منظره بیرون را تماشا می کرد .پس از چند خیابان سگ روی پنجه بلند شد و زنگ اتوبوس را زد .اتوبوس ایستاد و سگ با کیسه پیاده شد.قصاب هم به دنبالش. سگ در خیابان حرکت کرد تا به خانه ای رسید .گوشت را روی پله گذاشت و کمی عقب رفت و خودش را به در کوبید .اینکار را بازم تکرار کرد اما کسی در را باز نکرد. سگ به طرف محوطه باغ رفت و روی دیواری باریک پرید و خودش را به پنجره رساند و سرش را چند بار به پنجره زد و بعد به پایین پرید و به پشت در برگشت. مردی در را باز کرد و شروع به فحش دادن و تنبیه سگ و کرد. قصاب با عجله به مرد نزدیک شد و داد زد :چه کار می کنی دیوانه؟ این سگ یه نابغه است .این باهوش ترین سگی هست که من تا بحال دیدم. مرد نگاهی به قصاب کرد و گفت:تو به این میگی باهوش ؟این دومین بار تو این هفته است که این احمق کلیدش را فراموش می کنه !!!

دوشنبه 10/1/1388 - 12:58
دعا و زیارت

روزی فرشته ای از فرمان خدا سرپیچی کرد وبرای پاسخ دادن به عمل اشتباهش در مقابل تخت قضاوت احضار شد. فرشته از خداوند تقاضای بخشش کرد. خداوند با مهربانی نگاهی به فرشته انداخت وفرمود:من تورا تنبیه نمیکنم، ولی تو باید کفاره گناهت را بپردازی. کاری را به تو محول میکنم،به زمین برو وبا ارزشترین چیز دنیا را برای من بیاور.

 فرشته خوشحال از اینکه فرصتی برای بخشوده شدن دارد به سرعت به سمت زمین رفت.سالها روی زمین به دنبال با ارزشترین چیز دنیا گشت.روزی به یک میدان جنگ رسید، سرباز جوانی رایافت که به سختی زخمی شده بود . مرد جوان دردفاع از کشورش با شجاعت جنگیده بود وحالا درحال مردن بود فرشته آخرین قطره از خون سرباز را برداشت وبا سرعت به بهشت باز گشت.

 خداوند فرمود:به راستی چیزی که تو آوردی باارزش است. سربازی که زندگیش را برای کشورش میدهد، برای من خیلی عزیز است، ولی برگرد وبیشتر بگرد.

 فرشته به زمین بازگشت وبه جستجوی خود ادامه داد. سالیان دراز در شهرها ،جنگلها ،ودشتها گردش کرد. سرانجام روزی در بیمارستان بزرگ پرستاری دید که بر اثر یک بیماری در حال مرگ بود.

 پرستار از افرادی مراقبت کرده بود که این بیماری را داشتند و آنقدر سخت کار کرده بودکه مقاومتش را از دست داده بود. پرستار رنگ پریده در تختخواب سفری خود خوابیده بود ونفس نفس میزد.

 در حالی که پرستار نفسهای آخرش را میکشید، فرشته آخرین نفس پرستار را برداشت وبه سرعت به سمت بهشت رفت.

 وبه خداوند گفت:خدوندا مطمئنم آخرین نفس این پرستار فداکار با ارزشترین چیزدر دنیاست. خداوند پاسخ داد: این نفس چیز با ارزشی است. کسی که زندگیش را برای دیگران میدهد، یقینا از نظر من با ارزش است.ولی برگرد ودوباره بگرد.

 فرشته برای جستجو ی دوباره به زمین بازگشت وسالیان زیادی گردش کرد.

 شبی مرد شروری را که براسبی سوار بود درجنگل یافت. مرد به شمشیر ونیزه مجهز بود.او میخواست از نگهبان جنگل انتقام بگیرد.

 مرد به کلبه کوچکی که جنگلبان وخانواده اش درآن زندگی میکردند، رسید.نور از پنجره بیرون میزد.مرد شرور از اسب پایین آمد واز پنجره داخل کلبه را بدقت نگاه کرد.

 زن جنگلبان را دیدکه پسرش را میخواباند و صدای اورا که به فرزندش دعای شب را یاد میداد،شنید.چیزی درون قلب سخت مرد ،ذوب شد. آیا دوران کودکی خودش را بیاد آورده بود؟

 چشمان مرد پر از اشک شده بود وهمان جا از رفتار ونیت زشتش پشیمان شد وتوبه کرد.

 فرشته قطره ای اشک از چشم مرد برداشت وبه سمت بهشت پرواز کرد.

 خداوند فرمود:

این قطره اشک با ارزشترین چیزدردنیاست، برای اینکه این اشک آدمی است که توبه کرده وتوبه درهای بهشت را باز میکند.

دوشنبه 10/1/1388 - 12:54
طنز و سرگرمی

اهمیت خط تیره بین تاریخ تولد و تاریخ مرگ

بسیار خوشحالم از این که شما در زندگی من و بخشی از خط تیره من هستید.

 خوشحالم که شما در "خط تیره" من هستید

 من از مردی می گویم که عهده دار شده بود در مراسم تدفین دوستی، سخن بگوید

او به تاریخ های روی سنگ مزار او اشاره کرد، از آغاز ... تا پایان.

 و یادآور شد که اولی تاریخ زادروز وی است و اشک ریزان از تاریخ بعدی سخن گفت،

اما او گفت آنچه بیش از همه اهمیت دارد خط تیره بین آن دو تاریخ است(1382-1313)

 زیرا این خط تیره تمام مدت زمانی را نشان می دهد که او بر روی زمین می زیست...

و اکنون فقط کسانی که به او عشق می ورزیدند می دانند که ارزش این خط کوچک برای چیست


زیرا اهمیتی ندارد، که دارایی ما چقدر است؛ اتومبیل ها... خانه ها... پول نقد،

آنچه اهمیت دارد این است که چگونه زندگی می کنیم و چگونه عشق می ورزیم و چگونه خط تیره خود را صرف می کنیم.

 بنا براین، در این باره سخت و به تفضیل بیندیشید...

 آیا چیزهایی در زندگیتان هست که بخواهید تغییرشان دهید؟

چون ابدا نمی دانید چه مدت زمانی باقی مانده، که بتوانید آن را نوآرایی کنید.

 اگر فقط می توانستیم طوری آهسته حرکت کنیم که آنچه را درست و حقیقی است، دریابیم

و همیشه کوشش کنیم تا بفهمیم که دیگران چه احساسی دارند.

 و در خشمگین کردن، کمتر چالاک باشیم و قدردانی بیشتری از خود نشان دهیم

و در زندگی خود به مردم چنان عشق بورزیم که هرگز قبلا عشق نورزیده ایم.

 اگر با یکدیگر با احترام رفتار کنیم و بیشتر لبخند بزنیم...

و به خاطر داشته باشیم که این خط تیره ویژه ممکن است فقط مدت کوتاهی ادامه داشته باشد.

 بنابراین، وقتی مدح شما خوانده می شود و اعمال شما در دوره زندگی بازنگری می شود...

آیا سرافراز خواهید بود از آنچه خواهند گفت در باره این که شما خط تیره خود را چگونه صرف کردید؟

 اگر شما این پیام را دریافت کرده اید مفهومش این است که شما برای کسی که آن را فرستاده است واقعا جایگاهی ویژه دارید.

 بسیار خوشحالم از این که شما در زندگی من و بخشی از خط تیره من هستید.

دوشنبه 10/1/1388 - 12:53
طنز و سرگرمی

هنگامی که ناسا برنامه فرستادن فضانوردان به فضا را آغاز کرد با مشکل کوچکی روبرو شد. آنها دریافتند که خودکارهای موجود در فضای بدون جاذبه کار نمی کنند، جوهرخودکار به سمت پایین جریان نمی یابد و روی سطح کاغذ نمی ریزد.

 برای حل این مشکل آنها شرکت مشاورین اندرسون را انتخاب کردند. تحقیقات بیش از یک دهه طول کشید، دوازده میلیون دلار صرف شد و در نهایت آنها خودکاری طراحی کردند که در محیط بدون جاذبه می نوشت، زیر آب کار می کرد، روی هر سطحی حتی کریستال می نوشت و در دمای زیر صفر تا سیصد درجه سانتیگراد کار می کرد.

 روس ها راه حل ساده تری داشتند. آنها از مداد استفاده کردند!

دوشنبه 10/1/1388 - 12:51
دانستنی های علمی

دکترها به من گفتند که هیچ گاه راه نمی روم، اما مادرم گفت که من راه می روم و من حرف مادرم را باور کردم.

بگذارید داستان دختر کوچکی را برایتان بگویم که در یک کلبه محقر دور از شهر در یک خانواده فقیر به دنیا آمده بود.

 زایمان، زودتر از زمان مقرر انجام شده بود و او نوزاد زودرس، ضعیف و شکننده ای بود. همه شک داشتند که زنده بماند. وقتی 4 ساله شد بیماری ذات الریه و مخملک را با هم گرفت، ترکیب خطرناکی که پای چپ او را از کار انداخت و فلج کرد. اما او خوش شانس بود چون مادری داشت که او را تشویق و دلگرم می کرد. مادرش به او گفت: "علی رغم مشکلی که در پایت داری با زندگی ات هر کاری که بخواهی می توانی بکنی، تنها چیزی که احتیاج داری ایمان، مداومت در کار، جرات و یک روح سرسخت مقاوم است."

 بدین ترتیب در 9 سالگی دختر کوچولو بست های آهنی پایش را کنار گذاشت و بر خلاف آنچه دکترها می گفتند که هیچ گاه به طور طبیعی راه نمی رود، راه رفت و 4 سال طول کشید تا قدم های منظم و بلندی را برداشت و این یک معجزه بود. او یک آرزوی باور نکردنی داشت، آرزو داشت بزرگ ترین دونده زن جهان شود اما با پاهایی مثل پاهای او این آرزو به چه معنایی می توانست باشد؟

 در 13 سالگی در یک مسابقه دو شرکت کرد و در تمام مسابقات، آخرین نفر بود. همه به اصرار به او می گفتند که این کار را کنار بگذارد، اما روزی فرا رسید که او قهرمان مسابقه شد.

از آن زمان به بعد ویلما در هر مسابقه ای شرکت کرد و برنده شد.

در سال 1960 او به بازی های المپیک راه یافت، و آنجا در برابر اولین دونده زن دنیا یک دختر آلمانی قرار گرفت که تا بحال کسی نتوانسته بود او را شکست دهد. اما ویلما پیروز شد و در دو 100 متر، 200 متر، و دو امدادی 400 متر، 3 مدال المپیک گرفت.

آن روز او اولین زنی بود که توانست در یک دوره المپیک 3 مدال طلا کسب کند، در حالی که گفته بودند او هیچ وقت نمی تواند دوباره راه برود.

دوشنبه 10/1/1388 - 12:50
دانستنی های علمی

شب از نیمه گذشته بود. پرستار به مرد جوانی که آن طرف تخت ایستاده بود و با نگرانی به پیرمـرد بیمار چشم دوخته بود نگاهی انداخت.

پیرمرد قبل از اینکه از هوش برود، مدام پسر خود را صدا می زد.

پرستار نزدیک پیرمرد شد و آرام در گوش او گفت: پسرت اینجاست، او بالاخره آمد.

بیمار به زحمت چشم هایش را باز کرد و سایه پسرش را دید که بیرون چادر اکسیژن ایستاده بود.

بیمار سکته قلبی کرده بود و دکترها دیگر امیدی به زنده ماندن او نداشتند.

پیرمرد به آرامی دستش را دراز کرد و انگشتان پسرش را گرفت. لبخندی زد و چشم هایش را بست.

پرستار از تخت کنار که دختری روی آن خوابیده بود، یک صندلی آورد تا مرد جوان روی آن بنشیند. بعد از اتاق بیرون رفت. در حالی که مرد جوان دست پیرمرد را گرفته بود و به آرامی نوازش می داد.

نزدیک های صبح حال پیرمرد وخیم شد. مرد جوان به سرعت دکمه اضطراری را فشار داد.

پرستار با عجله وارد اتاق شد و به معاینه بیمار پرداخت ولی او از دنیا رفته بود.

مرد جوان با ناراحتی رو به پرستار کرد و پرسید: ببخشید، این پیرمرد چه کسی بود؟! پرستار با تعجب گفت: مگر او پدر شما نبود؟!

مرد جوان گفت: نه، دیشب که برای عیادت دخترم آمدم برای اولین بار بود که او را می دیدم. بعد به تخت کناری که دخترش روی آن خوابیده بود، اشاره کرد.

پرستار با تعجب پرسید: پس چرا همان دیشب نگفتی که پسرش نیستی؟

مرد پاسخ داد: فهمیدم که پیرمرد می خواهد قبل از مردن پسرش را ببیند، ولی او نیامده بود. آن لحظه که دستم را گرفت، فهمیدم که او آن قدر بیمار است که نمی تواند من را از پسرش تشخیص دهد. من می دانستم که او در آن لحظه چه قدر به من احتیاج دارد...

دوشنبه 10/1/1388 - 12:49
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته