- مسلك اول: در مسائلى كه قبل از ماجراى كربلا وقوع یافته است
صفحه2 از2
همگى یك صدا گفتند: بخ بخ ؛ بسیار نیكو و به خدا سوگند كه تو را مانند استخوانها و فقرات پشت و كمر خود و سر آمد فخر و نیكنامى و در نقطه وسط شرافت و بزگوارى ، یافتیم . حق سابقه بزرگوارى مر توراست و تو را در سختى ها ذخیره خود مى دانیم . گفت : اینك شما را در اینجا جمع نموده ام از براى امرى كه مى خواهم در آن امر با شما هم مشورت كنم و هم از شما اعانت طلبم .
همگى یك صدا در جواب گفتند: به خدا قسم كه ما همه شرط نصیحت به جا آوریم و كوشش خود را در راءى و تدبیر دریغ نداریم ؛ بگو تا بشنویم . پس یزیدبن مسعود گفت : معاویه به جهنم واصل گردید و به خدا سوگند، مرده اى است خوار و بى مقدار كه جاى افسوس بر هلاكت او نیست و آگاه باشید كه با مردن او در خانه جور و ستم شكسته و خراب و اركان ظلم و ستمكارى متزلزل گردید و آن لعین ، بیعتى را تازه داشته و عقد امارت را به سبب آن بر بسته به گمان آنكه اساس آن را مستحكم ساخته ؛ دور است آنچه را كه اراده كرده ، كوششى سست نموده و یارانش در مشورت ، او را مخذول ساخته اند و به تحقیق كه فرزند حرام زاده خود یزید پلید شرابخوار و سرآمد فجور را به جاى خود نشانیده ، ادعا مى كند كه خلیفه مسلمانان است و خود را بر ایشان امیر مى داند بدون آنكه كسى از مسلمانان بر این
بغیر رضى منهم ، مع قصر حلم و قلة علم ، لا یعرف من الحق موطى قدمه ، فاءقسم بالله قسما مبرورا لجهاده على الدین اءفضل من جهاد المشركین .
و هذا الحسین بن على ابن بنت رسول الله (صلى الله علیه و آله و سلم)، ذو الشرف الاءصیل والراءى الاءثیل ، له فضل لا یوصف و علم لا ینزف .
و هو اءولى بهذا الاءمر، لسابقته و سنه و قدمه و قرابته ، یعطف على الصغیر و یحنو على الكبیر، فاءكرم به راعى رعیة و امام قوم ، و جبت لله به الحجة و بلغت به الموعظة .
فلا تعشوا عن نور الحق و لا تسعكوا فى وهدة الباطل ، فقد كان صخر ابن قیس قد انخذل بكم یوم الجمل ، فاغسلوها بخروجكم الى ابن رسول الله (صلى الله علیه و آله و سلم) و نصرته .
و الله لا یقصر اءحد عن نصرته الا اءورثه الله الذل فى ولده والقلة فى عشیرته .
وها اءنا قد لبست للحرب لامتها وادرعت لها
امر راضى و خشنود باشد با آنكه سرشته حلم و بردبارى او كوتاه و علم او اندك است به قدرى كه پیش پاى خود را ببیند، معرفت به حق نداد. فاقسم بالله قسما... به خدا سوگند! جهاد كردن با یزید از براى ترویج دین ، افضل است در نزد خداى تعالى از جهاد نمودن با مشركان . و همانا حسین بن على (علیه السلام) فرزند دختر رسول الله (صلى الله علیه و آله و سلم)، صاحب شرافت اصیل و در راءى و تدبیر محكم و بى عدیل است . صاحب فضلى است كه به وصف در نمى آید و صاحب علمى كه منتها ندارد، او سزاورتر است به خلافت از هركسى ، هم از جهت سابقه او در هر فضیلتى و هم از حیث سن و هم از بابت تقدم و قرابت او از رسول (صلى الله علیه و آله و سلم)؛ عطوف است بر صغیر و مهربان است نسبت به كبیر؛ پس گرامى پادشاهى است بر رعیت و نیكو امامى است بر مردم و به واسطه او، حجت خدا بر خلق تمام و موعظه الهى به منتها و انجام است ؛ پس از دیدن نور حق كور نباشید و كوشش در ترویج باطل ننمائید و به تحقیق كه صخربن قیس شما را در روز جمل به ورطه خذلان مخالفت با على (علیه السلام) در انداخت تا اینكه با حضرتش در آویختید. پس اینك لوث این گناه را با شتافتن به یارى فرزند رسول (صلى الله علیه و آله و سلم) از خود بشویید و ننگ این كار را از خویشتن بردارید. به خدا سوگند! هیچ كس كوتاهى نكند از یارى آن جناب جز آنكه خد مذلت رادر اولاد او به ارث گمارد و عشیره و كسان او را اندك نماید و من خود اكنون مهیا و در عزم جنگم و لباس جهاد بر تن راست نموده
بدرعها، من لم یقتل یمت و من یهرب لم یفت ، فاءحسنوا رحمكم الله رد الجواب .
فتكلمت بنو حنظلة ، فقالوا:
یا اءبا خالد نحن نبل كنانتك وفارس عشیرتك ، ان رمیت بنا اءصبت ، وان غزوت بنا فتحت ، لا تخوض والله غمرة الا خضناها، و لا تلقى والله شدة الا لقیناها، ننصرك باءسیافنا و نقیك باءبداننا، اذا شئت فافعل .
و تكلمت بنو سعد بن یزید، فقالوا:
یا اءبا خالد ان اءبغض الاءشیاء الینا خلافك والخروج عن راءیك ، و قد كان صخر بن قیس اءمرنا بترك القتال فحمدنا اءمرنا و بقى عزنا فینا، فاءمهلنا نراجع المشورة و یاءتیك راءینا.
و تكلمت بنو عامر بن تمیم فقالوا:
یا اءبا خالد نحن بنو اءبیك وحلفاؤ ك ، لا نرضى ان غضبت ولا نقطن ان ضعنت .
والاءمر الیك ، فادعنا نجبك و اءمرنا نطعك ،
و زره جنگ را در بردارم ، هركس كشته نشد عاقبت بمیرد و آنكه فرار كرد از مرگ جان به سلامت نخواهد برد. خدا شما را رحمت كناد، پاسخ مرا نیكو دهید و جواب پسندیده بگویید. پس طایفه بنى حنظله به تكلم آمدند و گفتند: اى ابا خالد، ماییم تیر تركش و سواران شجاع عشیره تو؛ اگر ما را به سوى نشانه افكنى به هدف خودخواهى رسید و اگر با دشمنان در آویزى و جنگ نمایى فتح و پیروزى از آن تو باشد. به خدا قسم كه در هیچ ورطه فرو نمى روى جز آنكه ما نیز با تو خواهیم رفت و با هیچ شدت و سختى رو برو نگردى مگر اینكه ما نیز با تو شریك باشیم و با آن مشكل و سختى روبرو گردیم . به خدا سوگند، با شمشیرهاى خود، تو را یارى و به بدنها، سپر تو باشیم و تو را محافظت نماییم . آنگاه بنى سعد به سخن در آمدند گفتند: اى ابا خالد، دشمن تر از هر چیز نزد ما، مخالفت با راءى تو است و خارج بودن از تدبیر تو؛ چه كنم كه قیس بن صخر ما را ماءمور داشته كه ترك قتال كنیم و تا كنون ما این امر را شایسته مى دانستیم و از این جهت عزت و شاءن در قبیله ما پایدار مانده ، پس ما را مهلتى باید تا به شرط مصلحت كوشیم و رجوع به مشورت نماییم و پس از مشورت ، عقیده و راءى ما در نزد تو ظهور خواهد یافت . پس از آن ، طائفه بنى عامر بن تمیم آغاز سخن كردند گفتند: اى ابا خالد، ما پسران قبیله پدر تو هستیم و هم سوگند باتو؛ از هر چه كه تو خشم گیرى ما را از آن خشنودى نیست بلكه ما نیز از آن خشمناكیم وچون به جایى كوچ نمایى ،
و الاءمر الیك اذا شئت .
فقال : والله یا بنى سعد لئن فعلتموها لا رفع الله السیف عنكم اءبدا، ولا زال سیفكم فیكم .
ثم كتب الى الحسین (علیه السلام):
بسم الله الرحمن الرحیم
اءما بعد:
فقد وصل الى كتابك ، و فهمت ما ندبتنى الیه و دعوتنى له من الاءخذ بحظى من طاعتك و الفوز بنصیبى من نصرتك .
و اءن الله لا یخلوا الاءرض من عامل علیها بخیر اءو دلیل على سبیل النجاة .
و اءنتم حجة الله على خلقه و ودیعته فى اءرضه ، تفرعتم من زیتونة اءحمدیة هو اءصلها و اءنتم فرعها.
فاءقدم سعدت باءسعد طائر.
فقد ذللت لك اءعناق بنى تمیم و تركتهم اءشد تتابعا لك من الابل الظمآء یوم خمسها لورود الماء.
و قد ذللت لك رقاب بنى سعد و غسلت لك درن
ما نیز وطن اختیار ننماییم و تو را همراهى كنیم . امروز فرمان تو راست ، بخوان تا اجابت كنیم و آنچه فرمایى ، اطاعت داریم . فرمان به دست تو است چنانچه بخواهى ما نیز مطیع توایم . آنگاه یزید بن مسعود، بار دیگر طائفه بنى سعد را مخاطب نموده گفت : به خدا سوگند! اگر شما ترك نصرت فرزند رسول خدا (صلى الله علیه و آله و سلم) نمایید، خداى عزوجل تیغ انتقام را از فرق شما بر نخواهد داشت و شمشیر عداوت در میان شما الى الابد باقى خواهد بود. سپس یزید بن مسعود نامه اى به خدمت امام (علیه السلام) مرقوم داشت به این مضمون : ((...نوشته حضرت به من رسید و آنچه را كه بدان ترغیت و دعوت فرموده بودى فهمیده و رسیدم كه همانا بهره خویش را از اطاعت فرمانت ببایدم در یافت و به نصیب خویش از فیض نصرت و یارى بهره مند بایدم گردند و به درستى كه خداى عزوجل هرگز زمین را خالى نخواهد گذاشت از پیشوایى كه بر طریقه خیر و یا هدایت كننده به سوى راه نجات باشد و اینك شمایید حجت خدا بر خلق و بر روى زمین ودیعه حضرت حق ، شمایید نو نهال درخت زیتون احمدى كه آن حضرت اصل درخت و شما شاخه اویید؛ پس قدم رنجه فرما به بخت مسعود. همانا گروه گردنكشان بنى تمیم را براى طاعت تو خوار و چنان طریق بندگى ایشان را هموار نمودم كه اشتیاق ایشان به دنبال هم در آمدن در طاعت ، به مراتب بالاتر است از حرص شترانى كه سه روز، به تشنگى براى ورود بر آب روان ، به سر برده اند. رقاب بنى سعد را هم
صدورها بماء سحابة مزن حتى استهل برقها فلمع .
فلما قراء الحسین (علیه السلام) الكتاب قال :
((ما لك آمنك الله یوم الخوف واءعزك واءرواك یوم العطش الاءكبر)).
فلما تجهز المشار الیه للخروج الى الحسین (علیه السلام) بلغه قتله قبل اءن یسیر، فجزع من انقطاعه عنه .
و اءما المنذر بن الجارود:
فانه جاء بالكتاب والرسول الى عبید الله بن زیاد، لاءن المنذر خاف اءن یكون الكتاب دسیسا من عبید الله بن زیاد.
وكانت بحریة بنت المنذر زوجة لعبید الله بن زیاد.
فاءخذ عبید الله الرسول فصلبه .
ثم صعد المنبر فخطب و توعد اءهل البصرة على الخلاف واثارة الارجاف .
ثم بات تلك اللیلة . فلما اءصبح استناب علیهم اءخاه عثمان بن زیاد، واءسرع هو الى قصر الكوفة .
به بند فرمانت در آورده ام و كینه هاى دیرینه سینه هایشان را فرو شسته ام به نصیحتى كه مانند باران كه از ابر سفید فرو ریزد، آن زمانى كه پاره هاى ابر از براى ریختن باران به صدا در آیند آنگاه درخشنده شوند. چون جناب ابى عبد الله (علیه السلام) نامه آن مؤ من مخلص را قرائت نمود و بر مضمونش اطلاع یافت از روى شادى و انبساط فرمود:
تو را چه شد خدایت ایمن كناد در روز خوف و تو را عزیز دارد و پناه دهاد در روز قیامت از تشنگى . یزیدبن مسعود در تهیه خروج (از شهر بصره) بود و عزم رسیدن به خدمت آن امام مظلوم نموده كه خبر وحشت اثر شهادت آن جناب به او رسید كه قبل از آنكه از بصره بیرون آید. پس آغاز جزع و زارى و ناله و سوگوارى در داد كه از فیض شهادت محروم بماند. اما منذر بن جارود، پس نامه آن جناب را با ((رسول آن حضرت)) به نزد عبید الله بن زیاد پلید آورد؛ زیرا كه ترسیده بود از آنكه مبادا كه این نامه حیله و دسیسه باشد كه عبید الله لعین فرستاده تا آنكه عقیده او را در باره امام (علیه السلام) بداند و ((بحریه)) دختر منذر، همسر عبید الله زیاد بود. پس ابن زیاد بد بنیاد، رسول آن حضرت را گرفته و بر دارش بیاویخت و خود بر منبر بالا رفت و خطبه خواند و اهل بصره را از ارتكاب مخالفت با او و یزید بیم داد و از هیجان فتنه و آشوب بترسانید و خود آن شب را در بصره اقامت نمود و چون صبح شد برادر خویش عثمان بن زیاد بدبنیاد را به نیابت برگزید و خود به سرعت تمام متوجه قصر دارالاماره كوفه گردید.
فلما قاربها نزل حتى اءمسى ، ثم دخلها لیلا، فظن اءهلها اءنه الحسین (علیه السلام)، فتباشر وا بقدومه ودنوا منه .
فلما عرفوا اءنه ابن زیاد تفرقوا عنه .
فدخل قصر الامارة وبات لیلته الى الغداة .
ثم خرج وصعد المنبر وخطبهم وتوعدهم على معصیة السلطان ووعدهم مع الطاعة بالاحسان .
فلما سمع مسلم بن عقیل بذلك خاف على نفسه من الاشتهار، فخرج من دار المختار و قصد دار هانى بن عروة ، فآواه وكثر اختلاف الشیعة الیه ، و كان عبید الله بن زیاد قد وضع المراصد علیه .
فلما علم اءنه فى دار هانى دعا محمد بن الاءشعث و اءسماء بن خارجة وعمروبن الحجاج و قال : ما یمنع هانى بن عروة من اتیاننا؟
فقالوا: ما ندرى ، و قد قیل : انه یشتكى .
فقال : قد بلغنى ذلك وبلغنى اءنه قد برء و اءنه یجلس على باب داره ، ولو اءعلم اءنه شاك لعدته ، فالقوه
چون آن ملعون به نزدیك شهر كوفه رسید از مركب فرود آمد و درنگ نمود تا شب در آید، پس شبانه داخل كوفه گردید. اهل كوفه را چنان گمان رسید كه حضرت امام حسین (علیه السلام) است ؛ پس خود را به قدمهاى او مى انداختند و به نزد او مى آمدند و چون شناختند كه ابن زیاد بدبنیاد است از اطراف او متفرق شدند. پس آن لعین پلید خود را به قلمرو دارالاماره رسانیده داخل قصر شد و آن شب را تا صباح به سر برد؛ چون صبح شد بیرون شتافت و در مسجد، بالاى منبر رفت و خطبه خواند و مردم را از مخالفت سلطان یعنى یزید ترسانید و وعده احسان و جوائز به مطیعان او داد. و چون جناب مسلم بن عقیل از رسیدن ابن زیاد لعین با خبر گردید از بیم آنكه مبادا كه آن پلید از بودن او در كوفه آگاه شود، از خانه مختار بیرون آمد و قصد خانه هانى بن عروه علیه الرحمة نمود. پس هانى او را در خانه خود پناه داد. پس از آن ، گروه شیعه به نزد آن جناب به كثرت مراودت مى كردند و به خدمتش مشرف مى شدند و از آن طرف ، عبیدالله بن زیاد جاسوسان در شهر كوفه گماشت كه جناب مسلم را به دست آورند و چون بدانست كه در خانه هانى بن عروه است ، محمدبن اشعث لعین و اسماء بن خارجه و عمروبن حجاج پلید را طلبید و گفت : چه شد كه هانى بن عروه به نزد ما مى آید؟ گفتند: ما نمى دانیم چنین گفته اند كه هانى را مرضى عارض گردیده و از مرض شكایت دارد. ابن زیاد گفت : شنیده ام كه از مرض بهبود یافته و او بر در خانه
و مروه اءن لا یدع ما یجب علیه من حقنا، فانى لا اءحب اءن یفسد عندى مثله ؛ لاءنه من اءشراف العرب .
فاءتوه حتى وقفوا علیه عشیة على بابه ، فقالوا: ما یمنعك من لقاء الاءمیر، فانه قد ذكرك و قال : لو اءعلم اءنه شاك لعدته .
فقال لهم : الشكوى تمنعنى .
فقالوا له : انه قد بلغه اءنك تجلس على باب دارك كل عشیة ، وقد استبطاك ، والابطاء والجفاء لا یحتمله السلطان من مثلك ، لاءنك سید فى قومك ، ونحن نقسم علیك الا ما ركبت معنا الیه .
فدعا بثیابه فلبسها ثم دعا ببغلته فركبها، حتى اذا دنا من القصر كاءن نفسه قد اءحست ببعض الذى كان ، فقال لحسان بن اءسماء بن خارجة :
یابن اءخى انى والله من هذا الرجل الاءمیر لخائف ، فما ترى ؟
فقال : والله یا عم ما اءتخوف علیك شیئا، فلا تجعل على نفسك سبیلا.
خویش مى نشیند و اگر دانستمى كه او را عارضه اى است همانا به عیادتش مى شتافتم ؛ پس شما به نزدش رفته او را ملاقات نمایید و به فرمائیدش اداى حقوق واجبه ما را بر ذمتش فرو نگذارد؛ زیرا كه ما را محبوب نیست كه امر چنین شخصى از اشراف و سروران عرب در نزدم فاسد و ناچیز آید. فرستادگان آن لعین به نزد هانى آمدند و شبانگاهى بر درب خانه اش بایستادند و پیغام ابن زیاد لعین را به او رساندند، گفتندش تو را چه رسیده كه به دیدن امیر نشتافتى و او را ملاقات نفرمودى ؛ زیرا او به یاد تو افتاده چنین گفته كه اگر دانستمى كه او را عارضه است من خود به عیادتش مى شتافتم .
هانى ، فرستادگان را پاسخ چنین داد: مرا بیمارى ، از خدمت امیر بازداشته . گفتند: به ابن زیاد خبر داده اند كه شبانگاهان به درب خانه خویش مى نشینى و درنگ تو را از ملاقاتش ناخوش آمده و ناگرویدن و جفا كردن را، سلاطین از مانند تو تحمل نكنند؛ زیرا تویى سرور قوم خود و بزرگ طایفه خویش و تو را سوگند كه به ملازمت ما بر مركب بنشین و به نزد عبیدالله لعین آى . پس هانى ناچار لباس خود را طلبید و پوشید آنگاه اشتر خویش را خواسته و سوار گردید و روانه راه شد. چون به نزدیك قصر دارالاماره رسید همانا در خاطرش گذشت و نفسش احساس نمود پاره اى از علائم را كه یافته بود. لذا حسان بن اسماء بن خارجه را گفت : اى برادرزاده ، به خدا سوگند كه من از این مرد بیمناك و خائفم ، راءى تو در این باب چیست ؟
ولم یكن حسان یعلم فى اءى شى ء بعث الیه عبید الله بن زیاد.
فجاء هانى والقوم معه حتى دخلوا جمیعا على عبید الله ، فلما راءى هانیا قال : اءتتك بخائن رجلاه .
ثم التفت الى شریح القاضى وكان جالسا عنده و اءشار الى هانى و اءنشد بیت عمرو بن معدى كرب الزبیدى :
اءرید حیاته ویرید قتلى عذیرك من خلیلك من مراد
فقال له هانى : وما ذاك اءیها الاءمیر؟
فقال له : ایه یا هانى ، ما هذه الاءمور التى تربص فى دارك لاءمیر المؤ منین وعامة المسلمین ؟ جئت بمسلم بن عقیل فاءدخلته دارك و جمعت له السلاح والرجال فى الدور حولك وظننت اءن ذلك یخفى على .
فقال : ما فعلت .
فقال : ابن زیاد - لعنه الله -: بلى قد فعلت .
فقال : ما فعلت اءصلح الله الاءمیر.
حسان گفت : اى عمو، به خدا قسم كه در تو هیچ خوف و خطر نمى بینم و تو چرا بر خویشتن راه عذر قرار مى دهى . و حسان را علم و اطلاعى نبود كه به چه جهت عبیدالله به طلب هانى فرستاده .
هانى با جمیع همراهان و فرستادگان ، بر ابن زیاد داخل شدند. چون چشم ابن زیاد به هانى بن عروه علیه الرحمة افتاد به طریق مثل گفت :
((خیانتكار را، پاهایش به نزد تو آورد)). پس ابن زیاد ملعون متوجه به شریح كه در پهلوى او نشسته شد و اشاره به سوى هانى نمود و شعر معروف عمروبن معدى كرب زبیدى را خواند:
ارید حیاته ویرید قتلى ...؛ یعنى من خواهان زندگانى اویم و او خواهان كشتن من است ، عذر خواهى كه دوست تو باشد، از طائفه ((مراد)) بیاور تا عذر خواهى نماید.
هانى گفت : اءیها الاءمیر! مطلب چیست ؟
آن ملعون گفت : بس كن اى هانى ! این كارها چیست كه در خانه خود علیه امیرالمؤ منین (؟!) یزید و از براى قاطبه مسلمانان فراهم آورده اى ؟
مسلم بن عقیل را در خانه خود منزل داده اى و اسلحه جنگ و مردان كارزار در خانه هاى همسایگانت از براى او فراهم آورده اى . چنین پنداشته اى كه این امر بر من پوشیده خواهد بود؟
هانى علیه الرحمة فرمود: من چنین نكرده ام .
فقال ابن زیاد: على بمعقل مولاى - وكان معقل عینه على اءخبارهم ، و قد عرف كثیرا من اءسرارهم - فجاء معقل حتى وقف بین یدیه .
فلما رآه هانى عرف اءنه كان عینا علیه ، فقال : اءصلح الله الاءمیر والله ما بعثت الى مسلم ولا دعوته ، ولكن جاءنى مستجیرا، فاستحییت من رده ، ودخلنى من ذلك ذمام فآویته ، فاءما اذ قد علمت فخل سبیلى حتى اءرجع الیه وآمره بالخروج من دارى الى حیث شاء من الاءرض ، لاءخرج بذلك من ذمامه وجواره .
فقال له ابن زیاد: والله لا تفارقنى اءبدا حتى تاءتینى به .
فقال : والله لا آتیك به اءبدا، آتیك بضیفى حتى تقتله !
فقال : والله لتاءتینى به .
قال : والله لا آتیك به .
فلما كثر الكلام بینهما، قام مسلم بن عمرو
عبیدالله - علیه اللعنة - گفت : بلى ، به خانه خود آورده اى .
هانى باز فرمود: من نكرده ام ؛ خدا امر امیر را به اصلاح آورد.
ابن زیاد، ((معقل)) غلام خود را طلبید و همین ((معقل)) پلید، جاسوس ابن زیاد بود و بر اخبار شیعیان و به بسیارى از اسرار ایشان پى برده بود.
معقل پلید آمد و در حضور ابن زیاد بایستاد. چون هانى او را بدید دانست كه آن ملعون جاسوس ابن زیاد بوده ؛ پس هانى به ابن زیاد، فرمود: اءصلح الله الاءمیر! من به طلب مسلم بن عقیل نفرستادم و او را دعوت نكرده ام ولى او خود به خانه من آمد و به من پناه آورد، پس من حیا نمودم از آنكه رد نمایم و او را برگردانم و از این جهت كه در خانه من است بر ذمه من حقى حاصل نموده ؛ پس او را ضیافت نمودم و چون واقعه چنین معلوم شده مرا مرخص كن تا به نزد او روم و امر كنم كه او از خانه من بیرون رود، به هر جاى از زمین كه خود بخواهد و به این واسطه ذمه من از حق نگاهدارى او خارج گردد.
ابن زیاد لعین گفت : به خدا سوگند كه هرگز از من جدا نشوى تا آنكه او را به نزد من آورى . هانى فرمود: به خدا سوگند كه چنین امرى نخواهد شد و او را به نزد تو نخواهم آورد؛ آیا میهمان خود را به نزد تو آورم كه تو او را به قتل رسانى . ابن زیاد گفت : به خدا قسم كه البته او را باید به نزد من آورى . هانى فرمود: نه بخدا قسم كه او را به نزد تو نیاورم . چون سخن در میان ابن زیاد و هانى بن عروه بسیار شد، مسلم
الباهلى فقال : اءصلح الله الاءمیر خلنى وایاه حتى اءكلمه ، فقام فخلى به ناحیة - و هما بحیث یراهما ابن زیاد و یسمع كلامهما - اذا ارتفع اءصواتهما.
فقال له مسلم : یا هانى اءنشدك الله اءن لا تقتل نفسك و لا تدخل البلاء على عشیرتك ، فوالله انى لاءنفس بك عن القتل ، ان هذا الرجل ابن عم القوم و لیسوا بقاتلیه و لا ضاریه ، فادفعه الیه ، فانه لیس علیك بذلك مخزاة و لا منقصة ، و انما تدفعه الى السلطان .
فقال هانى : والله ان على فى ذلك الخزى و العار، اءنا اءدفع جارى وضیفى و رسول ابن رسول الله الى عدوه و اءنا صحیح الساعدین وكثیر الاءعوان ! والله لو لم اءكن الا رجلا واحدا لیس لى ناصر لم اءدفعه حتى اءموت دونه .
فاءخذ یناشده ، و هو یقول : والله لا اءدفعه .
فسمع ابن زیاد ذلك ، فقال : اءدنوه منى ، فاءدنى منه ، فقال : والله لتاءتینى به اءو لاءضربن عنقك .
بن عمرو باهلى برخاست گفت : اءصلح الله الاءمیر! او را به من واگذار تا با او سخن بگویم .
ابن زیاد امر نمود كه ایشان را در گوشه اى نشانیدند به قسمى كه خود، ایشان را مى دید و سخن ایشان را مى شنید كه ناگاه آوازه سخن در میان هانى و مسلم بن عمرو بلند گردید. مسلم بن عمرو مى گفت : اى هانى ! تو را به خدا سوگند مى دهم كه خود را به كشتن نده و بلا در عشیره خویش نینداز، به خدا من كشتن را از تو برمى دارم . مسلم بن عقیل عموزاده این قوم است ، با بنى امیه ، خویش است و ایشان كشنده او نیستند و ضرر به او نخواهند رسانید. مسلم بن عقیل را به ابن زیاد بسپار و از این جهت ، خوارى و منقصتى تو را نخواهد بود؛ زیرا كه او را به سلطان مى سپارى .
هانى در جواب گفت : به خدا سوگند كه این كار جزخوارى و منقصت و عار بر من نباشد كه پناهنده و میهمان خود و فرستاده فرزند رسول خدا را به دست چنین ظالمى بدهم و حال آنكه بازوى من صحیح و سالم و خویشاوندان من بسیار باشند؛ به خدا كه اگر خود به تنهایى باشم و هیچ یاورى نداشته باشم مسلم بن عقیل را به دست او نخواهم داد.
چون ابن زیاد این كلمات را شنید گفت : او را نزدیك من آرید. هانى را به نزد آن ملعون بردند. ابن زیاد گفت : والله ! یا آن است كه مسلم را به من مى سپارى یا آنكه گردن تو را مى زنم .
فقال هانى : اذن و الله تكثر البارقة حول دارك .
فقال ابن زیاد: والهفاه علیك ، اءبالبارقة تخوفنى - وهانى یظن اءن عشیرته یسمعونه - ثم قال : اءدنوه منى ، فاءدنى منه ، فاستعرض وجهه بالقضیب ، فلم یزل یضرب اءنفه و جبینه وخده حتى كسر اءنفه وسیل الدماء على ثیابه و نثر لحم خده و جبینه على لحیته وانكسر القضیب .
فضرب هانى یده الى قائم سیف شرطى ، فجاذبه ذلك الرجل .
فصاح ابن زیاد: خذوه ، فجروه حتى اءلقوه فى بیت من بیوت القصر و اءغلقوا علیه بابه ، وقال : اجعلوا علیه حرسا، ففعل ذلك به .
فقام اءسماء بن خارجة الى عبید الله بن زیاد - و قیل : ان القائم حسان بن اءسماء - فقال :
اءرسل غدر سائر القوم ، اءیها الاءمیر اءمرتنا اءن نجیئك بالرجل ، حتى اذا جئناك به هشمت وجهه و سیلت دماءه على لحیته و زعمت اءنك تقتله .
هانى گفت : به خدا اگر چنین كنى شمشیرها بر دور خانه تو بسیار شود، یعنى اصحاب و عشیره من ، تو و اصحابت را به قتل خواهند رسانید. ابن زیاد فریاد برآورد كه والهفاه ! مرا از شمشیر مى ترسانى ؟
هانى را چنان گمان بود كه خویشان او سخن او را خواهند شنید و او را یارى خواهند نمود. ابن زیاد ملعون گفت : او را نزد من آرید. پس ((هانى)) را نزدیك آن شقى آوردند. آن لعین با چوبى كه در دست نحس خود داشت صورت آن بزرگوار را خراشید و مكرر چوب خود را بر بینى و پیشانى نازنین و برگونه صورت او مى زد. بینى ((هانى)) را بشكست و خون بر لباس او جارى شد و گوشتهاى صورت و پیشانى آن مؤ من مظلوم بر محاسنش ریخت تا آنكه چوب شكسته گردید. پس هانى دست برده قائمه شمشیر شرطى را كه حاضر بود بگرفت تا كار ابن زیاد را بسازد. آن شرطى شمشیر خود را از دست او ربود. ابن زیاد بدبنیاد فریاد برآورد كه او را بگیرید. پس او را كشان كشان آوردند تا در اطاقى او را حبس نموده و در را به روى او بستند. ابن زیاد امر نمود كه پاسبان بر او بگمارند، چنین كردند. اسماء بن خارجه برخاست و بعضى گفتند كه حسان بن اسماء از جاى برخاست گفت : عبیدالله فرستاد براى آوردن هانى و دام حیله و مكر نسبت به همه قوم بر نهاد؛ ایها الاءمیر! ما را امر مى كنى كه این مرد را به نزد تو بیاوریم ، چون آوردیم استخوان صورت او را مى شكنى و خون بر ریش او جارى مى نمایى و اعتقاد كشتن او را دارى .
فغضب ابن زیاد من كلامه و قال : واءنت هاهنا!
واءمر به فضرب حتى ترك وقید و حبس فى ناحیة من القصر.
فقال : انا لله وانا الیه راجعون ، الى نفسى اءنعاك یا هانى .
قال الراوى : وبلغ عمرو بن الحجاج اءن هانیا قد قتل - وكانت رویحة ابنة عمرو هذا تحت هانى بن عروة - فاءقبل عمرو فى مذحج كافة حتى اءحاط بالقصر و نادى : اءنا عمرو بن الحجاج و هذه فرسان مذحج و وجوهها لم تخلع طاعة ولم تفارق جماعة ، وقد بلغنا اءن صاحبنا هانیا قد قتل .
فعلم عبید الله باجتماعهم وكلامهم ، فاءمر شریحا القاضى اءن یدخل على هانى فیشاهده ویخبر قومه بسلامته من القتل ، ففعل ذلك و اءخبرهم ، فرضوا بقوله و انصرفوا.
قال : وبلغ الخبر الى مسلم بن عقیل ، فخرج بمن بایعه الى حرب عبید الله ، فتحصن منه بقصر
ابن زیاد (از شنیدن این سخنان) در خشم شد و گفت : اینك تو در اینجایى ؟ پس امر نمود چنان او رابزدند تا ترك سخن گفتن كرد و مقید ساخته در گوشه اى از قصر دارالاماره به حبسش انداختند. حسان بن اسماء گفت : ((انا لله ...))؛ اى هانى ! خبر مرگ خود را به تو مى دهم !
راوى گوید: خبر قتل هانى بن عروه به عمرو بن حجاج كه ((رویحه)) - دختر عمرو - همسر هانى بود، رسید؛ پس عمرو با جمیح طایفه مذحج قصر دارالاماره را احاطه نمودند و عمرو فریاد بر آورد كه اینك سواران مذحج و بزرگان قبیله حاضرند، نه ما قید اطاعت امیر را از خود دور ونه از شیوه اسلام و جماعت مسلمانان مفارقه حاصل نموده ایم . اینك بزرگ و رئیس ما ((هانى بن عروه)) را مقتول ساخته اید.
ابن زیاد از جمعیت حاضر و سخنان قوم باخبر گردید. به شریح قاضى امر نمود كه به نزد هانى آید و حال حیات او را مشاهده نماید تا آنكه خبر سلامتى او را به مردم برساند و بگوید كه او را مقتول نساخته اند.
شریح به نزد هانى آمد و اطلاع از حال هانى یافت و قوم را از زنده بودن او آگاه ساخت . ایشان نیز به همین قدر راضى شدند و برگشتند.
راوى گوید: چون خبر گرفتار شدن هانى به سمع جناب مسلم بن عقیل رسید خود با گروهى كه در بیعت او بودند از براى محاربه ابن زیاد لعین بیرون آمدند.
الامارة ، واقتتل اءصحابه و اءصحاب مسلم .
وجعل اءصحاب عبید الله الذین معه فى القصر یتشرفون منه و یحذرون اءصحاب مسلم و یتوعدونهم بجنود الشام ، فلم یزالوا كذلك حتى جاء اللیل .
فجعل اءصحاب مسلم یتفرقون عنه ، ویقول بعضهم لبعض :
ما نصنع بتعجیل الفتنة ، وینبغى اءن نقعد فى منازلنا وندع هؤ لاء القوم حتى یصلح الله ذات بینهم .
فلم یبق معه سوى عشرة اءنفس .
فدخل مسلم المسجد لیصلى المغرب ، فتفرق العشرة عنه .
فلما راءى ذلك خرج و حیدا فى دروب الكوفة ، حتى وقف على باب امراءة یقال لها طوعة ، فطلب منها ماء فسقته .
ثم استجارها فاءجارته .
فعلم به ولدها، فوشى الخبر الى عبید الله بن زیاد.
عبیدالله از خوف ازدحام در قصر متحصن گردید. اصحاب آن پلید با اصحاب جناب مسلم به هم در آویختند و مشغول جنگ شدند و گروهى كه با ابن زیاد در دارالاماره بود از بالاى قصر كه مشرف به اهل كوفه بود، اصحاب مسلم را بیم مى دادند و ایشان را به آمدن سپاه شام تهدید مى كردند و به همین منوال بودند تا شب در آمد. كسانى كه با حضرت مسلم بودند رفته رفته متفرق گردیدند.
بعضى از ایشان به یكدیگر مى گفتند كه ما را چه كار كه سرعت و تعجیل در فتنه انگیزى كنیم ، سزاوار آنكه در منزل خویش بنشینیم و بگذاریم تا خداى عزوجل امر این گروه را به اصلاح آورد؛ بالاخره بجز ده نفر، كسى بت جناب مسلم بن عقیل باقى نماند!! چون به مسجد داخل شد، آن ده نفر نیز او را ترك نمودند و حضرت مسلم بى كس و تنها ماند.
چون جناب مسلم كیفیت این حال را مشاهده نمود، تنها از مسجد بیرون آمد و در كوچه هاى شهر كوفه مى گردید تا بر در خانه زنى رسید. نام آن زن ((طوعه)) بود و در آنجا توقف نمود و از او جرعه اى آب طلبید. آن زن آب آورده او را آشاماند.
جناب مسلم بن عقیل از او درخواست نمود كه در خانه خود او را جاى دهد. آن زن قبول نموده و به خانه خود، او را پناه داد. پس از آن ، پسر آن زن به حال حضرت مسلم آگاه شد و از جهت او خبر به سمع ابن زیاد رسید.
فاءحضر محمد بن الاءشعث وضم الیه جماعة واءنفذه لاحضار مسلم .
فلما بلغوا دار المراءة وسمع مسلم وقع حوافر الخیل ، لبس درعه وركب فرسه وجعل یحارب اءصحاب عبید الله لعنه الله -.
حتى قتل مسلم منهم جماعة فنادى الیه محمد بن اءشعث : یا مسلم لك الاءمان .
فقال له مسلم : واءى اءمان للغدرة الفجرة .
ثم اءقبل یقاتلهم ویرتجز باءبیات حمران بن مالك الخثعمى یوم القرن حیث یقول :
اءقسمت لا اءقتل الا حرا وان راءیت الموت شیئا نكرا
اءكره اءن اءخدع اءو اءغرا اءو اءخلط البارد سخنا مرا
كل امرى یوما یلاقى شرا اءضربكم ولا اءخاف ضرا
فنادوا انه لا تكذب ولا تغر، فلم یلتفت الى
آن ملعون ، محمدبن اشعث را طلب كرده و گروهى را با او روانه نمود تا حضرت مسلم (علیه السلام) را حاضر سازند. چون فرستادگان به در خانه ((طوعه)) رسیدند. آواز سم مركبها به گوش آن جناب رسیده ، زره خود را برتن بیاراست و سوار بر اسب گردیده با اصحاب ابن زیاد لعنهم الله در آویخت و مشغول جنگ شد تا گروهى از ایشان را به دارالبوار فرستاد.
پس محمد بن اشعث بى دین فریاد به او زد كه اى مسلم ! تو در امانى . مسلم فرمود: اماننامه فاجران غدار، ارزشى ندارد. مسلم باز با آنان در آویخت و به جنگ و حرب اشقیا مشغول گردید و اشعار حمران بن مالك خثعمى را كه در روز ((قرن)) انشاء نموده بود به طور رجز مى خواند:
اءقسمت لا اءقتل الا حرا؛ یعنى : سوگند خورده ام كه جز به طریق مردانگى كشته نگردم ، اگر چه شربت ناگوار مرگ را به تلخى بنوشم خوش ندارم كه به خدعه و مكر گرفتار آدمهاى پست و دون ، گردم و فریفته و مغرور آنان شوم . یا آنكه شربت خنك جوانمردى و شجاعت را به آب گرم ناگوار عجز و سستى مخلوط نمایم و دست از جنگ بكشم . هر مردى ناچار در روزگارى ، دچار شر و سختى خواهد شد، ولى من با شمشیر تیز شما را مى زنم و از هیچ ضرر بیم ندارم . پس آن اشقیا آواز برآوردند كه محمد بن اشعث به تو دروغ نمى گوید و تو را فریب نمى دهد.
ذلك ، وتكاثروا علیه بعد اءن اءثخن بالجراح ، فطعنه رجل من خلفه ، فخر الى الاءرض ، فاءخذ اءسیرا.
فلما اءدخل على عبید الله بن زیاد لم یسلم علیه .
فقال له الحرسى : سلم على الاءمیر.
فقال له : اسكت یا ویحك والله ما هو لى باءمیر.
فقال ابن زیاد: لا علیك سلمت اءم لم تسلم ، فانك مقتول .
فقال له مسلم : ان قتلتنى فلقد قتل من هو شر منك من هو خیر منى ، وبعد فانك لا تدع سوء القتلة و قبح المثلة و خبث السریرة ولؤ م الغلبة ، لا اءحد اءولى بها منك .
فقال له ابن زیاد: یا عاق یا شاق ، خرجت على امامك و شققت عصى المسلمین ، واءلقحت الفتنة بینهم .
فقال له مسلم : كذبت یابن زیاد، انما شق عصى
مسلم بن عقیل اصلا التفاتى به جانب آنان نفرمود و چون زخم بسیار و جراحت بى شمار بر بدن نازنینش رسید و به این واسطه سست و ضعیف گردید. گروه شقاوت آئین ، بر سر او هجوم آوردند و او را احاطه نمودند. نگاه ملعونى از عقب سر آن جناب در آمد و نیزه بر پشت آن حضرت زد كه از صدمه آن نیزه ، بر زمین افتاد. پس آن جماعت بى سعادت آن شیر بیشه شجاعت را اسیر و دستگیر نمودند و به نزد ابن زیاد بدبنیاد بردند. چون آن جناب را داخل مجلس ابن زیاد بدبنیاد نمودند سلام بر آن كافر بى دین ننمود.
یكى از پاسبانان آن لعین گفت : بر امیر سلام كن ! آن جناب فرمود: بس كن ! واى بر تو باد، به خدا سوگند كه او امیر من نیست .
عبیدالله پلید به سخن در آمده گفت : باكى بر تو نیست ؛ سلام بكنى یا نكنى ، كشته خواهى شد. جناب مسلم بن عقیل فرمود: اگر تو مرا به قتل رسانى همانا كه كار مهمى نكرده اى ، چرا كه به تحقیق بدتر از تو بهتر از مرا مقتول ساخته اند و از این گذشته تو هرگز فروگذار نخواهى كرد به دیگرى كشتن بدو قبح مثله و پلیدى سرشت و غالب شدن را به طرف نانجیبى و بدین صفات مذمومه كسى از تو سزاوارتر نیست . پس آن نانجیب زبان بریده ، زبان به ناسزا برگشود كه اى ناسپاس ، اى مخالف ؛ بر امام زمان خود خروج كردى و عصاى مسلمانان را شكستى و فتنه را برانگیختى .
جناب مسلم (علیه السلام) در جواب فرمود: اى ابن زیاد! سخن به دروغ
المسلمین معاویة لعنه الله - وابنه یزید لعنه الله -، و اءما الفتنة فانما اءلقحها اءنت و اءبوك زیاد بن عبید عبد بنى علاج من ثقیف ، و اءنا اءرجو اءن یرزقنى الله الشهادة على یدى شر البریة .
فقال ابن زیاد: منتك نفسك اءمرا، حال الله دونه و لم یرك له اءهلا وجعله لاءهله .
فقال مسلم : و من اءهله یابن مرجانة ؟
فقال : اءهله یزید بن معاویة !
فقال مسلم : اءلحمد لله ، رضینا بالله حكما بیننا و بینكم .
فقال ابن زیاد: اءتظن اءن لك من الاءمر شیئا.
فقال مسلم : والله ما هو الظن ، و لكنه الیقین .
فقال ابن زیاد: اءخبرنى یا مسلم بما اءتیت هذا البلد و اءمرهم ملتئم فشتت اءمرهم بینهم و فرقت كلمتهم ؟
فقال له مسلم : ما لهذا اءتیت ، ولكنكم اءظهرتم المنكر ودفنتم المعروف و تاءمرتم على الناس بغیر
گفتى ، بجز این نیست كه عصاى اجتماع مسلمین را معاویه پلید و فرزند عنید او یزید بشكستند و آنكه فتنه را در اسلام برانگیخت تو بودى و پدرت كه از نطفه غلامى بود از بنى علاج از طایفه ثقیف و نام آن غلام ((عبید)) بود. و مرا امید چنان است كه خداى عزوجل شهادتم را بر دست بدترین مخلوقش روزى دهد. ابن زیاد گفت : تو را نفست در آرزویى افكند كه خدا آن را از براى تو نخواست و در میانه تو و امیدت ، حایل گردید و آن مقام را به اهلش رسانید.
جناب مسلم (علیه السلام) فرمود: اى پسر مرجانه ! مگر سزاوار خلافت و اهل آن كیست ؟ ابن زیاد گفت : یزید!؟
جناب مسلم از راه طعنه فرمود: الحمدلله . ما راضى و خشنودیم كه خدا بین ما و شما حكم فرماید.
عبیدالله گفت : چنین گمان دارى كه تو را در این امر چیزى است ؟
آن جناب فرمود: شك نیست بلكه یقین است كه ما بر حق هستیم . ابن زیاد گفت : اى مسلم ! مرا خبر ده كه تو به چه كار به این شهر آمده اى ؟ امور مردم منظم بود و تو آمدى تفرقه در میان ایشان افكندى و اختلاف كلمه بین آنان ایجاد نمودى .
جناب مسلم (علیه السلام) فرمود: من براى ایجاد تفرقه و فساد نیامده ام بلكه از براى آن آمدم كه شما ((منكر)) را ظاهر ساختید و ((معروف )) را به مانند شخص مرده دفن نمودید و بر مردم امیر شدید بدون آنكه ایشان راضى باشند.
رضى منهم و حملتموهم على غیر ما اءمركم الله به ، وعملتم فیهم باءعمال كسرى و قیصر، فاءتیناهم لناءمر فیهم بالمعروف و ننهى عن المنكر و ندعوهم الى حكم الكتاب والسنة ، وكنا اءهل ذلك كما اءمر رسول الله (صلى الله علیه و آله و سلم).
فجعل ابن زیاد لعنه الله - یشتمه و یشتم علیا والحسن والحسین علیهم السلام !
فقال له مسلم : اءنت و اءبوك اءحق بالشتم ، فاقض ما اءنت قاض یا عدو الله .
فاءمر ابن زیاد بكیر بن حمران اءن یصعد به الى اءعلا القصر فیقتله ، فصعد به - و هو یسبح الله تعالى و یستغفره ویصلى على نبیه (صلى الله علیه و آله و سلم) - فضرب عنقه ، ونزل و هو مذعور.
فقال له ابن زیاد: ما شاءنك ؟
فقال : اءیها الاءمیر راءیت ساعة قتلته رجلا اءسود سیئى الوجه حذائى عاضا على اصبعه - اءو قال شفتیه - ففزعت فزعا لم اءفزعه قط.
شما خلق را واداشتید به آنچه خداى عزوجل امر به آنها نفرموده و كار اسلام را در میان مردم به مانند پادشاهان فارس و روم جارى ساختید.
ما آمدیم از براى آنكه معروف را به مردم امر و منكر را از آنها نهى كنیم و ایشان را دعوت به احكام قرآن و سنت رسول حضرت سبحان نمودیم و ما شایسته این منصب امر و نهى بودیم و براى همین نیز قیام كردیم . ابن زیاد نانجیب به ناسزا جناب امیرمؤ منان (علیه السلام) و دو سید جوانان جناب حسن و حسین علیهماالسلام و جناب مسلم بن عقیل رضوان الله علیه را نام مى برد و اهانت مى نمود. مسلم فرمود: تو و پدرت سزاوارترید به ناسزا و دشنام ؛ اینك هر چه مى خواهى انجام ده اى دشمن خدا! پس آن شقى ، بكیر بن حمران را امر نمود كه آن سید مظلوم را بر بالاى قصر دارالاماره برده او را شهید سازد. بكیر حرام زاده چون آن جناب را بر بام قصر مى برد آن سید بزرگوار در آن حال مشغول به تسبیح پروردگار و توبه و استغفار و صلوات بر رسول الله (صلى الله علیه و آله و سلم) بود. پس ضربتى بر گردن آن گردن فراز نشاءتین ، آشنا نمود و او را به درجه شهادت رسانید و خود آن ولدالزنا وحشت زده از بام قصر فرود آمد. ابن زیاد بدبنیاد از او پرسید: تو را چه مى شود؟! آن شقى گفت : اى امیر! آن هنگامى كه آن جناب را شهید نمودم مرد سیاه چهره اى را در مقابل خود دیدم كه انگشتان خویش را به دندان مى گزید یا آنكه گفت لبهاى خود را مى گزید. و من چنان ترسیدم كه تاكنون این گونه فزع در خود ندیدم .
فقال ابن زیاد: لعلك دهشت .
ثم اءمر بهانى بن عروة (رحمه الله)-، فاءخرج لیقتل .
فجعل یقول :
و امذحجاه و اءین منى مذحج ! واعشیرتاه و اءین منى عشیرتى !
فقالوا له : یا هانى مد عنقك .
فقال : والله ما اءنا بها بسخى ، وما كنت لاءعینكم على نفسى .
فضربه غلام لعبید الله بن زیاد یقال له رشید لعنه الله - فقتله .
و فى قتل مسلم و هانى یقول عبدالله بن زبیر الاءسدى .
ویقال : انه للفرزدق :
فان كنت لا تدرین ما الموت فانظرى الى هانى فى السوق وابن عقیل
ابن زیاد گفت : گویا دهشت تو را فرو گرفته !
پس از این جریان ، ابن زیاد لعین حكم نمود كه هانى بن عروه رضى الله عنه را به قتل رسانند. چون جناب هانى را از مجلس بیرون آوردند تا به درجه شهادت رسانند، مكرر مى فرمود:
وامذحجاه ! و اءین منى مذحج ؛ واعشیرتاه واءین منى عشیرتى ؟ كجائید خویشان و قبیله من ؟
جلاد گفت : گردنت را بكش تا شمشیر را فرود آورم !
هانى فرمود: به خدا سوگند! من به بذل جان خویش سخى نیستم و در كشتن خویش تو را اعانت نمى كنم .
پس غلامى از ابن زیاد پلید كه نام نحسش ((رشید)) بود، آن مخلص متقى را به درجه شهادت رسانید.
در مصیبت جناب مسلم بن عقیل و هانى بن عروه ، عبدالله بن زبیر اسدى این ابیات را به رشته نظم كشیده و بعضى را اعتقاد آن است كه قائل این اشعار، فرزدق است و دیگرى گفته كه اشعار سلیمان حنفى است .
فان كنت لا تدرین ما الموت فانظرى ...؛ یعنى اگر نمى دانى كه مرگ كدام است و منكر آنى (شاید شاعر نفس اماره خود را مخاطب نموده و به لسان حال ذكر نموده باشد) پس نظر نما اى منكر مرگ به سوى هانى بن عروه (رحمه الله) كه در بازار گوسفند فروشان مقتول افتاده و نظر نما به جناب مسلم بن عقیل .
1- الى بطل قد هشم السیف وجهه و آخر یهوى من طمار قتیل
2- اءصابهما فرخ البغى فاءصبحا اءحادیث من یسرى بكل سبیل
3- ترى جسدا قد غیر الموت لونه و نضح دم قد سال كل مسیل
4- فتى كان اءحیى من فتاة حییة و اءقطع من ذى شفرتین صقیل
5- اءیركب اءسماء الهمالیج آمنا و قد طلبته مذحج بذحول
1- آن جوانمرد شجاعى كه صدمه شمشیر، روى او را خراشید (شاید اشاره باشد به آنچه بعضى ذكر نموده اند كه در آن هنگام كه خواستند او را به نزد ابن زیاد برند بكیربن حمران ضربتى بر روى مبارك هانى زد كه لبهاى او را مجروح ساخت یا مراد از ((بطل))، هانى باشد و كنایه از ضربتى كه ابن زیاد بر صورت و پیشانى او وارد آورد و این معنى اقرب است) و آن جوانمرد شجاع دیگر مسلم بن عقیل است كه كشته او را از پشت بام به زیر افكندند.
2- عبیدالله بن زیاد باغى یاغى ستمكار به ظلم و ستم ، این دو بزرگوار را گرفت ، پس صبحگاهى مسلم و هانى حدیث هر رهگذر شدند.
3- دیدى آن جسدى را كه مرگ رنگ او را تغییر داده بود و خون آن بدن در راهها جارى بود.
4- آن جوانمرد با حیا كه به مراتب با حیاتر از زنان با عفت و با حیا بود و مع ذلك ، صمصمام شجاعت و سطوتش برنده تر از شمشیر دو دم صیقل خورده ، بود.
5- آیا سزاوار است كه اسماء بن خارجه ، جناب هانى را به نزد ابن زیاد برد بر مركبهاى نجیب سوار گردد و در امان باشد و حال آنكه قبیله مذحج خون ((هانى)) را از او مطالبه مى نمایند.
1- تطوف حوالیه مراد و كلهم على رقبة من سائل و مسول
2- فان اءنتم لم تثاءروا باءخیكم فكونوا بغایا اءرضیت بقلیل
قال الراوى : وكتب عبید الله بن زیاد بخبر مسلم و هانى الى یزید بن معاویة لعنهما الله -.
فاءعاد علیه الجواب یشكره فیه على فعاله وسطوته ، ویعرفه اءن قد بلغه توجه الحسین (علیه السلام) الى جهته ، ویاءمره عند ذلك بالمؤ اخذة والانتقام و الحبس على الظنون و الاءوهام .
و كان توجه الحسین (علیه السلام) من مكة یوم الثلاثاء لثلاث مضین من ذى الحجة سنة ستین من الهجرة ، قبل اءن یعلم بقتل مسلم ؛ لاءنه (علیه السلام) خرج من مكة فى الیوم الذى قتل فیه مسلم رضوان الله علیه .
1- قبیله مراد همه در آن حال بر دور هانى بن عروه (كه در قصر گرفتار شده بود) مى گشتند و در انتظار حال او بودند و هم آنانكه سؤ ال از كیفیت حال او مى نمودند و هم آن كسانى كه سؤ ال كرده مى شدند.
2- پس اگر شما اى قبیله مراد، نمى توانید كه خونخواهى برادر خویش نمایید پس باید كه چون زنان بدكاره كه به اندك مبلغى كه از براى زنا به ایشان مى دهند راضى اند، شما هم به همین مقدار راضى باشید. راوى گوید: ابن زیاد بدبنیاد نامه اى به یزید پلید، مشتمل بر خبر و كیفیت قتل جناب مسلم و هانى (رحمه الله) نوشت . پس یزید پلید جواب نامه آن عنید را به سوى كوفه روانه داشت كه حاصل آن رقیمه لعنت ضمیمه شكرگزارى او بود بر كردار ناصواب و بر سطوت و صولت آن سركرده شقاوت مآب و ابن زیاد را آگاه گردانید كه خبر به آن شقى چنین رسیده كه موكب امام (علیه السلام) متوجه به طرف عراق گردیده ؛ یزید به ابن زیاد ظالم لعین فرمان داد كه در مقام مؤ اخذه و انتقام از كافه انام برآید و به محض توهم و گمان ، مردم را به قید حبس گرفتار سازد و بود توجه امام حسین (علیه السلام) از مكه معظمه در روز سه شنبه به سه روز كه از ماه ذى الحجة الحرام گذشته بود و بعضى گفتند در روز چهار شنبه بوده به هشت روز، از ماه مزبور گذشته در سال شصت از هجرت رسول الله قبل از آنكه آن حضرت به حسب ظاهر آگاه شود به شهادت حضرت مسلم ؛ زیرا كه آن جناب در روزى از مكه نهضت فرمود كه جناب مسلم در همان روز مقتول گروه اشقیا گردیده بود.
و روى اءنه (علیه السلام) لما عزم على الخروج الى العراق قام خطیبا، فقال :
((اءلحمد لله ما شاء الله ولا قوة الا بالله و صلى الله على رسوله و سلم .
خط الموت على ولد آدم مخط القلادة على جید الفتاة ، وما اءولهنى الى اءسلافى اشتیاق یعقوب الى یوسف .
و خیر لى مصرع اءنا لاقیه ، كاءنى باءوصالى تقطعها عسلان الفلوات بین النواویس و كربلاء، فیملاءن منى اءكراشا جوفا و اءجربة غبا، لا محیص عن یوم خط بالقلم .
رضى الله رضانا اءهل البیت ، نصبر على بلائه و یوفینا اءجر الصابرین ، لن تشذ عن رسول الله (صلى الله علیه و آله و سلم) لحمته ، و هى مجموعة له فى حظیرة القدس ، تقر بهم عینه و ینجز بهم وعده ، من كان باذلا فینا مهجته و موطنا على لقاء الله نفسه فلیرحل معنا، فان نى راحل مصبحا ان شاء الله تعالى .
------------------------------------------------------
1- سوره بقره (2)، آیه 54.
2- سوره بقره (2)، آیه 195.