• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 771
تعداد نظرات : 84
زمان آخرین مطلب : 5064روز قبل
دانستنی های علمی

زندگی همش کلاسه درسه و ........( پست پانزدهم )

تابستون سال 1361 بود و من خیلی خوشحال بودم که دوستانی که برام دنیایی ارزش داشتند داماد شدند و خوشحالیم غیر قابل وصف بود.

علی و مریم ماه عسل رفتند با ماشین من شیراز و چند شهر دیگه تا خاطراتی بیادماندی برای خودشون داشته باشند .

روزهای خیلی خوبی را می گذراندم که همراه با موفقیت های کاری خوبی بود و خیلی خوشحال بودم که صبا و بچه هام در رفاه کامل هستند و هر چی داشتم را مدیون مهربانی و وفاداری صبا می دونستم .

نمی دونم چی بگم ولی آنقدر تو موفقیت غرق شده بودم و پرسنل خوبی زیر دستم بودند و اوستا همه ی امور را به ما سپرده بود و می دونست از عهده اش بر میاییم و سریع و پشت سر هم سفارش می گرفتیم طوری که کارگر های کارخونه وقت سر خواروندن نداشتند و خیلی خودمون را موفق می دیدیم و اینم بگم غرور هم منو گرفته بود و خودمو خیلی بزرگ می دیدم ، خودمو گم کرده بودم .

یک روز تو کارخونه ، داخل سالن تولید داشتم قدم می زدم و دیدم یه کار گر آروم کار می کنه با صدای بلند بین کارگرها، با یه کلمه ی زشت صداش کردم گفتم چرا آروم کار می کنی مگه اینجا خونه ی خاله است و اون هم جلوی کارگرها سرشو انداخت پایین و گفت ببخشید و منم گفتم مواظب باش یه دفعه دیگه ببینم اخراجت می کنم و.....

اون کارگر سنش بالا بود و تجربه ی کاریش هم حتما زیاد بود و معلوم بود که بار فنی زیادی دارد .

موقع ناهار بود و من و دوستانم داشتیم غذا می خوردیم اون کارگر صدام زد و گفت آقا مسعود چند لحظه کارتون دارم ، منم گفتم بذار نهارمو بخورم منتظر باش میام و بعد ده دقیقه رفتم گفتم بفرمایید ؟بدون هیچ مقدمه ای گفت : کوچیکم می کنی تحقیرم نکن و بعد رفت .

منم بی خیال اومدم دفتر و بچه ها گفتند چی کارت داشت گفتم فلانی خوب کار نمی کرد بهش تذکر دادم و سعید گفت آقا ابراهیم گفتم آره .

سعید گفت واست متاسفم منم گفتم واسه چی گفت آقا ابراهیم یکی از دقیق ترین و با تجربه ترین افراد این کارخونه است و خودش تا قبل از این که بیاد اینجا فلان کارگاه مال اون بود و همه ی زندگیشو سر یه ریسک باخته و تا قبل این که بیاد کارگری واسه خودش برو بیایی داشته ، سعید گفت برو از دلش در بیار که معلومه خیلی با حرف تو ناراحت شده .

ای کاش زندگی دنده عقب داشت و من اون حرفو به آقا ابراهیم نمی زدم .

سریع رفتم سالن تولید و صداش کردم و گفتم آقا ابراهیم شرمنده و گفتم جوونی کردم منو ببخشید آقا ابراهیمم گفت : تو یادت باشه همیشه هر کی رو کوچیک می کنی تحقیرش نکنی و سرمو انداختم پایین و دستایی که معلوم بود سختی های زیادی را کشیده و خوب بوی کارگری را میده خواستم ببوسم دستشو کشید و گفت زشته دست منو ببوسی ، منم گفتم آقا ابراهیم بابت این حرفم جبران می کنم و بعد وقتی می خواستم خداحافظی کنم گفت آقا مسعود تو رو غرور گرفته و یادت باشه تو هم مثل الان من کارگر بودی و الان برای خودت شخصیتی داری و منم مثل تو دارای برو بیایی بودم که سر غرور و ریسک اونارو باختم .

خیلی از خودم بدم اومد و یاد روزهایی افتادم که خودم شاگرد سیم پیچی بیشتر نبودم و اوستا هیچ وقت ما رو تحقیر نمی کرد و یا سرمون داد نمی زد ولی من خیلی زود رنگ عوض کردم و تصمیم گرفتم با کارگرها بهتر و آرام تر رفتار کنم .

روز بعد از این ماجرا با تصمیم من و بچه ها آقا ابراهیم شد سرپرست سالن تولید .

جوانهای هم سن ما رفته بودند جنگ و بیشترشون هم شهید می شدند و منم دوست نداشتم برم و شهید بشم و بعد من می دونستم صبا و مادرم اول از همه می مردند و بچه هام یتیم می شدند و دوست نداشتم به بچه هام بگن بچه یتیم .

باز دوست داشتم مثل سابق  4 تایی بریم بگردیم و شبهای جمعه با همسرهامون می رفتیم موتور سواری  با موتور تک چرخ می زدیم  .

چه روزهایی خوبی بود و واقعا روزهای خوب چه زود تموم میشه .

سعید هم همیشه یه دلگرمی برای من و دوستان بود و با حرفهایی که می زد روح ما را جلا می زد و اگه شب سعید برای من حرف می زد اون شب با آرامش بیشتری خوابم می برد و می تونستم به خدا نزدیک تر بشم و روز بعدش هوای کارگرها را بیشتر داشتم.

واقعا سعید یه جلوه ای از یک انسان واقعی بود که هر کی باهاش یک ساعت حرف می زد یک عمر معرفت پیدا می کرد.

نمی دونم چرا هر کی با سعید نشست و برخاست می کرد دیگه دوست دائمی سعید میشد و واقعا من سعید به نظر من یک فرشته بود .

مهر ماه 1361 بود که حال آبجی کوچیکم خیلی بد بود و با این که نوجوان بود .ولی چهرش از اون نشاط ، شادابی و زیبایی افتاده بود و چهرش زرد شده بود و زیر چشماش سیاه شده بود و وقتی چهرشو این طوری دیدم گفتم آبجی چرا زیر چشات سیاهه و ....... گفت داداش مسعود چند هفته ای است که خون دماغ میشم ، حالم خیلی بد میشه و سرم درد می گیره و چشمام تار می بینه ، منم با صدای بلند گفتم چرا به کسی نگفتی که خون دماغ میشی و ..... ؟ ( این آبجی فاطی من سرش تو لاک خودش بود و سرش تو کتاب بود و زیاد با بچه ها بازی می کرد و کسی نفهمیده بود که مریضه ) گفت نمی خواستم کسی را ناراحت کنم و من که کاری از دستم بر نمی اومد و سریع رفتم اتاق داداش رضا و بهش گفتم داداش یه دقیقه بیا و داداش اومد و گفت چته ؟ چرا عجله داری گفتم داداش آبجی فاطی میگه چند هفته است که مریضه و زیر چشاش هم سیاهه و گفتم داداش رضا بیا ببریمش دکتر .

خیلی خوبه آدم یه داداش غیرتی مثل داداش رضا داشته باشه

داداش رضا با چهره ای مضطرب رفت پیش آبجی فاطی و گفت آبجی لباساتو بپوش با هم بریم دکتر و آبجی هم گفت چشم و داداش رضا و زن داداش رفتند دکتر .

تا وقتی که از از دکتر برگردند من چند بار مردم و زنده شدم ، نمی دونستم چی کار کنم به صبا هم حرفی نزدم گفتم شاید دهن لقی کنه و بره به آقا جون و مادرم بگه ، اون وقت آقا جون و مادرم غصه می خورن .

خلاصه بعد چند ساعت برگشتند و گفتم چی شد و داداش رضا با آرامش گفت هیچ چی و آبجی فاطی ما چیزیش نیست فقط یه کم بدنش ضعیف شده و گفت به کسی نگو که با هم رفتیم دکتر و برو تو اتاقت بگیر بخواب .

آبجی فاطی که رفت داداش رضا گفت مسعود می تونی رازنگهدار خوبی باشی و می خوام یه حرفی برات بزنم که می دونم از شنیدنش خوشحال نمیشی و منم گفتم داداش بگو .

داداش رضا گفت به احتمال قوی دکتر گفت تومور مغزی داره و دنیا رو سرم خراب شد و زندگی برام بوی مرگ می داد ، دوست نداشتم آبجی فاطی را از دست بدم و اشک تو چشمام جمع شد .

داداش رضا گفت باید جواب قطعی را فردا میدن که تومورش چه نوعیه و .....

خیلی اوضاع روحیم خراب بود تا اینکه داداش رضا گفت جواب قطعی را دکتر داده و تومور داره و خوش خیمه است .

وای خدای من دنیا رو سرم خراب شد و سرم گیج رفت .

آبجی فاطی من که تازه اول نوجونیش بود باید جلوی چشمام پر پر بشه و اصلا نمی دونست تومور چیه .

با رضا و زنش مشورت کردیم که چی کار کنیم که از خانواده کسی نفهمه و با دکترش صحبت کردیم گفت که آیا شما می تونید عمل کنید یا نه و اصلا قول زنده موندن را به ما می دید ؟ گفت امیدتون به خدا باشه و خدا بزرگه و .....

به دکتر گفتم امیدی هست یا نه ؟ فقط یک کلام بگو آره یا نه ؟

گفت آره .

داداش رضا با چند تا از دوستاش که دکتر بودند صحبت کرد و گفت بهترین راه چیه برای درمان و گفت بفرستیدش خارج یا همین جا خودمون عملش کنیم .

داداش رضا یه برادر دلسوز برای من و همه ی خانواده بود و بهترین متخصص ها فاطی را برد و بنده خدا کلی برای فاطی خرج کرد و منم کمکش کردم تا بهترین دکتر و بهترین بیمارستان بخوابونیمش تا بتونه باز هم زندگی کنه .

فاطی هم چون سنش کم بود بهش گفتیم یه عمل ساده داری و اون هم باور کرد .

یه مشکلی می موند که آبجی فاطی و خانواده نمی دونستند که فاطی تومور داره و به هوای مسافرت 1 ماهه فاطی را بردند بیمارستان و عملش خوب بود و خدا دوباره فاطی را به ما داد و دائم تحت مراقبت بود تو بیمارستان و بهترین کارها را برای فاطی انجام دادیم .

تو اون مدتی که فاطی بیمارستان بود داداش رضا و زنش بیمارستان بودند و منم هر روز به ملاقاتش می رفتم و خدا را صد هزار مرتبه شکر که فاطی را از ما نگرفت .

درست یک ماه داداش رضا و زن داداش ، لحظه ای از کنار فاطی نرفتند و واقعا داداش رضا خیلی دلسوز بود .

اوایل آبان ماه بود که فاطی را آوردند از بیمارستان خونه و حالش حسابی خوب شده بود و بهش گفته بودیم به کسی نگو که بیمارستان بودی و اگه آقا جون و مادر می فهمیدند که فاطی مریضه و خیلی غصه می خوردند و پیر می شدند و اونم گفت به کسی نمی گم و به کسی هم نگفت .

چند روز بعدش آقا جون باز هم گیر داد باید بری خدمت و گفت جوونای هم سن تو دارن می رن جبهه و چرا نمی ری ؟ گفتم آقا جون چرا دوست داری من زود تر بمیرم و گفتم محسن پسر حسن آقا رفت و شهید شد ، دوست داری منم برم مثل اون شهید بشم و بهت بگن پدر شهید .

مادر گفت مرد دست از سرش بردار دوست نداره بره سربازی مگه زوره ، مسعود که داره مثل یه مرد کار می کنه و خرج 10 تا خانواده را هم می تونه بده پس خدمت به چه دردش می خوره ؟ آقا جون گفت تا نره خدمت این مرد نمی شه و .......

با هزار بدبختی از دست آقا جون فرار کردم.

به بچه ها گفتم ببینم اونا چی می گن : گفتم بیایید بریم خدمت و این 2 سال عین یه مرد خدمت کنیم و برگردیم و بچه ها گفتند زن و بچه هامون را چی کار کنیم ؟ منم گفتم نمی دونم ! ولی حق با بچه ها بود و بازم گفتم بی خیاله خدمت و آقا جون هر چند وقت یه 1 ساعت گیر می ده و بعد بی خیال میشه .

اواخر دی ماه بود که خبر شهادت عباس مکافات را برای خانواده اش آوردند و از بچه های جنوب شهر شنیده بودم که این آخرا خیلی مومن شده بود و به قول معروف شده بود مرد خدا .


خیلی دلم سوخت وقتی عباس شهید شد و واقعیتش روم نشد برم بهشون تسلیت بگم ، چون روی نگاه کردن به زن و بچشو نداشتم و خیلی دوست داشتم باز هم می دیدمش و روی گلشو می بوسیدم و عباس آخر معرفت و انسانیت بود .

زن عباس رو دیگه نرفتم ببینم و می دونستم یه دختر کوچیک داره و زنش چه طور می تونست که بچشو بزرگ کنه بدون دغدغه ......

چند هفته بعد رفتم به یکی از بچه های جنوب شهر تهران که از دوستان مشترک من و عباس بود و بهش گفتم این پولارو ببر بده به زن عباس و بگو اینو یکی از دوستان عباس داده و طلبکار بوده عباس از من .

به دوستم گفتم نگه من دادم و یه اسم از خودت بگو .

با اون پول زن عباس تا چند سال می تونست بدون مشکل مالی زندگی کنه و دستشو جلوی نامرد جماعت دراز نکنه تا بعد از آن هم خدا بزرگ بود .

از این یکنواختی خسته شده بودم و دوست داشتم و دوست داشتم کارم از این یکنواختی در بیاد و کار و زندگیمو محدود به این کار خونه نکنم و حرفمو به دوستانم هم زدم که سعید هم گفتند بیایید فراتر از زندگی تو ایران فکر کنیم گفتم چه طور ؟ گفت ما که الان سرمایه خوبی داریم بیایید بریم کانادا یا انگلیس ......

واقعا فکر خوبی بود و منم خیلی دوست داشتم از این جنگ و ایران فرار کنم و برم اون ور آب و یه زندگی آرام داشته باشم .

مشکل ما بازم نداشتن کارت پایان خدمت بود و قاچاقی هم که می رفتیم به ضررمون بود .

کم کم داشتیم به عید سال 1362 نزدیک می شدیم و حسابی مشغول کار بودیم و یادمه 23 اسفند ماه بود که آقا جون گفت شال و کلاه کنیم بریم شمال و خانواده ی ما و خانواده ی صبا و ...... و یادمه 20 تا ماشین شدیم کلا رفتیم شمال تا خوش بگذرونیم .

کارخونه را تعطیل کردیم و عیدی و حقوق و .... کارگرها را دادیم و تا 15 فروردین کارخونه را را تعطیل شد.

در پناه حق

یا حق

پنج شنبه 30/7/1388 - 19:11
دانستنی های علمی

خاطره ای از کودکی و مرگ دایی احمد و رفتن به غاری ( پست هفدهم )

۱۳ فروردین سال 1362 بود که اومدیم کارخونه و کار را شرووع کنیم و همه با یه روحیه ی خوبی داشتیم کار می کردیم .

آقا جون هم که بازنشسته بود و تصمیم گرفته بود بزنه تو کار ساختمان مثل ده سال پیش ، حسابی خودشو با ساختمان سازی مشغول کرده بود و خدابیامرز آرزو داشت که نسل های بعدیش نامش را به نیکی یاد کنند و می گفت چند دهه دیگه زندگی برای نسل های بعدی من خیلی سخت میشه و من دوست دارم نسل های بعدیم با آرامش خیال زندگی کنند و خدا بیامرز آخرش هم موفق شد که نسل های بعدیش بهتر زندگی کنند منم یه روز به آقا جون گفتم کم کار کن و هر کسی که دندان به آدم می ده نان هم می ده ( خدا ) ولی اون گوشش بدهکار نبود و منطق خودش را تو زندگی اجرا می کرد .

زندگی خیلی آروم و بی دغدغه ای داشتم و امین پسرم هم کم کم داشت بزرگ می شد و حسابی منو به خودش وابسته کرد و با شیطنت های خاص خودش خانواده را عاشق خودش کرده بود ، مادرم همیشه می گفت این پسرت هم مثل خودت شلوغه و از دیوار راست بالا می ره و واقعا هم همین طور بود خیلی شیطون بود نمی دونم یه حس دیگه ای نسبت به امین داشتم همیشه . هر وقت هم می بردمش بیرون کلی واسش خوراکی و لباس می خردیم نمی دونم چرا دیوونه ی امین بود خیلی دوسش داشتم و شبا وسط خودم و صبا می خوابوندمش و گاهی شبا می دیدم که امین بیداره و با اون چشای درشته سبزش داره منو نگاه می کنه .

هر وقت از سر کار می اومدم اون میومد و می پرید بغلم و منم بغلش می کردم و کلی رو هوا پرتش می کردم و می خندید و شادی می کرد و امین شده بود زندگی من و شوق من برای ادامه ی زندگی .

شاید باورتون نشه من عاشق امین شده بودم وقتی امین را بغل خودم می خوابوندم احساسه آرامش عجیبی بهم دست داد و نگاههاش پر از عاطفه و دلچسب بود وقتی که بوسش می کردم در جواب بوسه ی من ، منو بوس می کرد . شبا که پتو از روی من کنار می رفت با اون دستای کوچیکش می خواست پتو را بکشه روی من ولی نمی تونست . تو خونه هر کاری می کرد هر خراب کاری انجام می داد دوست داشتم بیشتر شادی کنه و لذت ببره نمی دونید که چه چهره ی زیبا و دوست داشتی داشت و یادمه یک بار بردمش عکاسی تا ازش عکس بگیرم عکاسه انقدر از امین خوشش اومده بود که پول عکس را نگرفت .

کیا و کیانا هم بزرگ شده بودند و مدرسه می رفتند و برعکس من که تو دوران دبستان شلخته بودم ولی آنها بسیار منظم و مرتب بودند .

یه شب که با سعید و محمد و علی نشسته بودیم تو حیاط آقا جون اومد پیشمون و گفت می تونم چند تا کلمه واستون حرف بزنم ؟ همه گفتیم بفرمایید :

آقا جون گفت چرا سربازی نمی رید و بیایید برید مرد بشید و برگردید و منم رو به آقا جون کردم و گفتم خرج زن و بچه های ما را کی میده اگه ما بریم ؟ شما دوست داری بریم بشیم گوشته دم توپ ؟؟؟ مکثی کرد و گفت اگه مشکل خرجی است خدا رو شکر انقدر دارم که خرج خانواده ی شما هم می دم فقط بیایید برید مرد بشید ، نمی دونم چه گیری بود داده بود و ول کنم نبود و به خاطر اینکه آقا جون بی خیال بشه گفتیم چشم چند ماه دیگه می ریم بذار کارهای کارخونه را میزون کنیم حتما می ریم شهید میشیم و شما هم میشی پدر شهید و اینو گفتم آقا جون گفت نترس من مطمئنم عمرتون بلنده و یه نگاه معناداری بهم کرد و رفت .

من یه دایی داشتم به نام احمد که از من بزرگتر بود و فوق لیسانس داشت با منم خیلی صمیمی بود ، تو دورانه دانشجویی عاشق دختری شده بود که دختره تبریزی بود و این دو تا همدیگه را می خواستن ولی دایی احمدم اون زمون وضعش خوب نبود که بره خواستگاری و دختره هم گفته بود منتظرت می مونم تا درستو ادامه بدی و خدمت بری و کار خوب پیدا کنی . دایی احمد سالها به عشق این دختر درس می خونه ؛ می ره خدمت ؛ کار می کنه .

یه روز با خانواده و مادرم می رند تبریز خواستگاری و اینم بگم بدون اطلاع قبلی می رند تا ناز خاتون را خوشحال کنند . وقتی می خوان برند دم خونه ی ناز خاتون می بینند که ناز خاتون عروسیشه و دستاش تو دسته کسی دیگه است و یه لحظه ناز خاتون و دایی روبروی هم قرار می گیرند و همدیگه را هم می بینند . مادرم تعریف می کرد که دایی احمد همون جا وقتی می بینه که عروسی نازخاتون است می شینه زمین و گریه می کنه و می گفت بهش گفتم که حتما قسمت این بوده که شما به هم نرسید و خودم برات بهترین دختر تهرانو می گیریم و دایی هم می گه من فقط نازخاتون را می خواستم ؛ دایی گوشش بدهکار نبوده و تا تهران با هیچ کس حرف نزده بود . وقتی که اومدند شب بود ، رفتم استقبالشون گفتم دایی مبارکه و دایی احمد اومد بغلم و گریه کرد گفتم دایی چیه ؟ چت شده ؟ فقط گریه کرد و منم فهمیدم که اتفاقی افتاده و بردمش تو اتاق خواب تا بخوابه تا حالش بهتر بشه .

خیلی سخته آدم به عشق و امید یکی تمام روزش کار کنه و درس بخونه و به جایی برسه و بعد بره ببینه عشقش دیگه مال اون نیست و دستاش تو دستای یه مرد دیگس ؛ حال دایی را هیچ کس نتونست درک کنه حتی من که باهاش خیلی صمیمی بودم .

اون شب دایی احمد که بردمش بخوابه دیگه هیچ وقت بیدار نشد و سکته قلبی کرده بود و برای همیشه از بین ما رفت .

صبح که رفتم بیدارش کنم دیدم که بدنش سرده و هر چی صداش کردم دیدم بیدار نمیشه و دایی احمد برای همیشه از بین ما رفت و وقتی که فکرشو می کنم که چه خاطراتی با دایی احمد داشتم بغض گلومو می گیره و گریم می گیره .

منو دایی احمد خاطراتی با هم داشتیم که تمام لحظه جلوی چشمم این خاطره های خوب رژه می رند و منو یاد بهترین دایی دنیا می ندازه .

وقتی که اومدم پایین و داداش مهدی را صدا کردم و داداش مهدی اومد بالا و گریش گرفت داداش مهدی ؛ اومد به آقا جون گفت و آقا جون به مادر و ....

مادر از حال رفت و کار مادر به بیمارستان کشید .

زهره و فاطمه خیلی دایی احمد را دوست داشتند و یه رابطه ای فراتر با دایی احمد داشتند و همیشه ایام تعطیل می رفتند لواسان تا دایی را ببینند .

خاله هام هم که دیگه کارشون شده بود شیون و زاری .

دایی در دوم اردیبهشت ماه سال 1362 فوت کرد و الان سالهاست که یادش تو دلهای تک تک اعضای خانواده است .

آمبولانس اومد و دایی را برد سردخونه ؛ دایی احمد را ظهر به ما تحویل دادند و بردمیش تو باغ خانوادگیمون دفنش کردیم و نمی دونید که چه قدر دوستان دایی احمد زیاد بودند و فضای غمگینی محیط باغ را گرفته بود و پدر بزرگ بهت زده بود و خیلی سخته که پدری مرگ پسرشو ببینه .

پدر تا عمر داره غم از دست دادن بچه اش تو دلشه .

محیط اونجا وصف نشدنیه و حال و هوای غریبی داشت باغ خانوادگی .

اوستا به من و بچه ها گفت چند روزی نیایید و به مهمون ها برسید ؛ من خودم مراقب کارخونه هستم . چند تا قرار داد کاری هم بسته بودیم که اوستا خودش اونا را تحویل داد.

الان که سالهاست از مرگ دایی احمد می گذره ولی وقتی که من از کوچه باغ های شمال تهران رد میشم خاطراتم دوباره برایم تداعی میشن .

چند ماه اوضاع روحی خانواده خراب بود و حال خودم زیاد تعریفی نداشت .

بگذریم سرتون را درد آوردم خدا تمام رفتگانتون را بیامرزه .

تو کارخونه چند تا قرار داد بستیم و حسابی سال 62 پر کاری را در پیش داشتیم البته اگه آقا جون بازم گیر نمی داد که بریم خدمت .

اواسط شهریور ماه سال 62 بود که خیلی خسته بودیم و حسابی به یه مسافرت احتیاج داشتیم تا اوضاع روحیمون بهتر بشه . دیگه با جایی قرارداد نبستیم و با دوستان مشورت کردیم گفتیم کجا بریم که خوش بگذره ؟ بچه ها گفتن شمال که انقدر رفتیم دیگه واسمون تکراری شده بریم سنندج .

رفتم به صبا گفتم دوست داری کجا ببریم مسافرت ؟ گفت سنندج گفتم فردا صبح زود راه میوفتیم می ریم سنندج و خیلی خوشحال شد چون چند وقت بود آسو را ندیده بود .

اوضاع سنندج بد بود ولی ما رفتیم و مشکلی واسمون پیش نیومد و شکر خدا سالم رسیدیم سنندج و رفتیم دم خونه ی آقا عطا الله و خیلی خوشحال شد که ما را دیده و گفت اگه آسو بفهمه که شما اومدید خیلی خوشحال میشه و بزارید برم از خونشون صداش کنم تا بیاد گفتیم نه خودمون می ریم .

دم دمای غروب بود که رفتم دم خونه ی آسو و در زدیم و آسو به کردی گفت کیه ؟ و جواب ندادم و اومد بیرون و وقتی منو دید و وقتی فهمید همه اومدیم خیلی خوشحال و ذوق زده شد و شوهرش صدا زد و با هم رفتیم خونه ی آقا عطاالله.

شب با شوهر آسو ( کژال ) خیلی مرد خوب و شریفی بود که مهربونی و معرفت یک کرد را داشت ، نشستیم کلی حرف زدیم .

اون شب خیلی برام حرف زد و حرف ازدواج کردن محمد و علی افتاد بهم گفت شما بهترین کار را کردید که گذاشتید اون دو تا به هم برسند چون دوست آدم بهترین پاسدار برای ناموسه . منطق خیلی خاصی داشت که منو شیفته ی خودش کرد و با روزی کمی که داشت بهترین روزها را سپری می کرد و به کم قانع بود . منش و معرفت خاصی داشت به فکر مادیات نبود و مثل ما نبود که همش کار کنه و بازم بگه کمه .

آقا عطاالله گفت چه خبرا و احوال همه ی خانوداده را پرسید و گفتم دایی احمدم فوت کرده ؛ کژال می گفت انسانهای با وفا روزی به آدمکهای بی وفا تبدیل می شدند .

در کنار خانواده ی آسو خیلی به ما خوش گذشت و واقعا دل های پاکی داشتند و دلهاشون تو چشماشون بود . چند روز آنجا بودیم و بعد کژال گفت بیا ببرمتان بیجار ، رفتیم بیجار که شهر بسیار کوچکی بود بعد از آنجا رفتیم به روستایی به نام شریف آباد . آدمهای کرد خیلی مهمون نواز و با مرامن . تو زندگی خیلی از جاهای مختلف ایران را دیده بودم ولی این روستای شریف آباد بسیار زیبا بود و غاری داشت که آدمو به کشف کردن رازهای درونش وا می داشت و می گفتند این غار خیلی طولانیه . شب را در شریف آباد در منزل یکی از اقوام کژال ماندیم که خیلی ازمون پذیرایی کردند و واقعا خیلی با محبت هستند این کردها .

از روستا خوشم اومده بود و خیلی دوست داشتم همه جای روستا را بگردم ؛ گفتم جاهای خوب این روستا که قدمت داره همین غاره و واسم دقیقا توضیح داد که جاهای مختلفی هم هست ولی بعضی هاشون حفاظت شدس ؛ به سرم زد به این مناطق برم .

با محمد قرار گذاشتیم صبحه زود بریم داخل غار شریف آباد .

صبح زود پا شدم به صبا گفتم من می رم جایی دیر میام نگران نشید و اگه خواستید با کژال برگردید سنندج . کارمون هم شاید چند روز طول بکشه . صبا هم خوابش میومد گفت برید بسلامت .

با محمد یک فانوس برداشتیم و یه کم غذا ، رفتیم داخل غار ، اوایل غار خیلی تنگ بود رفتیم ولی وقتی که بیشتر ادامه می دادیم غار تنگ و تنگ تر می شد طوری که باید می خوابیدیم و چهار دستو پا می رفتیم و در جلوی راهمان گودال هایی بود که اگه بگم چاه بهتره چون معلوم بود خیلی عمیقه .

همین طور به راهمان ادامه می دادیم تا اینکه غار به راههایی تقسیم می شدن که به محمد گفتم بیا هر کداممان به راهی بروریم و محمد هم گفت نه ، جان مادرت بیا با هم بریم و دیدم ترسیده بود گفتم باشه پس دنبال من بیا ؛ واسه راهی که می رفتیم نشانه گذاشتیم تا گم نشیم .

همین طور ادامه دادیم تا صداهایی ضعیف که معلوم نبود صدای چیه از داخل یکی از راههای غار شنیده شد و باز مسیرمان را عوض کردیم به سمت صدا رفتیم و می دونستم رازی توی این غار است که باید آخرش یکی کشفش کنه و وقتی ساعتم را نگاه کردم دیدم ساعت 3 بعد از ظهره و معلوم بود چند کیلومتر راه رفتیم . یه جایی رسیدیم که غار پهن تر می شد که نشستیم چیزی خوردیم و استراحت کردیم . خواستیم بر گردیم که یه حسی بهم گفت که ادامه بدم و برم جلو و به محمدم گفتم و محمدم گفت بریم ببینیم به کجا می رسیم . خیلی جلو رفتیم تا جایی که باز هم صداها را شنیدیم ساعت را نگاه کردم دیدیم ساعت 8 شب است و ما هنوز تو غاریم و گرفتیم خوابیدیم همون جا و صبح بیدار شدیم باز هم جلو رفتیم که صدای خاص و آرام بخشی می اومد و یا شاید من این حشو داشتم ، واقعا خسته شده بودم ولی برام تازگی داشت و باز هم ادامه دادیم تا جایی که صدای چک چک آبی را شنیدم و گفتم حتما این غار به جایی ختم میشه ؛ نمی دونم یهوو گفتم الان صبا نگرانه و برگردم بهتره و قسمته من نیست این اسرار درون این غار را کشف کنم و به محمد هم گفتم بیا برگردیم و از دفعه ی قبل تند تر حرکت کردیم خسته رسیدیم روستا .

برای همه تعریف کردیم که کجا رفتیم و همه ی اهل اون خونه گفتند تا حالا کسی بیشتر از چند کیلومتر نرفته بود که شما رفتید واسشون تازگی داشت .

به خودمون افتخار کردیم که چنین جایی رفتم .

دوستان عزیزم خواستیم یه نصیحت خدمتتون بکنم که البته خودتو عاقل تر از من هستید :

دخترا و پسرای جوان اگه به یکی دسته رفاقت می دیدید سر کارش نذارید و به عشقتون وفادار باشید و عاقبتش شاید گاهی بشه مثل عاقبت دایی احمد من .

قربان شما دوستان و سروران عزیز

لطفا بعد از اینکه خاطرات بنده را مطالعه کردید نظرتون را در مورد خاطراتم بنویسید و از اشکالات کارم هم بگید .

با تشکر از لطفتون و کامنت هاتون

در پناه حق

یا حق

پنج شنبه 30/7/1388 - 19:10
دانستنی های علمی

پانته آ بهرام

در 1366 فعالیت بازیگری خود را به صورت آکادمیک با ورود به مدرسه صدا و سیما و تحصیل در رشته بازیگری آغاز کرد. اولین حضور جدی در تئاتر را در 1367با بازی در مقابل تماشاگر در تالار هنر و قصه شبنم تجربه کرد. در 1371 با تحصیل در رشته ادبیات نمایشی گام جدیدتری در تعمیق دانش آکادمیک در زمینهٔ هنرهای نمایشی برداشت
.



فعالیت‌ها
پانته‌آ بهرام در تآتر و سینما و مجموعه‌های تلویزیونی حضور پررنگی داشته است اما ماوی اصلی او تآتر است

تآتر
آتقی و شهر خیال (1369) --مجلس عاشقانه سلیمان و بلقیس (1369)


مرگ یزدگرد (1370) --شب بخیر مادر (75-1374)

زمستان 66 (1376) --رقص کاغذ پاره (1377
)

پس تا فردا و دل سگ (1378) --یک دقیقه تا سکوت (1379
)

افسون معبد سوخته (1380) --همان همیشگی – زمزمه مردگان – رازها و دروغها (1381
)

خواب در فنجان خالی – شب هزار ویکم (1382) --نمایشنامه‌خوانی آدم های خیس (1383
)

شکلک (مهر 1383) --با دهان بند سکوت (مهر 1383
)


زمزمهٔ مردگان (آذر 1383) --هی مرد گنده گریه نکن! (دی 1383)

منطقهٔ اشغال شده (بهمن 1383 - در جشنوارهٔ تئاتر فجر
)

طبیعت

زیبایی های جهان

دریای آبی


سینما

زشت و زیبا (1375) --عینک دودی (1378) --توکیو بدون توقف (1381)

بانوی من (1381) --غوغا (1381) --سه راه حل برای یک مشکل (1383
)

چهارشنبه‌سوری (1384
)

تلویزیون

چهره به چهره --بحران معنویت --ایستگاه --مسافر (مجموعه تلویزیونی)

بحران معنویت ---سکوت --پلیس جوان --وکیل

جوای137۰ جایزه اول بازیگری نمایش مرگ یزدگرد

1375
زمستان 66 جایزهٔ سوم بازیگری

1377
جایزه اول بازیگری جشنواره دفاع مقدس"زمستان 66"

1378
جایزه اول بازیگری تئاتر پس تا فردا

1380
جایزه دوم بازیگری (تئاتر رازها و دروغها)

جایزه اول کانون ملی منتقدان (برای تئاترهای همان همیشگی و رازها و دروغها)

1382
جایزه دوم بازیگری (تئاتر شکلک )

1383
برگزیدهٔ بهترین بازیگر زن در نخستین جشن بازیگر در تاریخ 9

1384
برگزیدهٔ بهترین بازیگر زن در دومین جشن بازیگر در تاریخ 10 اردیبهشت 1384

پنج شنبه 30/7/1388 - 19:9
دانستنی های علمی

خیلی زود دیر میشه ( پست هجدهم ) :

نمی دونم از كجا و چه طور شروع كنم . همیشه شروع بعضی كارا برام سخت بوده . مثل سلام كردن به یه غریبه تو یه كوچه بن بست ۷ متری ساعت۷ غروب

ولی با این اوصاف می گم سلام رفیق :

شرمنده که دو ماهی بین شما دوستانه عزیز نبودم و از این بابت که منتظر بودید واقعا شرمندم .

خواستم حرفی بزنم اونم اینه که کسانی که با عشق بیگانه اند نمی تونند منو درک کنند و می دونم همه تو زندگی یک بار عشق را تجربه کردید و اون عشق همیشه تو قلبهاتون است و اونهایی که عاشق شدند و طرفشون بهش نارو زده نباید اونها رو سرزنش کرد و همه حق دارند تو زندگی اشتباه کنند و می دونم همتون دنباله یه همسفر خوب تو زندگی هستید که به اون برسید و تو وسطای راه تنهاتون نذاره و اینم بدونید که مرتبه ی والای محبت عشق است .

همه ی ما تو زندگی دنباله بهترین و پاک ترینیم و می دونم همه دوست دارید که پاک ترین عشق را تجربه کنید ولی بی وفایی بعضی پسر و دخترا باعث میشه شما تو عشق شکست بخورید ، اینو بدونید این نوع دوستی که تبدیل میشه به عشق یک طرفه ، عشق نیست فقط تجربه ای بیش نیست .

و اینم می دونم که این تو زندگی سخته که تو خوده زندگی بهت نارو بزنن.

دوستان زیادی واسم کامنت گذاشتند به طور خصوصی و برام درد و دل کردند و نمی خوام اسمهاشون را ببرم و بیشترشون برام از شکست گفتند و منم با حرفام راهنماییشون کردم می خوام بدونم آخه چرا هر چی به جلوتر میریم بی معرفتی و بی وفایی بیشتر میشه و این خودش برای من هم سواله ؟ که چرا آدما دارند بی معرفت تر می شن و سالها پیش که من عاشق شدم پای عشقم ماندم و عشقم هیچ وقت به من بی وفایی نکرد و با این که شاید من اونو خیلی رنجوندم و بارها با کارهام و حرفام باعث شدم دلش بشکنه و همیشه جلوی من یک لبخند با صبر می زد و چیزی که عذابم می داد همیشه این بود که چرا یه اعتراض نمی کنه و تحمل می کنه یه روز خودم از کارم پشیمون شدم و بهش گفتم چرا بازم صبوری می کنی و در جواب صبا بهم گفت آقا جون گفته فقط صبره که زندگی آدم را می سازه منم همیشه صبورم .

صبا پای من واستاد و روزهایی بود که بعد از مرگ دایی احمد از نظر روحی در شرائط بدی بودم و خیلی زجر می کشیدم و با زمین و زمان بد بودم و شده بودم یه مسعود دیگه ، مسعودی بودم بد اخلاق و بی رحم و یادمه یه روز سر یک مساله ی خیلی کوچک جلوی آقا جونه خدابیامرزم و داداش رضا ، دادی سر صبا کشیدم و خیلی خورد شد ، صبا هم به جای اینکه چیزی بگه بغضش گرفت و داداش رضا هم گریه صبا رو دید و صبا دیگه خسته شده بود از دسته کارام و  گفت داداش رضا بخدا خستم کرده تو یه چی بهش بگو و داداش رضا یه کم صبا رو آروم کرد و افتاد به جونم و با حرفهاش اونم منو خورد کرد و صبا برای داداش رضا مثل یه خواهر حساب می شد و داداش رضا بهم گفت ما تو این خونه یک قبیله ایم هم خونی اینجا معنی نداره ، ما تو این خانواده مثل یه زنجیر می مونیم که پیوستگی قانونشه و نباید از هم جدا بشیم و صبا قبل از اینکه زن داداشم باشه مثل خواهرمه و اگه تو باهاش بد رفتاری کنی حسابتو من می رسم و اگه هم من نبینم خدا می بینه و می دونم که هیچ وقت دلش نمیاد نفرینت کنه و خواهشا دیگه با کارات زجرش نده ، داداش رضا گفت یادت باشه :

بعضی وقتا خیلی زود دیر میشه .

تو اگه با سختی و زحمت صبا را به دست میاوردی این دادو سرش نمی کشیدی .

آقا جون گفت چشم همه ی مردای عالم به تو لوتی روشن ، فرستادمت روز خونه بری مردونگی و انسانیت یاد بگیری حالا داری داد می زنی ، این خونه حرمت داره و کسی تا حالا صداشو بلند نکرده تو این خونه و داد بزنه و حالا داری با این کارت حرمت خونه را از بین می بری . با سختی و زحمت تونستم شما را انسان تربیت کنم و مسعود این رسم انسانیت نیست.

بعد داداش رضا گفت :

می دونم که تو از عمق وجود صبا را دوست داری و به خاطر مرگ دایی احمد تو داغون شدی ولی اینو قبول کن که اون رفته و با ناراحتی و غم تو دیگه اون بر نمی گرده پس خواهشا یه کم صبورتر باش و اینم بدون درده تو درد منه ، زخم تو زخم منه و بدون منم اندازه ی تو زجر می کشم منم دارم داغون میشم .

واقعا وقتی که الان به قدیما فکر می کنم و به دوران نادونی خودم می بینم که واقعا من هم خوب نبودم و باید احترام صبا را جلوی خانوادم حفظ می کردم .

اون روز خودم از خودم حالم بهم خورد و شب رفتم پیش صبا و بغضم گرفت و گریه کردم گفتم منو ببخشش چون رفتن داییم خیلی عذابم می میده ، صبا باز با مهربونی منو بخشید و گفت من دوست ندارم گریه ی یک مردو ببینم حتی اگه اون مرد شوهرم باشه .

یادمه روز بعدش ۱۶ مهر ماه سال ۱۳۶۲ بود که تو دفتر کارخونه نشسته بودم و تو افکاره خودم غرق بودم که داداش رضا زنگ زد و گوشی را برداشتم گفت بیا بیمارستان گفتم چرا ؟ گفت چیزی نشده فقط سریع بیا بیمارستان منم با سرعت اومدم بیمارستان و دیدم که صبا بهش سرم وصل کردند و حالش اصلا خوب نیست گفتم داداش چرا صبا بیمارستانه و گفت به خاطر فشارهای عصبی حالش بد شده و آوردیمش بیمارستان و از اون ور دیدم که آقا جون با یه چهره ی ناراحت نشسته رو صندلی و تا منو دید کلی بد و بیراه بارمون کرد و گفت همش به خاطر رفتار بده تو است که صبا عروس عزیزم حالش بد شده و گفت یادت باشه صبا آدمت کرد و تو یه آدم الکی خوش بودی  اگه صبا نبود الان هیچ چی نداشتی یه لاتی بودی مثل دوستای خلافکارت ( منظورش دوستای جنوب شهریم یود ).

یادمه آقا جون همیشه می گفت برو پیش کسی که گریتو در بیاره نه کسی که می خندونتت و اونی می خندونتت داره از واقعیت فراریت می ده و اونی گریه ات را در میاره داره واقعیت را بهت می گه گفت پسرم دوستت دارم که این حرفها را بهت می زنم و تو بچه داری و خوب و بدت رو اونا تاثیر می ذاره بذار بچه هات از تو الگو بردارند .

اون شب صبا باید می موند بیمارستان ، کل خانواده اومده بود بیمارستان و پدر و مادر صبا هم اومده بودند بیمارستان و مادر صبا منو صدا زد و گفت مسعود جان می دونی ما بعد از چند سال بچه دار شدیم و پسرمون را که خدا ازمون گرفت و تو هم می خوای با رفتارت صبا را از ما بگیری تو رو خدا دیگه باهاش بد رفتاری نکن و منم از خجالت آب شدم بعد مادر صبا گفت شب پیش دخترم می مونم گفتم خواهشا برید خودم می مانم .

مادرمم از اون ور گفت مسعود نفرینت نمی کنم ولی آخه چرا این کارو با صبا کردی که این طوری بشه و کارش به بیمارستان بکشه .

اون شب همه یه چیزی بهم گفتند و روی نگاه کردن بهشون را نداشتم .

اون شب به زور همشون را فرستادم خونه و کیا و کیانا هم می خواستند مادرشون را ببیند و بمونن بیمارستان که انقدر خواهش ازشون کردم تا رفتند.

امین هم بی تابی مادرش را می کرد و مجبور شدم تو بیمارستان پیش خودم نگهش دارم چون نمی تونستم یه شب دوری امین را تحمل کنم بعد دیدم محیط داخلی بیمارستان امکان داره مریضش کنه بردمش بیرون و براش از دکه شکلات و ..... اونارو که خورد یه ذره باهاش بازی کردم و از شادی امین منم شاد می شدم و غم و غصه هامو فراموش می کردم .

دیدم گوشه ی حیاط بیمارستان آقا جون نشسته و آقا جون را صدا کردم و گفتم آقا جون شما چرا نرفتید خونه و گفت دلم طاقت نمیاره با خواهش و اصرار با ماشینه خودم گفتم برو خونه . طرفای ساعت یک بود امین که خوابش برد گذاشتمش پیش پرستار و رفتم پیش صبا و بازم ازش غذر خواستم و صبا مهربون تر از اونی بود که بخواد کینه ای به دل بگیره گفت مهم نیست انشا الله فردا ترخیصم می کنند و نگران نباش ولی واقعا دلهره داشتم ، گفتم بزار صبا استراحت کنه و خواستم از اتاق بیام بیرون گفت که امین کجاست ؟ گفتم بیرونه گفت بیار یه کم ببینمش گفتم آخه خوابه و گفت دلم تنگه واسش بیارش دیگه و رفتم آوردمش و گفتم صبا تو این محیط امین مریض نشه گفت نه بابا پهلوان مامان که مریض نمیشه ؛ بزار پیشم بخوابونمش گفتم باشه و امین پیش صبا موند .

ساعت 4 صبح بود که من تو راهرو خوابیده بودم که یکی را آوردند بیمارستان که تصادف کرده بود ، مرد تصادفی را پذیرش نکردند گفتند اول باید پول بریزه به حساب بیمارستان تا کاری براش بکنند . اون راننده ای که بهش زده بود گفت بخدا ندارم فردا صبح براتون جور می کنم و میارم ، اونا هم گفتند پس فردا صبح مریضتون را بیارید و یا ببریدش تو یه بیمارستانه دیگه ، منم تو این جور مواقع خیلی زود از کوره در می رم و به صندوقدار گفتم مگه چه قدر پول می خواد و اصلا جونه یه آدم براتون مهم نیست که بمیره یا نمیره و اونا هم گفتند قانون بیمارستانه و اون مرد تصادفی هم داشت ازش خون می رفت و هر لحظه به مرگ نزدیک می شد و گفتم من هزینشو می دم و به صنوقداره گفتم چه قدر باید بدم و یه مبلغی را گفت موقتا بدید و دو برابرشو دادم و گفتم فقط زنده بمونه .

راننده ای که بهش زده بود و خیالش راحت شد گفت از بابت این کارت ممنونم ، حالا من این پولاتو کی باید بهت بدمش ، منم گفتم داداش بعضی جاها دل حکم می کنه نه پول که کاغذه ، بعضی وقتها زود دیر میشه منم انسانم مثل تو شاید که یه کم وضعم از تو بهتر باشه نباید یادم بره کی بودم و کی شدم و من اینو به خاطردلم ندادم نه چیز دیگه ای .

با اون راننده کلی حرف زدیم و معلوم بود از قشر ضعیف جامعه است و با نور عزت و مردونگی چراغه خونشون را روشن می کنه بهم گفت کی و کجا می تونم ببینمت و منم می دونستم می خواد خرج بیمارستان را بهم بده گفتم به دروغ من مسافرم و شاید یه روز یه جایی باز همدیگرو دیدیم و با هم خداحافظی کردیم .

چند ساعت بعد پرستاره اومد و گفت که حال مرد تصادفی خوب شده و خطر رفع شده .

صبح اوستا اومده بود بیمارستان و گفت حاله زنت چه طوره ؟ گفتم اوستا حالش خوبه ، زحمت کشیدی و ممنونم ازت شما برو کارخونه منم میام و اوستا گفت نمی خواد بیایی به زنت برس که از همه چیز تو زندگی مهم تره بعد هم اوستا را راهی کردم که بره .

دکتر گفت حال صبا هم خوبه و ببریدش خونه و زنگ زدم کارخونه محمد گوشی را برداشت گفتم با ماشینت بیا دم بیمارستان تا صبا را ببریم خونه و به خونه زنگ زدم گفتم صبا را داریم میاریم خونه .

محمد هم اومد دنبالمون و رفتیم خونه و دم در که رسیدیم آقا جون و کل خانواده اومدند استقبال صبا و آقا جون جلوی پای صبا گوسفند سر برید و از اون ور هم داداش رضا گفت بار آخرت باشه که صبا را برنجونی .

دوستان عزیز فرموده بودند پستها را کوتاه بنویسم و منم نوشتم .

در پناهه حق

و ممنونم که من رو تحمل می کنید .

عزیزانی هم که سر می زنند لطفا نظراتشون را بهم بگن چون برام مهمه .

یا حق

پنج شنبه 30/7/1388 - 19:8
سينمای ایران و جهان

هدیه تهرانی

کارنامهٔ بازیگری

 

فیلم‌های سینمایی

۱۳۷۵ سلطان (مسعود کیمیایی)

۱۳۷۶ غریبانه (احمد امینی)

۱۳۷۶ قرمز (فریدون جیرانی)

۱۳۷۷ شوکران (بهروز افخمی)

۱۳۷۷ سیاوش (سامان مقدم)

۱۳۷۷ دست‌های آلوده (سیروس الوند)

۱۳۷۸ پارتی (سامان مقدم)

۱۳۷۹ آبی (حمید لبخنده)

۱۳۷۹ چتری برای دو نفر (احمد امینی)

۱۳۷۹ زمانه (حمیدرضا صلاحمند)

۱۳۸۰ کاغذ بی خط (ناصر تقوایی)

۱۳۸۰ خانه‌ای روی آب (بهمن فرمان آرا)

۱۳۸۱ آبادان (مانی حقیقی)

۱۳۸۱ دنیا (منوچهر مصیری)

۱۳۸۱ دختر ایرونی (محمدحسین لطیفی)

۱۳۸۲ جایی برای زندگی (محمدرضا بزرگ نیا)

۱۳۸۳ یک بوس کوچولو (بهمن فرمان آرا)

۱۳۸۴ چهارشنبه سوری (اصغر فرهادی)

 

افتخارات

برنده جایزه از جشنواره پیونگ یانگ برای بازی در فیلم پارتی - ۱۳۸۱

برنده سیمرغ بلورین بهترین بازیگر نقش اول زن از بیست و چهارمین جشنواره فیلم فجر برای بازی در فیلم چهار شنبه سوری- ۱۳۸۴

برنده تندیس زرین بهترین بازیگر نقش اول زن برای فیلم چهارشنبه سوری از دهمین جشن خانه سینما

برنده سیمرغ بلورین بهترین بازیگر نقش اول زن از هفدهمین جشنواره فیلم فجر برای بازی در فیلم قرمز - ۱۳۷۷

پنج شنبه 30/7/1388 - 19:7
دانستنی های علمی

فرشته ای که زمینی نبود ( قسمت اول ) ( پست نوزدهم )

سلام دوستان :

( اوایل آبان 62 )

انگار باید هر چی غم و غصه ی عالمه رو سر ما خراب بشه و یه روز شادی نیومده به ما .

یه دوستی قدیمی داشتم به نام حسام که سال 1351 باهاش آشنا شدم .

با هم خیلی خوب بودیم و دورانه خوشی را با هم سپری کردیم  چه روزگاری داشتیم وصف نشدنی و حالا بعد از سالها که دیدمش داره با بیماری سرطان دست و پنجه نرم می کنه .

درست از وقتی که رفتم دانشگاه دیگه رابطم باهاش خیلی کم شده بود ولی عروسیم اومده بود .

حالا در سال آبان 62 زنه حسام زنگ زد به خونه ی ما و خبر بدی را بهم داد .

گفت حسام سرطان داره و دوست داره این دم آخری شما رو ببینه .

حسام دوست من چند ماه دیگه بیشتر مهمون این دنیای بی وفا نیست .

بیشتر دلم به حال زن و بچه اش سوخت که بدون حمایتی باید زندگی کنند و کسی را هم نداشتند .

وقتی این خبر را شنیدم سریع راه افتادم و رفتم شیراز خونه ی حسام ، حسام را دیدم که اومد جلوی پای من بلند شد گفت مسعود اومدی !

گفتم آره حسام جون نبینم درد داشته باشی .

گفتم خیلی درد می کشی ؟ گفت این دردا که درد نیست .

بهم گفت آن قدر دلم گرفت وقتی نیومدی به دیدنم و الانم که اومدی انگار دنیا مال منه .

حسام می گفت همیشه بیادت بودم گفتم جدا" راست می گی ؟ گفت آره مگه میشه آدم یادش را از یاد ببره .

گفتم به امام غریب هر کاری از دستم بر بیاد کوتاهی نمی کنم تا تو خوب بشی .

حسام گفت : تو شرایط من فقط دو تا کلمه است فقط : آخر خط

حسام گفت : همیشه انسانهای کوچیک از انسانهای بزرگ توقعات بزرگ دارند ولی من اصلا از تو توقع ندارم و گفت تو و خانوادت دوستی را در حق من تمام کردید .

حال حسام خیلی بد بود و دوست داشت بلند بشه ولی دیگه توانی برای بدنش نمونده بود ولی زور می زد بلند بشه و بشینه ، گفتم حسام دستاتو بده من تا بلندت کنم بشینی گفت مسعود نه ، وقتی یکی دستامو می گیره تا بلند بشم کوچیک میشم مچاله میشم .

با این حرفش گریه ام گرفت و سریع رفتم بیرون تا اشکمو نبینه و ناراحت نشه .

تو دلم گفتم زمانی حسام چند نفر را حریف بود و هیکلی که حسام داشت هیچ کس تو زور خونه نداشت . حالا از حسام چیزی نمونده جز پوست و استخون .

از خونه زدم رفتم شکایت پیش شاه چراغ .

بعد چند ساعت برگشتم خونه حسام .

از وقتی حسام را دیدم هر چی یادم رفته بود یادم اومد .

چشمامو می بندم و مرداد ماه سال 1351 جلوی چشمم میاد :

لهجه شیرازی داشت و معلوم بود از اندامش که باستانی کاره و

اینم بگم حسام از من 8 سال بزرگ تر بود .

حسام سرچشمه ی یه آدم با مرام برای من بود .

یه شب منو برد خونه اش تو جنوب تهران بود ، البته خونه که نبود یک اتاق اجاره ای بود .

عکسی به من نشون داد و گفت پدر و مادرم هستند بعد گفت فوت کردند .

بعد از فوت پدر و مادرم اومدم تهران .

پدر و مادرم از عیون های شیراز بود بعد از فوتشون تمام ارث و میراثش را خرج فقیر و فقرا کردم .

از حرفهاش معلوم بود به پول و مال دنیا ارزشی قائل نیست ، زندگی اش را به مردانگی و آزادی و بخشش گذرانده بود هیچ دلبستگی جز عشق نداشت و همه دارایی خودش را به مردم ندار و تنگدست داده بود دوست داشت همیشه فقط در حد خودش داشته باشد .

گفت از پول بیزار بودم و آدم را از انسانیت می ندازه .

گفت یه باغی هم داشتیم که عموم از چنگمون در آورد و گفتم باغ را ازم نگیر گفت اندازه ی یک قبر از این باغ را هم بهت نمی دم و با دلی شکسته اومدم تهران تا کار کنم و اون همه بدی را فراموش کنم ولی دلم گیر یکی از دخترای هم دانشگاهیم بود .

وقتی که این حرفها را می زد همش داشت گریه می کرد .

گفتم پس چرا نرفتی خواستگاریش ؟ گفت چون کس و کار نداشتم که برم و همه بعد از فوت پدر و مادرم تحویلم نگرفتند .

داشت صبح می شد و اذان گفتند و رفت وضو گرفت و نماز خوند و سر سجاده با خدا خیلی عاشقانه حرف می زد و گریه ی مستانه ای می کرد و اصلا باورم نمی شد این قدر با خدا و با ایمان باشه بود ، منی که تا به حال به کسی حسودی نکرده بودم بهش حسودیم شد و گفتم کاش منم می تونستم این طوری گریه کنم و سبک بشم .

اون روز همون جا با هم خوابیدیم و نهار را هم با هم خوردیم .

بعد حسام بهم گفت مسعود صاحب خونه ام جوابم کرده باید به فکر یک اتاقی دیگه باشم یا شاید برم شیراز تا شاید بتونم باغ را از عموم پس بگیرم و اونجا بمونم و همون جا کار هم بکنم .

تو دلم گفتنم کاش می تونستم کمکش کنم اما چه جوری ؟

روز ها همین طور سپری می شد و من از حسام انسانیت آموختم چون حسام یک انسان به تمام معنا بود .

یه شب داداش رضا را صدا کردم و گفتم داداش رضا تو همیشه الگو و راهنمای من تو زندگی بودی میشه کمکم کنی ؟ گفت داداش بگو من درخدمتتم .

گفتم با یکی رفیق شدم از اون آدمهای با معرفت و با مرامه و مشکل خیلی داره و گفتم می تونی مشکلشو حل کنی ؟ گفتم آره اگه کمکی از دستم برمیاد کوتاهی نمی کنم .

اون شب با داداش رضا رفتیم و حسام هم اومد و حسام از درداش گفت ، داداش رضا هم گفت من شاید درست درکت نکنم چون آدم وقتی سرش نیاد نمی تونه طرف را درک کنه ولی من سعی می کنم درکت کنم .

اون شب داداش رضا گفت : حسام تو این همه مرام و لوتی گری و این دله پاکو کجا بدست آوردی ؟ گفت تو مدرسه خیابونا .

داداش رضا اون شب با حرفهای حسام به خدا رسید و داداش رضا گفت اومدم حیرونت کنم حیرونم کردی .

داداش رضا و حسام نشستند با هم حرف زدند و منم یه کم خوابیدم و بلند شدم و اونا مشغول حرف زدند بودند و حسام داشت حرف می زد که صدای اذان را شنید گفت من برم وضو بگیرم و رفت وضو گرفت ، تا پای سجاده ننشسته گریه اش گرفت و حدود نیم ساعت فقط با خدا حرف زد .

حسام گفت حالا سبک شدم منم گفتم چه طوری ؟ گفت خوب معلومه حال بعد از زیارت سبکی است !

منم گفتم تو که اینجا بودی ! زیارت نرفته بودی ؟ گفت جسمم گریه می کرد و روحم جایی دیگه بود .

از حرفهاش چیزی من چیزی نفهمیدم .

تا ظهر اونجا بودیم و موقع رفتن رضا به حسام گفت چیزی کم و کسر نداری برات بیارم ؟

گفت فقط یه قرآن

انشا الله ادامه ی پست را در ماه بعد می نویسم چون دوستان گفته بودند پست ها را کوتاه بنویس تا بتونیم بخونیم و منم اطاعت امر کردم .

در پناه حق

یا حق

پنج شنبه 30/7/1388 - 19:7
سينمای ایران و جهان

نیكی كریمی بیوگرافی

پس از آن، کریمی در دو فیلم مهم از داریوش مهرجویی به نام‌های «سارا» و «پری» بازی کرد. بازی‌اش در فیلم «سارا» اقتباسی از «خانه عروسک» اثر هنریک ابسن بود، برایش جایزه بهترین بازیگر زن جشنواره‌های سن سباستین و نانت را به ارمغان آورد.

در همان سال برای تحصیل در رشته طراحی به آمریکا رفت و تا زمان بازی در فیلم «پری اثر داریوش مهرجویی به ایران بازنگشت. بازی‌اش در این فیلم که اقتباسی از کتاب «فرنی و زویی» اثر سلینجر بود مورد توجه قرار گرفت و برای بار سوم در جشنواره فیلم فجر نامزد سیمرغ بلورین شد.

پس از بازی در چند فیلم از کارگردانانی چون ابراهیم حاتمی‌کیا، بهروز افخمی و داریوش فرهنگ در سال ۱۳۷۷ در فیلم «دو زن»به کارگردانی تهمینه میلانی بازی کرد. او با بازی در این فیلم، به بازیگر ثابت چند فیلم بعدی تهمینه میلانی با مایه‌های فمینیستی تبدیل شد و این همکاری تا فیلم «واکنش پنجم» ادامه یافت. کریمی برای پنجمین بار برای فیلم «دو زن» نامزد دریافت سیمرغ بلورین جشنواره فیلم فجر شد. و جایزه بهترین بازیگر زن را به خاطر بازی در همین فیلم از جشنواره تائورمینا ایتالیا گرفت.

پس از اینکه دستیاری عباس کیارستمی‌را در فیلم «A.B.C. Africa» به عهده گرفت، در سال ۱۳۸۰ فیلم کوتاه مستندی با مضمون نازایی با عنوان «داشتن یا نداشتن» ساخت که برنده جایزه باران شد. در سال ۱۳۸۱ در دو فیلم ««دیوانه‌ای از قفس پرید» به کارگردانی احمد‌رضا معتمدی و «واکنش پنجم» به کارگردانی تهمینه میلانی بازی کرد که به خاطر بازی در این دو فیلم جایزه سیمرغ بلورین جشنواره فجر را گرفت.

او برای اولین بار در فیلم «باج خور» اثر «فرزاد مؤتمن» در یک نقش منفی بازی کرد.

در سال ۱۳۸۳ اولین فیلم بلندش به نام «یک شب» را کارگردانی کرد.

کارنامه فیلمسازی

داشتن یا نداشتن (۱۳۸۲)

یک شب (۱۳۸۳)

گریز (۱۳۸۴)

 

کارنامه بازیگری

وسوسه

عروس

ردپای گرگ

سارا

پری

بوی پیراهن یوسف

سایه‌به‌سایه

برج مینو

روانی

تختی

دو زن

بازیگر

سیب

دختران انتظار

نسل سوخته

هزار زن مانند من

نیمه پنهان

دیوانه از قفس پرید

واکنش پنجم

باج خور

پرونده هاوانا

گریز

چه کسی امیر را کشت؟

شام عروسی

نوک برج

ستاره ها

 

کتاب‌شناسی

آوازهایی که مادرم به من آموخت (زندگی‌نامه مارلون براندو) [ترجمه]

Intimacy اثر حنیف قریشی [ترجمه]

 

جوایز

نامزد تندیس زرین بهترین بازیگر نقش اول زن (واکنش پنجم)[ دوره ۷ جشن خانه سینما (مسابقه) - سال ۱۳۸۲ ]

برنده سیمرغ بلورین بهترین بازیگر زن (دیوانه ای از قفس پرید)[ دوره ۲۱جشنواره فیلم فجر (مسابقه سینمای ایران) - ۱۳۸۱ ]

نامزد تندیس زرین بهترین بازیگر نقش اول زن (نیمه پنهان)[ دوره ۵ جشن خانه سینما (مسابقه) - سال ۱۳۸۰ ]

با تقدیر از بهترین بازیگر نقش اول زن (دو زن)[ دوره ۱۷ جشنواره فیلم فجر (مسابقه سینمای ایران) - سال ۱۳۷۷ ]

نامزد سیمرغ بلورین بهترین بازیگر نقش اول زن (روانی)[ دوره ۱۶ جشنواره فیلم فجر (مسابقه سینمای ایران) - سال ۱۳۷۶ ]

نامزد سیمرغ بلورین بهترین بازیگر نقش اول زن (پری)[ دوره ۱۳ جشنواره فیلم فجر (مسابقه سینمای ایران) - سال ۱۳۷۳ ]

نامزد سیمرغ بلورین بهترین بازیگر نقش اول زن (سارا)[ دوره ۱۱ جشنواره فیلم فجر (مسابقه سینمای ایران) - سال ۱۳۷۱ ]

نامزد سیمرغ بلورین بهترین بازیگر نقش اول زن (عروس)[ دوره ۹ جشنواره فیلم فجر (مسابقه سینمای ایران) - سال ۱۳۶۹ ]

 

داوری

جشنواره فیلم تسالونیکی یونان

جشنواره رن فرانسه

جشنواره كن فرانسه

خاور میانه (لبنان)

دمشق (سوریه)

جشنواره فیلم لوکارنو (سوئیس) ۲۰۰۶

جشنواره فیلم دهلی ۲۰۰۵

جشنواره ریجاویک (ایسلند) ۲۰۰۶

پنج شنبه 30/7/1388 - 19:6
مصاحبه و گفتگو

فرشته ای که زمینی نبود ( قسمت دوم و آخر ) ( پست بیستم )

بعد اومدیم خونه با داداش رضا .

رضا گفت باید کمکش کنیم منم گفتم چه طوری ؟ گفت باید به عشق برسه و عشقی تو دلشه داره آتیشش می زنه .

داداش رضا موضوع حسام را به آقا جون گفت و آقا جون گفت مشتاق شدم حسام را ببینم ، فردا دعوتش کن خونه تا ببینمش گفتم باشه چشم .

  به حسام گفتم آقا جون دوست داره ببینتت.

گفت چشم حتما میام .

روز بعد حسام آمد خونمون و خیلی با حیا بود و از روی نجابت روش نمیشد تو صورت صبا و خواهر و ..... نگاه کنه و خیلی پاک بود خیلی . چشم پاکی داشت که از تمام دنیا برای من با ارزش تر بود اون دو تا چشم همیشه مسته سیاهش .

با آقا جون اون شب دو تایی تا دم صبح حرف زدند و با هم خوابیدند و برای نهار بیدار شدند و آقا جون بهم گفت حسام عجب آدمیه خیلی دل پاکی داره باید براش برم خواستگاری و انگار مدیونش شدم .

اون روز سر سفره نهار آقا جون به مادر گفت حاضر شو که راه بیفتیم بریم برای حسام خواستگاری .

حسام گفت ببخشید خیلی دوست دارم رضا و مسعود هم با من بیان چون وجودشون به من قوت قلب می ده .

آقا جون با خانواده ی دختر مورد نظر حسام تماس گرفت و گفت برای امر خیری میاییم خواستگاری و اونا هم گفتند خوش اومدید .

راه افتادیم روز بعد رفتیم برای حسام خواستگاری و تو راه از حسام پرسیدم اگه بهت ندش چی ؟ گفت حسرتش یه عمر رو دلم می مونه و دیگه عروسی نمی کنم ، رسیدیم به شیراز و رفتیم دم یک خونه ی خیلی بزرگ .

پدر ( رویا ) اومد دم در و با صمیمیت خاصی ما را به داخل خونه راهنمایی کرد که انگار صد ساله با هم دوستیم .

آقا جون گفت اومدیم دست حسام را تو دست دخترتون بگذاریم پدر رویا رو به حسام کرد و گفت از خودت برامون بگو : حسام هم شروع کرد به حرف زدن و از تحصیلاتش گفت .

بعد پدر رویا از حسام پرسید پدر و مادر خیلی خوبی داری ( منظورش آقا جون و مادرم بود ) ولی چرا اینا مثل شما لهجه ندارند و حسام گفت اینا پدر و مادر مسعود و رضا هستند پدر و مادر من فوت کردند و زحمت کشیدند از تهران اومدند با من اینجا تا در مراسم خواستگاری من شرکت کنند .

پدر رویا گفت اسم پدر خدابیامرزت چیه ؟ گفت حاج نائب .

خیلی خوشحال شد که پسر حاج نائب اومده خواستگاری دخترش و چون حاج نائب یکی از پولدارهای شیراز بود و فکر می کرد حسام هم مثل پدرش خیلی پولداره و مال و اموال زیاد داره و نمی دونست که حسام از مادیات متنفر بود و همشو صرف فقیر فقرا کرده بود .

پدر رویا گفت خوب بگو ببینم چیا داری ؟ گفت هیچ چی فارغ از مال دنیام .

پدر رویا گفت پس دخترمو می خوای کجا ببری تا زندگی کنه ؟ حسام گفت زیر آسمونه خدا خوب جاییه برای زندگی کردن .

مراسم خواستگاری داشت تموم می شد و پدر رویا حرف آخر را با احترام اول زد و گفت من دخترمو به یه جوانه آس و پاس که از دار دنیا فقط یه مدرک داره نمی دم .

حسام از درون داشت آتیش می گرفت و آقا جون هم گفت حسام غیر مدرک ، خونه و کار خوبی هم داره و پدر رویا گفت کوش ؟ گفت تهرانه .

برق شادی و عشق تو چهره ی حسام موج می زد .

پدر رویا گفت من با این وصلت موافقم و باعث افتخارمه که پسر حاج نائب خدابیامرز اومده خواستگاری دختره من .

بیچاره پدر رویا نمی دونست که حسام از مال دنیا هیچ چی نداره .

آقا جون رویا را صدا زد و گفت دخترم یه چند کلمه باهات حرف دارم و بردش تو حیاط و گفت دخترم اون قدری که پدر و مادرت فکر می کنند چیزی نداره و رویا گفت می دونم و اینم می دونم همه ی اموالشو داده به فقیر فقرا ، آقا جون گفت بازم با این شرائط موافقی و رویا گفت آره و حسام برای من بالاتر از این حرفها ارزش داره پس آقا جون بهش گفت مبارکه .

قرار شد هفته ی بعد عقد مراسم عقد تو شیراز تو خونه ی پدر رویا برگزار بشه و شب ما خواستیم راه بیفتیم بیاییم تهران که پدر رویا گفت من نمی ذارم مهمون شب از خونم جایی بره و باید شب را همین جا بمونید و خونه به این بزرگی جا برای شما هست و منت بذارید و امشب را بمونید .

روز بعدش راه افتادیم به سمت تهران .

حسام از آقا جون پرسید چرا به پدر رویا گفتی من خونه و کار دارم ؟ من که چیزی ندارم و آس و پاسم !

آقا جونم گفت : آخه حیثیت دوستانم برام با ارزش تر از مال دنیاست و منم از حیثیت تو و خودم دفاع کردم .

آقا جون گفت از همین فردا می برمت تو کارخونه کار کنی و خونه ای کوچک دارم که برای عروسی رضا سالها بعد می خواستم بهش هدیه بدم که تو واجب تری و این هدیه ی منه برای تو که ازت حقیقت زیبای زندگی را یاد گرفتم .

نمی دونم اون شب آقا جون از حسام چی یاد گرفته بود که این قدر از حسام خوشش اومده بود .

حسام گفت من را مدیون خودت کردی و تا عمر دارم مدیونتم و آقا جون گفت تو دینی به گردن من نداری و من از حرفات حقیقت زندگی را یاد گرفتم و من مدیونتم نه تو ، پس خواهشا دیگه حرفشو نزن باشه .

آقا جون گفت هر کس از نگاهه خودش دنباله حقیقته و من حقیقت را تو وجوده تو پیدا کردم و گفت حسام تو اموالت را با سخاوت دادی و هر چی رو که با سخاوت ببخشی بازم بر می گرده به خودت مطمئن باش .

حسام گفت همه ی اینا برام انگار مثل یه خواب می مونه .

رسیدیم تهران و اولین کاری که آقا جون کرد زنگ زد به صاحب کارخونه و گفت یکی از دوستانم می خواد کار کنه تو کارخونه آیا اجازه می دید و صاحب کارخونه هم چون برای آقا جون احترام خاصی قائل بود گفت اجازه ما هم دست شماست و از فردا بیاد کارخونه تا کار کنه و بعد رفت خونه ای که دست مستاجر بود را پس گرفت و داد نقاشیش کنند .

به حسام گفت برات سنگه تموم می ذارم مطمئن باش .

دیگه حسام شده بود مرد زندگی و دو سه شب بعد مراسم 

یک هفته ی بعد به اتفاق خانواده و محمد و علی سعید رفتیم شیراز برای مراسم عقد .

رفتیم خونه ی پدر رویا ، پدر رویا حسام را صدا کرد و گفت بهش ببخشید تو مراسم خواستگاری یه کم باهات بد حرف زدم رفتم محلتون ازت یه کم تحقیق کردم و از هر کی در موردت پرسیدم جز خوبی چیزی ازت نگفت و از یکی از هم محلی هات پرسیدم و برام تعریف کرد که چه انسان بزرگی هستی و هر چی داشتی را دادای به فقیر و فقرا و شنیدم که چه آدم بزرگی هستی و به داشتن دامادی مثل تو به خودم افتخار می کنم .

خیلی تحویلمون گرفتند و حسام به نظر من بهترین روزش بود اون روز .

مراسم عقد بخوبی و شادی برگزار شد و حسام گفت اگه اجازه بدید مراسم عروسی هم هفته ی بعد بگیریم و بریم سراغه زندگیمون و پدر رویا مخالفت نکرد و گفت تهران یا شیراز حالا عروسی بگیریم و خودم برات بهترین عروسی را می گیرم ( دنیا رو می بینی که یه آدم چه قدر می تونه دوست داشتنی باشه ) ( هر که نان از عمل خویش خورد ، منت حاتم طایی نبرد ) .

حسام خیلی قشنگ حرف می زد .

ما همون شیراز موندیم و تا مراسم عروسی کمکی کرده باشیم و حسام منو برد و باغشو که عموش از دسته حسام در آورده بود را نشونم داد و با این که توشو نتونستم ببینم ولی می گفت خیلی زیباست .

جهزیه رویا را با حسام و رویا بردیم خونه ای که پدرم به حسام داده بود و اونها را مرتب کردیم و بعد راه افتادیم بریم شیراز .

شب مراسم عروسی بود و از خانواده ی پدری و مادری اش را دعوت نکرده بود چون خیلی بهش نامهربانی کرده بودند ، حسامم بر این باور بود که دل برده ی محبته و عاشق پی حقیقته .

حسام چون از کل خانواده اش ترد شده بود به خاطر فروش مال و اموالش

یادمه موقع غروب بود که انگار خبر به گوش اقوام حسام رسیده بود که عروسی است و فهمیده بوند که حسام اموالش را خرج عیاشی نکرده و اومده بودند تا حسام اونا رو ببخشه .

اون شب خیلی شب زیبایی بود و عموش اومده بود تا بگه حسام منو ببخش و حسام هم گفت می خواستم ازت انتقام بگیرم ولی نتونستم چون وقتی یاد پدرم می افتادم و دست و پام سست میشد .

حسام به عموش گفت می دونی چرا بعد از این همه سال بار چشمت دنباله مال من و امثال منه ؟ گفت عمو شما طمع داری و وقتی طمع میاد انسان شئ میشه .

* خدا روا ندارد که گدا معتبر شود *

گر گدا معتبر شود از خدا بی خبرشود

گفت عمو بیا گذشته و غم ها و کدورت های گذشته را رها کنیم و ناسلامتی امشب شب عروسی منه و باید شاد باشیم نه به یاد کارهای گذشتمون ناراحت باشیم .

اون شب حسام با خانواده ی پدری و مادری اش آشتی کرد و هر کس خواست به نحوی جبران گذشته را کنه و عموش گفت خونتون بسلامتی کجای شیرازه و بیایید تو خونه ی ما زندگی کنید و حسام گفت نه تو شیراز یاد خاطره های گذشتم میوفتم و تو تهران زندگی می خوام بکنم .

واقعا شب زیبایی بود و حسام موقع خداحافظی به عموش گفت باغ را هم بخشیدم بهت تا ببینم با مال دنیا چه جوری تا می کنی و عموی حسام سرشو انداخت پایین و گفت شرمندم حسام جان و حسام گفت من نگفتم تا شرمنده بشی من فقط سوال کردم و نپرسیدم که شرمنده ای یا نه ؟ گفت الان فهمیدم که پول همه چییز نیست و وقتی می بینم که تو چه قدر آدمها دوستت دارند به خودم حسودی می کنم که با پول هم حتی نتونستم دوستانم را پیش خودم نگه دارم و الان می فهمم که پول همه چیز نیست .

اون شب حسام و رویا با هواپیما اومدند تهران .

ما هم با ماشینمون راه افتادیم و اومدیم تهران .

حسام یک سالی رو تو کارخونه ای که پدر مشغول بود را کار کرد و اونجا هم بین همکاراش یه انسان دوست داشتنی شده بود و بعد اون عموش باغ را بهش پس داده بود و تصمیم گرفته بود که بره شیراز تا اونجا زندگی کنه اینم بگم حسام یه دگرگونی عرفانی پیدا کرده بود و چند وقت بعد از عروسیش رفته بود مکه و شده بود یه عارف به تمام معنا .

وقی داشت می رفت شیراز اومد و به آقا جون گفت ممنونم ازکه این همه لطف به من کردی و خونه ات را یه سال به من دادی و گفت اون خونه هدیه من به تو است و .....

اون روز حسام و رویا رفتند شیراز تا در شیراز زندگی کنند و حسام انقدر عزیز و دست داشتنی شده بود که حتی رییس کارخانه ای که توش کار می کرد اومده بود بدرقه اش کنه .

کم و بیش از حسام خبر داشتم و عروسیمم اومده بود ولی دیگه کم کم رابطمون کم شده بود به علت دوری راه و قبولی من در دانشگاه و تشکیله خانواده .

حالا من 10 سال بعد خبر بیماری حسام را فهمیدم ( آبان 1362 ) »

به حسام گفتم باید ببرمت پیش بهترین دکترا تا شاید راه علاجی باشه گفت من دیگه نزدیکای آخر خطم اینو قانون بی رحم طبیعت می گه اینم قسمت ماست آخر خط .

این حرفها را زد و جفتمون زدیم زیر گریه و حسام گفت روی شانه های من گریه کن تا سبک بشی ، بعد رفتم تو کنارش و برام درد و دل کرد و اون حرف می زد و من گریه می کرد و از حالتهای عرفانیش می گفت از عشق می گفت و از آرزوهایی که برای پسراش داشت برام گفت و می گفت خیلی دوست داشتم موفقیت های بچه هامو ببینم و فرزندام نسل آرمانهای من باشند ولی انگار توان موندن نداشتیم که ببینیم ، قسمته ما هم رفتنه ، از فرداهایی که نباشم خیلی می ترسم که فرزندانم بی پدر زندگی کنند.

اینم بگم من به حسام می گفتم کاکا و بهش گفتم کاکا چرا مال و اموالی که داشتی را خرج فقیر فقرا کردی گفت شاید پول خیلی کاربرد داشته باشه تو این دنیا ولی جایی می رسه که پول کاربردی نداره و فقط عمل صالح و خوبه که آدمو نجات می ده .

روز بعدش رفتم پش دکتر حسام ، دکتر حسام گفت شما چه نسبتی باهاش دارید و منم خودمو معرفی کردم و گفت شما با آقا رضا نسبتی دارید گفتم بله شما رضا را از کجا میشناسید گفت پیگیر کارهای حسام بود و هیچ وقت تنهاش نذاشته تو این مدت ، دکتر گفت همین جوری که پیش می ره همین روزاست که ..........

از اتاق دکتر بدون خداحافظی اومدم بیرون و رفتم یه مخابرات و به خونه زنگ زدم و گفتم گوشی را بدید داداش رضا و خیلی از دستش گله داشتم گفتم چرا نگفتی بهم تو این مدت نگفتی حسام مریضه گفت تو خیلی داغون بودی و ترسیدم تحمل شنیدنه بیماری حسام را هم نداشته باشی .....

اومدم خونه حسام و حسام هم حالش هر روز بدتر میشد و یاد حرف حسام افتادم که گفت بعضی جاها پول بی ارزش میشه و هر چی هم داشته باشی باز وقتی نتونی ازش استفاده کنی هیچ ارزشی نداره .

*ما درون را بنگریم و حال را نی برون را بنگریم و قال را
*
در میکده هم خدای بینی‌ با مرد خدا اگر نشینی.
*
با خدا باش و پادشاهی کن بی‌ خدا باش و هرچه خواهی‌ کن.
*
عشق واقعی‌ دل‌ را صیقل میدهد.
*
هر گل که بیشتر به چمن میدهد صفا گل چین روزگار امانش نمیدهد.

پسر بزرگه ی حسام 7 سالش بود و قشنگ درک می کرد که پدرش داره می میره و پسر کوچک حسام فقط دو سالش بود

بیشتر دلم برای پسر کوچکش میسوخت که از پدرش نمی تونست خاطره ای برای سالها بعد داشته باشه تو ذهنش که پدرش چه انسانی بوده .

حسام به زن و بچه اش گفت برید بیرون می خوام با حسام حرف بزنم و همه رفتند بیرون و حسام گفت همیشه مرد بودی و مردونه یه قول شفاهی می خوام ازت بگیرم منم گفتم من خاک پاتم بگو ؛ بهم گفت مراقبه زن و بچه ام باش و اونا رو ببر تهران پیش خودت و مثل خانواده خودت با اونا رفتار کن و نذار بچه هام احساس کنند که پدر ندارند و اگه شیراز بمونن کسی را ندارم که اونا رو بهشون بسپارم .

خانواده ی من به همراهه دوستانم اومدند شیراز خونه ی حسام ، حسام گفت منو یه جای قشنگ می برید دوست دارم برم یه جای قشنگ بمیرم چون همه می گن قشنگ مرد و باز با حرفهای حسام گریه ام گرفت .

حسام را آوردیم خونه ی خودمون چون خونه ی ما رو خیلی دوست داشت و حسام دیگه داشت بدنش سست تر می شد و دیگه نمی تونست حرفاشو درست و حسابی بزنه و آخرین حرفی که خوب و واضح تونست بزنه این بود که :

انسان باید در پاکی مطلق بمیره و خوشحالم که پاک دارم می میرم .

حسام حالش تو بیمارستان هر لحظه بد و بد تر میشد ، دیگه حرفی نمی زد و نه چیزی می خورد ، فقط با حرکت چشم جواب می داد ، نه که دلش نخواد نه نمی تونست ؛ دیگه نه اون حرف می زد و نه می خندید ونه مست می کرد و روزهای آخر خودم کنارش تو بیمارستان می خوابیدم و به یاد خاطرات خوش گذشته تا ساعت 3 و 4 صبح کنارش بیدار می موندم و با اینم که سرطان داغونش کرده بود ولی چشم هاش خمار و مست بود . شب ها براش حرف می زدم و براش درد و دل می کردم تا اونم چیزی بگه و اونم فقط نگام می کرد شاید اونم دلش می خواست چیزی بگه اما نمی تونست و فقط با چشم هاش تایید می کرد .

نمی دونم چرا این طوره ؟ کسایی را که دوستشون دارم یا بدستشون نمیارم یا زود از دستشون می دم ( قانون عجیبه !! ) مگه نه ؟

روزهای بدی بود و اون داشت ذره ذره جلوی چشمام تموم می شد و از دست کسی هم کاری بر نمی اومد .

روز آخری یه دل سیر ماچش کردم تا دلم نسوزه و حسرتو نخورم .

حسام در پنجم دی ماه 1362 برای همیشه این دنیا رو ترک کرد و وقتی که پوست گونه اش را لمس کردم تو دلم گفتم واقعا این صورت زیر خاک چه شکلی میشه .

جای فرشته هایی مثل حسام آسمون بود و جای ما خاک این زمین .

بعد از مراسم حسام که هم تو شیراز و هم تو تهران گرفتیم خیلی آدمها برای عرض تسلیت اومده بودند که از مرگ حسام ناراحت بودند .

دوستان باز هم خواهشی که ازتون دارم می خوام جمع بندی تون را از این پستم بدونم .

منتظر حضور گرمتون هستم .

یاد یاران سفر کرده بخیر .

در پناه حق

یا حق

پنج شنبه 30/7/1388 - 19:4
مصاحبه و گفتگو
نیستیم ....

به دنیا می آییم ،

عکس یک نفره می گیریم !

بزرگ می شویم ،

عکس دو نفره می گیریم !

پیر می شویم ،

عکسِ یک نفره می گیریم ...

و بعد

دوباره باز

نیستیم

 

پنج شنبه 30/7/1388 - 19:3
دانستنی های علمی

چند نصیحت به دوستان :

همیشه حسرت نداشته هاتونو نخورین

هیچ انسانی بزرگ نیست بلکه چالشهای زندگی است که اونو بزرگ می کنه

همیشه متکی به خودتون باشین

عاشق گل رز سفید هستم که نشانه ی پاکی و نجابت است

همیشه سعی کنین راهی در زندگی پیش بگیرین


سعی و تلاش کنین .

فقط خودتون می تونین به خودتون کمک کنین تا تو جامعه واس خودتون کسی بشین

پنج شنبه 30/7/1388 - 19:2
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته