مشاهده مطالب کاربر

آدم ها می گذرند
آدم ها از چشم هایم می گذرند
و سایه ی یکایکشان
بر اعماق قلبم می افتد
مگر می شود
از این همه آدم
یکی تو نباشی
لابد من نمی شناسمت
وگرنه بعضی از این چشم ها
این گونه که می درخشند
می توانند چشم های تو باشند

شنبه 6/9/1389 - 21:44

[ نظر به این مطلب ] - [ نظرات این مطلب : 1 ]

خانواده

...........

من ابر شدم
گفته بودی كه خورشیدی
یادت هست
تا زیباتر بتابی
چقدر گریستم؟

شنبه 6/9/1389 - 21:42

[ نظر به این مطلب ] - [ نظرات این مطلب : 0 ]

خانواده

..........

.. و سرانجام
از قصه های شكارچیان چیزی نمی ماند
جز یك مرغابی
بر پیشخوان
رنج آور است
اما چیز مهمی نیست
بگذارهر چه دوست دارند تعریف كنند
خوب یا بد
داستان ها باید ساخته شوند
اما فراموش نكن
تو باید
مثل انسان زندگی كنی
جهان
جای عجیبی است
این جا
هر كسی شلیك می كند
خودش كشته می شود.

شنبه 6/9/1389 - 21:41

[ نظر به این مطلب ] - [ نظرات این مطلب : 0 ]

خانواده

............

بارانی مورب
در نیمروزی آفتابی
هیچ اتفاقی نیافتاده است
تنها تو رفته ای
اما من
قسم می خورم که این باران
بارانی معمولی نیست
حتما جایی دور
دریایی را به باد داده اند

شنبه 6/9/1389 - 21:39

[ نظر به این مطلب ] - [ نظرات این مطلب : 1 ]

خانواده

.............

قول بده که خواهی آمد

اما هرگز نیا

اگر بیایی

همه چیز خراب میشود

دیگر نمیتوانم

اینگونه با اشتیاق

به دریا و جاده خیره شوم

من خو کرده ام

به این انتظار

به این پرسه زدن ها

در اسکله و ایستگاه

اگر بیایی

من چشم به راه چه کسی بمانم؟

شنبه 6/9/1389 - 21:37

[ نظر به این مطلب ] - [ نظرات این مطلب : 0 ]

خانواده

.............

آواز می خوانم

خنده می سپارم

گاهی هم در تنهایی می گریم

انگار

ورقی از تقویم را...

با خود برده ای

شنبه 6/9/1389 - 21:35

[ نظر به این مطلب ] - [ نظرات این مطلب : 1 ]