• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 1088
تعداد نظرات : 353
زمان آخرین مطلب : 4400روز قبل
آموزش و تحقيقات

چهار قاشق غذا خوری از سس گوجه فرنگی دارای همان مقدار مواد مغذی است که داخل یک گوجه فرنگی رسیده وجود دارد.
جویدن آدامس در حین پیاز پوست کندن ، باعث می شود که اشک از چشمان جاری نشود.
هر ساعت خراب یا خوابیده ، دست کم روزی دو مرتبه زمان را درست نشان می دهد.

96درصد از وزن خیار را آب تشکیل می دهد.
مخترع صندلی الکتریکی یک دندانپزشک بوده است.
الماس داخل اسید نیز حل نمی شود . تنها چیزی که می تواند الماس را از بین ببرد گرما و حرارت شدید است.
اثر انگشت جنین انسان در ماه سوم بارداری مادر شکل می گیرد.
ماه کامل ، 9مرتبه درخشانتر و پرنورتر از ماه نیمه است.
تخم مرغ کاملا پخته به چرخش در می آید ، در حالی که تخم مرغ خام یا عسلی نمی چرخد.
انسان هایی که کمبود خواب دارند زود تر از افرادی که دچار مشکل گرسنگی هستند می میرند پس از ده روز بی خوابی مرگ به سراغ افراد می آید ، در حالی که چندین هفته به طول می انجامد تا گرسنگی انسانی را از پای در آورد.
اگر شبها یک چهارم سیب زمینی خام را داخل کفشها قرار دهید چرم نرم میشود و روز بعد تمیز خواهد بود و بویی خوب می دهد.
بررسی های جدید نشان می دهد که وقتی مردها گرسنه هستند تمایل زیادی به خوردن مواد غذایی شور و چرب از خود نشان می دهند در حالی که زن ها در حین گرسنگی ، تمایل بیشتری به خوردن شکلات دارند.
قرار دادن چند دانه برنج در نمکدان ، مانع چسبیدن نمکها به هم می شود .
بزرگترین عامل چربی خون کشیدن سیگار است .
روزانه با غذای معمولی به ویژه صبحانه مقداری مغز گردو بخورید . نه تنها خطر ابتلا به بیماری قلب و عروق را در تمامی طول عمر به کمترین درجه یا صفر کاهش خواهد داد بلکه میزان کلسترول خون را نیز تحت کنترل در خواهد آورد .
شنبه 15/1/1388 - 13:17
طنز و سرگرمی
از من میپرسید كه چگونه دیوانه شدم. چنین روی داد: یك روز، بسیار پیش از آنكه خدایان بسیار به دنیا بیایند، از خواب عمیقی بیدار شدم و دیدم كه همه نقابهایم را دزدیده اند. همان هفت نقابی كه خودم ساخته بودم و در هفت زندگیم بر چهره می گذاشتم. پس بی نقاب در كوچه های پر از مردم دویدم و فریاد زدم ُ دزد، دزد، دزدان نابكار. ُ مردان و زنان بر من خندیدند و پاره ای از آن ها از ترس من به خانه های شان پناه بردند.هنگامی كه به بازار رسیدم، جوانی كه بر سر بامی ایستاده بود فریاد بر آورد ُ این مرد دیوانه است. ُ من سر بر داشتم كه او را ببینم؛ خورشید نخستین بار چهره برهنه ام را بوسید. نخستین بار خورشید چهره برهنه مرا بوسید و من از عشق خورشید مشتعل شدم، و دیگر به نقابهایم نیازی نداشتم. و گویی در حال خلسه فریاد زدم ُ رحمت، رحمت بر دزدانی كه نقابهای مرا بردند. ُ
چنین بود كه من دیوانه شدم. و از بركت دیوانگی هم به آزادی و هم به امنیت رسیده ام؛ آزادی تنهایی و امنیت از فهمیده شدن، زیرا كسانی كه ما را می فهمند چیزی را در وجود ما به اسارت می گیرند. ولی مبادا كه از این امنیت، زیاد غره شوم. حتی یك دزد هم در زندان از دزد دیگر در امان است
شنبه 15/1/1388 - 12:26
دانستنی های علمی
یک روز سگِ دانایی از کنار یک دسته گربه می گذشت . وقتی که نزدیک شد و دید که گربه ها سخت با خود سرگرم اند و اعتنایی به او ندارند وا ایستاد.
آنگاه از میان آن دسته یک گربه درشت و عبوس پیش آمد و گفت:" ای برادران دعا کنید ؛ هرگاه دعا کردید باز هم دعا کردید و کردید ، آنگاه یقین بدانید که بارانِ موش خواهد آمد ."
سگ چون این را شنید در دل خود خندید و از آن ها رو برگرداند و گفت: " ای گربه های ابله ، مگر ننوشته اند و مگر من و پدرانم ندانسته ایم که آنچه به ازای دعا و ایمان و عبادت می بارد موش نیست بلکه استخوان است."
شنبه 15/1/1388 - 12:18
دانستنی های علمی
فرمانروایی كه می كوشید تا مرزهای جنوبی كشورش را گسترش دهد، با مقاومت های سرداری محلی مواجه شد و مزاحمت های سردار به حدی رسیدكه خشم فرمانروا رابرانگیخت ، بنا براین او تعداد زیادی سرباز را مامور دستگیری سردار كرد . عاقبت سردار و همسرش به اسارت نیروهای فرمانروا در آمدند و برای محاكمه و مجازات به پایتخت فرستاده شدند. فرمانروا از سردار پرسید : ای سردار ، اگر من از گناهت بگذرم و آزادت كنم ، چه میكنی ؟
سردار پاسخ داد : ای فرمانروار، اگر از من بگذری به وطنم باز خواهم گشت و تا آخر عمر فرمانبردار تو خواهم بود. فرمانروا پرسید : و اگر از جان همسرت در گذرم ، آن گاه چه خواهی كرد؟
سردار گفت : آن وقت جانم را فدایت خواهم كرد ! فرمانروا از پاسخی كه شنید آن چنان یكه خورد كه نه تنها سردار و همسرش را بخشید بلكه او را به عنوان استاندار سرزمین جنوبی انتخاب كرد.
سردار هنگام بازگشت از همسرش پرسید : آیا دیدی سرسرای كاخ فرمانروا چقدر زیبا بود ؟ دقت كردی صندلی فرمانروا از طلای ناب ساخته شده بود؟ همسر سردار گفت : راستش رابخواهی ، من به هیچ چیز توجه نكردم .
سردار با تعجب پرسید : پس حواست كجا بود ؟ همسرش در حالی كه به چشمان سردار نگاه میكرد به او گفت : تمام حواسم به تو بود . به چهره مردی نگاه میكردم كه گفت حاضر است به خاطر من جانش را فد ا كند!
شنبه 15/1/1388 - 12:17
دانستنی های علمی

یک مردِ روحانی، روزی با خداوند مکالمه ای داشت: "خداوندا! دوست دارم
بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟"
خداوند آن مرد روحانی را به سمت دو در هدایت کرد و یکی از آنها را باز کرد؛ مردنگاهی به داخل انداخت. درست در وسط اتاق یک میز گرد بزرگ وجود داشت که روی آن یک ظرف خورش بود؛ و آنقدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتاد!افرادی که دور میز نشسته بودند بسیار لاغر مردنی و مریض حال بودند. به نظر قحطی زده می آمدند. آنها در دست خود قاشق هایی با دسته بسیار بلند داشتند که این دسته ها به بالای بازوهایشان وصل شده بود و هر کدام از آنها به راحتی می توانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پُر کنند. اما از آن جایی که این دسته ها از بازوهایشان بلند تر بود، نمی توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند.
مرد روحانی با دیدن صحنه بدبختی و عذاب آنها غمگین شد. خداوند گفت: "تو جهنم رادیدی!"
آنها به سمت اتاق بعدی رفتند و خدا در را باز کرد. آنجا هم دقیقا مثل اتاق قبلی بود. یک میز گرد با یک ظرف خورش روی آن، که دهان مرد را آب انداخت!
افرادِ دور میز، مثل جای قبل همان قاشق های دسته بلند را داشتند، ولی به اندازه کافی قوی و تپل بوده، می گفتند و می خندیدند. مرد روحانی گفت: "نمی فهمم!"
خداوند جواب داد: "ساده است! فقط احتیاج به یک مهارت دارد! می بینی؟ اینها یاد گرفته اند که به همدیگر غذا بدهند، در حالی که آدم های طمع کار تنها به خودشان فکر می کنند!"

شنبه 15/1/1388 - 9:20
ادبی هنری
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچ کس نبود. زنی هفت پسر داشت. خیلی غصه می خورد که دختر ندارد.
باری دیگر باردار شد. پسرانش گفتند:
- ما به شکار می رویم. اگر دختری زاییدی، الک را جلوی درد آویزان کن تا ما به خانه برگردیم و اگر باز پسر آوردی، تفنگ را بیاویز تا برنگردیم. ما خواهر می خواهیم.
زن دختری زایید. از زن برادرش خواهش کرد که الک را بیاویزد، ولی او حسودی کرد و تفنگ را آویخت. مادره خوشحال بود که: «پسرانم به زودی بر می گردند!»
دخترک بزرگ شد و برادرانش برنگشتند. دخترک هیچ نمی دانست که برادرانی دارد. روزی با دختران دیگری - که دوستش بودند - بازی می کرد، دعوایشان شد. دوستانش قسم خوردند که راست می گویند. می گفتند:
- به جان برادرم قسم!
دخترک که نمی دانست چه بگوید و دست و پای خود را گم کرده بود، گفت: - من که برادر ندارم، چه کار کنم؟ مجبورم به جان گوساله مان قسم بخورم!
دوستانش پرسیدند: - چرا به جان گوساله ات قسم می خوری؟ آخر تو که هفت برادر داری!
دخترک به گریه افتاد و شتابان به خانه رفت و از مادرش پرسید: - مادر، آیا من برادر دارم؟ - آره دختر، تو هفت برادر داری. روزی که تو متولد می شدی. برادرانت به شکار رفتند و به من گفتند: « اگر دختر بزایی، الک را جلوی در آویزان کن و ما به خانه بر می گردیم و اگر پسر زاییدی، تفنگ بیاویز تا ما برنگردیم.» ولی زن دایی تو از حسودی تفنگ را آویخت و برادرانت دیگر برنگشتند.
دخترک گفت: - می روم تا برادرانم را پیدا کنم!
دخترک رفت تا جهان گردی کند و برادرانش را بیابد. رفت و رفت و سرانجام به خانه ای رسید.
معلوم بود که در آن خانه کسانی زندگی می کنند، ولی کسی در خانه نبود. دخترک داخل خانه شد و اتاق ها را جاروب کرد؛ ناهار پخت و همه ی کارها را انجام داد و خود پنهان شد.
خورشید غروب کرد و برادران بازگشتند. خیلی تعجب کردند که: - این چه معنی دارد؟ خانه جاروب شده و غذا پخته و آماده است و کسی دیده نمی شود!
چند روز به همین گونه گذشت. دخترک خود را نشان نمی داد. روزی هفت برادر با یک دیگر مشورت کردند و قرار گذاشتند که شش نفرشان به شکار روند و هفتمی در خانه بماند و ببیند چه سری در کار است.
برادر هفتمی پنهان شد. دخترک از مخفی گاه خود بیرون آمد و اطاق را جاروب کرد و غذا پخت و آب آورد تا خمیر بگیرد که برادره بیرون آمد و گیسویش را گرفت و گفت: - بگو ببینم از کجا آمده ای و این جا چه می کنی؟
دخترک جواب داد: - هفت برادر داشتم. خانه را ترک گفتند و من دور جهان می گردم تا آنها را پیدا کنم.
جوان خیلی خوشحال شد و گفت: - پس تو خواهر ما هستی! الساعه می روم و به برادرانم خبر می دهم.
جوان رفت و برادرانش را پیدا کرد و از دور فریاد زد که: - مژده، مژده، خواهرمان آمده!
برادران بسیار خوشحال شدند و از شادی یک دیگر را در آغوش کشیدند و بوسیدند و به خانه رفتند و از خواهرشان ماجرا را پرسیدند: - بگو ببینم ماجرا از چه قرار بوده؟
- زن دایی ما از حسودی تفنگ را آویخت تا شما به خانه برنگردید! برادران گفتند: - حالا این خانه، خانه ی تو است و در این جا زندگی کن و ما هم هر روز به شکار می رویم.
در این میان زن دایی شان خوشحال بود که « چه خوب شد، هفت برادران گورشان را گم کردند و دخترک هم به دنبالشان!»
شب از خانه بیرون رفت و از ماه پرسید: - بگو ببینم تو زیباتری یا من؟
ماه جواب داد: - نه من و نه تو، بلکه خواهر هفت برادران از همه زیباتر است!
زن دایی چون این را شنید، در پی یافتن دخترک برآمد. دخترک را پیدا کرد، به در خانه ی برادران کوبید.
دخترک در به روی او گشود و خیلی از دیدن او خوشحال شد و خوردنی و شیرینی برایش آورد و ضیافتش کرد.
مهمان به دخترک گفت: - تشنه ام، آبم بده!
دخترک آب آورد و آن زن نوشید و گفت: - حالا تو بنوش!
زن دایی یواشکی انگشتری خود را توی ظرف آب انداخت. دخترک آب را نوشید و افتاد و مرد.
زن به شتاب از آن جا رفت و به خود گفت: « خوب، حالا دلم سبک شد و راحت شدم!»
برادران برگشتند و دیدند خواهرشان در گوشه ای افتاده و مرده است.
برادران گریه و زاری کردند و گفتند: « بخت از ما روی برگردانده!» نخواستند خواهرشان را به خاک بسپارند و صندوقی ساختند و دخترک را در آن گذاردند، یک طرف صندوق را با طلا و طرف دیگر را با نقره پوشاندندو میخ کوب کردند و به پشت شتری بستند و شتر را در صحرا ول کردند.
پسر پادشاه در آن روز به شکار رفت و دید شتری یکه و تنها و بدون هم راه در صحرا سرگردان است. پسر پادشاه شتر را به کاخ خود برد و صندوقی را که بر پشت آن بود، گشود و دید درون آن دختر مرده و زیبایی مثل ماه شب چهاردهم آرمیده است!
پسر پادشاه فرمود: - بدن دختر را بشویید و کفن بپوشانید!
دخترکان بدن را شستند و کفن پوشاندند. پسرک خردسالی به کنار جنازه ی دخترک آمد.
سرش فریاد کشیدند که: - کنار برو، دست نزن!
پسرک دست به سوی دهان مرده برد و انگشتری را از دهان مرده بیرون آورد – دخترک بی درنگ چشم گشود و برخاست و نشست.
همه ترسیدند و گفتند: - چه روی داده؟
دخترک از آغاز تا پایان، ماجرای خود را برای ایشان نقل کرد.
پسر پادشاه از او پرسید: آیا حاضری زن من بشوی؟
دخترک رضا داد. هفت روز و هفت شب جشن عروسی بر پا کردند و به آرزوی خود رسیدند
سه شنبه 11/1/1388 - 9:55
دانستنی های علمی
خانمی با لباس کتان راه راه وشوهرش با کت وشلوار نخ نما شده خانه دوز در شهر بوستن از قطارپایین آمدند و بدون هیچ قرار قبلی راهی دفتر رییس دانشگاه هاروارد شدند. منشی فورا متوجه شد این زوج روستایی هیچ کاری در هاروارد ندارند و احتمالا شایسته حضور در کمبریج هم نیستند
مرد به آرامی گفت: مایل هستیم رییس راببینیم .منشی با بی حوصلگی گفت: ایشان تمام روز گرفتارند. خانم جواب داد : ما منتظر خواهیم شد.
منشی ساعت ها آنها را نادیده گرفت و به این امید بود که بالاخره دلسرد شوند و پی کارشان بروند.
اما این طور نشد. منشی خسته شد و سرانجام تصمیم گرفت مزاحم رییس شود ، هرچند که این کار نامطبوعی بود که همواره از آن اکراه داشت. وی به رییس گفت: شاید اگرچند دقیقه ای آنان را ببینید، بروند.
رییس با اوقات تلخی آهی کشید و سرتکان داد. معلوم بود شخصی با اهمیت او وقت بودن با آنها را نداشت. به علاوه از اینکه لباسی کتان و راه راه وکت وشلواری خانه دوز دفترش را به هم بریزد،خوشش نمی آمد. رییس با قیافه ای عبوس و با وقار سلانه سلانه به سوی آن دو رفت.

خانم به او گفت: ما پسری داشتیم که یک سال در هاروارد درس خواند. وی اینجا راضی بود. اماحدود یک سال پیش در حادثه ای کشته شد. شوهرم و من دوست داریم ؛ بنایی به یادبود او در دانشگاه بنا کنیم. رییس تحت تاثیر قرار نگرفته شده بود ... ا و یکه خورده بود. با غیظ گفت: خانم محترم ما نمی توانیم برای هرکسی که به هاروارد می آید و می میرد ، بنایی برپا کنیم. اگر این کار را بکنیم ، اینجا مثل قبرستان می شود .
خانم به سرعت توضیح داد : آه ، نه. نمی خواهیم مجسمه بسازیم. فکر کردیم بهتر باشد ساختمانی به هاروارد بدهیم . رییس لباس کتان راه راه و کت و شلوار خانه دوز آن دو را برانداز کرد و گفت: یک ساختمان ! می دانید هزینه ی یک ساختمان چقدراست ؟ ارزش ساختمان های موجود در هاروارد هفت ونیم میلیون دلار است.
خانم یک لحظه سکوت کرد. رییس خشنود بود. شاید حالا می توانست ازشرشان خلاص شود.
زن رو به شوهرش کرد و آرام گفت: آیا هزینه راه اندازی دانشگاه نیزهمین قدر است ؟ پس چرا خودمان دانشگاه راه نیندازیم ؟ شوهرش سر تکان داد. قیافه رییس دستخوش سر درگمی و حیرت بود. آقا و خانم" لیلاند استنفورد" بلند شدند و راهی ایالت کالیفرنیا شدند ، یعنی جایی که دانشگاهی ساختند که نام آنها را برخود دارد:
دانشگاه استنفورد
یعنی دومین دانشگاه برتر در تمام دنیا
سه شنبه 11/1/1388 - 9:52
دانستنی های علمی
گربه ای به روباهی رسید .گربه كه فكر می كرد روباه حیوان باهوش و زرنگی است ، به او سلام كرد و گفت : حالتان چطور است ؟
روباه مغرور نگاهی به گربه كرد و گفت : ای بیچاره ! شكارچی موش ! چطور جرات كردی و از من احوالپرسی می كنی ؟ اصلا تو چقدر معلومات داری ؟ چند تا هنر داری ؟
گربه با خجالت گفت : من فقط یك هنر دارم روباه پرسید : چه هنری ؟ گربه گفت : وقتی سگها دنبالم می كنند ، می توانم روی درخت بپرم و جانم را نجات بدهم .
روباه خندید و گفت : فقط همین ؟ ولی من صد هنر دارم . دلم برایت می سوزد و می خواهم به تو یاد بدهم كه چطور با ید با سگها برخورد كنی . در این لحظه یك شكارچی با سگهایش رسید . گربه فوری از درخت بالا رفت و فریاد زد عجله كن آقا روباه .

تا روباه خواست كاری كنه ، سگها او را گرفتند . گربه فریاد زد : آقا روباه شما با صد هنر اسیر شدید ؟ اگر مثل من فقط یك هنر داشتید و این قدر مغرور نمی شدید ، الان اسیر نمی شدید .
سه شنبه 11/1/1388 - 9:49
محبت و عاطفه
سالها پیش " در كشور آلمان " زن و شوهری زندگی می كردند.آنها هیچ گاه صاحب فرزندی نمی شدند. یك روز كه برای تفریح به اتفاق هم از شهر خارج شده و به جنگل رفته بودند " ببر كوچكی در جنگل " نظر آنها را به خود جلب كرد. مرد معتقد بود : نباید به آن بچه ببر نزدیك شد. به نظر او ببرمادر جایی در همان حوالی فرزندش را زیر نظر داشت.پس اگر احساس خطر می كرد به هر دوی آنها حمله می كرد و صدمه می زد.

اما زن انگار هیچ یك از جملات همسرش را نمی شنید " خیلی سریع به سمت ببر رفت و بچه ببر را زیر پالتوی خود به آغوش كشید " دست همسرش را گرفت و گفت : عجله كن!ما باید همین الآن سوار اتوموبیلمان شویم و از اینجا برویم. آنها به آپارتمان خود باز گشتند و به این ترتیب ببر كوچك " عضوی از ا عضای این خانواده ی كوچك شد و آن دو با یك دنیا عشق و علاقه به ببر رسیدگی می كردند. سالها از پی هم گذشت و ببر كوچك در سایه ی مراقبت و محبت های آن زن و شوهر حالا تبدیل به ببر بالغی شده بود كه با آن خانواده بسیار مانوس بود. در گذر ایام " مرد درگذشت و مدت زمان كوتاهی پس از این اتفاق " دعوتنامه ی كاری برای یك ماموریت شش ماهه در مجارستان به دست آن خانم رسید.

زن " با همه دلبستگی بی اندازه ای كه به ببری داشت كه مانند فرزند خود با او مانوس شده بود " ناچار شده بود شش ماه كشور را ترك كند و از دلبستگی اش دور شود. پس تصمیم گرفت : ببر را برای این مدت به باغ وحش بسپارد.در این مورد با مسوولان باغ وحش صحبت كرد و با تقبل كل هزینه های شش ماهه " ببر را با یك دنیا دلتنگی به باغ وحش سپرد و كارتی از مسوولان باغ وحش دریافت كرد تا هر زمان كه مایل بود " بدون ممانعت و بدون اخذ بلیت به دیدار ببرش بیاید.

دوری از ببر" برایش بسیار دشوار بود. روزهای آخر قبل از مسافرت " مرتب به دیدار ببرش می رفت و ساعت ها كنارش می ماند و از دلتنگی اش با ببر حرف می زد. سر انجام زمان سفر فرا رسید و زن با یك دنیا غم دوری " با ببرش وداع كرد.

بعد از شش ماه كه ماموریت به پایان رسید " وقتی زن " بی تاب و بی قرار به سرعت خودش را به باغ وحش رساند " در حالی كه از شوق دیدن ببرش فریاد می زد : عزیزم " عشق من " من بر گشتم " این شش ماه دلم برایت یك ذره شده بود " چقدر دوریت سخت بود " اما حالا من برگشتم " و در حین ابراز این جملات مهر آمیز " به سرعت در قفس را گشود : آغوش را باز كرد و ببر را با یك دنیا عشق و محبت و احساس در آغوش كشید.

ناگهان " صدای فریادهای نگهبان قفس " فضا را پر كرد: نه " بیا بیرون " بیا بیرون : این ببر تو نیست.ببر تو بعد از اینكه اینجا رو ترك كردی " بعد از شش روز از غصه دق كرد و مرد.این یك ببر وحشی گرسنه است.

اما دیگر برای هر تذكری دیر شده بود.ببر وحشی با همه عظمت و خوی درندگی " میان آغوش پر محبت زن " مثل یك بچه گربه " رام و آرام بود. اگرچه " ببر مفهوم كلمات مهر آمیزی را كه زن به زبان آلمانی ادا كرده بود " نمی فهمید " اما محبت و عشق چیزی نبود كه برای دركش نیاز به دانستن زبان و رسم و رسوم خاصی باشد.چرا كه عشق آنقدر عمیق است كه در مرز كلمات محدود نشود و احساس آنقدر متعالی است كه از تفاوت نوع و جنس فرا رود. برای هدیه كردن محبت " یك دل ساده و صمیمی كافی است " تا ازدریچه ی یك نگاه پر مهر عشق را بتاباند و مهر را هدیه كند.

محبت آنقدر نافذ است كه تمام فصل سرمای یاس و نا امیدی را در چشم بر هم زدنی بهار كند. عشق یكی از زیباترین معجزه های خلقت است كه هر جا رد پا و اثری از آن به جا مانده تفاوتی درخشان و ستودنی " چشم گیر است.

محبت همان جادوی بی نظیری است كه روح تشنه و سر گردان بشر را سیراب می كند و لذتی در عشق ورزیدن هست كه در طلب آن نیست.بیا بی قید و شرط عشق ببخشیم تا از انعكاسش " كل زندگیمان نور باران و لحظه لحظه ی عمر " شیرین و ارزشمند گردد.

در كورترین گره ها " تاریك ترین نقطه ها " مسدود ترین راه ها " عشق بی نظیر ترین معجزه ی راه گشاست. مهم نیست دشوارترین مساله ی پیش روی تو چیست " ماجرای فوق را به خاطر بسپار و بدان سر سخت ترین قفل ها با كلید عشق و محبت گشودنی است. پس : معجزه ی عشق را امتحان كن !
سه شنبه 11/1/1388 - 9:49
داستان و حکایت
روزی یكی از خانه های دهكده آتش گرفته بود. زن جوانی همراه شوهر و دو فرزندش در آتش گرفتار شده بودند. شیوانا و بقیه اهالی برای كمك و خاموش كردن آتش به سوی خانه شتافتند. وقتی به كلبه در حال سوختن رسیدند و جمعیت برای خاموش كردن آتش به جستجوی آب و خاك برخاستند شیوانا متوجه جوانی شد كه بی تفاوت مقابل كلبه نشسته است و با لبخند به شعله های آتش نگاه می كند. شیوانا با تعجب به سمت جوان رفت و از او پرسید:" چرا بیكار نشسته ای و به كمك ساكنین كلبه نرفته ای!؟"
جوان لبخندی زد و گفت:" من اولین خواستگار این زنی هستم كه در آتش گیر افتاده است. او و خانواده اش مرا به خاطر اینكه فقیر بودم نپذیرفتند و عشق پاك و صادقم را قبول نكردند. در تمام این سالها آرزو می كردم كه كائنات تقاص آتش دلم را از این خانواده و از این زن بگیرد. و اكنون آن زمان فرا رسیده است."
شیوانا پوزخندی زد و گفت:" عشق تو عشق پاك و صادق نبوده است. عشق پاك همیشه پاك می ماند! حتی اگر معشوق چهره عاشق را به لجن بمالد و هزاران بی مهری در حق او روا سازد.
عشق واقعی یعنی همین تلاشی كه شاگردان مدرسه من برای خاموش كردن آتش منزل یك غریبه به خرج می دهند. آنها ساكنین منزل را نمی شناسند اما با وجود این در اثبات و پایمردی عشق نسبت به تو فرسنگها جلوترند. برخیز و یا به آنها كمك كن و یا دست از این ادعای عشق دروغین ات بردار و از این منطقه دور شو!"
اشك بر چشمان جوان سرازیر شد. از جا برخاست. لباس های خود را خیس كرد و شجاعانه خود را به داخل كلبه سوزان انداخت. بدنبال او بقیه شاگردان شیوانا نیز جرات یافتند و خود را خیس كردند و به داخل آتش پریدند و ساكنین كلبه را نجات دادند. در جریان نجات بخشی از بازوی دست راست جوان سوخت و آسیب دید. اما هیچكس از بین نرفت.
روز بعد جوان به درب مدرسه شیوانا آمد و از شیوانا خواست تا او را به شاگردی بپذیرد و به او بصیرت و معرفت درس دهد. شیوانا نگاهی به دست آسیب دیده جوان انداخت و تبسمی كرد و خطاب به بقیه شاگردان گفت:" نام این شاگرد جدید "معنای دوم عشق" است. حرمت او را حفظ كنید كه از این به بعد بركت این مدرسه اوست .
سه شنبه 11/1/1388 - 9:42
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته