• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 1436
تعداد نظرات : 368
زمان آخرین مطلب : 5253روز قبل
داستان و حکایت


در دهکده شیوانا مردی چاه‌کن بود که به همراه دو پسرش چاه حفر می‌کرد و بابت این کار دستمزد می‌گرفت. لازم شد که در مدرسه شیوانا چاه آبی حفر شود. از مرد چاه‌کن و پسرانش برای این کار دعوت شد در ازا ده سکه چاه مدرسه را حفر کنند. آنها شروع به کار کردند و طبق عادت همیشگی خود بی‌اعتنا به حال و هوای مدرسه موقع کار کردن با صدای بلند شعر می‌خواندند و با یکدیگر شوخی می‌کردند و این مساله برای بعضی از ساکنان مدرسه خوشایند نبود.
وقتی حفر چاه با موفقیت به پایان رسید، چند نفر از شاگردان شیوانا که از سر و صدای چاه‌کن‌ها در این مدت ناراحت شده بودند لیستی بلندبالا از اشتباهات و خطاهای رفتاری چاه‌کن‌ها در طول ایام حفر تهیه کردند و آن را به عنوان فهرست کارهای نادرست آنها به شیوانا دادند تا بر اساس این لیست مزد کارشان را ندهد. شیوانا در مقابل جمع مرد چاه‌کن و پسرانش را نزد خود خواند و با احترام از بابت چاه خوبی که کنده بودند از آنها قدردانی کرد. سپس لیست ادعایی گروه شاگردان معترض را نیز برای ایشان خواند و سپس گفت: "طبق توافق بابت کاری که انجام دادید این ده سکه به شما داده می‌شود." بعد از گفتن این حرف شیوانا ده سکه به مرد چاه‌کن داد. سپس ادامه داد: "چون کارتان خیلی خوب بود و عالی‌تر از حد انتظار کار کردید پس سه سکه هم به عنوان پاداش اضافی به شما داده می‌شود." آنگاه شیوانا سه سکه اضافی به مرد چاه‌کن داد.
شیوانا ادامه داد: "چون درست سر موقع کار را تمام کردید پس استحقاق سه سکه اضافه دیگر را هم دارید ولی چون خطای رفتاری داشتید و موجب آزار بعضی از ساکنان مدرسه شدید، یک سکه را به همین خاطر به شما نمی‌دهیم."
مرد چاه‌کن و پسرانش با خوشحالی سکه‌های خود را گرفتند و از رفتار خود عذر خواستند و قصد رفتن کردند. شاگردان معترض با صدای بلند به شیوانا گفتند: "این عادلانه نیست. شما باید مزد اصلی آنها را کم می‌دادید!؟"
شیوانا با تعجب گفت: "اینجا مدرسه اخلاق است و ما در اینجا کارهای خوب را جداگانه حساب می‌کنیم و کارهای بد را مجزا. ما مزد و مجازات آنها را با هم مخلوط نمی‌کنیم. آنها بابت کارهای خوب و عالیشان مزد خوبی گرفتند و بابت کارهای ناخوبی که داشتند مزد خوبی نگرفتند. به همین سادگی! یاد بگیرید که در زندگی هم انسان‌ها را به همین شیوه مورد قضاوت قرار دهید و کارهای خوب و بد آدم‌ها را با هم قاطی نکنید!"

چهارشنبه 22/2/1389 - 20:22
داستان و حکایت


شیوانا با شاگردانش در بازار راه می‌رفت. آن‌جا عده‏ای جوان را دیدند که همراه پسر کدخدا سربه‌سر مرد میوه‌فروشی می‌گذارند و در جلوی مردم به او دشنام می‌دهند. اما مرد میوه‌فروش چنان رفتار کرد که انگار اصلا اتفاقی نیفتاده است و چیزی نمی‌بیند و نمی‌شنود. اما ناگهان مرد میوه‌فروش سرش را بلند کرد و بدون اینکه هیچ احساس و پیامی در چهره‌اش ظاهر شود خشک و سرد به پسر کدخدا و جوان‌ها خیره شد و بعد دوباره سرش را پایین انداخت و سرگرم کار خویش شد. با این کار پسر کدخدا وحشت‌زده بقیه رفقایش را جمع کرد و سراسیمه از مقابل مغازه میوه‌فروش گریخت. شاگردان شیوانا از خونسردی و آرامش میوه‌فروش حیرت کردند و از شیوانا دلیل صبر و شکیبایی فوق‌العاده او و همین‌طور فرار ناگهانی پسر کدخدا و دوستانش را پرسیدند. شیوانا با لبخند گفت: "بیایید از خودش بپرسیم!" سپس همراه شاگردان نزد او رفتند و شیوانا گفت: "همراهان من می‌خواهند بدانند دلیل این همه آرامش و سکوت و بی‌تفاوتی تو در چیست!؟"
مرد میوه‌فروش که شیوانا را خوب می‌شناخت پاسخ داد: "می‌بینید که پسر کدخدا با اینهاست و من روی حرف و فکر و عمل آنها هیچ نقشی ندارم و علاقه‌ای هم ندارم که نقشی داشته باشم. پس در این مورد کاری از دست من برنمی‌آید. اما در عوض اختیار فکر و گوش و چشم خودم را که دارم! پس به جای اعتنا به این موجودات گستاخ، چشمم را برای دیدن قیافه آنها کور و گوشم را از شنیدن صدای آنها کر می‌کنم. وقتی چیزی مقابل خود نمی‌بینم و صدای مزاحمی نمی‌شنوم دیگر چرا خودم را به زحمت اندازم و حرمت و ارزش اجتماعی خودم را پایین بیاورم."
شاگردان شیوانا پرسیدند: "پس چرا وقتی به آنها نگاه کردی آنها ساکت شدند و گریختند؟"
مرد میوه‌فروش گفت: "مردم همه شاهد بودند که من به سمتی که آنها بودند خیره شدم و چیز باارزشی ندیدم که روی من اثر گذارد. واقعا هم ندیدم! چون دیدن آنها را برای چشمانم ممنوع کرده بودم. اینکه چرا گریختند را از شیوانا بپرسید!"
و شیوانا با تبسم گفت: "هر انسانی از دیدن چشم‌هایی که او را نمی‌بینند احساس حقارت و ترس می‌کند و دچار سردرگمی می‌شود. آنها در نگاه مرد میوه‌فروش خود را حتی به اندازه یک ذره خاک هم ندیدند و با تمام وجود احساس کردند که در دنیای میوه‌فروش، بود و نبودشان یکسان است و آنها در عالم او جایی ندارند. برای همین پا پس کشیدند و گریختند. چرا که متوجه شدند اگر میوه‌فروش همین شکل نگاه کردنش را ادامه دهد، به بقیه مردم که تماشاچی این صحنه بودند یاد می‌دهد که چطور آنها را مانند او خوار و حقیر و نادیدنی ببینند و این برای پسر کدخدا و جمع همراهش بدترین اتفاقی است که می‌تواند بیفتد. فراموش نکنید که این آدم‌ها چند دقیقه پیش با دشنام و گستاخی می‌خواستند آبروی میوه‌فروش را نزد مردم دهکده ببرند و میوه‌فروش با ندیدن آنها و نشنیدن صدایشان، همان بلا یعنی بی‌اعتبار و بی‌ارزش شدن را بر سر خودشان آورد. آنها از بی‌اعتباری فردای خودشان گریختند."

چهارشنبه 22/2/1389 - 20:22
دانستنی های علمی

نقل است مریضی با حالتی زار و درمانده نزد طبیب رفت و به او گفت که بیماری عجیبی به جانش افتاده و هر جای بدنش را که فشار می‌دهد دردی عظیم و جانکاه او را فرامی‌گیرد و این درد آنقدر زیاد است که به گریه می‌افتد. نمی‌داند دچار چه نفرینی شده است که همه قسمت‌های سالم بدنش ناگهان به این روز افتاده‌اند.
طبیب با تعجب گفت: "این غیرممکن است که همه بخش‌های سالم بدن ناگهان از کار بیفتند." مریض با قیافه حق به جانبی گفت: "ببینید حتی وقتی لاله گوشم را هم فشار می‌دهم باز همان درد جانگداز فرامی‌رسد و مرا عذاب می‌دهد!"
طبیب کمی بیمار را معاینه کرد و سپس با خنده گفت: "شما همه جای بدنتان سالم است. مشکل شما این است که انگشت اشاره دست شما شکسته و به همین دلیل هر وقت آن را روی بخشی از بدن خود، هر جایی که باشد قرار می‌دهید درد شدیدی را حس می‌كنید. ای کاش به جای اینکه به جان بدن خودتان بیفتید، انگشت خود را روی سنگ و خاک و در و دیوار می‌گذاشتید. فورا می‌فهمیدید که مشکل در کجاست و بی‌جهت به بخش‌های سالم بدن خود شک نمی‌کردید."
پیام پنهان در این لطیفه تلخ آنقدر روشن است که جای هیچ توضیح اضافه‌ای باقی نمی‌ماند. فقط کافی است به اطراف خود نگاه کنید و به آدم‌هایی که انسان‌های سالم و پاکدامن را بیمار و ناپاک می‌دانند و به هر جا دست می‌زنند نشان بیماری و ناپاکی را آنجا می‌بینند دقت کنید، انگشت اشاره شکسته این افراد را به خوبی خواهید دید. این بیماری آنقدر شایع است که دیگر نیازی به توضیح بیشتر نیست و به همین خاطر به سراغ حکایت دوم می‌رویم:
نقل می‌کنند مردی از ضعف شنوایی همسرش شاکی بود. یکی از دوستان صمیمی‌اش متخصص گوش بود. برایش نامه‌ای نوشت و قضیه نیمه کر بودن همسرش را برای او توضیح داد و سپس از او راه چاره خواست که چگونه بفهمد میزان ضعف شنوایی همسرش چقدر است تا بتواند بر اساس آن برای درمان همسر بیچاره‌اش چاره‌ای بیندیشد؟"
دوستش آهسته در گوشش گفت: "وقتی همسرت مشغول کار است از فاصله دور از او سوالی بپرس و اگر جوابی نگرفتی فاصله‌ات را آنقدر با او کم کن که او جواب دهد. همان فاصله حد شنوایی همسرت است؟"
مرد بلافاصله به آشپزخانه رفت و دید همسرش مشغول آشپزی است. از در آشپزخانه با صدای بلند گفت: "امروز ناهار چی داریم؟" جوابی نیامد.
فاصله‌اش را با همسرش کم کرد و دوباره پرسید: "امروز ناهار چی داریم؟" باز هم جوابی نیامد. به همین ترتیب هر چه فاصله را کم کرد باز هم جوابی نیامد تا اینکه کنار همسرش ایستاد و با صدای بلند گفت: "امروز ناهار چی داریم؟"
آنگاه صدای همسرش را شنید که می‌گوید: "ده بار است که از همان دم در تا اینجا برایت فریاد می‌زنم که امروز ناهار پیتزا داریم. تو را به خدا فکری به حال گوش ضعیفت بکن!"
چهارشنبه 22/2/1389 - 20:21
داستان و حکایت

شیوانا در راهی همراه کاروانی ناشناس سفر می‌کرد. همراهان او تعدادی جوان راحت‌طلب بودند که زحمت زیادی به خود راه نمی‌دادند و به محض رسیدن به استراحتگاه فورا روی زمین پهن می‌شدند و تا ساعت‌ها می‌خوابیدند. اما برعکس شیوانا یک لحظه از کار و تلاش دست برنمی‌داشت. حتی وقتی به استراحتگاه می‌رسیدند سراغ کاروان‌سالار می‌رفت و به او و دیگران در تعمیر وسایل آسیب‌دیده و تامین وسایل مورد نیاز مسافران و فراهم ساختن غذای اسب‌ها و حیوانات همراه کاروان کمک می‌کرد. صبح زود نیز از جا برمی‌خاست و ضمن نظافت شخصی و تمیز کردن لباس‌ها و وسایل به قدم زدن می‌پرداخت و اگر کاری روی زمین مانده بود آن را انجام می‌داد.
آن گروه جوان تا نزدیک ظهر می‌خوابیدند و موقع حرکت هم به زحمت خود را جمع و جور می‌کردند و به راه می‌افتادند. چند روز که از سفر گذشت یکی از این جوانان راحت‌طلب با تعجب به شیوانا نگریست و گفت: "شما این همه طاقت و توان را از کجا می‌آورید که یک لحظه هم استراحت نمی‌کنید و دایم به کاری مشغول می‌شوید. چطور این گونه زندگی کردن را طاقت می‌آورید؟!"
شیوانا با تعجب به جوان خیره شد و پاسخ داد: "اتفاقا سوال من هم این است که شما چگونه با این همه استراحت و راحتی و بیکاری کنار می‌آیید و چطور این شکل زندگی را طاقت می‌آورید؟! من این‌گونه زندگی می‌کنم چون روش درست زندگی همین است. شما چگونه خلاف جریان زندگی زیستن را طاقت می‌آورید!؟"

چهارشنبه 22/2/1389 - 20:20
دانستنی های علمی
استادان موفقیت همیشه نصیحت می‌کنند که در مورد دروغ و دروغگو و تهمت و تهمت‌زن هر چه می‌توانیم کمتر صحبت کنیم. آنها می‌گویند حرف زدن در مورد این چیزها باعث می‌شود که آنها بیشتر جان بگیرند و بیشتر ریشه بزنند و بیشتر به خودنمایی بپردازند. من هم قصد ندارم در مورد دروغ و تهمت و کسی که از این ابزارها استفاده می‌کند، صحبت کنم. بلکه می‌خواهم امروز به شما عزیزان نصیحتی کنم که اگر همین الان آن را آویزه گوش نسازید چه بسا فردا بسیار دیر باشد.
همراهان خوبم! اگر همین الان به شما بگویند که در جایی که نشسته‌اید یک مار دیده شده چه می‌کنید؟ طبیعی است که می‌ترسید و سعی می‌کنید به جای امنی بروید. اگر به شما بگویند چند ساعت دیگر قرار است زلزله بیاید چه می‌کنید؟ کاملا مشخص است که همه به فضای آزاد فرار می‌کنیم و سعی می‌کنیم تا توان داریم خود و عزیزانمان را از کانون زلزله دور سازیم. ما می‌دانیم مار هر که را نیش بزند با عذاب و درد می‌میرد و زلزله وقتی می‌آید سازه‌های سست و ضعیف را نشانه می‌گیرد. ما چون خطر مار و زلزله را می‌دانیم از آن می‌ترسیم و می‌گریزیم.
حال سوال این است که وقتی دین برتر اسلام صریحا انسان‌ها را از دروغ و تهمت برحذر داشته باز خیلی‌ها راحت و بی‌خیال و آسوده و مهم‌تر از همه بی‌آن‌که بترسند مثل آب خوردن دروغ می‌گویند و به انسان‌های شریف تهمت و افترا می‌بندند. به راستی چرا هیچ ترس و وحشتی از این اعمال ناپسند و زشت در دل دروغگویان و تهمت‌زنان نیست که به وقت دروغ گفتن و تهمت زدن این‌قدر راحت و آسوده عمل می‌کنند و وقتی بر آنها ثابت می‌کنی که حرفشان درست نیست، فقط می‌گویند اشتباه کردیم و خیال کردیم و گمان بردیم و فکر کردیم و... حال مگر چه شده است؟
به راستی اگر مانند قضیه گزیده شدن توسط مار و یا زیر آوار ماندن به وقت زلزله، هر که دروغ می‌گفت و تهمتی می‌زد فورا و در همان لحظه به صورت مشخص مجازات می‌شد شاید دیگر کسی به سمت دروغ و تهمت نمی‌رفت و همان‌طور که از مار و زلزله می‌گریخت از دروغ و افترا نیز فرار می‌کرد. اما این اتفاق به ظاهر نمی‌افتد و همین نادیدنی بودن مجازات ومکافات دروغ باعث می‌شود که دروغگویان بی‌شرمانه به ناراستی خویش ادامه دهند و تهمت‌زنندگان بی‌واهمه زبان به بدنام‌سازی خوشنام‌های عالم باز كنند.
بیایید از دروغ و تهمت بترسیم و به خاطر همین ترس و وحشت هرگز و هیچ‌وقت به سمت آن نرویم. داستان پینوکیو وقتی دروغ می‌گفت و دماغش بزرگ می‌شد داستان دروغی نیست. شاید بینی انسان به وقت دروغ بزرگ نشود، اما دلش سیاه می‌شود و چهره‌اش کریه و حرکاتش زشت و حرف‌هایش ناخوشایند. اینها واقعیتی است که باید از آن ترسید.
شاید اگر همین الان زبان به تهمت و افترای فرد پاکدامنی بگشاییم به ظاهر اتفاقی برایمان نیفتد اما شک نداشته باشید که بلافاصله در همان لحظه چشم دلمان سیاه می‌شود و شوربختی و نکبت زندگیمان را فرامی‌گیرد.
تردید نداشته باشید که هیچ انسانی از طریق دروغ و فریب و تهمت و دورویی به مراتب عالی معرفت و موفقیت نرسیده است و همه انسان‌های متعالی و فرزانه روزگار، از همان ایام قدیم گرفته تا آینده دور، انسان‌های شریفی بوده‌اند که همواره در زندگی خود از دروغ و تهمت ترسیده‌اند و از آن گریخته‌اند.
عزیزان من به خاطر داشته باشید که برای جبران یک تهمت و دروغ بعضی مواقع مجبور خواهیم بود که از همان لحظه دروغ گفتن تا ابد به هر کسی که آن را مستقیم یا با واسطه شنیده است مراجعه کنیم و به او حقیقت را بگوییم و این کار خیلی مواقع غیرممکن است. به همین دلیل باید تا ابد سنگینی کار خطایی را که انجام داده‌ایم بر دوش بکشیم و به راستی کدام آدم خردمندی است که از این بار سنگین ابدی وحشت نکند و از آن نگریزد؟
من طبق توصیه بزرگان معرفت و موفقیت هیچ‌گاه از دروغگو و تهمت‌زن صحبت نخواهم کرد. چرا که نمی‌خواهم با این کار به دروغ و تهمت انرژی زنده ماندن بدهم و به گسترش و شیوع آن کمک کنم. بلکه فقط می‌خواهم به شما عزیزان بخش دوم توصیه بزرگان دین و معرفت را یادآورشوم که:
"همراهان خوبم همان‌طور که از مار گزنده و سیل و زلزله فرار می‌کنید، از دروغ بستن به دیگران و تهمت زدن دوری كنید كه جبران گناه بسیار سخت و گاهی وقت‌ها غیرممكن است. در حدیثی از معصوم(ع) نقل به مضمون آمده است: "حرمت آبروی مومن، از حرمت خانه كعبه بالاتر است."
راستی و پاکدامنی سزاوار شما باد
چهارشنبه 22/2/1389 - 20:20
خواستگاری و نامزدی
زندگی را نخواهیم فهمید اگر از همه گل‌های سرخ دنیا متنفر باشیم فقط چون در کودکی وقتی خواستیم گل‌سرخی را بچینیم خاری در دستمان فرو رفته است؟
زندگی را نخواهیم فهمید اگر دیگر آرزو کردن و رویا دیدن را از یاد ببریم و جرات زندگی بهتر داشتن را لب تاقچه به فراموشی بسپاریم فقط به این خاطر که در گذشته یک یا چند تا از آرزوهایمان اجابت نشدند.
زندگی را نخواهیم فهمید اگرعزیزی را برای همیشه ترک کنیم فقط به این خاطر که در یک لحظه خطایی از او سر زد و حرکت اشتباهی انجام داد.
زندگی را نخواهیم فهمید اگر دیگر درس و مشق را رها کنیم و به سراغ کتاب نرویم فقط چون در یک آزمون نمره خوبی به دست نیاوردیم و نتوانستیم یک سال قبول شویم.
زندگی را نخواهیم فهمید اگر دست از تلاش و کوشش برداریم فقط به این دلیل که یک بار در زندگی سماجت و پیگیری ما بی‌نتیجه ماند.
زندگی را نخواهیم فهمید اگر همه دست‌هایی را که برای دوستی به سمت ما دراز می‌شوند، پس بزنیم فقط به این دلیل که یک روز، یک دوست غافل به ما خیانت کرد و از اعتماد ما سوءاستفاده کرد.
زندگی را هرگز نخواهیم فهمید اگر فقط چون یکبار در عشق شکست خوردیم دیگر جرات عاشق شدن را از دست بدهیم و از دل‌بستن بهراسیم.
زندگی را نخواهیم فهمید اگر همه شانس‌ها و فرصت‌های طلایی همین الان را نادیده بگیریم فقط به این خاطر که در یک یا چند تا از فرصت‌ها موفق نبوده‌ایم.
فراموش نکنیم که بسیاری اوقات در زندگی وقتی به در بسته‌ای می‌رسیم و یک‌صد کلید در دستمان است، هرگز نباید انتظار داشته باشیم که کلید در بسته همان کلید اول باشد. شاید مجبور باشیم صبر کنیم و همه صد کلید را امتحان کنیم تا یکی از آنها در را باز کند. گاهی اوقات کلید صدم کلیدی است که در را باز می‌کند و شرط رسیدن به این کلید امتحان کردن نود‌ و نه کلید دیگر است. یادمان باشد که زندگی را هرگز نخواهیم فهمید اگر کلید صدم را امتحان نکنیم فقط به این خاطر که نود و نه کلید قبلی جواب ندادند. از روی همین زمین خوردن‌ها و دوباره بلندشدن‌هاست که معنای زندگی فهمیده می‌شود و ما با توانایی‌ها و قدرت‌های درون خود بیشتر آشنا می‌شویم.
زندگی را نخواهیم فهمید اگر از ترس زمین خوردن هرگز قدم در جاده نگذاریم.
چهارشنبه 22/2/1389 - 20:19
دانستنی های علمی

خیلی افراد تا وقتی که در قید و بندهای دست و پاگیر باشند بسیار آرام و سر به زیر رفتار می‌کنند و طبق برنامه سر ساعت می‌آیند و سر ساعت کار خود را انجام می‌دهند و سر ساعت هم به منزل خود برمی‌گردند. اما همین افراد وقتی قیدها از دست و پایشان برداشته می‌شود و احساس آزادی و راحتی بیشتری می‌کنند از کنترل خارج می‌شوند و رفتارهای ناهنجار و ناشایست از خود نشان می‌دهند. انگار نه انگار که قبلا فرد سر به زیر و مطیع و رامی بوده‌اند! به نظر شما در این جور مواقع چه اتفاقی برای آنها می‌افتد؟
پاسخ بسیار ساده است. آزادی داده شده به آنها از ایشان پس گرفته می‌شود و قواعد سخت‌گیرانه‌تری برایشان تعیین می‌گردد. دلیل آن هم بسیار ساده است. این افراد یادشان رفته که آزادی بیشتر معادل است با مسوولیت بیشتر.
برای مثال کودک تا زمانی که نمی‌تواند از خود دفاع کند و در واقع قوه تشخیص و تمیز درست از نادرست را ندارد به شدت توسط پدر و مادر خود محدود می‌شود. پول توجیبی‌اش و محل هزینه این پول دقیقا کنترل می‌شود و آمد و رفت او به دقت زیر نظر پدر و مادرش قرار می‌گیرد. اما همین کودک وقتی کمی بزرگتر می‌شود و به سن نوجوانی می‌رسد، طبعا آزادی بیشتری در اختیار او قرار می‌گیرد. او اکنون اجازه دارد به تنهایی بیرون برود و بخشی از پولش را برای خود خرج کند. حال اگر در همان سنین جوانی این فرد آزادی یافته شروع به رفتارهای ناهنجار کند و به خود و دیگران آسیب برساند چه اتفاقی می‌افتد؟ پاسخ کاملا روشن است! آزادی‌اش محدودتر می‌شود و فرصت‌های کمتری در آینده در اختیار او قرار می‌گیرد. در حقیقت یک انسان با میزان مسوولیت‌پذیری‌اش، لیاقت و شایستگی خود برای کسب آزادی و راحتی بیشتر را نشان می‌دهد.
دخترها و پسرهایی که ازدواج می‌کنند و از محیط خانه پدر و مادر وارد محیط زندگی مشترک می‌شوند باید حواسشان بیشتر از گذشته نسبت به رفتارها و واکنش‌های خود و اطرافیانشان جمع باشد و دقت کنند که در فضای بازتر و آزادتر زندگی مشترک، مسوولیت بیشتری بر دوششان است و باید بیشتر از گذشته مواظب رفتار و گفتار و واکنش‌های خود باشند و خود را ملزم به قبول تعهدات بیشتری بدانند.
کارمندی که از سوی مدیر ارشد آزادی عمل و اختیارات بیشتری به او داده می‌شود باید بداند که این اختیارات با این فرض به او داده شده که مسوولیت‌پذیری‌اش نسبت به بقیه بیشتر است و وظیفه‌شناس‌تر از بقیه است. این کارمند ارتقا یافته اگر به خود مغرور شود و از اختیارات خود به شکل نادرست استفاده کند خودبه‌خود توسط نظام اداری طرد خواهد شد و امکان رشد از او گرفته می‌شود. و تا پایان عمر خدمتی‌اش از یک سطح مشخص بیشتر ترقی نخواهد کرد.
جوانانی که امسال به دلیل قبولی در کنکور یا خدمت سربازی و یا یافتن شغل و هر دلیل دیگر از فضای خانه و خانواده بیرون می‌آیند و وارد جامعه می‌شوند باید بدانند که آزادی بیشتری که به ایشان تقدیم می‌شود در کنار خود کوله‌باری از مسوولیت را هم به همراه دارد. در فضای بازتر جدید، آنها باید خودشان نگران کنترل مخارج و هزینه‌ها، مدیریت رفتارهای خود در مقابل دیگران و نیز صحبت‌ها و گفتار خود باشند. بازتر شدن فضا یعنی یافتن احساس مسوولیت بیشتری نسبت به سلامتی و بهداشت فکری و جسمی و روانی خود و حواس خود را بیشتر جمع کردن.
اگر مانند پرنده‌ای باشیم که به محض رهایی از قفس سر به صحرای غفلت و بی‌تفاوتی بگذاریم و بال‌های خود را در آسمان‌هایی که متعلق به ما نیستند بگشاییم باید بدانیم که دیر یا زود از پا می‌افتیم و توان پیشروی را از دست می‌دهیم. با پذیرفتن مسوولیت کامل اعمال خود و تعهد به رعایت و انجام کامل وظایفی که داریم به دیگران نشان دهیم که لیاقت و شایستگی آزادتر بودن و کسب اختیارات بیشتر و فرصت‌های بهتر و بزرگتر را داریم. اگر در جامعه بعضی افراد به راحتی به جایگاه‌ها و مشاغل بالاتر صعود می‌کنند، خوب اگر دقت کنید متوجه می‌شوید که این افراد هر چه دایره اختیاراتشان بیشتر می‌شود تعهد و کارآیی و مسوولیت‌پذیری آنها هم بیشتر می‌شود. دلیل موفقیت پیوسته و دایمی افراد همیشه موفق همین است. آنها آزادی بیشتر را معادل مسوولیت و تعهد بیشتر می‌دانند و با قبول تعهدات بیشتر شایستگی خود را برای صعود به قله، بهتر از بقیه نشان می‌دهند.
چهارشنبه 22/2/1389 - 20:17
دانستنی های علمی
وقتی سالروز تولدی فرامی‌رسد شمعی روشن می‌کنند و صاحب جشن آن را خاموش می‌کند. اما آیا تا به حال با خود فکر کرده‌اید وقتی بخواهند برای خود شمع جشن تولد بگیرند چه می‌کنند؟
شمع را برای چه می‌سازند؟ مگر غیر از این است که شمع‌ها ساخته می‌شوند تا آتش بگیرند و دنیای اطراف خود را تا لحظه سرپا ماندن روشن کنند. وقتی یک شمع در حال تمام شدن است برای اینکه روشنایی از بین نرود شمعی دیگر با آتش آن روشن می‌شود و رسم روشنایی بخشیدن تا آخرین شمع ایستاده دوام می‌یابد. جشن تولد یک شمع با روشن کردن شمعی دیگر اتفاق می‌افتد. هر شمع جدیدی که از آتش شمع قبلی روشن می‌شود مژده ظهور روشنایی جدیدی است که آرزوی پنهان در دل هر شمع خاموشی است.
موفقیت هم برای خودش یک شمع است. شمعی درخشان در تاریکی‌های اضطراب و دلشوره انسان‌های غمگین و افسرده که به آنها آرامش و وقار و اطمینان و روشنایی دل‌های امیدوار را نوید می‌دهد. موفقیت شمعی است تمام‌ناشدنی. هر بار که روشن می‌شود شمع قبلی فروزان‌تر می‌شود و هر دفعه که چشم به دنیا می‌گشاید هزاران شمع جدید را به نور پیوند می‌دهد. همه آنها که به میهمانی تولد موفقیت آمده‌اند در دستانشان شمع روشنی است که هرگز نباید آن را فوت کرد. رسم میهمانی موفقیت این است که هرجا شمع خاموشی دیدی بخشی از روشنایی خود را به او بده. به این ترتیب با ورود هر میمهان جدیدی به جشن تولد موفقیت، روشنایی جدیدی وارد ‌شده و درخشش و تلالو این همه روشنایی روزافزون هر روز بیشتر از دیروز می‌شود. دوست نکته‌سنجی می‌گفت تولد موفقیت سالی یک‌بار نیست. هر بار که منتشر می‌شود و دلی را از تاریکی بیرون می‌آورد و خاطری را شاد می‌کند و گمگشته‌ای را به راه برمی‌گرداند تولدی جدید را تجربه می‌کند. هر پیامی که از لابه‌لای ورق‌های هر شماره مجله منتقل می‌شود درست مانند شعله‌ای است که از این شمع به آن شمع منتقل می‌شود. انگار هر روز جشن تولد موفقیت است و هر لحظه یک مهمان جدید وارد این جشن می‌شود. مهمانی که قبل از این شمعی خاموش در دست داشت و در جست‌وجوی شعله‌ای بود و اکنون با شمعی روشن در دست آماده بخشش هزاران شعله به هزاران شمع خاموش جدید است.
چهارشنبه 22/2/1389 - 20:17
دانستنی های علمی

اگر تا به حال به جنگل رفته باشید حتما چند درخت را دیده اید که کنار هم روی زمین ریشه هایی مجزا دارند اما وقتی به سمت آسمان می روند شاخه های آنها در هم فرورفته است. این درخت های چند ریشه ولی به هم چسبیده نسبت به درخت های معمولی یک خصوصیت مهم دارندکه مانع از بین رفتنشان می شود. می دانید آن ویژگی چیست؟
جواب بسیار ساده است. ریشه های این تنه های به هم پیچیده از هم جداست. درست است که در ارتفاعات بالاتر تنه ها و شاخه ها یکی به نظر می رسند و یک درخت بزرگ و غول پیکر را تداعی می کنند. اما وقتی خوب دقت کنیم می توانیم جدا بودن ریشه های این تنه ها را از هم ببینیم. به زبان ساده تر اگر یکی از تنه ها ریشه اش خشک شود. سبزی کل مجموعه از بین نمی رود چون هنوز تنه های دیگر ریشه دارند و می توانند جای خالی تنه بی ریشه را جبران کنند.
در مدل تک درختی و تک ریشه ای ما با یک تنه بزرگ سروکار داریم که شاخه های متعددی از آن بیرون آمده و هر شاخه خود انشعابات نازک تری را داراست و نهایتا به شاخه های نازک آخری برگ ها و احیانا میوه هایی چسبیده شده اند. این تنه بزرگ معمولا یک مجموعه ریشه بیشتر ندارد که اگر خشک شود تمام تنه و شاخه های متصل به آن خشک می شوند و کل درخت از بین می رود. حال آنکه در مدل جنگلی چنین نبود و با خشکیدن یک ریشه تنه های دیگر سبز و استوار باقی می ماندند.
در قرن حاضر با توجه به تعداد بسیار زیاد انسان ها که هر روز بر تعدادشان اضافه می شود و محدودیت و کمبود روز افزون منابع حیاتی مورد نیاز بشر اگر قرار باشد ساختار بنیادی جوامع براساس مدل درختی شکل بگیرد ، بر اثر فشار سنگینی که به تنه و ریشه درخت وارد می شود کل شاخ و برگ ها و میوه ها بر اثر یک کم آبی و یا توفان بی مقدمه دستخوش نابودی قرار می گیرند. برای همین است که در خانواده هایی که فشار و سنگینی مالی فقط بر دوش پدر خانواده است ، ضمن آنکه درآمد پدر کفاف نیازهای اساسی خانواده را نمی دهد بلکه به محض از کار افتادن پدر ، آینده و سلامت جسمی و روانی و تحصیلی تمام اعضای خانواده به شدت آسیب می بیند. در این مواقع اگر همه اعضای بالغ خانواده توان درآمد سازی را در خود ایجاد کنند و بدون آنکه تنه اصلی خانواده را رها کنند ریشه های سرپا ایستادن انفرادی و مستقل داشته باشند ، در نتیجه ضمن اینکه شاخ و برگ کل خانواده سبزتر و گسترده تر و آبرومندانه تر است، فشار بیش از حد لزوم نیز به یک عضو خاص از خانواده وارد نمی شود وسلامت او به خطر نمی افتد. نه تنها در حوزه استقلال مالی و کسب درآمد بلکه در شاخه های دیگر زندگی خانوادگی مانند رعایت نظافت و بهداشت محیط خانه و یا پخت غذا و شستشوی ظروف نیز رویکرد همکاری به مدل جنگلی یک ضرورت است. اگر قرار باشد همه اعضای خانواده بی پروا هر تعداد ظرف که دلشان بخواهد را کثیف کنند و بی اعتنا به نظافت عمومی هر مقدار آشغال تولید کنند و در سطح خانه رها سازند و انتظار داشته باشند که مادر و یا حداکثر مادر و خواهر مسئولیت پاکسازی و تمیزی را به عهده داشته باشند. بدیهی است که این رویکرد مدل درختی جواب نمی دهد و ضمن اینکه این روش ناجوانمردانه و خلاف انسانیت است ، باعث می شود که فشار جسمی و روانی سنگینی نیز به مادر خانواده وارد شود. به جای آن باید تک تک اعضای خانه موظف باشند که نظافت وسایل شخصی و محیط زندگی خود را راسا و شخصا به عهده بگیرند و در همکاری های عمومی نیز با جان و دل مشارکت کنند.
اگر مدل همکاری در خانواده به صورت مدل جنگلی باشد ، در نتیجه هر گاه یکی ازاعضای خانواده دچار مشکل جدی شد و نتوانست سرپا بایستد بقیه اعضا می توانند شانه های خود را تکیه گاه او کنند و مانع از زمین خوردنش شوند. چرا که هرکدام ریشه هایی مجزا و مستقل دارند و می توانند به هنگام ضرورت به کمک تنه آسیب دیده بیایند.
بنابراین همه پدرومادرها باید امکان و جرات درآمد سازی را در فرزندان خود ایجاد کنند و جسارت و مهارت لازم برای کسب درآمدهای صحیح را به صورت عملی و اجرایی به فرزندان خود آموزش دهند. هیچ اشکالی ندارد که انسان همزمان با دانشجو بودن یک منبع درآمد سبک و ساده هم برای خودش داشته باشد. حالت و روحیه استقلال مادی که از این مسیر بدست می آید روی اعتماد به نفس و عزت نفس شخص تاثیری غیر قابل انکار دارد و تا حد زیادی مانع از بروز احساس ناخوشایند وابستگی و بی دست و پایی در فرد می شود. مدیران نیز باید به زیردستان خود اعتماد کنند و بخش هایی از سود و منفعت مجموعه را به میزان کارآیی و خلاقیت کارمندان گره بزند و از همه مهم تر قدرت تصمیم سازی و فعالیت در زمان بحران و غیبت سرپرست را به زیردستان خود بسپارد. در اینصورت ضمن اینکه کارها بهتر و کامل تر و سریع تر و خلاقانه تر به پیش می رود. اگر هم فرصت شغلی بهتری برای مدیر ارشد بوجود آمد او می تواند به راحتی درخواست جابجایی دهد چرا که مدل کارکرد جنگلی است و با تعویض ریشه و تنه زیر مجموعه ها آسیب نمی بینند.
اگر خوب در احوال جوامع پیشرفته دقت کنید متوجه خواهید شد که هر چه رویکرد همکاری اعضای این جوامع به مدل جنگلی نزدیکتر باشد افراد راحت تر و بی دغدغه ترند و از لحاظ امنیت شغلی و درآمدی از آسودگی بیشتری برخوردارند. به عنوان یک مثال ساده وقتی خانم خانه رانندگی بلد باشد بخش زیادی از بار حمل و نقل بچه ها و خرید و جابجایی از دوش آقای خانه برداشته می شود و او فرصت بیشتری برای درآمد سازی و استراحت پیدا می کند. ضمن آنکه زحمت و دردسر کمتری متوجه خانم خانه می شود و از امنیت اعضای خانواده در جابجایی ها بیشتر تضمین می شود.
این موضوع جای بحث زیادی دارد اما به همین نکته بسنده می کنیم که اگر خوب دقت کنید می بینید انسان های موفق کسانی هستند که رویکرد همکاری با قالب و مدل جنگلی در تمام ارکان زندگی آنها به صورت جدی نهادینه شده است. فقط کافی است خوب دقت کنید. از نتیجه آن حیرت زده خواهید شد!




چهارشنبه 22/2/1389 - 20:16
داستان و حکایت
در مدرسه شیوانا به شاگردان هنرهای رزمی نیز آموزش داده می‌شد. شیوانا همیشه می‌گفت که در طول عمر حتی اگر مهارت رزمی یک بار برای کمک شخص یا خانواده‌اش یا انسان‌های نیازمند به کار گرفته شود پس ارزشی هم‌سنگ جان یک یا چند انسان پیدا می‌کند و به همین دلیل باید تا حد استادی به آن مسلط شد. ولی از سوی دیگر، اگر این مهارت عامل غرور و خودپسندی شود می‌تواند فرد را به تباهی بکشاند و به همین دلیل از این مرحله به بعد دیگر لازم نیست شاگرد آن را ادامه دهد.
به همین دلیل هر کدام از شاگردان علاوه بر مهارت‌های متداول رزم و دفاع در یک هنر رزمی نیز تا حد استادی ماهر و چیره‌دست بودند. یکی از شاگردان شیوانا پسر آشپز مدرسه بود که در هنر تیراندازی با کمان بسیار ماهر بود و می‌توانست با چشمان بسته از فاصله دور تیر را درست وسط هدف بزند. آوازه مهارت تیراندازی او در تمام دهکده‌های اطراف پیچیده بود و همه جوانان آرزو داشتند روزی مثل او تیرانداز ماهری شوند. روزی پسر آشپز نزد شیوانا آمد و به او گفت که تعدادی رزمی‌کار بی‌ادب و غریبه از دیاری دور وارد دهکده شده‌اند و همه چیز را به هم ریخته‌اند و او چون به مهارت تیراندازی خود مطمئن بوده و به آن می‌بالیده است عمدا با آنها درگیر شده و نهایتا با وساطت مردم قرار شد فردا در مقابل جمع آنها با هم مسابقه تیراندازی داشته باشند. به این شرط که هر کدام پیروز شدند حق داشته باشد یک سطل رنگ روی سر نفر شکست‌خورده بپاشد. پسر آشپز با غرور و تکبر گفت: "من در کل این سرزمین بی‌نظیرم و حتما در این مسابقه برنده خواهم شد چون در تیراندازی بهترینم و می‌توانم به راحتی با پاشیدن رنگ، این بی‌ادب‌ها را مقابل جمع بی‌آبرو کنم و آنها را وادار سازم که مقابل من کرنش کنند و بعد از این دیار بروند."
شیوانا با ناراحتی پاسخ داد: "مواظب غرورت باش که تو را هم‌سطح این جماعت یاغی نکند! این افراد بی‌ادب، حتما خبردار شده‌اند که تو در تیراندازی بی‌رقیب هستی. آنها عمدا مسابقه تیراندازی را پیشنهاد کردند تا سمت نگاه تو را با خودشان یکی نشان دهند و خود را نزد اهالی دهکده هم‌شان و هم‌ردیف تو نشان دهند. اگر در این مسابقه شرکت کنی خود را تا حد آنها پایین آورده‌ای و اگر بر ایشان پیروز شوی و سطل رنگ را بر سرشان بپاشی، به خاطر این رفتار زشت، نزد مردم، حتی از آنها هم خوارتر و ذلیل‌تر می‌شوی. برای بیرون کردن این یاغی‌ها از همان ابتدا تو به تنهایی نباید وارد گود می‌شدی. اگر با همین غرور و تکبر بخواهی ادامه دهی دیگر در مدرسه جایی برای تو نیست." پسر آشپز از شرم سرش را پایین انداخت و هیچ نگفت.
روز بعد همه در میدان دهکده جمع شدند تا شاهد مسابقه تیراندازی باشند. پسر آشپز وارد میدان شد. بی‌مقدمه چند تیر به سمت هدف پرت کرد و همه آنها را درست وسط هدف زد. سپس به سمت مردم برگشت و تیروکمانش را مقابل آنها شکست و گفت من با وجودی که تیرهایم به هدف نشستند اما خود را تیرانداز ماهری نمی‌دانم. چون‌ این مهارت باعث غرور و خودخواهی من شده است."
سپس بی‌آنکه به رزمی‌کاران یاغی نگاهی کند میدان را خالی کرد و به جمع اهالی پیوست.
بعد از او شیوانا به همراه شاگردانش به سمت تازه‌واردان رفت و تیروکمان شکسته را از روی زمین برداشت و آن را به سرکرده یاغی‌ها داد و گفت: "در این دهکده هیچ سطل رنگی قرار نیست بر سر کسی پاشیده شود. اگر می‌خواهید با این درگیری‌های نمایشی اهالی دهکده را وادار کنید که چیزی را ببینند که شما می‌خواهید، باید به شما بگویم که دیدنی‌های شما هرگز برای ما اهالی این دهکده جذاب و تماشایی نیستند و نخواهند بود. این تیروکمان شکسته را به یادگاری از ما بگیرید و تا آفتاب غروب نکرده از این دیار دور شوید."
می‌گویند یاغی‌ها که شاگردان ورزیده مدرسه را مقابل خود دیدند همان روز بدون هیچ جدال و درگیری دهکده را ترک کردند و دیگر برنگشتند.
از آن روز به بعد پسر آشپز مدرسه دیگر سراغ تیروکمان خود نرفت. او مشغول یادگیری و استادی در یک مهارت رزمی دیگر شد.
چهارشنبه 22/2/1389 - 20:15
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته