• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 1058
تعداد نظرات : 2080
زمان آخرین مطلب : 3872روز قبل
ادبی هنری

 

اول خدا

 

ملاصدرا می گوید:



خداوند بی‌نهایت است و لامکان و بی زمان



اما به قدر فهم تو کوچک می‌شود



و به قدر نیاز تو فرود می‌آید و به قدر آرزوی تو گسترده می‌شود،



و به قدر ایمان تو کارگشا می‌شود،



و به قدر نخ پیر زنان دوزنده باریک می‌شود،



و به قدر دل امیدواران گرم می‌شود...



پــدر می‌شود یتیمان را و مادر



برادر می‌شود محتاجان برادری را



همسر می‌شود بی همسر ماندگان را



طفل می‌شود عقیمان را. امید می‌شود ناامیدان را



راه می‌شود گم‌گشتگان را. نور می‌شود در تاریکی ماندگان را



شمشیر می‌شود رزمندگان را



عصا می‌شود پیران را



عشق می‌شود محتاجانِ به عشق را...



خداوند همه چیز می‌شود همه کس را.

 

به شرط اعتقاد؛ به شرط پاکی دل؛ به شرط طهارت روح؛به شرط پرهیز از معامله با ابلیس.



بشویید قلب‌هایتان را از هر احساس ناروا!



و مغزهایتان را از هر اندیشه خلاف،



و زبان‌هایتان را از هر گفتار ِناپاک،



و دست‌هایتان را از هر آلودگی در بازار...



و بپرهیزید از ناجوانمردی‌ها، ناراستی‌ها، نامردمی‌ها!



چنین کنید تا ببینید که خداوند، چگونه بر سفره‌ی شما، با کاسه‌یی خوراک و تکه‌ای نان می‌نشیند و



و "در کوچه‌های خلوت شب با شما آواز می‌خواند"...



مگر از زندگی چه می‌خواهید؟



که در خدایی خدا یافت نمی‌شود، که به شیطان پناه می‌برید؟



که در عشق یافت نمی‌شود، که به نفرت پناه می‌برید؟



که در سلامت یافت نمی‌شود که به خلاف پناه می‌برید؟



قلب‌هایتان را از حقارت کینه تهی کنیدو با عظمت عشق پر کنید ...

                                                                                         "   وبلاگ  : پله پله تا ملاقات خدا "

 

 

                                              

دوشنبه 13/2/1389 - 20:37
ادبی هنری

 

 اول خدا

 

 

دوشنبه 13/2/1389 - 14:29
آلبوم تصاویر

 

اول خدا

 

 

 

 

 


 

 

 

يکشنبه 12/2/1389 - 21:36
آلبوم تصاویر

 

اول خدا

 

                

 

يکشنبه 12/2/1389 - 21:30
ادبی هنری

 

 

اول خدا

 

شیشه ی عینک ضخیم امین ، حکایت از بالا بودن نمره ی چشمانش داشت.

 

روز جشن شکوفه ها ، مادر نگران امین جلو آمد :

 

" فشار چشم امین بالاست . دکتر قدغن کرده که به سر و چشمش ضربه بخورد ، باید مرتب عینک بزند و

 

 اصلاً گریه نکند ، این مشکل منزوی اش کرده ، با بچه ها نمی جوشد و کنار نمی آید و...".

 

سعی کردم به او آرامش دهم . قول دادم تا آن جا که در توانم باشد از او مراقبت خواهم کرد و نخواهم گذاشت اتفاقی بیافتد و یا گریه کند .

 

مادر که کمی اطمینان خاطر یافته بود ، امین را به من سپرد و مرا به خدا.

 

من در مراقبت از او در کلاس موفق بودم و ناظم درحیاط مدرسه و امین هم در پیشرفت درسی و ایجاد ارتباط با بچه ها و دوست یابی.

 

روحیه ی مادر امین هم کاملاً عوض شده بود و بسیار قدردان و سپاسگزار بود.

 

روزها از پی هم می گذشت و کار به روال بود . دوازدهم اردیبهشت پا به کلاس که گذاشتم ، چشمان سرخ و

 

 متورم امین توجهم را به خودجلب کرد.

 

در جاب سئوال هایم فقط سکسکه می کرد .با خود به حیاط بردمش . دست و صورتش را شست . کمی آب خورد .

 

حالا چند نفس عمیق بکش و بعد برایم تعریف کن ببینم چرا این قدر گریه کردی ؟ تو که می دونی نباید گریه کنی ، برا چشات خوب نیس .

 

اما قفسه ی کوچک  سینه اش بالا و پایین می شد و بغضش را در خود جای می داد.

 

خوب حالا با هم می ریم کلاس ، بعداً که آروم گرفتی باید حتماً برام تعریف کنی و بگی چرا گریه کردی .

 

درهمین حین مادرش وارد مدرسه شد . امین را به کلاس فرستادم و علت را از مادر جویا شدم.

 

گفت : " امروز چند روزه لج کرده که برای روز معلم باید دوازده تا النگو برا خانممون بخرین.

 

 تو ، خاله و مامان بزرگ النگو دارین ولی خانممون نداره . هرچی سعی کردیم متقاعدش کنیم فایده نداشته و

 

 امروز از صبح زود گریه کرده تا وقتی به مدرسه اومده . من نمی دونم باید چکار کنم ؟

 

 

خندیدم : " چیزی نمانده که شما هم برای دست های بی النگوی من گریه کنید !"

 

او را به منزل فرستادم و خود به کلاس رفتم و آن ساعت را با زبان خودشان از شأن و شخصیت واقعی انسان ها برایشان گفتم .

 

 کم کم بحث را به زیور آلات کشیدم و این که  شما هیچ خانم دانشمند ، محقق و نویسنده ای نمی بینید که خیلی طلا

 

 و جواهر به خودش آویزان کرده باشد.

 

امین مجذوب گفته هایم شده بود.

 

من نه دانشمندم و نه مثل زنان بزرگ دنیایم ، ولی مثل اونا طلا دوست ندارم که هیچ ،از پوشیدن مقدار زیادش هم متنفرم.

 

به این جا که رسیدم ، احساس کردم امین نفس راحتی کشید ، دست کوچکش را بالا گرفت :

 

" خانم اجازه ! یعنی اونایی که خیلی طلا دارن کوچکن ؟ "

 

حالا دیگر از سر بام افتاده بود . مانده بودم چطور به این طفل معصوم بفهمانم که داشتن طلا و جواهر دلیل

 

کوچک بودن افراد نیست و نداشتنش ، دلیل بزرگی آن ها.

 

کاش ! روز معلمی نبود یا طلا و جواهری !

 

                                         " خانم اجازه ؟  / زهرا ملکی نیا "

 

 

يکشنبه 12/2/1389 - 14:9
شعر و قطعات ادبی

 

 

 

اول خدا

 

 


بچه ها لال شوید بی ادب ها ساکت


سخت آشفته و غمگین بودم به خودم می گفتم


بچه ها تنبل و بد اخلاقند دست کم می گیرند


درس ومشق خودرا


باید امروزیکی رابزنم اخم کنم و


نخندم اصلا


تابترسندازمن وحسابی ببرند

 

خط کشی آوردم درهوا چرخاندم


چشم ها درپی چوب تنبیه هرطرف می غلطید


مشق هارابگذارید جلو زود معطل نکنید


اولی کامل بود خوب ،دومی بدخط بود برسرش دادزدم


سومی می لرزید خوب گیر آوردم


صید در دام افتاد وبه چنگ آمد زود


دفترمشق حسن گم شده بود


این طرف آنطرف نیمکتش را می گشت


تو کجایی بچه بله آقا اینجا همچنان می لرزید


" پاک تنبل شده ای بچه بد "


" به خدا دفترمن گم شده آقا همه شاهد هستند"

 


" مانوشتیم آقا "


بازکن دستت را خط کشم بالا رفت خواستم برکف دستش بزنم


اوتقلا می کرد چون نگاهش کردم


ناله سختی کرد


گوشه ی صورت اوقرمزبود


هق هقی کرد وسپس ساکت شد همچنان می گریید


مثل شخصی آرام بی خروش وناله


ناگهان حمدالله درکنارم خم شد


.......

زیر یک میز کناردیوار دفتری پیدا کرد


گفت : آقا ایناهاش دفترمشق حسن


چون نگاهش کردم خوش خط وعالی بود


غرق در شرم وخجالت گشتم


جای آن چوب ستم بردلم آتش زد


سرخی گونه او به کبودی گردید


صبح فردا دیدم که حسن با پدرش ویکی مرد دگر


سوی من میایند خجل و دل نگران


منتظر ماندم من تا که حرفی بزنند شکوه ای یا گله ای


یا که دعوا شاید سخت در اندیشه ی آنان بودم


پدرش بعد سلام گفت :" لطفی بکنید وحسن را بسپارید
به ما "


گفتمش چی شده آقا رحمان ؟


گفت این خنگ خدا وقتی از مدرسه برمی گشته


به زمین افتاده بچه ی سر به هوا یا که دعوا کرده


قصه ای ساخته است زیر ابرو وکنارچشمش


متورم شده است


درد سختی دارد می بریمش دکتر با اجازه آقا


چشمم افتاد به چشم کودک


غرق اندوه وتاثرگشتم


من شرمنده معلم بودم


لیک آن کودک خرد وکوچک


این چنین درس بزرگی می داد


بی کتاب ودفتر


من چه کوچک بودم


اوچه اندازه بزرگ


به پدر نیز نگفت


آنچه من از سرخشم


به سرش آوردم



عیب کار ازخود من بود ونمی دانستم


من از آن روز معلم شده ام


بعد از آن هم دیگر در کلاس درسم


نه کسی بد اخلاق نه یکی تنبل بود


همه ساکت بودند تاحدود امکان درس هم می خواندند


او به من به یاد آورد این کلام از مولا (ع)


که به هنگامه ی خشم


نه به فکر تصمیم نه به لب دستوری


نه کنم تنبیهی


یا چرا اصلا من عصبانی باشم



با محبت شاید ،گرهی بگشایم با خشونت هرگز

                                                                              "برگرفته از مجله ی رشد"

 

يکشنبه 12/2/1389 - 10:57
ادبی هنری

 

 

اول خدا

 

 معلّمی هنر است، هنر آموختن هر آن چه سال ها با سعی و تلاش اندوخته است.

 

 معلّمی عشقی است الهی و آسمانی است که پروردگارِ مهربان به انسان عطا کرد تا با همّت بلند خویش روشنائی

 شب های تارِ جهالت و نادانی باشد.

 

معلمّی، مهری است که از روز ازل با گل آدمی سرشته شد تا مردم از ظلمات جهل به نور دانایی، رهنمون شوند.

 

 براستی که معلّمی شغل نیست، عشق است.

 

 

 

 

 

 

 

يکشنبه 12/2/1389 - 10:24
شعر و قطعات ادبی

 

 

اول خدا

 

 با هر بهانه و هوسی عاشقت شده ست

 فرقی نمی کند چه کسی عاشقت شده ست 

 

چیزی ز ماه بودن تو کم نمی شود

 گیرم که برکه ای نفسی عاشقت شده ست 

 

  ای سیب سرخ غلت زنان در مسیر رود

یک شهر تا به من برسی عاشقت شده ست 

 

   پر می کشی و وای به حال پرنده ای

 کز پشت میله ی قفسی عاشقت شده ست

 

  آیینه ای و آه که هرگز برای تو

فرقی نمی کند چه کسی عاشقت شده ست  

 

                                                       " فاضل نظری "

 

 

شنبه 11/2/1389 - 15:33
ادبی هنری

 

اول خدا

 

مجید به پدربزرگش سخت دلبسته بود و او به مجید . پدربزرگ دارفانی را وداع کرد و مجید را سیاهپوش .

 

 تا این که روز چهلم که برای مراسم از من هم دعوت به عمل آمد .

 

 دسته گلی تهیه کرده و در مراسم حضور یافتم . مادر مجید به استقبال آمد .

 

بعد از سلام و احوال پرسی و خوش آمد گویی پرسید : مجید را دیدید ؟

 

- نه .

 

کسی را دنبال مجید فرستاد . وقتی مجید وارد شد سعی کردم بر خنده ام مسلط باشم .

 

سلامی و لبخندی .  نماند واز اتاق بیرون رفت .

 

مجید در آن کت و شلوار مشکی ، پیراهن سفید ، کراوات جیر قرمز خیلی دوست داشتنی تر شده بود .

 

از هنگام ورودم دیگر با بچه ها بازی نمی کرد بلکه دست هایش را پشتش گره زده بود و طول و عرض حیاط را قدم می زد .

 

 به سراغ دسته گل رفته و گلی از آن جدا کرده و سر جیب کتش گذاشته بود .

 

مادرش توضیح داد که :

 

چند روزه لج کرده برام کت و شلوار و کراوات بخرید .

 

 هرچه من و باباش توضیح دادیم که این لباس مناسب چهلم نیست ، قبول نکرد .

 

امروز بعد از ناهار کنار در خونه صندلی گذاشته و منتظر شما نشسته .

 

همین که شما رو دید ، پرید پیش من و گفت :

 

" گفتم خیلی مهربونه . گفتم میایه .می دونستم که زنم می شه .

 

 می گین نه ، بیایین ببینین به یه دسته گل اومده ".

 

واز شادی در پوست خودش نمی گنجید .

 

تازه فلسفه ی کت و شلوار و کراوات و آن گل سر جیب مجید را فهمیدم !

 

                                   " خانم اجازه ؟  / زهرا ملکی نیا "

 

 

شنبه 11/2/1389 - 14:46
ادبی هنری

الهی !

اگر کسی تو را به جستن یافت من تو را به گریختن یافتم،

 اگر کسی تو را به ذکر کردن یافت من تو را به خود فراموش کردن یافتم،

اگر کسی تو را به طلب یافت من خود طلب از تو یافتم،

 خدایا وسیلت به تو هم تویی، اول تو بودی و آخر هم تویی ...

شنبه 11/2/1389 - 14:23
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته