• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 1058
تعداد نظرات : 2080
زمان آخرین مطلب : 3872روز قبل
شعر و قطعات ادبی

 

اول خدا

 


در مجالی که برایم باقیست


باز همراه شما مدرسه ای می سازم


که در آن همواره اول صبح


به زبانی ساده


مهر تدریس کنند


و بگویند خدا


خالق زیبایی


و سراینده ی عشق


آفریننده ی ماست.


مهربانی ست که ما را به نکویی ،دانایی،زیبایی


و به خود می خواند.


جنتی دارد نزدیک٬زیبا و بزرگ


دوزخی دارد ـ به گمانم ـ


کوچک و بعید.


در پی سودا نیست


که ببخشد ما را


وبفهماندمان


ترس ما بیرون دایره ی  رحمت اوست.



در مجالی که برایم باقی است


باز همراه شما مدرسه ای می سازم


که خرد را با عشق،


علم را با احساس


و ریاضی را با شعر،


دین را با عرفان٬


همه را با تشویق تدریس کنند.


روی انگشت کسی


قلمی نگذارند،


ونخوانند کسی را حیوان


ونگویند کسی را کودن


و معلم هر روز روح را حاضر و غایب بکند


و بجز ایمانش


هیچ کس چیزی را حفظ نباید بکند.


مغزها پر نشود چون انبار،


قلب خالی نشود از احساس.


درس هایی بدهند


که بجای مغز، دل ها را تسخیر کنند.


از کتاب تاریخ


جنگ را بردارند.


در کلاس انشا


هرکسی حرف دلش را بزند.


غیر ممکن ها را از خاطره ها محو کنند.


تا کسی بعد از این


باز همواره نگوید :هرگز!


و به آسانی هم رنگ جماعت نشود.


زنگ نقاشی تکرار شود.


رنگ را در پاییز تعلیم دهند.


قطره را در باران


موج را در ساحل


زندگی را در رفتن و برگشتن از قله ی کوه


وعبادت را در خدمت خلق


کار را در کندو


و طبیعت را در جنگل سبز


مشق شب این باشد


که شبی چندین بار همه تکرار کنیم:


عدل


آزادی


قانون


شادی


امتحانی بشود که بسنجند ما را


تا بفهمند که چقدر


عاشق و آگه و آدم شده ایم.



در مجالی که برایم باقیست


باز همراه شما مدرسه ای می سازم


که در آن آخر وقت به زبانی ساده


شعر تدریس کنند.


و بگویند تا فردا صبح


خالق عشق نگه دار شما!



"در کلاس روزگار

 درسهای گونه گونه هست


درس دست یافتن به آب و نان


درس زیستن کنار این و آن


درس مهر


درس قهر


درس آشنا شدن


درس با سرشک غم ز هم جدا شدن


در کنار این معلمان و درسها


در کنار نمره های صفر و نمره های بیست


یک معلم بزرگ نیز


در تمام لحظه ها تمام عمر


در کلاس هست و در کلاس نیست


نام اوست : مرگ


و آنچه را که درس می دهد


زندگی است "


و اما تو معلم


پرندگان سینه سرخ خواندند و خواندند و خواندند،


اما تو معلم!


ادامه دادی



درآخرین ساعت روز


آخرین زنگ به صدادرآمد،


اما تو معلم !


ادامه دادی



گل های شمعدانی


روی تاقچه ی پنجره ها


همه مردند،


اما تو معلم !


ادامه دادی.



روزی چون شبی تیره وتارشد،


اماتوچراغ های کلاس راروشن کردی .


اما تو فقط


پنجره رابستی.



درختان کج وراست می شدند،


گویی که مارافرا می خواندند....


اماتوگفتی:....


بادآمدوکاغذهای روی میزت رابه هم ریخت،

 

                             " محمد علی حریری جهرمی "

 

 

چهارشنبه 15/2/1389 - 21:45
ادبی هنری

 

 

اول خدا

 

آخرین انسان دنیا ،در اتاقش تنها نشسته بود ، که ناگهان در زدند.

 

                " ؟ "

 

چهارشنبه 15/2/1389 - 21:37
آلبوم تصاویر

 

 

 

                 

                                

 

 

 

چهارشنبه 15/2/1389 - 21:35
شعر و قطعات ادبی

 

 

اول خدا

 

این روزها که زمین لرزه ها

 

محور زمین را تغییر می دهند ،

 

چه خوش خیالی بزرگی است که

 

محور نگاهت ، قلبم را نلرزاند !!!

 

                                " میلاد تهرانی "

 

سه شنبه 14/2/1389 - 23:18
ادبی هنری

 

اول خدا

 

 

نگاه نافذ سجاد ، حاضر جوابی  و توجهش به درس و کلاس ، داد می زد که از بهترین هاست و از سطح هوشی بالایی برخوردار است .

 

 

همین گونه بود احمد و این دو سخت در رقابت و نیز دوستانی صمیمی.

 

 

هر دو پا به پای هم پیش می رفتند . ودر بلندی قامت هم به یکدیگر شبیه بودند .

 

از این جهت ، هر دو در ردیف آخر و سر نیمکت ها می نشستند تا با هم راحت تر ارتباط برقرار کنند .

 

 هنگام روان خوانی ، حل تمرینات ریاضی ، تخته نویسی و املا بین دو ردیف نیمکت قدم می زدم تا بردانش آموزان

 

و کلاس تسلط داشته باشم .معمولاً لحظاتی را در آخر کلاس می ایستادم یا بر لبه ی پنجره ی انتهای کلاس ، می نشستم.

 

 

چند روزی بود که سجاد را سرحال نمی دیدم . افسرده بود و پریده رنگ.

 

 

از آن شور و شوق گذشته در او خبری نبود . به درس توجهی نداشت و معمولاً سرش را روی میزش می گذاشت .

 

 هنگام دیدن مشق هایش که کنارم می ایستاد ، متوجه شدم که باید به شب ادراری مبتلا شده باشد .

 

 

احوالش را که می پرسیدم  فقط می گفت خوبم . تب نداشت و علائم بی ماری در او دیده نمی شد .

 

 میزان اشتباهاتش روز به روز بیشتر می شد و نمراتش کمتر .مانده بودم ، سعی کردم آنچه در کلاس از من و بچه ها

 

سر زده را مرور کنم به نتیجه ای نرسیدم. به صرافت زنگ های تفریح افتادم . نگرانی ام بیشتر شد .

 

 سجاد اصلاً از کلاس بیرون نمی رفت . در یادداشتی از مادرش خواستم در اسرع وقت به مدرسه بیاید .

 

 جریان را با مادرش درمیان گذاشتم . شب ادراری را تأیید کرد .سعی کرده بود که مانع نوشیدن مایعات توسط

 

سجاد شود اما نتیجه ای نگرفته بود .تصمیم داشت سجاد را نزد پزشک ببرد.او هم از دلمردگی سجاد شکوه داشت :

 

 

" بیشتر می خوابد ، کم اشتها شده ، علی رغم چند هفته ی پیش با اکراه از خواب بلند می شود که به مدرسه بیاید ".

 

و تغییراتی از این دست . هیچ اتفاق خاص و تغییری در منزل پیش نیامده بود . پس مشکل باید از مدرسه باشد .

 

فردای آن روز مادر سجاد با من تماس گرفت و گفت :

 

 

"پس از پرس و جو از سجاد ، او خودش را در آغوشم انداخت و سخت گریست و گفت :

 

 

- مامان  ! خانم احمد رو بیشتر از من دوست داره .

 

 

- از کجا می فهمی ؟ کی گفته ؟

 

 

- هیشکی نگفته خودم می فهمم .

 

 

- از کجا ؟

 

 

- جایی که خانممون وایساده یا نشسته تا من چهار تا آجر هست ولی تا احمد دو تا آجر !!!! ".

 

 

نمی دونستم چی بگم . فقط گفتم " عجب ! " .

 

 

به کلاس رفتم یکی از بچه ها را برای حل تمرین ریاضی به پای تخته خواندم.خودم به آخر کلاس رفتم و یک پایم را روی

 

آجر سوم و پای دیگرم را روی آجر چهارم گذاشتم تا با هر دو فقط دو آجر فاصله داشته باشم . مبادا که احمد هم به

 

این مشکل گرفتار آید. چند روز بعد با وسواس به این کار ادامه دادم . حال و هوای سجاد عوض شد .

 

 شب ادرای اش درمان شده بود و دوباره همان پسرک شاد ، سرحال ، فعال و پرجنب و جوش کلاس شد.

 

 

از آن به بعد نا خود آگاه در خیابان هم آجرها را می شمارم.

 

 

چه قدر آجرها زیادند !!!

 

                              " خانم اجازه ؟  / زهرا ملکی نیا "

 

 

سه شنبه 14/2/1389 - 21:11
شعر و قطعات ادبی

 

 

اول خدا

 

                

                  

   

 

 

منی که مایه ننگم به حد رسوایی



چگونه از تو بخواهم به دیدنم آیی؟



چو خویش یار تودیدم به نیک فهمیدم

 

عزیز فاطمه مهدی " عج "چقدر تنهایی...

 

 

سه شنبه 14/2/1389 - 10:22
ادبی هنری

 

 

اول خدا

 

دو جاده در جنگلی زرد فام از همدیگر جدا می شدند؛


و متاسفانه من قادر نبودم هر دوی شان را دنبال کنم


پس برای انتخاب یکی، مدتی طولانی ایستادم


و به امتداد آن، تا جایی که چشمم کار می کرد نظر انداختم


تا جایی که در زیر بته های جنگلی پیچ می خورد و از نظر محو می شد؛

سپس دیگری را برگزیدم، برای وضوح و زیبایی اش و شاید به خاطر ادعای بهترش،


چون آنجا علفزار بود و رهگذر می طلبید،گو این که هر دو رهگذران زیادی داشتند.


و حقیقتا به یک اندازه لگد مال شده بودند؛و هر دوی آنها آن روز صبح، مانند هم آرمیده بودند.


با برگهایی که هنوز جای هیچ ردپایی بر آنها نیفتاده بود.


آه، من اولی را به روز دیگری موکول کردم!


می دانستم که هر راهی به راه دیگر می رسد و این ادامه می یابد ...


پس شک داشتم که هرگز فرصت برگشت یابم.



پس؛ جایی سالها و سالها بعد


این جمله را با آهی آرامش بخش خواهم گفت:


دو جاده در جنگلی از هم جدا می شدند، و من -


من آن را که مسافر کمتری عبور کرده بود برگزیدم،


و همین، تمام دگرگونی های زندگیم را موجب شد.



                                "رابرت فراست "

 

منبع  : وبلاگ پله پله تا ملاقات خدا

 

 

 

سه شنبه 14/2/1389 - 10:17
ادبی هنری

 

اول خدا

 

"متنبی"شاعرمعروف عرب در کوچه ای از شهر بغداد شنید که معلمی شعر وی را برای بچه های مکتبش می خواند و

 

تفسیرمی کند ،پس از درس ،داخل کلاس شد وبه معلم گفت :

 

-اجازه بده تا دهانت را ببوسم !

 

مکتب دار گفت : چرا ؟!

 

"متنبی"گفت : تو شعرهای مرا تفسیر هایی کردی که هیچ وقت به عقل خودم هم نمی رسید !

 

                                 "نیش ونوش خلیل محمد زاده"

 

 

دوشنبه 13/2/1389 - 21:43
ادبی هنری

 

اول خدا

 

 

آن سال اداره ی کلاس اول روستای یحیی آباد را بر عهده داشتم.

 

اغلب بچه ها از عشایر نزدیک بودند که برای رفتن به مدرسه ، به روستا می آمدند و تا پنجشنبه را در خانه ی اقوام

 

و دوستان به سر می بردند و شنبه پس از دیدار خانواده ، چادرها را به قصد روستا ترک می کردند.

 

آن موقع مدارس در دو نوبت صبح و عصر دایر بود . دقایقی به پایان زنگ آخر صبح  بود که سهراب شاد و سرافراز در کلاس را باز کرد.

 

اجازه ای گفت و یک راست به سراغ نیمکتش رفت.

 

با عصبانیت گفتم : " این چه وقت مدرسه آمدن است ؟ " و از لزوم داشتن نظم و انضباط ، الزام حضور به موقع در کلاس ،

 

 مضرات و عواقب غیبت ، داد سخن دادم و سخنرانی مبسوطی ایراد کردم !

 

گلگونی از چهره و لبخند رضایت از لب های سهراب پرید. سر به زیر افکند تا افاضاتم تمام شد و اتمام حجتم که :

 

" این آخرین بارت باشد ".

 

شرمگین بلند شد و " چشم" ی  گفت و نشست.

 

زنگ که خورد سهراب عجله ای برای رفتن نداشت .

 

کیفش را که یک کیسه ی برنجی بود ، برداشت و جلو میزم ایستاد.

 

با احترام کودکانه ای بسته ای جلویم گرفت : " خانم ! صبر کردیم مادرمون نون بپزه تا برای شما بیاریم . برا همی دور کردیم ".

 

نگاهم بر بسته خشکید و چهره ام از شرم و پشیمانی ، گر گرفته بود.

 

گمانم آتش جهنم سوزشی از این دست باشد !

 

                                    " خانم اجازه ؟  / زهرا ملکی نیا "

 

 

دوشنبه 13/2/1389 - 20:49
شعر و قطعات ادبی

 

 

اول خدا

 


گفتند باید از سر این عشق بگذرم

بیرون کنم خیال تو را دیگر از سرم



گفتند هیچ وقت به مقصد نمی رسد

این بار کج که دارم از این سمت می برم



هر کس که می شناختم از من بریده است

صف بسته اند تک تکشان در برابرم



حس می کنم چقدر برایم غریبه است

دست نوازش پدرم / مهر مادرم



( یک مشت حرف پشت سرم ) بیش از این نشد

از حرف های پشت سرم سر در آورم !



عاشق شدم چه ساده به یک دوست دارمت

دست خودم که نیست کمی زود باورم



از کودکی مصمم و لجباز بوده ام

تو حرف اول منی و حرف آخرم

                                                 "محمد رفیعی"
 

 

دوشنبه 13/2/1389 - 20:44
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته