شخصیت ها و بزرگان
محمد تقی بهار متخلص به ملک الشعرا فرزند میرزا کاظم
صبوری کاشانی ملک الشعرای آستان قدس رضوی بود . او در دامان پدر ، شعر و
فنون ادب را آموخت و هم به فرمان مظفرالدین شاه ، پس از مرگ صبوری ، عنوان
ملک الشعرایی به او واگذار گردید .
بهار در ۱۳۰۴ هجری قمری برابر با ۱۲۶۵ خورشیدی در
مشهد به دنیا آمد . او در آن شهر به تحصیل علوم ادبی از فارسی و عربی
اشتغال داشت و متون نظم و نثر را در نزد پدرش ، صبوری کسب کرد . پس از مرگ
پدر در سال ۱۳۲۲ قمری ، شاگرد ادیب نیشابوری شد و نیز در خدمت استادان دیگر
مانند میرزا عبدالرحمان بدری که از حکما و ریاضی دانان مشهد بود تحصیلاتش
را دنبال کرد و نیز مورد تربیت حاج آصف الدوله غلامرضا خان شاهسون از امرای
بزرگ ایران که والی خراسان بود قرار گرفت و از سوی مظفرالدین شاه به لقب
ملک الشعرایی و اجرای مستمری و مقرری سالیانه دولتی ، که رسم آن دوره بود
کامیاب شد .
در ۱۳۲۴ ق . داخل زمره انقلابیون و مشروطه خواهان شد و
تا سال ۱۳۲۷ که سال پیروزی ملیون بود ، در انقلابات سیاسی خراسان شرکت
داشت و مقالات و اشعار سیاسی و انقلابی مینوشت و در روزنامه ی حبل المتین و
روزنامههای باکو و تهران و خراسان منتشر میکرد .
پس از تکمیل تحصیلات ادبی ، در دوران استبداد صغیر
روزنامه ی خراسان و در ۱۳۲۸ روزنامه ی نوبهار و یک سال بعد روزنامه ی تازه
بهار را در مشهد انتشار داد . در ۱۱۱۱ قمری ، از مشهد به نمایندگی مجلس
شورای ملی برگزیده شد و به تهران آمد و نوبهار را دایر کرد و در سال ۱۳۳۵ ،
مجله دانشکده را برای نشر آثار انجمن ادبی دانشکده تاسیس نمود و دوباره به
نشر نوبهار دست زد و به مدیریت روزنامه ی نیمه رسمیایران رسید . او
نمایندگی مجلس را در دورههای چهارم ، پنجم و ششم داشت . از سال ۱۳۰۴
خورشیدی به استادی ادبیات فارسی در دانشکده ی ادبیات رسید و فرصت یافت که
دور از غوغای سیاست ، به تصحیح و نشر متون نظم و نثر فارسی بپردازد . بعد
از ۱۳۲۰ خورشیدی ، دوباره وارد میدان سیاست شد و به وزارت فرهنگ رسید و در
تاسیس حزب دموکرات ایران با آقای احمد قوام همکاری نمود و از طرف آن حزب ،
در دوره پانزدهم ، از تهران به نمایندگی مجلس انتخاب و رئیس فراکسیون
پارلمانی آن حزب گردید . ولی در تابستان ۱۳۲۶ ، به علت بیماری سل عازم
سوییس گردید . سرانج
ام بیماری در اردیبهشت ۱۳۳۰ وی را از پای درآورد ، در حالی که در ستایش صلح و آزادی هنوز نغمهها بر لب داشت .
ملک الشعرای بهار در ادبیات فارسی و عربی استاد مسلم
بود . در باستان شناسی و خطوط میخی و آرامیمطالعات فراوان و بر زبان پهلوی
و فرس قدیم تسلط کامل داشت .
بخشی از آثار گرانبهای استاد بهار ، ترجمههای ادبیات
ایران باستان به فارسی امروزی است . از جمله : « رساله مادیگان شترنگ » ،
قصیه ی ۱۲ هجایی « اورمتن شه ورهرام ورجاوند » ، « یادگار زریران » ، ترجمه
ی منظوم « آذربدمارسفندان » که به بحر متقارب سروده است .
تالیفات بهار در زمینه ی تاریخ و ادبیات بسیار است .
آنچه به طبع رسیده : احوال فردوسی ، در احوال مانی ، احوال محمدجریرطبری ،
داستان نیرنگ سیاه یا کنیزان سفید ، تاریخ مختصر احزاب سیاسی .
دیوان بهار بیش از ۳۵۰۰۰ بیت است ، ولی بهار کتب
متعددی مانند : تاریخ بلعمی، مجمل التواریخ و القصص ، تاریخ سیستان ،
رساله نفس ارسطو از منشات بابا افضل کاشانی را تصحیح و منتشر ساخته است .
همچنین چهار خطابه از آثار اوست . از آثار دیگر ملک
الشعرای بهار سبک شناسی یا تاریخ تطور نثر فارسی در سه جلد ، دیوان اشعار
در دو جلد ، مقالات و نوشتههای پراکنده بهار که مجموعه ی آنها سالها پس از
مرگ او با عنوان بهار و ادب فارسی در دو جلد چاپ شده است .
نشریه اینترنتی نوجوان ها
چهارشنبه 30/5/1392 - 21:16
شخصیت ها و بزرگان
آلفرد در ۲۱ اکتبر سال ۱۸۳۳ در کشور سوئد به دنیا آمد. او توانست در سن پطرزبورگ تحصیل کند. وی بسیار با استعداد بود . پدرش امانوئل
نوبل
از جمله مخترعانی بود که توانست یک مین زیردریایی بسازد. به همین دلیل به
درخواست دولت روسیه که مینها را خریداری کرده بود، به سن پطرزبورگ نقل
مکان کرد. آلفرد نوبل در سال ۱۸۵۰ به
آمریکا رفت و در آنجا نزد اریکسن مشغول به تحصیل شد. وی در مدت اقامتش در
آمریکا دائم به این مسئله فکر میکرد که آیا میشود با اختراع یک ماده
منفجر کننده میتوان از زحمت و رنج هزاران کارگر کاست یا نه. این موضوع
همیشه فکر او را به خود مشغول میکرد. این شیمیدان بزرگ و ارزشمند سوئدی که
در نهایت در سال ۱۸۶۶ توانست دینامیت را کشف کند، نتواست به مردم بگوید که
نباید از این ماده برای کشتن و مقاصد جنگی استفاده کرد.
با این اختراع نوبل در زمان بسیار کمیو اندکی،
میلههای دینامیت جای ترکیبات بسیار خطرناک نیتروگلسیرین را گرفت. او
اختراع خود را به ثبت رسانید و البته با فروش آنها نوانست ثروت بزرگ و
هنگفتی بدست بیاورد. دینامیت سیما و
چهره غرب را دگرگون کرد. از این ماده منفجره هم در موارد صلحجویانه و هم
در ضمینه ویران و تخریب تمدن بشری میشد استفاده نمود. به خاطر کاربرد
ناصحیح و غلط این ماده توسط بعضی کشورها او در بین مردم به عنوان یک مخترع
بدشگون و بدخیم شناخته میشد.
آنها میگفتند که او معلومات و دانش خود را درجهت کشف وسایل ویرانگر و نابودکننده مورد استفاده قرار داده است. شناخته شدن این وسیله
(دینامیت)
و کاربرد نادرست آن در جنگها و ویرانگریها و کشتن انسانها توسط بعضی
کشورها نوبل بشیمان شد و برای آن که بتواند آن را جبران کند، به هنگام مرگ
وصیت نمود که تمامیثروت و دارایی خود را که شامل ۳۱ میلیون کرون سوئدی
میشد، به عنوان جایزه سالیانه به بهترین و برگزیدهترین شاعر،
نویسنده و به تمامیکسانی که در یکی از رشتههای شیمی، فیزیک، زیستشناسی،
پزشکی و یا در ضمینه صلح جهانی خدمتی کرده باشند و یا کشفی ارائه داده
باشند، به طور مساوی تقسیم گردد.
این جایزه شامل دیپلم اقتخار و مدال طلا و چکی است که
مبلغ آن، بستگی به سود بنیاد نوبل در آن سال دارد. در سال ۱۹۶۸ بانک دولتی
سوئد جایزه نوبل در رشته اقتصاد را نیز به آن اضافه نمود. از آن سال به بعد
همه ساله این کار انجام میشود و در سالهای اخیر اعتبار بیشتری پیدا کرده
است و برگزیدگان بیشتر به جنبه علمیو تخصصی آن افتخار میکنند. آلفرد
نوبل در سال ۱۸۹۶ در سان یو ایتالیا چشم از جهان فروبست.
نشریه اینترنتی نوجوان ها
چهارشنبه 30/5/1392 - 21:15
شخصیت ها و بزرگان
اختصاصی نشریه اینترنتی نوجوانها
من مهدی هستم و در سال ۱۳۰۰ در خرم شاه روستایی
نزدیک یزدبه دنیا آمدم . پدرم علی اکبر رشید خرمشاهی ، مقداری صیفی کاری
صحرایی داشت و یک باغ انگور هم به نام «باغ عابدینی» داشتیم که متعلق به
مادرم بود. ضمناً دو باغ اربابی هم در آن جا بود که پدرم کار
باغبانی آنها را بر عهده داشت روستایی که من در آن بزرگ شدم ، زندگی مردمش، چه مسلمان و چه زرتشتی، بیشتر از راه کشاورزی و به اصطلاح رعیتی برای اربابها می گذشت .
چون من در ده زندگی می کردم، از مدرسه رفتن
محروم بودم . با ا ین وجود تحصیلات مقدماتی فارسی و قرآن و عربی را نزد
پدر، مادربزرگم آموختم . پدرم جز کار رعیتی و باغبانی، درآمد دیگری نداشت.
مدرسه دولتی و کار دولتی و لباس کت و شلوار را حرام می دانست. به همین علت
هم مرا به مدرسه نگذاشت . از کودکی، مجبور بودم تمام روز در کارهای رعیتی و
در باغ و صحرا کار کنم . تابستان و زمستان برایم فرقی نداشت، جز هوای گرم و
سرد آن که بنا به اقتضای فصل، نوع کارها تغییر می کرد تعطیلی معنی نداشت .
مردم ده عادت نداشتند حیوانات خانگی را به چرا
ببرند ، بنا براین یکی از کارهای من علف چینی برای گوسفندها بود، چون ما
در خانه چند گوسفند
داشتیم
که زمستان علف خشک می خوردند؛ و بهار تا پاییز، علف تازه می خواستند .
گاهی خسته میشدم و غر غر کنان به مادرم میگفتم : چرا این همه علف برای
گوسفندها روی زمین میریزی ؟ و او همیشه با لبخند پاسخ میداد : آخه چه
کار کنم ننه ! زبان بستهها گرسنه هستند . همراه با پدر و مادرم زمستانها
هیزم جمع می کردیم، کُنده درخت می شکستیم، برگهای درختان را از باغ جمع می
کردیم برای سوخت حمام ده و برای خودمان، و به تر و خشک کردن جای گوسفندان
می رسیدیم و گندم به آسیاب می بردیم. معمولاً هیچ وقت بی کار نبودیم .
در یکی از سالهای بین ده تا سیزده سالگی ،
خانواده «حاج سید احمد باقی الموسوی» – صاحب باغ اربابی «خرمشاه»، پدر مرا
که معتمدشان بود، به همراه دو پسر بچه به نام «اکبر آقا» و «اصغر آقا» که
یکی دو سال با من تفاوت سنی داشتند و یک خدمت کار پیر و خانه زاد و باغبان
«ده بالا» که به شهر آمده بود، همراه خرواری از وسایل و امکانات لازم و یک
دنیا سفارش، با دو ماشین به «ده بالا» فرستادند. و این، اولین بار بود که
من ماشین سوار می شدم . آنها می خواستند بچههایشان در آن جا هم بازی
داشته باشند؛ و حوصله اشان سر نرود . من اول خوشحال نبودم ؛ چون به نظر
آنها ، دهاتی و ناقابل بودم وقتی که به باغ «خرمشاه » می آمدند، معمولاً
با من بازی نمی کردند ؛ از طرفی دلم می خواست «ده بالا» و درخت گردو را که
در «خرمشاه » نبودرا ببینم چون تا آن زمان برای من بازی در کوچه، اصولاً
ممنوع بود و بعد از غروب هم نباید از خانه بیرون می رفتم؛ بجز مجلس روضه یا
مسجد .
در این هفته بود که من به قدر چند سال تجربه
آموختم . تفاوت بین خانوادههای ثروتمند و فقیررا کاملا حس کردم . دیدم که
آنها چه قدر می خورند و چه قدر وقتشان را به بطالت می گذرانند در خانه ما،
برنج اصلاً مصرف نداشت و فقط سالی یک بار پلو می پختیم؛ که آن هم نوروز
بود. ما هیچ وقت ظهر، خوراک پختنی نمی خوردیم. فقط شبها، آبگوشت می خوردیم
یا آش؛ که برنج آن حتماً خُرده برنج آشی بود؛ ما هیچ وقت یک کیلو برنج را
یک جا در خانه ندیده بودیم . من تا آن سن هرگز بازی نکرده بودم . هرگز ظهر،
غذای گرم و پخته نخورده بودم و هرگز عسل نچشیده بودم ولی مطمئن بودم که
اینهاباعث خوشبختی و آسایش نمیشود. بازیهای جدید زیادی یاد گرفتم . در
خانه ی ما مادرم علاوه بر مراقبت از فرزندانش کارهایی مثل نگهداری گوسفندان
، پختن نان، دوختن لباس ، شستن ، جارو و همه کارها را به تنهایی انجام می
داد. اما این جا ،خدمت کاری را همراه بچهها فرستاده بودند به نام «بمان»که
بیشتر از مادر من کار می کرد و نسبت به بچهها مهربان بود،او هرگز از کار
زیاد اظهار خستگی نمی کرد. این یک هفته در«ده بالا» هیچ کاری نداشتم؛ هیچ
وظیفه و مسیولیتی . من هرگز در عمرم آن قدر بی کار و بی خیال نبودم و شاید
یکی از شیرین ترین خاطرات کودکی من همین یک هفته بود.
پس از آن علاوه برمطالعات مختلف در زمینه شعر و
ادبیات و کتابهای مذهبی ، در کارگاه جوراب بافی آقای «رضا سعیدی» نیز
مشغول به کار شدم . شهر ما تا سال ۱۳۱۸ تنها یک کتاب فروشی مجهز به نام
«گلبهار»داشت. یک روز همراه صاحب کارگاه جوراب بافی که اشتیاق مرا به کتاب
خواندن میدانست ، به گلبهار رفتیم و به من گفت: “هرکتابی که بخواهی،
میتوانی انتخاب کنی وبه صورت امانت با خود به خانه ببری ؛ اما بایدآن را،
پاکیزه، برگردانی .” من با اشتیاق زیاد به کتاب قطوری به نام «مجمع
الفصحاء» اشاره کردم . ایشان گفت: “نه؛ این به درد تو نمی خورد. برای
آشنایی با شعر و شاعران، کتابهای مناسب تری هم هست.” آن وقت، یک جلد
«تاریخ ادبیات» «دکتر شفق» و یک جلد «بهترین اشعار پژمان بختیاری» و ضمناً
یک جلد «راه خوشبختی» «ویکتور پوشه» را برایم انتخاب کرد؛ وبرای اولین
مرتبه با کتابی غیر از کتابهای مذهبی و کهنه روبه رو شدم . بعدها نیز هر
بار با مشورت آقا رضا کتاب می گرفتم .
سال بعد آقای رضا سعیدی مغازه ای را که قبلاً
بزازی بود، اجاره کرد و دومین کتابفروشی به نام «کتابفروشی یزد» را تاسیس
کرد؛ و مرا که در میان کارگران بافندگی اش، بهتر می شناخت، به آن جا منتقل
کرد. دیگر گمان می کردم به بهشت رسیده ام . تولد دوباره و کتاب خواندن من
شروع شد. در این کتاب فروشی بود که فهمیدم چقدر بی سوادم و بچههایی که به
دبستان و دبیرستان می روند، چه قدر
چیزها می دانند که من نمی دانم. برای رسیدن به دانایی بیشتر، تنها راهم،
خواندن کتاب بود.. همین من و آقا رضا تاجر و کاسب نبودیم و بیشتر عاشق کتاب
و کتاب خواندن بودیم؛ در این مدت که تازه به کتاب رسیده بودم، کتابفروشی
یزد، برای من مانند ابری بود که در بیابان بر تشنه ای ببارد .
کمتر از دو سال بعد ازباز گشایی کتابفروشی یزد
آقا رضا سعیدی به کرمان رفت و کتابفروشی را به آقای مدرس زاده مسئول گلبهار
واگذار کرد اما قرار گذاشتند که من سرکارم بمانم ، یک سال بعدمن با مشورت
مدرس زاده به «تهران»رفتم بی آنکه بدانم در تهران چه کار خواهم کرد. فقط می
دانستم که تهران شهر بزرگی است و کتابفروشیها و چاپخانهها و مدارس بزرگی
دارد .در آن جا خواستم با نام کتابفروشی یزد، انتشاراتی داشته باشم؛ اما
طرف حسابهای تهران، کتابهای چاپ ولایات را پخش نمی کردند بنا براین در
چاپخانه علمیمشغول به کار شدم . از موقعیتی که داشتم، شادمان بودم .
به نظرمن کتاب فروشی گلبهار، یک تجارت خانه بود؛
و کتاب فروشی یزد، میعادگاه اهل کتاب. در آن جا بود که استعداد من ساده و
درس نخوانده و مشتاق دانستن و شناختن و شناخته شدن، شکوفا شد. آشنایی با
فرهنگیان و طبقه معلم و دانشجویان بااستعدادی که بیش از من می دانستند و از
دیدار کتابهای متنوع ذوق می کردند، مراکاملا راضی می کرد. اولین قطعه
شعرم با عنوان «کار» در «روزنامه شیر کوه یزد» و دومی را در «اطلاعات
هفتگی» به چاپ رساندم و برای اینکه نشان بدهم من هم اگرچه مدرسه ندیده ام،
اهل ذوق و ادب ام ، به سرودن شعر و ارائه آن روی آوردم . اولین بار که به
فکر نوشتن کتاب برای کودکان افتادم ، سال ۱۳۳۵ یعنی در سن ۳۵ سالگی ام بود .
بعضی از کودکی شروع به نوشتن می کنند، ولی من تا هجده سالگی، خواندن درست و
حسابی هم بلد نبودم ، باخواندن قصه ای از «انوار سهیلی»به این فکر افتادم
که اگر ساده تر نوشته شود، برای بچهها خیلی مناسب است . جلد اول «قصههای
خوب برای بچههای خوب» خود به خود، از این جا پیدا شد . قصه را در شبها
در حالی می نوشتم که در یک اتاق ۱۲ متری زیر شیروانی، زندگی می کردم و
نگران بودم کتاب خوبی نشود. اما خوشبختانه نوشتن آنها به هشت جلد رسید و
نه تنها مورد تمسخر قرار نگرفتم بلکه بسیار مورد توجه کودکان قرار گرفت و
این مایه مباهات من شد .
اگر کسی از من بپرسد که حالا و بعد از این، از زندگی چه می
خواهی؟ باید بگویم هیچ چیز. گذشته، گرچه خیلی بد، به هر حال گذشته است. در
آینده هم امیدورم که وضع بهتری پیدا کنم، ندارم. فقط آرزو دارم بتوانم
کارهای نیمه کاره ام را کامل کنم؛ وبه چاپ برسانم و بعضی سوژههایی را که
در ذهنم است، برای بچهها بنویسم. ولی اگر قرار باشد که به چاپ نرسد، می
بینم نوشتن اش بی فایده است؛ و به جای آن، بهتر است بنشینم کتاب بخوانم و
اقلاً خودم از آن خوشحال باشم. برای بچهها هم، کسانی که موفق به چاپ
آثارشان می شوند، خواهند نوشت. به خصوص که حالا امکانات تولید بیشتر شده و
کتاب خانه بچهها دارای هزاران کتاب است .
شمار آثار استاد مهدی آذر یزدی به نظم و نثر به
بیش از ۳۰ اثر می رسد که آنها را می توان چنین نام برد: دوره هشت جلدی
«قصههای خوب برای بچههای خوب» شامل دفترهای «قصههای کلیله و دمنه»،
«قصههای مرزبان نامه»، «قصههای سندباد نامه و قابوس نامه»، «قصههای
مثنوی مولوی»، «قصههای قرآن»، «قصههای شیخ عطار»، «قصههای گلستان و
ملستان» و «قصههای چهارده معصوم»؛ دوره ده جلدی «قصههای تازه از کتابهای
کهن» شامل دفترهای «خیر و شر»، «حق و ناحق»، «ده حکایت»، «بچه آدم»، «پنج
افسانه»، «مرد و نامرد»، «قصهها و مثلها»، «هشت بهشت»، «بافنده داننده» و
«اصل موضوع»؛ «گربه ناقلا»؛ «شعر قند و عسل»؛ و………
ایشان در سال ۱۳۴۳ به سبب نگارش کتاب «قصههای
خوب برای بچههای خوب» از سوی «سازمان جهانی یونسکو» به دریافت جایزه نایل
آمد. همچنین در سال ۱۳۴۵ برای نگارش کتابهای «قصههای خوب برای بچههای
خوب» و «قصههای تازه از کتابهای کهن» جایزه سلطنتی کتاب سال را به خود
اختصاص داد. کتابهای وی از طرف «شورای کتاب کودک» نیز کتاب برگزیده سال
شده اند. او در سال ۱۳۷۹ به سبب نگاشتن داستانهای قرآنی و دینی، «خادم
قرآن» شناخته شد. وی در ۱۸ تیر ۱۳۸۸ در سن ۸۷ سالگی در بیمارستان آتیه
تهران درگذشت.
![تاریخ](https://www.nojavanha.com/media/2013/06/1113-320x208.jpg)
چهارشنبه 30/5/1392 - 21:14
شخصیت ها و بزرگان
اختصاصی نشریه اینترنتی نوجوانها
عمویم معلم روستا بود و همه او را بسیار دوست
میداشتند، نام هوشنگ را او برای من انتخاب کرد . من در ۱۶ شهریور ماه
۱۳۲۳ در روستای سیرچ از توابع بخش شهداداستان کرمان، به دنیا آمدم. سه سال
بیشتر نداشتم که مادرم از دنیا رفت . از یک طرف فقر مالی و از طرف دیگر غم
از دست دادن مادرم ، پدرم را دچارنوعی بیماری روانی کرد و چون نمیتوانست
از من مراقبت کند ،پدر بزرگ و مادر بزرگم مرا بزرگ کردند ،و با کمک
راهنماییهای عمویم درس خواندم . به دلیل تنهایی و دوری از پدر و مادرم
گوشه گیر و کم حرف بودم با بچههای دیگر کمتر ارتباط برقرار می کردم ،
نوشتن هم از آن جا برایم شروع شد . نگاهم با کودکان هم سن و سالم متفاوت
بود و همه چیز را به گونه ایدیگرمیدیدم ، مثلا سقف حمام عمومی روستای ما
گچی بود و قسمتهایی از آن ریخته بود، وقتی به حمام میرفتم ، سقف را به
شکل آهو، لاک پشت و مار تصور میکردم و برای آنها، قصههایی می ساختم ،و
برای بچهها تعریف می کردم . نوشتن دراصل راهی بود برای مقابله با
تنهایی، و مشکلاتی که در کودکی داشتم . تحصیلات ابتدایی را در همان روستا
پشت سر گذاشتم و از ۸ سالگی در کنار درس خواندن کار کردم. پس از آن برای
ادامه تحصیل به کرمان رفتمودر یکی از دبیرستانهای شهرستان کرمان مشغول به
تحصیل شدم ؛ تا ۱۵ سالگی در آنجا هم زندگی کردم و هم تحصیلاتم را با
موفقیت به پایان رساندم . فعالیتهای نویسندگیم را به صورت رسمی، از سال
۱۳۳۹ با رادیوی محلی کرمان آغاز کردم و در مدت کوتاهی توانستم نظر مخاطبین
را به قصههای رادیویی جلب کنم .چون در آن زمان امکان ادامه تحصیل در
شهرستانهای کوچک نبود، مجبور شدم به تهران بروم اما همکاری م را با رادیو
کرمان از دست ندادم . پس از پذیرفته شدن در رشته هنر در دانشگاه هنرهای
دراماتیک ادامه تحصیل دادم . هم زمان با قبولی در دانشگاه ، چون درآزمون
رشته مترجمیزبان انگلیسی هم امتیاز بالایی به دست آورده بودم هر دو رشته
را با هم خواندم و مدرک لیسانس هر دو رشته را گرفتم . سال ۱۳۴۹ اولین
داستان من به نام «کوچه ما خوشبختها» در مجله خوشه (به سردبیری ادبی
شاملو) منتشر شد . در سال ۱۳۵۰ اولین کتابهای داستانم با عنوان «معصومه» و
«من غزال ترسیدهای هستم» به چاپ رسیدند. با چاپ ای
ن
کتابها افق تازه ای در زندگی من به وجود آمد .در سال ۱۳۵۳ از جانب رادیو
به من پیشنهاد شد تا برای برنامه خانواده که برای بزرگترها پخش می شد،
نمایشنامه ای بنویسم .
من پیشنهاد خلق شخصیتی مثل مجید را دادم که بچه ی
یتیم و تنها یی بود و با مادربزرگش زندگی می کرد. «خاطرات مجید» زیربنای
تلخی داشت اما در ظاهر، طنز بود. با پذیرفته شدن طرح این مجموعه قرار بر
این شد که نمایشنامه در ۱۳ نوشته و اجرا شود ، اما اجرای آن به اندازه ای
مورد توجه قرار گرفت که مدت چهار سال ادامه پیدا کرد.نمایشنامه در اصل
آمیزه ای از خاطرات کودکی ، همراه با تخیلاتبود . ، این برنامه، برنامه
کودک نبود؛ اما بچهها مخاطب آن شدند. هنوز هم برخی می گویند، مجید رادیو
از نوشته و فیلمش بهتر بود. این شد که به تدریج من نویسنده ای شدم که
مخاطبانش کودکان هم هستند.. من نتوانستم از کودکی ام بیرون بزنم. درحال
حاضر هم دو چیز با من است؛ یکی روستا، دیگری کودکی ام. نا گفته نماند که به
خاطرنوشتن ، جلد دوم ” قصههای مجید” در سال ۱۳۶۰، لوح تقدیر شورای کتاب
کودک و جایزه مخصوص «کتاب برگزیده سال۱۳۶۴» را دریافت کردم .
اما اولین جایزه نویسندگی ام به خاطرنوشتن کتاب «بچههای قالیبافخانه» در سال ۱۳۵۴بود ؛ که در سال ۱۳۵۹ جایزه
نقدی
شورای کتاب کودک و در سال ۱۹۸۶ جایزه جهانی اندرسن را کسب کردم . این
داستان سرگذشت کودکانی را بیان میکند که به خاطر وضع نابسامان زندگی
خانواده مجبور بودند در سنین کودکی به قالیبافخانهها بروند و در بدترین
شرایط کار کنند . برای نوشتن این داستان ماهها به کرمان رفتم و در کنار
بافندگان قالی نشستم تا احساس آنها را به خوبی درک کنمو بتوانم سختیهای
آنان را به تصویر بکشم ، به عقیده من اگر داستانی را یک بار مصرف بنویسی،
سرپا نمی ماند و قابل خواندن نیستبه همین علت ، این داستان ۱۰تا ۱۱ مرتبه
تجدید چاپ شد و حدود ۳۶ سال است که هنوز خوانندگان مخصوص خودش را دارد.
هوشنگ مرادی کرمانی عنوان نویسنده برگزیده سال ۱۹۹۲
انتخاب شد. وی همچنین عنوان نویسنده برگزیده کشور کاستاریکا – جایزه خوزه
مارتینی نویسنده و قهرمان ملی آمریکای لاتین را در سال ۱۹۹۵ میلادی از آن
خود کرد. آثار منتشر شده از این نویسنده شناخته شده ، علاوه برداستانهای
ذکر شده بدین شرح است:
داستانها : نخل /چکمه/ داستان آن خمره /مشت برپست/
تنور/ مهمان مامان / مربای شرین/ لبخند انار ( مجموعه داستان) / مثل ماه شب
چهارده / نه ترو نه خشک/ شما که غریبه نیستید (خاطرات)
فیلمنامه : کاکی/ تیک تاک/ کیسه برنج
نمایشنامهها : کبوترتوی کوزه / پهلوان و جراح/ ماموریت ( تلویزیونی)
داستانهایی از مرادی کرمانی که فیلم شدند :۱ –
داستان صنوبر( بیگانه) ، محصول افغانستان۲ - قصههای مجید،چهارده
داستان)سریال یازده قسمتی و سه فیلم سینمایی ، کارگردان کیومرث پوراحمد ۳-
خمره ، کارگردان: ابراهیم فروزش ۴- چکمه ،کارگردا ن: محمد علی طالبی
۵-مهمان مامان کارگردا ن : داریوش مهرجویی ۶- تنور ، کارگردان : محمد علی
طالبی ۷- مثل ماه شب چهارده ، ۱۱ قسمت سریال تلویزیونی ، یک فیلم
سینمایی(کارگردان: محمد علی طالبی)
چهارشنبه 30/5/1392 - 20:51
شخصیت ها و بزرگان
نشریه اینترنتی نوجوان ها
کریستف کلمب (۱۴۵۱ – ۲۰ مه ۱۵۰۶) سوداگر و دریانورد اهل جنُوا در ایتالیا بود که بر
حسب
اتفاق قارهٔ آمریکا را کشف کرد. او که از طرف پادشاهی کاستیل (بخشی از
اسپانیا) مأموریت داشت تا راهی از سمت غرب به سوی هندوستان بیابد، در سال
۱۴۹۲ میلادی با سه کشتی از عرض اقیانوس اطلس گذشت اما به جای آسیا به
آمریکا رسید. کلمب هرگز ندانست که قارهای ناشناخته را کشف کرده است.
کریستف کلمب از چهرههای بحث برانگیز تاریخ است. برخی
– از جمله اکثر سرخپوستان آمریکا – او را مسئول مستقیم یا غیرمستقیم
کشتار دهها میلیون نفر از مردم بومیو عامل استثمار آمریکا از سوی اروپا
میدانند؛ در حالیکه دیگران وی را به خاطر نقش مؤثری که در گسترش فرهنگ و
تمدن غرب ایفا کرد میستایند.
سالهای نخست
در مورد زادگاه واقعی کلمب روایتهای مختلفی مطرح شده
و درباره سالهای نخست زندگانی او اطلاعات اندکی موجود است. اکثر تاریخ
نگاران وی را اهل جنُوا در ایتالیا میدانند اما برخی نیز او را اسپانیایی
دانستهاند. کریستف کلمب در روزی بین ۲۶ اوت تا ۳۱ اکتبر سال ۱۴۵۱ زاده شد.
پدرش دومنیکو کلمبو تاجر پشم و مادرش سوزانا فونتاناروسا دختر یک بازرگان
پشم بود. کلمب سه برادر کوچکتر به نامهای بارتولومئو، جیووانی په لِگرینو
و جیاکامو و خواهری به نام بیانچینِتا داشت. در ۱۴۷۰ م. خانوادهاش برای
کار به ساوانو کوچ کردند جایی که کریستف و برادرش بارتولومئو توانستند در
کنار پیشه خانوادگی کارتوگرافی (نقشهکشی) نیز بیاموزند. کلمب تحصیلات
رسمینداشت و تا حدود بیست و چهار سالگی خواندن و نوشتن نمیدانست اما چون
آرزو داشت که ناخدای کشتی شود در این دوره و بعد از آن کوشید تا با مطالعهٔ
فراوان نزد خود این کمبود علمیرا جبران کند.
در سال۱۴۷۴ میلادی کلمب در شمار کارکنان کشتی گروه
«سرمایهداران اسپنولا» که از مشتریان جنوایی پدرش بودند درآمد. پس از آن
یک سالی را روی یک کشتی در حوالی آبهای جزیرهٔ خیوس (واقع در دریای اژه)
خدمت کرد . کلمب پس از دیداری کوتاه از خانه دوباره رهسپار خیوس شد و یک
سال دیگر را آنجا گذراند.
در ۱۴۷۶ همراهی با یک هیأت بازرگانی این فرصت را نصیب
کلمب کرد تا برای نخستین بار به اقیانوس اطلس سفر کند ولی در حوالی خلیج
سنت وینسنت دزدان دریایی فرانسوی به ناوگان حملهور شدند و آن را به آتش
کشیدند و کلمب که جان بدر برده بود، به ناچار شش مایل شنا کرد تا خود را به
ساحل برساند.
در ۱۴۷۷ کلمب مقیم پرتغال شد که در آن زمان قطب
بازرگانی دریایی اروپا بود و کشتیهای زیادی از آنجا به مقصد انگلستان،
ایرلند، ایسلند، جزیرهٔ مادئیرا، مجمعالجزایر آزور و آفریقا عازم میشدند.
کریستف و بارتولومئو کار خود را در لیسبون (پایتخت) با نقشهکشی آغاز
کردند. پس از مدت کلمب به عنوان تاجر ملوان به یک ناوگان پرتغالی پیوست و
طی دو سال برای خرید شکر به مادئیرا و از طریق ایرلند به ایسلند سفر کرد.
او پس از سفری به سواحل غرب آفریقا به مقام نمایندگی تجاری پرتغال در
کرانهٔ گینه منصوب شد. (۱۴۸۵ – ۱۴۸۲).
تصوری که کلمب از موقعیات جغرافیایی داشت
اهداف سفر
عواملی چون میسیونری یا گسترش مسیحیت، قدرت کاستیل و
آراگون، بیم از خطر کشور پرتغال، اشتیاق به یافتن طلا، ماجراجویی و امید به
فتح سرزمینهای جدید، نیاز اروپا به تهیه ادویه و گیاهان معطر و دارویی،
انگیزه نخستین سفر کلمب به هند شد.
در عصر کلمب، اروپاییها برای سفر به هند (منظور از
هند آسیای جنوبی و شرقی بود) راهی نداشتند جز حرکت به سمت جنوب، دور زدن
قارهٔ آفریقا از کنار دماغهٔ امید نیک و رفتن به طرف شرق در طول اقیانوس
هند. در دههٔ ۱۴۸۰ میلادی، کلمب نیز خیال سفر به هند را در سر داشت ولی نه
از طریق معمول. او میخواست با حرکت مستقیم از اروپا به سوی غرب و عبور از
دریای محیط (اقیانوس اطلس) به آسیا برسد.از نظر دیگران نقشهٔ جسورانهٔ کلمب
نپذیرفتنی و بی فایده بود و او ناچار شد برای یافتن پشتیبان در میان
قدرتمندان و افراد صاحب نفوذ کوشش زیادی به کار برد. برخی معتقدند که علت
این استقبال سرد، اعتقاد اروپاییها به تخت بودن کرهٔ زمین بود.
سفر نخست
کلمب در آغاز در سال ۱۴۸۵ میلادی طرح خود را به دربار
پرتغال ارائه داد و پیشنهاد کرد که زیر پرچم این کشور در جزایر هند به
اکتشاف بپردازد اما کارشناسان پادشاه پس از بررسی به این نتیجه رسیدند که
خط سیر سفر بسیار طولانیتر از آن چیزی است که کلمب ادعا میکند (امروز
میدانیم که مسافت واقعی حتی از برآورد پرتغالیها نیز درازتر بود) و
درخواست او پذیرفته نشد. احتمالاً طمع زیاد و توقعات مالی نامعقول کلمب هم
در رد تقاضای وی بیتأثیر نبود.
او که از مقامات لیسبون ناامید شده بود به اسپانیا
رقیب سیاسی پرتغال پناه برد تا از حاکمان آن دیار کمک بخواهد. در ۱۴۸۵
میلادی بخش اعظم اسپانیای امروزی زیر سلطهٔ فردیناند شاه آراگون و ایزابلا
ملکهٔ کاستیل بود که پس از ازدواج با یکدیگر بطور مشترک بر قلمروی بزرگ
حکومت میکردند. کلمب در مجموع توانست نقشهاش را به متخصصان دربار اسپانیا
بقبولاند اما هفت سال (تا ۱۴۹۲ میلادی) طول کشید تا با شاه و ملکه به
توافق نهایی برسد. در نهایت قرار بر این شد که نیمیاز بودجهٔ سفر را
سرمایهداران ایتالیایی بگذارند و نیم دیگر از سوی دولت اسپانیا فراهم شود.
نبردهای سخت با مسلمانان و تصرف گرانادا خزانه سلطنتی را تهی کرده بود و
پرداخت همین سهم پنجاه درصدی هم برای دولت آسان نبود. پیش از آغاز سفر شاه و
ملکه کلمب را به مقام دریاسالاری گماردند و سخاوتمندانه حق موروثی حکومت
بر تمام سرزمینهای کشف شده در آن سوی اقیانوس را به وی بخشیدند. احتمالاً
آن دو گمان میکردند که کلمب هرگز از سفر باز نخواهد گشت.
پس از تحویل گرفتن سه کشتی با ملزومات کامل از دولت،
نوبت به کار دشوار گردآوردن خدمه رسید. بیشتر ملوانان از رفتن به چنین
مأموریت «جنونآمیزی» وحشت داشتند. اگر نفوذ سیاسی ملکه و وعدههای رنگارنگ
کلمب نبود شاید هیچکس حاضر با همراهی با وی در این سفر نمیشد.
سرانجام در غروب سوم اوت سال ۱۴۹۲ میلادی سه کشتی
سانتاماریا، نینیا و پینتا همراه با نود نفر خدمه به فرماندهی کلمب از بندر
پالوس به راه افتادند و پس از توقفی کوتاه در جزایر قناری (آفریقا) رهسپار
دل اقیانوس شدند.
در آغاز اوضاع خوب بود و ملوانان کاملاً از کلمب
فرمان میبردند ولی پس از چند روز که ساحل در زیر خط افق ناپدید شد، بتدریج
دچار ترس و وحشت شدند. تا آن زمان تمام کشتیهایی که در اقیانوس اطلس سفر
میکردند یکی از دو مسیر شمالی یا جنوبی را در پیش میگرفتند و همواره
کرانههای اروپا یا آفریقا در نزدیکی آنها بود. اما اکنون آنها درحال رفتن
به بخشهای ناشناخته مرکزی بودند؛ جایی که به عقیدهٔ عوام پر از هیولاهای
هولناک بود و طوفانهای شدید راه کشتیها را میبست . کلمب از نارضایتی
زیردستانش آگاه بود. گفتهاند وی یک دفتر رخدادنگاری روزانه جعلی ترتیب
داده بود که فواصل را کوتاهتر از مقدار واقعیشان در آن ثبت میکرد تا افراد
نفهمند که چه مقدار پیش رفتهاند و از هراسشان کاسته شود . این داستان به
احتمال زیاد واقعیت ندارد. با حضور ناخداهای دیگر و افسران و سکانداران با
تجربه در ناوگان، کلمب هرگز نمیتوانست با چنین ترفندی آنها را بفریبد .
مسافرت پنج هفته به طول انجامید . در این مدت ملوانان
وحشتزده بارها بر فرمانده خود شوریدند و حتی خواستند او را سربه نیست کنند
و کشتیها را به اسپانیا بازگردانند . اما هر بار کلمب با وعده یا تهدید
آرامش را برقرار میساخت.
در بیستم سپتامبر با مشاهدهٔ دستهای پرنده که از شرق
میآمدند این امید در ایشان قوت گرفت که خشکی در آن حوالی است. بالاخره در
یازده اکتبر دیدهبانان وجود یک خشکی را در روبرو اعلام کردند؛ فردای آن
روز، ۱۲ اکتبر ۱۴۹۲ میلادی و بر اساس تقویم یهودی مصادف با ۲۱تشرین سال
۵۲۵۳ یعنی آخرین روز سوکت(به انگلیسی: Sukkot)، روز هوشانارابا(به انگلیسی:
Hoshana Rabba) بود،[۹] کلمب و یارانش پس از ۳۵ روز سفر سخت، پا بر جزیرهای زیبا و سرسبز از مجمعالجزایر باهاما (آمریکای مرکزی) گذاشتند.
رفتار بومیان آمریکایی با تازهواردان دوستانه و
صلحجویانه بود. کلمب در نامهای به فردیناند و ایزابلا دربارهٔ ساکنان
جزیره مینویسد:
«اگر اعلیحضرتین دستور فرمایند، میتوانم تمام آنها
را به کاستیل گسیل دارم یا در همین جزیره به اسارت گیرم. پنجاه مرد کافیست
تا کل این مردم را تحت انقیاد در آورید و به انجام دادن هر کاری وادار
سازید.»
او ادامه میدهد:
«این مردم دین ندارند و حتی بت نمیپرستند. بسیار
نجیبند و نمیدانند بدی چیست. هیچ نوع سلاحی ندارند؛ نه یکدیگر را میکشند و
نه از هم سرقت میکنند.»
پس از ارتباطات دوستانهٔ آغازین میان بومیان و
غربیها، کلمب به این باور رسیده بود که گسترش دین مسیح در میان این جماعت
نه با توسل به زور که با محبت ممکن خواهد بود.
کلمب در این سفر اول کرانههای شمال شرقی کوبا و
هیسپانیولا (جزیرهٔهائیتی امروزی) را نیز کاوش کرد. اما در شب میلاد مسیح
به هنگام گشتزنی، سانتاماریا، کشتی اصلی فرماندهی در کرانه هیسپانیولا به
گل نشست و ناگزیر به حال خود رها شد. به این ترتیب ناوگان کلمب به یک کشتی
محدود گردید . (کشتی پینتا کمیبعد از کشف کوبا شورش کرده و گریخته بود.)
کلمب که از مدتی قبل در حال برنامهریزی برای بازگشت به اروپا بود دیگر
برای بردن تمام افرادش جای کافی نداشت. از این رو پس از کسب اجازه از
گواکاناگاری رئیس بزرگ بومیان، قرارگاهی در هیسپانیولا برپا کرد و سی وپنج
نفر از ملوانان داوطلب را آنجا گذاشت که تا زمان بازگشت دوبارهٔ کلمب به
کشاورزی بپردازند.
در ۴ ژانویه ۱۴۹۳ میلادی مسافران کشتی نینیا راه میهن خود را
در پیش گرفتند و پس از تحمل مشقات بسیار و دست و پنجه نرم کردن با بادهای
ناشناخته و طوفانهای سخت اقیانوس به اروپا رسیدند. اما کلمب برخلاف میلش
نتوانست مستقیما در کاستیل پیاده شود و چند ماهی را نزد پرتغالیها (دشمن
دیرین اسپانیا) در بازداشت به سر برد. در این مدت کوتاه اخبار اکتشافات او
در سراسر اروپا پیچید بطوری که وقتی در ۱۵ مارس بالاخره کلمب در میان
استقبال پرشور مردم به اسپانیا وارد شد سفرنامهاش به چاپ سوم رسیده بود.
او بلافاصله با طلاهای غنیمتی و چند بومیاسیر به دربار رفت و فردیناند و
ایزابلا به گرمیپذیرای او شدند. در این مجلس علاوه بر طلا، کلمب چهار
تحفهٔ تا آن زمان ناشناختهٔ دیگر از«دنیای نو» را تقدیم شاه و ملکه کرد؛
گیاه تنباکو، میوهٔ آناناس، بوقلمون و وسیلهٔ محبوب ملوانان یعنی ننو.
کلمب در حال نامگذاری دنیای جدید
سفر دوم
(۱۴۹۳ میلادی – ۱۴۹۶ میلادی) در ۲۴ سپتامبر ۱۴۹۳
میلادی، کلمب با ناوگانی از هفده کشتی مجهز با همراهی یک گروه ۱۲۰۰ نفری
جهت استعمار و سرکوب بومیان، عازم آمریکا شد. او این بار نسبت به سفر اول
مسیر جنوبیتری را برگزید و پس از ۲۶ روز به جزیرهٔ بزرگ دومینیکا (آمریکای
مرکزی) رسید سپس راه شمال را در پیش گرفت و به ترتیب جزایر آنتیل کوچک –
شامل گوادلوپ، مونتسرات، آنتیگوا و نویس (Navis)- و جزایر ویرجین و
پورتوریکو را کشف و همه را جزئی از قلمرو اسپانیا اعلام کرد؛ سپس به
هیسپانیولا رفت و به جستجوی یاران پیشین برآمد اما مهاجرنشین را خالی از
سکنه یافت؛ اروپاییهای ساکن جزیره، همه در جنگ با بومیان کشته شده بودند.
وی در مدت اقامت کوتاهش یک قلعهٔ کوچک در داخل و یک شهرک در کرانههای
شمالی جزیره بنا نهاد.
کلمب در ادامهٔ مأموریت اکتشافی، بیشتر کرانههای
جنوبی کوبا را از شرق تا غرب پیمود اما پیش از رسیدن به انتهای آن به این
پندار که به جای جزیره با شبهجزیرهای روبروست، تغییر مسیر داد و جامائیکا
را کشف کرد.
کلمب پس از سپردن امور به دست برادرانش در ۱۰ مارس ۱۴۹۶ میلادی هیسپانیولا را به مقصد اروپا ترک کرد. سفر دوم او هم به پایان رسید.
سفر سوم و بازداشت
در سال ۱۴۹۸ میلادی کلمب برای سومین بار به آمریکا
رفت. او در این سفر پیش از رسیدن به هیسپانیولا جزیرهٔ ترینیداد را کشف
کرد(۳۱ ژانویه) و بخشهایی از ریزشگاه رودخانهٔ اورینوکو در خاک اصلی
آمریکای جنوبی را پویید (اول اوت).
اوضاع در مهاجرنشین اسپانیایی ناآرام بود. مهاجرانی
که وعدههای کلمب را شنیده و به طمع ثروتهای بیپایان دنیای نو راهی
آمریکا شده بودند، اینک ناخشنود از وضعیت خود، برکناری وی را میخواستند.
کلمب که درگیر سرکوب بومیان بود برای مقابله با این فتنهٔ جدید از خود شدت
عمل نشان داد و چند تن از افرادش را به جرم نافرمانی اعدام کرد. شماری از
ناراضیان پس از بازگشت به وطن، از کلمب به دربار اسپانیا شکایت بردند و او
را به سؤمدیریت و بیکفایتی متهم کردند. شاه و ملکه یک بازرس سلطنتی به نام
فرانسیسکو دِ بوبادیلا را مأمور رسیدگی به این شکایات کردند. او نیز پس از
ورود به آمریکا (۱۵۰۰ میلادی) بیدرنگ کلمب و برادرانش را از مناصبشان خلع
و همه را تحت الحفظ به اسپانیا فرستاد. هرچند کلمب پس از مدت کوتاهی
آزادیش را به دست آورد ولی مقام فرمانداری دیگر به او داده نشد.
سفر چهارم
در ۹ مه ۱۵۰۲ میلادی کلمب برای چهارمین و آخرین بار
به آمریکا رفت با این هدف جسورانه که برای نخستین بار کرهٔ زمین را دور
بزند . او و پسر کوچکترش فردیناند برای یافتن راه عبوری به سوی غرب سراسر
کرانههای آمریکای مرکزی را از بلیز تا پاناما جستجو کردند ولی حادثهٔ
تصادف با یک کشتی بازرگانی بومیآنان را از ادامهٔ سفر بازداشت . تا رسیدن
نیروی کمکی از هیسپانیولا، کلمب به ناچار یک سال را در جامائیکا به سر برد و
سرانجام در ۷ نوامبر ۱۵۰۴ میلادی توانست به اسپانیا بازگردد.
در سالهای آخر عمر کلمب طبق توافقات اولیه با دربار
خواستار دریافت ده درصد کل سودهای بدستآمده از سرزمینهای جدید شد ولی
دولت به این بهانه که وی دیگر به عنوان فرماندار انجام وظیفه نمیکند،
قراردادهای پیشین را معتبر ندانست و درخواستهایش را رد کرد.
کریستف کلمب در ۲۰ مه ۱۵۰۶ میلادی در اسپانیا درگذشت .
آرامگاه او در کلیسای جامع سویل یا به روایتی در کلیسای جامع سانتا
دومینگو است.
پس از مرگ
کریستف کلمب در وصیتنامه خود درخواست کرده بود که در
آمریکا دفن شود، ولی در زمان مرگ او در سال ۱۵۰۶ کلیسای مناسبی در آنجا
وجود نداشت. از این رو او ابتدا در شهر والادولید اسپانیا دفن شد و سپس به
صومعهای در سویل منتقل شد. با این حال جسد او را در سال ۱۵۴۲ از خاک خارج و
به هیسپانیولا منتقل کرده و در سانتو دومینیگو (پایتخت جمهوری دومینیکن)
دفن کردند. در پایان قرن هفدهم، اسپانیا قسمت غربی هیسپانیولا را به فرانسه
واگذار کرد و جسد کلمب به کوبا منتقل شد. بعدها هنگامیکه کوبا به استقلال
دست یافت، در سال ۱۸۹۸، جسد برای آخرین بار از اقیانوس اطلس گذشت و در
کلیسای جامع سویل دفن شد.
در بنای یادبود کلمب در پایتخت جمهوری دومینیکن،
جعبهای حاوی استخوانهایی وجود دارد که روی آن نوشته شده “کریستف کلمب”.
محققینی که از جسد موجود در سویل نمونه برداری دی ان ای کردهاند میگویند
که نتیجه با دی ان ای برادرش دیگو، که او هم در نزدیکی سویل دفن شده،
همخوان است. نمونههای موجود در سانتو دومینگو تا به حال مورد آزمایش قرار
نگرفتهاند.
کریستف کلمب |
پرتره کریستف کلمب اثر رافائل تخدو |
زادروز | مابین ۲۶ اوت تا ۳۱ اکتبر ۱۴۵۱ جنوا, جمهوری جنوا |
درگذشت | ۲۰ مه ۱۵۰۶ (۵۴ سال) والادولید, کاستیل اسپانیا کنونی |
آرامگاه | کلیسای جامع سبیا یا کلیسای جامع سانتا دومینگو |
ملیت | جنوایی |
پیشه | سوداگر و دریانورد |
مذهب | کاتولیک رومی |
همسر | فیلیپا مونیتز (۸۵-۱۴۷۶) |
شریک زندگی | بئاتریس انریکه د آرنا ۱۵۰۶-۱۴۸۵) |
فرزندان | دیگو فرناندو |
چهارشنبه 30/5/1392 - 20:50
شخصیت ها و بزرگان
یک متفکر ، نویسنده ، شاعر ، مترجم ، روزنامه نگار،
طنز نویس ، پژوهشگر ، رجل سیاسی ونماینده مجلس در عصرمشروطیت، بینانگذار
لغت نامه پارسی با بیش از پنجاه جلد ، استاد دانشگاه ، رئیس دانشکده حقوق
وعلوم سیاسی دانشگاه تهران و عضو فرهنگستان ایران ، مسلط به زبان عربی و
فرانسه وفرهنگ نویسی است.
زبان وادبیات پارسی مدیون خدمات و زحمات ارزشمند، مردان و زنان
بزرگی است ، که عمر شریف خویش را وقف ادب پارسی نمودند و نامشان همواره
ماندگارگردید. علامه دهخدا، نیز یکی از موثرترین اشخاصی که حضور فعال او و
خلاقیت ابتکار و اراده ی خستگی ناپذیر او را در ردیف اسطوره و اسوههای زبان و ادبیات پارسی قرار داد .
علامه دهخدا ،یک متفکر ، نویسنده ، شاعر ، مترجم ، روزنامه
نگار،طنز نویس ، پژوهشگر ،رجل سیاسی ونماینده مجلس در عصرمشروطیت
،بینانگذار لغت نامه پارسی با بیش از پنجاه جلد ، استاد دانشگاه ، رئیس
دانشکده حقوق وعلوم سیاسی دانشگاه تهران و عضو فرهنگستان ایران ، مسلط به
زبان عربی و فرانسه وفرهنگ نویسی است ….
دهخدا متولد تهران بود، و پس از تحصیلات مقدماتی ، زبان عربی
را فراگرفت، با قرآن و مفاهیم آن آشنا شد ، و به ادبیات پارسی علاقمند گشت ،
پس از اتمام تحصیل در مدرسه عالی آن زمان در وزارت خارجه استخدام شده ، و
عازم اروپا گردید و زبان فرانسه خود را تکمیل نمود. پس از بازگشت به ایران
به عنوان نویسنده در روزنامه جدید التاسیس صور اسرافیل همکاری نمود و
مقالات فراوانی تحت عنوان چرند و پرند در قالب طنز نگارش نمود .
بزرگترین اقدام دهخدا ، این است که پس از بازگشت به وطن در صدد
تدوین لغت نامه بر آمد، او متوجه شده بود که در کشورهای خارجی، فرهنگ
ودائره المعارف کامل و جامع در زبان و ادبیات بصورت مدون و مکتوب دارند و
فرهنگ زبان ما صرفا از طریق نسل به نسل بصورت عامیانه و سینه به سینه
انتقال مییابد، لذا این دانشور با وقت گذاشتن قریب به چهل سال از عمر شریف
خویش در استخراج و تدوین تمام لغات و ریشه آنان و کلمات پیشوندی و پسوندی
برآمد که حاصل این تلاش چند میلیون فیش برداری بود ، که لغت نامه را با بیش
از پنجاه جلد تدوین نمود، او حتی روزهای عید وعاشورا و تمامیایام هفته
را به کار لغت نامه با عشق وعلاقه مشغول بود ، مگر زمان رحلت مادربزرگوارش
که کار را به مدت دو روز تعطیل نمود ، تا مراسم سوگواری والده خویش را
برگزار نماید .او در تدوین لغت نامه و شیوه کار و نحوه جمع آوری آن چنین
میگوید :
«نخست دانستههای خویش را از لغت گرد کردم ، و شواهدی که ازآن
بر داشتم ،بدان ملحق ساختم و آن گاه که گمان بردم ، محفوظات من به پایان
آمده است ، به خواندن کتب نظم و نثر فارسی و عربی از ادب و علم پرداختم و
چون فراهم ساختن مجموع لغات متداول محاورتی و کتبی میخواستم، چنان که نظم و
نثر خواص نویسندگان و شعرای دسترس را خواندم، از منظوم و منثور عامیانه
…..»
علامه دهخدا ، در خصوص تلاش برای پیشرفت کشورش به این عقیده
پایبند بود،که ابتدا بایست کشور مجهز به سلاح علم و دانش گردد ، تا بتواند
در برابر کشورهای غربی حرفی برای گفتن داشته باشدو آن عظمت دوران گذشته را
باز سازی نماید .
علامه دهخدا در تدوین لغت نامه و مظلومیت ملل شرق میگوید:
« مرا هیچ چیز از نام و نان به تحمل این تعب طویل جز مظلومیت
مشرق در مقابل ظالمین و ستمکاران غربی وانداشت ؛ چه برای نان همهی طرق به
روی من باز بود و با ابدیت زمان، نام را نیز چون جاودانی نمیدیدم، پایبند
آن نیز نبودم و میدیدم که مشرق باید به هر نحو شده است، با اسلحهی تمدن
جدید مسلح گردد، نه این که این تمدن را خوب میشمردم، چه تمدنی که دنیا را
هزاران سال اداره کرد،مادی نبود. »
اختصاصات شعری و نثری علامه دهخدا :
این ادیب فرزانه بیش از نیم قرن تمام توان و تلاش خود را در راه
نشر علم ، تحقیق، ترجمه، تالیف ،تدوین فرهنگ نویسی انجام داده و از دیگر
اقدامات این استاد بزرگوار میتوان به لغت نامه، امثال حکم، مقالات چرند
وپرند، کلمات قصار، تصحیح دیوانهای : ناصر خسرو، منوچهری دامغانی ، حافظ
شیرازی ، فرخی سیستانی ، سوزنی سمرقندی ، ابن یمین و نیز ترجمه مقالات و
مطالبی در عظمت و انحطاط رومیان و ترجمه روح القوانین مونتسکیو را میتوان
به کارنامه در خشان این پژوهشگر خستگی ناپذیر در زبان و ادبیات پارسی اضافه
نمود.
نشریه اینترنتی نوجوان ها
چهارشنبه 30/5/1392 - 20:49
شخصیت ها و بزرگان
رابیندرانات تاگور که بود؟
تاگور امروزه یک شاعر، نقاش و سراینده ای بزرگ است که قدرت
تخیل و بیانش اعجاز آمیز است. وی یک شخصیت ملی و مبارزه جو است که به دلیل
محبت و احترام به انسانیت در قلب همه مردم جهان جا دارد.
«رابیند رانات تاگور Rabidranath Tagor» شاعر، متفکر و نابغه ی هندی درششم ماه مه سال ۱۸۶۱ درشهر کلکته درخانواده مهاراجه ای که ثروتش از پارو بالا میرفت متولد گردید و درهفتم اوت ۱۹۴۱ در شهر کلکته در۸۰ سالگی درگذشت . درآغاز
قرن نوزدهم مرد متفکری به نام «راجا را موهان روی » نهضت تازه ای در ادب و
فلسفه بنیاد نهاد؛ نهضتی که عظمت آن را هیچ مرد متفکر اروپایی نمیتواند
دریابد و همین نهضت بود که صد سال بعد توانست هندی آزاد ومستقل به وجود
آورد. تاگور از پیروان شایسته این نهضت عظیم بود.
او از محیط مدرسه و معلمین خصوصی تنها توانست قواعد علوم و
زبان را فراگیرد و تفکرات تنهایی او وی را بر کرسی افتخار قرار داد، مادر
وبرادر بزرگش نیز از استعداد فهم زبان و فلسفه ومنطق برخوردار بودند ومشوق
او در دانش اندوزی بودند، و بحثهای پرشور آنان پایه فهم عمیق وجهان بینی
شگفت آوری شد که نام وی را جاودان ساخت . تاگور کار ادبی خود را درسال ۱۸۷۶ با سرودن اشعار «غنایی» آغاز کرد. وی در بیستم سپتامبر ۱۸۷۷میلادی برای تحصیل حقوق عازم لندن گردید اما حقوق هرگز نمیتوانست روح نوجو و فیاض وی را قانع کند، از این رو پس از یک سال به زادگاه
خویش بازگشت و در نهضت پر دامنه ای که در تمام زمینههای زیست ، اقتصاد ،
سیاست و فرهنگ و فلسفه در این کشور و خصوصاً در ایالت بنگال به حد عصیان
رسیده بود نقش حساسی به عهده گرفت و دومین اثر خود را که حاوی افکار مختلف
او بود، در قالب ترانههایی لطیف و پرشور منتشر کرد. دراین
اشعار، زیبایی، عظمت و روح مبارزه جویی همه یک جا گرد آمده و نمایشگر عالی
ترین عواطف بشری و تلاش مقدس انسان برای زیستن بود. آثار اولیه ی وی تقلیدی
از شعرای بزرگ هندی بود که با مایه ای از فولکلور چاشنی خورده بود، لیکن
درسال ۱۸۷۸ منظومههای «ترانههای آفتاب» و «سرودهای شبانه»
که حاوی ایدههای انسانی و بزرگی بودند انتشار یافت. انتشار آنها در سراسر
هندوستان وی را به عنوان یک شاعر بزرگ معرفی کرد. او برای اندیشههای خود
قالبی از رمانتیسمیداشت که از فرهنگ و دانش و سرودهای جاویدان و با عظمت
هند باستانی آکنده بود. تاگور درسال ۱۸۸۴ طی یک ماجرای پرشور
عاشقانه ازدواج کرد و در آرامش و تنهایی مطلق به تفکر و تحریر و سرودن
ترانههای جاویدان و مطالعه برای ایجاد مکتب تربیتی نوین مبتنی بر سنن
ارزنده ملت هند پرداخت. دراین زمان مدرسه نمونه ای به نام «سنگر صلح» با هزینه ی خود
تأسیس کرد و اصول وعقاید تربیتی خود را درآنجا به کار بست که متضمن نتایج
درخشانی برای وی بود ؛ این مدرسه بعدها به صورت یک کانون آموزش جهانی
شناخته شد. او در این دوران با زندگی مردم عادی، با دردها و رنجها، با
گرسنگی و فقر و مرض آشنا شد. او ملت واقعی هند را شناخت و به ترسیم چهره
آنان پرداخت: رخساره زرد و نحیف زنان، شکمهای آماس کرده ی کودکان، و دستهای
پینه بسته ی مردان دهقانی که هیچ گاه شکم خود را سیر ندیده بودند. تاگور
با مفهوم واقعی کار، آشنا شد و از آن پس قهرمانان او به جای روسپیهای بزک
کرده کاخهای اشرافی، که در قصرهای مجلل با استخرهایی از کاشیهای چین و روم
زندگی میکردند، به ترسیم سیمای واقعی ملت هند پرداخت. شعر او مرثیه مرگ
کودکان گرسنه، و ترانههای او نمایشگر اندوه زنان رنجدیده دهقان بود. او
بهترین آثار خود را در این دوران به وجود آورد ، داستانهای هیجان انگیزی به
رشته تحریر کشید و نمایشنامههای کم نظیری نگاشت که از میان آنها «باغبان و
سنگهای گرسنه»، «امید دهقان»، « مهتاب درخشنده » را میتوان نام برد. اما
وقایع دردناکی برای وی پیش آمد. درسال ۱۹۱۰ ابتدا زن محبوبش
و پس از آن دخترش و سه ماه بعد پسر کوچکش یکی پس از دیگری در ظرف یک سال
جان سپردند. این وقایع ضربه ی هولناکی به روح حساس تاگور وارد کرد تا جایی که کنترل اعصاب خود را تا حدی از دست داد. ![تاریخ](https://www.nojavanha.com/media/2013/06/rabindranath-tagore-autogra.jpg)
درسال ۱۹۱۱، مجدداً برای معالجه به انگلستان رفت و در
این سال ترجمه انگلیسی اشعار او به نام « آوازهایی از قربانی»، «چیستان
جالی » و «مرگ امید» مورد استقبال کم نظیری قرارگرفت و جوامع انگلیسی زبان،
یک شاعر بزرگ از مشرق زمین را مورد تجلیل شایسته ای قرار دادند. اشعار
تاگور به اغلب زبانهای اروپایی ترجمه شده و در سال ۱۹۱۳ به
عنوان اولین هنرمند از آسیا جایزه نوبل گرفت. شخصیت تاگور کاملاً در آثار
او متجلی است. او به عنوان یک هنرمند رسالت خود را میشناخت و همیشه آماده ی
مبارزه با بیداد و ظلم و شقاوت بود و مبارزه پی گیر و بی امانی را علیه
ناسیونالیسم آلمان و رژیم نازی آغاز نمود. تاگور پس از مرگ زن و فرزندانش
به مسافرت پرداخت و از کلیه ی کشورهای اروپایی ، چین وآمریکا و اتحاد
جماهیر شوروی ، ایران ، آمریکای جنوبی وکانادا دیدن کرد. تاگور در ۶۸
سالگی به آموختن نقاشی پرداخت و نمایشگاه آثار نقاشی او در مونیخ ، پاریس ،
برلین ، نیویورک و مسکو مورد توجه قرارگرفت. وی در آهنگسازی نیز دست داشت و
برای اغلب ترانهها ی خود آهنگهای جالبی ساخته است .
متد فلسفی این نابغه ی بزرگ مبتنی بر درون بینی و اعتماد به تجلی
بارقه ای از نورخداوند در وجود انسان است و اندیشههای فلسفی او در پیدایش
مکاتب فلسفی جدید تاثیری عظیم بخشیده است .
تاگور بیش از شصت جلد از آثار منظوم خود منتشر نمود وداستانهای بزرگ
، مقالات ، نمایشنامههای او به اغلب زبانهای زنده دنیا ترجمه شده است . ازآثار جاویدان او میتوان «سلطان قصر سیاه »، «میوه جمع کن»، «اشعارخیبر»، «رشتههای گسسته»، «نامههایی به یک دوست»، «پیوند آدمی»،«مذهب بشر»، «شخصیت» ،«نکاتی از بنگال»، «هدیه عاشق» و «چیتر ا» را نام برد .
نشریه اینترنتی نوجوان ها
چهارشنبه 30/5/1392 - 20:49
شخصیت ها و بزرگان
سال شمار زندگی استاد حسن چهره نگار
۱۳۰۲ – تولد در شیراز، فرزند ارشد حبیب الله چهره
نگار (یکی از عکاسان هنرمند شیراز) و بدرالسماء چهره نگار نخستین عکاس زن
در شیراز و نوه ی میرزا حسن عکاس باشی (مؤسس عکاسی در شیراز و فارس قدیم)
۱۳۲۰- کار در عکاسخانه ماشاالله خان در تهران
۱۳۲۱- فوت پدر و تصدی عکاسخانه ی وی در اهواز
۱۳۲۳ – عزیمت به آبادان و تأسیس عکاسی شکیبا (دومین عکاسی در آبادان)
۱۳۲۵ -پیوستن به شرکت نفت ، همکاری با اداره ی انتشارات و روابط عمومیشرکت نفت
۱۳۳۴-تشکیل انجمن عکاسی آبادان و عضویت در هیئت مؤسس انجمن مزبور
مسئول آموزش عکاسی در انجمن عکاسی آبادان –
۱۳۳۷تا۱۳۵۷- همکاری با ادارهی فرهنگ و هنر آبادان در
زمینه ی آموزش عکاسی، همکاری با تلوزیون آبادان در زمینه تهیه ی فیلمهای
آموزشی عکاسی
۱۳۵۹تا ۱۳۷۱بازنشستگی، بازگشت به شیراز و تأسیس اولین کلاس
عکاسی در شیراز، تدریس در کلاسهای مختلف آموزش عکاسی -تأسیس انجمن عکاسی
شیراز به عنوان نخستین انجمن عکاسی پس از انقلاب در ایران، مدیریت آموزشگاه
عکاسی نگاره، عضویت در هیئت داوران جشنوارههای سینمای جوان استان فارس
۱۷۳۲پنجم تیر، وفات در شیراز
خاطرات تلخ وگاهی فکاهی از من و عکاسی
خاطرهای از زنده یاداستاد حسن چهره نگار
سال ۱۳۱۴پدرم بیمار و در بیمارستان شیراز تحت نظر
مأمورین که ظاهرا باید در تبعید به سر میبرد.با مادر و برادر سه سالهام
در داراب بودیم.چون،مادرم سابقهی عکاسی زنانه در شیراز داشت گاهی عکسی
میگرفت.به سختی روزگار میگذراندیم .
از ادارهای که به یاد ندارم کدام بود خبر دادند که
ادارهی پنبه از از انبارهای پنبهی خود خیلی فوری عکس لازم است.چون گردش
در اماکن مختلف و عکسبرداری برای مادرم غیر ممکن بود به ناچار مرا به
تنظیم و تجسم و نور دادن به شیشهی عکاسی به هنگام عکسبرداری در خانه
تمرین داد و با دوربین بزرگ ۲۴×۱۸ وشیشیههای ۱۸×۱۳ در محفظههای
عکسبرداری روانه انبارهای پنبه شدم. سه پایهی دوربین قابل تنظیم و کوتاه و
بلند شدن از حدی معین نبود.به ناچار برای نگاه کردن به شیشهی مات پشت
دوربین و تجسم به پایهای برای تسلط خود لازم داشتم که گاهی از پیت حلبی و
گاهی صندوق چوبی معمولا زوار در رفتهای استفاده میکردم که گاهی از روی
آنها معلق میزدم ولی به هر جهت دوربین سالم میماند .
از ده انبار ،از هر کدام چهار زاویه آنکه پر از
گونیهای پنبه بود ،عکس گرفتم.اتفاقا همه قابل قبول در آمدند و نیاز آن
اداره بر طرف شد و کل پول برای هر انبار ۲۰ ریال باید میپرداختند و ۴۰۰
ریال کل حساب میشد.هنگام پرداخت گفتند صورت حساب را نمیشود به نام یک
طفل ۱۲ساله بنویسیم. با پا درمیانی عموزادهی پدرم مرحوم میرزا احمد مبشر
که در آن زمان رئیس اداره پست بود مبلغ ۳۴۰ ریال پرداختند. پول گزافی
مینمود.
در مدرسه بین معلمین و مدیر این مطلب بحثانگیز شد و
در نتیجه معلیمن عزیز این گنج یادآور را میخواستند. برای آگاهانیدن من
چند بهانه برای فلک شدنم پیدا کردند . یکی از این بهانه این بود که چون شب
دهم عاشورا من در مراسم عزاداری در بین همسالان و مانند آنها پای برهنه
راه میرفتم یکی از معلمین همان جا علت بیکفش بودن مرا پرسید. گفتم من هم
مثل بچههای دیگر برای عزاداری کفش نپوشیدهام . گفت : «پس جورابت کو ؟
گفتم ؛ وقتی کفش نداشته باشم(خوب دیگه)جوراب هم نمیپوشم . گفت«پس با پای
نجس خود کف حسینیه را نجس کردی . باشد تا کف پایت را طاهر کنم . سه روز
بعد مرا از صف بیرون کشید با نواختن ترکه انار به کف پایم وعدهی خود را
عملی کرد . بالاخره با همهی سادگی منظور آن تنبیهات را فهمیدم یا به من
فهماندند.به ناچار ۵۰ ریال توسط آقای مدیر به نام کمک به تهیهی وسایل
ورزشی پرداخت کردم . روز بعد چهار معلم همه با سر و روی باندپیچی شده به
مدرسه آمدند.شهر کوچکی بود و تمام اسرار یک باره بر ملا و زبان به زبان
میگشت . معلوم شد که آقایان که پول بانک میانه قمار خود را به دست آورده
بودند در حین قمار کارشان به نزاع کشده و سر و روی یکدیگر را خونین کرده
بودند. هر کدام از من میپرسیدند تو پول را برای که دادی میگفتم (آقا ما
اصلا به کسی پول ندادیم) به هر جهت کتک زدن من متوقف شد .
نشریه اینترنتی نوجوان ها
چهارشنبه 30/5/1392 - 20:48
شخصیت ها و بزرگان
نامش محمد ، پدرش زکریا ، کنیه اش ابوبکر است که تازیان او را ارازی و به
لاتین رازس خوانند . وی یکی از بزرگترین پزشکان ، شیمیدانان ، فیلسوفان
جهان و از مفاخر ایران است که بین سالهای ۲۴۰ تا ۲۵۱ در ری به دنیا آمد و
میان سالهای ۳۱۳ تا ۳۲۰ هجری قمری در همان جا درگذشت .
پدرش بازرگان و اهل ری بود و میخواست فرزندش را نیز
به کسب و تجارت وادارد ، ولی محمد ، راضی بدین امر نمیشد . او ابتدای عمرش
را به فراگرفتن دانش به کار نبرد ، بلکه گاهی شعر میگفت و در دوران جوانی
به تحصیل عود و غنا میپرداخت .
پس از گذراندن دوران جوانی ، در ری به آموختن فلسفه و
نجوم و شیمیپرداخت . در ۳۵ سالگی برای آموختن طب به بغداد رفت و پس از
تکمیل معلومات به ری بازگشت و به درمان بیماران پرداخت و در این کار چنان
مهارت و شهرت یافت ، که از دورترین جاها بیماران به خدمتش میآمدند .
سرانجام بیمارستان شهرری را برپا نمود و خود ریاست آن را بر عهده گرفت .
بیمارستان ری ، گذشته از آن که مرکز درمان بود ، مرکز
دانشمندان ، حکما و پزشکان نیز محسوب میشد . او در این بیمارستان مجلس
درس بزرگی داشت که در آن تدریس میکرد و چون از نقاط مختلف برای درمان به
ری میآمدند ، نخست شاگردانش به تشخیص بیماران میپرداختند و اگر ناتوان
بودند ، رازی خود بیمار را معاینه و بیماری را تشخیص میداد و بدین ترتیب «
علم الامراض » و « علائم الامراض » را برای شاگردان ذکر میکرد .
او پس از آن که مدتها در ری به طبابت مشغول بود ، بنا بر خواهش خلفا به بغداد رفت و ریاست بیمارستان آنجا را برعهده گرفت .
منتهای شهرت او زمانی بود که ریاست بیمارستان بغداد
را داشت . میان سالهای ۲۸۹ تا ۳۱۳ ه . ق گاهی در بغداد و زمانی در ری
میزیست و با تمام خلفای عباسی و فرمانروایان سامانی رفت و آمد داشت و
برایشان کتابهایی تالیف کرد .
رازی علاوه بر آن که در باب شیمی، کتب ، رسالات و
کارهای قدما را میدانست ، خود نیز تتبعاتی در آن به عمل آورد و بر عقاید
پیشینیان خرده میگرفت و بعضی از آنها را رد میکرد او یک سلسله اختراعات و
اکتشافات در علم شیمینمود . دو ماده اختراع کرد که در زندگی امروز
مقامیبزرگ دارند ؛ یکی « الکل » و دیگر « اسید سولفوریک » یا « جوهر گوگرد
» .
رازی الکل را از تقطیر مواد قندی و نشاسته ای به دست آورد و آن را ( الکحول ) نامید .
جوهر گوگرد را از تجزیه ی « سولفات فرو یا زاج سبز »
پیدا کرد و آن را « زیت الزاج » نامید و امروزه در صنعت « ام الصنایع »
نامیده میشود . بدین مناسبت است که گروهی از دانشمندان و جویندگان دانش ،
مقامش را در شیمیکمتر از پزشکی نمیدانند و معتقدند که اساس علم شیمیو
اصطلاحات مربوط به آن و راههای گوناگون تهیه مواد را رازی به عالم نشان
داده است .
رازی در آخر عمر بر اثر کثرت مطالعه و تحریر به آب
چشم مبتلا شد و پس از چندی کور گردید . با این که با خلفا و حکمرانان
ارتباط داشت از کسی کمک نگرفت . در خانه خود زندگی را به تلخی گذراند و در
ری در حالت انزوا بزیست تا آن که مرد .
رازی تالیفات بسیاری در طب ، فلسفه ، کیمیا ، حکمت ، نجوم و هیئت دارد که عده ی آنها از ۲۰۰ متجاوز است .
نام آوران ایران و جهان
مولفان : نصراله آژنگ ، محمد عالم گیر تهرانی
نشریه اینترنتی نوجوان ها
چهارشنبه 30/5/1392 - 20:47
شخصیت ها و بزرگان
اختصاصی نشریه اینترنتی نوجوانها
نام من چارلز است و در۱۶ آوریل سال ۱۸۸۹ در شهر
لندن به دنیا آمدم . پدر و مادرم بازیگر وهنرمند بودند . مادرمهانا چاپلین
هنرمند بزرگی بود و از کودکی تنها صدایی که به من آرامش میداد ، آوازها ی
دلنشین و جذابش بود .
از خردسالی با صحنههای نمایش و نحوه ی تمرین و
اجرا در مقابل تماشا گران به خوبی آشنا بودم . چون برادرم سیدنی به مدرسه
میرفت ، مادر مجبور بود که مرا همراه خود به سالنهای اجرایش ببرد . پنج
سال بیشتر نداشتم که مادر در حین اجرای نمایش دچار سانحه شد و این مسئله
باعث اعتراض شدید تماشاگران شد .
من که آواز خواندن را از مادر یاد گرفته بودم
بلافاصله روی صحنه رفتم و با خواندن قطعاتی آنان را سرگرم کردم این اولین
تجربه ی موفق اجرای صحنه ای من بود.از ان به بعد من نیز به عنوان یکی از
هنرپیشگان مورد توجه مردم قرار گرفتم . هفت ساله بودم که پدرم را از دست
دادم . مادرم که دچار بیماری ریه شد دیگر نمیتوانست مثل قبل کار کند به
همین دلیل من و برادرم سیدنی مجبور شدیم علاوه بر درس خواندن در همان سالن
که مادرم مشغول به کار بود ، برای تامین هزینههای زندگی و ودرمان
مادرفعالیت کنیم . سیدنی بیشتراز من کار میکرد و محافظت از من و مادر را
مثل یک پدر به عهده داشت .
یازده ساله بودم که گروه نمایش ، پانتومیم
سیندرلارا برای اجرا در نظر گرفتند . چون از مادرم هنر نمایشی پانتومیم را
که یک نمایش صامت و بدون دیالوگ است آموخته بودم پس از پذیرفته شدن در این
گروه مشغول کار شدم و تجربه کاری بسیار خوبی برای من بودتا کار نمایش را به
صورت حرفه ای دنبال کنم چند سال بعد سیدنی در نیروی دریایی پذیرفته شد و
من و مادرم را برای ادامه تحصیل و کار ترک کرد .
من به خاطر کمک به مادرم مجبور به ترک تحصیل شدم . هفده ساله بودم که درگروه طنز” فرد کارنو” به عنوان دلقک مشغول
به کار شدم و بسیار مورد توجه مردم قرارگرفتم و برای اولین بار همراه این
گروه به خاک آمریکا پا گذاشتم . سه سال بعد کارگردان جوانی به نام”
مک استون ” که بعضی از بازیهایم را دیده بود ، پیشنهاد کار در استودیوی
فیلم برداریش را به من داد و مسیر حرفه ای مرا تغییر داد . کار با مک استون
ذوق و علاقه من راشکوفا کرد تا جایی که در طی ۳ سال کار حرفه ای با این
گروه خیلی زود صنعت فیلم سازی را یاد گرفتم .
در ابتدا مثل
بازیگرهای معمولی لباس میپوشیدم اماهمیشه به این فکر میکردم که چگونه
مورد توجه بینندگان باشم . تا این که با دیدن نوع لباس پوشیدن گداها در
خیابان به فکر پوشیدن کفشهای کهنه و بزرگ ، شلوار گشاد و بلند ،کت کوتاه
وتنگ وکلاه لبه دار افتادم . برای اولین مرتبه که با این طرز لباس درفیلم
بازی کردم بسیار مورد استقبال قرار گرفتم و همین کار موجب شد تا شکل لباس
پوشیدنم ثابت بماندو موجب شهرت و محبوبیت فیلمهای من گردد . در سال ۱۹۱۶
قرارد اجرای ۱۲ فیلم کوتاه با عنوانهای : بازرس فروشگاه ، مامور آتش نشانی
، غربت ، یک قرقره ، تعداد ، موسسه رهنی ، پشت پرده ، یخ بازی ، خیابان
خلوت، درمان ، مهاجرو ماجراجو ، را با این گروه بستم و در طی ۱۸ ماه آنها
راتهیه کردم . این دوره شادترین و پر تجربه ترین دوران کاری من بود سپس
خوشبختانه در سال ۱۹۱۸ با کسب تجربیات مختلف استودیوی اختصاصی و کمپانی
تولید فیلم خودم رادرهالیوود راه اندازی کردم و از آن به بعد فیلمهایم
را در استودیوی خودم کارگردانی و تهیه کردم .
و این باعث شد تا حد زیادی کنترل مالی و هنری
فیلمهایم را را شخصاً به عهده بگیرم .در سال ۱۹۱۹ قدرت سرمایه گذاران و
استودیدهای حرفه ای درهالیوود مانع از به کار افتادن کارگاههای کوچکتر
تولید فیلم میشد بنا براین برای حمایت از این کار گاهها به همراه با
دوستانم مری پیکفورد ، داگلاس فیربنکز و دی گریفیت اتحادیه هنرمندان را
بنیانگذاری کردم . در این سال با ساخت فیلمهای جویندگان طلا و ولگرد به
اوج محبوبیت رسیدم .
در سال ۱۹۲۱ موفق شدم مادر را به ایالات متحده
بیاورم و در یک بیمارستان خوب بستری کنم ولی پس از هفت سال تلاش برای نجات
مادرم او را از دست دادم و ضربه روحی سختی به من وارد شد و تصمیم گرفتم
مدتیهالیوود را ترک کنم . اما پس از وقفه ای کوتاه در اواخر همین سال
بههالیوود برگشتم و فیلم سیرک بزرگ را ساختم که یکی از درخشان ترین
فیلمهای من در سالهای بعد شد وچند سال بعد اولین جایزه اسکار را با اکران
این فیلم با عنوان بهترین بازیگر مرد و بهترین کارگردان به دست آوردم .
در سال ۱۹۳۶ با ساخت فیلم عصر جدید با استفاده از
موسیقی مخصوص و معرفی و استفاده از اولین تلفن موبایل سابقه درخشانی در
صنعت فیلم سازی کسب کردم .
تا آن سال تمام فیلمهای من صامت و بدون سخن بود .
اما با پیشرفت صنعت فیلم سازی تصمیم گرفتم تجربه ای در زمینه ساخت فیلم
ناطق داشت باشم و به دنبال این فکر کمدی دیکتاتور بزرگ که از شخصیت هیتلر
الهام گرفته بودم را ساختم .
سر انجام سر چارلز چاپلین ، سلطان فیلمهای کمدی ناطق ، پس از ۶۵ سال کار در زمینه ساخت و بازیگری فیلم های سینمایی و ساخت بیش از ۹۰عنوان فیلم کمدی ، در ۲۵ دسامبر ۱۹۷۷ در سن ۸۰ سالگی در گذشت .
![تاریخ](https://www.nojavanha.com/media/2013/06/p-9-262x320.jpg)
چهارشنبه 30/5/1392 - 20:47