ى مهربان خداى
گم گشتهام تو بودى و كردم چو دیده باز
دیدم به آسمان و زمین و به بام و در
تابنده نور توست
هرجا ظهور توست
دیدم به هیچ نقطه تهى نیست جاى تو
خوش مىدرخشد از همه سو جلوههاى تو
اى مبدأ وجود
از كثرت ظهور، نهان شد كه كیستى
از هر چه ظاهر است، تویى آشكارتر... مستور نیستى
نزدیكتر ز من به منى، دور نیستى
تو آشكارهاى... من زین میان گُمم
كور ار نبیند، این گنه آفتاب نیست
نقص از من است، ورنه رُخت را حجاب نیست.
اى مهربان خداى
در قلب من تبى است گدازان و دردناك
احساس مىكنم كه به كانون جانِ من
سوزنده آتشى است كه سر مىكشد به اوج
احساس مىكنم عطشى مست و بى قرار
اندر فضاى هستى من مىدود چو موج
این سوز عشق توست،
در من، چو جان نهان
احساس مىكنم،
درمان نسازد این تبِ من جز دواى تو
زائل نسازد این عطش، الاّ لقاى تو
اى مهربان خداى
احساس مىكنم خلأیى در وجود خویش
كان را نمىبرد ز میان، جز پرستشت
اى نازنین خداى
احساس مىكنم كه بود در سرشتِ من
سوزنده، یك نیاز
داغ نیاز را نزداید ز سینه ام
جز لذّت پرستش و جز نشئه وصال
مخمورى مرا به جز این مى، علاج نیست
مطلب عیان بود، به بیان احتیاج نیست
اى مهربان خداى
تو، راز جان و مایه سرمستى منى
تو هستى منى
در عمق فكر و پرده جانم تویى، تویى
آرام دل، فروغ روانم تویى، تویى
هرجا نگاه مىدود، آنجا نشان توست
روشنگر وجود، رخِ دلستان توست
کس نمیداند ز من جز اندکی وز هزاران جرم و بد فعلی یکی
من همی آن دانم و ستار من جرمهــا و زشتی کـردار من
هر چه کردم جمله ناکرده گرفت طاعــت ناورده آورده گرفـت
نام من در نامه پاکان نوشــت دوزخی بودم ببخشیدم بهشت
عفو کرد آن جملگی جرم و گناه شد سفید آن نامه و روی سیاه
آه کردم چون رسن شد آه من گشت آویزان رسن در چاه من
آن رسن بگرفتم و بیرون شدم شاد و زفت و فربه و گلگون شدم
در بن چاهی همی بودم نگون در دو عالم هم نمیگنجم کنون
آفرینها بر تو بادا ای خـــدا ناگهان کردی مرا از غم جدا
گر سر هر موی من گردد زبان شکرهای تو نیاید در بیـــان