در جوانی آموختم که خود معمار زندگی خویش
خالق شگفتی
و عامل تلخ کامی خویشتنم
فلسفه من آن است
همان بدروی که کشته ای
آن هنگام که گرفتگی پیشانی بر گشادگی لب فزونی می یابد و آن لحظه که می پنداری همه چیز فرو می پاشد آری صبور باش!
در روزگاری دور مردی بود که همه زندگی اش را با عشق و محبت پشت سر گذاشته بود. وقتی مرد، همه می گفتند: آدم مهربانی مثل او حتما به بهشت می رود هر چند بهشت برای این مرد چندان مهم نبود اما به هر حال به بهشت می رود. روح مرد بر دو راهی بهشت و جهنم ایستاده بود، دربان نگاهی به اسامی کرد و چون اسم مرد را در میان بهشتیان نیافت او را به جهنم فرستاد زیرا جهنم هیچ نیازی به دعوت نامه یا کارت شناسایی نداشتو بدین ترتیب مرد در جهنم مقیم گشت. چند روز گذشت و ابلیس با ناراحتی و خشم به دروازه بهشت رفت و گریبان مسئول مربوطه را گرفت و گفت: این کار شما تروریسم خالص است. مسئول مربوطه با حیرت از شیطان دلیل خشم او را پرسید و شیطان با خشم گفت: آن مرد را به دوزخ فرستاده ایدو از وقتی او آمده کار و زندگی ما را به هم زده. از وقتی که رسیده به حرف های دیگران گوش می دهد در چشم هایشان نگاه می کند و به درد دلشان می رسد و با عشق آنان را می بوسد، حالا همه دارند که در دوزخ با هم گفتگو می کنند همدیگر را در آغوش می کشند و می بوسند. آخر جهنم که جای این کارها نیست! لطفا این مرد را پس بگیرید.