انفاق ابوسعيد خدرى گويد: نزد رسول خدا صلى اللّه عليه و آله بوديم و جنازه اى را آوردند تا پيامبر صلى اللّه عليه و آله بر آن نماز گذارد وقتى جنازه را بر زمين گذاردند حضرت سوال كردآيا اين جنازه بدهكارى دارد؟ اصحاب جواب دادند: آرى دو درهم بدهكار است . حضرت فرمود: شما بر آن نماز گذاريد. امير المؤ منين عليه السلام عرض كرد: اى رسول خدا من بدهى او را ادا مى كنم . آنگاه رسول خدا صلى اللّه عليه و آله بر او نماز گذارد و سپس نزد امير المؤ منين عليه السلام آمد و گفت : خداوند به تو جزاى خير دهد و دين تو را ادا كند همان گونه كه دين برادرت را ادا كردى .
جعبه های سیاه و طلایی
در دستانم دو جعبه دارم که خدا به من داده است. او گفت:غصه هایت را درون جعبه سیاه بگذار و شادی هایت را درون جعبه طلایی.به حرف خدا گوش کردم.شادی ها و غصه هایم را درون جعبه ها گذاشتم. جعبه طلایی روز به روز سنگین تر می شد و جعبه سیاه روز به روز سبک تر. از روی کنجکاوی جعبه سیاه را باز کردم تا علت را دریابم.دیدم که ته جعبه سوراخ است و غصه هایم از آن بیرون می ریزد.سوراخ جعبه را به خدا نشان دادم و گفتم:در شگفتم که غصه های من کجا هستند؟خدا با لبخندی دلنشین گفت:ای بنده من!همه آنها نزد من٬ اینجا هستند. پرسیدم پروردگارا!چرا این جعبه ها را به من دادی؟چرا ته جعبه سیاه سوراخ بود ؟گفت:ای بنده من!جعبه طلایی را به تو دادم تا نعمت های خود را بشماری و جعبه سیاه را برای اینکه غم هایت را دور بریزی...
بدرقه ديگران امام على عليه السلام به سمت كوفه حركت مى كرد كه با يك كافر ذمى همراه شد. آن مرد به امام على عليه السلام عرض كرد به كجا مى روى ؟ حضرت عليه السلام فرمود: به كوفه مى روم . وقتى بر سر دو راهى رسيدند و خواستند از يكديگر جدا شوند امام عليه السلام از مسير خود خارج شد و در مسير او حركت كرد. مرد ذمى گفت : مگر به كوفه نمى روى ؟ امام عليه السلام : بله به كوفه مى روم . مرد ذمى : چرا راه كوفه را رها كردى ؟ امام عليه السلام : اين كمال حسن همراهى است كه مرد رفيق راهش را در هنگام جدائى چند قدمى بدرقه كند و اين دستورى است كه پيامبر صلى اللّه عليه و آله به ما داده است . مرد ذمى : پيامبر شما چنين دستورى داده است ؟ امام عليه السلام : آرى . مرد ذمى : پس هر كس از او پيروى كرده است بخاطر همين رفتارهاى بزرگوارانه بوده است و من تو را گواه مى گيرم كه پيرو دين تو باشم . آنگاه همراه امام عليه السلام به كوفه رفت و چون او را شناخت اسلام آورد.
مستدرك الوسائل ، ج 13، ص 404.
دست خدا
داستان های کوتاه درباره خدا
سکان را به من بده خدا با لبخندی مهر آمیز به من می گوید «آهای دوست داری برای مدتی خدا باشی و دنیا را برانی؟ » می گویم«البته به امتحانش می ارزد. کجا باید بنشینم ؟ چقدر باید بگیرم ؟ کی وقت نهار است ؟ چه موقع کار را تعطیل کنم ؟» خدا می گوید « سکان را بده به من! فکر میکنم هنوز آماده نباشی » «شل سیلور استاین »
راه حل اولي:« اگر تلويزيونم روشن نشد، چه كار كنم؟» دومي: «هلش بده، بگذار كانال دو.»
علت پسر از مادرش پرسيد: «مادر جان! توي اين شيشه روغن موي سر بود؟» مادر با خونسردي جواب داد: «نه، چسب بود، چسب مايع.» پسر با وحشت گفت: «حالا فهميدم چرا هر كاري مي كنم، نمي توانم كلاهم را از سرم بردارم!»
رسول اكرم(ص):
امر به معروف کنید و گرچه خودتان نکنید و نهی از منکر کنید گر چه از همه آن اجتناب نکنید.
پيامبر اسلام(ص):
جهاد چهار قسم است: امر به معروف و نهی از منکر و راستی در موقع صبر و تنفر از فاسق.
پيامبر اعظم(ص):
لبخند زدن تو روی برادر خویش برای تو صدقه است و ترغیب به نیکی و جلوگیری از بدی صدقه است و راهنمایی کسی که راه را گم کرده است صدقه است و دور کردن سنگ و خار و استخوان از راه برای تو صدقه است.