بعد اومدیم خونه با داداش رضا .
رضا گفت باید کمکش کنیم منم گفتم چه طوری ؟ گفت باید به عشق برسه و عشقی تو دلشه داره آتیشش می زنه .
داداش رضا موضوع حسام را به آقا جون گفت و آقا جون گفت مشتاق شدم حسام را ببینم ، فردا دعوتش کن خونه تا ببینمش گفتم باشه چشم .
به حسام گفتم آقا جون دوست داره ببینتت.
گفت چشم حتما میام .
روز بعد حسام آمد خونمون و خیلی با حیا بود و از روی نجابت روش نمیشد تو صورت صبا و خواهر و ..... نگاه کنه و خیلی پاک بود خیلی . چشم پاکی داشت که از تمام دنیا برای من با ارزش تر بود اون دو تا چشم همیشه مسته سیاهش .
با آقا جون اون شب دو تایی تا دم صبح حرف زدند و با هم خوابیدند و برای نهار بیدار شدند و آقا جون بهم گفت حسام عجب آدمیه خیلی دل پاکی داره باید براش برم خواستگاری و انگار مدیونش شدم .
اون روز سر سفره نهار آقا جون به مادر گفت حاضر شو که راه بیفتیم بریم برای حسام خواستگاری .
حسام گفت ببخشید خیلی دوست دارم رضا و مسعود هم با من بیان چون وجودشون به من قوت قلب می ده .
آقا جون با خانواده ی دختر مورد نظر حسام تماس گرفت و گفت برای امر خیری میاییم خواستگاری و اونا هم گفتند خوش اومدید .
راه افتادیم روز بعد رفتیم برای حسام خواستگاری و تو راه از حسام پرسیدم اگه بهت ندش چی ؟ گفت حسرتش یه عمر رو دلم می مونه و دیگه عروسی نمی کنم ، رسیدیم به شیراز و رفتیم دم یک خونه ی خیلی بزرگ .
پدر ( رویا ) اومد دم در و با صمیمیت خاصی ما را به داخل خونه راهنمایی کرد که انگار صد ساله با هم دوستیم .
آقا جون گفت اومدیم دست حسام را تو دست دخترتون بگذاریم پدر رویا رو به حسام کرد و گفت از خودت برامون بگو : حسام هم شروع کرد به حرف زدن و از تحصیلاتش گفت .
بعد پدر رویا از حسام پرسید پدر و مادر خیلی خوبی داری ( منظورش آقا جون و مادرم بود ) ولی چرا اینا مثل شما لهجه ندارند و حسام گفت اینا پدر و مادر مسعود و رضا هستند پدر و مادر من فوت کردند و زحمت کشیدند از تهران اومدند با من اینجا تا در مراسم خواستگاری من شرکت کنند .
پدر رویا گفت اسم پدر خدابیامرزت چیه ؟ گفت حاج نائب .
خیلی خوشحال شد که پسر حاج نائب اومده خواستگاری دخترش و چون حاج نائب یکی از پولدارهای شیراز بود و فکر می کرد حسام هم مثل پدرش خیلی پولداره و مال و اموال زیاد داره و نمی دونست که حسام از مادیات متنفر بود و همشو صرف فقیر فقرا کرده بود .
پدر رویا گفت خوب بگو ببینم چیا داری ؟ گفت هیچ چی فارغ از مال دنیام .
پدر رویا گفت پس دخترمو می خوای کجا ببری تا زندگی کنه ؟ حسام گفت زیر آسمونه خدا خوب جاییه برای زندگی کردن .
مراسم خواستگاری داشت تموم می شد و پدر رویا حرف آخر را با احترام اول زد و گفت من دخترمو به یه جوانه آس و پاس که از دار دنیا فقط یه مدرک داره نمی دم .
حسام از درون داشت آتیش می گرفت و آقا جون هم گفت حسام غیر مدرک ، خونه و کار خوبی هم داره و پدر رویا گفت کوش ؟ گفت تهرانه .
برق شادی و عشق تو چهره ی حسام موج می زد .
پدر رویا گفت من با این وصلت موافقم و باعث افتخارمه که پسر حاج نائب خدابیامرز اومده خواستگاری دختره من .
بیچاره پدر رویا نمی دونست که حسام از مال دنیا هیچ چی نداره .
آقا جون رویا را صدا زد و گفت دخترم یه چند کلمه باهات حرف دارم و بردش تو حیاط و گفت دخترم اون قدری که پدر و مادرت فکر می کنند چیزی نداره و رویا گفت می دونم و اینم می دونم همه ی اموالشو داده به فقیر فقرا ، آقا جون گفت بازم با این شرائط موافقی و رویا گفت آره و حسام برای من بالاتر از این حرفها ارزش داره پس آقا جون بهش گفت مبارکه .
قرار شد هفته ی بعد عقد مراسم عقد تو شیراز تو خونه ی پدر رویا برگزار بشه و شب ما خواستیم راه بیفتیم بیاییم تهران که پدر رویا گفت من نمی ذارم مهمون شب از خونم جایی بره و باید شب را همین جا بمونید و خونه به این بزرگی جا برای شما هست و منت بذارید و امشب را بمونید .
روز بعدش راه افتادیم به سمت تهران .
حسام از آقا جون پرسید چرا به پدر رویا گفتی من خونه و کار دارم ؟ من که چیزی ندارم و آس و پاسم !
آقا جونم گفت : آخه حیثیت دوستانم برام با ارزش تر از مال دنیاست و منم از حیثیت تو و خودم دفاع کردم .
آقا جون گفت از همین فردا می برمت تو کارخونه کار کنی و خونه ای کوچک دارم که برای عروسی رضا سالها بعد می خواستم بهش هدیه بدم که تو واجب تری و این هدیه ی منه برای تو که ازت حقیقت زیبای زندگی را یاد گرفتم .
نمی دونم اون شب آقا جون از حسام چی یاد گرفته بود که این قدر از حسام خوشش اومده بود .
حسام گفت من را مدیون خودت کردی و تا عمر دارم مدیونتم و آقا جون گفت تو دینی به گردن من نداری و من از حرفات حقیقت زندگی را یاد گرفتم و من مدیونتم نه تو ، پس خواهشا دیگه حرفشو نزن باشه .
آقا جون گفت هر کس از نگاهه خودش دنباله حقیقته و من حقیقت را تو وجوده تو پیدا کردم و گفت حسام تو اموالت را با سخاوت دادی و هر چی رو که با سخاوت ببخشی بازم بر می گرده به خودت مطمئن باش .
حسام گفت همه ی اینا برام انگار مثل یه خواب می مونه .
رسیدیم تهران و اولین کاری که آقا جون کرد زنگ زد به صاحب کارخونه و گفت یکی از دوستانم می خواد کار کنه تو کارخونه آیا اجازه می دید و صاحب کارخونه هم چون برای آقا جون احترام خاصی قائل بود گفت اجازه ما هم دست شماست و از فردا بیاد کارخونه تا کار کنه و بعد رفت خونه ای که دست مستاجر بود را پس گرفت و داد نقاشیش کنند .
به حسام گفت برات سنگه تموم می ذارم مطمئن باش .
دیگه حسام شده بود مرد زندگی و دو سه شب بعد مراسم
یک هفته ی بعد به اتفاق خانواده و محمد و علی سعید رفتیم شیراز برای مراسم عقد .
رفتیم خونه ی پدر رویا ، پدر رویا حسام را صدا کرد و گفت بهش ببخشید تو مراسم خواستگاری یه کم باهات بد حرف زدم رفتم محلتون ازت یه کم تحقیق کردم و از هر کی در موردت پرسیدم جز خوبی چیزی ازت نگفت و از یکی از هم محلی هات پرسیدم و برام تعریف کرد که چه انسان بزرگی هستی و هر چی داشتی را دادای به فقیر و فقرا و شنیدم که چه آدم بزرگی هستی و به داشتن دامادی مثل تو به خودم افتخار می کنم .
خیلی تحویلمون گرفتند و حسام به نظر من بهترین روزش بود اون روز .
مراسم عقد بخوبی و شادی برگزار شد و حسام گفت اگه اجازه بدید مراسم عروسی هم هفته ی بعد بگیریم و بریم سراغه زندگیمون و پدر رویا مخالفت نکرد و گفت تهران یا شیراز حالا عروسی بگیریم و خودم برات بهترین عروسی را می گیرم ( دنیا رو می بینی که یه آدم چه قدر می تونه دوست داشتنی باشه ) ( هر که نان از عمل خویش خورد ، منت حاتم طایی نبرد ) .
حسام خیلی قشنگ حرف می زد .
ما همون شیراز موندیم و تا مراسم عروسی کمکی کرده باشیم و حسام منو برد و باغشو که عموش از دسته حسام در آورده بود را نشونم داد و با این که توشو نتونستم ببینم ولی می گفت خیلی زیباست .
جهزیه رویا را با حسام و رویا بردیم خونه ای که پدرم به حسام داده بود و اونها را مرتب کردیم و بعد راه افتادیم بریم شیراز .
شب مراسم عروسی بود و از خانواده ی پدری و مادری اش را دعوت نکرده بود چون خیلی بهش نامهربانی کرده بودند ، حسامم بر این باور بود که دل برده ی محبته و عاشق پی حقیقته .
حسام چون از کل خانواده اش ترد شده بود به خاطر فروش مال و اموالش
یادمه موقع غروب بود که انگار خبر به گوش اقوام حسام رسیده بود که عروسی است و فهمیده بوند که حسام اموالش را خرج عیاشی نکرده و اومده بودند تا حسام اونا رو ببخشه .
اون شب خیلی شب زیبایی بود و عموش اومده بود تا بگه حسام منو ببخش و حسام هم گفت می خواستم ازت انتقام بگیرم ولی نتونستم چون وقتی یاد پدرم می افتادم و دست و پام سست میشد .
حسام به عموش گفت می دونی چرا بعد از این همه سال بار چشمت دنباله مال من و امثال منه ؟ گفت عمو شما طمع داری و وقتی طمع میاد انسان شئ میشه .
* خدا روا ندارد که گدا معتبر شود *
گر گدا معتبر شود از خدا بی خبرشود
گفت عمو بیا گذشته و غم ها و کدورت های گذشته را رها کنیم و ناسلامتی امشب شب عروسی منه و باید شاد باشیم نه به یاد کارهای گذشتمون ناراحت باشیم .
اون شب حسام با خانواده ی پدری و مادری اش آشتی کرد و هر کس خواست به نحوی جبران گذشته را کنه و عموش گفت خونتون بسلامتی کجای شیرازه و بیایید تو خونه ی ما زندگی کنید و حسام گفت نه تو شیراز یاد خاطره های گذشتم میوفتم و تو تهران زندگی می خوام بکنم .
واقعا شب زیبایی بود و حسام موقع خداحافظی به عموش گفت باغ را هم بخشیدم بهت تا ببینم با مال دنیا چه جوری تا می کنی و عموی حسام سرشو انداخت پایین و گفت شرمندم حسام جان و حسام گفت من نگفتم تا شرمنده بشی من فقط سوال کردم و نپرسیدم که شرمنده ای یا نه ؟ گفت الان فهمیدم که پول همه چییز نیست و وقتی می بینم که تو چه قدر آدمها دوستت دارند به خودم حسودی می کنم که با پول هم حتی نتونستم دوستانم را پیش خودم نگه دارم و الان می فهمم که پول همه چیز نیست .
اون شب حسام و رویا با هواپیما اومدند تهران .
ما هم با ماشینمون راه افتادیم و اومدیم تهران .
حسام یک سالی رو تو کارخونه ای که پدر مشغول بود را کار کرد و اونجا هم بین همکاراش یه انسان دوست داشتنی شده بود و بعد اون عموش باغ را بهش پس داده بود و تصمیم گرفته بود که بره شیراز تا اونجا زندگی کنه اینم بگم حسام یه دگرگونی عرفانی پیدا کرده بود و چند وقت بعد از عروسیش رفته بود مکه و شده بود یه عارف به تمام معنا .
وقی داشت می رفت شیراز اومد و به آقا جون گفت ممنونم ازکه این همه لطف به من کردی و خونه ات را یه سال به من دادی و گفت اون خونه هدیه من به تو است و .....
اون روز حسام و رویا رفتند شیراز تا در شیراز زندگی کنند و حسام انقدر عزیز و دست داشتنی شده بود که حتی رییس کارخانه ای که توش کار می کرد اومده بود بدرقه اش کنه .
کم و بیش از حسام خبر داشتم و عروسیمم اومده بود ولی دیگه کم کم رابطمون کم شده بود به علت دوری راه و قبولی من در دانشگاه و تشکیله خانواده .
حالا من 10 سال بعد خبر بیماری حسام را فهمیدم ( آبان 1362 ) »
به حسام گفتم باید ببرمت پیش بهترین دکترا تا شاید راه علاجی باشه گفت من دیگه نزدیکای آخر خطم اینو قانون بی رحم طبیعت می گه اینم قسمت ماست آخر خط .
این حرفها را زد و جفتمون زدیم زیر گریه و حسام گفت روی شانه های من گریه کن تا سبک بشی ، بعد رفتم تو کنارش و برام درد و دل کرد و اون حرف می زد و من گریه می کرد و از حالتهای عرفانیش می گفت از عشق می گفت و از آرزوهایی که برای پسراش داشت برام گفت و می گفت خیلی دوست داشتم موفقیت های بچه هامو ببینم و فرزندام نسل آرمانهای من باشند ولی انگار توان موندن نداشتیم که ببینیم ، قسمته ما هم رفتنه ، از فرداهایی که نباشم خیلی می ترسم که فرزندانم بی پدر زندگی کنند.
اینم بگم من به حسام می گفتم کاکا و بهش گفتم کاکا چرا مال و اموالی که داشتی را خرج فقیر فقرا کردی گفت شاید پول خیلی کاربرد داشته باشه تو این دنیا ولی جایی می رسه که پول کاربردی نداره و فقط عمل صالح و خوبه که آدمو نجات می ده .
روز بعدش رفتم پش دکتر حسام ، دکتر حسام گفت شما چه نسبتی باهاش دارید و منم خودمو معرفی کردم و گفت شما با آقا رضا نسبتی دارید گفتم بله شما رضا را از کجا میشناسید گفت پیگیر کارهای حسام بود و هیچ وقت تنهاش نذاشته تو این مدت ، دکتر گفت همین جوری که پیش می ره همین روزاست که ..........
از اتاق دکتر بدون خداحافظی اومدم بیرون و رفتم یه مخابرات و به خونه زنگ زدم و گفتم گوشی را بدید داداش رضا و خیلی از دستش گله داشتم گفتم چرا نگفتی بهم تو این مدت نگفتی حسام مریضه گفت تو خیلی داغون بودی و ترسیدم تحمل شنیدنه بیماری حسام را هم نداشته باشی .....
اومدم خونه حسام و حسام هم حالش هر روز بدتر میشد و یاد حرف حسام افتادم که گفت بعضی جاها پول بی ارزش میشه و هر چی هم داشته باشی باز وقتی نتونی ازش استفاده کنی هیچ ارزشی نداره .
*ما درون را بنگریم و حال را نی برون را بنگریم و قال را
*در میکده هم خدای بینی با مرد خدا اگر نشینی.
*با خدا باش و پادشاهی کن بی خدا باش و هرچه خواهی کن.
*عشق واقعی دل را صیقل میدهد.
*هر گل که بیشتر به چمن میدهد صفا گل چین روزگار امانش نمیدهد.
پسر بزرگه ی حسام 7 سالش بود و قشنگ درک می کرد که پدرش داره می میره و پسر کوچک حسام فقط دو سالش بود
بیشتر دلم برای پسر کوچکش میسوخت که از پدرش نمی تونست خاطره ای برای سالها بعد داشته باشه تو ذهنش که پدرش چه انسانی بوده .
حسام به زن و بچه اش گفت برید بیرون می خوام با حسام حرف بزنم و همه رفتند بیرون و حسام گفت همیشه مرد بودی و مردونه یه قول شفاهی می خوام ازت بگیرم منم گفتم من خاک پاتم بگو ؛ بهم گفت مراقبه زن و بچه ام باش و اونا رو ببر تهران پیش خودت و مثل خانواده خودت با اونا رفتار کن و نذار بچه هام احساس کنند که پدر ندارند و اگه شیراز بمونن کسی را ندارم که اونا رو بهشون بسپارم .
خانواده ی من به همراهه دوستانم اومدند شیراز خونه ی حسام ، حسام گفت منو یه جای قشنگ می برید دوست دارم برم یه جای قشنگ بمیرم چون همه می گن قشنگ مرد و باز با حرفهای حسام گریه ام گرفت .
حسام را آوردیم خونه ی خودمون چون خونه ی ما رو خیلی دوست داشت و حسام دیگه داشت بدنش سست تر می شد و دیگه نمی تونست حرفاشو درست و حسابی بزنه و آخرین حرفی که خوب و واضح تونست بزنه این بود که :
انسان باید در پاکی مطلق بمیره و خوشحالم که پاک دارم می میرم .
حسام حالش تو بیمارستان هر لحظه بد و بد تر میشد ، دیگه حرفی نمی زد و نه چیزی می خورد ، فقط با حرکت چشم جواب می داد ، نه که دلش نخواد نه نمی تونست ؛ دیگه نه اون حرف می زد و نه می خندید ونه مست می کرد و روزهای آخر خودم کنارش تو بیمارستان می خوابیدم و به یاد خاطرات خوش گذشته تا ساعت 3 و 4 صبح کنارش بیدار می موندم و با اینم که سرطان داغونش کرده بود ولی چشم هاش خمار و مست بود . شب ها براش حرف می زدم و براش درد و دل می کردم تا اونم چیزی بگه و اونم فقط نگام می کرد شاید اونم دلش می خواست چیزی بگه اما نمی تونست و فقط با چشم هاش تایید می کرد .
نمی دونم چرا این طوره ؟ کسایی را که دوستشون دارم یا بدستشون نمیارم یا زود از دستشون می دم ( قانون عجیبه !! ) مگه نه ؟
روزهای بدی بود و اون داشت ذره ذره جلوی چشمام تموم می شد و از دست کسی هم کاری بر نمی اومد .
روز آخری یه دل سیر ماچش کردم تا دلم نسوزه و حسرتو نخورم .
حسام در پنجم دی ماه 1362 برای همیشه این دنیا رو ترک کرد و وقتی که پوست گونه اش را لمس کردم تو دلم گفتم واقعا این صورت زیر خاک چه شکلی میشه .
جای فرشته هایی مثل حسام آسمون بود و جای ما خاک این زمین .
بعد از مراسم حسام که هم تو شیراز و هم تو تهران گرفتیم خیلی آدمها برای عرض تسلیت اومده بودند که از مرگ حسام ناراحت بودند .
دوستان باز هم خواهشی که ازتون دارم می خوام جمع بندی تون را از این پستم بدونم .
منتظر حضور گرمتون هستم .
یاد یاران سفر کرده بخیر .
در پناه حق
یا حق