• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 771
تعداد نظرات : 354
زمان آخرین مطلب : 4884روز قبل
داستان و حکایت
یکی از شاگردان خدامراد جوانی مستعد ولی شیطان و بی پروا به نام "پرنده تنها " بود که برای یادگیری مهارت های رزمی به مدرسه شیوانا آمده بود و در زمانی بسیار اندک جزو استادان ممتاز هنرهای رزمی مدرسه درآمده بود.

روزی سیرکی نمایشی وارد دهکده شد که در آن چندین پسر و دختر جوان کولی مشغول هنرنمایی بودند. "پرنده تنها" جذب نمایش ها و آرایش رنگ و وارنگ کولی ها شد و مخفیانه به محل اردوی سیرک رفت و به بهانه ای خود را به مدیر سیرک نشان داد تا برای او جایی در سیرک دست و پا کند.

مدیر سیرک گفت که:" فردا در مقابل جمعیت دهکده هنر و توان رزمی خود را به نمایش بگذار. اگر مردم پسندیدند می توانی با کولی ها همراه شوی و در سیرک کار کنی. "

وقتی خبر به شیوانا رسید. بسیار غمگین شد. کولی های سیرک از لحاظ اخلاقی شهرت خوبی نداشتند و شیوانا خوب می دانست که دیر یازود شاگرد باهوشش یعنی "پرنده تنها" از سیرک سرخورده خواهد شد و به شکلی بدنام و بی اعتبار رانده و آواره خواهد شد.

به همین خاطر چند نفر از شاگردان ورزیده خود خواست لباس مبدل بپوشند و با سر صورت پوشیده موقع هنر نمایی "پرنده تنها" به سراو بریزند و حساب کتکش بزنند. طوری که دیگر نتواند جلوی مردم دهکده و کولی ها سر بلند کند.

روز بعد وقتی صاحب سیرک اعلام کرد که یکی از رزمی کاران ورزیده کشور می خواهد هنر نمایی کند ناگهان از لابلای جمعیت چند نفر سفید پوش با سروصورت نقاب زده وسط صحنه ریختند و او را مقابل جمعیت به خاک انداختند و حسابی کتک زدند.

طبیعی است که "پرنده تنها" دیگر نتوانست وارد سیرک شود و به همین خاطر رنجور و نالان به مدرسه آمد و تحت درمان قرار گرفت.

همان شب شیوانا به عیادت "پرنده تنها" رفت. او غمگین و افسرده گفت: "استاد باورتان نمی شود. چندین نفر رزمی کار حرفه ای در سطح شاگردان مدرسه ، بر سرم ریختند و ناغافل چنان مرا زمین زدند که نفهمیدم از کجا خوردم. با این اتفاقی که افتاد فکر کنم دیگر حسابی نزد مردم خراب شدم و زندگی ام به باد رفت. ای کاش می دانستم آن نقاب پوش ها چرا می خواستند زندگی و آینده مرا خراب کنند!؟"

شیوانا آهی کشید و گفت:"شاید برعکس آنها فرشته هایی بودند که نگذاشتند تو خراب شوی و خودت و آینده ات را تباه کنی. همیشه آرزو کن قبل از اینکه خراب شوی ، فرشته هایی نقاب پوش ظاهر شوند و تو را بر زمین افکنند. فقط انسان های خوب چنین فرشتگانی دارند. انسان های بد را هیچ فرشته ای همراهی نمی کند و به حال خود رها می شوند تا خودشان خود را به تباهی بکشانند. از اینکه هنوز فرشتگانی هستند نگرانت باشند خدا را سپاس گوی."

می گویند سال ها بعد "پرنده تنها" به یکی از بزرگترین استادان معرفت عصر خود تبدیل شد و هر وقت کسی می خواست خطایی انجام دهد قصه استادش را می گفت که فرشتگان سفید پوش نقابدار برایش فرستاد تا او را نجات دهند."
پنج شنبه 26/6/1388 - 18:11
داستان و حکایت
شیوانا در مدرسه مشغول تدریس بود. ناگهان یکی از تاجرهای دهکده سراسیمه وارد مدرسه شد و از شیوانا خواست تا مقداری پول برایش فراهم کند تا او تجارت نیمه کاره خود را کامل کند و بتواند زندگی خود را سروسامان بخشد.

مرد تاجر همچنین گفت:" من در این دهکده خانه ای بزرگ دارم که زن و فرزندانم در آن خانه ساکن هستند. این خانه را به گرو نزد شما می گذارم و زن و فرزندم را نیز که در آن خانه هستند به شما می سپارم. بنابراین می بینید که من حتما برخواهم گشت و قرضتان را پس خواهم داد."

تاجر نگون بخت به شدت به هم ریخته بود و با التماس از شیوانا می خواست تا به او کمک کند.

شیوانا به شاگردان گفت که هرکسی می تواند مبلغی برای این تاجر کنار بگذارد تا او مشکلش حل شود. اما هیچ کس به تاجر اعتماد نداشت. به همین خاطر شیوانا ضامن شد و گفت که این مبلغ را به او قرض دهند و از او قرضشان را بخواهند.

مردم دهکده جمع شدند و مبلغ زیادی به شیوانا دادند تا به تاجر پریشان بدهند. تاجر مبلغ را گرفت و خانه و زن وفرزندش را به شیوانا سپرد و رفت.

ماه ها گذشت و هیچ نشانی از تاجر پیدا نشد. مردم دهکده به سراغ شیوانا آمدند و تقاضای پول خود را کردند. شیوانا نیز به تدریج قرض مردم را شخصا پرداخت می کرد.

یک سال دیگر مسافری خبر آورد که تاجر همه را فریب داده و در سرزمین های دور برای خود تجارتی مستقل برپا ساخته است و قصد هم ندارد به دهکده برگردد و هر جا می نشیند می گوید که شیوانای خردمند را فریب داده است.

شاگردان مدرسه از شنیدن این خبر به خشم آمدند و نزد شیوانا شتافتند و به او گفتند:" استاد! او از حسن نیت و اعتماد شما سوء استفاده کرد. وقت آن فرا رسیده که زن و فرزندانش را از منزلش بیرون کنید و خانه و مزرعه اش را حراج کنید ، تا او بفهمد که چندان هم زرنگ نیست."

شیوانا لبخندی زد و گفت:" زن و فرزندان او گناهی ندارند و مامن و ماوایی نیز جز این خانه و درآمدی هم جز این مزرعه ندارند. این دوست تاجر ما می دانست که خانه و خانواده خود را به چه کسب بسپارد و با اطمینان به معرفت شیوانا این فریب را به کار گرفت. ببینید معرفت و خردمندی چقدر اعتبار دارد که حتی فریبکاران هم به آن اعتماد می کنند.اکنون شما از من می خواهید این اعتبار و اطمینان را به خاطر یک تلافی کودکانه از دست بدهم. امکان ندارد. من هم مثل شما آن روز حدس می زدم که شاید تاجر اموال را برنگرداند. اما چون دیدم خانه و زندگی اش را گرو می گذارد و اطمینانش را با اینکار نمایش می دهد دلم نیامد خودم را فریب خورده جلوه ندهم. به همین خاطر همانطور که روز اول به او اطمینان نکردید و مرا ضامن و میانجی این قضیه گرفتید ، پس امروز هم خانه و مسکن این تاجر ربطی به شما ندارد. هر چه می خواهید را من شخصا بازپس خواهم داد. این بهای همان اطمینان است."
پنج شنبه 26/6/1388 - 18:10
داستان و حکایت
به امپراتور گفتند که شیوانا عاقل مردی است بسیار نکته بین و اهل معرفت که کلامش به دل می نشیند و دل های خسته را مرهم می نهد و دل های خفته را بیدار می سازد.

امپراتور گفت:" او حتما کتابی دارد که از روی آن درس می دهد! سه نفر از باهوش ترین های دربار را در هیبت شاگرد و معرف جو به مدرسه شیوانا بفرستید و از طریق کدخدا و بزرگان سفارش کنید که شیوانا هرچه می داند به آنها بگوید. اگر یکی از این جاسوس ها بتواند به آن کتاب اصلی دست پیدا کند دیگر ما هم می توانیم مثل او نادیدنی ها را ببینیم.

آن سه نفر به مدرسه شیوانا آمدند و به همان ترتیبی که امپراتور مقرر نموده بود ، سفارش شده و عزیز کرده کدخدا معرفی شدند. روز بعد نفر اول نزد شیوانا آمد و به او گفت که می خواهد راز روشنایی کلام اهل معرفت را دریابد. بگوئید چه چیز را مطالعه کند. شیوانا اشاره ای به خاک و زمین کرد و گفت:" همین خاکی که می بینی پر است از نکته هایی که خوب بنگری هر کدامش کتاب هایی قطور است در شناخت هستی. برو و هر چه می بینی را یادداشت کن و عصربیا تا در مورد آن با هم صحبت کنیم.

بعد از او نفر دوم آمد و همان درخواست را مطرح کرد.شیوانا به بدن انسان و فکر او اشاره کرد و گفت:" اگر بتوانی نقش فکر و حیله هایی که ذهن سر راه انسان می گذارد و تاثیر افکار روی روان و جسم را دریابی می توانی بزرگترین و قطورترین کتاب معرفت هستی را پیدا کنی. از امروز در رفتار و گفتار و پندار مردمان اطراف و حتی خودت دقیق شو و هر نکته ظریفی می بینی بیا تا با هم در مورد آن صحبت کنیم. فکر و جسم و روان انسان همان چیزی است که من سال هاست از آن نکته می آموزم.

بعد از او نفر سوم نزد استاد شتافت و برایش گفت که به قصد یافتن کتاب پنهانی اسرار شیوانا به این مدرسه اعزام شده است. شیوانا اشاره ای به آسمان کرد و گفت:" هر چیزی که در بالای سرخود می بینی را طور دیگری برانداز کن. خواهی دید که پر هر پرنده ای در آسمان صداها دفتر و کتاب پیام همراه خود دارد. من هیچ روزی نیست که با نگریستن به آسمان در مقابل عظمت کاینات و خالق هستی زانو بر زمین نزنم.

آن سه نفر چندین ماه در مدرسه شیوانا به شیوه ای که به آنها گفته شده بود درس معرفت آموختند و هر روز جلوه ای از روشنایی را در دل خود یافتند. سرانجام صبر امپراتور لبریز شد و آن سه نفر را به دربار احضار کرد تا در مورد کتاب پنهانی شیوانا برای او اطلاعاتی بدهند.

آن سه نفر که اکنون به کلی دگرگون شده و هر کدام برای خود به سالکی روشن ضمیر تبدیل شده بودند. بی آنکه تردید کنند با جسارت پاسخ دادند:" امپراتور بزرگ بداند که کتاب شیوانا چیزی جز زمین و آسمان و موجودات روی زمین و انسان هاو افکارشان نیست. "

امپراتور با پوزخند گفت:" این ها را که خودمان هم داریم.پس چرا ما نمی توانیم چون او دنیا را ببینیم. "

آن سه نفر پاسخ دادند. بله این سوالی است که در مدرسه شیوانا همیشه پرسیده می شود و کسی هنوز جوابی برای آن پیدا نکرده است."

می گویند آن سه نفر از دربار اخراج شدند و در مدرسه شیوانا به عنوان سه شاگرد عادی مشغول کسب معرفت شدند. چند سال بعد دیگر هیچ کس آنها را نمی شناخت. فقط همه می دانستند که سه شاگرد مدرسه به نام های "خاک گویا" و "چشم آسمان " و "ذهن ساکت" جزو بهترین استادان مدرسه شیوانا محسوب می شوند و به خوبی شیوانا مردم را کمک می کنند.
پنج شنبه 26/6/1388 - 18:7
داستان و حکایت
در دهکده شیوانا زلزله های شدیدی پشت سر هم رخ می داد و زندگی عادی مردم به کلی مختل شده بود.مشکل تامین سوخت و غذا و آب باعث شده بود اهالی دهکده همگی در اطراف مدرسه شیوانا چادر بزنند و از امنیت و مساعدت های اهالی مدرسه برخوردار شوند. زلزله دائم رخ می داد و هر بار مردم وحشتزده با داد و فریاد این سمت و آن سمت می دویدند و حتی بعضی از ترس گریه می کردند. اما شاگردان شیوانا همگی آرام و آسوده حتی وقتی زلزله رخ می داد گوشه ای پناه می گرفتند و بعد دوباره کمک خود را به مردم وحشتزده ادامه می دادند. شیوانا نیز چهره ای بسیار آرام و مطمئن داشت و هیچ نشانه ای از ترس و وحشت درچهره اش نمایان نبود.

یکی از اهالی وحشتزده دهکده وقتی چهره و رفتار آرام شیوانا و اهالی مدرسه را دید با کنجکاوی در مقابل جمع از شیوانا پرسید:" استاد! زمین زیر پای شما هم مثل ما می لرزد و همان خطری که ما را تهدید می کند و به هراس می اندازد ، می تواند شما را نیز از بین ببرد. دلیل این همه آرامش و آسودگی شما در چیست؟"

شیوانا با تبسم گفت:" فرض کنید ده ها قایق کوچک در ساحلی طوفانی داخل آب به حال خود رها شده اند. در هر قایق تعدادی آدم نشسته اند. بعضی از این قایق ها با ریسمانی طولانی اما محکم ومطمئن به اسکله و ساحل متصل شده اند و بعضی دیگر از قایق ها بدون طناب در کنار ساحل اسیر امواج هستند. قایق های طناب دار هم مثل بی طناب ها بالا و پائین آمدن امواج را احساس و تجربه می کنند ، اما ساکنین آن آرام تر و آسوده تر از ساکنین قایق های بدون طناب اند ، چرا؟"

آن مرد وحشتزده پاسخ داد:" خوب به هر حال سرنشینان قایق های طنابدار مطمئن اند که زیر آب نمی روند و ساحل اجازه نخواهد داد که آنها به وسط دریا کشانده شوند. اما این چه ربطی به آرامش خاطر و آسودگی خیال الان شما و اهل مدرسه دارد؟"

شیوانا پاسخ داد:" من و بقیه اهالی مدرسه ریسمان درونی دلمان را به ساحل مطمئن خالق کاینات متصل ساخته ایم و هر آنچه مورد قبول اوست را پذیرفته ایم. اگر تقدیر ما از بین رفتن باشد ، طبیعی است که هیچ گریزی از این تقدیر نداریم و چون مطمئنیم هر آنچه دوست بخواهد به نفع ماست از اتفاقاتی که اطرافمان رخ می دهد اصلا نگران نیستیم. دلیل ترس و وحشت بیش از حد و غیر طبیعی شما فراموش کردن طناب است. شما هم طناب توکل خود را به ساحل رضایت خالق کاینات متصل کنید و بعد همه چیز را به او بسپارید و به وظیفه ای که درست است عمل کنید. هر اتفاقی بیافتد آرامش شما را بیشتر خواهد کرد."
پنج شنبه 26/6/1388 - 18:6
داستان و حکایت
در آزمون درسی مدرسه شیوانا یکی از شاگردان نتوانست نمره قبولی را بدست آورد و نفر آخر شد. او از این بابت خیلی ناراحت بود. مضاف بر اینکه بقیه شاگردان نیز سربه سرش می گذاشتند و دائم او را نفر آخر صدا می زدند.

او غمگین و ناراحت به درختی گوشه حیاط مدرسه تکیه داده بود و به دیوار روبرو خیره شده بود. شیوانا ناراحتی شاگردش را دید. نزد او رفت و کنارش روی زمین نشست و از او پرسید:" از اینکه نفر آخر شدی خیلی ناراحتی!؟"

شاگرد گفت:"آری استاد! هیچ فکر نمی کردم آخرین نفر شدن اینقدر سخت باشد. بخصوص اینکه دلیل این کوتاهی هم نه به خاطر نفهمیدن درس بلکه به خاطر تنبلی و بازیگوشی بود. این حق من نبود که نفر آخر شوم. ولی به هر حال تنبلی کار خودش را کرد و آن اتفاقی که نباید بیافتد افتاد."

شیوانا گفت: " همیشه در هر آزمونی یک نفر هست که کمترین نمره را می گیرد و نفر آخر می شود. آن یک نفر از این بابت همیشه خیلی غصه دار می شود و برای مدتی احساس ناخوشایندی را در وجود خود حس می کند که حس ناخوشایند برای بعضی حتی غیر قابل تحمل و عذاب آور است. تو اکنون با نفر آخرشدن نگذاشتی که این حس بد سراغ بقیه دوستانت در مدرسه برود. پس از این بابت تو به یکی از بچه های ضعیف این مدرسه کمک کردی. شاید اگر اینجوری به مساله نگاه کنی ناراحتی ات قابل تحمل تر شود. در اوج شکست هم همیشه می توان دلیلی برای آرامتر شدن پیدا کرد. مهم این است که این دلیل را خودت پیدا کنی و نگذاری غم بیش از حد بر وجودت غلبه کند. بلکه برعکس شکست تلنگری شود برای اینکه با انگیزه ای چند صد برابر قبل تلاش کنی."

شیوانا این را گفت و از کنار شاگردش دور شد. شاگرد هنوز آنجا نشسته بود اما دیگر مثل قبل زیاد ناراحت نبود!
پنج شنبه 26/6/1388 - 18:5
خواستگاری و نامزدی

 

 

دکتر شریعتی انسان‌ها را به چهار گروه زیر دسته‌بندی کرده است:



دسته اول
آنانی که وقتی هستند هستند، وقتی که نیستند هم نیستند

عمده آدم‌ها حضورشان مبتنی به فیزیک است. تنها با لمس ابعاد جسمانی آن‌هاست که قابل فهم می‌شوند. بنابراین اینان تنها هویت جسمی دارند.


دسته دوم
آنانی که وقتی هستند نیستند، وقتی که نیستند هم نیستند

مردگانی متحرک در جهان. خود فروختگانی که هویت شان را به ازای چیزی فانی واگذاشته‌اند. بی‌شخصیت‌اند و بی‌اعتبار. هرگز به چشم نمی‌آیند. مرده و زنده‌شان یکی است.


دسته سوم
آنانی که وقتی هستند هستند، وقتی که نیستند هم هستند

آدم‌های معتبر و با شخصیت. کسانی که در بودنشان سرشار از حضورند و در نبودنشان هم تاثیرشان را می‌گذارند. کسانی که همواره به خاطر ما می‌مانند. دوستشان داریم و برایشان ارزش و احترام قائلیم.


دسته چهارم
آنانی که وقتی هستند نیستند، وقتی که نیستند هستند

شگفت‌انگیزترین آدم‌ها در زمان بودشان چنان قدرتمند و با شکوه‌اند که ما نمی‌توانیم حضورشان را دریابیم، اما وقتی که از پیش ما می‌روند نرم نرم آهسته آهسته درک می‌کنیم. باز می‌شناسیم. می‌فهمیم که آنان چه بودند. چه می‌گفتند و چه می‌خواستند. ما همیشه عاشق این آدم‌ها هستیم. هزار حرف داریم برایشان.

اما وقتی در برابرشان قرار می‌گیریم قفل بر زبانمان می‌زنند. اختیار از ما سلب می‌شود. سکوت می‌کنیم و غرقه در حضور آنان مست می‌شویم و درست در زمانی که می‌روند یادمان می‌آید که چه حرف‌ها داشتیم و نگفتیم. شاید تعداد این‌ها در زندگی هر کدام از ما به تعداد انگشتان دست هم نرسد.

پنج شنبه 26/6/1388 - 18:1
داستان و حکایت
شیوانا در بازار کنار مغازه برنج فروشی ایستاده بود و به صحبت های مغازه دار با یکی از افسران امپراتور گوش می داد. افسر خطاب به مغازه دار می گفت:" ببین! من جیره خور و مزد بگیر امپراتور هستم. آخر هر ماه مواجب و حقوق ثابت و مشخصی تحویل من و خانواده ام می شود. از گرفتن این حقوق ثابت تا حد زیادی هم مطمئن هستم و می توانم روی آن حساب کنم. اما تو با چه جراتی مغازه را صبح باز می کنی و امیدواری شب با جیب پر به خانه بروی و از کجا مطمئنی که تا آخر ماه می توانی هزینه هایت را جبران کنی و درآمد اضافی برای مخارج ات درآوری!"

مرد برنج فروش با لکنت زبان گفت:" حقیقتش امید من نیاز مردم به برنج است. به هر حال اهالی این دهکده و مردم روستاهای اطراف کم نیستند. آنها به طور تصادفی در طول ماه نزد من می آیند و برنج می خرند و مبلغ آن را در حد توان خود می پردازند. به همین خاطر هر چند دقیقا نمی توانم بگویم که روزانه دقیقا چقدر درآمد خواهم داشت اما چیزی درون دلم به من اطمینان می دهد که به طور متوسط در طول ماه و فصل و سال بدون روزی نخواهم ماند و خالق کاینات بسته به نیت و باطن من و نیازی که دارم و انتظاری که دارم ، سهمی از روزی را برای من و خانواده ام می فرستد. امید تو به امپراتور و حقوق اوست و امید من به روزی رسان بالای سر!"

افسر خنده ای کرد و با مسخرگی رو به شیوانا کرد وگفت:" می بینید استاد! او به چه چیز ناپایدار و غیر قابل اطمینان و گنگ و مبهمی امید بسته است و تازه با کمال پررویی من را به خاطر حقوق مطمئنی که دارم تحقیر می کند! نظر شما چیست!؟"

شیوانا سری تکان داد و گفت:" امید برنج فروش به حمایت کننده و ضامنی است که به طور لحظه به لحظه ضمانت نامه خود را تمدید می کند. بله حق با توست! ضمانت نامه ناپایدار است و به طور لحظه ای منتظر تمدید است و شاید هر لحظه زیر سوال برود و ضمانت نامه حقوقی امپراتور از دید تو مطمئن تر باشد. اما برنج فروش اصلا ذهن خودش را درگیر ضمانت نامه نمی کند و تکیه اش به خود ضامن است که موجودی است کاملا پایدار و ماندگار . برنج فروش بر این باور است که همیشه می تواند به ضامن تکیه کند و همین برای اینکه صبح با امید در مغازه را باز کند و آنچه در می آورد را خرج کند همین تکیه به ضامن است. او مطمئن است که خود ضامن به شکلی از او حمایت می کند حتی اگر ضمانت نامه ای در کار نباشد. بنابراین شما دونفر در مورد دو موضوع مختلف با هم صحبت می کنید. تو راجع به ضمانت نامه بحث می کنی و برنج فروش در مورد ضامن سخن می گوید. پس دیگر مقایسه بی معناست."
پنج شنبه 26/6/1388 - 17:58
داستان و حکایت
سالن اصلی کلاس در مدرسه شیوانا خراب شده بود و شیوانا از شاگردان خواست تا معماری ماهر را برای تعمیر سقف و ستون سالن پیدا کنند. سرانجام خبر رسید که برادر کدخدا معماری می داند و حاضر است در ازای مبلغی بیشتراز حد معمول ،سقف ودیواروستون های مدرسه را در مدت دوماه تعمیر کند.

یک ماه که از ورود معمار به مدرسه گذشته بود تعدادی از شاگردان نزد شیوانا آمدند و از دخالت های بیجای معمار در امور شخصی شاگردان شکایت کردند. یکی از شاگردان گفت که معمار به نشستن شاگردان روی پله های کنار آشپزخانه گیر می دهند و دیگری گفت که معمار می گوید راه رفتن شاگردان در آنسوی باغ حواس او را پرت می کند. شیوانا فکری کرد و از شاگردان پرسید:" آیا معمار در کار خودش پیشرفتی داشته است یا خیر؟"

شاگردان گفتند: " به هیچ وجه! در طول این یک ماه فقط بخش های نیمه سالم سقف و دیوار سالن خراب تر شدند و هیچ نشانه ای از تعمیر و مرمت در بنا دیده نمی شود!"

شیوانا معمار را احضار کرد و نظر بچه ها را به او گفت. معمار بدون اینکه در مورد ساختمان نظر بدهد به شیوانا گفت: "روزها بود که می خواستم این موضوع را به شما تذکر بدهم و آن این بود که بی جهت شاگردان را به صورت دایره وار دور خود جمع می کنید. بهتر است آن ها به صورت ردیفی بنشینند تا کلاس شما نظم و ترتیب بهتری داشته باشد!"

شیوانا لبخندی زد. مزد یکماهه معمار را داد وسپس نامه ای نوشت و آن را در درون پاکت دربسته ای گذاشت و مهری زد و به معمار گفت. این نامه را سربسته و مهر شده به برادرت کدخدا برسان.

معمار مزد یکماهه و نامه را گرفت و از محضر شیوانا بیرون رفت. اما هنوز از در مدرسه بیرون نرفته ، نامه را باز کرد و با تمسخر و با صدای بلند آن را برای شاگردان خواند. شیوانا خطاب به کدخدا نوشته بود:" جناب کدخدا! معماری که فرستادید چیزی از معماری نمی داند و از تعمیر سالن مدرسه عاجز است. به همین خاطر به جزئیاتی که به معماری مربوط نیست بی دلیل گیر می دهد. دیگر نیازی به او نداریم! در ضمن در صداقت و امانت داری او همین بس که این نامه نیز باید به صورت مهر دار تحویل شما شود!"
پنج شنبه 26/6/1388 - 17:57
داستان و حکایت
زمستانی سخت بود و دهکده شیوانا با کمبود مواد غذایی روبرو شده بود. به خاطر سیل و خرابی پل ها و جاده ها امکان کمک رسانی از دهکده های دیگر فراهم نبود و به ناچار اهالی دهکده می بایست در مصرف نان و گندم صرفه جویی می کردند. به همین خاطر انباری بزرگ فراهم شد و تمام گندم ها در آن انبار جای گرفت و قرار شد یک شخص مناسب به عنوان نگهبان و مسئول توزیع گندم ها انتخاب شود.

به شیوانا خبر دادند که شخصی ناتوان و افسرده و غمگین را برای اینکار انتخاب کرده اند. شیوانا از کدخدا دلیل انتخاب این شخص خاص را پرسید. کدخدا گفت:" او زن و بچه اش را به خاطر سیل از دست داده است. خانه ای ندارد که در آن ساکن شود. هیچ امیدی به زندگی ندارد. با خودمان گفتیم او را به این کار مشغول کنیم تا هم امیدی به زندگی پیدا کند و هم اینکه از او کاری بکشیم. چون با این روحیه ای که دارد نمی تواند جای دیگر به ما کمک کند!"

شیوانا سرش را تکان داد و گفت:" اشتباه کردید!! او فردی ناامید و افسرده است. برایش زندگی و زنده ماندن بی معناست. وقتی فردی نگران خودش نباشد صد البته نگران دیگران هم نیست. پس تعهد و حساسیتی به حفظ انبار نخواهد داشت. شما با اینکار ناامیدی او را بین بقیه مردم توزیع می کنید و ترس از آینده در هر کیسه گندمی که او به مردم می دهد موج خواهد زد. اگر نگرانش هستید برایش مسکن و غذا تامین کنید و روحیه او را طور دیگری درمان کنید. فردی امیدوار و با انگیزه قوی را در اینکار بگمارید تا در سخت ترین شرایط بتوان به او تکیه کرد. شخصی که با هر کاسه گندمی که مردم می دهد لبخند را به چهره آدم ها و امید را در دلهایشان زنده کند."
پنج شنبه 26/6/1388 - 17:57
داستان و حکایت
یکی از علاقه مندان شیوانا نزد او آمد و از او در امر ازدواج دخترش مشورت خواست. او گفت:" دختری دارم در کمال وجاهت و زیبایی که حسن و کمال و حجب و حیای او شهره است. پسر برادرم شخصی است لاابالی که در نوشیدن مسکرات و مشروبات الکلی افراط می کند. برادرم پیشنهاد کرده است تا دخترم را به او بدهم تا مگر پسرش بعد از ازدواج سرش به سنگ بخورد و سربراه شود و به سامان برسد. اما چیزی ته دلم به اینکار راضی نیست. بگوئید چه کنم!؟"

شیوانا به گوشه باغچه اشاره کرد و گفت:" چند ماه پیش در اینجا بوته های کدو کاشتیم. بعضی از بوته ها زودتر سرزدند و در نتیجه رشد کردند و روی بوته های مجاور خود سایه انداختند. به مرور زمان بوته هایی که دیرتر سرزدند و کمتر رشد کردند به خاطر ندیدن نور خورشید ضعیف شدند و همانگونه که می بینی در حال از بین رفتن اند. این بوته های ضعیف خودبه خود به خاطر جبر طبیعت و قانون کاینات از بین خواهند رفت و بوته های قدرتمند همچنان به رشد خود ادامه خواهند داد. "

در این هنگام شیوانا ساکت شد و هیچ نگفت. پدر دختر هاج و واج پرسید:" اما این به ازدواج دختر من چه ربطی دارد؟"

شیوانا لبخندی زد و دست مرد را گرفت و او را به کنار رودخانه برد. در چند متری ساحل رودخانه شن و ماسه ها را کنار زد و تخم های لاک پشت را نشان داد و گفت:" دیر یا زود بچه لاک پشت ها از این تخم ها بیرون خواهند آمد و خودشان را باید کشان کشان به آب رودخانه برسانند. اگر دیر دنیا بیایند و یا آنقدر ضعیف باشند که نتوانند خود را به موقع به آب برسانند. از گرسنگی و ضعف تلف خواهند شد یا خوراک پرندگان وحیوانات دیگر می شوند.

پدر دختر دوباره مات و مبهوت به شیوانا گفت:" اینها چه ربطی به ازدواج دختر من دارد؟"

شیوانا پاسخ داد:" اگر دختر تو واقعا شخصی کامل و زیبا و سالم است و مشکلی ندارد ، پس این توانایی را دارد که نسلی پاکیزه و قوی و سالم را بوجود آورد و زندگی خوش و راحتی داشته باشد. آن پسر حتی اگر بچه برادر تو هم باشد ، مسیر زندگی اشتباهی را برای خودش انتخاب کرده است. او اگر دیر بجنبد به ناچار دست روزگار مثل آن بوته ضعیف کدو و یا تخم های ضعیف لاک پشت ، سرنوشتی دیگر را برای او رقم خواهد زد. توحق نداری به خاطر بوته ها و لاک پشت های ضعیف ، بوته ها و لاک پشت های سالم و قوی را در زندگی دچار مشکل کنی. دخترت را به شخصی مانند خودش بده و بگذار چرخ کاینات خودش نسل قدرتمند آینده را گلچین کند."
پنج شنبه 26/6/1388 - 17:56
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته