اوضاع ایران خیلی کلافم کرده بود و دوست نداشتم برم جنگ و بجنگم آخه منو چه به جنگ و خون ...... من که ساخته نشده بودم که برم جنگ .
آقا جون فشار آورده بود که باید بری خدمت تا از وطن دفاع کنی و منم گوشم بدهکار نبود و سعید و محمد و علی هم دوست نداشتند برن خدمت .
کارگاه را راه انداخته بودیم و از صبح تا شب تو کارگاه بودیم و با علمی که تو این چند سال کسب کرده بودیم تونستیم کارمون را رونق بدیم و حسابی داشتیم پیشرفت می کردیم و کاهامون را خوب بفروش می رسوندیم و تو چند ماه وضعمون از این رو به اون رو شد .
محمد هم که تو کارگاه فقط نقش دکور داشت و همش تو فکر بود و منم می دونستم تو فکر آبجی زهره است و یه روز بعد از این که تو کارگاه کارمون تموم شد گفتم محمد بیا ماجرای خودت با زهره را زود حل کن و بیا خواستگاریش و اونم گفت منم تو این فکر بودم که همچین حرفی را به تو بگم که تو مرام را در حقم تمام کردی .
به محمد گفتم که مبادا آبجی زهره را برنجونی و ناراحتش کنی اون وقت قید نون و نمک را می زنم و هر چی دیدی از چشم خودت دیدی و اونم گفت من دستم بشکنه که بخوام دست رو زهره بلند کنم و می دونستم هیچ وقت محمد این کار را نمی کنه و از صمیم قلب عاشقشه .
شب یلدای زیبایی داشتیم کل خانواده دور هم جمع شده بودیم و لذت خاصی بهم دست می داد وقتی با خانواده ام مثل قدیما در کنار هم هستیم و حرف می زنیم و میوه می خوریم . بعد چند سال اولین باری بود که شب یلدا با خانواده ام هستم و شب طولانی بود .
اوایل دیماه بود و یادمه هوا خیلی سرد بود که پدر و مادر محمد یه شب اومدند خواستگاری زهره و می دونستم که جواب مثبت را آقا جون میده .
آقا جون گفت مسعود تو که با محمد چندین ساله دوستی به نظرت محمد می تونه که زهره را خوشبخت کنه منم گفتم محمد خیلی وفادار و چشم پاکه و این وفاداریش دنیایی ارزش داره .....
آقا جون گفت چه طور مگه ؟ من گفتم ما چند سالی که تو انگلیس بودیم و دخترای خوشکل و تو دل برویی دور و برمون بود که محمد به خاطر عشقی که در دلش بود حتی به اون دخترا نگاهی هم نمی کرد و محمد خیلی چشم پاکه ، از دوران دبیرستان عاشق زهره بود و هیچ وقت به چشم هوس به زهره نگاه نکرد و این برای من که دوستشم دنیایی ارزش داره .
محمد و زهره اون شب نامزد هم شدند و قرار شد ماه بعد عقد کنند و عید هم عروسی بگیرند .
محمد و زهره هر شب با زهره تو برف قدم می زدند .
خونواده ی ما خیلی خانواده ی روشن فکری بودند و معتقد بودند که نسبت انسانها ( محمد و زهره و .... ) را شناسنامه و عقد و ....... معلوم نمی کنه و دل معلوم می کنه که اینا چه نسبتی با هم دارند و اینم بگم چون افکار خانواده ام بخصوص پدرم پاک بود و همه چیز حتی روابط همه ی انسانها را پاک می دید .
محمد و زهره بهمن ماه سال 1360 عقد کردند و با این که هوا سرد بود ولی محمد و زهره با گرمای عشق چندین سالشون محیط را گرم کرده بودند .
پدر حسابی سنگ تموم گذاشت و جشن عقد زیبایی براشون گرفت و خیلی به دل پاکه آقا جونم حسودیم شد و صورته آقا جون را بوسیدم و گفتم خوش به حال خدا که بنده های پاکی مثل شما داره و آقا جون گفت چرا ؟ گفتم به خاطر این دست و دل بازیتون و دیدتون به همه که همه چیز را از دید مثبت می بینید و هر چه دارید به پای بچه هاتون می ریزید .
آقا جون گفت مرسی ولی واقعیت این نیست که من پاک بودم ! یههو گفتم چه طور ؟ گفت من خیلی کثیف بودم و تمام وجودمو غرقه در گناه بود تا با مادرت آنشنا شدم و من وقتی با مادرت آشنا شم توبه کردم و همه چیزو یک شبه گذاشتم کنار و آدم شدم و به کمک مادرت به این پاکی رسیدم و خدا هم خیلی کمکم کرد و من بیشتر از سهمم خدا بهم کمک کرد و من هم باید به فکر خانواده ی خودم باشم .
و سالها بعد که آقا جون فوت کرده بود دفتر چه ی خاطراتشو خوندم و به روح بزرگ آقا جون پی بردم و آقا جون برای افرادی که وضعشون بد بود همیشه کمک خرجی می داد و برای دختران بی بضاعت جهزیه و براشون عروسی می گرفت .
خیلی از موضوع اصلی دور شدیم و برسیم به سر ما جرا .
مراسم عقد تمام شد و آقا جون گیر داده بود باید بری خدمت و اگه نری میان میبرنت و منو می ترسوند که برم و منم عین خیالم نبود و می رفتم سر کار و خدا هم خیلی هوامون را داشت و حسابی کارمون گرفته بود و با دوستانی که در انگلیس پیدا کرده بودم نمونه کارهامون را فرستاده بودیم و دوستانم در انگلیس از کارمون خوشش اومده بود و سفارش های بالایی به ما داد ، حسابی خودمون را موفق میدیدیم و اوستا هم از این همه پیشرفت ما حسابی خوشحال شده بود و اوستا دیگه پیر شده بود و نقش نظارت را ایجاد می کرد و تمام کارها را ما 4 تایی انجام می دادیم و کارگاه را گسترش دادیم و کم کم دستگاههایی وارد کردیم و کارگاهمون تبدیل شده بود به یک شرکت کوچک که 50 پرسنل هم داشت .
یه شب اوستا ما 4 تا را تو دفترش جمع کرد و گفت شما کارگاه را رونق دادید و این کارگاه حق شماست و و موفقیتشو مدیون زحمات شماست و ما هم گفتیم ما به خاطر زحماتمون مزدمون را گرفتیم چرا دیگه شرمندمون می کنی و گفت بذار کلامه آخرمو بگم من کسی را ندارم که بخوام کارگاهمو بهش بدم و این کارگاه هدیه ی من به شماست و رو به من کرد و گفت یادته روزی که داشتید از ایران می رفتید گفتم هدیه ای به شما سالها بعد میدم و اینم هدیه ی شما 4 تا . سعید گفت آخه هدیه به این بزرگی لایق ما نیست و اوستا گفت برید سر کارتون و هر چی می گم بگید چشم و ما هم گفتیم چشم اوستا .
زندگی خیلی برام زیبا شده بود و کم کم داشتم از پیشرفت و موفقیت داشتم لذت می بردم و حسابی از کالا هایی را که تولید می کردیم را سریع و با کمی درده سر از ایران خارج می کردیم .
کم کم داشتم به یک آرزوی چندین ساله جواب می دادمیعنی احداث یک جایگاه پمپ بنزین اختصاصی بود .
با شرائط بد مملکت از احداث جایگاه منصرف شدم برای مدتی و با سرمایه ی کمی که تو دوران دانشجوی جمع کرده بودم و سرمایه زیادی که تو چند ماه جمع کرده بودم کمی فکر کردم وچند خانواده از همسایه هامون می خواستند ایران را ترک کردند و فرار کنند و من هم خونه هاشون را به قیمت خیلی پایین به نام صبا خریدم و چند تکه زمین تو تهران و کرج خریدم .
کم کم داشتیم به عید نزدیک میشدیم و باید ترتیب یک عروسی خوب برای محمد و زهره را میدادیم .
یادمه 5 فروردین 1361 عروسی زیبا و بیادماندی گرفتیم محمد هم خیلی از فامیلاشون را دعوت کرده بود و ما هم تمامی فامیلامون و همه ی کسانی که می شناختیم را دعوت کرده بودیم و خانواده ی آسو هم آمده بودند و استاد جاودان هم حالش خوب شده بود و آمده بود و اوستا هم آمده بود و فقط جای دوسته عزیزم عباس مکافات خالی بود که جای خالیشو تو جمع احساس می کردم و عزیز جون ( مادر بزرگم ) که فوت کرده بود و خیلی دوست داشت عروسی زهره را ببینه که عمرش کفاف نداد و خدا بیامرزتش.
ماشینم را با گل رز سفید و قرمز داده بودیم تزئین کنند و حالا مونده بود ماشینم را برای مریم و علی ماشین عروس کنیم .
خیلی خوش بودیم و خوشحال بودم که بلاخره محمد به زهره رسید و برق شادی را تو چشمان جفتشون میدیدم و خوشحالیم قابل وصف بود که دو عاشق به وصالشون می رسند و بیشتر اوقات انسانها هیچ گاه به عشق اولشون نمی رسند ولی این موضوع خدا رو شکر برای ما پیش نیامد و همه ی ما به عشق اولمون رسیدیم و می دونم که اولین عشق انسان هیچ وقت فراموش نمی شه و نمادی از بهترین و پاک ترین و فراموش نشدنی ترین عشق تو دلش می مونه و امیدوارم که همه به عشق اولشون برسند .
خیلی دوست داشتم حرفای تو دلمو به زبون بیارم ولی نمی تونم و اینم می دونم هیچ زندگی شبیه یکدیگه نیست و در مورد عشق و زندگی کلیشه ی مشخصی به نظر من وجود نداره که بخواد برای همه یکسان تکرار بشه . برای محمد ممکنه عشق توی یک نگاه معنی بده و برای زهره ممکنه عشق توی یک چشم انداز مشترک بخواد معنی بده و اما برای من عشق یک نیروی جاذبه است یک نیرویی است که من نتونم در مقابلش مقاومت بکنم .
هوای بهاری زیبایی بود و درختا تازه شکوفه زده بودند
هیچ وقت عروسی زهره و سعید را یادم نرفت چون آقا جون پشت سرش خیلی گریه کرد و با این که خونه ی محمد و زهره روبروی منزل ما بود ولی آقا جون خیلی گریه کرد و زهره را خیلی دوست داشت و همیشه آقا جون دختراشو پیش خودش می خوابوند و دوست نداشت هیچ وقت تنهاش بذارن . آقا جون مثل ابر بهار گریه کرد ....
یادمه سعید اشکای آقا جون را پاک کرد و گفت چرا گریه می کنید شما باید برای خوشبختیش دعا کنید نه این که گریه کنید و سعید آقا جونو با حرفاش آروم کرد و آقا جون به سعید گفت تا پدر نشی قدر وجود بچه ات را نمی فهمی .....
اون شب همراه سعید و علی با موتور افتادیم افتادیم دنبال ماشین عروس و جلوی ماشین عروس تک چرخ می زدیم و چه روزهایی بود ایام جوانی .......
بعد محمد و زهره روز بعدش با ماشین من یه هفته ماه عسل رفتند شمال .
کم کم کیا و کیانا بزرگ می شدند و امین را هم خیلی دوست داشتند و به داشتن بچه هایی زیبا و سلامت افتخار می کردم و هر شب 3 تا بچه هامون را پیش خودمون می خوابوندیم و دوست نداشتم هیچ وقت دور از خانواده ام باشم و این آقا جونم گیر می داد هر روز که باید برم خدمت و منم می گفتم نه و هر روز ساعت 6 صبح که می رفتم کارگاه و اونم یه 10 دقیقه نصیحت صبح گاهیم می کرد تا روز بعد و حسابی گیر داده بود و منم گفتم باشه تو فکرشم و چند ماه دیگه می رم و آقا جون هم چند ماه گیر نمی داد .
یه شب که داشتیم با بچه ها از کارگاه میومدیم مریم را دیدیم و به مریم گفتم نمی خوای عروس شی ؟ و چون باهم خیلی راحت بودیم و مثل خواهرم می موند گفت داداش مسعود من که از خدامه ولی علی هی امروز فردا می کنه و گفتم مبادا می خواد با کسی دیگه ازدواج کنه منم گفتم علی 30 سانتی کی بهش زن میده و از خداش باشه تو چند سال پای علی واستادیو انشا الله چند ماه دیگه عروسی می کنید ، بهش گفتم حسابی وضع علی خوب شده و تو این ماه میاد خواستگاریت و گفت مرسی داداش مسعود و خداحافظی کردیم و به راهمون ادامه دادیم . به علی گفتم چرا دختر مردم را قال گذاشتی و گفت من کسی را قال نذاشتم فقط من سربازی نرفتم و باباش مریمو نمی ده و گفتم تو حالا به بابات بگو و اونم گفت باشه و قرار شد هفته ی بعد برن خواستگاری .
علی هم به خواستگاری مریم رفت و جواب مثبت را گرفتند و قرار شد که تابستون ازدواج کنند و بعد علی بره سربازی .
اون دو تا هم مثل هم لحظات زیبایی را با هم داشتند ولی یه چی داغونم کرد و این بود که بعد عروسی باید علی بره خدمت ولی من دوست نداشتم برم و دوست داشتیم همه ی کارهامون را با هم شروع و تمام کنیم .
تو این مدت که کار می کردم صبح ها زود می رفتم و شبها دیر می آمدم خونه و حسابی از صبا و بچه هام بی خبر بودم و دیگه اون مسعود سابق نبودم که هر شب به عشق زن و بچه ام بیام خونه . تمام فکر و ذکرم شده بود سفارش هایی که گرفتارم ، پول و سرمایه و برام اولویت خاصی داشت و نارضایتی را تو چهره ی صبا می دیدم ولی به خاطر عشقی که به من و بچه هام داشت هیچ وقت از دستم گله نکرد و همیشه مهربون با من برخورد می کرد ولی مهربونیش از ته دل نبود و یه بغضی همراهش بود . یه شب انگار آقا جون به اوستا گفته بود که مسعود دیگه به زن و بچه هاش به خاطر وجود کارش بی توجه هست و من معمولا ساعت 11 از کارگاه و دیر تز از کارگر ها می رفتم و اوستا می دید با چه عشقی دارم کار می کنم و یههو وارد کارگاه شد ، صدام زد گفت مسعود بیا اینجا و منم رفتم گفتم بله اوستا ، گفت تو خونه و زندگی نداری هر روز تا دیر وقت اینجایی و منم گفتم دارم سفارش ها را چک می کنم تا مبادا ایراد داشته باشه و اوستا با لحن عصبانی گفت گور بابای مشتری و زندگی تو واجب تر از مشتریه و پول همیشه بدست میاد ولی لذتی که باید با خانواده ات در آن شریک باشی را هیچ وقت دیگه نمی تونی بدست بیاری و گفت باید طبق ساعت بیایی و طبق ساعت هم بری ؛ منم گفتم چشم و به حالت قهر از کارگاه زدم بیرون و از دست اوستا خیلی شاکی شدم و تو دلم گفتم به جای اینکه ازم تشکر کنه داره میگه زود برو خونه و ازش بدم اومد . و رفتم خونه و بدون اینکه شام بخورم گرفتم خوابیدم و صبح بچه ها آمدند دنبالم گفتند نمیایی و گفتم خوابم میاد و نمیادم و بچه ها رفتند کارگاه .
تا لنگه ظهر گرفتم خوابیدم و حال و حوصله ی دیدن اون کارگاه و اوستا را نداشتم و طرفای ساعت 5 اوستا اومد خونمون و گفت مسعود از حرفای من ناراحتی که نیومدی کارگاه گفتم نه خوابم میومد و می دونست که دارم دروغ می گم و می دونست کارم را به همه چیز ترجیح میدم .
بهم گفت از دستم ناراحت نباش من به خاطر خودت گفتم که عمر جوونیتو صرف پول نکنی و گفت پول همیشه هست ولی جوونی نیست . بهم گفت اول و آخرش این کارگاه برای شماست و با وجود این کارگاه شما تا آخر عمر پول دارید که بخورید بیا و یه کم منطقی باش و به صبا و بچه هات برس به خدا دوستت دارم که بهت این حرفارو می زنم و عمر رفته چیزی است که هیچ وقت بدست نمیاد و بیا و فقط به خاطر عشقت و بچه هات زندگی کن .
یه کم فکر کردم و دیدم حرف اوستا واقعا حقه و گفتم اوستا حق با شماست و من جوونم و کله ام باد داره و ممنونم که راهنماییم کردی و گفت : می دونی پیری یعنی چی ؟ گفتم نه ! گفت پیری یعنی آدم از هیچ چیز لذت نمی بره و برو از جوونیت استفاده کن و لذت ببر و به خاطر اینکه خستگی این چند مدت از تنت در بیاد یه مدت برو شمال تا آب و هوات عوض بشه و منم گفتم چشم و همدیگرو بوسیدیم تا کدورتی بینمون نباشه .
اون شب به خاطر یه مدتی که به خاطر کارم از صبا دور بودم از صبا معذرت خواهی کردم و و گفتم منو ببخش و اون گفت آدم کسی را که دوست داره از دستش ناراحت نمیشه ؛ به صبا گفتم همونی میشم که تو می خوای و صبا گفت همونی بشو که خودت می خوای .
شب بار و بندیلمون را جمع کردیم و کلید ویلای داداش رضا را گرفتم و صبحه زود راه افتادیم که بریم شمال .
تو راه شمال حسابی گفتیم و خندیدیم و ماشاالله بچه هامم بزرگ شده بودند و شیطون و انقدر شیطونی کردند و سرمون را گرم کردند که نفهمیدیم کی رسیدیم شمال .
یه 10 روزی را تو شمال خوش گذروندیم و تفریح کردیم و گشتیم و حسابی حال و هوای صبا عوض شده بود و فقط امیدوار بودم که از دستم ناراحت نیست .
تو راه برگشت صبا بهم گفت می خواد ادامه ادامه تحصیل بده و منم گفتم هر کاری دوست داشتی انجام بده و من مانع پیشرفتت نمی شم و نخواهم شد ؛ گفت می خوام واسه خودم یه شخص تحصیلکرده باشم و مثل خانواده ات دیدگاهم به زندگی با تحصیلات بالاتر عمیق تر بشه و منم گفتم ایولا .
حالا این دفعه صبا گیر داده بود که برم خدمت و بهش گفتم از دست آقا جون خلاص میشم گیر تو میوفتم و مرگ من دیگه نگو برو خدمت و گفتم باشه دیگه نمی گم .
وقتی که از شمال اومدیم خیلی میزون بودم و حسابی خستگی این همه مدت از تنم در اومده بود و آرامش خاصی باهام بود وقتی با صبا بودم و دیگه دوست نداشتم که دیگه ازش دور باشم .
اوستا ساعت کاری را برای ما عوض کرده بود و گفته بود شما 7 صبح بیایید و 2 بعد از ظهر برید خونه و ما هم گفتیم چشم .
10 تیر ماه 1361 بود که مراسم عقد و عروسی علی و مریم را برگزار کردیم و باز هم ماشین من ، ماشین عروس بود و باز با زر قرمز و سفید تزئینش کرده بودیم
عروسی علی هم طبق معمول رفتیم دنبالش با موتور و تک چرخ زدیم و واقعا خیلی خوشحال بودم که تونستن دوستام مثل من داماد بشن .
دوستان عزیز واسم دعا کنید آخه قراره چند روز دیگه برم زیر تیغ جراح و عمل کنم و اگه عمری باقی موند و خدا دوسمون داشت زنده موندیم ماجرای سربازی و ........ را براتون تعریف می کنم و خواهشا برام دعا کنید که زنده بمونم چون دوستن دارم پسرکوچیکمو داماد کنم .
یاد حرف دوستی در مورد مرگ افتادم :
یه دوستی داشتم به نام سید که یه بار ازش پرسیدم مرگ چه شکلی است ؟ گفت همون طور که زندگی کردی اگه خوب بوده خوب هم میمیری .
یا حق