شخصیت ها و بزرگان
اختصاصی نشریه اینترنتی نوجوانها:
نام من علی اکبر است و درسال ۱۲۹۵ هجری درمحله گلبازخان شهر کرمان به دنیا آمدم . دراواخر جنگ جهانی اول درکشورخرابی
-
ویرانی و بیماریهای فراوانی به وجود آمده بود و افراد زیادی به خاطر
کمبود دارو و بیماری طاعون ازبین رفتند . شش ماهه بودم که پدرمن هم با
همین بیماری از بین رفت. با وجود فقر شدید و سختیهای زندگی مادرم با پولی
که ازپشم ریسی به دست میآورد زندگیمان را اداره میکرد. ، هنگامیکه به
سن هفت سالگی رسیدم مادرم سخت ناتوان شده بود و به سفارش یکی از دوستان
مرا به کارگاه قالی بافی فرستاد تا هم هنرقالی بافی را یاد بگیرم هم کمک
خرج او باشم . اما استاد قالی باف که از نیاز مالی و بی سرپرستی من آگاه
بود با بی رحمی،انجام کارهای سخت را از من میخواست و اگر از عهده انجام
آن بر نمیآمدم ، چوب و فلک و سیاه چال در انتظارم بود. من به خاطر کمک به
مادرم سکوت میکردم وسختیها را به جان میخریدم . کار در کارگاه قالی
بافی از طرفی برایم سخت بود اما از طرف دیگرچون علاقه زیادی به نقاشی و
کشیدن نقشههای قالی داشتم بایم قابل تحمل بود . دور از چشم استاد قالی
باف آنها راتمرین میکردم . یک سال به همین صورت گذشت، ومن هشت ساله شدم.
مادر که متوجه بد رفتاریها و بی رحمیهای صاحب کارگاه بود ، ؛ به توصیه
یکی از همسایهها ، علی رقم میل باطنی اش مرا به یتیم خانه صنعتی برد.
رفتن به یتیم خانه حکم رفتن به زندان را برای من داشت
.اما دریچه جدیدی نیزبه زندگی من باز کرد . مردی به نام حاج علی اکبر
صنعتی مسئول یتیم خانه بود . لحظه وداع با مادر وچشمان اشک آلودش را هرگز
از یاد نمیبرم ؛ به هر حال او مرا به دست حاج علی اکبر سپرد . مدتی ان جا
بودم تا این که روزی یتیم خانه خلوت بود و هرکسی به کار خود مشغول بود.
دیوارهای یتیم خانه را تازه رنگ سفیدو زیبایی زده بودند . از گوشه انبار
چند زغال پیدا کردم وبرای انتقام از زندان یتیم خانه شروع به نقاشی کردن
روی دیوارها کردم . یکی از بچهها که مرا دیده بود فورا حاج علی اکبر را
خبر کرده بود . اما من آن چنان سرگرم هنر نمایی روی دیوارها بودم که متوجه
حضور حاج علی اکبر در اتاق نشدم . هنگامیکه کارم تمام شد ،نفس راحتی
کشیدم و برگشتم ولی از دیدن حاجی و بقیه بچهها سر جایم میخکوب شدم . از
ترس سیاهچال وچوب و
فلک شروع به لرزیدن کردم و زغال از دستم رها شد. اما حاجی برخلاف
انتظارم ؛ با لبخند ی مهربان جلو آمد و مرا در آغوش گرفت و تا میتوانست
از نقاشیهایم تعریف کرد . مدتی گذشت ، چند روز به عید نوروز مانده بود .
روزی حاجی علی اکبر مرا به دفترش صدا کرد و شاخه گل سرخی به من هدیه داد ؛
و این قشنگ ترین و با ارزش ترین هدیه بود که در تمام عمرم گرفته بودم .
تصمیم گرفتم دستان حاجی و شاخه گل سرخ را نقاشی کنم اما ، چون مدادرنگی به
شکل امروزی وجود نداشت ، بعد از کشیدن نقاشی ، برگهای گل سرخ را کوبیده و
عصاره آن را با آب مخلوط کردم و نقاشی را رنگ کردم تا همیشه برایم یادگار
بماند.
حاج علی اکبرکه علاقه مند بود بچههای یتیم خانه با
سواد شوند ، اما در آن زمان چون کسی فامیل مشخصی نداشت و هیچ کدام از ما
شناسنامه نداشتیم ، حاج علی اکبر به پیشنهاد مسئولان ثبت احوال با فامیل
خودش یعنی صنعتی برای همه ما شناسنامه گرفت ، به این ترتیب از آن روز به
بعد اسم من “سید علی اکبر صنعتی ” ثبت شدو همراه بقیه بچهها تحصیلات
ابتدایی را شروع کردیم .
دردوران تحصیلات ابتدایی طعم تلخ یتیمیو بی
پدری را بیشتر حس میکردم . میدانستم که بیماری طاعون باعث جدایی من از
پدرم شده است بنابراین در اکثرنقاشیهایم بیماری طاعون را مانند هیولای
ترسناکی میکشیدم، که پدرم را به زور همراه خود میبردو برای انتقام مرگ
پدرم، این هیولار ا به بند میکشیدم . علاقه مندی من به نقاشی هر روز
بیشتر میشدو حاج علی اکبر با لذت مرا تشویق میکرد . چون نقاشی کشیدن را
بلد بودم درهنر مجسمه سازی پیشرفت سریع تری داشتم ، با امکانات موجود در
یتیم خانه مجسمههای زیادی درست کرده بودم .
روزی ، روی طاقچه اتاقک دفتر یتیم خانه ، سالنامه کوچکی پیدا کردم ، درلابه لای برگهای آ ن عکس نقاشی بسیار زیبایی از ” تالار
آیینه ” که پایین آن نام، کمال الملک نوشته شده بود را پیدا کردم،
ساعتها به آن نقاشی ، نگاه کردم و حسابی مجذوب هنر مندی نقاش آن کار شده
بودم راستش تا آن روز فکر میکردم که نقاشی وهنر همان است که خودم یاد
گرفته ام ،اما با دیدن آن نقاشی فهمیدم که هنوز راه درازی در پیش دارم . از
آ ن روزبه بعد به دنبال راهی بودم تا بتوانم از استاد آن نقاشی، فنون این
هنر را یاد
بگیرم.
تالار آیینه اثر استاد کمال الملک
روزی چند نفر به دیدن یتیم خانه و حاجی علی
اکبرآمدند؛ ازصحبتهای آنان متوجه شدم که استاد کما ل الملک در تهران
مدرسه ای به نام ” صنایع مستظرفه (هنرهای ظریف و زیبا ) تاسیس کرده و به
هنر جویان آموزش میدهد. روز و شب به این فکر بودم که به طریقی هنرم را
به حاج علی اکبر نشان دهم تا بتوانم با انعامیکه از او میگیرم به تهران
بروم . بعد از چند روز کار مداوم پرتره ای از چهره حاج علی اکبر کشیدم .
از دیدن آن تابلوبسیار شگفت زده شد و مثل همیشه زبان به تحسین باز کرد .
برخلاف انتظارم او گفت که مدتی است به دنبال راهی برای فرستادن من به تهران
و آموزش در مدرسه صنایع مستظرفه بوده است . از خوش حالی خواب و خوراک
نداشتم تا این که چند روز بعد همراه با نامه معرفی حاج علی اکبر راهی تهران
شدم و به کمک پسر حاج علی اکبر به مدرسه رفتم ورسما تحصیلات ۱۲ ساله ام
را شروع کردم . در ابتدای ورود به مدرسه با اشتیاق به دنبال نقاش تالار
آیینه گشتم امامتوجه شدم که مدتی قبل ، به نیشابور نقل مکان کرده است .
هنر نگارگری(مینیاتور) راتحت آموزشهای استاد
طاهرزاده گذراندم . اما مینیاتور با روحیه ام سازگاری نداشت. پس با کشیدن
نقاشی از مجسمه گچی مرد کوراثر “استاد ابوالحسن خان صدیقی” توانستم در
کلاسهای آموزشی او و استاد حیدریان که از مجسمه سازان برجسته کشور بودند
شرکت کنم
و هنر مجسمه سازی را نیز یاد بگیرم.
روزی به همراه استاد“طاهر
بهزاد” به دیدن نمایشگاه نقاشیهای “آلبرت هونمان” رفتم . تا آن زمان
بیشتر با رنگ و روغن کار کرده بودم و کار با آبرنگ را جدی نمیگرفتم اما
تماشای نقاشیهای آبرنگ این هنرمند، مرا را شیفته این هنر کرد.
بعد از نمایشگاه، حدود شش ماه ، عصرها بعد از تعطیل شدن کلاسهای مدرسه ، به خانه او میرفتم وهنر نقاشی با آبرنگ را از او آموختم .
پس از آن به یتیم خانه پسر حاجی که در تهران
(روبروی موزه ایران باستان) قرار داشت رفتم و در آنجا با تلاش شبانه روزی ،
بیش از ۴۰ مجسمه ساختم که به عنوان” اولین موزه مردمی” در سال ۱۳۲۵ افتتاح
شد. آنقدر استقبال از این نمایشگاه زیاد بود که برای بازدیدکنندگان بلیت
در نظر گرفته شد .
درجریان کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ شمسی عده ای آدم
جاهل و ناآگاه به نمایشگاه هجوم آورند و مجسمههای بی گناه را شکستند و از
بین بردند.
بعد از آن مدتی را با ناامیدی گذراندم اما و
تصمیم گرفتم هر مجسمه و تابلوهایی که امکان باز سازی داشت درست کنم . پس
از دو سال کار مداوم، مجسههایی از شخصیتهای بزرگ ایران و جهان ساختم و در
آن جا به نمایش گذاشتم. اما به اصرار پسر حاجی علی اکبر ، (آقای عبد
الحسین)، نمایشگاه را به ساختمانی در حوالی میدان راه آهن ، انتقال
دادم.امروزه این نمایشگاه با عنوان موزه ۱۳ ابان فعالیت میکند
استاد سید علی اکبرصنعتی در سال ۱۳۱۹ لیسانس
نقاشی را گرفت وبه یتیم خانه کرمان برگشت و به خاطر تعهدی که به حاج علی
اکبر داشت، به ۴۰ نفر از یتیمان آموزش نقاشی داد و در یتیم خانه کرمان
موزه ای از مجسمههاو تابلوهایش به راه انداخت . در سال ۱۳۷۹ مدرک
دکترای افتخاری گرفت وبه عنوان عضو پیوسته و منتخب فرهنگستان هنر برگزیده
شد. او سه پسربه نامهای محمود احمد و محمد ویک دختر دارد . آثار او
محدود به مجسمههای سنگی ، برنزی و گچی نیست و در زمینهها ی نقش قالی ،
تابلوی موزائیک ، آبرنگ ، سیاه قلم و نقاشی روی مخمل نیز آثاری خلق نموده
است . بیش از ۲۰۰۰ تابلوی نقاشی رنگ وروغن و آبرنگ و۴۰۰مجسمه از او به
یادگار مانده است . استاد سر انجام در ۱۲ فروردین سال ۱۳۸۵در سن ۹۰سالگی
چشم از جهان فرو بست ودرقطعه هنرمندان بهشت زهرای تهران دفن شد.
استاد سید علی اکبر صنعتی در جوانی
![ایران (18)](https://www.nojavanha.com/media/2013/03/%D8%A7%DB%8C%D8%B1%D8%A7%D9%86-18.jpg)
مجسمههای استاد علی اکبر صنعتی در موزه میدان توپخانه تهران
چهارشنبه 30/5/1392 - 20:20
شخصیت ها و بزرگان
سعدی
ابومحمد مُصلِح بن عَبدُالله مشهور به سعدی شیرازی و مشرف الدین (۶۰۶ – ۶۹۱ هجری قمری) شاعر و نویسندهٔ پارسیگوی
ایرانی است. شهرت او بیشتر به خاطر نظم و نثر آهنگین، گیرا و قوی اوست.
مقامش نزد اهل ادب تا بدانجاست که به وی لقب استاد سخن دادهاند. سعدی در
شیراز زاده شد. پدرش در دستگاه دیوانی اتابک سعد بن زنگی، فرمانروای فارس
شاغل بود درباره سعدی سعدی در خانقاهی که اکنون آرامگاه اوست و در گذشته
محل زندگی او بود، به خاک سپرده شد که در ۴ کیلومتری شمال شرقی شیراز، در
دامنه کوه فهندژ، در انتهای خیابان بوستان و در کنار باغ دلگشا است. این
مکان در ابتدا خانقاه شیخ بوده که وی اواخر عمرش را در آنجا میگذرانده و
سپس در همانجا دفن شدهاست. برای اولین بار در قرن هفتم توسط خواجه شمس
الدین محمد صاحبدیوانی وزیر معروف آباقاخان، مقبرهای بر فراز قبر سعدی
ساخته شد. در سال ۹۹۸ به حکم یعقوب ذوالقدر، حکمران فارس، خانقاه شیخ ویران
گردید و اثری از آن باقی نماند. تا این که در سال ۱۱۸۷ ه.ق. به دستور
کریمخان زند، عمارتی ملوکانه از گچ و آجر بر فراز مزار شیخ بنا شد که شامل ۲
طبقه بود. طبقه پایین دارای راهرویی بود که پلکان طبقه دوم از آنجا شروع
میشد. در دو طرف راهرو دو اطاق کرسی دار ساخته شده بود. در اطاقی که سمت
شرق راهرو بود، گور سعدی قرار داشت و معجری چوبی آن را احاطه کره بود. قسمت
غربی راهرو نیز موازی قسمت شرقی، شامل دو اطاق میشد، که بعدها شوریده
(فصیح الملک) شاعر نابینای شیرازی در اطاق غربی این قسمت دفن شد. طبقه
بالای ساختمان نیز مانند طبقه زیرین بود، با این تفاوت که بر روی اطاق شرقی
که قبر سعدی در آنجا بود، به احترام شیخ اطاقی ساخته نشده بود و سقف آن به
اندازه دو طبقه ارتفاع داشت. بنای فعلی آرامگاه سعدی از طرف انجمن آثار
ملی در سال ۱۳۳۱ ه-ش با تلفیقی از معماری قدیم و جدید ایرانی در میان
عمارتی هشت ض
لعی
با سقفی بلند و کاشیکاری ساخته شد. روبهروی این هشتی، ایوان زیبایی است
که دری به آرامگاه دارد. بنی آدم اعضای یک پیکرند که در آفرینش ز یک گوهرند
چو عضوی بدرد آورد روزگار دگر عضوها را نماند قرار این شعر سعدی همچنین در
فرشی که از سوی دولت ایران در سال ۲۰۰۵ به فراخور سال رسمیسازمان ملل
برای گفتوگو میان تمدنها به سازمان ملل اهدا شد بافته شدهاست..این فرش
برخلاف عادت سازمان ملل که هدایا را به نمایش نمیگذارد در محل مناسبی در
سازمان ملل آویزان شد که کارشناسان میگویند این اقدام «به علت غیرممکن
بودن مقاومت در برابر شعر سعدی» بودهاست..این شعر همچنین بر سردر تالار
ملل مقر سازمان ملل متحد در نیویورک و نیز یونسکو نقش بستهاست. ولی در
مورد درست بودن این مطلب تردیدهایی نیز وجود دارد. از جمله، موسس مرکز
سعدیشناسی وجود هر گونه لوح و یا سردری را با این اشعار از سعدی در مقر
سازمان ملل متحد در نیویورک، رد میکند و معتقد است: «متاسفانه الان طوری
شده که اگر این حرف را بزنیم، هیچکس باور نمیکند و مردم واقعاً فکر
میکنند شعر سعدی در سردر سازمان ملل متحد نوشته شدهاست حال آنکه نه سردری
و نه تابلویی با اشعار سعدی در سازمان ملل وجود ندارد.»
نشریه اینترنتی نوجوان ها
چهارشنبه 30/5/1392 - 20:20
شخصیت ها و بزرگان
ملاصدرا
محمد بن ابراهیم قوامی شیرازی ملقب به صدر المتالهین یا ملاصدرا در روز نهم جمادیالاول سال ۹۸۰ هجری قمری، در شیراز و در محله قوام زاده
شد و او را محمد نام نهادند. به روایتی پدر او خواجه ابراهیم قوام، مردی
دانشمند و وزیر فرماندار پارس بود و صدرالدین محمد تنها فرزند او بود.
پدر او خواجه ابراهیم قوامی مردی پرهیزگار دیندار و
دوستدار و حامی دانش و معرفت بود.در زمان حیات ملاصدرا, شیراز دارای حکومت
مستقلی بود و حکمرانی آن به برادر شاه واگذار گردید که ، پدر ملاصدرا
بعنوان معاون او و دومین شخصیت مهم آن منطقه به شمار می رفت و
به نظر می رسید تنها موهبتی که خداوند به او ارزانی نداشته است داشتن
فرزند باشد. اما بالاخره خداوند درخواستها و دعاهای این مرد پاک و زاهد را
بی جواب نگذاشت و بهترین پسران را به او ارزانی کرد که او را محمد ملقب به
صدرالدین نام نهاد به آن امید که عالی ترین شخصیت مذهبی گردد. در دوران
جوانی صدرالمتالهین جوان با شیخ بهایی
آشنا گردید که سنگ بنای شخصیت علمی و اخلاقی ملاصدرا توسط این دانشمند
جهاندیده کم نظیر بنا نهاده شد. و تکمیل این بنای معنوی را استاد دیگرش
دانشمند سترگ و استاد علوم دینی و الهی و معارف حقیقی و اصول یقینی سیدامیر
محمد باقر بن شمس الدین مشهور به میرداماد عهده دار گشت.از شاگردان او
میتوان به حاج ملاهادی سبزه زاری و ملامحسن فیض کاشانی اشاره کرد.
ابراهیم قوام در آغاز، محمد کوچک را به مکتبخانهٔ ملااحمد در محلهٔ قوام و به نزد ملااحمد برد. محمد دو سال در این مکتبخانه خواندن و نوشتن و قرائت قرآن را فراگرفت. سپس او را به یک معلم خانگی به نام ملا عبدالرزاق ابرقویی سپردند تا به محمد صرف و نحو بیاموزد.
دو پیشامد سبب وقفه در تحصیل محمد نوجوان شد، یکی وفات ملا عبدالرزاق ابرقویی بود که محمد نوجوان را در مرگ استاد خود سوگوار کرد و دیگر وفات شاه تهماسب یکم صفوی و به پادشاهی رسیدن شاه اسماعیل دوم صفوی که سبب ناامنی ایران از جمله شیراز گشت، و ابراهیم قوام از بیم جان خانوادهٔ خود را از شیراز به امیرنشینهای جنوب خلیج فارس کوچاند.
پس از مرگ یا کشته شدن شاه اسماعیل دوم و با به فرمانروایی رسیدن شاه عباس یکم دوران هرج و مرج به پایان رسید و ابراهیم و خانوادهاش به شیراز بازگشتند. محمد به فرمان پدرش به بصره رفت و در حجره بازرگانی شیرازی به نام یوسف بیضاوی که پدرش با او قرارداد بازرگانی بسته بود، به کار مشغول شد.
سه ماه پس از آن، ابراهیم قوام به دیار باقی شتافت و محمد سوگوار ناگزیر به شیراز بازگشت و به گرداندن حجرههای بازرگانی پدرش پرداخت.
شرایط اجتماعی:
صدرالمتالهین حکیم خانه به دوشی بود که به جرم آزادگی روح و فکر
مجبور شد تا از پایتخت و پایتخت نشینان روی گرداند. وی در مقدمه کتاب
اسفار دلایل بیزاری خود را از جاهلان فرزانه نمای زمان خود و عزلت و تصوف
خویش را در کهک (روستایی دورافتاده در سی کیلومتری شهر مقدس قم) بیان داشته
است.پس از بازگشت به شیراز شهرت صدرای شیرازی عالمگیر شده بود و طالبان
حکمت از نواحی و اطراف برای درک فیض به حضورش می شتافتند. او خود در مقدمه
اسفار می گوید: «….. بتدریج آنچه در خود اندوخته بودم همچون آبشاری خروشان
فرود آمد و چون دریایی پر موج در منظر جویندگان و پویندگان قرار گرفت.
شخصیت فلسفی:
در زمان حیات ملاصدرا یعنی در اواخر قرن دهم و شروع قرن یازدهم
هجری کلام و فلسفه از علوم رایج و محبوب آن زمان به شمار می رفتند. دلیل
عمده گسترش این علم نسبت به سایر علوم آن زمان مانند فقه، ادبیات عرب،
ریاضی، نجوم و طب و دیگر علوم و همچنین هنرهای رایج آن زمان مانند خط،
معماری و کتیبه را می توان در شرایط اجتماعی آن دوران که خود زاییده شرایط
سیاسی حاکم بر کشور بود جستجو نمود. عدم وابستگی و استقرار ومرکزیت حکومت
وقت امنیت و آزادی خاصی را حکمفرما ساخته بودکه شکوفا شدن استعدادها و
گسترش هنر و علم را در پی داشت.
صدرالدین محمد در علوم متعارف زمان و بویژه در فلسفه اشراق و
مکتب مشاء و کلام و عرفان و تفسیر قرآن مهارت یافت. او آثار فلسفی
متفکرانی چون سقراط و فلاسفه هم عصر او، افلاطون، ارسطو و شاگردانش و
همچنین دانشمندانی چون ابن سینا و خواجه نصرالدین طوسی را دقیقا بررسی نمود
و موارد ضعف آنها را باز شناخت و مسایل مبهم مکاتب را بخوبی دانست. او اگر
چه از مکتب اشراق بهرهها برد ولی هرگز تسلیم عقاید آنان نشد و گرچه شاگرد
مکتب مشا گردید لیکن هرگز مقید به این روش نشد. ملا صدرا پایه گذار حکمت
متعالیه می باشد که حاوی ژرف ترین پاسخها به مسائل فلسفی است. ملاصدرا
علاوه بر سالک و رهرو در عرفان بعنوان موفق ترین سالکین در فلسفه می باشد
که با طی کردن مراحل مختلف گنجینه با ارزشی را برای ساخت قلعه ای از دانش
کشف نمود که با نور جاودانی حقیقت می درخشد.
شخصیت عرفانی:
من وقتی دیدم زمانه با من سر دشمنی دارد و به پرورش اراذل و
جهال مشغول است و روز به روز شعلههای آتش جهالت و گمراهی برافروخته تر و
بدحالی و نامردی فراگیرتر می شود ناچار روی از فرزندان دنیا برتافتم و دامن
از معرکه بیرون کشیدم و از دنیای خمودی و جمود و ناسپاسی به گوشه ای پناه
بردم و در انزوای گمنامی وشکسته حالی پنهان شدم. دل از آرزوها بریدم و
همراه شکسته دلان بر ادای واجبات کمر بستم. با
گمنامی و شکسته حالی به گوشه ای خزیدم. دل از آرزوها بریدم و با خاطری
شکسته به ادای واجبات کمر بستم و کوتاهیهای گذشته را در برابر خدای بزرگ به
تلافی برخاستم. نه درسی گفتم و نه کتابی تالیف نمودم. زیرا اظهار نظر و
تصرف در علوم و فنون و القای درس و رفع اشکالات و شبهات و …. نیازمند تصفیه
روح و اندیشه و تهذیب خیال از نابسامانی و اختلال، پایداری اوضاع و احوال و
آسایش خاطر از کدورت و ملال است و با این همه رنج و ملالی که گوش می شنود و
چشم می بیند چگونه چنین فراغتی ممکن است… ناچار از آمیزش و همراهی با مردم
دل کندم و از انس با آنان مایوس گشتم تا آنجا که دشمنی روزگار و فرزندان
زمانه بر من سهل شد و نسبت به انکار و اقرارشان و عزت و اهانتشان بی اعتنا
شدم. آنگاه روی فطرت به سوی سبب ساز حقیقی نموده، با تمام وجودم دربارگاه
قدسش به تضرع و زاری برخاستم و مدتی طولانی بر این حال گذرانده ام.
سرانجام در اثر طول مجاهدت و کثرت ریاضت نورالهی در
درون جانم تابیدن گرفت و دلم از شعله شهود مشتعل گشت. انوار ملکوتی بر آن
افاضه شد و اسرار نهانی جبروت بر وی گشود و در پی آن به اسراری دست یافتم
که در گذشته نمی دانستم و رمزهایی برایم کشف شد که به آن گونه از طریق
برهان نیافته بودم و هر چه از اسرارالهی و حقایق ربوبی و ودیعههای عرشی و
رمز راز صمدی را با کمک عقل و برهان می دانستم با شهود و عیان روشنتر
یافتم. در اینجا بود که عقلم آرام گرفت و استراحت یافت و نسیم انوار حق صبح
و عصر و شب و روز بر آن وزید و آنچنان به حق نزدیک شد که همواره با او به
مناجات نشست.
عرفان شیعی
ملاصدرا بر این باور بود که مذهب شیعه دو وجه دارد،
وجه ظاهری، یعنی همان شریعت و احکام دینی، و وجه باطنی، که همان درونمایه و
حقیقت مذهب شیعهاست و ملاصدرا آنرا عرفان شیعی
مینامید. او برای رستگاری انسان، هم شریعت و پایبندی به فرایض دین را
لازم میشمرد و هم سیر و سلوک عرفانی برای رسیدن به حقیقت مذهب شیعه را
ضروری میدانست. این در حالی بود که بیشتر دانشمندان قشری اصفهان، دید خوبی
نسبت به عرفان نداشتند. ایشان بر این باور بودند که بسیاری از عارفان، به
احکام دین اسلام پایبند نیستند و عمل به فرایض دینی را برای رسیدن به
رستگاری لازم نمیبینند. یکی از دلایل تبعید ملاصدرا از اصفهان همین باور
بود.
ملاصدرا اگرچه به عرفان باور داشت، اما کوتاهی از احکام و واجبات دین را به بهانهٔ
سیر و سلوک عرفانی رد میکرد. با دانشمندان قشری نیز به دلیل ستیز با
عرفان شیعی مخالف بود. همچنین با برخی از صوفیان که عمل به واجبات دینی را
ضروری نمیدانستند، مخالف بود. البته برخی معتقدند ملاصدرا با ادغام فلسفه
وعرفان نا خواسته راه را برای بسته شدن مسیر فلسفه ورزی در جهان اسلام
فراهم کرد.
آثار صدرا را بالغ بر پنجاه دانستهاند، که میشود آنها را بر حسب نوع تفکر موجود در پشت هرکدام در دو دستهٔ اصلی جای داد: علوم نقلی و علوم عقلی.
- الحکمة المتعالیة فی الأسفار الأربعة العقلیة
- مفاتیح الغیب
- أسرار الآیات
- التعلیقة علی إلهیات الشفاء (ناتمام)
- شرح اصول الکافی (ناتمام)
- المشاعر
- إیقاظ النائمین
- رسالة فی الواردات القلبیة (التسبیحات القلبیة)
- رسالة فی الحشر
- رسالة فی إتصاف الماهیة بالوجود
- رسالة فی التشخص
- رسالة فی الحدوث
- رسالة فی القضاء والقدر
- رسالة فی سریان الوجود
- رسالة مسماة بإکسیر العارفین
- تفسیر القرآن الکریم:
- سه اصل
- رسالة العرشیة
- المظاهر الإلهیة
- متشابهات القرآن
- المسائل القدسیة (الحکمة القدسیة ـ القواعد الملکوتیة ـ طرح الکونین)
- أجوبة مسائل بعض الخلان
- الشواهد الربوبیة فی المناهج السلوکیة
- المبدأ والمعاد
- زاد المسافر (زاد السالک)
- رسالة فی إتحاد العاقل والمعقول
- أجوبة المسائل الجیلانیة
- أجوبة المسائل الکاشانیة
- أجوبة المسائل النصیریة
- رسالة فی إصالة جعل الوجود
- التنقیح فی المنطق (اللمعات الإشراقیة فی الفنون المنطقیة)
- الحشریة
- الخلسة
- خلق الأعمال (الجبر والتفویض ـ القدر فی الأفعال)
- دیباجة عرش التقدیس
- شواهد الربوبیة
- الفوائد:
الف ـ رد الشبهات الإبلیسیة
ب ـ شرح حدیث «کنت کنزا مخفیا …»
ج ـ فی بیان الترکیب بین المادة والصورة وإرتباطها بقاعدة بسیط الحقیقة
د ـ فی ذیل آیة الأمانة
ه ـ فی المواد الثلاث
- رسالة اللمیة فی إختصاص الفلک بموضع معین (حل الإشکالات الفلکیة)
- رسالة فی المزاج
- تفسیر سورة التوحید (۱)
- تفسیر سورة التوحید (۲)
- رسالة الوجود
- حل شبهة الجذر الأصم
- کسر اصنام الجاهلیة
- التصور والتصدیق
- شرح الهدایة الأثیریة
- التعلیقة علی شرح حکمة الإشراق
- الحاشیة علی القبسات
- اثبات شوق الهیولی بالصورة
- شرح حدیث «خلق الأرواح قبل الأجساد بألفی عام»
- الحرکة الجوهریة
- الحاشیة علی الرواشح السماویة ( مشکوک )
- تفسیر حدیث «الناس نیام فإذا ماتوا إنتبهوا» (مشکوک)
- رسالة فی الإمامة (مشکوک)
- دیوان شعر (جمع آوری ملا محسن فیض)
- نامهها (دو نامه به میرداماد و…)
نشریه اینترنتی نوجوان ها
چهارشنبه 30/5/1392 - 20:19
شخصیت ها و بزرگان
وقتی عبدالحسین زرین کوب نوجوان بود
اختصاصی نشریه اینترنتی نوجوانها:
من درسال ۱۳۰۱ درشهرستان بروجرد به دنیا آمدم، ۶
برادر و دو خواهر هم داشتم که متاسفانه درسن کودکی ۴برادر و یک خواهرم را
به علت بیماری از دست دادم . خواندن و نوشتن را از مکتب خانه یاد گرفتم.
وبعد به دبستان کمال رفتم وبا وجود این که هنوز مهارت زیادی نداشتم به
سعدی و قصههایش علاقه مند بودم شبها با کمک دایی جواد ، کتاب گلستان
سعدی را میخواندم و از این کار احساس غرور میکردم.
پدرم عبدالکریم عبایی جواهرساز و رئیس زرگرها بود به همین خاطر به او شیخ زرگرمیگفتند البته بعدها کشاورزشد .
اسم کتابی که دوست داشت، «جامع التمثیل» بود که قصههایش همه در باره زنان
و مردان صالح و مومن بود ؛آخر پدرم مردخیلی با ایمانی بود وچون من اولین
فرزندش بودم آرزویش بود که من در آینده یک روحانی شوم به هربار که به سفر میرفت برایم یک یا دو کتاب هدیه میآورد. وقتی پدر در خانه بود غیر از درس و مشق مدرسه تنها چیزی که اجازه داشتم بخوانم قرآن بود و رساله سوال و جواب درباره نماز.اما
من به شعر و شاعری علاقه داشتم. اکثر روزهاکاغذ و مدادی بر میداشتم و
ساعتها به جنگل زیبایی که نزدیک خانه مان بودمیرفتم و به خرگوشها
سنجابها و گنجشکهایی که روی درختان آزاد انه میپریدند چشم میدوختم و
بیتهایی را که از دیدن این منظرهها به ذهنم میرسید مینوشتم .آدرس چند
مجله و روزنامه راهم داشتم، برای این که کسی متوجه نشود که این شعرها مال
من است، اسمم را (دژم )گذاشتم و آن اشعار را برای روزنامهها فرستاد م با
خواندن اولین مجله که شعرهای مرا با نام دژم چاپ کردند احساس غرور و
بزرگی کردم و تشویق شدم که از آن به بعد این کاررا تکرار کنم .
پدر بزرگم داروخانه داربود اما علاقه عجیبی به مطالعه و کتاب داشت کتاب مورد علاقه اش هم «قصص الانبیاء» بود .
هر روز بعد از تعطیلی مدرسه ، نیم ساعتی پیش او میرفتم . یک روز ، مرد قد
بلندی به داروخانه آمد و کتاب بزرگی را که در پارچه ای پیچیده بود به
پدربزرگم داد و گفت : آقای دکتر، این را فلان خان داده است، تا آقایی
بیاید و آن را ببرد. پدر بزرگ کتاب را گرفت و گوشه ای گذاشت. من که حسابی
کنجکاو بودم کتاب را ببینم یواشکی پارچه را باز کردم روی آن با خط قشنگی
نوشته بود “ شاهنامه فردوسی“
حسابی جذب کتاب شدم مطمئن بودم که اجازه ی بردن آن به خانه را ندارم، بنا
براین خداحافظی کردم و بعد از چند دقیقه یواشکی به داروخانه برگشتم وپشت
قفسه داروها مخفی شدم. پس از تعطیلی داروخانه و رفتن پدر بزرگ با خوش حالی
چراغ گردسوز را روشن کردم وبا شوق شروع به خواندن کتاب کردم .اما از شدت
خستگی روی کتاب خوابم برد . وقتی پدربزرگ به منزل رسید مادرم سراغم را
گرفت. پدربزرگ گفت: به داروخانه آمد، و مثل همیشه به خانه برگشت. خلاصه
مادر که حسابی دل واپس و نگران من بود به همراه پدر وپدربزرگ
به کلانتری خبر دادند وتا پاسی از شب همه جا را به دنبالم جست و جو کردند،
اما خبری از من نبود. درآخرباپیشنهادافسر کلانتری با ناامیدی به داروخانه
آمدندو با دیدن نور چراغ گردسوز ، من راخواب آلود روی کتاب پیدا کردند .
گرچه پدرم مرا مفصل تنبیه کرد اما یکی دو روز بعد پدربزرگم یک کتاب شاهنامه
برایم خرید.
هر شب در خانه ما از هر کتابی چند صفحه خوانده
میشد ، بعد از آن بزرگ ترهابا هم بگو مگو و اظهار نظر میکردند . بعضی
از شبها دایی جواد «شاهنامه» میخواند و با حرکات دست آن چنان گفت وگوی
رستم و اسفندیار را نشان میداد که همه صحنههای قصه پیش چشمم مجسم میشد.
شهر ما بروجردکوچک بود و هیچ کتابخانه ،
دبیرستان یا دانشگاهی نداشت. من که کلاس ششم را با موفقیت به پایان
رسانده بودم باید برای ادامه تحصیل به شهر دیگری میرفتم اما پدرم شدیدا
بااین مسئله مخالف بود . مادر و دایی جواد همراه با معلم
مدرسه آنقدر با پدر صحبت کردندو اوبه شرطی که در کنارادامه تحصیل دردوره
متوسطه , تابستان و عیدها درسهای دینی را در مدرسه بحر ا لعلوم بروجرد،
ادامه دهم راضی به ادامه تحصیل من در شهر تهران شد و همین مسئله باعث شد
که علومیمانند : فقه,تفسیر و ادبیات عرب را هم یاد بگیرم .بالاخره در ۱۵
سالگی وارد شهر تهران شدم در اوایل دوره دوم دبیرستان شوق و شوری برای
مطالعه در احوال بزرگان ، جستجو در کتابهای شعر و تاریخ باعث شدکه در ۱۹
سالگی تحصیلات دبیرستانی را تمام کردم و با وجود آنکه کتابهای سال چهارم و
پنجم متوسطه ادبی را قبلاً نخوانده بودم دربین دانش آموزان رشته ادبی سراسر کشور، رتبه دوم را به دست آوردم .
وقتی دبیرستان را در تهران تمام کردم معلم خرم آباد لرستان شدم و بعدازآن
به شهرستان بروجرد رفتم ومدتی بعد بالاخره به تهران آمدم. آن جا کار
معلمیرا که دیگر به آن علاقه جدی پیدا کرده بودم، دنبال کردم .در سن
۲۶سالگی با مدرک لیسانس شاگرد اول دانشکده ادبیات شدم و درسن ۳۳ سالگی
مدرک دکترایم را گرفتم .بعد به رمان و نمایشنامه نویسی جذب شدم، از
روانشناسی سر در آوردم، به جامعه شناسی وارد شدم. به تحقیق در تاریخ دست
زدم، روزنامه نویس شدم.شعر سرودم، ترجمه کردم و به نقد و تعلیم فلسفه غربی
پرداختم. در سالهای (۱۳۴۸تا ۱۳۴۶) در
دانشگاههای کالیفرنیا و پرینستون به تدریس پرداختم و مدتی در ژنو، لندن،
مونیخ و رم و تحقیق و مطالعه میکردم.چون با زبانهای (فرانسوی، انگلیسی،
عربی) آشنایی داشتم در پنج کنگره بین المللی از جمله پنجمین کنگره،
اسلامیبغداد (۳۷سالگی)، کنگره بین المللی مستشرقین دهلی (۴۱سالگی)، سال
بعدکنگره تاریخ نویسان وینه اطریش ، کنگره تاریخ ادیان ژنو (۴۴سالگی)،
کنگره بین المللی حافظ تاجیکستان (۴۸سالگی) به عنوان نماینده ایران شرکت
کرده ام. در زمینه تاریخ ایران و تصوف و ادبیات ایرانی با دائره المعارف
اسلام (چاپ لیدن) و دائره المعارف فارسی دکتر غلامحسین مصاحب نیزهم کاری
داشتم. اما اگر صد باردیگر هم به این دنیا برگردم دوست دارم همین راه را که
طی کنم. به هرحال پیر شده ام و جسمم ظاهراً خیلی زودتر از روحم نشانهای
خستگی و فرسودگی خود را ظاهر کرده است . پاهایم دیگر نمیتوانند مثل
سالهای پیش ساعتهای طولانی بدون احساس خستگی در خیابان دور افتاده یا در باغهای عمومیراه پیمایی کند. با این حال من هم چنان مثل همان «بچه مدرسه یی» نیم قرن پیش خود را در میان انبوه کاغذ و کتاب غرق میکنم.
ازجمله آثار دکتر عبدالحسین زرین کوب میتوان به :
![](https://www.nojavanha.com/media/2013/01/%D8%A7%DB%8C%D8%B1%D8%A7%D9%86-4-209x320.jpg)
![](https://www.nojavanha.com/media/2013/01/%D8%A7%DB%8C%D8%B1%D8%A7%D9%86-3.jpg)
دکتر عبدالحسین زرینکوب در سال ۱۳۷۸ در سن ۷۷ سالگی در تهران درگذشت.
چهارشنبه 30/5/1392 - 20:18
شخصیت ها و بزرگان
شیخ بهائی در نوجوانی
نشریه اینترنتی نوجوان ها
![1](https://www.nojavanha.com/media/2013/04/13-320x214.jpg)
نام من محمد است ، اما شما مرا به نام شیخ بهایی میشناسید . من در روز چهارشنبه ، هشتم اسفند ماه سال ۹۵۳ درشهر رودان به دنیا آمدم . پدرم عزالدین حسین عاملی بود من در خانواده ای شیعه مذهب و دردامان پر مهر پدر و مادری با خلوص و پاک بزرگ شدم .دوران
کودکی را درروستای کوچکی به نام جبع ازمنطقه جبل عامل کشور لبنان
گذراندم . سیزده ساله بودم که همراه خانواده به ایران آمد م . بعدها علت
این مسافرت ناگهانی را از پدرم پرسیدم . اوعلت آن را ، از طرفی اذیت و
آزاروبی حرمتی دولت عثمانی به شیعیان به واز طرف دیگر، دعوت از طرف شاه
تهماسب صفوی که مرکزی رادرایران برای عالمان شیعه به وجود آورده بود و همه
دانشمندان ازجمله پدر من که یکی از محقق ودانشمند مشهور آن زمان بودعنوان
کرد . به همین جهت من به همراه خانواده به ایران نقل مکان کردیم.
ما
در شهر قزوین و در منزل شیخ علی منشار یکی از دوستان قدیمیپدرم که یکی از
دانشمندان بزرگ آن زمان بود ساکن شدیم . چون زبان مادری من عربی بود ، در
آغاز ورود برای ادامه تحصیل مشکلات زیادی داشتم اما خوشبختانه به خاطرعلاقه
ام به اشعار و زبان پارسی با کمک شیخ علی منشار ، توانستم به سرعت این
زبان را بیاموزم . تحصیلات تکمیلی را درزمینههایی همچون فقه ،ریاضیات ،
ادبیات عرب ، طب، منطق، معانی وبیان ، کلام و… را در محضر استادان مشهور آن
زمان آموختم و در سن ۲۳ سالگی توانستم شاگردانی چون ملاصدرای شیرازی
،ملامحمد تقی مجلسی ،ملا محمد باقرسبزه واری وتعداد دیگرکه همه بعدها جزو
مفاخر و عالمان بزرگ زمان خود شدند را آموزش بدهم .
در همین سالها شاه تهماسب پایتخت خود را از قزوین به
اصفهان منتقل کرد . به دلیل خدمات ارزنده پدرم که یکی از شیخ الاسلامهای
دربار وهمچنین جزو دانشمندان با نفوذ بود، همراه آنها به اصفهان نقل مکان
کردیم . به سفارش شیخ منشار من به مقام شیخ الاسلامیاصفهان دست یافتم و به
بهاءالدین محمد عاملی یا شیخ بهایی مشهور شدم . درهمین سالها پدرم قصد
سفر به سرزمین وحی (مکه) کرد اما متاسفانه درراه برگشت در اثر بیماری
درگذشت و آسیب روحی سختی از این ماجرا به من رسید.
پس از مدتی به خاطر علاقه زیادی که به سفر وکسب علم و
دانش داشتم ، اولین سفرم در سال ۹۸۴ یعنی در سن ۳۱ سالگی و در دومین سفرم
که در سن ۳۹ سالگی آغاز کردم و با عقاید ،آداب و رسوم و علوم مختلف مردم
افغانستان ،دمشق ، فلسطین و مصر آشنا شدم .
“بهاءالدین محمد بن حسین عاملی“ یا شیخ بهایی دانشمند
بزرگ قرن دهم و یازدهم هجری است . از او حدود ۹۵ کتاب و رساله درزمینههای
سیاست ، ریاضی، اخلاق، حدیث، نجوم ، فقه ، فلسفه و مثنوی نان و حلوا و
کشکول . به جا ما نده است . به پاس خدمات شایسته این عالم نامدار به علم
ستاره شناسی سازمان یونسکو سال ۲۰۰۹ را به نام او ” سال نجوم و شیخ بهایی” نام گذاری کرد.
او کارهای با ارزشی در دوران ز
ندگیش انجام داد. از جمله آن تقسیم آب زاینده رود اصفهان است : شیخ بهائی در طی یک سال، از اوایل آذر ماه ، طی مدت ۱۹۷ روز ،
ابتدا فصل سیلابی زاینده رود ،که آب این رود خانه فراوان و قابل استفاده
برای کشاورزان بود را محاسبه کرد و بعد از آن ۱۶۸ روز آب ان را با جریان
عادی و منظم بررسی و محاسبه کرد و با توجه به محاسبات دقیق آن را به ۳۳ سهم برای هر محله اصفهان تقسیم کرد. پس از آن برای هر محله به نسبت هر سهم معادل استفاده ۵ شبانه روز از آب رودخانه را در نوبت مقرربه آن محله سرازیرمیکرد . امروزه با نصب دست گاهها یپیشرفته وآب سنجها در نقاط مختلف زاینده رود به همان نتیجه رسیده اند که او در ۴۲۰ سال قبل رسیده بود.
یکی دیگر از کارهای شیخ بهائی ساختن حمامیاست که آب آن وبه کمک یک شمع همیشه گرم بوده است. کره فلزی که بالای آن سرپیچ است به لوله
فلزی توخالی که یک سر آن فتیله و انتهای دیگر آن دنده دار است لحیم شده است . چون کره ، تو خالی است روی مایع شناور است و اگر سطح مایع سوخت پائین
آید، این کره هم پائین آمده و لوله منحنی در مسیر حرکت میکند وفتیله روشن
میشود .هنگام حرکت دندهها به طرف زنجیر حرکت میکنند و حرکت زنجیرها به
اطراف انجام میشود. گوی توپر دریچه را که سر ورود لوله سوخت است به بالا
میبرد و مایع سوخت وارد ظرف و یا منبع میشود . مخزن پر شده و دوباره گوی
به بالا میرود و با این عمل دنده بطرف عکس حرکت میکند و این بار گوی
دریچه را میبندد . در صورتی که دریچه بسته شود اضافه مایع
از لوله عصائی به خارج ریخته میشود بدون این که آسیبی به سیستم وارد کند .
روی شمع مذکور ظرف مسی بزرگی بوده است که حجم آبی
را برابر با ۳ و یا ۴ سطل داشته و درتمام مدت شبانه روز گرم بوده است
ودرقسمت خروجی حمام نزدیک در جاسازی کرده بودند . دستگاه مذکور را اواخر
حکومت زندیه از زیر زمین بیرون آوردند و به خارج از ایران منتقل کردند
.
( اگر دقت کرده باشید تقریبا کار این دستگاه شبیه آب گرم کنهای گازی دیواری میباشد که آب را سریع گرم میکند )
کار مهم دیگر شیخ بهائی ، ساخت بنای مسجد
مشهور چهار باغ اصفهان است .چون در مسیر یکی از کانالهای آب زاینده رود
قرار داشت و امکان پی ریزی ساختمانی بزرگ و سنگی با اشکال روبه رو میشد .
از طرفی ساختمان نمیتوانست روی سطح مرداب و لجنهای اطراف آن قرار گیرد
و امکان هر گونه خطر برای ساختمان به خصوص دیوارها ، گنبد و منارهها وجود
داشت ( این کانال هنوز از وسط مدرسه چهارباغ اصفهان عبور
میکند )بنا براین او دست به یک ابتکاربزرگ زد . شیخ برای اجرای صحیح این
کار پیشنهاد کرد ابتدا ، مقدار زیادی
زغال چوب به ضخامت ۲ متر سرتاسر پی ساختمان پراکنده کنند و پس از کوبیدن
زغالها روی آن را با ساروج و شفته پر کرده و پیهای ساختمان را روی آنها بنا کنند .
(روش استفاده از زغال چوب برای پی ساختمانهای روی مرداب و لجن زار بعدها
مورد توجه اروپائیان قرار گرفت و پی و شالوده ساختمانهای عظیم خود را با
استفاده از ایده شیخ بهایی میساختند. چون باید ملات گل ساختمان مسجد بهم
در آمیخته و با پا و سایر وسایل بخوبی مخلوط شود و از آن جا که هر چه ملات
بیشتر پا بخورد چسبندگی گل بهتر شده و خوب عمل میآید , به دستور شیخ بهائی
ابتکاری هم برای هر چه بیشتر پا زدن گلها بکار برده شد. هر روز صبح چند
سکه طلا را در خاک ملاتها میریختند و گل را میساختند سپس به مردم
اطلاع میدادند که سکهها را برای خود پیدا کنند . مردم گروه گروه گل
ملاتها را از صبح لگدمال کرده و تا غروب آن روز سکه ها رابرای خود
میجستند . با این کار ملات بنای مسجد هر روز زیر پای مردم و کودکان اهل
اصفهان پامیخورد و کاملا مخلوط میشد . (همین کار امروزه برای گل خاک
رس کاشی سازی به وسیله ماشینهای مکانیکی مخلوط کن انجام میگیرد).
“بهاءالدین محمد بن حسین عاملی“ یا شیخ
بهایی در روز ۸ شهریور سال ۱۰۰۰ خورشیدی در سن ۷۵ سالگی در گذشت او را به
شهر مقدس مشهد بردند و در جوار حر مطهر امام رضا (ع) دفن کردند.
(منزل شیخ بهایی در اصفهان)
چهارشنبه 30/5/1392 - 20:17
شخصیت ها و بزرگان
زندگی نامه میرزا تقی خان امیرکبیر
نشریه اینترنتی نوجوان ها
تقی خان امیرکبیر اهل فراهان است و دست پرورده خاندان قائم مقام فراهانی.
فراهان همچون تفرش و آشتیان مجموعاً کانون واحد
فرهنگ دیوانی و “اهل قلم” بود؛ ناحیه ای مستوفی پرور. چه بسیار دبیران و
مستوفیان و وزیران از آن دیار برخاستند که در آن میان چند تنی به بزرگی
شناخته شده، در تاریخ اثر برجسته گذارده اند. از این نظر میرزا تقی خان
نماینده فرهنگ سیاسی همان سامان است.
نام اصلی میرزا تقی خان، “محمد تقی” است. زادگاهش
“هزاوه” از محال فراهان عراق. هنوز هم در آنجا محله ای بنام “محله میرزا
تقی خانی” معروف است، و خانه پدریش نزدیک تپه “یال قاضی” شناخته میباشد.
اسم او در اسناد معتبر (از جمله مقدمه پیمان ارزنةالروم، و قباله نکاح زنش
عزت الدوله) “میرزا محمد تقی خان” آمده است. رقم مهر و امضای او نیز تردیدی
در نام حقیقیش باقی نمیگذارد؛ بی گمان اسم “محمد” رفته رفته حذف گردیده و
به ر”میرزا تقی خان” شهرت یافته است.
خانواده پدری و مادری میرزا تقی خان از طبقه پیشه ور
بودند. پدرش به تصریح قائم مقام “کربلائی محمد قربان” بود که در خطاب او را
“کربلائی” میگفت. سجع مهرش “پیرو دین محمد قربان” بود. کربلائی قربان
نخست آشپز میرزا عیسی (میرزا بزرگ) قائم مقام اول بود. پس از او همین شغل
را در دستگاه پسرش میرزا ابوالقاسم قائم مقام ثانی داشت.
کربلائی قربان بعدها ناظر و در واقع ریش سفید خانه قائم مقام
گردید، و همیشه مورد لطف مخدوم خود بود. آنچه بنظر میرسد کربلائی قربان
خیلی هم بی چیز نبوده، بلکه آب و ملکی داشته و دست کم یک دانگه قریه حرآباد
مال او بوده است. و نیز آنقدرها استطاعت داشته که به سفر حج برود.
سال تولد میرزا تقی خان را تا اندازه ای که جستجو
کردیم، هیچ مؤلف خودی و بیگانه ای ثبت نکرده است. در حل این مجهول تاریخی،
ما یک مأخذ اصلی و دو دلیل در تأیید آن مأخذ بدست میدهیم: زیر تصویر اصیلی
که به زمان صدارت امیر کشیده اند میخوانیم: “شبیه صورت… اتابک اعظم، شخص
اول ایران، امیر نظام در سن چهل و پنج سالگی”. امیر از ۲۲ ذیقعده ۱۲۶۴ تا
۲۰ محرم ۱۲۶۸ صدارت کرد. اشعاری که در ستایش مقام تاریخی او در کنار همان
تصویر نگاشته شده، و تصریح به اینکه کارهای سترگ از پیش برده است، نشان
میدهد که تصویر مزبور را در اعتلای قدرت و شهرت امیر کشیده اند. و آن س\ال
۱۲۶۷ است. با این حساب و به فرض صحت رقم چهل و پنج سالگی تولد او به سال
۱۲۲۲، یا حداکثر یکی دو سال پیشتر بوده است.
اما دلیل معتبر تاریخی اینکه: در کاغذ قائم مقام خواهیم خواند که
میرزا تقی همدرس دو پسر او محمد و علی بوده است. میدانیم که میرزا محمد
پسر اول قائم قام در ۱۳۰۱ در هفتاد سالگی درگذشت، و پسر دیگرش میرزا علی در
شصت و هفت سالگی درگذشت به سال ۱۳۰۰٫ یعنی هر کدام از آن دو پسر قائم
مقام، سی و یکی دو سال پس از امیر زنده بوده اند. اختلاف سال تولد میرزا
تقی با دو همدرس خود هر چه باشد، به هر حسابی، امیر در آخرین سال صدارتش
۱۲۶۸ بیش از پنجاه سال نداشته است.
امیر دو زن گرفته است. زن اولش، دختر عمویش بود یعنی
دختر حاج شهباز خان. نام او را “جان جان خانوم” ذکر کرده اند. از او سه
فرزند داشت: میرزا احمد خان مشهور به “امیرزاده” و دو دختر که بعدها یکی زن
عزیز خان آجودان باشی سردار کل، دوست قدیم امیر، گردید. و دیگری به عقد
میرزا رفیع خان مؤتمن درآمد. زن امیر در ۱۲۸۵ با دختر بزرگش سلطان خانم به
زیارت مکه رفت، و ظاهرا یکی دو سال بعد، در آذربایجان درگذشت.
زن دوم امیر، “ملکزاده خانم” ملقب به عزت الدوله
یگانه خواهر تنی ناصرالدین شاه بود. به گفته دکتر پلاک میرزا تقی خان در
زمان صدارت از زن اول خود جدا شد. عقد ازدواج با عزت الدوله روز جمعه ۲۲
ربیع الاول ۱۲۶۵ انجام گرفت. ترتیب جشن عقد و عروسی را میرزا نبی خان
امیرتومان (پدر میرزا حسین خان سپهسالار) بعهده داشت. عزت الدوله شانزده
ساله بود. چنانکه قباله عقد زناشوئی مینماید، مهر عزت الدوله هشت هزار
تومان نقد اشرفی ناصرالدین شاهی هجده نخودی، و یک جلد قرآن بود. راجع به
ازدواج با عزت الدوله ضمن نامه امیر به شاه خواهیم خواند که گفته بود: “از
اول بر خود قبله عالم… معلوم است که نمیخواستم در این شهر صاحب خانه و عیال
شوم. بعد، به حکم همایون و برای پیشرفت خدمت شما، این عمل را اقدام
کردم….” فداکاریهای این شاهزاده خانم در دوره تبعید و آخرین روزهای زندگی
شوهرش، در خور ستایش است.
محیط خصوصی تربیت میرزا تقی خان را دستگاه میرزا بزرگ
قائم مقام و پسرش میرزا ابوالقاسم قائم مقام، آن دو وزیر بزرگ عباس میرزا،
میساخت. میرزا بزرگ در سال ۱۲۳۷ درگذشت. با حسابی که راجع به سن میرزا
تقی خان بدست دادیم، ظاهراً در آن زمان هجده ساله بود. پس محضر میرزا بزرگ
را خوب درک کرده بود، و شاید هم پاره ای کارهای دبیری او را میکرد. امین
الدوله هم به خدمت امیر در “دایره میرزا بزرگ قائم مقام” تصریح دارد.
در استحکام اخلاقی او تردید نیست، و مظاهر عینی آن گوناگون است.
یک جنبه اش اینکه در عزمش پایدار بود. نویسنده صدرالتواریخ که زیر نظر
اعتمادالسلطنه این کتاب را پرداخته میگوید: “این وزیر هم در وزارت مثل
نادر شاه بود…. هم مانند نادر عزم ثابت و اصالت رأی داشته است”. در موردی
که نماینده انگلیس خواست رأی امیر را عوض کند، خود اعتراف دارد که “… سعی
من و کوشش نماینده روسیه، و تلاش مشترک ما همه باطل است. کسی نمیتواند
میرزا تقی خان را از تصمیمش باز دارد”. برهان استقلال فکر او همین بس که در
کنفرانس ارزتةالروم بارها دستور حاجی میرزا آقاسی را که مصلحت دولت
نمیدانست، زیر پا نهاد. شگفت اینکه حتی امر محمد شاه را نیز نادیده
میگرفت و آنچه را که خیر مملکت تشخیص میداد، همان را میکرد. بی اثر بودن
پافشاریهای روس و انگلیس و عثمانی در رأی او، جای خود دارد. اما یک دندگی
بی خردانه نمیکرد. حد شناسی از خصوصیات سیاسی اوست و چون میدید سیاستی
پیشرفت ندارد، روش خود را تغییر میداد.
درستی و راست کرداری از مظاهر دیگر استحکام اخلاقی
اوست؛ از این نظر فساد ناپذیر بود. قضاوت وزیر مختار انگلیس این است: “پول
دوستی که خوی ملی ایرانیان است در وجود امیر بی اثر است”. به قول رضاقلی
خان هدایت که او را نیک میشناخت: “به رشوه و عشوهً کسی فریفته نمیشد”.
دکتر پلاک اتریشی مینویسد: “پولهایی که میخواستند به او بدهند و
نمیگرفت؛ خرج کشتنش شد.
جنبه دیگر خوی استوار امیر اینکه به گفته و نوشته
خویش اعتبار مینهاد. واتسون مینویسد: “امیر نظام به آسانی به کسی قول
نمیدهد. اما هر آینه انجام کاری را وعده میکرد، باید به سخنش اعتماد نمود
و انجام آن کار را متحقق شمرد”. امیر خود به این خصلت خود میبالید. به
قول نویسنده صدرالتواریخ “از برای حکم خود ناسخ قرار نمیداد. هر چه میگفت
بجا میآورد، بهیچ وجه حکم او ناسخ نداشت”.
دلیر و جسور بود. پسر کربلائی قربان زمانی که به مکتب میرفت، از
مخدوش تقاضای قلمتراشی کرد. چون خواهش او برآورده نشد، چنان نامه ای به
قائم مقام فرستاد که او خود میگوید:”ببین چه تنبیهی از من کرده است. عجبتر
اینکه بقال نشده ترازو وزنی آموخته”. اگر داستانهائی که از دوران جوانی و
خدمت دیوانی او آورده اند، افسانه سازی صرف هم باشند، باز روشنگر همان فطرت
او هستند.
رفتاری متین و سنگین داشت. به شخصیت خویش مغرور بود و
نسبت به کاردانی و صفات برجسته اش آگاه. اما تعجب اینکه نامجو و شهرت خواه
نبود. دلیل ما این است: هر چه که به حکام ولایات و نمایندگان سیاسی بیگانه
در اصلاح امور مملکت نگاشته، همه را به نام شاه و امر او قلمداد کرده است.
مهمتر اینکه در سرتاسر روزنامه وقایع اتفاقیه زمان صدارتش، از تجلیل میرزا
تقی خان خبری نیست. فقط چهار جا اسمش آمده و آن هم به حکم ضرورت.
او را به مناعت طبع میشناختند که از مظاهر غرور نفسانی اش بود، و
به خواری تن در نمیداد. نماینده انگلیس ضمن اینکه به حیثیت خواهی و
حساسیت میرزا تقی خان در روابط با بیگانگان اشاره میکند، میگوید: “هیچ
گاه حاضر نیست رفتار متکبرانه کسی را تحمل کند”. حتی وقتی که مورد بی مهری
شاه واقع گشت و زمان عزلش فرا رسید، حیثیت پرستی خود را از دست نداد. به
شاه نوشت: “اگر حقیقة مقصودی دارند، چرا آشکار فرمایش نمیفرمایند… بدیهی
است این غلام طالب این خدمات نبوده و نیست و برای خود سوای زحمت و تمام شدن
عمر حاصلی نمیداند. تا هر طور دلخواه شماست؛ به خدا با کمال رضا طالب
آنست”.
مأموریتهای سیاسی
مأموریت روسیه و ایروان
میرزا تقی خان از زمانی که منشی دستگاه قائم مقام بود
تا وقتی که به صدارت رسید، به سه مأموریت سیاسی رفت. به روسیه، ایروان و
به عثمانی. این سفرها از نظر ماهیت و مقام و مسئولیت او بکلی متفاوت بودند.
در سفر روسیه که همراه خسرو میرزا رفت (۴۵-۱۲۴۴) جوان بیست و دو ساله و در
زمره دبیران بود. نه سال بعد که با ناصرالدین میرزای ولیعهد، برای ملاقات
تزار روس روانه ایروان شد (۱۲۵۳) وزارت نظام آذربایجان را برعهده داشت. پس
از شش سال که به سفارت فوق العاده ارزنةالروم برگزیده شد، با مقام وزارت،
به نمایندگی مختار دولت در آن کنفرانس (۶۳-۱۲۵۹) شرکت جست.
دانش و فرهنگ جدید
دارالفنون
اندیشه امیر در بنای دارالفنون از یک سرچشمه الهام
نگرفته بود، بلکه حاصل مجموع آموختههای او بود. آکادمیو مدرسههای مختلف
روسیه را دیده بود؛ در کتاب جهان نمای جدید که به ابتکار و زیر نظر خودش
ترجمه و تدوین شد، شرح دارالعلمهای همه کشورهای غربی را در رشتههای
گوناگون علم و هنر با آمار شاگردان آنها خوانده بود؛ و از بنیادهای فرهنگی
دنیای جدید خبر داشت.
وجهه نظر امیر را در ایجاد دارالفنون باید بدرستی
بشناسیم. ذهن امیر در اینجا در درجه اول معطوف به دانش و فن جدید بود، و
بعد به علوم نظامیتوجه داشت. این معنی از مطالعه تطبیقی برنامه درسهای
دارالفنون، و نامههای امیر راجع به رشته تدریس استادانی که استخدام شدند،
روشن میگردد. رشتههای اصلی تعلیمات دارالفنون بنحوی که او در نظر گرفته
بود عبارت بودند از: پیاده نظام و فرماندهی، توپخانه، سواره نظام، مهندسی،
ریاضیات، نقشه کشی، معدن شناسی، فیزیک و کیمیای فرنگی و داروسازی، طب و
تشریح و جراحی، تاریخ و جغرافیا، و زبانهای خارجی. مدرسه هفت شعبه داشت، و
پاره ای مواد مزبور مشترک بود. در ضمن باید دانسته شود که برای فنون
نظامیدستگاه تعلیماتی جداگانه ای در خود تشکیلات لشکری تعبیه نهاد، و شعبه
علوم جنگی دارالفنون مکمل آن بشمار میرفت.
سنگ بنای دارالفنون در اوائل ۱۲۶۶ در زمین واقع در
شمال شرقی ارک سلطنتی که پیش از آن سربازخانه بود نهاده شد. نقشه آن را
میرزا رضای مهندس که از شاگردانی بود که در زمان عباس میرزا برای تحصیل به
انگلستان رفته بود کشید؛ و محمدتقی خان معمارباشی دولت آن را ساخت. و
شاهزاده بهرام میرزا به کار بنائی آن رسیدگی میکرد. ساختمان قسمت شرقی
دارالفنون تا اواخر ۱۲۶۷ به انجام رسید و مورد استفاده قرار گرفت. بـقـیـه
آن تا اوایــل سـال ۱۲۶۹ پایان یافت. چهار طرف مدرسه را پنجاه اطاق “منقش
مذهب” هر کدام به طول و عرض چهار ذرع ساخته جلو آنها را ایوانهای وسیع بنا
نمودند. در گوشه شمال شرقی تالار تئاتر احداث شد. در پشت دارالفنون کارخانه
شمع کافوری و آزمایشگاه فیزیک و شیمیو دواسازی برپا نمودند. چاپخانه ای
هم ضمیمه آن گردید، به علاوه کتابخانه و سفره خانه ای ساختند. در ورودی
دارالفنون به طرف خیابان ارک “باب همایون” باز میشد؛ در کنونی آن در
خیابان ناصریه به سال ۱۲۹۲ ساخته شد.
روزنامه وقایع اتفاقیه
بنای روزنامه وقایع اتفاقیه به سال ۱۲۶۷ از ارزنده ترین تأسیسات اجتماعی امیر است.
بنیانگزار روزنامه در ایران میرزا صالح شیرازی است. از
شاگردانی بود که در زمان عباس میرزا برای تحصیل علوم جدید به انگلستان رفت.
ضمناً به
ذوق خود فن چاپ را آموخت، و از جمله کسانی است که در ایران مطبعه سنگی را تأسیس نمود. به علاوه او را پیشرو اندیشه
های سیاسی جدید مغرب زمین در ایران میشناسیم. میرزا
صالح نخستین روزنامه ایران را در زمان محمد شاه به سال ۱۲۵۲ در تهران برپا
کرد. روزنامه ای بود که ماهی یکبار با چاپ سنگی منتشر میشد، و بیش از چند
سالی دوام نکرد.
روزنامه وقایع اتفاقیه
ذهن امیر درباره روزنامه و ارزش سیاسی و مدنی آن خوب روشن بود، و از روزنامههای فرنگستان آگاهی داشت. حتی خوانده بود که: در شهر
شده، الی حال مطلقاً بسته نشده، و همیشه در کار باسمه اخبار
است. توجه میرزا تقی خان معطوف به دو معنی بود: یکی اطلاع یافتن دولت از
اوضاع جهان، و دیگر پرورش عقلانی مردم و آشنا کردن آنها به دانش جدید و
احوال دیگر کشورها.فرانکفورت آلمان (امیر اساساً به دولتهای آلمانی توجه
خاص داشت) باسمه کردن کاغذ اخبار که از تاریخ ۱۶۵۱ مسیحی.. بنا
شماره اول روزنامه وقایع
اتفاقیه روز جمعه پنجم ربیع الثانی ۱۲۶۷ (هفتم فوریه ۱۸۵۱) انتشار یافت. در
صفحه اول علامت شیر و خورشید ایران و عبارت “یا اسدالله الغالب” نگاشته
شده بود. این شماره به عنوان “روزنامچه اخبار دارالخلافه تهران” منتشر
گردید. از شمارهً دوم به نام “وقایع اتفاقیه” خوانده شد. و تا ده سال بعد
(۱۲۷۷ ه.ق.) به همین اسم نشر میشد. در این سال هنگام تصدی میرزا ابوالحسن
خان غفاری کاشانی صنیع الملک، نام آن تغییر کرد و از شماره ۴۷۴ به روزنامه
“دولت علیه ایران” مبدل شد؛ و ضمناً به شکل روزنامه مصور درآمد. این نخستین
روزنامه مصوری است که در ایران انتشار یافت. دیری
نگذشت که دوباره اسم آن تغییر کرد و به روزنامه “دولتی” بدل شد. پس از آن
به نام “روزنامه ایران” منتشر گردید و تا انقلاب مشروط همین اسم را حفظ
کرد.
وقایع اتفاقیه روزنامه هفتگی بود، با چاپ سنگی بطبع میرسید.
شیوه نگارش آن ساده و روشن و بکلی خالی از تقلید و تکلف بود. تا شماره
هفدهم آن روزهای جمعه پیش از ظهر انتشار مییافت، از شماره هجدهم به بعد
انتشارش به روزهای پنجشنبه موکول گردید. تا شماره ۶۵۶ انتشار هفتگی آن مرتب
بود، از آن پس گرفتار بی نظمیشد. بهای تک شماره آن در سرتاسر ایران ده
شاهی، و اشتراک سالیانه اش ۲۴ ریال بود. چون به گوش دولت رسید که کارکنان
ولایات سوای بهای روزنامه چیزی از مردم به نام”خدمتانه” گرفته اند؛ اعلام
شد که قیمت آن “در کل شهرهای ممالک محروسه بدون اخراجات دیگر” همان ده شاهی
است، و مطالبه کردن چیزی بیش از آن “بسیار خلاف رأی امنای دولت” است.
مدیر روزنامه، حاجی میرزا جبار ناظم المهام کنسول
سابق ایران در بغداد بود. “مباشر” روزنامه “ادوارد برجیس”ر انگلیسی، و
نویسنده آن “عبدالله ترجمه نویس” بود. روزنامه در مطبعه حاجی عبدالمحمد
استاد مطبعه چی چاپ میگردید. حیف که میرزا صالح دوست دیرین امیر درگذشته
بود، وگرنه هیچ کس شایسته تر از او برای کار روزنامه نبود.
کاهش قدرت روحانی
سیاست مذهبی امیر دو جهت ثابت و مشخص داشت: کاستن نفوذ روحانی و منع دخالت در سیاست؛ آزادی و مدارای دینی.
قبلا بگوئیم که امیر نه دشمن دین بود و نه بدخواه روحانیت؛ این
معنی را در تحلیل شخصیت فردی او باز نمودیم که خود دیندار بود و مقید به
اصول و آداب مذهبی. اما از تعصب آزاد بود و به گفته اعتضادالسلطنه زهد خشک
را استهزاء میکرد. برخورد دولت امیر با دستگاه روحانی زاده دو عامل اصلی
بود: یکی دخل و تصرف عالمان دین در کار سیاست، دوم سنت پرستی و ظلمت هیأت
روحانی. در واقع سیاست عمومیامیر در کاستن قدرت روحانی متوجه امام
جمعهها و شیخ الاسلامها میگردید که در افکار قاطبه مردم نفوذ داشتند،
مروج کهنه پرستی و نادانی بودند، سرای آنان مصون و جای تحصن بود. از این
راه اعمال قدرت مینمودند و در سیاست مداخله میکردند. امیر چنین حق و
مسئولیتی را برای روحانیون نمیشناخت. به علاوه نفوذ و رویه ایشان را مانع
پیشرفت نقشه اصلاح و ترقی میدانست.
از لحاظ شناختن زمینه فکری جامعه ما در این زمان باید
دانست که از یک سو، اندیشه تفکیک سیاست از دین در ایران شناخته گردیده
بود. در ترجمه تاریخ پطر کبیر نوشته ولتر آمده که پطر به کشیشان و دانایان
گفت: “مهام سلطنت و انجام امور دولت با من است، و مرا با تشخیص و امتیاز
مذهب و دین کاری نیست”. از سوی دیگر تجربه آموخته بود که ظلمت روحانی و
دخالت ملایان در امر مملکت داری، سد راه اصلاح طلبی و نوجوئی است. و آنچه
بیشتر در ذهن امیر تأثیر کرده بود، همین بود. میرزا صالح شیرازی در سفرنامه
ارزنده خود راجع به احوال عثمانی نکته اندیشیده ای را میآورد: “مادامیکه
سلسله علیه ملاها خود را مدخل به دولت عثمانی نمایند، هرگز دولت مزبور
ترقی نخواهد کرد… فی الواقع هر دولتی که ملاها خود را مدخل آن نموده، بنا
را به حیله بازی گذاردند هرگز آن دولت و آن ولایت ترقی نخواهد کرد”.
همین معنی در سخن امیر به کنسول انگلیس و سفیر آن
دولت نمایان است. هنوز بیش از نه ماه از صدارتش نگذشته بود که کنسول از
تبریز به دیدن او آمد، و در گزارش خود نوشت: “امیر نظام مصمم است که جلو
نفوذ روحانیان را بگیرد، گر چه میداند کاری است بس دشوار و پر خطر. ولی
متذکر شد که دولت عثمانی وقتی در راه تجدید نیروی خود توفیق یافت که نفوذ
علما را دهم شکست. و گفت او هم همین کار را خواهد کرد، و یا سرش را بر باد
خواهد داد”. همچنین وقتی که اختلاف امیر با امام جمعه تهران بالا گرفت – و
شیل پای بمیان نهاد، امیر گفت:ر”یا باید در برابر ادعاها و دخالتهای امام
جمعه ایستادگی کنم، یا دست از سیاست و زمامداری بکشم. متأسفانه این خاص
علمای پایتخت نیست، در سرتاسر ایران، ملایان کم یا بیش در پی قدرت هستند و
میخواهند در امور سیاسی و دنیاوی دخل و تصرف نمایند”.
با این وجهه نظر، تصادم قدرت دولت و دستگاه روحانی
امری محتوم بود. تحریک امام جمعه تهران به برانگیختن مردم شهر علیه امیر،
داستان معجزه کردن امامزاده تبریز و مداخله شیخ الاسلام و امام جمعه
آذربایجان، و ایستادگی آنان در برابر دولت – آن کشمکش پنهانی را آشکار
ساخت.
آغاز اختلاف امیر را با میرزا ابوالقاسم امام جمعه تهران، شیل
بیان میکند: “وزیر مختار روسیه بتازگی انفیه دان الماس نشانی که روی آن
صورت امپراطور روس نقش شده بود، به امام جمعه هدیه کرد. هدیه امپراطور موجب
حرف و گفتگو شد، و میان علما و افراد صاحب نفوذ ایجاد همچشمیزیاد نمود.
امام جمعه از مرحمت تزار بخود میبالید، و بعمد نمیخواهد موضوع آن تحفه را
به اطلاع شاه و امیر نظام برساند. میانه او و امیر هم چندان گرم نیست. پس
از چند روزی امیر به وی پیغام فرستاد که رفتار او در پذیرفتن آن هدیه، و
اطلاع ندادن به دولت بسیار ناپسند و ناشایست میباشد. امام جمعه از حسد
روحانیون آگاه گشته بود، بهراسید و روز بعد انفیه دان و نامه وزیر مختار
روس را به نظر امیر رسانید”.
باید دانست که دستگاه امام جمعه تهران همواره مورد توجه
سفارتخانههای روس و انگلیس بود، و هر دو سعی داشتند دست کم با آن روابط
نیکو و نزدیکی داشته باشند. و اسناد ما حکایت میکند که آن دستگاه هیچگاه
از آلودگی سیاسی پاک نبود. میرزا محمد مهدی امام جمعه عموی میرزا ا
بوالقاسم، همان کسی است که دستگیری قائم مقام را به وزیر مختار انگلیس
“تهنیت” گفت. همچنین بنا بر نوشته وزیر مختار، یکی از معتمدان خود را به
سفارت فرستاد تا “مراتب شادمانی و خرسندی امام جمعه و همه طبقات مردم را از
آن بابت ابراز دارد. و نیز بگوید که جملگی معتقدند بر اثر کوششهای من
(وزیر مختار) بود که خوشبختانه توانستند از دست قائم مقام، یعنی آن افت
بدتر از طاعون رهائی یابند”.
سقوط و تباهی
فرمان شاه بر عزل امیر صادر شد.
نخست از صدارت و پیشکاری شاه برکنار گشت، ولی مقام
امارت نظام همچنان در دست او ماند. پیام شاه در چهارشنبه هجدهم محرم ۱۲۶۸
(سیزدهم نوامبر ۱۸۵۱) شب هنگام به میرزا تقی خان ابلاغ گردید، و دستخط عزل
فردا صبح (پنجشنبه نوزدهم محرم) به امیر رسید. عین دستخط به ما نرسیده؛ اما
آنچه میرزا احمد وقایع نگار آورده، درست و نزدیک به اصل است؛ و مضمون آن
در اسناد رسمینیز منعکس میباشد:
« چون صدارت عظمیو وزارت کبری زحمت زیاد دارد، و
تحمل این مشقت بر شما دشوار است، شما را از آن کار معاف کردیم. باید به
کمال اطمینان مشغول امارت نظام باشید. و یک قبضه شمشیر و یک قطعه نشان که
علامت ریاست کل عساکر است، فرستادیم و به آن کار اقدام نمائید؛ تا امر
محاسبه و سایر امور را به دیگران از چاکران که قابل باشند واگذاریم».
گزارش برکنار شدن امیر را از وزیر مختار انگلیس بشنویم:
« در نامههای سابق اطلاع داده بودم که اوضاع
عمومیحکایت از این میکند که نفوذ امیر نظام کاهش گرفته است. ولی بعید بود
که دولتش به این زودیها ساقط گردد. دیشب به فرمان شاه گارد سلطنتی که از
چهارصد نفر تشکیل میشود، احضار گردیدند و امنای دربار نیز به کاخ پادشاه
آمدند. به دنبال آن به امیر نظام پیغام رفت که: از مسئولیت وزارت معاف است،
ولی همچنان امارت نظام را به عهده خواهد داشت. در نظر مردم حادثه ای
نامنتظر بود، همچنین برای خود امیر نابهنگام؛ چه تا دیروز مقامش استوار
بود. برانداختن دولت امیر نظام بیشتر نتیجه توطئه و نیرنگ اندرون شاه است
که در رأس آن مهدعلیا مادر شاه قرار دارد، گر چه امیر داماد اوست. برخی
کیفیات خارجی نیز در آن مؤثر افتاد. صدراعظم تازه هنوز گمارده نشده، اما
چنانکه چند ماه پیش اطلاع داده بودم، و حالا محرمانه آگاه گردیدم، میرزا
آقاخان اعتمادالدوله به جای امیر نظام خواهد نشست…. نامزد دیگر صدارت
مستوفی الممالک است؛ رفتارش محترمانه است و در فن مالیه مهارت دارد. اما از
جهات دیگر شخصی نیست که بتواند مقام صدارت را به عهده بگیرد».
گزارش شیل در حد خود درست است. ضمناً عزل امیر غیر
منتظره نبود. در نامههای امیر به شاه دیدیم که زمینه عزلش فراهم گشته و او
خود در انتظارش بود. نکته دیگر اینکه در آن گزارش و دیگر گزارشهایی که
وزیر مختار به لندن فرستاده، پاره ای حقایق را اصلا متذکر نگردیده است. در
این مورد خانوم وزیر مختار مینویسد: همان وقتی که شاه دستور احضار چهارصد
تن گارد شاهی را داده بود، یکی از دوستان شوهرش شبانه نامه ای فرستاد و آن
خبر سهمناک را رساند. یک ساعت بعد کاغذ دومش رسید که همه آن تدابیر احتیاطی
علیه امیر نظام بوده است. اما تدابیری که هیچ ضرورت نداشت. به علاوه شیل
توضیح نمیدهد که “برخی کیفیات خارجی که در عزل امیر مؤثر افتاد”، چه بوده
است.
علاوه بر مهدعلیا و میرزا آقا خان نوری که ارکان توطئه عزل امیر
را میساختند – در صدرالتواریخ نام میرزا یوسف مستوفی الممالک نیز برده شده
است. و مأخذ نوشته صدرالتواریخ گفته میرزا جبار پیشخدمت مخصوص است؛ این
اندازه میدانم که مستوفی الممالک چندان میانه خوبی با میرزا تقی خان
نداشت، گر چه امیر نسبت به او مهربان بود. اما شرکت او در قضیه عزل امیر بر
ما روشن نیست.
شاه به یاد وزیرش میگریست. چون از دیدارش شرمنده میگشت، از او
پرهیز میجست. به او میگوید: «قلب من آرزوی شما را میکند»، تا هستم و
هستی دوستت دارم، اگر کسی بد شما را بگوید «پدرسوخته ام اگر او را جلو توپ
نگذارم»؛ بیا «من و شما یکی باشیم و با هم کار کنیم»! شمشیر خود و حمایل
گردنش را باز کرد به او فرستاد: «برای خدا آنها را قبول کنید و فردا بیائید
مرا ببینید». این بیان به عواطف شاه و وزیر نمیماند، اما سخنانی است که
شاه نوشته. معلوم است در درونش خلجانی بود زاده جنگ شور و عاطفه و ادراک با
سیاست و تلقینات ذهنی درباریان. اینکه مینویسد: « ای کاش هرگز پادشاه
نبودم… که چنین کاری بکنم »، نشانه ای است از ناتوانی نفسانی شاه که
نمیتوانست اراده خود را بر اطرافیانش تحمیل گرداند.
میرزا آقاخان نوری اعتمادالدوله به صدارت گمارده شد.
این انتصاب در ۲۲ محرم ۱۲۶۸ (۱۷ نوامبر ۱۸۵۱) چهار روز پس از عزل
میرزاتقی خان انجام گرفت. تا اینجا دانستیم که امیر هنوز در دل شاه جای
داشت، و او نسبت به وزیر سابق خود مهربان بود. حتی احتمال میرفت که امیر
از نو به مقام صدارت باز گردد. با تعیین صدراعظم جدید کار امیر به مرحله
تازه ای افتاد، یک قدم به سقوط نزدیکتر شد؛ اما چنانکه خواهیم دید احتمال
بازگشت امیر به زمامداری منتفی نبود.
سابقه میرزا آقاخان را از گزارش سفیر انگلیس
میآوریم: « میرزا آقاخان همان کسی است که در زمان محمد شاه بر اثر حرفهای
ناشایسته ای که از او شنیده شد و اختلاس و دستبردی که به مال دیوان زده
بود، به چوبش بستند و به کاشان تبعیدش کردند. پیش از جلوس ناصرالدین شاه از
کاشان فرار کرد، و آمد در نزدیکی تهران بست نشست. سرهنگ فرانت به مهد علیا
که که در آن زمان همه کاره بود، سفارش نمود که از وجود او در امور کشور
استفاده نماید و اجازه دهد به سرای مهد علیا وارد گردد. مادر شاه در پاسخ
کتبی خود گفت که: حرمت میرزا آقاخان را نگاه خواهد داشت. پس از آن از تحصن
بیرون آمد و یکسره به این سفارتخانه آمد؛ از اینجا به همراه یکی از کارکنان
سفارت به خانه مهد علیا رفت. فرانت نامه ای به ناصرالدین شاه نگاشت و
شفاعت او را نمود. شاه نیز برای خاطر کاردار سفارت ما او را عفو کرد.
مهدعلیا نیز اطمینان کتبی سپرد که میرزا آقا خان از هر جهت ایمن خواهد
زیست. از این تاریخ به بعد میرزا آقا خان تحت حمایت سفارت انگلیس میباشد، و
این حقیقت را همه شهر میدانند».
شیل درباره میرزا آقاخان به پالمرستون مینویسد: « دامنش ملوث به پول پرستی است و مطلقاً در قید آن نیست که از چه راهی بدست آورد ».
باری با پشتیبانی آشکار وزیر مختار انگلیس و مادر شاه، میرزا
آقاخان به صدارت رسید. نفوذ خارجی و اندرون شاه رأی خود را بر مقام سلطنت
تحمیل کرد؛ موضوع بازگشت امیر به وزارت فعلا منتفی گشت. انتخاب
اعتمادالدوله به صدارت، در ۲۴ محرم ۱۲۶۸ از طرف میرزا محمدعلی خان وزیر
امور خارجه به نمایندگان روس، انگلیس، و عثمانی به یک مضمون اعلام شد.
دست خط امیر کبیر
سرنوشت امیر بازیچه سیاست
انگلیس و روس است و ملعبه دسیسه دربار. معلوم است که زدوبندی میان شیل و
میرزا آقاخان در کار بوده است. در وهله اول عزل امیر، جهت اصلی فعالیت شیل و
مذاکره او با میرزا آقاخان و پیامیکه مهدعلیا به شیل فرستاد – تنها این
بود که وسائل برکنار ساختن امیر را از امارت نظام
فراهم کنند و او را از
تهران خارج گردانند. عمل دالگوروکی (وزیر مختار روس) گره مشکل آنان را
گشود، و از هر حیله ای حتی مکر زنانه مهدعلیا مؤثرتر افتاد. پس همینکه خشم
شاه برافروخته شد، و کار امیر خراب گشت و امیر از همه مناصب خلع گردید –
شیل که تا دیروز آن همه مداخله سماجت آمیز داشت، یکباره پای خود را از
میدان بیرون کشید. بعلاوه گفتگوی خود را با میرزا آقاخان برای انتصاب
میرزاتقی خان به حکومت کاشان که بهانه ای برای بیرون کرد امیر از پایتخت
بود، از وزیر مختار روس پنهان داشت. در دغلی و دوروئی و سوءنیت شیل تردید
نیست، همانطور که در بی تدبیری دالگوروکی شبهه نمیباشد.
توطئه کشتن میرزا تقی خان اوج گرفت.
شاه را دشمنان امیر محاصره کردند. عوامل اصلی توطئه
بنا بر اسنادی که به دست خواهیم داد عبارت بودند از: مهدعلیا، میرزا آقاخان
نوری، پسر دائیهای شاه از جمله شیرخان عین الملک ایلخان طایفه قاجار، و
سردار محمدحسن خان ایروانی داماد محمد شاه. این کسان همدست بودند و با هم
در کنکاش.
فرمان شاه بر اعدام امیر صادر گشت:
« چاکر آستان ملائک پاسبان، فدوی خاص دولت ابد مدت، حاج علی خان
پیشخدمت خاصه، فراشباشی دربار سپهر اقتدار مأمور است که به فین کاشان رفته،
میرزا تقی خان فراهانی را راحت نماید. و در انجام این مأموریت بین الاقران
مفتخر و به مراحم خسروانی مستظهر بوده باشد».
بنابر آنچه از قول ناصرالدین شاه آورده اند، میرزا آقاخان نوری
بود که فرمان قتل را از شاه گرفت و به حاج علی خان سپرد. مخبرالسلطنه
مینویسد: « از غلامحسین خان صاحب اختیار شنیدم که ناصرالدین شاه گفته بوده
است که به قتل امیر راضی نبودم. میرزا آقاخان تدلیس کرد و دستخط را از من
گرفت. دستخط دیگر فرستادم که میرزا علی خان نرود، گفت رفته است و معاذیر
آورد».
روزگار تبعید به چهل روز رسید. جنایت بزرگ تاریخ روز جمعه هفدهم ربیع الاول ۱۲۶۸ (دهم ژانویه ۱۸۵۲) در حمام فین کاشان صورت گرفت.
چون حاج علی خان با همراهانش به باغ فین رسیدند، علی اکبر بیک
چاپار دولتی را دیدند که منتظر بیرون آمدن امیر از حمام بود؛ که جواب نامه
مهدعلیان را به عزت الدوله بگیرد. فراشباشی دست علی اکبر بیک را گرفت، با
خود به حمام برد که زن امیر را از آمدن او مطلع نسازد. فراشباشی با مأموران
خود وارد حمام گشتند، دیدند خواجه حرمسرا مشغول جمع آوری لباسهای امیر
است. اعتماد السلطنه یکی از آن کسان را بر سر او گماشت که از آنجا بیرون
نرود. سپس پشت در دیگر حمام را نیز سنگچین کردند که کسی از آن راه داخل
نگردد. وارد صحن حمام شدند. فراشباشی فرمان شاه را ارائه داد. امیر خواسته
بود عزت الدوله را ملاقات کند یا پیغام برای او بفرستد، و وصیت کند. اعتماد
السلطنه اجازه نداده بود. پس امیر به دلاک دستور داد، رگهای هر دو بازویش
را بزند؛ و دو کف دستش را بر روی زمین نهاد در حالی که خون از بازوانش
فوران داشت. در این وقت میر غضب به امر فراشباشی با چکمه لگدی به میان دو
کتف امیر نواخت. چون امیر درغلتید، دستمالی را لوله کرد، به حلق امیر فرو
برد و گلویش را فشرد تا جان داد. بلند شد؛ گفت: دیگر کاری نداریم. از حمام
بیرون آمدند و با اسبهای تندرو به تهران بازگشتند.
رفتار عزت الدوله نسبت به شوهرش بزرگوارانه بود. خوی و منش این
شاهزاده خانم هجده ساله زیبا، هیچ شباهتی به اخلاق پست مادر افسونگر، و
برادر درمانده اش نداشت. از آغاز تباهی کار امیر سپر بلای او بود، و تا دم
آخر در وفاداری پایدار ماند. بر خلاف میل شاه و مهدعلیا، با امیر به تبعید
گاه رفت؛ همه جا همراه او بود و از شوهرش جدا نمیگشت.
کالبد امیر را ابتدا در همان کاشان دفن کردند. به
روایت میرزا محمد جعفر خان حقایق نگار خورموجی در کتاب مشهور حقایقالخبار
ناصری روز بعد از قتل جسدش را در گورستان «پشت مشهد» کاشان به خاک سپردند.
چند ماه بعد، به اصرار همسرش عزتالدوله کالبدش را به کربلا منتقل کردند و
در اتاقی که درب آن به سوی صحن امام حسین باز میشد به خاک سپردند.
امیر کبیر
امیر کبیر
|
شناسنامه |
نام کامل | میرزا تقیخان
فراهانی |
سرشناس به | امیرکبیر |
زادروز | ۱۱۸۶خورشیدی |
زادگاه | روستایهزاوه،فراهان بزرگ، |
تاریخ مرگ | ۲۰دی۱۲۳۰ |
جایگاه مرگ | باغ فینکاشان، |
همسر | عزتالدوله، خواهر ناصرالدینشاه |
اطلاعات سیاسی |
سمت | صدراعظم |
کارها | موسس مدرسهدارُالفُنون انتشار روزنامهوقایع اتفاقیه رسیدگی به وضع
مالیه |
پادشاه | ناصرالدینشاه |
پس از | میرزا آغاسی |
پیش از | میرزا آقاخان نوری |
|
چهارشنبه 30/5/1392 - 20:16
شخصیت ها و بزرگان
فلورانس نایتینگل که بود؟
نام من فلورانس نایتینگل است . شما مرا به نام بانوی فانوس به دست میشناسید . من در۱۲ ماه مه سال ۱۸۲۰ در شهر فلورانس ایتالیا در خانواده نسبتا مرفهی به دنیا آمدم . پدرم ادوارد شور و مادرم هر دو ب
ریتانیا یی بودند و سالهای اول زندگی را به مسافرت اختصاص داده بودند . خواهر بزرگترم ” پارتنوپ”
در مسافرت اولشان درشهر ناپل به دنیا آمده بود. مدتی بعد از به دنیا آمدن
من خانواده ام به انگلیس برگشتند. پدرو مادرم علاقه زیادی به من نشان
میدادند واز کودکی مرکز توجه آ نان بودم .
به درس خواندن علاقه زیادی داشتم وچون پدرم تحصیل
کرده ی دانشگاه کمبریج بود ؛ از ۵ سالگی زبانهای یونانی، لاتین، فرانسه،
آلمانی، ایتالیایی و تاریخ، فلسفه و ریاضیات را به من آموزش داد . به
مطالعۀ کتابمقدس هم علاقه زیادی داشتم . اماشیرین ترازهمه درسها ریاضیات
بود.
خیلی د لم میخواست در این رشته ادامه تحصیل
بدهم اما به عقیده ی مادرم ؛ رشته ریاضی مناسب زنان نبود. با اصرار زیادم
باعث شد که اجازه ادامه تحصیل در این رشته را بگیرم .
از کودکی علاقه زیادی به خداوند
وکتابمقدس داشتم . در روز هفتم فوریه سال ۱۸۳۷، درسن ۱۷ سالگی در یکی از
پارکهای اطراف خانه قدم میزد م که احساس کردم صدای خدا را میشنیدم که
مرا به مأموریتی دعوت میکرد .هرچه فکر کردم دلیل این احساس را نفهمیدم .مسئله
را با مادرم درمیان گذاشتم . به عقیده او یک توهم زود گذربود ،اما من به
آن ایمان داشتم و درتمام لحظات تنهایی این صدا را میشنیدم .درپایان
تحصیلات برای مدتی به لندن رفتم ، اما با شنیدن خبر بیماری مادر بزرگم ، به
خانه برگشتم و به پرستاری از او مشغول شدم .مدتی بعد خدمت کارمنزل به
بیماری دچار شد و من که به پرستاری و کمک علاقه مند بودم با رضایت کامل
پرستاری او را به عهده گرفتم .
در سال ۱۸۴۵ یعنی سن ۲۵ سالگی
من عشق به حرفه پرستاری از بیماران کم در آمد و ناتوان تمام وجودم را پر
کرده بود. آشنایی پدرم با تعدادی از پزشکان مشهور باعث شد تا ازاو بخواهم
مرا به بیمارستان معرفی کندو آموزشهای لازم این حرفه را بیاموزم . اما چون
در اواسط قرن نوزدهم در بیمارستانهای انگلیس به جای زنان تحصیل کرده ، از
زنان کم سواد و نالایق به عنوان پرستار استفاده میکردند، با مخالفت شدید
خانواده ام روبه رو شدم.
چند سال بعد، یعنی در سال ۱۸۴۹ سفری به اروپا و
مصر داشتم و ازنزدیک بیمارستانهای آن جا را دیدم و بالاخره توانستم در
اوایل سال ۱۸۵۰ به عنوان کارآموز در” بیمارستان سنت وینسنت دو پل” اسکندریة
مصر که توسط کلیسای کاتولیک رم اداره میشد، مشغول به کار شوم. در ماه
جولای همان سال، به آلمان و فرانسه رفتم ، در آن جا هم مدتی داوطلبانه در
بیمارستانهای مختلف خدمت کردم. پس از آن در سال ۱۸۵۳ به لندن برگشتم و به
صورت افتخاری مدیریت بیمارستانی به نام «مؤسسه بانوان بیمار»
را برعهده گرفتم.
سال بعد در سال ۱۸۵۴ کشورم درگیر” جنگهای کریمه” (ترکیه، انگلیس، فرانسه با روسیه) شد.
تعداد زیادی از هم وطنانم در این جنگ مجروح شدند .
روزنامهها خبرازوضعیت بهداشت اردوگاههای نظامیانگلیس و کمبود امکانات
پزشکی در ارتش میدادند. دولت ،من و۳۴ نفر از پرستاران آموزش دیده را به
اردوگاه سربازان انگلیسی درقسطنطنینه(استامبول امروزی) کشور ترکیه اعزام
کرد.
وضعیت بهداشت در اردوگاههای نظامیبد تر از آن
بود که انتظارش را داشتم . سربازان مجروح در شرایطی غیربهداشتی به
سرمیبردند.اتاقهای عمل،آلوده وغیربهداشتی بود. بیمارستانِ اردوگاه پر از
موش و ساس و شپش وبیماریهای مختلف مثل وبا و تیفوئید بود.
با
دیدن این صحنهها، صدایی که از ۱۷ سالگی مرا برای کمک به درماندگان
میخواند، مرا درکمک به بیماران مصمم تر کرد . محاسبه مرگ و میر بیماران،
نشان میداد که ماهانه از هر هزار نفر مجروح، ششصد نفر دراثر بیماریهای
مسری و عفونی میمردند. اگر وضع به همین صورت باقی میماند همان بیماری
کافی بود تا کل ارتش انگلیس از بین برود. بامقدار
پولی که از انگلیس همراه آورده بودم، برای بیمارستان تجهیزات پزشکی و برای
سربازان میوه و سبزیجات و آب آشامیدنی سالم خرید م . تا ماه فوریه سال
۱۸۵۵بعد از سه ماه از اولین روز حضورم در اردوگاه ، توانستم مرگ و میر
سربازان را از ۶۰ درصد به ۴۲درصد کاهش بدهم .
لذت بخش ترین لحظات سالهای دوری از وطن وخانواده ام ، آرامش تاریکی شبها بود که با فانوس
ی
به بالین مجروحان اردوگاه میرفتم . علاوه بر پانسمان زخمهایشان ، برای
خانواده بعضی ازآنها نامه مینوشتم ویا به آنها دل داری میدادم ، به همین خاطر سربازان مرا « بانوی چراغ به دست » نامیدند. .
فلورانس نایتینگل در بازگشت از جنگهای کریمه
متوجه شد که غیربهداشتی بودن وضعیت بیمارستانهای نظامیتنها محدود به
میدان جنگ نیست، بلکه در خود انگلیس نیز میزان مرگ و میر در میان سربازان۲۰
تا ۲۵ سال دو برابر بیشتر از افراد غیرنظامیبود. او
موفق شد توجه ملکه ویکتوریا و پرنس آلبرت و نیز توجه نخست وزیر وقت لرد
پالمرستون را نسبت به این موضوع جلب کند وپس از تحقیق رسمیدر زمینة وضعیت
بهداشت بیمارستانهای نظامیدر سال ۱۸۵۷ «مؤسسة سلطنتی تحقیق در مورد
سلامت ارتش» برای اولین بار در انگلیس به کوشش او تأسیس شد.
فلورانس در سال ۱۸۶۰ «آموزشگاه پرستاری نایتینگل»
را در بیمارستان سنت توماس لندن تأسیس کرد. این آموزشگاه که اولین دانشکدة
پرستاری در دنیا به شمار میرود، با ۱۰ دانشجو آغاز به کار کرد. هزینة
تأسیس آن توسط «صندوق نایتینگل» تأمین شده بود که شامل هدایایی بود که مردم
به هنگام خدمت فلورانس در جنگهای کریمه برای کمک به او جمع آوری کرده
بودند .
دامنة خدمات فلورانس
روز به روز گسترش مییافت. به همیم دلیل کشورهایی مثل : هند ، کانادا نیز
از او دعوت کرد ندتا برای بهبود بهداشت و درمان بیمارستانهای نظامیاین کشورها، به آنجا برود. فلورانس در دوران جنگهای داخلی امریکا نیز مشاور دولت امریکا در امور مربوط به بهداشت سربازان بود.فلورانس
نایتینگل در سالهای پایانی عمر خود به خاطر بیماری که در مدت خدمتش بدان
مبتلا شده بود ، دیگر نتوانست به عنوان پرستار انجام وظیفه کند.از او بیش
از ۲۰۰ کتاب، رساله و گزارش به جای مانده است که اکثراً در زمینه پرستاری
است. یکی از این کتابها، « یادداشتهایی پیرامون پرستاری» نام دارد که در
سال ۱۸۶۰ منتشر شد و اولین کتاب آموزش پرستاری در دنیا میباشد.
اوبه خاطر فداکاریها وخدمات شایسته اش توانست در سال ۱۸۸۳ مدال سلطنتی «صلیب سرخ» را به خود اختصاص دهد، که سازمان جهانی «صلیب سرخ» نام خود را از آن دارد. و سر انجام در ۱۳ آگوست ۱۹۱۰ در سن نود سالگی درگذشت.
نشریه اینترنتی نوجوان ها
چهارشنبه 30/5/1392 - 20:14
شخصیت ها و بزرگان
ارشمیدس که بود؟
ارشمیدس دانشمند , ریاضیدان و فیزیکدان یونان در سال ۲۱۲ قبل از میلاد در شهر سیراکوز چشم به جهان گشود او پسر فیدیاس منجم دربار بود پدرش او را برای تحصیل به اسکندریه واقع در مصر فرستاد. اسکندریه در آن زمان مرکز علم و تجارت بود. او نزد شاگردان اقلیدس ریاضیات را فراگرفت و پس از پایان تحصیل به سیراکوز بازگشت. او هرگز به اسکندریه بازنگشت اما با دانشمندانی از آنجا مکاتباتی برقرار میکرد او مشاور پادشاه سیراکوس شد .
در مورد او داستان جالبی نقل شده است که شاه هیرون دوم بر کار جواهر ساز دربار شک کرده بود و تصور میکرد که او بخشی از طلایی را که برا
ی
ساختن تاج شاهی به او داده بود سرقت نموده است و قسمتی از طلا با نقره
مخلوط کرده و تاج را ساخته است از ارشمیدس خواست تا این مسئله را برای او
روشن نماید ارشمیدس میدانست که فلزات گوناگون وزن گوناگون دارند تنها راه
حل مسئله ذوب کردن تاج شاهی به نظر میرسید، تا وزن آن را با همان قدر شمش
طلای ناب مقایسه نمایند. اما در صورت تاج شاه باید از بین میرفت و دوباره
ساخته میشد و شاه به این کار مایل نبود پس او باید روش دیگری مییافت. در آن روز او در خزینه حمام نشسته بود مشاهده
نمود که با آمدن او در خزینه آب خزینه بالاتر آمد او نتیجه گرفت که بدن او
مقداری از آب را در خزینه حمام جابه جا نموده است. ناگهان فکری به ذهن او راه یافت او بلافاصله به سمت خانه روان شد و در کوچههای سیراکوز فریاد میزد: اورکا! اورکا! یافتم! یافتم!
او با عجله و سراسیمه به خانه رفت و آزمایشات خود را
آغاز نمود. او تصور میکرد که اجسام هم اندازه، مقدار آب مساوی را جابه جا
میکنند اما یک شمش نیم کیلویی طلا کوچکتر از یک شمش نقره به همان وزن است در مورد مقدارحجم مساوی طلا و نقره، طلا تقریباً دو برابر نقره وزن داشت و مقدار کمتری آب را جابه جا میکرد.
او آزمایش خود را در آب با سه وزنه با وزنهای مساوی تاج شاه، هم وزن آن
طلای ناب و هم وزن آن نقره ناب انجام داد و مشاهده نمود که تاج میزان بیشتری آب را نسبت به شمش طلای هم وزن خود پس میراند ولی این میزان آب کمتر از میزان آبی است که شمش نقره هم وزن آن را جابه جا میکند. به این
ترتیب ثابت کرد که تاج از طلای خالص ساخته نشده است و جواهر ساز طلا را با
نقره مخلوط نموده است. بدین ترتیب ارشمیدس اصل خود را کشف نمود و دریافت
که میتوان وزن اجسام جامد را با کمک مقدار آبی که جابه جا میکنند اندازه گیری کرد.
قانون وزن مخصوص را که چگالی اجسام نامیده میشود با نام «اصل ارشمیدس»
میشناسیم. هر جسمیکه در آب قرار گیرد به اندازه ی آبِ هم حجمِ خودش سبک
تر میشود.
ارشمیدس در ریاضیات تبحر داشت. او روشهایی برای اندازه گیری اشکال و حجمهای هندسی مانند مخروط و خط مارپیچ، سهمی، سط
ح
کره و استوانه، سطح و حجم کره، و مخروط ارائه نمود. او منجنیقهایی برای
دفاع از یونان اختراع نمود. همچنین به دست آوردن عدد نیز از کارهای او است. به دست آوردن عدد پی نیز از اوست او عدد پی، یعنی نسبت محیط دایره به قطر آن مساوی با ۳٫۱۴ را بدست آورد. او
در زمینه مکانیک نیز قوانینی درمورد سطح شیبدار، پیچ اهرم و مرکز ثقل کشف
نمود. دانش تعادل مایعات نیز بوسیله او کشف شد قانون تعادل مایعات برای
تعیین وضع تعادل اجسام شناور در مایعات به کار رفت. قوانین اهرم نیز از
کشفیات اوست.او همچنین پیچی را کشف نمود که برای آبیاری مزارع و بالا کشیدن
آب از آن استفاده میشد.
او روشهای مختلف برای تعیین جذر تقریبی اعداد به دست آورد و از مطالعه آنها معلوم میشود که او با کسرهای متصل آشنایی داشته است. یونانیان در آن زمان برای نمایش اعداد ازعلائم متفاوت استفاده میکردند. او روشی برای خواندن و نوشتن هر عدد ابداع نمود.
او دو هزار سال قبل از نیوتن و لایب نیتس موفق به اختراع حساب انتگرال شد و
در حل یکی از مسائل خویش نکته ای را به کار برد که او را در زمره پیش
قدمان ایجاد حساب دیفرانسیل قرار میدهد.
نشریه اینترنتی نوجوان ها
چهارشنبه 30/5/1392 - 20:14
شخصیت ها و بزرگان
ویکتور هوگو
«ویکتور ماری هوگو» بزرگترین شاعر قرن نوزدهم فرانسه و شاید
بزرگترین شاعر در عرصه ادبیات فرانسه و نیز داستان نویس، درام نویس و
بنیانگذار مکتب رومانتیسم، در بیست و ششم فوریه ۱۸۰۲متولد شد. وی سومین پسر
کاپیتان « ژوزف لئوپولد سیگیسبو هوگو» ( بعدها به مقام ژنرالی نائل آمد) و
«سونی تره بوشه» بود. هوگو به شدت تحت نفوذ و تاثیر مادر قرار داشت. مادر
وی از سلطنت طلبان و از پیروان متعصب آزادی به شیوه ولتر بود و تنها بعد ا
ز مرگ مادر بود که پدرش، آن سرباز شجاع، توانست علاقه و محبت فرزندش را نسبت به خود برانگیزد.
سالهای کودکی ویکتور در کشورهای مختلف سپری شد. به مدت کوتاهی در
کالج نجیب زادگان واقع در مادرید اسپانیا درس خواند و در فرانسه، تحت
تعلیمات معلم خصوصی خود پدر ریوییر، کشیش بازنشسته قرار گرفت. در سال ۱۸۱۴
به دستور پدر وارد پانسیون کورد ییر شد و بخش اعظم تحصیلات ابتدایی را در
آنجا گذراند.
تکالیف مدرسه مانع از مطالعه آثار معاصران، به ویژه شاتوبریان و
نیز مانع از نگارش تصنیفات ادیبانه او نشد. سرودن شعر را با ترجمه اشعار
ویرژیل آغاز کرد و همراه با این اشعار، قصیده بلندی در وصف (سیل) سرود.
شعر بلند «شادی مطالعه در لحظه لحظه حیات»، او را به جمع شاعران
پیوند داد و در همین سالها (قبل از بیست سالگی) نخستین قصه بلند خود ، یعنی
کتاب Bug Jargalرا منتشر کرد و با انتشار این کتاب به جمع ادبا راه یافت.
در سال ۱۸۲۱ با انتشار کتاب« نوتردام دوپاری» ، که بعد از
بینوایان بزرگترین اثر اوست، شهرتی فراگیر یافت. در سال ۱۸۲۲ با « آدل
فوشه» دوست دوران کودکی خود، ازدواج کرد. در سال ۱۸۲۷ « درام کرمول» را
نوشت و مقدمه ای مفصل برای آن آورد که خود کتابی مستقل بوده و اهمیت آن به
مراتب فراتر از خود درام است. این مقدمه را می توان «مرامنامه مکتب
رومانتیسم» دانست و با همین مقدمه، رومانتیسم به عنوان مکتبی مستقل آغاز می
شود و بدین گونه، هوگو مکتبی به نام « رومانتیسم» را بنیان می نهد.
او معتقد بود که هر آنچه که در طبیعت است، به هنر تعلق دارد و در مقدمه کرمول نوشت:
« … بشر در طول حیات خود، پیوسته یک نوع تمدن و یک نوع جامعه
نداشته است. بشریت مانند هر یک از واحدهای خود، یعنی انسانها، بزرگ شده،
بالیده، به بلوغ رسیده و آن گاه به پیری پر عظمت خود رسیده است. پیش از
دورانی که جامعه امروز آن راعهد عتیق می خواند، دوره ای بوده که «عهد
افسانه» نام داشته و بهتر بود «عصر آغازین» خوانده شود. از آنجا که شعر،
آینه اندیشههای آدمی است، پس شعر نیز این سه دوره عهد آغازین،عهد عتیق و
عهد جدید را طی کرده است. اشعار غنایی، زاییده عهد آغازین است و خاستگاه
اشعار حماسی،عهد عتیق و درام، پرورده عهد جدید است. نغمه و غنا ابدیت را
ساز می کند. ماهیت غنا، طبیعی بودن، خصوصیت دومی (حماسه)،
سادگی و صفت سومی (درام)، حقیقی بودن است. قهرمانان اشعار غنایی، اشخاص
بزرگی چون آدم، قابیل و نوح بودند. قهرمانان حماسهها، پهلوانان غول صفتی
چون آشیل، هرکول، آژاکس، پرومته و آگاممنون بودند و قهرمانان درام جز
انسانهای عادی نیستند، کسانی چونهاملت، مکبث، اتللو و… ».
هوگوی جوان، عصری نو در تاریخ ادبیات جهان گشود؛ عصری که عنوان « رمانتیسم» به خود گرفت. از این زمان به بعد ، هوگو دوستداران بسیار
یافت و از ۱۸۲۹ تا ۱۸۴۳ سالهای بالندگی و کامیابی او بود و در این دوران،
دهها رمان و منظومه سرود. در سال ۱۸۴۵ از طرف شاه به مجلس اعیان دعوت شد.
انتخاب وی اعتراضات فراوانی را برانگیخت و به مدت سه ماه، درگیریهایی
آغاز شد که سرانجام ،به گوشه گیری هوگو انجامید و هوگو در انزوای تمام،
شاهکار انسان دوستانه خود، « بینوایان» را به رشته تحریر درآورد. با وقوع
انقلاب ۱۸۴۸ فترتی در قصه نویسی هوگو پیدا شد و بطور فعال وارد جریانات
سیاسی گردید. در دسامبرهمان سال، از کاندیداتوری لویی ناپلئون برای پست
ریاست جمهوری حمایت کرد و برای مدتی، حامی حزب محافظه کار و ریاست جمهوری
بود، لیکن بالاخره از او دوری گزید و در نطق تاریخی ۱۸ ژوئیه ۱۸۵۱ در بررسی
قانون اساسی گفت : «چون زمانی ناپلئون کبیر داشته ایم، باید ناپلئون حقیر
نیز داشته باشیم؟»
بعد از کودتای ۲ دسامبر ۱۸۵۱ به بروکسل گریخت و در تبعید دراز مدت
خود ، آثار بزرگی را تدوین نمود. سرانجام، در سال ۱۸۷۰با سقوط ناپلئون سوم
به میهن بازگشت. او به مدت چند سال، مظهر مخالفت با امپراتوری و طرافدار
جمهوری بود. در سال ۱۸۷۱ به مجلس ملی راه یافت، ولی خیلی زود از نمایندگی
مجلس کناره گرفت.
در سال ۱۸۷۴ در کمال بی اعتنایی نسبت به نقدهای تاریخی ناتورالیستها، کتاب « نود و سه» را به رشته تحریر درآورد.
در سن هفتاد و پنج سالگی، کتاب دلنشین«هنر پدر بزرگ بودن» را
نوشت؛ اما باز هم به دنیای سیاست گرایش داشت و در سال ۱۸۷۶ به مجلس سنا راه
یافت. در فوریه ۱۸۸۱ به مناسبت ورود به سن هشتاد سالگی، مراسم با شکوهی به
افتخار وی بر پا گردید که کمتر کسی به زمان حیات خود، چنین افتخاری را کسب
کرده است.![21242583446400821095](https://www.nojavanha.com/media/2013/03/21242583446400821095-286x320.jpg)
ویکتور هوگو در ماه می سال ۱۸۸۵ بعد از یک دوره بیماری در گذشت؛
لیکن با بر جای گذاردن اشعار و داستانهای شکوهمند، نامش برای همیشه جاوید
ماند.
نشریه اینترنتی نوجوان ها
چهارشنبه 30/5/1392 - 20:13
شخصیت ها و بزرگان
اختصاصی نشریه اینترنتی نوجوانها:
اسم من حسین است اما شما مرا به نام بوعلی سینا
میشناسید . من درسوم صفرسال ۳۷۰ هجری قمری (۲ شهریور ۳۵۹ شمسی) در روستای
افشانه نزدیک شهر بخارا به دنیا آمدم .( بخارا امروزه یکی از شهرهای مهم
ازبکستان است .) پدرم عبدالله نام داشت و در بلخ زندگی میکرد هنگامیکه
برای کار دیوانی به روستای خُرمیثن نزدیک افشنه آمده بود با مادرم که
ستاره نام داشت و از اهالی افشنه بود ازدواج کرد. برادرانم علی و محمود نام
داشتند . پس از مدتی به به بخارانقل مکان کردیم و من توانستم مکتب
آموزشهای قرآن و ادب شرکت کنم .در آن زمان مدرسه یا آموزشگاهی وجود نداشت و
درس و یادگیری فقط مخصوص طبقه اشراف و بزرگان بود من نیز با همت پدرم که
دردیوان خانه دربار مشغول به خدمت بود توانستم تحت تعلیم قرار بگیرم .
ده
سال بیشتر نداشتم اما چنان درقرآن و ادب مهارت پیدا کرده بودم که
آموزگاران از دانستههای من شگفت زده میشدند . درمجمعهای علمیآن زمان
دانشمندان دور هم جمع میشدند و در مورد مباحث مختلف علمیبحث و گفتگو
میکردند از کودکی علاقه خیلی زیادی به شرکت دراین گونه بحثها داشتم چون
یکی ازبهترین شاگرد ان استاد اسماعیل زاهد دردرس فقه بودم اغلب در مباحث
درسی با او به بحث و گفتگو مینشستم.
یک روز مهمانی به خانه ما آمد که ابو عبدالله
ناتلی نام داشت و درعلوم هندسه و منطق مهارت فراوانی داشت.روش تحصیلی من با
آمدن او رنگ دیگری گرفت. اوبه خاطر دوستی با پدرم قبول کرد که دانستههای
خود را به من آموزش دهد. سرعت و استعداد و توانایی من در یادگیری این علوم
به حدی بود که ناتلی تمام دانستههای خود را بی دریغ به من آموخت و درپایان
به پدرم گوشزد کرد که مرا به غیر از دانش آموختن به هیچ کاری وادار نکند.
من درعلم منطق از استادانم پیشی گرفتم و حتی برخی از دانشمندان دراین
مباحث از من کمک میگرفتند . پس ازبازگشت ناتلی به مطالعه علوم الهی و
طبیعی پرداختم و علاقه عجیبی به یادگیری طب در من پیدا شد . با مطالعه دقیق
کتابهای علوم پزشکی که تقریبا یادگیری آنها آسان تر از بقیه علوم بود ؛
توانستم در کم ترین زمان ممکن مهارتهای زیادی در این زمینه به دست آورم.
تا جا یی که پزشکان و دانشمندان بزرگ آن روزگار برای آموزش به من روی
میآوردند.
سال ۳۸۷ بودومن سن هفده سالگی را پشت سر گذاشته
بودم دوباره به الهیات روی آوردم سعی کردم کتاب “مابعدالطبیعه ” را که
کتاب بسیار مشهورارسطو دانشمند یونانی بود خواندم ، ولی مطالب کتاب به قدری
نامفهوم و سخت بود که ، مجبور شدم ۴۰بار آن را بخوانم وفقط توانستم مطالب
آن را از حفظ کنم اما چیزی ازمفهوم آن نفهمیدم . حسابی ناامید شدم و فکر
کردم که ازفهم این دانش بی بهره ام .
نسخه خطی کتاب قانون
یک روز عصر از بازار کتاب فروشان میگذشتم. کتاب
فروش دوره گردی به دنبال خریدار میگشت. به من اصرار کرد که آن کتاب را
بخرم. من آن را خریدم کتاب “اغراض مابعدالطبیعه نوشته ابونصر فارابی ” بود.
هنگامیکه به خانه رسیدم،بلافاصله آن را مطالعه کردم و تازه به حقیقت
کتاب ارسطو که همه مطالبش از حفظم بود پی بردم. فردای آن روز ازخوش حالی
حل این مشکل ، صدقه زیادی به درماندگان دادم.
درهجده سالگی درعلم پزشکی شهرت زیادی داشتم
وکارم طبابت بیماران بود ،روزی فرستادگانی از طرف حاکم پیش من آمدند و خبر
دادند که نوح پسر منصورپادشاه سامانی سخت بیمار شده است و پزشکان قصر از
درمان او عاجزهستند من پس از معاینه بیمار از موقعیت استفاده کردم وگفتم
به شرط این که به من اجازه ی مطالعه کتابهای کتابخانه درباررا بدهند،
اورا درمان خواهم کرد. چون مطالعات زیادی در ارتباط با روان شناسی داشتم با
معاینه بیمارم متوجه شدم که بیماری او جسمینیست و ازدرد عاشقی خودرابه
بیماری زده است، بنابراین با ترفندی در طول چند روز اورا درمان کردم. به
این ترتیب موفق شدم ازکتاب خانه بزرگ و معروف دربارسامانی که مخصوص
درباریان بود استفاده کنم و یک دوره طلایی در زندگیم ثبت کنم . در این کتاب
خانه کتابهای زیادی وجود داشت که مانند آنها را تا آن روز ندیده بودم
وشاید استادان آن زمان حتی نام آنها را هم نمیدانستند .
حاصل تلاش شبانه روزی من در طی سه سال ماندن در آن کتاب خانه ، مجموعه ده جلدی به نام حاصل و محصول ، با موضوعات اخلاقی به نام البرو الائم ( بی گناهی و گناه )، با موضوع فلسفی کتابی به نام حکمت عروضی در بیست و یک جلد شد.
یک روزکه در کتاب خانه مشغول مطالعه بودم متوجه
آتش سوزی در کتاب خانه شدم ، اما متاسفانه تلاشهای من برای خاموش کردن
آتش بی فایده بود و بیشتر کتابهای با ارزش سوخت و ازبین رفت. خبر چینها
در شهر شایعه کردند که مسئول این آتش سوزی من بودم . تلاش برای اثبات بی
گناهیم کاملا بی فایده بود. متاسفانه درهمین سالها پدرم بر اثر
نسخه خطی کتاب قانون
بیماری درگذشت . بنابر این تصمیم گرفتم شهررا ترک کنم . پس از مدتی سرگردانی به کمک
“منصور بن عراق” که از بزرگان دربار خوارزم
شاهیان بود، به دربار خوارزم در شهر گرگانج راه پیدا کردم . حاکم این شهر
به گرمیاز من استقبال کرد و مدت ۱۳ سال در آن جا ماندم وبه طبابت و تدریس و
نوشتن پرداختم . دراین مدت ، رساله ای در مورد نبض به زبان فارسی ، رساله ای در مورد بی هودگی پیش بینی آینده بر اساس حرکت ستارگان ، قصیده ای در مورد منطق ، کتابی فلسفی به نام بقاء النفس الناطقه و رساله ای در باب افسردگی با نام حزن الاسبابه را نوشتم .
حکیم ابو علی سینا کتاب شفا در مورد فلسفه و
نکات مثبت نظریات ارسطو را در سالهایی که به جرم خیانت درزندان به سر
میبرد نوشت. درطول زمانی که در زندان به سر میبرد کتابهای الهدا فی
الحکمت ( راهنمای عقل ) و کتابی دیگر با نام حی بن یقظان ( زنده بیدار ) را
به پایان رساند و رساله ای در مورد قولنج و بیماری قلبی نوشت. ابوعلی
سینا در اصفهان کتاب شفا را به پایان رساند .از او
۴۵۰ کتاب در زمینههای گوناگون به جامانده است
که تعداد زیادی از آنها در مورد فلسفه وپزشکی است . علاوه بر این،
ابنسینا در ادبیات فارسی نیز بسیار ماهر بوده است و بیش از۲۰ اثرماندگار
فارسی به او منسوب است که از میان آنها، میتوان دانشنامه علایی ورگ شناسی
(رساله نبض)را نام برد
. قدیمیترین نسخه
چاپی کتاب قانون
پس از آن در سالهای آخرعمر تمامیتجربیات خود در زمینه طب را در کتاب قانون نوشت وکتاب ارزشمند خود را کامل کرد.
سر انجام این دانشمند بزرگ پارسی بر اثر بیماری
دردوم تیرماه سال ۴۱۶ درسن ۴۶ سالگی بر اثر بیماری درگذشت ودر شهرهمدان
به خاک سپرده شد.
آرامگاه ابوعلی سینا در همدان
خوب است بدانیم که چون در گذشته ، زبان عربی
زبان رایج برای نوشتن آثار علمیبود، ابن سینا و سایر دانشمندان ایرانی
کتابهای خود را به زبان عربی نوشته اند بعضی از اروپاییان و یا کشورهای
حاشیه خلیج فارس به اشتباه ابوعلی سینا را دانشمند ی عرب زبان دانسته اند .
اسکناس کشور تا جیکستان
با تصویر ابن سینا
یا کشور تا جیکستان چون زادگاه ابن سینا دربخارا
بوده او را دانشمند تاجیک معرفی میکند و حتی تصویرش را بر روی پول رایج
کشورشان چاپ کرده اند ..
مجسمه ابوعلی سینا اثر استاد هنرمند صدیقی
تمبر یادبود ابوعلی سینا چاپ شده به وسیله دولت الجزایر
نسخه انگلیسی کتاب قانون که سالها در دانشکدههای پزشکی اروپا تدریس میشد
نشریه اینترنتی نوجوان ها
چهارشنبه 30/5/1392 - 20:12