• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 771
تعداد نظرات : 84
زمان آخرین مطلب : 5064روز قبل
دانستنی های علمی

ماجرای به دنیا اومدن بجه هام و ........ ( پست هشتم ) :

اواسط اردیبهشت سال 1355 بود که صبا حالش بد شد و بردمش دکتر که دکتر ها گفتند که حال بچه بده و امیدی نیست. .......

که سریع بردنش اتاق عمل و منم نذر کرده بودم که اگه حال صبا خوب بشه یه گوسفند بکشم .

خوشبختانه بعد از چند ساعت هم حال صبا خوب بود و هم حال بچه ها ( بچه ها 2 قلو بودند ) خوب بود وچند روز بعد آوردمشون خونه و جلوی پاشون گوسفند را سر بریدیم .

یکی از بچه ها دختر و دیگری پسر بود که دختر و پسرم چشماشون سبز بود و به مادرشون رفته بودند و حالا می خواستیم برای دختر و پسرمون اسم انتخاب کنیم که اسم پسرمونو گذاشتیم کیا و اسم دخترمونو گذاشتیم کیانا .

زندگیمون خیلی زیبا می گذشت و شبهای جمعه گاهی سعید و محمد و علی می آمدند خونه ی ما و میگفتیم و می خندیدیم .

کم کم حس می کردم که محمد مثل سابق نیست و زیاد شاد و خنده رو نیست و خودم دردشو فهمیدم و دوست داشت با آبجی زهره باشه ولی روش نمی شد اینو از من درخواست کنه و خودم چون می دونستم آبجی زهرمو دوست داره یه شب جمعه که بچه ها خونه ی ما بودند رفتم آبجی زهره را از خونه ی آقا جون صدا کردم و گفتم بیا بالا کارت دارم و آبجی زهره هم اومد و به محمد هم گفتم بیا دم در و محمد هم اومد و چشمش تو چشم آبجی زهره افتاد انگار دنیا رو بهش دادند و دست آبجی زهره را گرفتم گذاشتم تو دستای محمد و گفتم برید اتاق بقلی با هم حرف بزنید و اینم می دونستم که محمد هیچ وقت به خواهرم خیانت نمی کنه و اندازه ی تمام دنیا دوسش داره و اون شب از ساعت 9 تا ساعت 12 محمد و زهره با هم حرف زدند .

اوایل خرداد ماه بود و من هم باید درسامو می خوندم و هم کار می کردم و دیگه با به دنیا اومدن بچه ها مسافر کشی نمی کردم و فقط می رفتم کارگاه .

همیشه به کم قانع بودم و هیچ وقت آمدم حریصی نبودم .

بچه هامم که هر روز بزرگتر وخوشگل تر می شدند و من هم تمام فکر و ذکرم بچه هام بودند .

پسرم همیشه از بچگی شیطون بود و اهل گریه و زاری نبود و وقتی هم که گریه می کرد آقا جون می گفت اشک شیطان بازم شروع شد .

دخترمم خیلی آروم و برعکس کیا بود .

و دیگه حسه درس خوندن هم نداشتم و فقط می خواستم لیسانسم را سریع بگیرم و برم دنبال خدمت سربازیم و یه کار خوب پیدا کنم .

موقع اعلام نتایج شد و یک درسو افتاده بودم و رفتم پیش استاده مربوطه ی درسم که خانومی تخس و مزخرف بود و گفتم اگه می شه کمکم کنید و گفت اصلا من نیم نمره هم نمی دم و استاد هم که از اون خانومای گیر بود نمره ی منو نداد و منم بهش گفتم یادت باشه و گفت یادم می مونه و شب رفتم پیش استاد جاودان و گفتم این درسو افتادم و گفت من زنگ می زنم بهش می گم نمرتو بده و من گفتم نمی خواد رو بندازی خودم یه جا هالشو می گیرم و حالشو هم بد گرفتم .

دیگه تابستون شده بود و من هم فقط تا ظهر می رفتم کارگاه و بقیشو می اومدم خونه و پیش صبا و بچه ها می موندم و البته بیشتر اوقات خواهرام و مادرم کمک صبا می کردند .

من که این همه نوشتم از خودم خواستم از داداش و رضا مهدی و حسین هم براتون بنویسم :

داداش رضا فوق لیسانس مکانیک داشت و از من 8 سال بزرگتر بود و در دانشگاه تدریس می کرد و در یک شرکتی هم گاهی اوقات کار می کرد .داداش رضا از همه ی داداشام بهتر بود و خیلی مهربون بود و با همه رفتار خوبی داشت و آدم خاکی و مردمی بود که همیشه به همه لطف می کرد و یک حرفی به من زده بود که تا عمر دارم فراموشش نمی کنم که گفته بود هیچ انسانی بزرگ نیست بلکه چالش های زندگی است که اونو بزرگ می کنه . و سال 1355 عاشق یکی از اساتید دانشگاهشون شده بود که داداش رضا و آقا جون و مادرم یک شب رفتند خواستگاری و همون شب جواب بله را به داداش رضا دادند و قرار شد شهریور ماه 1355 با هم ازدواج کنند .

عروسی داداش رضا خیلی با شکوه بود و خیلی بهمون خوش گذشت و بعد از ازدواج در خونه ی آقا جون ساکن شدند و دیگه شبها همگی با هم بودیم و پنج شنبه شب معمولا همگی می رفتیم شمال و یا جاهای دیگر و جمعه شب می اومدیم و البته گاهی اوقات سعید و محمد و علی هم با ما می آمدند .

داداش مهدیم از من چند 3 سال بزرگتر بود و رشته ادبیات خونده بود و برای فوق لیسانس درس می خوند و روح بزرگی داشت شبها می نشست تو اتاقش و شعر می گفت و می نوشت و شبها را دوست داشت و وقتی کنارش می نشستم و داداش مهدی برام از اشعارش می خوند روحم جلا داده می شد و بعضی شبها همگی می رفتیم تو حیاط می نشستیم و داداش مهدی برامون از اشعار عاشقانه و عرفانیش می خوند ......

داداش حسین از من 5 سال بزرگتر بود و فوق لیسانس مکانیک داشت و سال 1355 سرباز بود .

داداش حسین همیشه کار بدی می کردم منو نصیحت می کرد و یا اگه می دید کار از نصیحت گذشته می افتاد دنبالم و یه کتک حسابی منو ی رزد و منم به خاطر بزرگی و احترام چیزی بهش نمی گفتم و فقط شبش به داداش رضا می گفتم که اونم می رفت حالشو می گرفت .......

الان دوستان خیال می کنند زندگی من همش به خوبی و خوشی ختم می شد و همین جا می خوام بگم زندگیم همش خوشی نبود و بدبختی و در به دری زیاد کشیدم .......

 

پنج شنبه 30/7/1388 - 19:26
دانستنی های علمی

ماجرای فارغ التحصیلی ما و رفتن به انگلستان ( پست نهم ) :

تیر ماه سال 1355 بود و صبح ها می رفتم کارگاه و تا ساعت 12 کار می کردم و می اومدم خونه و پیش خانوادم بودم و پسرم خیلی شیطون بود و با نمک و دخترم خیلی ساکت و ناز بود .

از کار کردن زیاد خوشم نمیومد و به این نکته معتقد بودم که کم می خورم ولی حلال می خورم و تا حالا یه لقمه نون حروم نخوردم و خدا هم خودش روزیمو می رسوند و در مواقعی که دوست داشتم برای خانوادم چیزی بخرم ولی پولی نداشتم خدا کمکم می کرد و نمی ذاشت جلوی خانوادم شرمنده بشم .

اواسط تیر ماه بود که از اوستا مرخصی گرفتم و با صبا و کیا و کیانا به اولین سفر خانوادگیمون را رفتیم :

صبا گفت بریم مشهد زیارت ولی من که حس مشهد رفتنو نداشتم گفتم بریم شمال و گفت باشه و رفتیم رفتیم شمال و کلی خوش گذشت و ماهی می گرفتیم و لب دریا می خوردیم و من می رفتم تو لبه های دریا شنا می کردم و دریا هم آروم بود و منم کلی حال کردم و همیشه آب را دوست داشتم ....

من وقتی که داشتم شنا می کردم دیدم یه جوونی داره چپ چپ به صبا نگاه می کنه و داره میاد سمتش و منم از دریا اومدم بیرون و اون جوون داشت کم کم به صبا نزدیک می شد و صبا هم سرخ شده بود و وقتی منو پشت اون جوون دید خیالش راحت شده بود و اومدم از پشت بزنمش گفتم نامردیه و اومدم جلوش و اون جوون هم مست و پاتیل بود یخشو گرفتم گفتم چی کار داری با این خانوم و گفت کارش دارم و منم گرفتم یه کله زدم تو صورتش و انداختم رو شن های دریا و حسابی زدمش طوری که از دهن و دماغش خون میومد و مردم هم دور ما جمع شدند و از ترس جرأت نداشتند بیان جلو و بعد از این که کلی زدمش پرتش کردم اون ور و مردم هم کمکش کردند و یه پیر مردمی اومد جلو و گفت واس چی زدیش و منم گفتم به ناموسم نگاه چت کرده بود و گفتم من به ناموسم حساسم و اونم گفت آفرین که این قدر در مورد ناموست حساسی و وقتی که مردم پراکنده شدند و رفتم پیش صبا و صبا گفت مسعود چرا این قدر زدیش گناه داشت و گفتم تو اون قدر ظریفی که با یک نگاه هرزه می شکنی 

غروب خورشید را با هم تماشا کردیم شب هم بچه ها را خوابوندیم 

صبح زود بیدار شدم و به صبا گفتم جمع کن بریم گفتم نپرس می خوام سوپرایزت کنم و گفت باشه و راه افتادیم و رفتیم سمت کرج و از اون جا هم رفتیم سمت غرب و صبا گفت کجا می ریم و گفتم نپرس و فقط نگاه کن و رفتیم سمت سنندج و صبا گفت آخ جوون ( صبا و آسو همدیگرو خیلی دوست داشتند ) . رفتیم خونه ی آسو .

در زدم و آسو اومد دم در و وقتی منو دید و بعد صبا رو دید  بعد دید که من رفتم سمت ماشین و دو تا بچه آوردم و گفت اینا کی هستند و منم گفتم بچه هامونن و و آسو وقتی بچه ها را دید بچه ها را از دست من گرفت و گرفت تو بقلش و رفتیم خونه و گفتم آقا عطا الله و مامانت کجان ؟

گفت رفتن بانه و تا شب بر می گردن و صبا و آسو رفته بودند اون اتاق و با هم حرف می زدند و بچه ها هم که خواب بودند و منم که از تنهایی بدم میومد موتور آقا عطا الله را با اجازه ی صبا برداشتم رفتم یه دوری تو سنندج زدم و بعد اومدم خونه . رفتم پیش صبا و آسو و گفتم حوصلم سر رفته و اونا هم اومدند پیش من و آسو احوال بچه ها رو گرفت و گفت کاش اونا هم میومدند و منم به شوخی گفتم کدومشون اگه الان میومدند بهتر بود و گفت همشون و منم زنگ زدم و به خونه ی اوستا و گفتم چند روزی به بچه ها مرخصی بده و اونم گفتم چشم و گفت فقط قبل از رفتنشون بیان پیش من و منم گفتم باشه و زنگ زدم خونه ی سعید و علی و محمد و گفتم بیایید سنندج و گفت آخه اوستا مرخصی نمی ده و گفتم بهش زنگ زدم مشکل نداره و فقط قبل از اومدن برید دم خونه ی اوستا و اونا هم گفتند باشه .

ساعت 9 شب بود که آقا عطا الله و خانومش اومدند و وقتی که ما رو دیدند خیلی خوشحال شدند و آسو گفت تو اتاق هم مهمون داریم و آقا عطاالله گفت سعید و ..... هستند گفتم نه خودت برو نگاشون کن و فقط بیدارشون نکنی و وقتی که بچه ها را دیدند خیلی خوشحال شدند و خیلی بهمون تبریک گفتند و گفتند کاش سعید رو با خودتون میاوردید و منم گفتم دم دمای صبح میان .

ساعت 12 خوابیدیم و ساعت 9 صبح دیدم در می زنند و هم بوق رفتم درو باز کردم دیدم بچه ها با یک جکوارد مشکی ( جکوارد اولین بار فکر کنم اوایل سال 1355 وارد ایران شد و اوستا هم یک دونه خریده بود ) اومدند و من هم تو کف جکوارد بودم چون ماشین خیلی باهال و تیزی بود و اونا اومدند خونه و آقا عطاالله اونا را برد خونه و سعید را صدا زدم گفتم سوییچ ماشین را بده گفت واس چی گفتم حرف زیاد نزن بده گفت باشه و گفت فقط مواظب باش گفتم واس چی مگه ماشین کیه ؟ گفت ماشین اوستا است و بعد سریع گازشو گرفتم و رفتم یه دوری زدم و یک ساعت بعد برگشتم و خیلی خوش گذشت .

درست یادمه ظهر جمعه بود که با خانواده آسو رفتیم عروسی و تا شب عروسی طول کشید  اونجا کلی عکس گرفتیم و کلی بهمون خوش گذشت 

شب ساعت 12 و نیم عروسی تموم شد و اومدیم خونه ی آقا عطاالله و صبا از فرط خستگی رفت یه گوشه ای خوابید و سعید و .... رفتند یه جایی خوابیدند و بچه ها هم بقل من بودند که خیلی خسته بودم و بچه ها را پیش خودم خوابودنم و دم دمای صبح بود که دخترم کیانا گریه کرد و منم که حس نداشتم بلند بشم و آرومش کنم و دلم هم نیومد که صبا رو بیدار کنم و کیانا را رفتم گذاشتم تو ماشین و یه کم شیشه ی ماشین را باز گذاشتم نا نفس بکشند و خودمم رفتم خوابیدم و دخترمم آروم شد و صبح ساعت 10 بیدار شدم و صبا رو هم بیدار کردم و صبا گفت کیانا کجاست ؟ گفتنم دم دمای صبح کیانا گریه کرد و منم گذاشتمش تو ماشین که هم سر و صدا نکند و هم کسی از خواب نشه و صبا هم بدو بدو رفت سمت ماشین و منم گفتم زنده هست نترس ......

من از این کارم به این نتیجه رسیدم که حسی که مادر نسبت به فرزندش داره را هیچ پدری نمی تونه داشته باشه و مادر بیشتر و با احساس تر است و آقا جونه خدابیامرزم همیشه به ما می گفت تا پدر و مادر نشید قدر ما رو نمی دونید و ما هم قدرشو ندونستیم ولی با این حال همیشه بیادشم و حرفاش و رفتارشو سعی می کنم فراموش نکنم و تو زندگیم استفاده کنم

.

مردمان سنندج خیلی بهمون لطف کردند و یادمه لاستیک ماشینم پنچر شده بود و رفتم پنچر گیری و وقتی فهمید که کرد نیستم و مهمان هستم ، تیوپ ماشینمو عوض کرد و یه دونه نو انداخت و پولی نگرفت و نهار هم منو نگه داشت و کلی به من محبت کرد و از مردمان سننج همیشه خوبی و معرفت دیده ام . دم همشون گرم . همشون مردن .

چند روز سنندج بودیم و آسو گفت تو سنندج حوصلم سر می ره و من هم با اجازه ی آقا عطا الله ، آسو را با خود آوردیم تهران و موقع رفتن سعید و بچه ها با ماشین من اومدند و من هم با ماشین اوستا اومدم و من 2 ساعت زودتر از بچه ها به تهران رسیدم . روز بعدش رفتم سر کار و آسو پیش صبا و خواهرام بود ......

زندگیمون به خوبی و خوشی می گذشت و من هم تمام سعیمو می کردم تا برای صبا بهترین باشم و بر این باور بودم که پول زیاد خوشبختی نمیاره و سعی می کردم تا حدی کار کنم که خانوادم در رفاه و آسایش باشند و خودمم بیشتر وقتم را پیش خانواده ام بودم و مثل قدیما تو کوچه و خیابون نمی چرخیدم و بیشتر اوقات هم سعید و ........ خونه ی ما بودند و با هم خوش بودیم .

تابستون در حال تمام شدن بود که آقا عطا الله و خانومش اومدند تهران و یک هفته ای مهمون ما بودند و در طول مدتی که پیش ما بودند ، آقا عطاالله با آقا جون بود و مادر آسو با عزیز جوون ( مادر بزرگم ) و مادرم بود و اینم بگم که مادر صبا بیشتر خونه ی ما بود و آقا ماشاالله هم که عصرها بیکار بود پیش آقا جون بود .

من هم خواستم یه جور محبت های آسو را جبران کنم و دوست داشتم با خاطره ی خوبی از تهران بره  .

چند روز مانده بود به آخذ تابستون که آسو و خانوادش رفتند .

منم باید می رفتم انتخاب واحد می کردم و باید 7 ترمه درسمو تموم می کردم و ترم 7 را تمام واحدهایی که پاس نکرده بودم که فکر کنم حدود 24 واحد بود را برداشتم و مجبور بودم بکوب درس بخونم که فارغ التحصیل بشم و سعید و علی و محمد هم همین تصمیمو داشتند و مهر ماه شروع شد و رفتیم دانشگاه و این دفعه مثل دفعات پیش نبود و همه ی کلاسامو می رفتم و می دونستم که بعد از فارغ التحصیلی دلم برای اساتید و دوستان خیلی تنگ می شه ....

تصمیم داشتیم بعد از این که درسمون تموم شد بریم خدمت و بعد اون بچسبیم به کار و مثل یه مرد کار کنم .

روزها همین طوری می گذشت و ما هم داشتیم به روزهای آخر ترم می رسیدیم و می دونستم که این ترم فارغ التحصیل می شیم .

بعد از فارغ التحصیلی منو سعید و محمد و علی دانشجویان ممتاز دانشگاهمون شناخته شدیم و طی مراسمی از ما تقدیر و تشکر کردند و به ما بورسیه تحصیلی یکی از دانشگاههای انگلستان را دادند و ما هم باورمون نمی شد که بتونیم بریم انگلستان .

بعد مراسم سریع رفتم خونه و به همه گفتم می خوام برم انگلیس . همه خوشحال شدند غیر از صبا . شب بود و با صبا تو حیاط نشسته بودیم و داشتیم سیب زمینی رو آتیش می خوردیم به صبا گفتم چرا ناراحت شدی ؟ گفت که نمی تونم جداییتو تحمل کنم و منم گفتم همش 2 ساله زود می رم و میام . ولی صبا باز گفت اگه نری خیلی بهتره . منم گفتم باشه نمی رم .

از رفتن به انگلستان منصرف شدم و دانشگاه کارهای رفتنمون را درست کرده بود و قرار بود 1 ماه بعد بریم .

صبح که بچه ها را دیدم همه خوشحال بودند ولی من از این که نمی تونم برم ناراحت بودم . بچه ها گفتند حسابی تو انگلیس خوش می گذره و من گفتم شما برید من نمی تونم بیام ، گفتند چرا ؟ گفتم صبا گفته و اونا هم گفتند ما هم نمی ریم و گفتم به خاطر من نسوزید شما برید .

بازم مرام داداش رضا رو عشقه که گفت مسعود من کارای صبا و بچه هاتو درست می کنم که اونا هم بیان و با هم تو دو سال اونجا زندگی کنید و خودم براتون پول می فرستم .

وقتی که این خبرو به صبا دادم خیلی خوشحال شد 

داداش رضا واقعا فرشته بود و همیشه دست منو گرفته بود و در تمامی مراحل زندگیم کمکم کرد ..........

کارهای صبا 6 ماه طول می کشید و من باید می رفتم و صبا بعد از 6 ماه پیش من میومد ......

چند روز مونده بود بریم و رفتیم به اوستا گفتیم دیگه حلال کنید و باید بریم و اوستا خیلی ناراحت شد و گفت ای کاش نمی رفتید و می موندید با هم کار می کردیم و اوستا گفت من هم چند هدیه باید بهتون بدم که یکیش اینه که بیمه ی شما را می ریزم و بعد از تو کیفش 4 تا پاکت برداشت و تو هر پاکت 3 هزار تومان گذاشته بود و گفت هدیه ی بعدی را بعدها بهتون می دم و اومد ما را بوسید و اشک تو چشاش جمع شد و گفت بعد شما من دیگه چه جوری پامو تو کارگاه بذارم . و ما هم اوستا را بوسیدیم و بعد رفتیم .

رفتیم دم خونه ی استاد جاودان و استاد اومد دم در و گفتیم استاد ما داریم می ریم انگلیس و خوبی و بدی اگه دیدی حلال کن و استاد هم گفت آخرش می دونستم مایه ی افتخار دانشگاه می شید و ما هم گفتیم هر چی داشتیم از شما داریم و بس و خدایی هم استاد جاودان خیلی چیزها یاد داده بود دمش گرم روحش شاد......

ادامه ی خاطرات را انشا الله در پست بعدی می نویسم .

البته اگه عمری باقی موند .

یا حق

پنج شنبه 30/7/1388 - 19:20
دانستنی های علمی

برای تازه شدن هیچ وقت دیر نیست ( پست دهم )

دلم تنگ شده واسه بوی خوش قدیما ......

فقط یک روز مونده بود به سفرمون و حسابی دلم واسه خونوادم و دوستان و ...... تنگ شده بود ولی باید می رفتیم و خودمون را به دست تقدیر می سپردیم .

آخرین روز دیدم محمد دل تو دلش نیست و دوست داشت بره پیش آبجیم و باهاش حرف بزنه و خجالت می کشید بهم بگه و منم حال و روزشو فهمیدم و آبجی زهره را صدا کردم و گفتم بیا پایین و اومد پایین و گفتم برو و گفت چشم . محمد و زهره با ماشینم تا آخره شب رفتند بیرون و گشتند .

روز آخری که ایران بودم دلم خیلی گرفته بود و دلم واسه دوستان باوفای شوش ، بچه محله هامون ، استاد های دانشگاه تنگ می شد ، من زندگی را با وجود اینها دوست داشتم .

موتورم را بردم گذاشتم تو انباری خونمون و رو ماشینم چادر کشیدم .

اون شب دلم خیلی گرفت و آخرین شبی بود که کنار خانواده ام می خوابم و باید صبح زود فرودگاه بودیم . اون شب اولین باری بود که صبا گریه ی منو دید و بچه هامو کنار خودم خوابوندم . ساعت ۵ بیدار شدم یه دست لباس و یک دونه ادکلون و چند تا خودکار و دفتر با گذاشتم تو چمدان کوچکی و چمدونم را بستم .

صبح ساعت 6 و نیم مورخ هشتم بهمن : 1355

همه ی خانواده ی ما و خانواده ی سعید و محمد و علی با ما تا فرودگاه آمدند و اوستا هم اومده بود و در کمال ناباوری آسو و خانوادش اومده بودند ، اساتید محترم دانشگاه  بچه های محلمون و دوست خوبم عباس مکافات که عباس از دوستان قدیمی ام و بچه ی شوش بود بود ) که چند سال بعد کاسبی را کنار گذاشت  و رفت جبهه و تو جبهه هم شهید شد ( اومده بودند فرودگاه تا ما را بدرقه کنند .

با همه ی دوستان روبوسی کردم و بغض گلومو گرفته بود و دوری برام خیلی سخت بود و نتونستم با هیچ کدومشون خداحافظی کنم و داداش رضا منو صدا کرد و گفت خیالت راحت باشه و نمی ذارم به صبا و بچه هات بد بگذره و منم گفتم دمت گرم و دست کرد تو جیبش و پول زیادی بهم داد و گفتم نمی خوام ، داداش رضا گفت قرض بهت می دم بعدا پسش بده گفت بذار جیبت و منم گفتم فقط نصفشو بر می دارم و گفت باشه .

آقا جون گفت مواظب خودتون باشید و مبادا دعوا کنید و اونجا کشور غریبی است و گفت سعی کنید همیشه پشت هم باشید و هیچ وقت همدیگرو تنها نذارید و ما هم گفتیم باشه .....

بعد سوار هواپیما شدیم و وقتی رسیدیم دو نفر آمدند دنبالمون و ما را به خوابگاه بردند .

لندن خیلی برام زیبا به نظر اومد طوری که دیگه کمتر احساس دلتنگی می کردم و خیلی راحت خودمو با شرایط جور کردم و چون انگلیسی کمی بلد بودم صحبت کنم خیلی زود دوستانی پیدا کردم .

چند روز بعد کلاسها شروع شد و منو سعید چون هم رشته بودیم بیشتر با هم بودیم و تو ردیف آخر کلاس می نشستیم و درسی که استاد می داد را سریع یاد می گرفتیم و تو دانشگاه خیلی سخت گیری می کردند و آخر درس استاد گفت کی می تونه این مساله را حل کنه و هیچ کی نتونست و من و سعید حلش کردیم و به استاد نشونش دادیم و گفت درسته و گفت شما از کدوم کشور اومدین و گفتیم از ایران .

کلاس که تموم شد یکی از بچه های کلاس اومد پیش ما و خودشو معرفی کرد و به انگلیسی گفت اسمم نواس غزالی هستم و گفتیم از کدوم کشور و گفت از عراق و ما هم خودمون را معرفی کردیم و گفت امیدوارم دوستان خوبی برای هم باشیم .

روزها می گذشتند و دلم برای خانواده و ...... تنگ شده بود و دوست داشتم انصراف بدم و بیام ولی بازم گفتم 6 ماه صبر کنم تا صبا و بچه هام هم میان پیشم و روزها را لحظه شماری می کردم تا این 6 ماه تموم بشه .

منو سعید و محمد و علی همیشه با هم بودیم و هیچ وقت همدیگرو تو غربت تنها نگذاشتیم و همیشه با هم متحد بودیم و تو انگلیس خیلی ها به ما بدی کردند و بعضی از هم دانشگاهی ها مون بی خود گیر می دادند و می دیدند که غریب هستیم بد رفتاری باهامون می کردند .

کم کم پس اندازمون داشت تموم می شد و با شهریه ای که دانشگاه به ما می داد نمی شد دوام بیاریم و غرورمون هم اجازه نمی داد که به خانواده هامون بگیم تا پول برامون بفرستند و مجبور بودیم که دنبال یه کار بگردیم . هر چی گشتیم کاری پیدا نکردیم .

یک هم کلاسی داشتم به نام میشل که تو کار خلاف بود و یه روز بهم گفت کار می کنی و منم که در به در کار می گشتم گفتم آره چرا که نه و از همون روز فروش مواد را به صورت خورده فروشی شروع کردم و میشل به ازای فروش مقدار کمی به من پول می داد و یا گاهی اوقات بهم مواد می داد که منم مصرف می کردم و می گفت بدن را تقویت می کنه و منم چون نادون بودم و تا حالا مواد مصرف نکرده بودم و تجربه ای نداشتم قبول کردم و مواد کشیدم و از همون شب بود که با اولین دود معتاد شدم و بعد اون تزریقی شدم. مجبور بودم به خاطر خرج مواد کار کنم و کلاس های دانشگاه را غیبت می کردم و صبح ها زود می رفتم بیرون و شب ها دیر وقت می اومدم خونه و کم کم سعید و محمد و علی بهم مشکوک شدند .

هر روز از روز قبل مصرفم بالا تر می رفت و چهره ام خیلی عوض شده بود که باعث شده بود همه بفهمند که معتاد شده ام و سعید و محمد و علی و.... هر طور بود بهم حالی کردند که مواد را ترک کنم ولی ترک کردنش خیلی سخت بود و چند بار خواستم ترک کنم و نشد . طوری شده بود که دیگه تو خوابگاه رام ندادند و مجبور بودم تو خیابون بخوابم و کارتن خوابی بکنم و روزها می شد که چیزی نمی خوردم و مجبور بودم ته مونده ی آشغالی هایی مردم را بخورم و یا برم دم رستوران تا یکی دلش بسوزه و یه لقمه نون بهم بده . روی برگشتن پیش بچه ها را نداشتم و پولی برای خرید مواد نداشتم و پیش میشل هم که می رفتم و میشل می گفت تو قیافت تابلو است و دیگه بهت کار نمی دم . هر چی التماسشو کردم اون روز بهم جنس نداد و داشتم از درد می مردم .

دیگه از زندگی نا امید شده بودم و فکر و ذکرم فقط گرفتن مواد و تزریق بود و کارمم همش التماس کردن از میشل بود و گاهی اوقات دلش می سوخت و یه مقدار کمی بهم مواد می داد تا تزریق کنم ....

دلم خیلی به حال خودم سوخت و گور بابای نعشگی بعد التماس....

اون روز به زور خودمو تا خوابگاه رسوندم و گفتم برم از بچه ها کمی پول بگیرم تا از درد خماری نمی رم و وقتی رفتم دم خوابگاه نگهبان را صدا زدم گفتم دوستامو صدا کن اونم گفت کسی تو اتاق نیست ، گفت که دنبالت می گردند.

منم دم خوابگاه نشستم که نواس غزالی را دیدم و وقتی حال و روزم را دید گریش گرفت و گفت چته ؟ پهلوون ! منم گفتم پول می خوام ، نواس غزالی گفت پول می خوای بری مواد بگیری گفتم آره بهم پول داد و گفت برو بخر و منم سریع رفتم از میشل مواد بخرم که نواس غزالی هم پشت سر من اومد و پاتوق میشل را دید و وقتی که من رفتم ازش مواد بخرم اومد جلو تا جا داشت میشل را زد و برد به پلیس تحویلش داد و منم از درد و خماری همون جا افتادم و بعد دیگه چیزی یادم نمیاد .

کی باورش می شد که مسعود گوریل معتاد بشه ، کی باورش می شد که من کارتن خواب بشم و اون قدر به خودم مغرور بودم و با خودم می گفتم من که معتاد نمی شم و فوقش چند روز می کشم و بعد ترکش می کنم که نتونستم و چند ماه معتاد بودم . گاهی وقتا غرور زیادی باعث می شه که آدم بد جور گرفتار بشه .......

دیگه وقتی بیهوش شدم چیزی یادم نیست و وقتی چشم باز کردم دیدم بیمارستان هستم و دوستام بالای سرم هستند و چهره ی مهربون سعید را اول دیدم و منو بوسید و گفت خدا رو شکر که زنده ای ، منم یهو گریم گرفت و گفتم وقتی که گریم می گیره هنوز امیدوار می شم که جون دارم و نواس غزالی گفت تو همیشه جون داری .

چند هفته بیمارستان بودم و هر لحظه دوستانم پیشم بودند و یک لحظه هم تنهام نذاشتند و بعد که از بیمارستان مرخص شدم منو آوردند خونه و همه مراقبم بودند که سراغ مواد نرم و هر لحظه مراقبم بودم .

تو این مدت سارا تمام خرج و مخارج بیمارستان را داده بود و برام از دانشگاه مرخصی گرفته بود و خیلی بهم محبت کرد که منو شرمنده خودش کرده بود ....

کم کم داشت چهره ام مثل سابق می شد و حسابی سارا برام سنگ تموم گذاشت و کمکم کرد و واقعا در حقم دوستی را تمام کرد .

نواس غزالی اگه نبود حالا معلوم نبود من زنده بودم یا نه و نواس غزالی مردونگی را در حقم تموم کرد و اگه اون روز منو دنبال نمی کرد و منو به بیمارستان نمی برد حالا جای من تو گورستان بود .

یه روز داداش رضا زنگ زد و گفت صبا و بچه ها یک ماه دیگه میان و منم خیلی ناراحت شدم و جایی نداشتم که صبا و بچه ها توش زندگی کنند و خودمم که آس و پاس بودم ....

موضوع اومدن صبا و بچه ها را با دوستانم در میون گذاشتم و سارا گفت من کمکت می کنم ؟ گفتم چه جوری ؟ گفت بیا پیش بابای من کار کن منم گفتم چه کاریه ؟ گفت بابام رستوران داره و برو به عنوان گارسون کار کن و منم گفتم ممنون و فقط یه مشکلی بود که سعید و محمد و علی هم اندازه ی من به پول احتیاج دارند و اونا پس چی ؟

سارا موضوع کار کردنمون را با باباش در میون گذاشت و قرار شد اون روزایی که بیکاریم تو رستوران کار کنیم .

ترم اول دانشگاه را که تو مرخصی بودم و از بچه ها عقب افتاده بودم و باید سعیمو می کردم که خودمو به بچه ها برسونم و بتونم با اونا فارغ التحصیل بشم و سعید خیلی بهم کمک کرد و باعث شد که بتونم درسهای عقب افتادمو بخوبی بخونم .

کم کم داشت روز موعود می رسید و منم دوست داشتم یه آپارتمان کوچیک اجاره کنم برای صبا و بچه ها ، ولی بازم مشکل مالی داشتم ولی بچه ها کمکم کردند که بتونم آپارتمان کوچکی اجاره کنم و تمام حقوقشون را دادند به من ، تا من پیش صبا و بچه ها احساس ضعف نکنم ........

دوستان عزیزم عمر آدم اون قدر بلند نیست که بتونه همه چی رو تجربه کنه و باید بعضی از تجربیات را فقط بخونه چون تجربه ی بعضی چیزها مثل کشیدن مواد باعث می شه که انسان سر از نا کجا آباد در بیاره و همیشه تو زندگی شخصیتون دوستانی به خوبی دوستان من شاید پیدا نکنید که از قعر چاه بیرونتون بکشه و کمکتون کنه . همیشه سعی کنید به جای تجربه کردن ، از تجربه ی دیگران استفاده کنید و من نمی گم نوشته های منو بخونید و اونو سر مشق زندگیتون قرار بدید ، فقط می گم از اونا چیزی یاد بگیرید تا تو زندگی موفق تر بشید و دنیا همش کلاسه درسه ...

موفق باشید

تا سلامی دوباره

یا حق

 

پنج شنبه 30/7/1388 - 19:19
دانستنی های علمی

خاطره ای از دوران کودکی و...... ( پست یازدهم )

زندگی آنقدر با انسان بازی در میاره که نمی فهمه این زندگیه یا بازی مار و پله ؟

از زندگی خسته شده بودم و حسابی شاکی از زمونه که منو از وطنم دور کرده بود که چشمم به نوشته ای افتاد که باز منو به یاد خدا انداخت و یه کم دلم آروم گرفت ( درویشی از ابوسعید ابوالخیر پرسید خدا را در کجا طلب کنم ؟ گفت : کجایش جستی که نیافتی )

یه دفعه چشمامو بستم و رفتم تو عالم دوران دبستان :

یه روز سرد زمستون که خواب مونده بودم و دیر رسیدم به دبستان و آقای معلم هم هنوز نیومده بود و تو کلاس محمد و علی با یک پسره دعوایی به پا کرده بودند منم رفتم سمت بخاری نفتی تا خودمو گرم کنم که آقای ناظم که صدای دعوا را شنیده بود اومد سمت کلاس ما و تا چشمش به من افتاد گوشمو پیچوند و منو برد تو دفتر که با صدای معترض گفتم گوشمو ول کن و گفت تو کلاس دعوا راه انداختی باید تو آدم بشی و نذاشت من حرف بزنم و سریع منو برد دفتر و با ترکه به جفت دست و پاهام زد و منم بغض گلومو گرفت ولی از روی غرور گریه نکردم ؛محمد و علی اومدند دفتر و گفتند ما بودیم که اون پسره را زدیم و مسعود همین الان از خونه اومده بود و این دفعه اون دعوا را شروع نکرده و منم که حسابی دست و پاهام درد می کرد آقای ناظم اومد جلو و از من معذرت خواهی کرد و با پر رویی تمام گفت دفعه ی بعد که دعوا کردی نمی زنمت ؟ خوبه ؟

منم گفتم شاید دیگه من هیچ وقت تو دبستان دعوا نکنم و اون وقت من از شما یه فلک طلب دارم و ناظم هم گفت برو گمشو .آقای ناظم داد زد و منم اداشو در آوردم و گفتم به داداشام می گم حسابتو برسن و می دونست داداشام اگه بیان مدرسه حسابی حالشو می گیرن .

اون روز محمد و علی به جای کتکی که به جاشون اشتباهی خورده بودم کلی برام خوراکی خریدند و حسابی به قول معروف خرم کردند ....

اون روز دست و پاهام خیلی درد می کرد و گفتم اگه به مادرم بگم مادرم ناراحت می شه و گفتم برم به داداشام بگم و به داداشام گفتم دستو پام درد می کنه و گفتند چرا ؟ موضوع دبستان را براشون تعریف کردم و گفتند فردا میاییم دبستان و حال ناظمتون را می گیریم و منم با افتخار صورتشون را بوسیدم و بعد داداش حسین گفت برو بخواب تا فردا صبح ناظمتون را آدم می کنیم .

صبح با اعتماد به نفس و با غرور با داداشام رفتم دبستان و با داداشام رفتیم تو دفتر و داداش رضا گفت مسعود تو برو بیرون ، تا ما آقای ناظم یه کم صحبت مردونه بکنیم و داداشام حسابی با حرفاش حاله آقای ناظم را گرفتند طوری که وقتی هم دعوا می کردم و با بچه های پر رو کتک کاری می کردم ناظم منو تنبیه نمی کرد و هر وقت منو می دید می گفت به داداشات سلام مخصوص برسون .....

خدا آقای ناظم را بیامرزه و ما رو هم بخشیده باشه که این قدر اذیتش کردیم آخه از دست بچه های مدرسه سکته کرد و عمرشو داد به عزراییل.

دیگه کم کم بریم سراغ ادامه ی ماجرا :

همه ی دوستانم( سعید ؛ محمد ؛علی ؛ نواس غزالی و سارا) برای ملاقات صبا و بچه آمده بودند فرودگاه

صبا و بچه ها اومدند و ما رفتیم ملاقاتشون .

  گفت دلم واست تنگ شده بود و منم گفتم همچنین و بعد بچه هامو بقل کردم و بیشتر دلم واسه بچه هام تنگ شده بوده بود و ماشاالله زیبا و خوشگل شده بودند.

بعد فرودگاه به اصرار سارا رفتیم رستوران بابای سارا و حسابی از ما پذیرایی کردند و بعد هم گفتم صبا خسته است و رفتیم آپارتمانمون که تازه اجاره کرده بودیم و می دونستم که صبا از جاهای کوچیک خوشش نمیاد ولی هیچی نگفت و گفت دستت درد نکنه که برام همچین آپارتمانی گرفتی ....

من روزهایی که کلاس داشتم را دانشگاه می رفتم و بقیشو تو رستوران کار می کردم و فقط یک روز تو هفته تعطیل بودم ؛ ساعت 8 شب می رسیدم خونه و خسته داغون از فشارهای کار و درس ، ولی با لب خندون میومدم خونه تا صبا ناراحت نشه و تا ساعت 12 با صبا بودم و با هم حرف می زدیم و گاهی شبا با صبا می رفتیم تو شهر و می گشتیم و یادم نمیاد یه روز صبا منو با بد اخلاقی و یا چهره ی داغون دیده باشه و همش بهش محبت می کردم تا مبادا دوری خانواده اذیتش کنه ؛ بعضی از شب ها سعید و محمد و علی می اومدند خونه ی ما تا نیمه های شب با هم بودیم .

کم کم زندگی و عمر ما هم داشت می گذشت و منم کم کم با شرائط جور شده بودم و حسابی کار می کردم و زندگی خوبی را برای خانواده ام در آینده ای نه چندان دور می دیدم .

یه شب داداش رضا به خوابگاه زنگ زد و من هم تو آپارتمانم بودم و به بچه ها خبر داده بود که عزیز جون ( مادر بزرگم ) فوت کرده .

بچه ها صبح بهم یه طوری گفتند که ناراحت نشم ، منم گریم گرفت و اون روز تو کلاس حالم خیلی گرفته بود و حس و حال درس خوندن هم که نداشتم و به زور تو کلاس موندم و دوست داشتم بیام ایران و تو مراسم باشم ولی شرائط کشور ایران هم ناجور بود و گفتم بیخیال شم و همین جا واسه روحش یه فاتحه می فرستم و با رفتن من نه اون زنده می شه .

شب که اومدم خونه و به صبا گفتم که عزیز جون فوت کرده و خیلی ناراحت شد و اون شب صبا کلی گریه کرد و صبا خیلی عزیز جونو دوست داشت .

اون شب محمد و علی و سعید و نواس و سارا اومدند خونمون من که غرورم اجازه نداد تو جمع خودمو سبک کنم و گریه کنم و غصه ها مو می ریخیتم تو خودم و سارا هم پیش صبا بود و صبا رو دلداری می داد .....

بازم دم سارا گرم که صبا را آروم کرد و البته اینم بگم صبا و سارا زبون هم را نمی فهمیدند و فقط سارا ، صبا را تو آغوش گرفته بود و صبا هم تا جا داشت گریه می کرد ....

بچه هامم که دمشون گرم و انقدر شیطون بودند و من و دوستانمو سرگرم کرده بودند که من اصلا اون لحظه یادم رفت که عزیز جونی هم بوده و الان فوت کرده .......

در کل گفتم بی خیالی طی کنم و با غصه ی من هیچ چی عوض نمی شه .....

طبیعت خیلی بی رحمه ......

هر کی رو دوست داری ازت می گیره .

باز هم معرفت دوستانم که همیشه پشتم بودند و نذاشتند که غصه بخورم .

کم کم صبا خودشو با شرائط جور کرد ولی معلوم بود که دلتنگه و دوست داشت که برگرده ولی خجالت می کشید که بگه که می خواد برگرده ......

یک شب که طبق معمول من و صبا با هم تنها بودیم و داشتیم با هم درد و دل می کردیم بهم گفت که دلش تنگ شده و دوست داره برگرده ایران من هم گفتم هر جور دوست داری و راحتی تو راحتی منه و برای صبا و بچه ها بلیط گرفتیم .....

صبا و بچه هام را با یه پرواز غیر مستقیم فرستادم ایران ....

بعد از رفتن صبا ، آپارتمان را پس دادم و رفتم خوابگاه پیش بچه ها و خیلی خوشحال شدم که صبا از پیشم رفته چون واقعا تو اینجا احساس غربت می کرد و دوست داشت برگرده و منم دوست داشتم اون راحت باشه و دوست نداشتم که از پدر و مادرش دور باشه ؛ همیشه راحتی خانواده ام راحتی من بود و دوست نداشتم جایی باشه که براش مثل یه قفس است ......

( نمی دونم کسی غربت را تجربه کرده یا نه ولی خیلی سخته )

خیلی دوست داشتم پیشرفت کنم و به هر چی که آرزومه برسم برای همین بسختی کار می کردم و بعد دانشگاه یه راست می رفتم رستوران و تا آخر شب کار می کردم و یه مقدار از پولامو می فرستادم ایران و بقیشو پس انداز می کردم و یه مقدارییشو هم خرج می کردم و یکی از بزرگترین آرزوهام داشتن پمپ بنزینی اختصاصی بود و دوست داشتم دیر یا زود به این آرزوم برسم و می دونستم خواستن توانستن است و من هم آرزوم فقط همین بود .

توی دانشگاه خیلی سختگیری می کردند و مجبور بودم تو کلاس شیش دانگ حواسمو جمع درس کنم و خوب یاد بگیرم تا بتونم سر امتحان نمره ی خوبی بگیرم .

حالم از استادام بهم می خورد و یه کم مرام و معرفت اساتید ایران را نداشتند و یه نیم نمره هم حال نمی دادند و انگار نمره اگه می دادند می مردند و خدایی دم استاد جاودان گرم و این استاد ها باید می اومدند دوره ی مرام و معرفت پیش استاد جاودان یاد می گرفتند و به قول داداش رضا کمرنگ حال می دادند .....

ولی یه کم که گذشت فهمیدم اینا دوست دارند دانشجویانی تحویل جامعه بدند که واقعا بار علمیشون زیاده .

کم کم داشتیم درسارو پاس می کردیم و به پایان مدرک گرفتنمون چیزی نمونده بود .....

پنج شنبه 30/7/1388 - 19:18
دانستنی های علمی

نامه ای از عباس مکافات برای من و عاشق شدن سعید ( پست دوازدهم )

اواخر سال 1358 بود و ما فوق لیسانسمون را گرفتیم و بچه ها باز تصمیم گرفته بودند که ادامه تحصیل بدن و منم با تصمیم بچه ها موافقت کردم و گفتم منم می خونم و می دونستم اگه برگردم ایران باید برم خدمت سربازی و اوضاع مملکتمون هم بد بود گفتم بمونم و درسمو بخونم .

سارا باز هم ادامه تحصیل می خواست داد ولی دانشگاهامون با هم فاصله داشتند ولی باز هم به دیدنمون میاد و به صبا و بچه ها سر می زد .

ولی افسوس که نواس غزالی دیگه کنارمون نبود و دیگه نمی خواست ادامه تحصیل بده و رفت عراق و نواس آدرس منزلشو به ما داد و گفت یه بار باید بیایید عراق منزل ما و قول دادیم که یه روزی میاییم .

با نواس غزالی خاطرات خوبی داشتیم و مثل سعید و محمد و علی دوستش داشتم و انسانی خون گرم و حرمت نون و نمک را همیشه حفظ می کرد و واقعا انسان پاکی بود که من روی سرش قسم می خورم .

به سختی تونستیم دانشگاهی پیدا کنیم و آزمون ورودی سختی داشت ولی خدا کمکمون کرد و تونستیم وارد دانشگاهی در انگلستان بشیم و بتونیم ادامه تحصیل بدیم .

این دفعه به اجبار و تحمیل درس خوندم چون اوضاع ایران خراب بود و درس خوندنو ترجیح دادم و دلمم برای آقا جون و مادرم تنگ شده بود و چند سال بود ندیده بودمشون .

یه روز به داداش رضا زنگ زد و گفتم همگی بیایید اینجا و با حرفم موافقت کرد و گفت من دوست دارم بیام ولی آقا جون و مامان را چیکار کنم ؟ گفتم یه طور راضیشون کن بیان ولی آقا جون و مامان دلشون نمی خواد بیان اونجا و تو مرام داداش رضا هم نامردی نبود که تنهاشون بذاره .

به صبا یه چند رو بعدش زنگ زدم و گفتم که میایی اینجا و گفت دلم می خواد و در اولین فرصت میام .

دیگه شرایطم مثل قبل نبود و برای خودم پس اندازی داشتم و حسابی می تونستم به صبا برسم . و یه آپارتمان شیک و خوب اجاره کردم تا صبا راحت باشه و مقداری وسایل به سلیقه خودم خریدم و می دونستم که صبا خوشش میاد.

اوایل سال 1359 بود که صبا و بچه هام با کمک داداش رضا و با هزار بدبختی تونست بیاد انگلیس و من هم از اومدنش خیلی خوشحال شدم و باز هم با دوستانم رفتیم به فرودگاه و دیگه بچه هام در آغوش صبا نبودند و راه می رفتند و حسابی خوشگل شده بودند و وقتی منو دیدند چسبیدند به صبا و نیومدند بقل من و منم حسابی ضد حال خوردم که چرا نیومدند بقل من !

دوستانم من و صبا را تا آپارتمانمون همراهی کردند و رفتند .

بچه هام دیگه خجالت نکشیدند و روشون باز شد و احساس غریبی نمی کردند و بعد اومدند پیشم و اون شب با آرامش بیشتری خوابم برد و وقتی که صبا پیشم نبود نمی تونستم خوب بخوابم ولی نمی دونم چرا وقتی صبا در کنارم بود انگار آرامش پیدا می کردم .

طبق معمول کار می کردم و درس می خوندم .

گاهی شبا هم که پدر سارا می گفت به خانمت بگو بیاد اینجا و شام را در اینجا بخورید و خدایی از معرفتش خوشم میومد خدا بیامرزتش که تو غربت خیلی بهم محبت کرد .

یه روز در عین ناباوری نامه ای از ایران به دستم رسید و اصلا باورم نمی شد که عباس مکافات هنوز به یادم باشه .

خلاصه ای از نامه ی عباس برای من :

عباس دوست عزیزم که بچه ی شوش بود و برام نوشته بود که خیلی بی معرفت هستی و گفته بود ناسلامتی ما با هم نون و نمک خورده بودیم و نوشته بود آدرس منزلتو ازداداشت گرفتم و گفت می دونم الان برای خودت آدم تحصیلکرده ای هستی و نوشته بود درسته که تا سوم راهنمایی سواد دارم ولی وقتی با یکی نون و نمک بخورم و دست رفاقت بدم همیشه به یادش هستم و نوشته بود که دوست داشتم مثل شما می تونستم درس می خوندم ولی تو درس خوندی انگار ما خوندیم و نوشته بود چند خبر خوش دیگه ، توبه کردم ، خلاف نمی کنم ، نماز می خونم ، سیگار نمی کشم . خبر خوب دیگه ای برات دارم و اینکه ازدواج کردم و زن خوبی دارم و چند ماه دیگه دخترم به دنیا میاد و دوست دارم اون بتونه مثل خانواده ی شما تحصیلکرده باشه و همیشه بدون هر جا باشی دوستت دارم ولی همیشه معرفت داشته باش و دوستای قدیمت را فراموش نکن ، گفته بود به خانمم گفتم که دوستی دارم که تو انگلیسه ولی باورش نمی شه که من همچین دوستی داشته باشم و می گه تو دروغ می گی و همچین دوستی ندارم .می دونم که دیگه نمیایی ایران و اونجا بهت خوش می گذره ولی دوست دارم یک بار دیگه ببینمت پس خداحافظی نمی کنم و می گم به امید دیدار .

وقتی که نامه ی عباس را خوندم واقعا از خودم بدم اومد و گریه ام گرفت و به خودم افتخار کردم که دوست خوب و دل پاکی مثل عباس دارم . من خیال می کردم ته مرام و معرفتم ولی عباس با نامه اش منو شرمنده کرد وبعد براش نامه ای نوشتم و ماجرای معتاد شدن و .... را براش تعریف کردم و گفتم اینجا انقدر مشکل دارم که همه را فراموش کردم ولی تو دلم بیادتم و انشا الله روزی میام ایران و روی گل ماهت را می بوسم .

خدا عباس را بیامرزد و الان سالهاست که شهید شده و خدا بیامرزتش.

تو همین جا می گم بچه های جنوب شهر خیلی با معرفت هستند و از همین جا دست تک تکشون را می بوسم .

زندگی و عمرمون کم کم داشت می گذشت و هیچ وقت یادم نمیاد برای کیا و کیانا اسباب بازی و یا وسیله ای سرگرم کننده خریده باشم و بیشتر وقتا که از سر کار میومدم خودم باهاشون بازی می کردم و می خوابیدم تا از سر و کول من برند بالا . همیشه یادمه که وقتی از سر کار میومدم و تو کوچه به پنجره ی خونمون نگاه می کردم کیا و کیانا منتظره من بودند تا من بیام و وقتی منو می دیدند بدو بدو می آمدند تا باهاشون بازی کنم ....

واقعا وقتی صبا و بچه هامو می دیدم خستگی کار و درس برام معنایی نداشت و واقعا چه روزگار خوشی بود یادش بخیر ...

ما تو انگلیس فقط سارا و پدر بزرگوارشو داشتیم .

سارا انگار چیزی می خواست به من بگه که نتونست و چند بار گفت مسعود گفتم چیه ؟ گفت بعدا" بهت می گم هیچ چی .

سعید هم اون سعید سابق نبود و آشفته بود یه حسی بهم گفت اینا دو تا عاشق هم هستند ولی سعید چون خجالتی است نمی تونه به کسی بگه و یه شب که سعید اومده بود خونه ی ما و من هم بچه ها را برده بودم بیرون تا براشون یه کم خوراکی بخرم و اومده بود به صبا گفته بود من تو این چند سال عاشق سارا شدم و خجالت می کشم به سارا بگم و می ترسم اون از من خوشش نیاد و من تا وقتی که اونجام روی نگاه کردن تو صورتشو نداشته باشم و صبا گفت به سارا می گم ببینم نظر اون چیه ؟ و گفت کمکت می کنم تا بهش برسی ولی یادت هست روزی که گفتی عشق چیه و من هیچ وقت عاشق نمی شم و سعید گفت حالا یه چیزی گفتتم حالا جدی نگیر و.....

من رسیده بودم خونه صبا اومد جلو و گفت سعید اومده بود و گفتم تنها گفت آره . گفتم سعید از این اخلاقا نداشت که تنها اینجا بیاد ، گفتم حالا چی کار داشت گفت : عاشق شده و عاشق سارا .

اصلا باورم نمی شد که سعید هم یه روز عاشق بشه اما شد ....

سارا به چشم خواهری از همه لحاظ مناسب سعید بود و مهم این بود که سارا و سعید عاشق هم شده بودند و سعید خجالتی ما هم خجالت می کشیده که به کسی بگه و راز عشقشو چند سال تو سینه حبس کنه ......

صبا به سارا گفت و سارا هم عاشق سعید بوده ولی مثل سعید روش نمی شده بگه و سعید شب باز اومد خونمون و از ما تشکر کرد و گفت خوب شد به شما گفتم ...

در کل سعید خیلی شاد و شنگول بود و انشا الله ماجرای خواستگاری سعید را براتون می نویسم .

دیگه خداوکیلی دستم خسته شد و دوست داشتم سریع ادامه ی خاطراتو بنویسم و امیدوارم که هر جای این کره ی خاکی هستید دلاتون دریایی باشه ......

به امید آرزوی موفقیت برای شما سروران گرامی

یا حق

پنج شنبه 30/7/1388 - 19:17
دانستنی های علمی

 

بیوگرافی بهنوش بختیاری

قبل از بازیگری به عنوان منشی صحنه فعالیت می‌كرد كه این كار او را بسیار مسئولیت‌پذیر و منظم بار آورد كه پایه‌گذار موفقیت‌های او در بازیگری بود.
سال 75 به مدت یك سال زیرنظر خانم مهتاب نصیرپور در مدرسه رسام هنر دوره یك ساله تئاتر را گذراند كه به واسطه آن با ادبیات بازیگری آشنا شد.
به موسیقی علاقه فراوانی دارد، پدرش هم در این وادی كار می‌كند و یكی از دو برادرش هم در زمینه موسیقی فعال است.

در مجموعه زیر آسمان شهر(3) و ورود ممنوع ممنوع به عنوان دستیار كارگردان در كنار مهران غفوریان حضور داشت.
علاقه زیادی به فوتبال ندارد اما فوتبال‌های ملی رادنبال می‌كند در صورتی كه فرصت پیدا كند به ورزش بدنسازی می‌پردازد.
علاقه‌ای به بیزینس ندارد. به قول خودش هر كسی جلوی او از پول و حساب و كتاب حرف بزند احساس می‌كند او سرگرم صحبت به زبان اسپانیایی است.
عاشق خطاطی است و خیلی دلش می‌خواهد این هنر را به صورت حرفه‌ای دنبال كند.
با توجه به مشغله كاری فراوان زیاد به كارهای خانه‌داری و آشپزی نمی‌رسد اما بسیار منظم و خوش‌سلیقه است. چلوكباب از غذاهای مورد علاقه اوست.
عاشق لهجه بختیاری پدرش است اما خودش به لهجه بختیاری صحبت نمی‌كند.
علاقه فراوانی به مسافرت دارد. آخرین مسافرتش به شهر مقدس مشهد بود و سرعین اردبیل به یادماندنی‌ترین نقطه‌ای بود كه به مسافرت رفته است.

علاقه فراوانی به مطالعه دارد و تا فرصتی به دست آورد به مطالعه می‌پردازد. او عاشق مطالعه كتاب‌های روان‌شناسی و رمان است. آخرین كتابی كه مطالعه كرده سلاخ خانه شماره 5 بود.
در دوران كودكی برخلاف بسیاری از بچه‌ها كه خیلی شلوغ و شر هستند دختر آرام و دوست‌داشتنی بوده.
به موسیقی كلاسیك علاقه فراوانی دارد و از بین خوانندگان پاپ به صدای رضا صادقی، مرحوم ناصر عبداللهی و مازیار علاقه فراوانی دارد.
در صورتی كه وقت كند به سینما می‌رود. او سعی می‌كند همه فیلم‌های روز را ببیند. آخرین فیلمی كه در سینما دیده «وقتی همه خواب بودن» است.
علاقه فراوانی به مهمانداری هواپیما دارد. او پذیرایی در اوج آسمان را عاشقانه دوستدارد.
از خواندن شعر لذت می‌برد، اما اصلا نمی‌تواند شعر بگوید و یا شعر حفظ كند ولی بسیار روحیه رمانتیكی دارد.
آخرین كارهایش مستند ایرانگردی و كار 90 دقیقه‌ای «یك روزی زنجیرش رو پاره می‌كنم» ساخته آقای عباسی است كه هنوز پخش نشده.
به بازی خانم‌ها ثریا قاسمی، مریلا زارعی، گوهر خیراندیش، لیلا حاتمی، سحر ولدبیگی و شقایق دهقان علاقه فراوانی دارد.
تا به حال در اكثر كارهای مهران مدیری به ایفای نقش پرداخته و در اكثر نقش‌هایش موفق ظاهر شده است، به هیچ عنوان از بازی كسی ایراد نمی‌گیرد و اهل بدگویی نیست.
برای بازی چندین پیشنهاد دارد كه به خاطر بازی در مجموعه باغ مظفر به پیشنهادهایش جواب نه داده. او شرط بازی در كارهای روتین را متن و كارگردان و عوامل خوب عنوان می‌كند.

 

پنج شنبه 30/7/1388 - 19:16
دانستنی های علمی

ماجرای آمدن ما به ایران و جشن عروسی سعید ( پست سیزدهم

سعید به پدر و مادرش زنگ زد و گفت که می خواد با دختری ازدواج کنه و قراره با من بره خواستگاری و پدر و مادر سعید هم گفته بودند که دختری که تو می پسندی برای ما عزیز و قابل احترام است و گفته بودند شرائط ایران خیلی بد است و اونا نمی تونن بیایند انگلیس و ریش و قیچی را دادند دسته ما .

تو اونجا من چون بیشتر با پدر سارا جور بودم رفتم و گفتم اگه اجازه بدید برای شب بیاییم خونتون و اونم از ماجرای سعید و سارا خبر نداشت و گفت خوش اومدید و خیال کرد اومدیم دور هم باشیم و بخندیم .

شب شد و من و سعید و صبا رفتیم خونه ی پدر سارا و بچه ها را سپردیم به محمد و علی تا مراقبشون باشند . محمد و علی هم خیلی دوست داشتند با ما همراه باشند ولی چون بحث امشب ما در مورد خواستگاری بود و خواستیم جدی باشیم اون شب محمد و علی نیومدند اگه هم میومدند حرفامون گل می نداخت و نمی تونستیم به بحث اصلی برسیم .

پدر سارا خیلی تعجب کرد و گفت پس چرا شماها فقط اومدید ؟ ما هم گفتیم حالا بذار بیاییم تو ، توضیح می دیم .

من تا حالا برای کسی خواستگاری نرفته بودم و نمی دونستم چی بگم و گفتم موضوع اینه که اومدیم خواستگاری سارا !

پدر سارا یه کم تعجب کرد و گفت حالا برای کی ؟ گفتم برای سعید .

پدر سارا ، سعید را خیلی دوست داشت و به نظر من چه کسی بهتر از سعید برای سارا !

من گفتم جواب جفتشون مثبت است و مشکلی جز نظر شما نداریم و اونم گفت مبارکه و من کسی جز سارا ندارم و آرزوی اول و آخر من خوشبختی سارا است و اومد صورت مهربان سعید را بوسید گفت مبارکه ، همه دست زدیم و منم جو گرفت و سوت زدم و خلاصه شبی بیادماندنی برای من بود و پدر سارا گیر داد تواین شب چرا محمد و علی و بچه ها نیستند وباید اونا هم بیان . ماشین بابای سارا را گرفتم و رفتم اونا رو هم آوردم و یادمه تا ساعت 3 شب گفتیم و خندیدیم .

سعید و سارا چند روز بعد نامزد شدند و صبا هم بچه ای حامله بود .

روز بسیار زیبا و با شکوهی بود یادمه همگی رفتیم حلقه خریدیم و شب تو رستوران پدر سارا جشنی گرفتیم و سارا باید مسلمان می شد و و قرار شد بعد از اتمام درسمون بیاییم سارا هم با ما بیاد ایران و جشن عروسی را ایران بگیریم .

تو انگلیس سارا و پدرش تنها بودند و کسی را نداشتند جز ما و همه ی اقوامشان اسراییل بودند .

سعید دوران نامزدی زیبایی داشت و با سارا تک تک ثانیه هاشو می گذروند و فقط موقعی که درس داشت می رفت دانشگاه و بعد می رفت رستوران و من و محمد و علی به پدر سارا گفته بودیم ما به جای سعید هم کار می کنیم و بذار اونا خوش باشن وپدر سارا هم حرفی نداشت و دوست داشت سعید با سارا باشه .

خیلی به سعید حسودیم شد و واقعا" عاشق واقعی بود و هر طور بود دوست داشت رویایی ترین لحظه ها را سارا داشته باشه .

یادمه یه شب همگی دور هم جمع شده بودیم و داشتیم حرف می زدیم و گفتم سعید یادته که گفتی به عشق زمینی اعتقاد نداری ؟ پس چرا عاشق شدی ........

سعید حرف زیبایی زد و گفت من یه عمر دنبال آرامش بودم و همیشه هم آرامش داشتم و دارم ولی وقتی که سارا را برای اولین بار در دانشگاه دیدمش آرامشم چند برابر شد و حسی عجیب وجودمو پر کرد و نمی دونستم این حس چیه و بعد ها فهمیدم بهش می گن عشق . و ای کاش وقتی سارا را برای اولین بار می دیدمش بهش می گفتم و الان حداقل چندسال با سارا بودم و خاطره داشتم و الانم خدا را شکر که به کمک شما تونستم به عشقم برسم .

در کل سعید واقعا عاشق و دلباخته بود و اون عشق واقعی را الان داشت.

سعید همیشه می گفت یک عشق می خوام برای زندگی آرومم و سارا اینو برای من بوجود آورد .

به سعید یه روز گفتم الان که سارا را داری اوضاع درونت چه وره ؟ گفت حال و هوای اوضاع درون را شرائط برای انسان ایجاد می کنه و. خیلی خوبم و غیر قابل وصف .

کم کم داشتیم به آخرای سال 1359 می رسیدیم و خیلی دوست داشتم که بیاییم ایران و خانواده هامون را ببینیم ولی باید چند ماه دیگه هم صبر می کردیم تا بتونیم چند واحد دیگمون را پاس کنیم و بعد بیاییم ایران .

عید 1360 بود و ما هم برای خودمون تو آپارتمانمون هفت سین چیدیم و سال تحویل را با هم بودیم و واقعا خیلی بهمون خوش گذشت و همه به سعید و سارا هدیه دادند .من و صبا هم برای سعید و سارا دو تا زنجیر طلا براشون خریدیم و به سعید گفتم لیاقت تو بیشتر از این کادو هاست و انشا الله وضعم که بهتر شد بهترین چیز را برای تو می خرم .

چرخ و فلک زندگی ما هم همین طوری داشت تو غربت می گذشت که آخرین نامه ی عباس به دستم رسید

یادمه پنجم خرداد 1360 بود که صبا پسری به دنیا آورد و اسمشو گذاشتیم امین .

امین هم مثل بچه های دیگم چشمانش سبز بود.

مدرک دکترای برقم را در 14مرداد 1360 گرفتم و یادمه اون روز خیلی خوشحال بودیم و قرار بود بیاییم ایران و این بار همسفرمون سارا و امین بودند و پدر سارا هم قرار شد ماه بعد بیاد ایران و جشن عروسی را بگیریم .

شهریور ماه 1360 به ایران برگشتیم و اوضاع ایران هم خیلی خیلی بد بود و از اومدنم پشیمون شدم و وقتی رسیدیم فرودگاه خیلی ها اومده بودند به دیدارمون و وقتی آقا جون و مادرم را دیدم پریدم بقلش و آقا جون پیر شده بود و رفتم دستاشو بوسیدم و هر چی داشتم از محبت های آقاجون ، مادرم و اطرافیانم داشتم و با همگی روبوسی کردم .

دیدم یک آقایی نشسته تو گوشه ی سالن وقتی که یه کم دقت کردم دیدم اوستا است ( صاحب کارگاهی که کار می کردیم ) و رفتم جلو و پریدم بغلش و اوستا خیلی گریه کردم تو بقلم و گفت از وقتی که شماها رفتید منم در کارگاه را بستم و انتظار می کشیدم تا شماها بیایید و گفت یادته که گفتی وقتی بیام بازم تو کارگاه کار می کنیم ، حالا سر قولت هستی ؟ منم گفتم نوکرتم اوستا چند روزدیگه در کارگاه را باز می کنیم و بازم من شاگردتم و شما اوستامی و دیگه گریه نکن .

چشمامو خیلی این ور و اون ور چرخوندم ولی استاد محرم جاودان را ندیدم و خیلی ناراحت شدم که چرا اون نیومده ! و از داداش رضا سوال کردم استاد جاودان کجاست ؟ چرا نیومده ؟ گفت استاد بیمارستان است و قلبش ناراحته .

تو جمع آسو و خانواده اش به همراه شوهرش آمده بودند به دیدار ما 

داداش مهدی وحسین هم ازدواج کرده بودن

و بعد امین ( پسرم که تازه به دنیا آمده بود ) را به مادرم نشون دادم و همه که پسرمو دیدند گفتند چقدر خوشگله و چشم نخوره و براش اسفند دود کنید .

محمد همش با آبجیم چشم تو چشم هم بودند و آبجی زهره ام خیلی خوشحال بود که محمد را می بینه و می دونست که به زودی باید محمد بیاد خواستگاری اش .

فقط جای عباس مکافات خالی بود و عزیز جونم که به رحمت خدا رفته بود خالی بود .

بعد 1 ساعت روبوسی کردن و با خانواده و دوستان آمدیم خونه و بعد پدرم جلوی پای ما چند تا گوسفند قربونی کرد و همگی شام مهمان خانه ی ما بودیم و پدرم حسابی سنگ تموم گذاشته بود و حسابی شب زیبایی بود ولی وضع ایران خیلی حالمو گرفته بود و مجبور بودم برم خدمت .

ساعت از نیمه های شب هم گذشته بود و تازه مهمون ها رفته بودند و من هم با اینکه خیلی خسته بودم ولی دلم تنگ شده بود واسه کوچه های تهرون و موتور سواری و تک چرخ زدن .

موتورم را برداشتم و با صبا رفتیم موتور سواری و تک چرخ زدن و چند ساعت گشتیم و حسابی دلم باز شد و اومدیم خونه و گرفتیم خوابیدیم و ساعت 2 بعد از ظهر ، بعد بیدار شدم و همگی رفتیم ملاقات استاد جاودان و وقتی ما را دید خیلی خوشحال شد و گفت تا چند روز دیگه از بیمارستان مرخص میشم .

بعد رفتیم دم خونه ی اوستا و کلیدها را گرفتیم و رفتیم کارگاه را راه بندازیم که اوستا گفت مسعود جان شما باید برید خدمت و گفت من چند سال که تحمل کردم باز هم تحمل می کنم و صبر می کنم تا شما برید خدمت و برگردید و ما هم گفتیم چشم .

1 ماه گذشت و قرار بود که پدر سارا بیاد ایران و ما هم مقدمات جشن عروسی را آماده کرده بودیم .

با آمدن پدر سارا جشن عقد و عروسی بسیار با شکوهی برای سعید راه انداختیم و که تو یادها باقی بمونه و تو مراسم عقد و عروسی حسابی سنگ تموم گذاشتیم  و ماشینمو ماشین عروس کرده بودم و منو صبا ، محمد و آبجی زهره ام ، علی و مریم با موتورهامون ماشین عروس را دوره کرده بودیم و همش بوق می زدیم و ماشینای دیگه هم پشت سرمون و بوق می زدند و چند ساعت تو خیابونا گشتیم و بعد سعید و سارا رفتند خونه ی خودشون تا زندگیشون را شروع کنند .

پدر سارا هم رفت انگلیس تا رستورانش را بفروشد و برای همیشه بیاد ایران ، چون نمی تونست دوری دخترش را تحمل کنه .

واقعا شب عروسی سعید زیبا و بیادماندنی بود و هیچ وقت عروسی سعید از یاد من و کسانی که در جشن عروسی سعید شرکت کرده نخواهد رفت .

به امید وصال همه ی عاشقان

یا حق

پنج شنبه 30/7/1388 - 19:15
دانستنی های علمی

نیوشا ضیغمی

دوره بازیگری كانون سینما گران جوان با سریال «در چشم باد»مسعو جعفری جوازانی در سال 1382 کار حرفه ای را آغاز کرد.یک سال بعد با بازی در فیلم«تر دست»محمد علی سجادی و کار با این کارگردان با تجربه به او بازیگری را بیشتر آموخت تا این باعث شد که محمد علی سجادی نام اورا در کنار بازیگرهای مورد علاقه اش قرار دهد.

بعد از تجربه «تردست » محمدعلی سجادی او را برای بازی در فیلم «شوریده» در اواخر سال 1383 انتخاب کرد. نیوشا ضیغمی با بازی در فیلم «شوریده » گامی بزرگ در سینما برداشت و با حضور در جشنواره 24 فیلم فجر باعث شد نامزد دریافت تندیس بهترین بازیگر نقش اول زن شود و با هدیه تهرانی رقابت کند.که خودش گوشه ایی از موفقیتش را بازی در فیلم «شوریده» و همکار اش با محمدعلی سجادی می داند. «مواجهه » که در جشنواره 24 فیلم فجر هم حضور داشت باعث شد تا داوران جشنواره تبهر جالبی روی نیوشا داشته باشند و او را جز بازیگران حرفه ایی قرار دهند. «اخراجی ها » بدلیل حضور بازیگران بزرگ خانه درس بزرگی برای نیوشا ضیغمی بود.که پرفروش ترین فیلم تاریخ سینمای ایران را با بازی در فیلم مسعود ده نمکی یدک می کشد. نیوشا ضیغمی در سال 1385 بازی خود رادر «پارک وی » به اتمام رساند. «پارک وی » مطمئنا یکی از کارهای ارزشمند او ست به خاطر کار کردن با کارگردان بزرگی همچون فریدون جیرانی.اما نیوشا زیاد در بازی در این فیلم راضی نیست چون در زمان منتاژ فیلم سکانس های خوب نیوشا را خذف کر ده بودند. اما در جشنواره 25 فیلم فجر هم حضور خوبی داشت با سه فیلم «پارک وی » «اخراجی ها » و «گناه من» که در این فیلم با حمید گودرزی همبازی بوده است که در این میان کار ده نمکی یعنی «اخراجی ها» با استقبال مردم روبرو شد ودر ایام عید در حال اکران است که در آن فیلم که تنها فیلم اکران شده از اوست حضور درخشانی داشته است و از نظر خیلی از سینماگران آینده روشنی در انتظار اوست. همیشه می دانستم و اعتقاد داشتم که مرز بین داشتن و نداشتن ، تصمیمی و اراده ایست استوار. پس خواستم که بروم. راه سخت بود ، باید بسیار می آموختم و تجربه می کردم
باید از خودم کس دیگری می ساختم ، اما عشق ، عشق رسیدن به هدف هر روز در من پر رنگ تر شد.
عشق و اراده به یاریم آمدند تا به هدف نزدیک شوم و هر روز به شکرانه این عشق تلاش می کنم قدمی به سوی راههای بزرگتر بردارم ، مبارزه کنم و امیدوار باشم..

 

پنج شنبه 30/7/1388 - 19:14
دانستنی های علمی

ماجرای داماد شدن دوستانم ( پست چهاردهم )

اوضاع ایران خیلی کلافم کرده بود و دوست نداشتم برم جنگ و بجنگم آخه منو چه به جنگ و خون ...... من که ساخته نشده بودم که برم جنگ .

آقا جون فشار آورده بود که باید بری خدمت تا از وطن دفاع کنی و منم گوشم بدهکار نبود و سعید و محمد و علی هم دوست نداشتند برن خدمت .

کارگاه را راه انداخته بودیم و از صبح تا شب تو کارگاه بودیم و با علمی که تو این چند سال کسب کرده بودیم تونستیم کارمون را رونق بدیم و حسابی داشتیم پیشرفت می کردیم و کاهامون را خوب بفروش می رسوندیم و تو چند ماه وضعمون از این رو به اون رو شد .

محمد هم که تو کارگاه فقط نقش دکور داشت و همش تو فکر بود و منم می دونستم تو فکر آبجی زهره است و یه روز بعد از این که تو کارگاه کارمون تموم شد گفتم محمد بیا ماجرای خودت با زهره را زود حل کن و بیا خواستگاریش و اونم گفت منم تو این فکر بودم که همچین حرفی را به تو بگم که تو مرام را در حقم تمام کردی .

به محمد گفتم که مبادا آبجی زهره را برنجونی و ناراحتش کنی اون وقت قید نون و نمک را می زنم و هر چی دیدی از چشم خودت دیدی و اونم گفت من دستم بشکنه که بخوام دست رو زهره بلند کنم و می دونستم هیچ وقت محمد این کار را نمی کنه و از صمیم قلب عاشقشه .

شب یلدای زیبایی داشتیم کل خانواده دور هم جمع شده بودیم و لذت خاصی بهم دست می داد وقتی با خانواده ام مثل قدیما در کنار هم هستیم و حرف می زنیم و میوه می خوریم . بعد چند سال اولین باری بود که شب یلدا با خانواده ام هستم و شب طولانی بود .

اوایل دیماه بود و یادمه هوا خیلی سرد بود که پدر و مادر محمد یه شب اومدند خواستگاری زهره و می دونستم که جواب مثبت را آقا جون میده .

آقا جون گفت مسعود تو که با محمد چندین ساله دوستی به نظرت محمد می تونه که زهره را خوشبخت کنه منم گفتم محمد خیلی وفادار و چشم پاکه و این وفاداریش دنیایی ارزش داره .....

آقا جون گفت چه طور مگه ؟ من گفتم ما چند سالی که تو انگلیس بودیم و دخترای خوشکل و تو دل برویی دور و برمون بود که محمد به خاطر عشقی که در دلش بود حتی به اون دخترا نگاهی هم نمی کرد و محمد خیلی چشم پاکه ، از دوران دبیرستان عاشق زهره بود و هیچ وقت به چشم هوس به زهره نگاه نکرد و این برای من که دوستشم دنیایی ارزش داره .

محمد و زهره اون شب نامزد هم شدند و قرار شد ماه بعد عقد کنند و عید هم عروسی بگیرند .

محمد و زهره هر شب با زهره تو برف قدم می زدند .

خونواده ی ما خیلی خانواده ی روشن فکری بودند و معتقد بودند که نسبت انسانها ( محمد و زهره و .... ) را شناسنامه و عقد و ....... معلوم نمی کنه و دل معلوم می کنه که اینا چه نسبتی با هم دارند و اینم بگم چون افکار خانواده ام بخصوص پدرم پاک بود و همه چیز حتی روابط همه ی انسانها را پاک می دید .

محمد و زهره بهمن ماه سال 1360 عقد کردند و با این که هوا سرد بود ولی محمد و زهره با گرمای عشق چندین سالشون محیط را گرم کرده بودند .

پدر حسابی سنگ تموم گذاشت و جشن عقد زیبایی براشون گرفت و خیلی به دل پاکه آقا جونم حسودیم شد و صورته آقا جون را بوسیدم و گفتم خوش به حال خدا که بنده های پاکی مثل شما داره و آقا جون گفت چرا ؟ گفتم به خاطر این دست و دل بازیتون و دیدتون به همه که همه چیز را از دید مثبت می بینید و هر چه دارید به پای بچه هاتون می ریزید .

آقا جون گفت مرسی ولی واقعیت این نیست که من پاک بودم ! یههو گفتم چه طور ؟ گفت من خیلی کثیف بودم و تمام وجودمو غرقه در گناه بود تا با مادرت آنشنا شدم و من وقتی با مادرت آشنا شم توبه کردم و همه چیزو یک شبه گذاشتم کنار و آدم شدم و به کمک مادرت به این پاکی رسیدم و خدا هم خیلی کمکم کرد و من بیشتر از سهمم خدا بهم کمک کرد و من هم باید به فکر خانواده ی خودم باشم .

و سالها بعد که آقا جون فوت کرده بود دفتر چه ی خاطراتشو خوندم و به روح بزرگ آقا جون پی بردم و آقا جون برای افرادی که وضعشون بد بود همیشه کمک خرجی می داد و برای دختران بی بضاعت جهزیه و براشون عروسی می گرفت .

خیلی از موضوع اصلی دور شدیم و برسیم به سر ما جرا .

مراسم عقد تمام شد و آقا جون گیر داده بود باید بری خدمت و اگه نری میان میبرنت و منو می ترسوند که برم و منم عین خیالم نبود و می رفتم سر کار و خدا هم خیلی هوامون را داشت و حسابی کارمون گرفته بود و با دوستانی که در انگلیس پیدا کرده بودم نمونه کارهامون را فرستاده بودیم و دوستانم در انگلیس از کارمون خوشش اومده بود و سفارش های بالایی به ما داد ، حسابی خودمون را موفق میدیدیم و اوستا هم از این همه پیشرفت ما حسابی خوشحال شده بود و اوستا دیگه پیر شده بود و نقش نظارت را ایجاد می کرد و تمام کارها را ما 4 تایی انجام می دادیم و کارگاه را گسترش دادیم و کم کم دستگاههایی وارد کردیم و کارگاهمون تبدیل شده بود به یک شرکت کوچک که 50 پرسنل هم داشت .

یه شب اوستا ما 4 تا را تو دفترش جمع کرد و گفت شما کارگاه را رونق دادید و این کارگاه حق شماست و و موفقیتشو مدیون زحمات شماست و ما هم گفتیم ما به خاطر زحماتمون مزدمون را گرفتیم چرا دیگه شرمندمون می کنی و گفت بذار کلامه آخرمو بگم من کسی را ندارم که بخوام کارگاهمو بهش بدم و این کارگاه هدیه ی من به شماست و رو به من کرد و گفت یادته روزی که داشتید از ایران می رفتید گفتم هدیه ای به شما سالها بعد میدم و اینم هدیه ی شما 4 تا . سعید گفت آخه هدیه به این بزرگی لایق ما نیست و اوستا گفت برید سر کارتون و هر چی می گم بگید چشم و ما هم گفتیم چشم اوستا .

زندگی خیلی برام زیبا شده بود و کم کم داشتم از پیشرفت و موفقیت داشتم لذت می بردم و حسابی از کالا هایی را که تولید می کردیم را سریع و با کمی درده سر از ایران خارج می کردیم .

کم کم داشتم به یک آرزوی چندین ساله جواب می دادمیعنی احداث یک جایگاه پمپ بنزین اختصاصی بود .

با شرائط بد مملکت از احداث جایگاه منصرف شدم برای مدتی و با سرمایه ی کمی که تو دوران دانشجوی جمع کرده بودم و سرمایه زیادی که تو چند ماه جمع کرده بودم کمی فکر کردم وچند خانواده از همسایه هامون می خواستند ایران را ترک کردند و فرار کنند و من هم خونه هاشون را به قیمت خیلی پایین به نام صبا خریدم و چند تکه زمین تو تهران و کرج خریدم .

کم کم داشتیم به عید نزدیک میشدیم و باید ترتیب یک عروسی خوب برای محمد و زهره را میدادیم .

یادمه 5 فروردین 1361 عروسی زیبا و بیادماندی گرفتیم محمد هم خیلی از فامیلاشون را دعوت کرده بود و ما هم تمامی فامیلامون و همه ی کسانی که می شناختیم را دعوت کرده بودیم و خانواده ی آسو هم آمده بودند و استاد جاودان هم حالش خوب شده بود و آمده بود و اوستا هم آمده بود و فقط جای دوسته عزیزم عباس مکافات خالی بود که جای خالیشو تو جمع احساس می کردم و عزیز جون ( مادر بزرگم ) که فوت کرده بود و خیلی دوست داشت عروسی زهره را ببینه که عمرش کفاف نداد و خدا بیامرزتش.

ماشینم را با گل رز سفید و قرمز داده بودیم تزئین کنند و حالا مونده بود ماشینم را برای مریم و علی ماشین عروس کنیم .

خیلی خوش بودیم و خوشحال بودم که بلاخره محمد به زهره رسید و برق شادی را تو چشمان جفتشون میدیدم و خوشحالیم قابل وصف بود که دو عاشق به وصالشون می رسند و بیشتر اوقات انسانها هیچ گاه به عشق اولشون نمی رسند ولی این موضوع خدا رو شکر برای ما پیش نیامد و همه ی ما به عشق اولمون رسیدیم و می دونم که اولین عشق انسان هیچ وقت فراموش نمی شه و نمادی از بهترین و پاک ترین و فراموش نشدنی ترین عشق تو دلش می مونه و امیدوارم که همه به عشق اولشون برسند .

خیلی دوست داشتم حرفای تو دلمو به زبون بیارم ولی نمی تونم و اینم می دونم هیچ زندگی شبیه یکدیگه نیست و در مورد عشق و زندگی کلیشه ی مشخصی به نظر من وجود نداره که بخواد برای همه یکسان تکرار بشه . برای محمد ممکنه عشق توی یک نگاه معنی بده و برای زهره ممکنه عشق توی یک چشم انداز مشترک بخواد معنی بده و اما برای من عشق یک نیروی جاذبه است یک نیرویی است که من نتونم در مقابلش مقاومت بکنم .


هوای بهاری زیبایی بود و درختا تازه شکوفه زده بودند 

 

هیچ وقت عروسی زهره و سعید را یادم نرفت چون آقا جون پشت سرش خیلی گریه کرد و با این که خونه ی محمد و زهره روبروی منزل ما بود ولی آقا جون خیلی گریه کرد و زهره را خیلی دوست داشت و همیشه آقا جون دختراشو پیش خودش می خوابوند و دوست نداشت هیچ وقت تنهاش بذارن . آقا جون مثل ابر بهار گریه کرد ....

یادمه سعید اشکای آقا جون را پاک کرد و گفت چرا گریه می کنید شما باید برای خوشبختیش دعا کنید نه این که گریه کنید و سعید آقا جونو با حرفاش آروم کرد و آقا جون به سعید گفت تا پدر نشی قدر وجود بچه ات را نمی فهمی .....

اون شب همراه سعید و علی با موتور افتادیم افتادیم دنبال ماشین عروس و جلوی ماشین عروس تک چرخ می زدیم و چه روزهایی بود ایام جوانی .......

بعد محمد و زهره روز بعدش با ماشین من یه هفته ماه عسل رفتند شمال .

کم کم کیا و کیانا بزرگ می شدند و امین را هم خیلی دوست داشتند و به داشتن بچه هایی زیبا و سلامت افتخار می کردم و هر شب 3 تا بچه هامون را پیش خودمون می خوابوندیم و دوست نداشتم هیچ وقت دور از خانواده ام باشم و این آقا جونم گیر می داد هر روز که باید برم خدمت و منم می گفتم نه و هر روز ساعت 6 صبح که می رفتم کارگاه و اونم یه 10 دقیقه نصیحت صبح گاهیم می کرد تا روز بعد و حسابی گیر داده بود و منم گفتم باشه تو فکرشم و چند ماه دیگه می رم و آقا جون هم چند ماه گیر نمی داد .

یه شب که داشتیم با بچه ها از کارگاه میومدیم مریم را دیدیم و به مریم گفتم نمی خوای عروس شی ؟ و چون باهم خیلی راحت بودیم و مثل خواهرم می موند گفت داداش مسعود من که از خدامه ولی علی هی امروز فردا می کنه و گفتم مبادا می خواد با کسی دیگه ازدواج کنه منم گفتم علی 30 سانتی کی بهش زن میده و از خداش باشه تو چند سال پای علی واستادیو انشا الله چند ماه دیگه عروسی می کنید ، بهش گفتم حسابی وضع علی خوب شده و تو این ماه میاد خواستگاریت و گفت مرسی داداش مسعود و خداحافظی کردیم و به راهمون ادامه دادیم . به علی گفتم چرا دختر مردم را قال گذاشتی و گفت من کسی را قال نذاشتم فقط من سربازی نرفتم و باباش مریمو نمی ده و گفتم تو حالا به بابات بگو و اونم گفت باشه و قرار شد هفته ی بعد برن خواستگاری .

علی هم به خواستگاری مریم رفت و جواب مثبت را گرفتند و قرار شد که تابستون ازدواج کنند و بعد علی بره سربازی .

اون دو تا هم مثل هم لحظات زیبایی را با هم داشتند ولی یه چی داغونم کرد و این بود که بعد عروسی باید علی بره خدمت ولی من دوست نداشتم برم و دوست داشتیم همه ی کارهامون را با هم شروع و تمام کنیم .

تو این مدت که کار می کردم صبح ها زود می رفتم و شبها دیر می آمدم خونه و حسابی از صبا و بچه هام بی خبر بودم و دیگه اون مسعود سابق نبودم که هر شب به عشق زن و بچه ام بیام خونه . تمام فکر و ذکرم شده بود سفارش هایی که گرفتارم ، پول و سرمایه و برام اولویت خاصی داشت و نارضایتی را تو چهره ی صبا می دیدم ولی به خاطر عشقی که به من و بچه هام داشت هیچ وقت از دستم گله نکرد و همیشه مهربون با من برخورد می کرد ولی مهربونیش از ته دل نبود و یه بغضی همراهش بود . یه شب انگار آقا جون به اوستا گفته بود که مسعود دیگه به زن و بچه هاش به خاطر وجود کارش بی توجه هست و من معمولا ساعت 11 از کارگاه و دیر تز از کارگر ها می رفتم و اوستا می دید با چه عشقی دارم کار می کنم و یههو وارد کارگاه شد ، صدام زد گفت مسعود بیا اینجا و منم رفتم گفتم بله اوستا ، گفت تو خونه و زندگی نداری هر روز تا دیر وقت اینجایی و منم گفتم دارم سفارش ها را چک می کنم تا مبادا ایراد داشته باشه و اوستا با لحن عصبانی گفت گور بابای مشتری و زندگی تو واجب تر از مشتریه و پول همیشه بدست میاد ولی لذتی که باید با خانواده ات در آن شریک باشی را هیچ وقت دیگه نمی تونی بدست بیاری و گفت باید طبق ساعت بیایی و طبق ساعت هم بری ؛ منم گفتم چشم و به حالت قهر از کارگاه زدم بیرون و از دست اوستا خیلی شاکی شدم و تو دلم گفتم به جای اینکه ازم تشکر کنه داره میگه زود برو خونه و ازش بدم اومد . و رفتم خونه و بدون اینکه شام بخورم گرفتم خوابیدم و صبح بچه ها آمدند دنبالم گفتند نمیایی و گفتم خوابم میاد و نمیادم و بچه ها رفتند کارگاه .

تا لنگه ظهر گرفتم خوابیدم و حال و حوصله ی دیدن اون کارگاه و اوستا را نداشتم و طرفای ساعت 5 اوستا اومد خونمون و گفت مسعود از حرفای من ناراحتی که نیومدی کارگاه گفتم نه خوابم میومد و می دونست که دارم دروغ می گم و می دونست کارم را به همه چیز ترجیح میدم .

بهم گفت از دستم ناراحت نباش من به خاطر خودت گفتم که عمر جوونیتو صرف پول نکنی و گفت پول همیشه هست ولی جوونی نیست . بهم گفت اول و آخرش این کارگاه برای شماست و با وجود این کارگاه شما تا آخر عمر پول دارید که بخورید بیا و یه کم منطقی باش و به صبا و بچه هات برس به خدا دوستت دارم که بهت این حرفارو می زنم و عمر رفته چیزی است که هیچ وقت بدست نمیاد و بیا و فقط به خاطر عشقت و بچه هات زندگی کن .

یه کم فکر کردم و دیدم حرف اوستا واقعا حقه و گفتم اوستا حق با شماست و من جوونم و کله ام باد داره و ممنونم که راهنماییم کردی و گفت : می دونی پیری یعنی چی ؟ گفتم نه ! گفت پیری یعنی آدم از هیچ چیز لذت نمی بره و برو از جوونیت استفاده کن و لذت ببر و به خاطر اینکه خستگی این چند مدت از تنت در بیاد یه مدت برو شمال تا آب و هوات عوض بشه و منم گفتم چشم و همدیگرو بوسیدیم تا کدورتی بینمون نباشه .

اون شب به خاطر یه مدتی که به خاطر کارم از صبا دور بودم از صبا معذرت خواهی کردم و و گفتم منو ببخش و اون گفت آدم کسی را که دوست داره از دستش ناراحت نمیشه ؛ به صبا گفتم همونی میشم که تو می خوای و صبا گفت همونی بشو که خودت می خوای .

شب بار و بندیلمون را جمع کردیم و کلید ویلای داداش رضا را گرفتم و صبحه زود راه افتادیم که بریم شمال .

تو راه شمال حسابی گفتیم و خندیدیم و ماشاالله بچه هامم بزرگ شده بودند و شیطون و انقدر شیطونی کردند و سرمون را گرم کردند که نفهمیدیم کی رسیدیم شمال .

یه 10 روزی را تو شمال خوش گذروندیم و تفریح کردیم و گشتیم و حسابی حال و هوای صبا عوض شده بود و فقط امیدوار بودم که از دستم ناراحت نیست .

تو راه برگشت صبا بهم گفت می خواد ادامه ادامه تحصیل بده و منم گفتم هر کاری دوست داشتی انجام بده و من مانع پیشرفتت نمی شم و نخواهم شد ؛ گفت می خوام واسه خودم یه شخص تحصیلکرده باشم و مثل خانواده ات دیدگاهم به زندگی با تحصیلات بالاتر عمیق تر بشه و منم گفتم ایولا .

حالا این دفعه صبا گیر داده بود که برم خدمت و بهش گفتم از دست آقا جون خلاص میشم گیر تو میوفتم و مرگ من دیگه نگو برو خدمت و گفتم باشه دیگه نمی گم .

وقتی که از شمال اومدیم خیلی میزون بودم و حسابی خستگی این همه مدت از تنم در اومده بود و آرامش خاصی باهام بود وقتی با صبا بودم و دیگه دوست نداشتم که دیگه ازش دور باشم .

اوستا ساعت کاری را برای ما عوض کرده بود و گفته بود شما 7 صبح بیایید و 2 بعد از ظهر برید خونه و ما هم گفتیم چشم .

10 تیر ماه 1361 بود که مراسم عقد و عروسی علی و مریم را برگزار کردیم و باز هم ماشین من ، ماشین عروس بود و باز با زر قرمز و سفید تزئینش کرده بودیم 

 

عروسی علی هم طبق معمول رفتیم دنبالش با موتور و تک چرخ زدیم و واقعا خیلی خوشحال بودم که تونستن دوستام مثل من داماد بشن .

دوستان عزیز واسم دعا کنید آخه قراره چند روز دیگه برم زیر تیغ جراح و عمل کنم و اگه عمری باقی موند و خدا دوسمون داشت زنده موندیم ماجرای سربازی و ........ را براتون تعریف می کنم و خواهشا برام دعا کنید که زنده بمونم چون دوستن دارم پسرکوچیکمو داماد کنم .

یاد حرف دوستی در مورد مرگ افتادم :

یه دوستی داشتم به نام سید که یه بار ازش پرسیدم مرگ چه شکلی است ؟ گفت همون طور که زندگی کردی اگه خوب بوده خوب هم میمیری .

یا حق

پنج شنبه 30/7/1388 - 19:13
دانستنی های علمی
* نوال الزغبی در سال 1972در یکی ازشهر های لبنان بنام جبیل چشم به جهان گشود. او در خانواده ای هنردوست که مسیحی بودند بزرگ شد. نوال در دوران جوانی با مدیر برنامه هایش که الی دیب نام داشت ازدواج کرد. او هم اکنون به همراه همسرش سه فرزند دارند که اولی دختر است و تیا (1998) نام دارد و اتفاقا یک آهنگ هم برایش خوانده که معلوم میشه خیلی دوستش داره. اما در سال 2002 فرزند دوم و سوم خودشونو که 2تا پسر دوقلو بنامهای جوی و جورجی هستند را بدنیا آورد.

Nawal Alzoghbi

نام اصلی : نوال جورج الزغبی

نام هنری : نوال الزغبی

تاریخ تولد : (8/ تیر/ 1349 ) 1972 /۲۹/ june

محل تولد : جل الدیب / لبنا ن

تعداد برادر و خواهر : 2 برادر و یک خواهر

نام همسر : الی دیب

تعداد فرزندان : 1 دختر (متولد 1998 ) و 2 پسر دوقلو (متولد 2002 )

محل اقامت : بیروت / لبنان

آدرس ایمیل :info@nawalalzoghbi.net

 

اولین آلبوم موفق نوالوحیاتی عندک نام دارد که در سال 92 به بازار آمد و استقبال زیادی هم از آن به عمل آمد.الی دیب همسر و مدیر برنامه های نوال میگوید که نوال در آن زمان چون با استقبال زیادی روبرو شد کمی بخود مغرور شد ولی بعد از مدتی با این مسئله کنار آمد ودیگر همیشه در کنار مردم بود وهمین مسئله است که او پس از 15سال هنوز محبوب مردم است.

نوال الزغبی تاکنون 12 آلبوم به بازار عرضه کرده است که بدین ترتیب میباشد:

1) عزی الرعد 2) وحیاتی عندک 3) بلا قیه فی زمان 4) ماندم علیک

5) مالوم 6) اللیال 7) بهترینهای نوال الزغبی 8) طول عمری

9)آثار کلاسیک نوال 10)اللی تهمینه 11) عینیک کذابین 12) یا ما قالو*

*آخرین آلبوم نوال (یاماقالو) در آگوست سال 2006 به بازار عرضه شد.

نوال تا به حال کنسرتهای متنوع وزیادی داشته که بزرگترین آنها در مراکش- تونس- مصر- ایتالیا- فرانسه - کانادا وآمریکا میباشد.

بهترین ویدئوکلیپ های نوال عبارتند از: ولا بیهمنی/علی دلعونه/ماندم علیک/یاقدس /مالوم/ علی بالی/قلبی دق / نص القلب/ قرب الری / تیا / اللیالی / یا قمیتی / طول عمری/ حاسب نفسک /شریکنا الحلیم /بیلبقلک /اللی تهمینه / بعینک /عینک کذابین / روحی یا روحی/ دخلک شواخبارک / یاما قالو / عادی (ژانویه ۲۰۰۷)

مصاحبه ۱

* نوال الزغبی اسم شناخته شده ای در عالم موسیقی عربی به شمار می آید ، آلبوم های او یکی پس از دیگری با موفقیت های بیشماری رو به رو شده اند.

¨ چه چیز باعث شد که ترانه روحی یا روحی را به صورت جدا و بدون آلبوم اجرا کنی؟

من به ترانه هایی که به صورت تنها اجرا می شود خیلی علاقه دارم چون فکر می کنم اینگونه ترانه ها فرصت و مجال بیشتری برای موفقیت در بین مردم دارند.

و تمام حق و حقوق انتشار در بین مردم را به خود اختصاص خواهند داد ولیکن به هر حال این آلبوم با ترانه های گوناگون است که خواهد توانست در بین مردم برای خواننده اش محبوبیت ایجاد کند.

¨ آیا روزی خواهد رسید که تو را به عنوان بازیگر بر روی پرده سینما ببینیم؟من فعلا هیچ علاقه ای به بازیگری ندارم و سعی می کنم بیشترین تلاش خود را بر روی اجرای ترانه هایم متمرکز کنم . چون خوانندگی برای من در درجه اول قرار دارد همچنین بازیگری هنری است که من تاکنون نتوانستم این هنر را در خود کشف کنم. و هنگامیکه نتوانم توانایی کاری را به اندازه کافی در خود ببینم آن کار را انجام نخواهم داد

.

¨ ولیکن چند سال پیش قبول کردی که به عنوان معشوقه عبدالحلیم حافظ خواننده فقید مصری در این فیلم به اجرای نقش بپردازی؟بله درست است این اتفاق چند سال پیش رخ داد و بازیگر بزرگ فقید مصری احمد زکی از من خواست که این نقش را بپذیرم . ولیکن ترس من از اینکه نتوانم این نقش را درست اجرا کنم مانع بازی من در این فیلم شد

.

¨ بسیاری از زیبایی خدادادی تو صحبت می کنند و اینکه در طی این سالها نه تنها از زیبایی چهره ات کم نشده است بلکه به نظر می آید روز به روز زیباتر می شویدرست است که زیبایی ظاهری مساله مهمی برای زنان به شمار می آید خصوصا در عرصه هنر، ولیکن من فکر نمی کنم که زیبایی من دلیل محبوبیتم در بین مردم باشد عشق مردم به خاطر نوال است نه به خاطر زیبایی نوال , زیبایی روح و پاکی روح بدون شک در زیبایی ظاهری موثر است

.

¨ چه زمانی از خودت بدت می آید؟هنگامیکه کار خطایی را انجام می دهم و یا اینکه عجولانه در مورد چیزی قضاوت می کنم . و یا اینکه فرصت گران بهایی را از دست می دهم

.

¨ اگر دو کار به تو پیشنهاد شود یکی اجرای فیدیو کلیبی با مضامین انسانی می باشد و دیگری تبلیغات با مبلغی هنگفت ، کدامیک را قبول خواهی کرد؟

معلوم است که اولی را خواهم پذیرفت و این نه به خاطر ریا و یا چیز دیگری است بلکه به خاطر این است که ما در لبنان روزهای سختی را دیدیم ، و من خوشحال خواهم شد که به عنوان عضوی از این جامعه سهمی در این کار داشته باشم .

آنزمان که سیمرغ قصد بال گشودن و اوج گرفتن داشت، آشیانه خود را گرفتار شعله های جنگ داخلی میدید. جنگی خانمانسوز که زیباییها را در کام خود به نیستی میکشاند و هنر را به مشابه برگی از دفتر خاطرات گم شده یک دختر دبستانی نابود میکرد. اما سیمرغ عشق دیگری در سر داشت که روحش را به خواندن و بال گشودن برای جاودانگی فرامیخواند و نوال الزغبی با همه جوانیش با اعتماد به نفس و شجاعت هنر را بار دیگر زنده کرد. او خود تار و پود سرنوشتش را در دست گرفت و آنرا از نو سرشت.

خانواده ام میدانستند که من چقدر به موسیقی علاقه دارم، اما فکر میکردند این هم دوره ای است و خواهد گذشت. اما وقتی سالها گذشت و من همچنان مسحور نغمه های ساز بودم و بیخود شده در برابر صدای خوانندگانی که از جعبه موسیقی به پرواز در می آمدند، حدس زدند که یک روز اتفاقی خواهد افتاد .و آن اتفاق افتاد و نوال نوجوان مصرانه میخواست موسیقی را دنبال کند . خانواده سختگیری میکرد. نه مکان مناسبی برای رشد این استعداد بود و نه مهمتر از همه جنگ این فرصت را به کسی میداد. اما اگر سرنوشتی از پیش رقم خورده باشد چه کسی میتواند در برابر آن مقاومت کند. خانواده تسلیم رویای نوال شد و او برگ دیگری از زندگی را نوشت:

آن زمان که شروع به خواندن میکنم دیگر نوال نیستم. من پروانه ای هستم که با عشق و آزادی از روی دشتها پرواز میکنم و با دیدن لبخند تماشاگرانی که چون گلهایی در صبحدم لبشان به خنده شکوفا میشود، سبکبالانه فرود می آیم. این بالاترین لذتی است که در زندگی نصیب من میشود .

او با همراهی یکی از معتمدان خانواده به مدرسه موسیقی رفت و تحصیلات خود را تکمیل کرد و در همان ابتدا به این باور رسید که خوانندگی فقط ساختن کاستهای رنگارنگ و پر کردن ویترین مغازه ها نیست. هنر از تجارت جداست و این درس را همواره سرلوحه کار خود قرار داد: خواندن برای من لمس احساسات مردم است چه در کنسرتی با شکوه و چه در جشن تولدی خودمانی. یکبار در کنسرتی در مصر از من خواستند ترانه های وطن پرستانه بخوانم و در شب بعد از من ترانه های عاشقانه خواستند. در برابر این طیف عظیم من هر بار نوالی دیگر را در درون خود تصویر میکردم. به راستی که خواندن فراتر از آن است که تصور شود و برای یک خواننده راضی کردن همه سلایق کاری بزرگ و طاقت فرساست.

بعد از پایان تحصیلات و دو سال تمام تجربه اندوزی با اجرای کنسرتهایی در کشورهای خلیجی با بازگشت به بیروت نخستین آلبوم خود با نام وحیاتی عندک را در سال 1992 تولید و عرضه کرد. شروعی پیروزمندانه و مقدمه ای حرفه ای بر هفت آلبوم بعدی او که سندی خلل ناپذیر بر فوق ستاره بودنش به حساب می آید.دلیل موفقیتهای او این بود که حرفه اش را جدی گرفت و تمام تلاش خود را برای شناخت کامل موسیقی عرب بکار بست و با تجاربی که بدست آورده بود سعی در توسعه این قلمرو کرد.استعداد بی نظیر او راهی نو پیش پای موسیقی عرب گذاشت و نوال با ادغام موسیقی مناطق مختلف آسیای شرقی و با نیم نگاهی به موسیقی غرب این خانه را روحی دوباره بخشید.هنگامی که از او نظر خواهی میکردند که از کار کدام هنرمند را میپسندد، سکوت میکرد تا مبادا کسی را برنجاند. او همیشه خود را تحت تاثیر موسیقی سنتی عرب و صدای شگفت انگیز اسطوره هایی چون ام کلثوم میدانست. اما از هنرمندان غربی با آزادی تمام سخن میگفت: من از صدای ویتنی هاوستون ، ریکی مارتین ،جنیفر لوپز به خاطر وسعت صدایشان لذت میبرم با تمام این موفقیتها او هنوز خود را یک دانش آموز موسیقی میدانست من دائما برای بهتر شدن صدایم تمرین میکنم. دست کم 3 تا 4 روز در هفته تمرین آواز دارم . به نظر من این مهمترین کار برای یک هنرمند است که دچار غرور کاذب نشود و نقطه اوج خود را در دوردستها تعیین کند. نقطه ای نامعلوم که هیچ اوجی نداشته باشد.من این را به همه خوانندگان پیشنهاد میکنم.

شهرت شاهراهی است که خواه ناخواه پیش روی هنرمند قرار میگیرد. من دوست دارم روزی به شهرتی جهانی دست یابم. ستاره شدن برای من کافی نیست من به فراتر از ماه می اندیشم. او در کنار حرفه اش خانواده را فراموش نکرده و همواره در پی راهی است که بین کار و زندگی اش به تعادل دست یابد: برای من زندگی خانوادگی شیرینی خاص خود را دارد.دوست دارم در کنار همسرم گرمای زندگی را حس کنم و شیرین ترین خاطراتم را با دختر بزرگم تیا و برادران دوقلویش جورج و جویی بسازم. زندگی شخصی من جدای از شغلم باید باشد و به همان نسبت دور از ذره بین مطبوعات. لذت سفرهای دور دنیا بدون بودن کودکان زهر است. هرچند بسیاری از مناطقی را که آرزو داشته ام دیده ام اما ای کاش میشد زمان بیشتری موهای طلایی دخترم را شانه میزدم و گونه های پسرانم را میبوسیدم و دنیا را اینگونه سیر میکردم.

او برای مخاطبانش هم احترام بالایی قایل است: دوست دارم با همه آنها بی پرده سخن بگویم و دوست دارم همیشه نقاط ضعفم را از زبان آنها بشنوم، چون معتقدم همیشه در راه درست قدم نمیزنم.

بازتاب مسایل اجتماعی در کارهای نوال همچون آینه ایست که رو به دنیا گسترده است:

من بعنوان یک زن عرب بادیدن ظلمی که برفلسطینیان روا داشته میشود،بر خودمیلرزم و روح خود را زخم خورده در برابر این عصیان می یابم. دلم میلرزد آن هنگام که کودکی بی گناه را میبینم که چون برگ خزان بر زمین می افتد و مادری بر بالین خونین او ضجه میزند. به کودکان خود مینگرم و به لبخند روی لبشان و باز یاد آن مادر می افتم که چه اشکی میریخت. خوب من مرد نیستم که اسلحه به دست بگیرم و به جنگ برخیزم. اما سلاح خودم را دارم. او برای حمایت از فلسطینیان القدس را خواند و صد البته به همین اکتفا نکرد با همکاری سوزان مبارک در مصر به برگزراری کنسرتی با دعوت از سران کشورهای عرب و مردان با نفوذ دیگر اقدام کرد.بر سربرگ بلیطهای این کنسرت نوشته شده بود در راه انتفاضه .او برای کشور زخم خورده خویش ، لبنان هم با همکاری تنی چند از خوانندگان هموطنشیاامتی و حکایت الوطن را خواند. و هنوز مدت زیادی از پخش آلبوم آخر او یاماقالو نگذشته که بار دیگر ترانه های دلنشینش بر سر زبانها افتاده و گوش دوستدارانش هنوز از شنیدن هر روزه آنها سیر نمیشوند. براستی که دسامبر ماه نوال است.

پنج شنبه 30/7/1388 - 19:12
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته