• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 1058
تعداد نظرات : 2080
زمان آخرین مطلب : 3974روز قبل
ادبی هنری

 

اول خدا

 

دوستان نازنینم سلام

 

داستانش یه کم طولانیه ولی به یه بار خوندنش می ارزه . امیدوارم تکراری نباشه.

 

 تصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچك » بخش تصاویر زیباسازی » سری ششم www.pichak.net كلیك كنیدتصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچك » بخش تصاویر زیباسازی » سری ششم www.pichak.net كلیك كنیدتصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچك » بخش تصاویر زیباسازی » سری ششم www.pichak.net كلیك كنیدتصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچك » بخش تصاویر زیباسازی » سری ششم www.pichak.net كلیك كنیدتصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچك » بخش تصاویر زیباسازی » سری ششم www.pichak.net كلیك كنیدتصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچك » بخش تصاویر زیباسازی » سری ششم www.pichak.net كلیك كنیدتصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچك » بخش تصاویر زیباسازی » سری ششم www.pichak.net كلیك كنیدتصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچك » بخش تصاویر زیباسازی » سری ششم www.pichak.net كلیك كنیدتصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچك » بخش تصاویر زیباسازی » سری ششم www.pichak.net كلیك كنید تصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچك » بخش تصاویر زیباسازی » سری ششم www.pichak.net كلیك كنید

 

در روز اول سال تحصیلى، خانم تامپسون معلّم کلاس پنجم دبستان وارد کلاس شد و پس از صحبت هاى اولیه،

 

 مطابق معمول به دانش آموزان گفت که همه آن ها را به یک اندازه دوست دارد و فرقى بین آنها قائل نیست.

 

 البته او دروغ می گفت و چنین چیزى امکان نداشت. مخصوصاً این که پسر کوچکى در ردیف جلوى کلاس روى صندلى

 

 لم داده بود به نام تدى استودارد که خانم تامپسون چندان دل خوشى از او نداشت. تدى سال قبل نیز دانش آموز همین کلاس بود.

 

 همیشه لباس هاى کثیف به تن داشت، با بچه هاى دیگر نمی جوشید و به درسش هم نمی رسید. او واقعاً دانش آموز

 

 نامرتبى بود و خانم تامپسون از دست او بسیار ناراضى بود و سرانجام هم به او نمره قبولى نداد و او را رفوزه کرد.

 


امسال که دوباره تدى در کلاس پنجم حضور می یافت، خانم تامپسون تصمیم گرفت به پرونده تحصیلى سال هاى قبل او

 

 نگاهى بیاندازد تا شاید به علّت درس نخواندن او پی ببرد و بتواند کمکش کند.

 

معلّم کلاس اول تدى در پرونده اش نوشته بود: تدى دانش آموز باهوش، شاد و با استعدادى است.

 

 تکالیفش را خیلى خوب انجام می دهد و رفتار خوبى دارد. “رضایت کامل”.

 

معلّم کلاس دوم او در پرونده اش نوشته بود: تدى دانش آموز فوق العاده اى است.همکلاسیهایش دوستش دارند

 

 ولى او به خاطر بیمارى درمان ناپذیر مادرش که در خانه بسترى است دچار مشکل روحى است.

 

 

معلّم کلاس سوم او در پرونده اش نوشته بود: مرگ مادر براى تدى بسیار گران تمام شده است.

 

 او تمام تلاشش را براى درس خواندن می کند ولى پدرش به درس و مشق او علاقه اى ندارد.اگر شرایط محیطى او در

 

 خانه تغییر نکند او به زودى با مشکل روبرو خواهد شد.

 

 

معلّم کلاس چهارم تدى در پرونده اش نوشته بود: تدى درس خواندن را رها کرده و علاقه اى به مدرسه نشان نمی دهد.

 

دوستان زیادى ندارد و گاهى در کلاس خوابش می برد.

 

 

خانم تامپسون با مطالعه پرونده هاى تدى به مشکل او پى برد و از این که دیر به فکر افتاده بود خود را نکوهش کرد.

 

تصادفاً فرداى آن روز، روز معلّم بود و همه دانش آموزان هدایایى براى او آوردند. هدایاى بچه ها همه در کاغذ کادوهاى

 

 زیبا و نوارهاى رنگارنگ پیچیده شده بود، بجز هدیه تدى که داخل یک کاغذ معمولى و به شکل نامناسبى بسته بندى شده بود.

 

 خانم تامپسون هدیه ها را سرکلاس باز کرد. وقتى بسته تدى را باز کرد یک دستبند کهنه که چند نگینش افتاده بود

 

و یک شیشه عطر که سه چهارمش مصرف شده بود در داخل آن بود. این امر باعث خنده بچه هاى کلاس شد امّا

 

خانم تامپسون فوراً خنده بچه ها را قطع کرد و شروع به تعریف از زیبایى دستبند کرد. سپس آن را همانجا به دست کرد

 

و مقدارى از آن عطر را نیز به خود زد. تدى آن روز بعد از تمام شدن ساعت مدرسه مدتى بیرون مدرسه صبر کرد تا

 

خانم تامپسون از مدرسه خارج شد. سپس نزد او رفت و به او گفت: خانم تامپسون، شما امروز بوى مادرم را می دادید.

 

 

خانم تامپسون، بعد از خداحافظى از تدى، داخل ماشینش رفت و براى دقایقى طولانى گریه کرد.

 

 از آن روز به بعد، او آدم دیگرى شد و در کنار تدریس خواندن، نوشتن، ریاضیات و علوم، به آموزش “زندگی” و

 

“عشق به همنوع” به بچه ها پرداخت و البته توجه ویژه اى نیز به تدى می کرد.

 

پس از مدتى، ذهن تدى دوباره زنده شد. هر چه خانم تامپسون او را بیشتر تشویق می کرد او هم سریعتر پاسخ می داد.

 

به سرعت او یکى از با هوش ترین بچه هاى کلاس شد و خانم تامپسون با وجودى که به دروغ گفته بود که همه را به یک

 

 اندازه دوست دارد، امّا حالا تدى محبوبترین دانش آموزش شده بود.

 

 

یکسال بعد، خانم تامپسون یادداشتى از تدى دریافت کرد که در آن نوشته بود شما بهترین معلّمى هستید که من در

 

 عمرم داشته ام. شش سال بعد، یادداشت دیگرى از تدى به خانم تامپسون رسید. او نوشته بود که دبیرستان را تمام

 کرده و شاگرد سوم شده است. و باز هم افزوده بود که شما همچنان بهترین معلمى هستید که در تمام عمرم

 

 داشته ام. چهار سال بعد از آن، خانم تامپسون نامه دیگرى دریافت کرد که در آن تدى نوشته بود با وجودى که روزگار

 

 سختى داشته است امّا دانشکده را رها نکرده و به زودى از دانشگاه با رتبه عالى فارغ التحصیل می شود.

 

 باز هم تأکید کرده بود که خانم تامپسون بهترین معلم دوران زندگیش بوده است.چهار سال دیگر هم گذشت و باز نامه اى دیگر رسید.

 

 این بار تدى توضیح داده بود که پس از دریافت لیسانس تصمیم گرفته به تحصیل ادامه دهد و این کار را کرده است.

 

باز هم خانم تامپسون را محبوبترین و بهترین معلم دوران عمرش خطاب کرده بود. امّا این بار، نام تدى در پایان نامه کمى

 

طولانی تر شده بود: دکتر تئودور استودارد.

 

ماجرا هنوز تمام نشده است. بهار آن سال نامه دیگرى رسید. تدى در این نامه گفته بود که با دخترى آشنا شده

 

و می خواهند با هم ازدواج کنند. او توضیح داده بود که پدرش چند سال پیش فوت شده و از خانم تامپسون خواهش کرده بود

 

 اگرموافقت کند در مراسم عروسى در کلیسا، در محلى که معمولاً براى نشستن مادر داماد در نظر گرفته می شود

 

 بنشیند. خانم تامپسون بدون معطلى پذیرفت و حدس بزنید چکار کرد؟ او دستبند مادر تدى را با همان جاهاى خالى

 

 نگین ها به دست کرد  و علاوه بر آن، یک شیشه از همان عطرى که تدى برایش آورده بود خرید و روز عروسى به خودش زد.

 

 

تدى وقتى در کلیسا خانم تامپسون را دید او را به گرمى هر چه تمامتر در آغوش فشرد و در گوشش گفت:

 

خانم تامپسون از این که به من اعتماد کردید از شما متشکرم. به خاطر این که باعث شدید من احساس کنم که

 

 آدم مهمى هستم از شما متشکرم. و از همه بالاتر به خاطر این که به من نشان دادید که می توانم تغییر کنم

 

از شما متشکرم.

 

خانم تامپسون که اشک در چشم داشت در گوش او پاسخ داد: تدى، تو اشتباه می کنى. این تو بودى که به من آموختى

 

که می توانم تغییر کنم. من قبل از آن روزى که تو بیرون مدرسه با من صحبت کردى، بلد نبودم چگونه تدریس کنم.

 

 

بد نیست بدانید که تدى استودارد هم اکنون در دانشگاه آیوا یک استاد برجسته پزشکى است و بخش سرطان

 

دانشکده پزشکى این دانشگاه نیز به نام او نامگذارى شده است.

 

 

 تصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچك » بخش تصاویر زیباسازی » سری ششم www.pichak.net كلیك كنیدتصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچك » بخش تصاویر زیباسازی » سری ششم www.pichak.net كلیك كنیدتصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچك » بخش تصاویر زیباسازی » سری ششم www.pichak.net كلیك كنیدتصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچك » بخش تصاویر زیباسازی » سری ششم www.pichak.net كلیك كنیدتصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچك » بخش تصاویر زیباسازی » سری ششم www.pichak.net كلیك كنیدتصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچك » بخش تصاویر زیباسازی » سری ششم www.pichak.net كلیك كنیدتصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچك » بخش تصاویر زیباسازی » سری ششم www.pichak.net كلیك كنیدتصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچك » بخش تصاویر زیباسازی » سری ششم www.pichak.net كلیك كنیدتصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچك » بخش تصاویر زیباسازی » سری ششم www.pichak.net كلیك كنیدتصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچك » بخش تصاویر زیباسازی » سری ششم www.pichak.net كلیك كنید

 

همین امروز گرمابخش قلب یک نفر شوید… وجود فرشته ها را باور داشته باشید

 

و مطمئن باشید که محبت شما به خودتان باز خواهد گشت.

 

 

پنج شنبه 20/3/1389 - 16:50
طنز و سرگرمی

 

اول خدا

 

 

گاو ما ما می کرد


گوسفند بع بع می کرد


سگ واق واق می کرد


و همه با هم فریاد می زدند حسنک کجایی


شب شده بود اما حسنک به خانه نیامده بود. 


حسنک مدت های زیادی است که به خانه نمی آید. 


او به شهر رفته 


و در آنجا شلوار جین و تی شرت های تنگ به تن می کند. 


او هر روز صبح به جای غذا دادن به حیوانات 


جلوی آینه به موهای خود ژل می زند.


موهای حسنک دیگر مثل پشم گوسفند نیست 


چون او به موهای خود گلت می زند.


دیروز که حسنک با کبری چت می کرد . 


کبری گفت تصمیم بزرگی گرفته است.


کبری تصمیم داشت حسنک را رها کند و دیگر با او چت نکند 


چون او با پتروس چت می کرد. 


پتروس همیشه پای کامپیوترش نشسته بود و چت می کرد. 


پتروس دید که سد سوراخ شده 


اما انگشت او درد می کرد چون زیاد چت کرده بود. 


او نمی دانست که سد تا چند لحظه ی دیگر می شکند.


 پتروس در حال چت کردن غرق شد.


برای مراسم دفن او کبری تصمیم گرفت


 با قطار به آن سرزمین برود اما کوه روی ریل ریزش کرده بود . 


ریزعلی دید که کوه ریزش کرده اما حوصله نداشت . 


ریزعلی سردش بود و دلش نمی خواست لباسش را در آورد .


 ریزعلی چراغ قوه داشت اما حوصله درد سر نداشت. 


قطار به سنگ ها برخورد کرد و منفجر شد . 


کبری و مسافران قطار مردند.


اما ریزعلی بدون توجه به خانه رفت. 


خانه مثل همیشه سوت و کور بود .


الان چند سالی است که 


کوکب خانم همسر ریزعلی مهمان ناخوانده ندارد


 او حتی مهمان خوانده هم ندارد.


 او حوصله ی مهمان ندارد. 


او پول ندارد تا شکم مهمان ها را سیر کند.


او در خانه تخم مرغ و پنیر دارد اما گوشت ندارد


او کلاس بالایی دارد او فامیل های پولدار دارد.


او آخرین بار که گوشت قرمز خرید


چوپان دروغگو به او گوشت خر فروخت . 


اما او از چوپان دروغگو گله ندارد 


چون دنیای ما خیلی چوپان دروغگو دارد 


به همین دلیل است که دیگر 


در کتاب های دبستان آن داستان های قشنگ وجود ندارد...

.


 


 
پنج شنبه 20/3/1389 - 10:24
آلبوم تصاویر

 

                                                     

                                              لااله الاالله الملک الحق المبین

 

 

 

پنج شنبه 20/3/1389 - 10:12
ادبی هنری

 

اول خدا

 

جادوگری که روی درخت انجیر زندگی می کرد به لستر گفت: یه آرزو کن تا برآورده کنم.

 


لستر هم با زرنگی آرزو کرد دو تا آرزوی دیگر هم داشته باشد بعد با هر کدام از این سه آرزو سه آرزوی دیگر آرزو کرد

 

 آرزوهایش شد نه آرزو با سه آرزوی قبلی بعد با هر کدام از این دوازده آرزو سه آرزوی دیگرخواست که تعداد

 

آرزوهایش رسید به ۴۶ یا ۵۲ یا ...

 

به هر حال از هر آرزویش استفاده کرد برای خواستن یه آرزوی دیگر تا وقتی که تعداد آرزوهایش رسید به ...

 


۵ میلیارد و هفت میلیون و ۱۸ هزار و ۳۴ آرزو بعد آرزو هایش را پهن کرد روی زمین و شروع کرد به کف زدن و رقصیدن

 

جست و خیز کردن و آواز خواندن و آرزو کردن برای داشتن آرزوهای بیشتر بیشتر و بیشتر در حالی که دیگران می خندیدند

 

و گریه میکردند عشق می ورزیدند و محبت میکردند لستر وسط آرزوهایش نشست آنها را روی هم ریخت تا شد مثل یک

 

تپه طلا و نشست به شمردنشان تا ......

 


پیر شد و بعد یک شب او را پیدا کردند در حالی که مرده بود و آرزوهایش دور و برش تلنبار شده بودند آرزوهایش را شمردند

 

حتی یکی از آنها هم گم نشده بود همشان نو بودند و برق می زدند.

 


بفرمائید چند تا بردارید به یاد لستر هم باشید که در دنیای سیب ها و بوسه ها و کفش ها همه آرزوهایش را با خواستن

 

آرزوهای بیشتر حرام کرد!!

 

 

چهارشنبه 19/3/1389 - 14:40
شعر و قطعات ادبی

 

 

اول خدا

 

 

 

دیشب باران قرار با پنجره داشت

روبوسی آبدار با پنجره داشت

یکریز به گوش پنجره پچ پچ کرد

چک چک، چک چک...

چکار با پنجره داشت ؟...                                                             

 

                                                                    " قیصر امین پور "

 

چهارشنبه 19/3/1389 - 14:33
شعر و قطعات ادبی

 

                     یاحی یاقیوم

 

                               

 

 یااباصالح "عج "

 

 

دل به داغ بی‌کسی دچار شد، نیامدی


چشم ماه و آفتاب تار شد، نیامدی

 


سنگ‌های سرزمین من در انتظار تو

 


زیر سم اسب‌ها غبار شد، نیامدی

 


چون عصای موریانه خورده دست‌های من

 


زیر بار درد تار و مار شد، نیامدی

 


ای بلندتر ز کاش و دورتر ز کاشکی

 


روزهای رفته بی‌شمار شد، نیامدی

 


عمر انتظار ما، حکایت ظهور تو

 


قصه بلند روزگار شد، نیامدی

 

 

 

                                " عبدالجبار کاکایی "

 

اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم و اهلک اعدائهم

 

چهارشنبه 19/3/1389 - 11:8
ادبی هنری

 

 

اول خدا

 

اگر فكر می كنید شخص دیگری وجود دارد كه بتواند در زندگی شما تغییرات چشمگیری به وجود آورد،

 

 پس در آینه نگاه كنید .

 

                                                           " جان نیومن "

 

سه شنبه 18/3/1389 - 14:29
شعر و قطعات ادبی

 

 

اول خدا

 

 

 

      اکنون که در نگاه زلالت شناورم

 

 

    دیگر 

 

       برای دیدن تو

 

                   محتاج چشم خیس خودم نیز

 

                                                نیستم !

 

 

                    " محمود اکرامی "

            

 

سه شنبه 18/3/1389 - 12:4
طنز و سرگرمی

 

 

 

اول خدا

 

ناهید نوری

 

به نام خدایی که زن آفرید              حکیمانه امثال ِ من  آفرید

 

خدایی که اول تو را از لجن              و بعداً مرا از لجن آفرید !

 

برای من انواع گیسو و موی             برای تو قدری چمن آفرید !

 

مرا شکل طاووس کرد و تورا            شبیه بز و کرگدن آفرید !

 

به نام خدایی که اعجاز کرد             مرا مثل آهو ختن آفرید

 

تورا روز اول به همراه من               رها در بهشت عدن آفرید

 

ولی بعداً آمد و از روی لطف            مرا بی کس و بی وطن آفرید

 

خدایی که زیر سبیل شما                 بلندگو به جای دهن آفرید !

 

وزیر و وکیل و رئیس  ات نمود           مرا خانه  داری خفن آفرید

 

برای تو یک عالمه کِیْسِ خوب         شراره ، پری ، نسترن آفرید

 

برای من اما فقط یک نفر                براد پیت من را حَسَنْ   آفرید !

 

برایم لباس عروسی کشید                و عمری مرا در کفن آفرید

 

به نام خدایی که سهم تو را               مساوی تر از سهم من آفرید

 

   و پاسخ :   " نادر جدیدی "

 

به ‌نام خداوند مردآفرین                  که بر حسن صنعش هزار آفرین

 

خدایی که از گِل مرا خلق کرد            چنین عاقل و بالغ و نازنین

 

خدایی که مردی چو من آفرید            و شد نام وی احسن‌الخالقین

 

پس از آفرینش به من هدیه داد             مکانی درون بهشت برین

 

خدایی که از بس مرا خوب ساخت        ندارم نیازی به لاک، همچنین

 

رژ و ریمل و خط چشم و کرم            تو زیبایی‌ام را طبیعی ببین

 

دماغ و فک و گونه‌ام کار اوست          نه کار پزشک و پروتز، همین !

 

نداده مرا عشوه و مکر و ناز             نداده دم مشک من اشک و فین!

 

مرا ساده و بی‌ریا آفرید                  جدا از حسادت و بی‌خشم و کین

 

زنی از همین سادگی سود برد            به من گفت از آن سیب قرمز بچین

 

من ساده چیدم از آن تک ‌درخت          و دادم به او سیب چون انگبین

 

چو وارد نبودم به دوز و کلک            من افتادم از آسمان بر زمین

 

و البته در این مرا پند بود                 که ای مرد پاکیزه و مه‌جبین

 

 تو حرف زنان را از آن گوش گیر       و بیرون بده حرفشان را از این

 

 که زن از همان بدو پیدایش‌ات            نشسته مداوم تو را در کمین

 

                    "منبع : پله پله تا ملاقات خدا " 
سه شنبه 18/3/1389 - 12:1
ادبی هنری

 

 

اول خدا


 

فقیری نالان و غمگین از خرابه ای رد می شد و کیسه ای را که کمی گندم درآن بود بر دوش خود می برد تا به فرزندانش

 

برساند و نانی از آن درست کند و شب را سیربخوابند.در راه با خود زمزمه کنان می گفت:

 

خدایا این گره را از زندگی من باز کن.

 

همچنان که دعارا زیر لب می خواند ناگهان گره کیسه اش باز شد و تمام گندمها بر روی زمین ریخت.

 

 

عصبانی شد و به خدا گفت:خدایا من گفتم گره ی زندگی ام را باز کن نه گره ی کیسه ام را.

 

 با ناراحتی تمام مشغول به جمع کردن گندم ها از لای سنگها شد که ناگهان چشمش به کیسه زر افتاد.

 

همانجا بر روی زمین افتاد و به در گاه خدا سجده کرد و به دلیل قضاوت عجولانه اش از خدا طلب بخشش کرد.

 

 

 

سه شنبه 18/3/1389 - 11:47
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته