• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 1058
تعداد نظرات : 2080
زمان آخرین مطلب : 3879روز قبل
ادبی هنری

 

اول خدا

 

 روزی روزگاری پیرزن فقیری توی زباله‌ها دنبال چیزی برای خوردن می‌گشت که چشمش به یک چراغ قدیمی افتاد.

 

آن را برداشت و رویش دست کشید. می‌خواست ببیند اگر ارزش داشته باشد، آن را ببرد و بفروشد.



در همین موقع، دود سفیدی از چراغ بیرون آمد.پیرزن چراغ را پرت کرد؛ با ترس و تعجب عقب‌عقب رفت و

 

 دید که چند قدم آن طرف‌تر، یک غول بزرگ ظاهر شد. غول فوری تعظیم کرد و گفت: «نترس پیرزن!

 

من غول مهربان چراغ جادو هستم. مگر قصه‌های جورواجوری را که برایم ساخته‌اند،‌ نشنیده‌ای؟

 

 حالا یک آرزو کن تا آن را در یک چشم به هم زدن برایت برآورده کنم. امّا یادت باشد که فقط یک آرزو!"

 


پیرزن که به خاطر این خوش‌اقبالی توی پوستش نمی‌گنجید،‌ از جا پرید و با خوش‌حالی گفت‌: "الهی فدات بشم مادر"!


امّا هنوز جمله ی بعدی را نگفته بود که فدای غول شد و نتوانست آرزویش را به زبان بیاورد.

 

 

يکشنبه 26/2/1389 - 19:26
شعر و قطعات ادبی

 

اول خدا

 

 

دل از غم فاطمه"س" توان دارد ، نه


و ز تربتِ او كسی نشان دارد ، نه


آن تربتِ گمگشته به بَر ، زوّاری


جز مهدی صاحب الزمان"ع" دارد ، نه

 

 

 

يکشنبه 26/2/1389 - 18:54
آلبوم تصاویر

 

                                                   یا ذالجلال و الاکرام

 

 

يکشنبه 26/2/1389 - 10:43
ادبی هنری

 

اول خدا

 

روزی سقراط، حکیم معروف یونانی مردی را دید که خیلی ناراحت و متاثر است.

 

علت ناراحتیش را پرسید، پاسخ داد: در راه که می‌آمدم یکی از آشنایان را دیدم.

 

 سلام کردم جواب نداد و با بی‌اعتنایی و خودخواهی گذشت و رفت و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم.



سقراط گفت: چرا رنجیدی؟



مرد با تعجب گفت: خوب معلوم است، چنین رفتاری ناراحت‌کننده است.



سقراط پرسید: اگر در راه کسی را می‌دیدی که به زمین افتاده و از درد و بیماری به خود می‌پیچد، آیا از دست او دلخور و رنجیده می‌شدی؟



مرد گفت: مسلم است که هرگز دلخور نمی‌شدم. آدم که از بیمار بودن کسی دلخور نمی‌شود.



سقراط پرسید: به جای دلخوری چه احساسی می‌یافتی و چه می‌کردی؟



مرد جواب داد: احساس دلسوزی و شفقت و سعی می‌کردم طبیب یا دارویی به او برسانم.



سقراط گفت: همه‌ی این کارها را به خاطر آن می‌کردی که او را بیمار می‌دانستی، آیا انسان تنها جسمش بیمار می‌شود؟

 

و آیا کسی که رفتارش نادرست است، روانش بیمار نیست؟ اگر کسی فکر و روانش سالم باشد، هرگز رفتار بدی ازاو دیده نمی‌شود؟

 



بیماری فکر و روان نامش "غفلت" است.

 

 باید به جای دلخوری و رنجش، نسبت به کسی که بدی می‌کند و غافل است، دل سوزاند و کمک کرد وبه او طبیب روح و داروی جان رساند.

 

 پس از دست هیچ‌کس دلخور مشو و کینه به دل مگیر و آرامش خود را هرگز از دست مده و بدان که هر وقت کسی بدی می‌کند، در آن لحظه بیمار است.

 

 

شنبه 25/2/1389 - 23:16
شعر و قطعات ادبی

 

                                       یا رب العالمین

 

 

 

 

 

یا ابا صالح " عج "

 

 

چشمم به جز به روی تو بینا نمی شود

مایل به سیر و گشت و تماشا نمی شود

 

 

عالم اگر به طنز شود چون تو نیستی

لبهای من به خنده دگر وا نمی شود

 

 

خواهان حرکتیم ولی غیر ممکن است

پایی که سست گشت توانا نمی شود

 

 

با جان و دل قبول نمودیم بار عشق

گفتیم پشتمان که دگر تا نمی شود !

 

 

غافل از اینکه عارضه ی عشق در جهان

تنها غمی بود که مداوا نمی شود

 

 

آنگه به اشتباه خود آگه شدم که هیچ

راهی برای فیصله پیدا نمی شود

 

 

حالا نه اینکه پشت من از دوریت خمید

طوری خمیده است که بالا نمی شود

 

 

یار غریب ، این کلام تو در خاطرم پرید

حق با تو بود ،  فاصله معنا نمی شود

 


منبع : سایت شیعتی

 

 

اللهم عجل لولیک الفرج

 

 

 

 

شنبه 25/2/1389 - 18:6
ادبی هنری

 

اول خدا

 

خیلی خوب...خیلی زود تبدیل شد به خیلی بد

 

 

خیلی زود !

 

هیچ کس چیزی به من نگفت و به همین دلیل : 

 

هیچ وقت سر در نیاوردم ؟!

 

که خیلی خوب چقدر زود تبدیل می شود به خیلی بد...

 

آفتاب... تبدیل شد به سایه ، به باران

 

شور و شوق... تبدیل شد به لذت ، به درد

 

ترنم ترانه های دل انگیز عاشقانه ،

 

جایش را داد به سر دادن سرودهای غم انگیز ...

 

خیلی زود !

 

با " تا ابد " شروع شد

 

و ابد تبدیل شد به گاهی ، به هیچ وقت...

 

و " مرا دوست داشته باش " تبدیل شد به :

 

" جایی هم در قلبت برایم در نظر بگیر "

 

خیلی زود !

 

 خیلی خوب... خیلی زودتر از آن که فکر می کردیم تبدیل شد به خیلی بد

 

خیلی زود !

 

اگر هیچ کس به تو نگفته باشد ، حالا دیگر باید بدانی :

 

که خیلی خوب ، خیلی زود تبدیل می شود به خیلی بد...

 

خیلی زود !

 

                                             " شل سیلوراستاین "
شنبه 25/2/1389 - 10:20
آلبوم تصاویر

 

اول خدا

 

پنج شنبه 23/2/1389 - 7:19
ادبی هنری

 

اول خدا

 

پیرمردی سوار بر قطار به مسافرت می رفت.


به علت بی توجهی یک لنگه کفش ورزشی وی از پنجره ی قطار بیرون افتاد.



مسافران دیگر برای پیرمرد تاسف می خوردند.


ولی پیرمرد بی درنگ لنگه ی دیگر کفشش را هم بیرون انداخت.


همه تعجب کردند.



پیرمرد گفت که یک لنگه کفش نو برایم بی مصرف می شود ولی اگر کسی یک جفت کفش نو بیابد، چه قدر خوشحال خواهد شد!

 

 

چهارشنبه 22/2/1389 - 6:16
آلبوم تصاویر

 

اول خدا

 

           

           

 

چهارشنبه 22/2/1389 - 6:12
ادبی هنری

اول خدا

 

«از دانشمندی پرسیدند: چگونه ای؟

 

گفت: چگونه باشد کسی که هر روز، عمرش کم می شود و گناهش، زیاد!»

 

سه شنبه 21/2/1389 - 8:28
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته