• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 227
تعداد نظرات : 220
زمان آخرین مطلب : 4562روز قبل
دانستنی های علمی

صلح

ای كاش

كاردهایمان را

جز از برای قسمت كردن

بیرون نیاوریم.

احمد شاملو
شنبه 12/11/1387 - 23:37
خانواده

عشق یعنی مستی و دیوانگی

                           عشق یعنی با جهان بیگانگی

عشق یعنی نخفتن تا سحر

                          عشق یعنی سجده ها با چشم تر

عشق یعنی سر به دار آوختن

                          عشق یعنی اشک حسرت ریختن

عشق یعنی در جهان رسوا شدن

                          عشق یعنی مستو بی پروا شدن

عشق یعنی سوختن یا ساختن

                          عشق یعنی زندگی را باختن

عشق یعنی دیده بر در دوختن

                         عشق یعنی در فراقش سوختن

عشق یعنی انتظارو انتظار

                         عشق یعنی هرچه بینی عکس یار

عشق یعنی لحظه های التهاب

                        عشق یعنی لحظه های ناب ناب

عشق یعنی سوز نی آه شبان

                        عشق یعنی تا ابد رنگین کمان

 

يکشنبه 6/11/1387 - 10:48
دانستنی های علمی

روبا و آرزو

روباهی بامدادان به سایه خود نگاهی انداخت و گفت : « امروز ناهار یک شتر می خورم » ‌، و سراسرِ صبح را در پیِ شتر می گشت ، اما در نیم روز باز سایة خودش را دید ـــ و گفت : «‌ یک موش کافی است » .

جبران خلیل جبران

پنج شنبه 3/11/1387 - 13:37
دانستنی های علمی

 به نظر من خدایی نیست!

مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت. در حال کار گفتگوی جالبی بین آنها در گرفت. آنها درباره موضوعات و مطالب مختلف صحبت کردند.
وقتی به موضوع “خدا ” رسیدند. آرایشگر گفت: من باور نمی کنم خدا وجود داشته باشد.
مشتری پرسید: چرا باور نمی کنی؟

آرایشگر جواب داد: کافی است به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد. به من بگو، اگر خدا وجود داشت آیا این همه مریض می شدند؟ بچه های بی سرپرست پیدا می شد؟ اگر خدا وجود می داشت، نباید درد و رنجی وجود داشته باشد. نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه می دهد این چیزها وجود داشته باشد.

مشتری لحظه ای فکر کرد، اما جوابی نداد، چون نمی خواست جر و بحث کند. آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت. به محض این که از آرایشگاه بیرون آمد، در خیابان مردی دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده. ظاهرش کثیف و ژولیده بود.

مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت: می دانی چیست، به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند. آرایشگر با تعجب گفت: چرا چنین حرفی می زنی؟ من این جا هستم، من آرایشگرم. من همین الان موهای تو را کوتاه کردم.

مشتری با اعتراض گفت: نه! آرایشگرها وجود ندارند، چون اگر وجود داشتند، هیچ کس مثل مردی که آن بیرون است، با موهای بلند و کثیف و ریش بلند و اصلاح نکرده پیدا نمی شد.

آرایشگر جواب داد: نه بابا، آرایشگرها وجود دارند! موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمی کنند.

مشتری تائید کرد: دقیقاً ! نکته همین است. خدا هم وجود دارد ! فقط مردم به او مراجعه نمی کنند و دنبالش نمی گردند. برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد.

قل ما یعبوأبکم ربّى لولا دعاؤکم (فرقان، آیه ۷۷)
بگو: پروردگار من به شما اعتنا نمى‏کند اگر دعاى شما نباشد

منبع:

yahaq

پنج شنبه 3/11/1387 - 9:10
خانواده

من رشته ی محبت با تو پاره می كنم / بلكه گِره خورد به هم نزدیكتر شویم.

                                                                                               تقدیم به " صدای نفرتی"

چهارشنبه 27/9/1387 - 9:28
خانواده
یادمان باشد اگر خاطرمان تنها شد    طلب عشق ز،هر بی سرو پایی نكنیم!
چهارشنبه 27/9/1387 - 9:23
خانواده

رسم زندگی این است روزی کسی را دوست داری و روز بعد تنهایی به همین سادگی او رفته است و همه چیز تمام شده مثل یک مهمانی که به آخر می رسد و تو به حال خود رها می شوی چرا غمگینی ؟ این رسم زندگیست پس تنها آوازبخوان/

پنج شنبه 21/9/1387 - 13:19
دانستنی های علمی
دیدن رنگین کمان سهم آنهایی است که تا آخر زیر باران می ایستند.
شنبه 9/9/1387 - 22:51
طنز و سرگرمی
A/S/L Please !
پسر : سلام.خوبی؟مزاحم نیستم؟
دختر: سلام. خواهش می کنم.?asl pls
پسر : تهران/وحید/۲۶ و شما؟
دختر‌: تهران/نازنین/۲۲
پسر: اِ اِ اِ چه اسم قشنگی!اسم مادر بزرگ منم نازنینه.
دختر: مرسی!شما مجردین؟
پسر: بله. شما چی؟ازدواج کردین؟
دختر: نه. منم مجردم. راستی تحصیلاتتون چیه؟
پسر: من فوق لیسانس مدیریت از دانشگاه MIT اَمِریکا دارم. شما چی؟
دختر : من فارغ التحصیل رشته گرافیک از دانشگاه سُربن فرانسه هستم.
پسر: wow چه عالی!واقعا از آشناییتون خوشحالم.
دختر : مرسی. منم همین طور. راستی شما کجای تهران هستین؟
پسر: من بچه تجریشم. شما چی؟
دختر : ما هم خونمون اونجاس. شما کجای تجریش می شینین؟
پسر: خیابون دربند. شما چی؟
دختر : خیابون دربند؟ کجای خیابون دربند؟
پسر : خیابون دربند. خیابون…… کوچه……پلاک….شما چی؟
دختر: اسم فامیلی شما چیه؟
پسر: من؟ حسینی! چطور؟
دختر: چی؟وحید تویی؟ خجالت نمی کشی چت می کنی؟تو که گفتی امروز با زنت می خوای بری قسطای عقب مونده خونه رو بدی.!مکانیکی رو ول کردی نشستی چت می کنی؟
پسر : اِ عمه ملوک شمائین؟چرا از اول نگفتین؟راستش! راستش!دیشب می خواستم بهتون بگم امروز با فریده…. آخه می دونین………..
دختر : راستش چی؟ حالا آدرس خونه منو به آدمای توی چت میدی؟می دونم به فریده چی بگم!
پسر: عمه جان ! تو رو خدا نه! به فریده چیزی نگین!اگه بفهمه پوستمو میکّنه!عوضش منم به عمو فریبرز چیزی نمی گم!
دختر:‌ او و و و م خب! باشه چیزی بهش نمیگم.دیگه اسم فریبرزو نیاریا!راستی من باید برم عمو فریبرزت اومد. بای
پسر: باشه عمه ملوک! بای……
سه شنبه 5/9/1387 - 23:28
خانواده

همیشه بر این باوربودم که می توان در کنار شقایق ها وبا وجود عشق زندگی را معنا بخشید اما چند صباحی است که اقاقیا حدیث تلخ رفتن تورا در کوچه باغ شهر زمزمه میکنند کاش بودی کاش بودی تا با ترانه نگاهت هم صدای چکاوک های عاشق می خواندم که بی تو زندگی معنا ندارد.

سه شنبه 5/9/1387 - 12:14
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته