• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 771
تعداد نظرات : 354
زمان آخرین مطلب : 4884روز قبل
دانستنی های علمی

 

 

یکی از مشکلات در حمل دسته کلید گیر کردن کلید ها در جیب لباس و پیدا کردن کلید در زمان استفاده است. Keyport این جا کلیدی را به گونه ای ساخته که کلید ها درون یک محفظه قرار میگیرند و علاوه بر این میتوان برای هر کلید جای مخصوصی در نظر گرفت. این شرکت ادعا کرده که این جا کلیدی دارای چیپ های RFID و RF هم هست تا بتواند با سیستم های اتوماتیک در باز کن کار کند.

پنج شنبه 26/6/1388 - 21:3
داستان و حکایت
فرد نیکوکاری مقدار زیادی خوراک و پول برای کمک به مردم فقیر در اختیار شیوانا گذاشت. قرار شد یکی از شاگردان مدرسه بخشی از این غذاها و سکه ها را سوار گاری کند و به روستاهای اطراف برود و بعد از شناسایی مردم فقیر و نیازمند به آنها در حد نیاز کمک کند. سه نفر برای اینکار پیشقدم شدند و شیوانا باید از بین این سه نفر یکی را انتخاب می کرد. به همین دلیل از آشپزخواست سه ظرف داغ سوپ سیب زمینی آماده کند و به همراه سه نمکدان مقابل این سه نفر بگذارد تا سوپ را بخورند و برای آزمون آماده شوند.

نفر اول با عجله و بدون اینکه اول غذا را بچشد داخل آن نمک ریخت و با هول و داغ داغ سوپ را تا ته سرکشید. نفر دوم منتظر ماند تا سوپ سرد شود. بعد بدون اینکه غذا را بچشد داخل آن نمک پاشید و با صبر و تامل ظرف بزرگ سوپ را خالی کرد. نفر سوم منتظر ماند تا سوپ سرد شود. سپس یک قاشق از آن چشید و به قدر نیاز داخل ظرف نمک ریخت و به اندازه ای که میل داشت خورد.

شیوانا لبخندی زد و گفت :" برای مسئولیت تقسیم پول و غذا نفر سوم مناسب ترین است. چون اولا صبور بود و عجولانه تصمیم نگرفت. دوم اینکه اول غذا را چشید و بر اساس ذهنیات و تصورات خودش از روی ظاهر در مورد مزه غذا پیشداوری نکرد و سوم اینکه حریص نبود و به اندازه نیاز خورد.ما می خواهیم این کمک ها به اندازه لازم در اختیار افراد واقعا نیازمند قرار گیرد و نفرسوم اصول اینکار رابه طور ذاتی بلد است و در زندگی عملی خود به کار می گیرد. پس برای اینکار مناسب ترین است."
پنج شنبه 26/6/1388 - 21:0
دانستنی های علمی

 

 

امروزه اسلحه های مرگ بار و کشنده هم پا به میدان رقابت گذاشته و در نوع خود از حیث شدت و کارایی از یکدیگر پیشی می گیرند. جالب اینجاست که این خود بشر است که وسیله مرگ خود را با دست خود می سازد! این یک اسلحه مرگ بار است که با الکترود لیزری خود به هدف شک الکتریکی وارد می کند و اگر مدت زمان این شک طولانی باشد باعث مرگ خواهد شد. برد این اسلحه تا 3 متر می باشد و می تواند شک الکتریکی معادل با 30 کیلو ولت را تولید کند. اهمیت کاربرد این نوع اسلحه در مقاصد نظامی و برای هدف قرار دادن سوژه مد نظر در بین جمعیت به خوبی احساس می شود. شاید با به بازار آمدن انواع متنوع تری از هم رده های این نوع اسلحه کم کم به همان اسلحه های باروتی فشنگی قدیمی راضی شویم. 

پنج شنبه 26/6/1388 - 20:59
دانستنی های علمی
 
 
 
پنج شنبه 26/6/1388 - 20:57
طنز و سرگرمی

یکی از بزرگان اهل تمیز . . .... . . از ترس زنش رفت زیر میز



شنیدم از نیک مردی فقیر . . . . . که موشی پرید توی ظرف پنیر



ربنی آدم اعضای یكدیگرند . . . . . سرِ یک قران پول به هم می پرند



اگر داری تو عقل و دانش و هوش . . . . . برو دیپلم بگیر فالوده بفروش



تو کز محنت دیگران بی غمی . . . . . بخور جای من جان من شلغمی



تو نیکی می کن و در دجله انداز . . . . . خودم شیرجه میرم درش میارم



هرچه از دوست می رسد نیكوست . . . . . آب شلغم بهتر از آب كدوست



میازار موری كه دانه كش است . . ..... . . كه شلوار زیرش بدون كش است



سعدیا مرد نكونام نمیرد هرگز . . . . . مرده آنست كه مشتش بزنی جم نخورد



میازار موری كه دانه كش است . . . ... . كه جدش در آمریکا هفت تیر كش است



یارب آن دلبر شیرین که سپردی به منش . . . . . از بس که ننر بود سپردم به ننش !



دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند . . . . . سر هفت مرد کچل را فر شش ماهه زدند
 

پنج شنبه 26/6/1388 - 20:29
طنز و سرگرمی

كفش ......... نفربر (منبر)
كشتی ......... تشخیص (كفتـر)
آینه ......... من درش پیدا
شیشه ......... اونورش پیدا
پاك كن ........ مالش بر دانش
ویالن ......... میره و میه، خوشوم میه
حمام ......... پاكستان
دوش حمام ......... آب چرخ كن
بادمجون ......... عزادارخیار
دكمه ......... بستنی
مسلسل ......... حیدر
گوجه ......... چراغ خطر دیزی
سیم خاردار ......... دیوار تابستونی
دربازكن ......... تقوا
ماشین ......... مراكش
دماغ ......... نفس كش
گوشتكوب ......... لهستان
مگس ......... پرویز
زنبور ......... پرویز قناد


پنج شنبه 26/6/1388 - 20:26
محبت و عاطفه

 
آری....

همه حرف‌های حسابی گفته شده


همه عاقلان جهان

همه کتاب‌ها را نوشته‌اند

همه دفترها را سیاه کرده‌اند

و همه حافظه‌های کامپیوترهای جهان را

پرکرده‌اند.




آری...

هیچ حرفی ناگفته نمانده

دست‌های کوچک بی پناه

پاهای زخمی

شکم‌های باد کرده....



بس کن

گفتم که...

همه حرف‌های حسابی گفته شده

همه کتاب‌ها نوشته شده

تنها یک حرف باقی مانده

سکوت!



من به سکوت دل خوش می‌کنم

در دریای سکوت شناور

در دشت سکوت سرگردان

در راه‌های پر پیچ وخم سکوت....

به دنبال چه هستم؟

کتابی که نوشته نشده؟

حرفی که گفته نشده؟

گفتم که...

همه کتاب های عالم نوشته شده

همه حرف‌های عالم گفته شده

همه رنگ‌های عالم....

تنها یک حرف

تنها یک رنگ

حرف عشق

رنگ عشق.

پنج شنبه 26/6/1388 - 19:9
داستان و حکایت

شیوانا در بازار دهکده ایستاده بود. آنسوتر یکی از شاگردانش را دید که مشغول صحبت با دوستانش است. در این هنگام پیرمردی که بار سنگینی داشت جلوی شاگرد شیوانا و دوستانش سکندری خورد و بر زمین افتاد. شاگردشیوانا و بقیه دوستانش برای اینکه مجبور نشوند به پیرمرد کمک کنند روی خود را به سمتی دیگر برگرداندند و از پیرمرد دور شدند . گویی اصلا متوجه افتادن پیرمرد نشدند. شیوانا بلادرنگ به سمت مرد افتاده رفت و به او کمک کرد تا گوشه ای بنشیند. سپس با همراهی مردم اطراف پیرمرد و بارش را به منزلش رساندند و چند ساعتی برای اینکار معطل شدند.

غروب که شیوانا به مدرسه برگشت بی مقدمه همه شاگردان را به سالن کلاس فراخواند. وقتی همه شاگردان در کلاس حاضر شدند شیوانا گفت:" امروز می خواهم به شما درس بزرگی بدهم و آن این است که هرگز اجازه ندهید هیچ چیز شما را پیش خودتان خرد و ذلیل کند!"

شاگردان هاج و واج به شیوانا خیره شدند و بعد از مدتی سکوت از او پرسیدند:" چگونه یک انسان نزد خودش شرمنده و خجل و ذلیل می شود؟ به هر حال انسان نزدیکترین فرد به خودش است و تقریبا تنها موجودی است که با توجیه خودش را می بخشد!"

شیوانا سرش را به علامت تاسف تکان داد و گفت:" اصلا اینطور نیست. وقتی زمین خورده ای می بینیم و روی خود را به سویی دیگر می دوزیم تا از ما کمک خواسته نشود. وقتی دردمندی را می بینیم که درد و رنج طاقتش را بریده و خود را به بی خبری می زنیم تا مسئولیتی به گردنمان نیافتد. وقتی شخصی غریب و تنها می‏بینیم که نیازمند همراهی ماست و ما برای راحتی خود ، او را کمک نمی کنیم. و وقتی مجروحی را می بینیم و برای گریز از دردسرهای درمانش خودمان را به کوری می زنیم و راهمان را کج می کنیم. شاید با اینکار یعنی خود را به نفهمی زدن بتوانیم موقتا از زیر بار مسئولیت و زحمت ودردسر رهایی یابیم ، اما در همان لحظه خودمان را پیش خودمان خراب می کنیم و ارج و قرب و منزلتی که باید نزد خود داشته باشیم را ازدست می دهیم. و وقتی انسان خویشتن را مقصر و گناهکار بداند دیگر نمی تواند از عبادتش لذت ببرد و آرامش عمیق و واقعی را در زندگی تجربه کند. بنابراین درس امروز این است که مراقب باشید تنبلی و بی مسئولیتی شما را نزد خودتان خراب نکند!"
پنج شنبه 26/6/1388 - 18:57
داستان و حکایت
پسر جوانی دختری را بسیار دوست می داشت. اما چون بیکار بود و هنر و مهارتی نداشت و نمی توانست زیر بار تعهد و ازدواج برود به شیوه های مختلف ناز می ریخت و با جملات تلخ و گزنده دخترجوان را می آزرد. روزی از خانواده دخترک بد می گفت و روزی دیگر او را متهم به خیانت و بی بندوباری می کرد. دخترجوان که دلباخته پسرک بود متوجه دلیل اصلی اکراه پسر یعنی ناتوانی اش درتشکیل و اداره زندگی مشترک نمی شد و ساده لوحانه حرف های او را باور می کرد و در فشار احساسی و عصبی شدیدی گرفتار شده بود.

پدر دختر که از این وضع به شدت پریشان شده بود و از طرفی نگران سلامتی روانی دخترش بود نزد شیوانا آمد و از او کمک خواست. شیوانا دختر و پسر و خانواده آنها را احضار کرد و در مقابل تمام شاگردان مدرسه از پسر خواست تا دلیل حرف های گزنده و توهین هایی که به دختر و خانواده اش نسبت داده بود را توضیح دهد.

پسرک که گمان نمی کرد روزی مقابل جمع مجبور به دفاع از حرف هایش شود شرمنده و خجل سرش را پائین انداخت و هیچ نگفت.

شیوانا از پسرپرسید:" آیا واقعا به دخترجوان علاقه دارد؟"

پسر با صدایی گرفته گفت:" بله ولی به دلیل بیکاری و ناتوانی مالی امکان کسب درآمد و زندگی مشترک را ندارد و به همین دلیل با گفتن جملات توهین آمیز و گزنده می خواسته تا دختر را نسبت به خود دلسرد کند."

شیوانا گفت:" تو بهتر بود همین جملات را مستقیما به دختر و خانواده اش می گفتی.شاید در آن حالت نتیجه باز هم جدایی بود اما در مقابل همیشه از تو به عنوان یک انسان صادق و یکرنگ یاد می شد و چه بسا خانواده ها کمک می کردند و برای شما تدبیری می اندیشیدند. اما با این روش ناجوانمردانه ای که در پیش گرفتی و با خوب جلوه دادن و تحفه دانستن خودت و بدنام کردن دیگران ، نه تنها احساس پاک "دوست داشتن" را با خاطره ای تلخ آلوده کردی بلکه همزمان خودت را به صورت یک شخص غیر قابل اعتماد معرفی کردی. به هر حال از روی سرووضعی که داری و بر اساس تجربه ای که همه دارند بزرگترها خوب می دانند که دلیل این واکنش های فرعی و احساسی تو چیست و تو با این روشی که در پیش گرفتی همه را نسبت به خودت بی اعتماد ساختی و باعث شدی که هیچ کس برای کمک به تو پیشقدم نشود."

آنگاه شیوانا رو به دختر جوان کرد و گفت:"این پسر باید دنبال کار برود و هنر زندگی مستقل را بیاموزد. حتی عشق و علاقه تو به او باعث نشد که تکانی بخورد و از لاک بی هنری خود بیرون بیاید و برعکس برای فرار از زحمت کسب درآمد و تشکیل زندگی، طاقچه بالا گذاشت و محبت تو را به بازی گرفت.هروقت در زندگی دیدی کسی به تو توهین می کند و تو خودت می دانی که لایق آن توهین نیستی. به جای ناراحت شدن به این فکر کن که چه کسی به این شخص اجازه داده تا روبروی تو بایستد و به تو توهین کند. آنگاه خواهی دید که چشمان غبار گرفته تو باعث شده تا این شخص بتواند خود را مهم شمرده و جرات روبروشدن با تو را پیدا کند. در این مواقع بهتر است دوباره در نگاهت تجدید نظر کنی.شاید وقت آن رسیده باشد که تو هم چشم هایت را بشوری و این پسر را آنچنانکه هست ببینی! آنگاه خواهی دید که دیگر چیزی برای ناراحت شدن وجود ندارد."
پنج شنبه 26/6/1388 - 18:13
داستان و حکایت
جوانی نزد شیوانا آمد و از شوهر خواهرش گله کرد. اوگفت: "پدرومادرم فقط من و خواهرم را دارند. خواهرم چندین سال است ازدواج کرده و همسری مسن و جاافتاده و سرد و گرم روزگار چشیده دارد. او می خواهد ثروت پدر و مادرم را به نفع خود بالا بکشد و به همین خاطر چون مرا مزاحم خود می بیند به شکل های مختلف مرا عصبی می کند و وقتی از کوره در می روم واکنش های غیر عادی مرا زیر ذره بین قرار می دهد و می گوید که خانواده باید مرا از خود طرد کنند. البته این اتفاق نمی افتد و هم پدر و مادر و هم خواهرم و همینطور بقیه اعضای فامیل اجازه نمی دهند من از آنها دور شوم. اما این آقا دست بردار نیست و هر وقت سروکله اش در خانه ما پیدا می شود به شکلی با رفتاری سعی می کند مرا عصبی کندو وادار به داد وفریاد نماید. احساس می کنم بازیچه او شده ام و او هرجا که می خواهد مرا با خود می کشد. بگو چه کنم ؟!"

شیوانا تبسمی کرد و گفت:" خوب عصبانی مشو!"

پسر جوان لبخندی زد و گفت:" هرکسی یک رگ عصبانیت دارد و او می داند چگونه آن رگ مرا ضربه بزند. وگرنه در حالت عادی همه مرا شخصی شوخ و بذله گو می دانند!"

شیوانا کمی فکر کرد و گفت:"آیا ازدواج کرده ای؟"

پسرجوان سری تکان داد وگفت:" بله! و اتفاقا او با این رفتار توهین آمیزی که جلوی جمع با من انجام می دهد مرا در مقابل همسر و خانواده همسرم هم خرد کرده است و از ارزش انداخته است!"

شیوانا پرسید:" آیا تا به حال تصمیم گرفته ای کدورت های گذشته را کنار بگذارید و با هم آشتی کنید!؟"

پسرجوان گفت:" البته اما او حساب شده این رفتار را انجام می دهد و قسم خورده است که هرگز با من خوش خلق نمی شود. به عبارتی با این رفتار از بقیه هم زهر چشم گرفته است که با او شاخ به شاخ نشوند وگرنه ازدستش می دهند!"

شیوانا در حالی که نمی توانست لبخندش را پنهان کند گفت:"خوب همین نقطه ضعف اوست. اگر به سمت او دست دوستی دراز کنی او دست تو را طبق قوانین و قواعد ذهنی خودش نمی گیرد. تو اینکار را انجام بده و اتفاقا جلوی جمع هم انجام بده و آنقدر طولش بده که همه ببینند! یعنی هر وقت در کوچه و بازار و جلوی خیابان با او روبرو شدی فورا دست دوستی ات را دراز کن و بگذار او دست تو را نگیرد. دیری نمی گذرد که با همه جاافتادگی و تجربه و هیبتی که برای خود دست و پا کرده ، به خاطر این ضعف از چشم مردم می افتد و همه حق رابه تو می دهند و دیگر حنای او بین بقیه رنگی نخواهد داشت!"

پسرجوان با حیرت پرسید:" یعنی می گوئید من خودم را خوار و ذلیل کنم و به سمت او دست دوستی دراز کنم با وجودی که می دانم او دست مرا پس خواهد زد!؟ اینکه باعث می شود پیش همسر و خواهر و فامیل و پدر و مادر خرد و ذلیل شوم!؟در واقع او از اینکه دست مرا جواب نمی دهد سرشار از غرور و شادی خواهد شد؟! این دیگر چه جور نصیحتی است؟!"

شیوانا شانه هایش را بالا انداخت و گفت:" همین که گفتم! غرور نقطه ضعف انسان های مغرور است و تواضع برگ برنده انسان های فروتن و قدرتمند. تو از برگ برنده ات استفاده کن و بگذار او توسط خودش از نقطه ضعفش ضربه بخورد!"

پسرک چیزی نگفت. سر به زیرانداخت و رفت.

چندهفته گذشت و شیوانا پسرک را در بازاردهکده دید. از او راجع به شوهرخواهرش پرسید. پسرک شاد و خندان گفت:"با همسر و پدر ومادر هماهنگ کردم و در جلوی جمع دست آشتی به سمتش دراز کردم. دقایقی طولانی دستم به سوی او دراز بود و او همچون کودکان خود را لوس می کرد و دستم را پس می زد. نتیجه این شد که بعد از آن روز من ناگهان نزد فامیل ارج و قرب و حرمت زیادی پیدا کردم و همین حرمت باعث شد او دیگر با من کاری نداشته باشد. اکنون دیگر با هم خیلی خوب و مهربان و صمیمی شده ایم. چون خوب می داند هر وقت دعوایی سربگیرد من فورا مقابل جمع دستم را به سویش دراز می کنم تا غائله ختم به خیر شود.من با یک دست آشتی دراز کردن از او که چندین سال از من بزرگتر است پخته تر و عاقلتر به نظر می رسم و او این را به خوبی در چشمان بقیه خوانده است.برای همین دیگر به من کاری ندارد. همه چیز به یکباره با یک دست دادن و جواب نگرفتن حل شد!؟به همین سادگی!"
پنج شنبه 26/6/1388 - 18:12
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته