عقاید و احکام
خاتمیت
نیاز دائمى انسان به هدایت الهى و راهنمایى وحى از یک سو، و صراحت قرآن و اجماع مسلمین بر ختم رسالت و کمال دین اسلام از سوى دیگر، پرسشهایى در زمینهى خاتمیت ایجاد کرده است. این پرسشها از منظرهاى مختلفى قابل طرح و پاسخگویی اند; یکى از نگاه درون دینى و با توجه به هماهنگى آیات مربوط به خاتمیت و دیگرى با نگاهى کلى به چگونگى تطبیق قوانین ثابت با نیازهاى متغیر آدمى.
چه فرقى بین ختم رسالت و ختم نبوت وجود دارد؟ آیا می توان گفت منظور از ختم نبوت در آیهى خاتم النبیین (احزاب: 40) ختم باب رسالت است؟
در بیان پاسخ به این پرسش و شبهه ابتدا باید تفاوت و یا رابطهى بین منصب «نبوت» و «رسالت» یا رابطهى بین «نبى» و «رسول» بررسى و تبیین شود. در این باب سه نظریه و دیدگاه مطرح شده است که طبق هر سه دیدگاه معلوم می شود که ختم نبوت ختم رسالت را شامل می شود و این دو با هم هماهنگ هستند و منقطع شدن باب نبوت مستلزم ختم رسالت خواهد بود.
1. دیدگاه اول
طبق این دیدگاه که به معناى لغوىِ «نبى» و «رسول» نظر دارد، این دو، مفهوماً متباین هستند; به این بیان که واژهى نبى، صفت مشبهه و بر وزن «فعیل» است. این واژه اگر از مادهى «نَبْوَة» باشد، به معناى رفیع و بلندمرتبه است[1] و چنان که از مادهى «نبأ» باشد، به معناى «صاحب خبر مهم» است; یعنى خبرهایى که فایدهى بزرگى را در بردارند که از آنها علم یا ظن غالب حاصل می شود.[2] البته، چون این عنوان دربارهى پیامآوران الهى به کار رفته است، معناى دوم مناسبتر است; خبرهایى که پیامبران(علیهم السلام)به بشر ابلاغ می کنند، به علت مرتبط بودن با سعادت و شقاوت بشر، از نظر اهمیت و فایده در درجهى اعلى هستند.
پس «نبى» کسى است که خود از پیام آسمانى آگاه است و خبرهاى مهم آسمانى را به بشر ابلاغ می کند; بدین ترتیب، رفعت مقام و بلندى مرتبه، لازمه ى نبى خواهد بود; اما واژهى «رسول» به معناى فرستاده و پیک است، خواه رسالت و مأموریت او رسانیدن پیام باشد و خواه انجام یک کار.
تا این جا معلوم شد که بین دو واژهى نبى و رسول تشابه مفهومى نیست و نبوت و رسالت دو مقام و منصب هستند. بدین دلیل برخی ها مسئلهى خاتمیت را که از ضروریات دین اسلام است، مخدوش دانسته و بدان ایراد گرفتهاند که پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله) به نص قرآن، خاتم الانبیاء است، نه خاتم الرسل، و ممکن است رسولى دیگر بعد از ایشان از طرف خداوند مبعوث شود.
در این دیدگاه، بدین طریق می توان به پرسش جواب داد که درست است که ظاهر دو واژهى نبى و رسول متفاوت است; اما با توجه به مفهوم این دو می فهمیم که رابطهاى بین این دو برقرار است و آن این که به کار بردن اصطلاح رسول در مورد پیامآوران و فرستادگان الهى، براى ابلاغ و رساندن پیام خدا به مردم، مستلزم آگاهى و باخبر شدن آنان از محتواى پیام (وحى) الهى است; لذا رسول براى این که بتواند نقش رسالت الهى خود را ایفا کند، ابتدا باید نبى باشد; یعنى به اخبار غیب و پیام الهى آگاه باشد، تا آن را به مردم ابلاغ کند و رسالت بدون پیام معنا ندارد; بنابراین وقتى اعلام شد که نبوت منقطع شده و دیگر نبی اى نخواهد آمد که حامل اخبار الهى باشد، حتماً رسالت هم پایان می پذیرد و دیگر رسولى نخواهد بود که این اخبار غیبى را به مردم ارسال کند.
2. دیدگاه دوم
این دیدگاه که مشهور متکلمان و مفسران اسلامى آن را پذیرفتهاند این است که نبى اعم از رسول است;[3] به این معنا که رسول پیامبرى است که مأمور ابلاغ پیامهاى الهى و رساندن اوامر و نواهى شارع به مردم است; ولى نبى، پیامبرى است که با اتصالش به منبع غیب، حامل پیامهاى الهى است، خواه مأمور به ابلاغ آنها باشد و خواه نباشد.[4]
لذا طبق این نظریه، رسالت براى مرسل، منصب سفارت است از جانب خداوند متعال براى ابلاغ آنچه از غیب به او رسیده، به مردم (اعم از تبشیر و انذار و تنفیذ); اما نبوت منصبى است معنوى که از طرف خداوند به نبى اعطا می شود و او را به عالم غیب و اخبار آن متصل می گرداند و او حامل خبرها و پیامهاى الهى است.[5]
بنابر این دیدگاه، نسبت میان نبى و رسول، عموم و خصوص مطلق است; زیرا هر رسولى نبى هست، ولى هر نبی اى رسول نیست; به عبارت دیگر، رسول آن کسى است که هم مبعوث است و هم مأمور به تبلیغ رسالت; اما نبى کسى است که فقط مبعوث باشد، چه مأمور به تبلیغ باشد و چه نباشد.
این دیدگاه که نبى اعم از رسول است، با برخى روایات سازگارى دارد. از جمله در معانى و خصال از ابوذر غفارى(رحمه الله) نقل شده که
به رسول خدا(صلى الله علیه وآله) عرضه داشتم که انبیا چند نفر بودند؟ فرمود: صد و بیست و چهار هزار نفر. پرسیدم: مرسلین از آنان چند نفر بودند؟ فرمود: سیصد و سیزده نفر که خود جمعیتى بسیارند.[6]
در حدیثى دیگر از امام باقر(علیه السلام) نقل شده که در تفسیر آیهى (و کان رسولا نبیا) فرمود: رسول کسى است که در خواب و بیدارى فرشتهى وحى را می بیند و صداى او را می شنود; ولى نبى کسى است که فقط در خواب فرشتهى وحى را می بیند و در بیدارى فقط صداى او را می شنود.[7]
از این روایت به دست مىآید که رسالت مقامى بالاتر از نبوت است; زیرا افزون بر کمالات نبوت، داراى کمالات بالاترى است.باید یادآور شویم که با توجه به برخى روایات، این فرق بین رسول و نبى را نمی توان به حساب مفهوم این دو واژه گذاشت، بلکه می توان گفت که نبى ازنظر مصداق (نه مفهوم) اعم از رسول است; یعنى همهى پیامبران داراى مقام نبوت بودهاند، ولى مقام رسالت اختصاص به گروهى از ایشان داشته است.[8]
در هر تقدیر، حتى اگر نبى را اعم از رسول بدانیم باز هم به خوبى می توان جواب از ایراد بر خاتم النبیین را داد; زیرا وقتى نبوتى بعد از رسول خدا(صلى الله علیه وآله) نباشد، رسالتى هم نخواهد بود، چون رسالت، یعنى آوردن خبرى از غیب; حال که بنا شد خبر گرفتن از منبع غیب منقطع شود و دیگر نبوت و نبی اى نباشد، قهراً رسالتى هم نخواهد بود.[9]
به بیانى دیگر، دانسته شد که نبوت از نظر مصداق اعم از رسالت است و معلوم است که وقتى اعم متوقف شد، اخص هم متوقف می شود; چون موقوف شدن اعم مستلزم موقوف شدن اخص است.[10]
مثلا، وقتى می گوییم فلانى در ایران نیست، حتماً در تهران هم نیست; اما اگر بگوییم در تهران نیست، ممکن است در نقطهاى دیگر از ایران باشد; بنابراین اگر پیامبر(صلى الله علیه وآله) را خاتم المرسلین مىنامید، ممکن بود خاتم انبیا نباشد، اما وقتى او خاتمانبیا است، مسلماً خاتم رسولان نیز خواهد بود.
3. دیدگاه سوم
برخى از متفکران اسلامى، دیدگاه دوم که نبى را اعم از رسول فرض کردهاند، ناتمام دانسته و آن را ناسازگار با برخى آیات مىدانند.
زیرا در بعضى از آیات قرآن کریم، صفت «نبى» بعد از صفت «رسول» آمده است. (وَاذْکُرْ فِى الْکِتَـبِ مُوسَى إِنَّهُ کَانَ مُخْلَصًا وَکَانَ رَسُولاً نَّبِیًّا)[11] که در مقام مدح و تعظیم حضرت موسى(علیه السلام) او را هم رسول خوانده و هم نبى; و مقام مدح اجازه نمىدهد که این کلام را حمل بر ترقى از خاص به عام کنیم و بگوییم معنایش این است که اول نبى بود و بعد رسول شد; در صورتى که، طبق دیدگاه دوم، صفتى که مفهوماً عام است، (نبى) باید قبل از صفت خاص (رسول) ذکر شود.[12] به همین دلیل دیدگاه دیگرى مطرح شده که معتقد است در زمینهى فلسفهى نبوت و رسالت انبیا(علیهم السلام)تفاوتى میان نبى و رسول نیست، هرچند مفهوماً مترادف نیستند، از نظر مصداق و وظیفه و مأموریت محول شده به آنها با یکدیگر ملازماند; یعنى کسى که به مقام نبوت و پیامبرى برگزیده می شود، حتماً مقام رسالت و پیام رسانى را نیز دارد; بنابراین منصب نبوت و رسالت مربوط به دو طایفه از اشخاص که از جانب خدا به سوى مردم مبعوث شدهاند نیست، بلکه هر کسى که از طرف خدا مبعوث شده است، می تواند داراى دو حیثیت و دو جهت و ویژگى باشد، یکى مقام نبوت و دیگرى منصب رسالت. نبوت او ناظر به جهت اتصال او با مبدأ غیب و تحمّل اخبار و پیامهاى الهى است و رسالت او ناظر به جهت ابلاغ آن احکام و معارف الهى به مردم.[13]
دلیل روشن بر این مطلب آن است که قرآن کریم، آن جا که از نبوت عامه سخن می گوید، گاه واژهى «نبى» و گاه واژهى «رسول» را به کار می برد; چنان که می فرماید:
(کانَ النَّاسُ أُمَّةً واحِدَةً فَبَعَثَ اللَّهُ النَّبِیِّینَ مُبَشِّرِینَ وَ مُنْذِرِینَ...).[14]
و در جاى دیگر می فرماید:
(لَقَدْ أَرْسَلْنا رُسُلَنا بِالْبَیِّناتِ وَ أَنْزَلْنا مَعَهُمُ الْکِتابَ وَ الْمِیزانَ...).[15]
در این آیات و دیگر آیات قرآن، هم کلمهى نبى بر عموم انبیا(علیهم السلام) اطلاق شده و هم کلمهى رسول.
جواب شبههى مذکور طبق این دیدگاه کلامى این است که هر حکمى که براى یکى از این دو ملازم، ثابت یا نفى شود، براى دیگرى هم جارى است; لذا وقتى در آیهى شریفهى خاتم النبیین، ختم نبوت ثابت می شود، حتماً این حکم براى رسالت هم ثابت است; یعنى رسول اکرم(صلى الله علیه وآله) هم خاتم النبیین است و هم خاتم المرسلین. پس اگر بستن باب نبوت و ختم نزول وحى را قبول کردیم، باید بپذیریم که باب رسالت الهیه هم منقطع شده است.
حاصل آنکه بنابر هر سه منظر در مورد نسبت بین رسول و نبى، باب رسالت و ارسال رسل با اعلام انقطاع و ختم منصب نبوت (خاتمالنبیین) پایان می پذیرد.
پاورقی :
[1]. ابن اثیر، النهایه: ج 3، ص 45; اقرب الموارد، ج 2، کلمهى نبأ; مجمع البحرین، ج 2، ص 405.
[2]. راغب اصفهانى، المفردات القرآن، مادهىنبأ.
[3]. ر.ک: سعدالدین تفتازانى، شرح المقاصد، ج 5، ص 6، (انتشارات شریف رضى، چاپ اول)، شیخ مفید در اوائل المقالات، ص 45، این نظر را به تمام امامیه نسبت مىدهد.
[4]. تفسیر تبیان، ج 2، ص 331; مجمع البیان، ج 4، ص 91; تفسیر الجلالین، تفسیر آیهى 52، سورهى حج و تفسیر المنار، ج 9، ص 225 ـ 226.
[5]. جعفر سبحانى، الهیات، ج 3، ص 490.
[6]. شیخ صدوق، الخصال، (قم: مؤسسهى نشر اسلامى، 1403ه.ق)، ج 2، ص 524.
[7]. اصول کافى، ج 1، کتاب الحجة، باب الفرق بین الرسول و النبى.
[8]. ر.ک: المیزان (ترجمه) ج 2، ص 216 ـ 217; و آموزش عقاید، ج 1،ص 106 ـ 107.
[9]. المیزان، ج 16، ص 487.
[10]. المیزان، ج 2، ص 216 ـ 217 و 144.
[11]. مریم: 51.
[12]. علامه طباطبایى، المیزان (ترجمه)، ج 3، ص 209; و ر.ک: محمد تقى مصباح یزدى، آموزش عقاید، ج 1، ص 106،(چ اول، بهار 1376)، و راه و راهنماشناسى، (معارف قرآن)، ج 5، ص 15.
[13]. على ربانى گلپایگانى، ایضاح المراد فى کشف المراد، ص 305 و عقاید استدلالى، ج 2، ص 19 ـ 21.
[14]. بقره: 213.
[15]. حدید: 25. يکشنبه 28/9/1389 - 3:24
اهل بیت
مطلب سوم. آیا پیامبر شعر و اشعار دیگران را انشاد(47) مىفرموده اند؟
مرحوم علامه امینى تصریح دارند به اینکه حضرت شعر دیگران را انشاء مىفرموده اند.(48)
در عین حال ایشان بیت یا ابیاتى که پیامبر از شاعران انشاد فرموده باشد ذکر نکرده اند.
مرحوم طبرسى، علامه طباطبایى، ابوالفتوح رازى، قرطبى، دکتر جواد على و دیگران نوشته اند که:
پیامبر هر وقت مىخواست شعر شاعرى را انشاد فرمایند در آن تغییر و تصرف مىکردند.(49)
چنانکه از عایشه چنین نقل کرده اند:
روزى پیامبر به شعر ابن قیس
«ستبدى لک الایام ما کنت جاهلا
ًو یأتیک بالاخبار من لم یتزود»
تمثل جستند؛ اما آنرا با تغییر و تصرف چنین انشاد فرمودند:
ستبدى لک الایام ما کنت جاهلاً
و یأتیک من لم یتزود بالاخبار
ابوبکر گفت: یا رسول اللّه صلىاللهعلیهوآله شعر چنین نبود.
حضرت در جواب او فرمودند: من شاعر نیستم و گفتن شعر مرا سزاوار نیست.(50)
پس اگر پیامبر در مواردى به شعر دیگران استناد مىفرموده و تمثل مىجستند
در آن تغییر و تصرف کرده و وزن آنرا بر هم مىزدند و این امر هم بسیار
محدود بوده است که پیامبر شعر دیگران را مورد استناد قرار دهد. چنانکه از
عایشه سؤال شد آیا پیامبر به چیزى از اشعار شاعران تمثل مىفرمودند؟ عایشه
در جواب گفت:
«شعر» مبغوضترین سخنان نزد او بود؛ هر چند گاهى به شعر ابن قیس تمثل
مىفرمودند اما آنرا دگرگون کرده و اول و آخر بیت را عوض مىکردند.(51)
ابوالفتوح رازى به روایتى غیر از روایت عایشه و به شعرى غیر از شعر ابن
قیس استشهاد کرده است که پیامبر اکرم آنرا با تغییر و تصرف خواندند وقتى
ابوبکر اعتراض کرد پیامبر در جواب او فرمودند: دانیم تا چگونه گفته است؛
لیکن نه شعر کار من است.(52)
مطلب چهارم. علم و اطلاع پیامبر به شعر دیگران.
در اینکه پیامبر علم و آگاهى به اشعار دیگران داشته و آنها را مىشناخته
است شکى نیست. چنانکه از عبارت ابوالفتوح رازى و نظر صاحب روح البیان ـ که
سابقاً مطرح کردیم ـ این نظر به خوبى تأیید مىشود. مضافاً اینکه مرحوم
علامه امینى در تأیید این نظر چنین فرموده اند:
روزى پیامبر فرمودند: چه کسى شعر ابوطالب را براى ما انشاد مىکند؟ عمر
بلند شد و گفت: یا رسول اللّه شاید این ابیات را در نظر دارید.
و ما حملت من ناقة فوق ظهرها
ابر و ادنى ذمه من محمد.
پیامبر فرمود: خیر. اینکه از اشعار ابوطالب نیست این شعر حسان بن ثابت است.
سپس حضرت على علیه السلام برخاسته و فرمود شاید این را اراده فرموده اید:
و ابیض یستسقى الغمام بوجهه
و بیع الیتامى عصمة للارامل
و ابیات دیگر را نیز خواندند. پیامبر فرمود: آرى.(53)
تا اینجا در طى چهار مطلب وجه ما علّمناه الشعر و اینکه پیامبر شاعر نیست
معلوم شد. ضمن اینکه انه لقول رسول کریم. و ما هو بقول شاعر نیز از نظر
بدور نماند. انشاء اللّه.
اما اینکه خداوند فرموده است: و ما ینبغى له (یس / 69) شعر گفتن شایسته
پیامبر نیست. و این در حالى است که پیامبر اسلام آنقدر براى شعر ارزش قایل
بودند که مردم را به حفظ و ثبت و ضبط آن امر مىفرمودند. چنانکه آنها را به
تعلم و تعلیم قرآن دستور مىدادند و آن را یارى دین و جهاد در راه خداوند
و تعالى دین مىدانستند و مرحوم علامه امینى مکررا به این مسأله تصریح
فرموده اند.(54) و یا حضرت براى حسان بن ثابت منبرى قرار مىداد و حسان بر
فراز آن در مدح پیامبر شعر مىسروده است و حضرت در شأن او چنین مىفرموده
اند:
خداوند حسان را تا موقعى که از ما دفاع مىکند تأیید فرماید.(55)
و یا گاهى در سفرهاى طولانى حسان را به خدمت خود مىخواندند تا از شنیدن
اشعار او کسب نیرو و استراحت کنند.(56) همچنین پیامبر در تأیید و تشویق
شاعران اسلامى مکرر مىفرموده اند:
والذى نفس محمد بیده فکانما تنضحونهم بالنبل فیما تقولون من الشعر.(57)
سوگند به آن کسى که جان محمد در دست قدرت اوست با این اشعار گویى تیرهایى به سوى آنها پرتاب مىکنید.
آرى عنایت پیامبر در باره شعر و شاعران به قدرى است که وقتى کعب بن زهیر
قصیده لامیه اش را در مسجد در محضر پیامبر قرائت کرد حضرت لباسى از برد
یمانى به عنوان صله به او تقدیم فرمودند که بعداً معاویه همان لباس را به
بیست هزار درهم خریدارى کرده و خلفا در عید فطر و قربان آن را به تن
مىکردند.(58)
پیامبر در مورد یکى از شاعران مدافع اسلام چنین فرموده اند:
اهج المشرکین فان روح القدس معک ما هاجیتهم.(59)
مشرکین را هجو کن بدرستیکه تا زمانیکه آنها را هجو مىکنى جبرئیل همراه توست.
و همچنین موارد متعدد دیگرى که همه حکایت از توجه و عنایت پیامبر به شعر و شاعران دارد.
آرى این را مىدانیم که جبرئیل همان فرشته اى است که حامل وحى الهى به
پیامبر اکرم است؛ اما به نص صریح حضرت در مواردى به کمک و تأیید شاعران
اسلامى مىآید و این نیست مگر عنایت ربانى و لطف نبوى به شعر و شاعران.
عنایت و توجه ائمه (علیهم السلام)
در زندگى ائمه (علیهم اسلام) که نظر مىافکنیم مىبینیم هر کدام به طریقى
شعر و شاعرى را مورد عنایت و لطف خود قرار داده اند و چه بسا بعضى از آن
بزرگواران خود نیز شعر و اشعارى سروده باشند. چنانکه از وجود مقدس
امیرالمؤمنین علیه السلام و امام حسین علیه السلام نیز اشعارى زیادى نقل
کرده اند و حتى دیوانى به امام على علیه السلام نسبت داده شده است.(60) و
از جمله توصیههاى امام صادق علیه السلام به شیعیان این است:
به فرزندان خود اشعار عبدى را بیاموزید که او بر دین خداست.(61)
با توجه به این دیدگاه از پیامبر و ائمه (علیهم السلام) و به تبع آنها
علما و بزرگان از دانشمندان اسلامى که همه لطف و عنایت خاصى به شعر و
شاعران دارند چرا خداوند متعال فرموده و ما ینبغى له. شعر گفتن شایسته
پیامبر نیست.
در جواب این بیان شریف و ذکر حکمت این قول رفیع با اتکا به تفسیر شریف
نمونه(62) که معیار کلى مباحث این قسمت مدیون آن نوشتار است، توضیحاتى
داده مىشود.
1 ـ همانطورى که گفته شد اگر پیامبر شعر مىسرودند، با توجه به تهمتهاى
قریش از جمله اینکه حضرت شاعر است ممکن بود این شبهه براى عده اى پیش
بیاید که این آیات نازله واقعاً شعر است و پیامبر نیز شاعر است؛
2 ـ شأن و مقام پیامبر بالاتر از آن است که شعر بگوید؛ چرا که شعر مرکب از
مخیلات و مکذوبات و آمیختههاى دیگرى است و این براى پیامبر که رسول خداست
جداً مناسب نبوده بلکه موجب کسر شأن حضرت مىباشد. در حالیکه پیامبر گرامى
با وحى الهى آن معدن حقایق و واقعیتها که خود سرچشمه از منبع لایزال الهى
دارد بهرهمند مىشده است؛ لذا شخصیتى با این مقام و موقعیت احتیاجى به
شعر ندارد؛(63)
3 ـ شعر از عواطف متغیر انسانى سرچشمه مىگیرد و همیشه در حال دگرگونى
است. در حالیکه پیامبر و افکار عالى او حقایق ثابت و غیر قابل تغییر
آسمانى است که تا روز قیامت براى تمام جهانیان مطرح است؛
4 ـ معمولاً شاعران در موارد زیادى لطافت شعر خود را با اغراق و مبالغه
گویى مىرسانند. در حالیکه پیامبر از طریق وحى بدون هیچ اغراق و مبالغه اى
افکار عالى اسلام و قرآن را به بهترین وجه به مردم ابلاغ فرمودند.
آرى این قرآن است که از ابتدا تا انتها با آن گستردگى فوق العاده و جذابیت فوق تصورش ذره اى از اغراق و مبالغه را در آن نمىیابیم؛
5 ـ شاعر در موارد بسیارى به جهت زیبایى و لطافت و ردیف شدن قافیه و سجع
خود را تسلیم الفاظ مىکند و نوعاً از حقایق و واقعیتها بدور است؛ اما
قرآن با همین الفاظ متداول بهترین حقایق و واقعیتها را با بیانى جذاب و
فوق العاده گیرا مطرح فرموده است؛
6 ـ شعر هر چقدر جالب و عالى باشد محدود به زمان و مکان و گروه خاصى است؛
اما قرآن بدور از هر گونه محدویت بیانگر بهترین و کاملترین واقعیتها بوده
و گاهاً با عباراتى کوتاه بالاترین معارف را به بشریت معرفى نموده است؛
7 ـ با نگاهى به موقعیت شعر در زمان جاهلیت که بیشتر مولود زندگى شاعر،
اموال طبیعى و اجتماعى او بود و مشهورترین موضوعات او وصف، مدح، رثا و
هجاء، فخر و غزل و خمر بود. خصوصا با توجه به اینکه مردم اعتقاد به این
داشتند که شاعر را شیطان و یا جنى است که مطالب را به او القاء مىکند،
بهتر مىتوان به حکمت آیه شریفه پى برد.
تذکر این نکته خالى از اهمیت نیست که تمام این موارد نسبت به مقام رفیع
نبوت است و موقعیت ناهنجار شعر جاهلیت. والا شعر نفساً امرى است مطلوب و
مىتواند در تعالى امور مثمر ثمر باشد. چنانکه پیامبر فرموده اند:
ان من الشعر لحکمة و ان من البیان لسحرا(64)
بعضى اشعار حکمت و پاره اى از سخنان سحر هستند.
دیدگاه قرآن در باره شاعران
گفته شد که شاعر از مقام و موقعیت فوق العادهاى برخوردار بوده به حدى که
بالاتر از خطیب و رفیعتر از جنگنجو بوده است. و با پیدا شدن شاعرى در
قبیله مجالس جشن و سرور برگزار مىگردید که قبیله صاحب شاعرى شده است که
در واقع او زبان گویاى قبیله خواهد بود و با اشعارش هم مىتواند تألیف
قلوب نماید و هم دشمنان را هجو کند. و با رجزهایش جنگجویان را تشویق کرده
و پیروزیها را نصیبشان نماید. و با رثاهایش مصائب و مصیبتها را بیان کند
و مصیبت زدگان را تسلى خاطر دهد...
از جمله آیات نازله در این کتاب شریف چند آیه است که با بیان اوصاف شاعران
دیدگاه خود را نسبت به آنها بیان داشته و بهمین مناسبت یک سوره از قرآن
بنام الشعراء(65) نام گرفته است.
خداوند در آیاتى از این سوره ابتدا در مقام نفى و رد شاعران آنها را طرد
کرده اما براى اینکه این توهم پیش نیاید که چرا؟ و علت رد آنها چیست؟
اوصافشان را به خوبى بیان فرموده که علت طرد آنها وجود آن خصائص است. در
آخر با یک استثنا شاعران مورد نظر را با بیان اوصافشان مورد توجه و عنایت
خاص خود قرار داده است.
آیات دسته سوم از آیات مربوط به شعر و شاعرى که شامل چهار آیه آخر سوره شعراء مىباشد بیانگر همین دیدگاه است.
شأن نزول آیات
بعضى گفته اند که آیات در باره تنى چند از شاعران قریش که پیامبر را ناسزا
گفته بودند نازل شده است. اما مشهور بین مفسران این است که آیات دربر
گیرنده تمام شاعران جاهلیت و کفار بوده و همچنین در تمام مکانها و زمانها
شاعران هم فکر و عقیده و مشترک در این اوصاف را در بر مىگیرد.
خط مشى و سیر فکرى شاعران با پیامبر اکرم متفاوت است.
خداوند در این آیات ضمن رد و طرد اینگونه شاعران خط مشى آنها را که مغایر
با سیر فکرى و عملى پیامبر اکرم است معرفى کرده که به مواردى از آنها
اشاره مىشود:(66)
1 ـ شاعران در عالم خیال و پندار حرکت مىکنند ولى پیامبر مملو از واقع بینى براى نظام بخشیدن به جهان بشریت سیر مىکند؛
2 ـ شاعران غالباً طالب عیش و نوشند و در بند زلف و خال یار؛
3 ـ آنها معمولاً در پندارها و تشبیهات شاعرانه خویش گرفتارند؛ حتى هنگامى
که قافیهها آنها را به این سمت و آن سمت مىکشاند، در هر وادى سرگردان
مىشوند؛
4 ـ آنها غالباً در بند منطق و استدلال نبوده و اشعارشان از هیجاناتشان
تراوش مىکند و این هیجانات و جهتهاى خیالى هر زمان آنان را به وادى دیگرى
سوق مىدهد؛
5 ـ هنگامى که از کسى راضى و خوشنود شوند او را با مدائح خود به اوج
آسمانها مىبرند هر چند که او مستحق قعر زمین باشد و از او فرشته اى زیبا
مىسازند هر چند شیطانى لعین باشد و هنگامى که از کسى برنجند چنان به هجو
او مىپردازند که گوئى مىخواهند به اسفل السافلینش بکشانند هر چند موجودى
آسمانى و پاک باشد؛
6 ـ شاعران غالباً مردان بزمند نه جنگاوران رزم؛ اهل سخنند نه اهل عمل.
خدا فرموده است: «انهم یقولون ما لایفعلون.» و این در حالى است که پیامبر
با خط مشى با محتوا و حساب شده وحى و قرآن که سرتاسر عمل به موازین و
مبانى عالى کمال است و سیر فکرى و عملى قابل توجهش هیچ سنخیت و ارتباطى با
آن سیر فکرى شاعران نداشته و ندارد.
بیان آیات
با توجه به آن سیر فکرى بیان شده اوصافى را که قرآن براى شاعران مطرح فرموده است به شرح زیر هستند:
1 ـ پیروان آنها گروهى گمراهند؛ یتبعهم الغاوون.
2 ـ آنها مردمى بى هدف و متأثر از هیجانهایند؛ انهم فى کل واد یهیمون.
3 ـ سخنانى مىگویند که خود به آن عمل نمىکنند. انهم یقولون مالا یفعلون.
با مراجعه به تاریخ، عقل، عرف و... کاملاً معلوم مىشود که پیامبر اکرم دقیقاً در مقابل این اوصاف است.
بیان اوصاف شاعران اسلامى:
1. مؤمن به خدا و اسلام و مبانى قرآن؛ الا الذین آمنوا...
2. اعمال صالح پیشه مىکنند؛ و عملوا الصالحات...
3. همیشه بیاد خدا هستند؛ و اذکروا الله کثیراً...
4. در مقابل ظلم و ستم مقاوم بوده و دادخواه مظلومانند. و انتصروا من بعد ماظلموا...
در روایات است وقتى که این آیات نازل شد عده اى از شاعران خدمت پیامبر
رسیدند. در حالیکه گریه مىکردند و مىگفتند ما هم جزو شاعران هستیم در
حالیکه خداوند این آیات را نازل فرموده است. پیامبر قسمت آخر آیه را براى
آنها تلاوت نموده و فرمود: شما از اینها هستید.(67) الا الذین آمنوا...
پس معلوم شد که نفس شعر مذموم نیست چنانکه هر که شاعر شد مطرود و مغضوب
الهى نخواهد بود. بلکه همانطورى که شعر در مواردى بسیار مورد پسند است
شاعر نیز به تناسب آن مورد نظر و عنایت است.
بقول منوچهرى دامغانى(68) که در یکى از قصایدش چنین سروده است:
گر مدیح و آفرین شاعران بودى دروغ
شعر حسان بن ثابت کى شنیدى مصطفى؟
بر لب و دندان آن شاعر که نامش بابغه است
کى دعا کردى رسول هاشمى. خیر الورى؟
در خاتمه بحث جملههایى از گفتار دانشمند محترم جناب آقاى قرشى را یادآور مىشویم.
«نا گفته نماند در قرآن به شعر جاهلیت و شعر غیر مسئول حمله شده است. شعرى
که در خدمت هوسهاى شخصى است و به جهت آن شعر سروده مىشود و قابل پیاده
شدن در عمل نیست. مثل تابلوهاى خیالى که نفعى به حال جامعه ندارند و فقط
اشخاص میلیونر آنها را با قیمت گزاف مىخرند. آرى اینگونه اشعار غیر مسئول
و مضر و محصول خیالبافى مورد حمله قرآن قرار گرفته است و قرآن نسل آنها را
قطع کرد. ولى بعدها خلفا آن را زنده کردند و به شاعران مطرب کیسههاى زر
دادند».(69)
و گرنه شعر مفید و مبین حقیقت مورد نظر قرآن و اولیاى دین است چنانکه از استثنا در آیه اخیر روشن گردید.
اصولاً سخنى که از روى وهم و خیال باشد خواه بصورت نظم باشد، یا نثر، در
اسلام مذموم است. ولى بیان حقایق در هر قالبى که باشد ممدوح و مورد نظر
است.(70)
پی نوشت ها :
* ـ این مقاله نتیجه تحقیق نویسنده در پژوهشکده علوم قرآنى دار المفید مىباشد.
1 ـ نقل شده است که حضرت آدم (ع) بعد از هبوط به زمین و موقع دیدن
صحنههاى تازه این کره خاکى چند بیت شعر انشاء کرده اند. بحارالانوار، ج
79 ص 290؛ تذکرة الشعراء، ص 18.
2 ـ چنانکه استاد دکتر سید جعفر شهیدى چنین نوشته اند:
از آنجا که شعر از دو عنصر اساسى عاطفه و خیال تکوین یافته و انسان طبیعتا
موجودى است عاطفى به حدى که در حیات اجتماعى او نقش عاطفه کمتر از عقل
نیست. پس میل به شعر در انسان از همان زمانهاى پیشین وجود داشته است. بحدى
که نمىتوان گفت کدام فن بر دیگرى تقدم دارد شعر بر نثر یا نثر بر شعر. و
در جاى دیگر چنین نگاشته اند: سابقا گفتیم که شعر گفتن از غرائز فطرى
انسان است به حدى که منع او از شعر ممکن نیست. مقاله: الشعر واثره فى
الاخلاق و المجتمع.
3 ـ چنانکه حضرت زهرا سلام اللّه علیها با امام حسن و امام حسین چنین حالتى را داشته اند... .بحار، ج 43، ص 286.
4 ـ محمد خوانسارى، منطق صورى، ص 236.
5 ـ چنانکه در تفسیر روح البیان ج 7 ص 429 متعرض این دو قسم شده و معتقد
است شعر مورد نظر قرآن همان شعر منطقى است که دستخوش وهم و خیال است. حال
چه مقفى باشد و موزون یا خیر فرق نمىکند. ما در مباحث بعدى متعرض کلام
ایشان خواهیم شد.
6 ـ اساس الاقتباس ص 586 و 587.
7 ـ زبان و نگارش فارسى؛ تألیف جمعى از مؤلفان؛ چاپ انتشارات سمت؛ ص 145.
8 ـ این همان تقسیم قبلى شعر است به شعر منطقى و اصطلاحى.
9 ـ همان، ص 146. به نقل از دیوان بهار، ج 2، ص 407.
10 ـ سوره شعراء 227 ـ 224.
11 ـ تاریخ ادبیات عرب؛ تألیف عبدالجلیل. ترجمه. آذرتاش آذرنوش، ص 38.
12 ـ الدین و الادب، انتشارات دانشگاه تهران. دلائل الاعجاز، عبد القاهر الجرجانى، صص 18 و 19.
13 ـ الغدیر، ج 2، ص 7.
14 ـ ده گفتار استاد مطهرى، ص 253.
15 ـ سیر تحول قرآن صص 168. 171. 172.
16 ـ الشفاء بتعریف حقوق المصطفى، ج 1، ص 370. الوفاء بأحوال المصطفى، ج 1، ص 265. بحار الانوار، ج 18، ص 198 با اختلاف.
17 ـ قرآن در اسلام، ص 160. التمهید، ج 4، ص 202، بنقل از سیره ابن هشام، ج 1، ص 327، 338.
18 ـ ر. ک: تفسیر نمونه، ج 22، ص 444.
19 ـ سوره فصلت، آیه 13. اگر کافران از خدا اعراض کردند به آنها بگو من شما را از صاعقه اى مانند صاعقه هلاک عاد و ثمود ترسانیدم.
20 ـ بحارالانوار، ج 92، ص 295. و سیره ابن هشام. ج 1، ص 313 و 314، با اندکى تغییر.
21 ـ همان، ج 17، ص 212. و همچنین المتهید، ج 4، ص 214، با تغییر.
22 ـ تفسیر التبیان، ج 9، ص 412.
23 ـ تفسیر فى ظلال القرآن، ج 6، ص 245.
24 ـ بحارالانوار، ج 18، ص 168.
25 ـ تاریخ ادبیات عرب، ترجمه آذرنوش، ص 38.
26 ـ المفصل فى تاریخ العرب، ج 9، ص 119.
27 ـ المیزان، ج 19، ص 17، ترجمه فارسى ج 19، ص 33. و همچنین تفسیر نمونه، ج 22، ص 443.
28 ـ تفسیر مجمع البیان، ج 8، ص 674.
29 ـ ر. ک، تفسیر المیزان، ج 17، ص 108. ترجمه فارسى ج 17، ص 169. و نیز تفسیر احسن الحدیث، سید على اکبر قرشى ج 9، ص 103.
30 ـ تفسیر کبیر، فخر رازى ج 26، ص 104. انه معلم من عنداللّه فعلمه ما اراده و لم یعلمه ما لم یرد.
31 ـ تفسیر التبیان، ج 8، ص 473. لانه لو علمناه ذلک لدخلت به الشبهه على
قوم فى ما اتى به من القرآن و انه قدر على ذلک لما فى طبعه من الفطنة
للشعر.
32 ـ ر. ک، تفسیر تبیان، ج 8، ص 473. تفسیر روح المعانى، جزء 23، ص 43.
تفسیر الجامع، ج 15، ص 51 تا 55. تفسیر الجواهر، ج 7، جزء 17، ص 142.
33 ـ تعلیقه بر تفسیر ابوالفتوح، ج 9، ص 289 ـ آیة اللّه میرزا ابوالحسن شعرانى.
34 ـ نهج الفصاحه، حدیث 118.
35 ـ ر. ک: ترجمه المیزان، ج 17، ص 17.
36 ـ المیزان، ج 17، ص 117، به نقل از تفسیر القمى.
37 ـ تفسیر الجامع قرطبى، ج 15، ص 51 تا 55.
38 ـ لغتنامه علاّمه دهخدا، حرف شین، ص 398. ترجمه الاتقان، ج 2، ص 386.
39 ـ اعجاز القرآن. ابوبکر باقلانى صص 80 ـ 81.
40 ـ سوره یس، آیه 69.
41 ـ سوره حاقه، آیه 41.
42 ـ تفسیر روح البیان، ج 7، صص 429 و 430.
43 ـ تفسیر روح البیان، ج 6، ص 315. انما رموه بالکذب فان الشعر یعبر به عن الکذب و للشاعر الکاذب.
44 ـ ولید از قضات عرب بوده و بسیارى از مشکلات عرب به دست او حل مىگردد؛ فروغ ابدیت. ج 1، ص 239.
45 ـ فروغ ابدیت، ج 1، ص 240. الشفاء بتعریف حقوق المصطفى، ج 1، ص 365. الوفاء بأحوال المصطفى، ج 1، ص 203، با اندکى تغییر.
46 ـ انشاد از نشد به معنى خواندن شعر است. حال گوینده خود او باشد یا شعر
دیگرى را بخواند. انشاء از نشأ به معنى ایجاد کردن. کسى که شعر بسراید.
47 ـ ر. ک: الغدیر، ج 2، ص 3.
48 ـ المیزان، ج 17، ص 117. در بین صاحب نظران نامبرده عبارت علامه نوشته شد.
49 ـ همان.
50 ـ المفصل فى تاریخ العرب، ج 9، ص 244. اما اینکه عایشه گفته شعر
مبغوضترین سخنان نزد او بود بعداً خواهیم گفت این بستگى به نوع شعر دارد.
و الاّ حضرت مکرراً به اشعار شاعران اسلامى توجه و عنایت خاص داشتند.
51 ـ تفسیر ابوالفتوح رازى، ج 9، ص 288.
52 ـ الغدیر، ج 2، ص 4. دلائل الاعجاز، عبدالقاهر الجرجانى، ص 17.
53 ـ الغدیر، ج 2، ص 7.
54 ـ همان.
55 ـ تاریخ ادبیات عرب. عبدالجلیل ترجمه آذرنوش ص 65.
56 ـ الغدیر، ج 2، ص 7. دلائل الاعجاز، عبد القاهر الجرجانى، ص 14، با اندکى اختلاف.
57 ـ الغدیر ج 2، ص 6. التمهید، ج 4، ص 321.
58 ـ همان. دلائل الاعجاز، عبد القاهر الجرجانى، ص 13، با اندکى اختلاف.
59 ـ راجع به انتساب این دیوان که حدود 1500 بیت دارد به امام على (ع) شک و تردید فراوان وجود دارد که در جاى خود متذکر شده ایم
60 ـ تفسیر نمونه، ج 15، ص 385. یا معشرالشیعه علموا اولادکم شعرالعبدى فانه على دین اللّه.
61 ـ تفسیر نمونه، ج 18.
62 ـ ترجمه الاتقان، ملا جلال سیوطى، ج 2، ص 384 و التمهید، ج 4، ص 49 به نقل از راغب اصفهانى.
63 ـ سفینة البحار، ج 1، ص 703. اعجاز القرآن، عبدالکریم خطیب، ج 1، ص 103.
64 ـ سوره 26 از قرآن کریم.
65 ـ این موارد برگرفته از تفسیر شریف نمونه است. ج 15، ص 378.
66 ـ الغدیر، ج 2، ص 9.
67 ـ شعر و شاعرى در ایران اسلامى، ص 24، معظمه اقبالى.
68 ـ یک نفر شاعر با گفتن یک سطر شعر در ولادت فرزند فضل بن خالد برمکى سى
و شش هزار «درهم» جایزه گرفت. تفسیر احسن الحدیث، على اکبر قرشى، ج 9، ص
106.
69 ـ قاموس قرآن، على اکبر قرشى، ج 4، ص 46.
منبع:فصلنامه نامه مفید، شماره 4
يکشنبه 28/9/1389 - 3:23
اهل بیت
در نوشتار حاضر، ابتدائاً از تاریخچه شعر و تدوین آن و اینکه شعر از
فطریات انسان است سخن به میان آمده است. سپس فرق شعر را با نظم بیان نموده
و آیات مربوط به شعر و شاعران را ذکر کرده ایم و ضمن دسته بندى این آیات
به بیان آراى مفسران شیعه و اهل سنت پرداخته و نهایتاً مدعاى خود را با
استناد به آیات و روایات به اثبات رسانده و در پایان با توجه به آیات
شریفه قرآن موقعیت شاعران را نفیاً و اثباتاً مطرح کرده و از مطلوبیت نفسى
شعر سخن گفته ایم.
شعر و موقعیت آن
شعر از قدیم الایام معمول بوده و شاید بتوان گفت قدرت شعر گفتن در بشر
همزمان با قدرت بیان بوده است.(2) و حتى بعضى آنرا از غرائز فطرى انسان به
حساب آورده اند.(3)
اهمیت شعر در انسان به قدرى است که او در ایّام خاصى تمایل به سرودن آن
دارد؛ مثلاً مادر موقع بچه دارى که کودک خود را به ترقص در مىآورد عموماً
الفاظى خیالى توأم با وزنى هر چند محدود بر زبان جارى مىکند.(4) و گاهى
اوقات با صداى خود ترانه اى هم مناسب با آن، به اجرا در مىآورد و همچنین
در مصائب باز این خصوصیت را بیشتر در زنها خصوصاً زنان عزادار و مصیبت
دیده به خوبى مشاهده مىکنیم.
اما در مورد اینکه شعر از چه زمانى به عنوان یک علم تدوین یافته و مورد بحث و بررسى قرار گرفته است. مىتوان گفت.
از جمله «رسالههاى ارسطو در علوم مختلف» رساله اى است در فن شعر و آن
نخستین نقد دقیقى است از پیشینیان در زمینه شعر و ادب که به دست ما رسیده
است.(5)
لذا در کتب منطق در بحث صناعات خمس منطقیون بالاتفاق صنعت پنجم را به شعر
اختصاص داده و کم و بیش در باره آن بحث کرده اند. هر چند بحث منطق در باره
شعر با بحث در باره آن در علم عروض و قافیه «علم بدیع» و وزن و موسیقى
تفاوت بسیارى دارد.
بعلاوه شعر اصلاً از نظر منطقى با شعر از نظر ادیبان تفاوت زیادى دارد؛
چرا که از نظر منطق شعر محدود به مخیلات است صرف نظر از وزن و قافیه؛ ولى
شعر از نظر ادب مخیلات توأم با وزن و قافیه است،(6) البته شعر نیمایى و
شعر سپید را باید از این مسأله استثنا کرد.
مرحوم خواجه نصیرالدین طوسى در کتاب شریف «اساس الاقتباس» در مقاله نهم چنین مىنویسند:
«شرط تقفیه در قدیم نبوده است و خاص است به عرب و دیگر امم از ایشان گرفته
اند. اشعار یونانیان بعضى چنان بوده است و در دیگر لغات مانند عبرى و
سریانى و فرس هم وزن حقیقى اعتبار نکرده اند و اعتبار وزن حقیقى به آن
مىماند که اول هم عرب را بوده است مانند قافیه و دیگران هم متابعت ایشان
کرده اند. گرچه بعضى بر ایشان بیفزوده اند مانند فرس.»(7)
تعریف شعر
با توجه به این مطالب باید گفت شعر از نظر متأخران و ادیبان عبارت است از:
«گره خوردگى عاطفه و تخیل که در زبانى آهنگین شکل گرفته باشد. بر خلاف نظم که کلامى است موزون و مقفى بدور از عاطفه و خیال.»
پس عناصر و ارکان مهم شعر عبارتند از: عاطفه، تخیل، زبان، موسیقى و تشکل؛ ولى عناصر نظم همان وزن و قافیه هستند.(8)
در کتب منطق شعر را به دو 2 گروه تقسیم کرده اند.(9)
1 ـ شعر ارسطویى. که تخیلى است صرف نظر از وزن و قافیه.
2 ـ شعر عروضى. که آمیخته است از تخیل و وزن و قافیه.
با توجه به این تعریف و توضیح در مىیابیم که اگر نظم بدون تخیل باشد دیگر
شعر نیست؛ مانند: نصاب الصبیان تألیف ابونصر فراهى در فن لغت، الفیه تألیف
محمدبن مالک در فن ادب عربى، منظومه تألیف فیلسوف بزرگوار حاج ملا هادى
سبزوارى در منطق و فلسفه و همچنین اُرجُوزههاى متعددى که علما در علوم
مختلف (از فقه و اصول و کلام و رجال و...) به نظم در آورده اند.
ملک الشعراى بهار قطعه شعرى دارد با عنوان شعر و نظم بدین قرار:
شعر دانى چیست؟ مرواریدى از دریاى عقل
شاعر آن افسونگرى کاین طرفه مروارید سفت
صنعت و سجع و قوافى هست نظم و نیست شعر
اى بسا ناظم که نظمش نیست الاّ حرف مفت
اى بسا شاعر که او در عمر خود نظمى نساخت
واى بسا ناظم که او در عمر خود شعرى نگفت.(10)
از اینکه گفتیم ماده شعر از تخیلات است نباید تصور کرد که شعر سراسر
خیالپردازى است. بلکه شعر نوعى محاکات است از عالم واقع؛ اما شاعر معمولاً
عین واقع را توصیف نمىکند، بلکه در آن با افزودن و کاستن و آوردن تشبیهات
زیبا و کنایه و استعاره و اغراق تصرف مىکند، هر چند نباید از نظر دور
داشت که شخص شاعر و موقعیت او و زمان و مکانى که در آن زندگى مىکند در کم
و کیف شعر او دخالت دارند.
چنانکه در قرآن راجع به شاعران دو پهلو خطاب فرموده. اول با کلمه الشعراء
آنها را ذم نموده و سپس با حرف استثناء خوبان از آنها را مدح و توصیف
مىنماید.(11)
مقام و موقعیت شعر و شاعر در عصر جاهلیت
شعر و شاعر در آن زمان به قدرى حائز اهمیت بودند که آن دو را مقدم بر
شمشیر و جنگجو مىدانستند و چه بسا ارزش او را بر خطیب و خطابه نیز برترى
مىدادند؛ چرا که شاعر زبان قبیله بود و در جنگها او بود که دشمن را هجو
مىکرد و با رجزهایش لشکر را بر مىانگیخت و احساسات آنها را به هیجان در
مىآورد و نهایتاً پیروزى را نصیبشان مىنمود. و اگر در قبیله اى شاعرى
پدیدار مىشد براى او جشنها بر پا مىکردند و به رقص و پایکوبى و اطعام
مىپرداختند که قبیله آنها زبان گویائى به دست آورده است که در تمام مراحل
حیات منشأ موفقیتهاى مختلفى برایشان بود.
در اهمیت شعر و شاعر در آن عصر چنین نوشته اند:
«در آن روزگار نقش اجتماعى راستینى به عهده شاعر بود. قدرت شاعر بر قدرت
خطیب فزونى داشت؛ زیرا شعر با سرعت بیشترى در خاطرهها نقش مىبندد و
زودتر از خیمه گاهى به خیمه گاهى دیگر و از چاه آبى به چاه آب دیگر انتشار
مىیابد؛ از طرف دیگر نوعى ویژگى مافوق طبیعى با نام شاعر ملازم بود.
مىپنداشتند که موجودى نامرئى و نیرومند که همان جن باشد به وى الهام
مىبخشد و یا حتى در درون او حلول کرده است. هر شاعر جن خاص خود را داشت؛
سخنان شاعر خاصه هجاهاى او از قدرت خباثت آمیزى برخوردار بود و گاه همچنان
که پیش از این گفتیم قبائل شاعران اسیر را دهانبند مىزدند تا شاید از
قدرت زیان آور سخنانشان رهایى یابند.»(12)
ظهور اسلام و پیشرفت شعر
با ظهور اسلام در جزیرة العرب نه تنها اهمیت و مقام و رتبه شعر تنزل نیافت
بلکه شعر به نحو بهترى به حیاط خود ادامه داده و با ترغیبها و تشویقهاى
پیامبر و توجه آن حضرت به مقام شعر و شاعرى مکان و مقام خود را به نحو
مطلوبترى افزایش داد.
در تاریخ مىبینیم که در بین اسراى جنگ احد اسیرى که شاعر است مورد لطف
پیامبر قرار گرفته و بر او منت نهاده و آزادش مىکند؛ اما بر خلاف دیگر
اسیران از او فدیه دریافت نکرده؛ ولى در مقابل آزادى او تعهد مىگیرند که
بر ضد اسلام و مسلمین شعر نسراید. و یا در جاى دیگر پیامبر اکرم
صلىاللهعلیهوآله کعب بن زهیر را مهدور الدم دانسته و خون او را مباح
نموده اند؛ ولى به جهت شعرى که سروده بود مورد توجه پیامبر قرار گرفته و
حضرت او را مورد عفو و مرحمت قرار مىدهند.(13)
مقام شعر در مواردى به حدى بالا میرود که پیامبر عزیز اسلام مسلمین را
همانطوریکه امر به تعلیم و تعلم قرآن کریم مىفرموده آنان را امر به سرودن
و ضبط و ثبت اشعار فرموده و این امر را یارى دین و جهادى در راستاى حفظ
اسلام مىدانستند.(14)
شهید مطهرى در اهمیت شعر و شاعران به نمونههایى اشاره فرموده اند، از جمله نوشته اند:
«کمیت اسدى با همان اشعارش بیشتر از یک سپاه براى بنى امیه ضرر داشت».
و باز نوشته اند:
«یک قصیده آنها به اندازه یک سلسله مقالاتى که یک متفکر انقلابى بنویسد اثر دارد.»(15)
شعر در قرآن
چنانکه دیدیم اسلام به «شعر» اهمیت مىدهد و پیامبر اسلام شعراى متعهد را
ارج مىنهاده است، با این حال خداوند متعال در قرآن مجید با صراحت تمام
صفت «شاعر» بودن را از پیامبر نفى فرموده است. چنانکه «شعر نبودن» قرآن
مجید را تصریح نموده و اکنون سیرى در این دسته از آیات قرآن مجید مىکنیم.
مجموع آیاتى که درباره رسالت خاتم النبیین نازل شده است حدود 1920 آیه مىباشد که درصد متوسط آن 30% کل قرآن مىباشد.
این آیات خود بر سه 3 دسته تقسیم شده است:
دسته اول. تذکر و تعلیم توحید و ذکر صفات و نعمات الهى است که حدود 817 آیه را در بر مىگیرد.
دسته دوم. تنزیل قرآن از جانب پروردگار و مسأله وحى و خصوصیات پیامبر اکرم است و حدود 634 آیه مىباشد.
دسته سوم. وصف و جدال با مشرکین که اوج این آیات مربوط به چند سال قبل از
هجرت بوده ولى بعد از هجرت نیز حتى تا سال آخر عمر مبارک پیامبر اکرم
ادامه داشته است که حدود 445 آیه مىباشد.(16)
آنچه در این مقاله مطمح نظر است دسته دوم از این آیات است که در آنها
بیشتر به جنبه تنزیل قرآن از طرف خداوند و مسأله وحى و بیان خصوصیات
پیامبر و احیاناً رد اتهامات وارده بر آن حضرت از طرف کفار و مشرکین توجه
شده است.
از جمله آیات نازل شده در شش مورد طى شش سوره در ضمن حدود ده آیه مواردى
را در مقام دفع این تهمت که پیامبر اکرم شاعر است و چیزهایى را که به
عنوان قرآن آورده است، شعر است مطرح فرموده است.
مناسب است که قبل از هر گونه بیان و نظرى اصل آیات را بترتیب قرآن با
ترجمه فارسى آنها نوشته سپس به شأن نزول و توضیح و بیان آنها پرداخته شود.
1 ـ بل قالوا اضغاث احلام بل افتراه بل هو شاعر فلیاتنا بایه کما ارسل الاولون (انبیاء / 5)
و لیکن این مردم غافل نادان گفتند که سخنان قرآن خواب و خیالى بى اساس است.
بلى محمد صلىاللهعلیهوآله که به این قرآن دعوى نبوت مىکند شاعرى است
که این کلمات را خود بافته است و از دروغ به خدا نسبت مىدهد و گرنه باید
مانند پیغمبران گذشته آیت و معجزه اى براى ما بیاورد.
2 ـ والشعراء یتبعهم الغاون. الم تر انهم فى کل واد یهیمون. و انهم یقولون
مالا یفعلون. الاالذین آمنوا و عملوا الصالحات و ذکرواالله کثیراً
وانتصروا من بعد ما ظلموا و سیعلم الذین ظلموا اى منقلب ینقلبون. (شعراء /
227 ـ 224)
«پیامبر شاعر نیست». شعرا کسانى هستند که گمراهان از آنان پیروى مىکنند.
آیا نمىبینى آنها در هر وادى سرگردانند و سخنانى مىگویند که خود عمل
نمىکنند، مگر کسانى که ایمان آورده اند و عمل صالح انجام مىدهند و خدا
را بسیار یاد مىکنند و به هنگامى که مورد ستم واقع میشوند به دفاع از
خویشتن و «مؤمنان» بر مىخیزند (و از ذوق شعرى خود کمک مىگیرند) و به
زودى آنها که ستم کردند مىدانند که بازگشتشان به کجاست.
3 ـ و علمناه الشعر و ماینبغى له ان هو الا ذکر و قرآن مبین. (یس / 69)
نه ما او را (یعنى محمد صلىاللهعلیهوآله ) شعر آموختیم و نه شاعرى
شایسته مقام اوست، بلکه این کتاب ذکر الهى و قرآن روشن بیان خداست.
4 ـ و یقولون ائنا لتارکوا الهتنا لشاعر مجنون. (صافات / 36)
«با کمال تکبر و بى شرمى» مىگفتند آیا ما براى خاطر شاعر دیوانه اى دست از خدایان خود برداریم.
5 ـ ام یقولون شاعر نتربص به ریب المنون. قل تربصوا فانى معکم من المتربصین. (طور / 31 ـ 30)
یا که «کافران نادان) گویند «محمد صلىاللهعلیهوآله » شاعریست «ماهر» و
ما حادثه مرگ او را انتظار داریم. «تا به مرگ از دعوى نبوتش آسوده شویم».
اى رسول بگو شما به انتظار مرگ من باشید که من هم از منتظران «مرگ و هلاک»
شما هستم.
6 ـ انه لقول رسول کریم. و ما هو یقول شاعر قلیلا ما تؤمنون. (حاقه / 42 ـ 41)
قرآن به حقیقت وحى خدا و کلام رسول بزرگوار است. نه شخص شاعرى «و گفتار
خیالى و موهومى» است گرچه اندکى مردم هوشیار به آن ایمان مىآورند.
تذکر
این شش سوره تماماً جزو سورههاى مکى هستند؛ و همانگونه که گفته شده معلوم
مىشود این اتهام در مکه بین سران کفار مطرح بوده است.(17)
شأن نزول آیات شریفه
براى اینکه بهتر بتوانیم به علت و فلسفه نزول این آیات شریفه پى ببریم، لازم است شأن نزول آنها را بیان کنیم.
کفار قریش با اینکه خود از جاذبههاى قرآن بى بهره نبوده و شدیدا تحت
تأثیر آن کلام الهى قرار مىگرفتند خصوصاً وقتى که وجود مقدس پیامبر اکرم
صلىاللهعلیهوآله با آن صداى زیبا و قرائت جذّاب و نفس گیرایش آیات
الهى را تلاوت مىفرمودند همه شدیداً جذب شده و تحت تأثیر قرار مىگرفتند؛
حتى سران کفار قریش که از مخالفین سرسخت بودند شبانه از خفا و تاریکى
استفاده کرده و پنهان از دیگران خود را در گوشه اى مخفى کرده و به تلاوت
قرآن گوش فرا مىدادند؛(18) اما وقتى به طور جدى دریافتند که این امر با
عقاید و افکار و منافع آنها سر سازگارى ندارد بلکه شدیداً آنها را به خطر
مىاندازد به فکر چاره اندیشى افتادند و براى اینکه این جاذبه پر قدرت و
با صولت قرآن و پیامبر را از دیدگاه عامه مردم بیندازند، دست به اتهامات
مختلف و متعدد و گاه متضاد با هم مىزدند. چنانکه گاهى حضرت را ساحر
مىخواندند و در برهه اى ایشان را کاهن معرفى مىکردند و در زمانى او را
شاعر مىپنداشتند؛ حتى به آن حضرت نسبت جنون داده و یا ایشان را مُفْتِرْ
و دروغگو مىخواندند.
این تهمتهاى نامناسب و احیاناً متضاد(19) خود حاکى از تحیّر و بیچارگى
آنها بود که توأم با جهالت و لجاجتشان معجونى ساخته بود که مرتکب هر نسبت
و هر کارى مىشدند تا بتوانند از نفوذ قرآن و پیامبر بکاهند.
بد نیست این نکته را متذکر شویم که آنها در این اتهامات دست به اقدام دسته
جمعى مىزدند. قبل از نسبت هر تهمتى به پیامبر به طور مخفیانه جلسه اى
تشکیل مىدادند؛ چنانکه این امر از آیه شریفه معلوم است.
و اسرّواالنجوى الّذین ظلموا. هل هذا الاّ بشر مثلکم...(سوره انبیاء / 3)
این ظالمان در گوش خود گفتگوهایى را که براى توطئه انجام مىدهند، پنهان مىدارند و مىگویند این یک بشر عادى مثل شماست...
در تایید این مطلب به روایتى که علاّمه مجلسى در بحارالانوار نقل کرده اند استناد مىکنیم.
مضمون روایت چنین است:
قریش در مجلسى اجتماع کردند و بعد از مشورت، عتبة بن ربیعه را به نزد
پیامبر فرستادند و به او گفتند که به پیامبر چنین بگوید: قوم و قبیله تو
مىگویند که تو امر عجیب و بزرگى را آورده اى که آبا و اجداد تو بر آن
نبودند و هیچیک از ما نیز بر آن اعتقاد نداشته و تو را تبعیت نخواهیم کرد
و یقیناً تو احتیاجى دارى که ما او را برآورده مىکنیم و هر چقدر مال
مىخواهى ما بتو مىدهیم و از این کار دست بردار.
بعد از اینکه عتبه این پیغام را به حضرت رسانید و سخنانش تمام شد، پیامبر
فرمودند بسم الله الرّحمن الرّحیم حم تنزیل من الرّحمن الرّحیم و سوره
شریفه را تا آیه فان اعرضوا فقل انذرتکم صاعقه مثل صاعقة عاد و ثمود (20)
تلاوت فرمودند. عتبه بعد از شنیدن این آیات به سوى قریش برگشت و قضیه را
به اطلاع آنها رساند و سپس گفت: کلمنى بکلام ماهو بشعر و لا بسحر و انه
لکلام عجب ماهو بکلام الناس... او «پیامبر» طورى با من صحبت کرد که نه شعر
بود و نه سحر بلکه کلماتى بود عجیب که از جنس کلام بشر نبود...(21)
مشابه همین مسأله و برخورد را ولید بن مغیره داشت که بعد از استماع آیات
سوره حم به خانه برگشت و از منزل خارج نشد؛ او که عموى ابوجهل بود، سران
قریش متعرض ابوجهل شدند که عمویت به دین محمد صلىاللهعلیهوآله گرویده
است. ابوجهل و دیگران از این امر شدیداً غصهدار و غمگین شدند؛ صبح اول
وقت ابوجهل به سراغ عمویش ولید رفته و به او گفت: مرا سرافکنده کردى و به
افتضاح کشاندى و به دین محمد در آمدى. گفت: نه من به دین خود و اجدام
هستم؛ لکن کلامى از او شنیدم که مو بر بدنم راست شد؛ وقتى پرسیدند که آیا
آن کلام شعر بود گفت: خیر. خطابه بود؟ گفت: خیر. هر چه گفتند گفت: خیر.
گفتند پس چه بود؟ گفت: مرا مهلت دهید تا فکر کنم.(22)
این روایت و روایات قبلى همه حاکى از متحیر بودن قریش در امر قرآن و
پیامبر صلىاللهعلیهوآله بود؛ لذا مکرراً جلسه تشکیل داده و به مشورت
مىپرداختند تا شاید بتوانند مرهمى بر آن زخمهاى دردناکشان بگذارند؛ امّا
هیهات.
مرحوم شیخ طوسى در تفسیر تبیان در بیان این آیات چنین فرموده اند:
«... با اینکه مىدانستند پیامبر شاعر نیست چنانکه مىدانستند مجنون هم
نیست؛ اما این اتهامات را به این جهت مىگفتند که نبوت و نزول وحى را بر
پیامبر تکذیب کنند تا بتوانند خود را از پیامدهاى آن راحت کنند و این عملى
است که از بیچارگان و سفیهان سر مىزند که آنها نیز مخالفان خود را تکذیب
مىکنند...»(23)
سید قطب در تفسیر فى ظلال القرآن در همین رابطه مىگویند:
«... آرى. قریش زمانى مىگفتند قرآن شعر است و پیامبر شاعر. آنها وامانده
و متحیر در اینکه چگونه با این بیانات مقابله کنند و چطور با آن مواجه
شوند. بیانات و اقوالى که مانند آن را ندیده و نشنیده و نمىشناختند و
آنقدر اثر داشت که در دل مردم نفوذ کرده و افکار و دیدگاه آنها را به حرکت
درآورده و بر اراده و افکارشان غلبه کرده بود.»(24)
علت اتهام شاعر بودن به پیامبر و وجه تناسب آن
گفته شد که کفار قریش براى آنکه مرهمى بر زخم دلشان بنهند هر گاه پیامبر
را بطریقى مورد اتهام قرار مىدادند تا اینکه بتوانند تأثیر کلام ایشان را
کمتر کنند و توجه مردم به آن حضرت را از بین ببرند و گفته شد که نوعاً
اتهاماتى که به حضرت مىبستند هیچ وجه تناسبى نداشته؛ اما از جهاتى قابل
توجیه بود؛ مثلاً در یکى از جلسات وقتى بحث بر این شد که چه نسبتى به
ایشان بدهند، بعضى پیشنهاد ساحر بودن را مطرح کردند.
چنانکه ولیدبن مغیره در یکى از همان جلسات بعد از رد پیشنهادهاى دیگران به
فکر فرو رفت و بعد از مدتى با ناراحتى سر بلند کرد و گفت: او نیست مگر
ساحر و جادوگر؛ چرا که بین پدر و فرزند و برادر و زن و شوهر جدایى
مىاندازد و این نیست مگر همان سحر و جادو.(25)
اما اینکه چرا حضرت را شاعر مىگفتند، تناسب قضیه در آن بود که در جاهلیت
مردم اعتقاد بر این داشتند که هر شاعرى را شیطان و یا جن خاص خودش است که
اشعار را به او القا مىکند. چنانکه در تاریخ ادبیات عرب در این خصوص آمده
است:
«از طرف دیگر نوعى ویژگى مافوق طبیعى با نام شاعر ملازم بود؛ مىپنداشتند
که موجودى نامرئى و نیرومند که همان جن باشد به وى الهام مىبخشد و یا حتى
در درون او حلول کرده است؛ هر شاعر جن خاص خود را داشت.(26)
دکتر جواد على این قضیه را به طور مبسوط مطرح کرده است و حتى نام شیاطین
بعضى شعرا، که در عصر جاهلیت مردم و خود شاعران به آن اعتقاد داشتند، را
ذکر کرده است. از جمله اسم شیطان اعشى، مسحل بود و شیطان امرئ القیس، لافظ
و شیطان عبید بن ابرص، هبید نام داشت.(27)
لذا قریش با این عنوان که پیامبر شاعر است و این مطالبى را که به عنوان
وحى و قرآن بیان مىکند از طرف خدا نمىباشد، بلکه اشعارى است که توسط جن
یا شیطان به او القاء مىشود؛ حضرت را مورد اتهام قرار مىدادند.
ظاهراً بعضى از قریش نیز به همین مسأله دل خوش کرده بودند که آرى او
پیغمبر نیست بلکه شاعرى است که اشعارى مىسراید؛ لذا امر او را مقطعى
دانسته و مىگفتند او هم مانند دیگر شاعران مىمیرد و ما از دست او راحت
مىشویم. با این چاره اندیشى ظاهراً هم مرهمى بر دلهاى زنگ زده خود
مىگذاشتند، هم جواب سؤال دیگران را مىدادند.
بعلاوه اینکه این تهمت مىتوانست توجیهى براى دفع تأثیر کلام و بیانات
حضرت خصوصاً آیات نازله بر ایشان باشد و از مقام و موقعیتشان بکاهد؛ چرا
که ایشان نیز شاعرى است مانند دیگر شاعران که باستناد مخیلات و ذوقیات و
نهایتاً آموختههاى خود اشعارى را در قالبى جذاب مىسراید، بالاخره مرگ او
فرا رسیده و از بین خواهد رفت. چنانکه آیه شریفه ام یقولون شاعر نتربص به
ریب المنون (سوره طور / 30) حاکى از این دیدگاه است.
علامه طباطبایى در ذیل این آیه چنین فرموده اند:
«حاصل این معنى این است که او شاعر است و ما منتظر مرگ او هستیم تا بعد از
مردنش یادش از دلها برود و اسم و رسمش فراموش شود و ما از دست او راحت
مىشویم.»(28)
دیدگاه قرآن
با توجه به این دو بحث که شأن نزول آیات و تناسب این اتهام را مطرح کردیم.
اکنون دیدگاه قرآن را در باره شعر بودن قرآن و شاعر بودن پیامبر مطرح
مىکنیم:
چنانکه از ظاهر آیات بدست مىآید مىتوان آنها را در سه دسته از هم متمایز کرد:
دسته اول. آیاتى که خداوند از قول کفار این اتهام را به پیامبر مطرح کرده است و آنها عبارتند از سه آیه زیر:
1 ـ بل قالوا اضغاث احلام بل افتراه بل هو شاعر. (انبیاء / 3)
2 ـ یقولون ائنا لتارکوا آلهتنا لشاعر مجنون. (صافات / 36)
3 ـ ام یقولون شاعر نتربص به ریب المنون. (طور / 30)
دسته دوم. آیاتى که خداوند این اتهام را با تأکید تمام رد فرموده است و عبارت از دو آیه زیر است:
1 ـ و ما علمناه الشعر و ما ینبغى له ان هو الاّ ذکر مبین. (یس / 69)
2 ـ (انه لقول رسول کریم) و ما هو بقول شاعر قلیلا ما تؤمنون. (حاقه / 41)
دسته سوم. آیاتى که دیدگاه کلى قرآن را راجع به شاعران نفیاً و اثباتاً مطرح کرده است.
و الشعراء یتبعهم الغاوون....(شعراء / 227 ـ 224)
الف: دسته اول. راجع به این آیات در دو بحث گذشته توضیحات لازم گفته شد.
ب: دسته دوم. که خود در برگیرنده دو مطلب است:
1 ـ پیامبر شاعر نیست و ما به او تعلیم شعر ندادیم.
2 ـ قرآن شعر نبوده و سروده شاعر نیست.
ظاهراً این آیات جواب صریح و قاطعى است به مفاد آیات دسته اول که کفار
پیامبر را شاعر مىدانستند و قرآن را شعر مىپنداشتند. خداوند صراحتاً
فرموده است که پیامبر شاعر نیست و اصلاً شعر به او تعلیم داده نشده و شعر
گفتن او را سزاوار نیست.
توضیح آیات دسته دوم با بیان چند مطلب:
هر چند ما که قرآن را بعنوان اولین منبع و سند در بیان افکار و عقاید و
کلیه مطالب دیگرى که مورد نظر است مىدانیم اما خالى از فایده نخواهد بود.
اگر به استناد نظر علماى بزرگوار از مفسرین و قبل از آن روایات وارده این
مسأله را توضیح بیشترى داده و چند مطلب مربوط را مطرح نماییم.
مطلب اول: آیا پیامبر شعر بلد بودند یا خیر؟
با توجه به این آیه و آیات دیگر ظاهر این است که پیامبر عالم به شعر
نبودند؛ یعنى نمىتوانستند شعر بسرایند و انشا کنند؛ چرا که این امر نسبت
به ایشان منهى عنه بوده و اصلاً خداوند ذوق و قریحه شعر گفتن را به ایشان
نداده است.
چنانکه مرحوم طبرسى نوشته اند:
ما علّمناه الشعر. اى ما اعطیناه العلم بالشعر و انشائه. یعنى ما به پیامبر علم و دانش شعر گفتن را عطا نکردیم.(29)
علامه طباطبایى نیز همین نظر را دارند.(30)
اشکال و جواب.
اگر گفته شود که درست است پیامبر نسبت به سرودن شعر نهى شده بود اما از
آنجاییکه شعر گفتن معمولاً از ذوقیات انسان است و ممکن است هر کس بتواند
شعر بگوید؛ لذا مىگوییم پیامبر احتمالاً ذوق و قدرت شعر گفتن را داشته
لکن چون منهى عنه بوده از آن پرهیز مىکرده است.
در جواب این اشکال باید گفت که دیدگاه مفسران متفاوت است. اکثر آنان ـ از
شیعه و اهل سنت ـ اعتقاد دارند که پیامبر اصلاً علم به سرودن شعر نداشته
است و اگر احیاناً بیت و یا ابیاتى بعنوان شعر به ایشان نسبت داده باشند
آنها را تأویل کرده و جواب داده اند.
اما اینکه علم و قدرت سرودن شعر را نداشته اند.
اول. خداوند صراحتاً فرموده است که پیامبر را شعر تعلیم نداده است.(31)
دوم. اگر ایشان توان و قدرت شعر گفتن را داشتند هر آینه این شبهه براى
دیگران به وجود مىآمد که نکند این آیات از همان اشعار باشد که ایشان با
استفاده از ذوق و قریحه شعرى آنها را مىسراید.(32)
سوم. اصلاً خداوند این ذوق و قریحه شعرى را در وجود مقدس پیامبر ننهفته است.(33)
نظریه دوم. پیامبر ذوق و قریحه شعرى داشته اند.
در مقابل قول اول ـ که مشهور بین مفسران همان بود ـ کسانى از مفسران هستند
که این نهى را دلیلى بر نداشتن ذوق و قریحه شعرى پیامبر
صلىاللهعلیهوآله ندانسته و اعتقاد دارند که ایشان طبع و ذوق شعر داشته
اند لکن چون منهى عنه بوده اند از آن استفاده نمىکرده اند.(34)
انگیزه رأى به قول دوم.
شاید بتوان گفت که طرفداران قول دوم به این علت که پیامبر را جامع تمام
کمالات مىدانسته و بعلاوه ذوق شعرى از فطریات انسان است به اینکه حضرت
ذوق و قریحه شعرى داشته نظر داده اند؛ اما باید توجه داشت که شاید ذوق و
طبع شعرى از کمالات باشد اما براى پیامبر که پرورش یافته مکتب وحى است و
خود فرموده اند: ادبنى ربى فاحسن تأدیبى(35)
ذوق و قریحه شعرى کمالى محسوب نمىشود که هیچ بلکه موجب نقص هم هست؛(36)
چرا که او موجودى است ملکوتى و از منبع لایزال وحى بهره مىگیرد که هر چه
هست حق است و واقعیت اما شعر چیزى است خیالى آمیخته با توهمات و اکاذیب که
مشهور است. «احسن الشعر اکذبه».
مطلب دوم. آیا پیامبر شعر سروده و انشاء فرموده اند؟
با توجه به توضیحات مطلب اول معلوم مىشود که پیامبر شعرى انشاء نفرموده اند. چنانکه علامه طباطبایى فرموده اند:
لم یقل رسول اللّه ص شعراً قط. پیامبر هرگز شعرى نگفتند.(37)
اشعار منسوب به پیامبر صلىاللهعلیهوآله
بیت و یا ابیاتى موزون و مقفى به پیامبر نسبت داده شده است.
مثل اینکه فرموده اند:
انا النبى لا کذب
انا ابن عبدالمطلب
یا در جنگ حنین فرموده اند:
هل انت الاّ اصبع رمیت
و فى سبیل اللّه مالقیت(38)
تمام مفسرین و علما این مسأله را به چند وجه جواب داده اند:
اول. این بیت و ابیات شعر نیستند تا مورد اشکال واقع شوند؛ چرا که شعر
باید با قصد به وزن و قافیه و نظم گفته شود در حالیکه در قرآن نیز آیات
نسبتاً موزون و مقفى داریم و یا بعضى مردم گاه بدون هیچ قصد و اراده اى در
محاورات روزمره خود جملات موزون و مقفى بکار مىبرند اما هیچکدام از اینها
شعر به حساب نیامده و گوینده را شاعر محسوب نمىکنند.(39)
دوم. این ابیات اگر شعر هم باشد اتفاقاً از پیامبر صادر شده و حضرت قصد شعر گفتن را نداشته اند.
سوم. مشهور بین ادیبان آن است که کلام منظوم یک بیتى و دو بیتى را شعر نمىگویند.(40)
اگر جواب دوم را بپذیریم باید قبول کنیم که پیامبر ذوق و قریحه و قدرت شعر
گفتن را داشته ولى به علت آنکه منهى عنه بوده استفاده نمىکرده اند.
نظر مؤلف روح البیان:
ایشان در کتاب تفسیرش در بیان ما علمناه الشعر و آیات مربوطه شعر را به دو نوع تقسیم کرده اند:
1 ـ شعر منطقى. که تألیف شده است از مقدمات کاذبه و خیالى؛
2 ـ شعر اصطلاحى. کلام موزون و مقفى که گوینده با اراده و قصد آنرا به وزن و قافیه در مىآورد.
ضمن اینکه معتقد است شعر در نزد قدما عبارت از چیزى بوده که از مقدمات
تخیلى و کاذب تشکیل مىشده و وزن و قافیه در آن نقشى نداشته و بعدها این
دو رکن مهمى را در شعر بوجود آوردند. سپس اضافه مىکند: منظور از قرآن در
ماعلمناه الشعر(41) و ما هو بشاعر(42) شعر منطقى است نه اصطلاحى،(43) لذا
در جاى دیگر مىگوید:
اینکه پیامبر را شاعر مىدانستند منظور از شاعر بودن کاذب بودن بود؛ چرا
که بلیغان عرب مىدانستند این کلماتى که پیامبر مىفرماید شعر نیست.(44)
نقد نظریه صاحب روح البیان:
1 ـ اینکه در نزد قدما شعر خالى از وزن و قافیه بوده صحیح است؛ اما در عصر
جاهلیت قبل از اسلام وزن و قافیه جزو ارکان اصلى شعر محسوب مىشده و
اصطلاحاً شعر به کلامى مىگفتند که ضمن اینکه از مقدمات خیالى و کاذب
تشکیل مىشده است داراى وزن و قافیه نیز بوده است و این امر از اشعارى که
از شاعران جاهلیت به ما رسیده است و یا اشعار شاعران مخضرم و همچنین
شاعران صدر اسلام مثل حسان و دیگران این موزون و مقفى بودن کاملاً مشهود
است و قریب به اتفاق مفسران و ادیبان بر این امر اتفاق دارند؛ پس منظور
همان شعر اصطلاحى موزون و مقفى است نه نظر صاحب تفسیر روح البیان؛
2 ـ اینکه مقصود از شاعر بودن پیامبر کاذب بودن ایشان باشد و به تناسب
آیات دیگر مثل: ما علمناه الشعر. والشعراء یتبعهم الغاوون. شاعر مجنون.
سازگارى ندارد؛
3 ـ اینکه بلغاى عرب مىدانستند این کلماتى که پیامبر مىفرماید شعر نیست
صحیح است. چنانکه در بیان شأن نزول آیات به طور مفصل گفته شد؛ یا اینکه
ولید(45) بعد از شنیدن آیاتى از کلام اللّه مجید از زبان پیامبر قرآن را
چنین توصیف کرد و گفت:
من از محمد صلىاللهعلیهوآله امروز سخنى شنیدم که از سنخ کلام انس و جن
نیست. و ان له لحلاوة و ان اعلاه لَمُثمر و ان اسفله لمعذق. و انه یعلو و
ما یعلى علیه. بدرستى که سخن او شیرینى خاصى دارد و زیبایى مخصوص. شاخسار
آن پر میوه و ریشههاى آن پر برکت است. سخنى است برجسته و هیچ سخنى از آن
برجسته تر نیست؛(46)
4 ـ در آیه شریفه سوره انبیاء قبل از شاعر بودن نسبت مفتر بودن را به
ایشان داده اند که همان کذب است. پس معلوم مىشود منظور از شاعر بودن کاذب
بودن حضرت نبوده است. و همچنین موارد دیگر که تماماً دلیل بر رد نظر مؤلف
روح البیان است. اللّه اعلم.
منبع:فصلنامه نامه مفید، شماره 4
يکشنبه 28/9/1389 - 3:23
قرآن
در بخش پیشین مقاله روشن شد که نظریهى «انفجار بزرگ» با اشکالات متعدد روبهرو است و تاکنون هیچ یک از اشکالها پاسخ قطعى نیافتهاند.
اما آنچه از سخنان امیرالمؤمنین علیه السلام در نهج البلاغه و غیره به دست آمد این بود که خداوند متعال نخست جرمى آبگونه همراه هوا آفرید، از میان آن گاز و کفى پدید آمد، از جرم کفگونه، زمین آفریده شد، و از دود و گاز آن، سیارات پدید آمدند. پس مىتوان اظهار نظر کرد که کهکشانها، ستارگان و خانوادهى منظومهى شمسى در اصل از یک توده جرم آفریده شدهاند.
تکامل زمین
از قرآن مجید (طبق تفسیر اهل بیت علیهم السلام) دربارهى انبساط و تکامل تدریجى زمین مىتوان به این آیه استدلال کرد: «ان اول بیت وضع للناس للذی ببکة مبارکا...» (1) : «نخستین خانهاى که براى مردم قرار داده شد در سرزمین مکه است» . از این رو مردى از امیرالمؤمنین علیه السلام سؤال کرد چرا مکه را «ام القرى» مادر شهرها مىنامند؟ فرمود: «لان الارض دحیت من تحتها» (2) : چون زمین از زیر آن گسترش یافت.
امام صادق علیه السلام با اشاره به گسترش و تکامل تدریجى زمین از زیر کعبه فرمود: «خلقه الله قبل دحو الارض بالفى عام» (3) : خداوند بیت الله را دو هزار سال پیش از گسترش زمین آفرید.
امام رضا علیه السلام نیز دربارهى این که چرا بیت الله وسط زمین به شمار مىرود فرمود: «انه الموضع الذی من تحته دحیت الارض» (4) : کعبه جایى است که از زیر آن زمین گسترده شد.
در نتیجه در میان همه اجرام فضایى (از جمله منظومهى شمسى) نخست تودهى کوچکى به عنوان مایه نخستین زمین خلق گشته و بعد از آن اجرام فضایى، آفریده شد و سرانجام پس از هزاران سال، زمین به تدریجبه شکل کنونى درآمده است. شاهد بر این سخن حدیثى است از امام صادق علیه السلام که مردى از ایشان پرسید: مردم گمان دارند عمر دنیا هفت هزار سال است، فرمود: این چنین نیست، خداوند پنجاه هزار سال پس از آفرینش زمین آن را به حالتبیابان خشک و بدون آب و علف رها کرد. (5)
همچنین از احادیثبه دست مىآید که گسترش تدریجى زمین و تکامل و بسط آن، از زیر آب به وقوع پیوسته است، مثلا آب عقب رفته و بر ساحتخشکىها افزوده شده است، چنان که امیرالمؤمنین علیه السلام مىفرماید: «فبسط الارضعلى الماء» (6) و در پى آن کوهها را به منزله سنگرگاه زمین آفرید.
بارش باران و آفرینش گیاهان
زمین در مراحل نخستین تکوین از آبهاى آسمانى برخوردار نبوده و همچنان خشک و احتمالا سوزان بوده، در نتیجه هیچ رستنى از آن بیرون نروییده است.
قرآن در این باره مىفرماید:
«ان السموات و الارض کانتا رتقا ففتقناهما وجعلنا من الماء کل شىء حى» . (7)
«آسمانها و زمین هر دو به هم پیوسته بودند ما آن دو را از هم باز و جدا ساختیم، و هر چیز زندهاى را از آب پدید آوردیم» .
امام صادق علیه السلام در تفسیر این آیه فرمود: باز شدن آسمان به وسیله باران و باز شدن زمین توسط نباتات و گیاهان انجام پذیرفت. «ففتق السماء بالمطر و فتق الارض بالنبات» . (8)
دلیل این که زمین در ابتدا خشک و سوزان بوده استحدیثى است از امام باقر علیه السلام مىفرماید: خداى عزوجل فرمان داد از آب، آتش بیرون آمد، سپس دستور فرمود آتش خاموش شد و از دود آن آسمانها را آفرید و از خاکستر آن زمین را، «کان کل شىء ماء، وکان عرشه على الماء، فامر الله جلو عز الماء فاضطرم نارا، ثم امر النار فخمدت، فارتفع من خمودها دخان، فخلق الله السماوات من ذلک الدخان وخلق الارض من الرماد...» . (9)
پس از بارشهاى باران، زمین کمکم آمادهى رویش گیاهان مىگردد و نخستین گیاهى که از زمین سر بیرون مىآورد بنابر آن چه از روایات به دست مىآید بوتهى «دبا» بوده است، چنان که امام رضا علیه السلام مىفرماید: مردى از امیرالمؤمنین علیه السلام پرسید نخستین درختى که روى زمین غرس شد، نامش چیست و نخستین گیاهى که در زمین رویید چه بوده است؟ «قال یا امیر المؤمنین اخبرنا عن اول شجرة غرست فی الارض؟ فقال: «العوسجة» و منها عصى موسى علیه السلام و ساله عن اول شجرة نبتت فی الارض فقال هی «الدبا» و هو القرع» . (10)
فرمود نخستین درختى که بر زمین غرس شد درخت عوسجه بوده که عصاى حضرت موسى از این نوع درخت است، اما نخستین رستنى که از زمین رویید دبا یا قرع است، قرع را کدوى رومى نیز مىگویند. (11)
عوسجه درختى است تقریبا به اندازه درخت انار، پرخار، برگش تند، مایل به دراز با رطوبت چسبنده، میوهاش به اندازهى نخود مایل به دراز و به رنگ سرخ، این میوه به درخت، به مدت طولانى مىماند و نمىریزد، نوعى از این درختبرگش مایل به سرخى، خار آن بیشتر، شاخهها درازتر ومیوهاش عریض و با غلاف است. (12)
نخستین درخت
امیرالمؤمنین علیه السلام مىفرماید: نخستین درختى که روى زمین آفریده شد نوعى از درختخرما به نام «عجوه» بوده است. (13)
عجوه نوعى از درختخرماست که به عنوان بهترین خرماها و مادر آنها به حساب مىرود. (14)
ابن عربى معتقد استخداوند درختخرما را از زیادى طینت [سرشت] آدم علیه السلام آفرید، بنابراین نخل، خواهر آدم است که در زبان شرع از او به عنوان «عمه» انسان یاد شده است (15) شاید از این رو از او به عنوان عمه انسان یاد شده است که این رختبسیارى از ویژگىهاى انسان را داراست.
نخستین چشمه
نخستین چشمهاى که در زمین جوشید چشمهى حیوان یا آب حیات بوده است، قال امیرالمؤمنین علیه السلام : «اول عین نبعت على وجه الارض عین الحیاة» (16) ظاهرا با بارش باران، حیات نیز به زمین سرازیر شده، به ویژه قرآن در آیه قبل اشاره کرد: «ما هر چیز زندهاى را از آب آفریدیم» . امروزه ما به روشنى مىبینیم آبزیان بسیارى، از خود آب پدید مىآیند; مثلا قناتى احداث مىشود، نهرى کشیده مىشود، پس از مدتى نه چندان دور ماهیان فراوانى دیده مىشوند و... با این که مىدانیم هیچکس در آن قنات ماهى رها نکرده است، این سخن را ابن سینا در مقاله پانزدهم از فن هشتم طبیعیات شفا در فصل اول ذکر کرده است، پس هیچ بعید نیست همهى حیوانات دریایى از آب دریا به وجود آمده باشند.
بنابراین آب، منشا حیات است، حتى زمین مرده را زنده مىکند «ان الله یحیى الارض بعد موتها» و همچنین «والله انزل من السماء ماء فاحیا به الارض بعد موتها» . (17)
زنده شدن زمین در نخستین روزهاى بهارى توسط آب و هوا صورت مىگیرد، بنابراین آب و هوا هر دو حیات بخشاند و شرایط زندگى و حیات بسیارى از جنبدگان را فراهم مىآورند.
آفرینش جنبدگان
قرآن دربارهى آفرینش سایر جنبدگان پس از بیان قانون عام مبنى بر آفرینش هر چیز زنده از آب مىفرماید:
«والله خلق کل دابة من ماء فمنهم من یمشی على بطنه ومنهم من یمشی على رجلین و منهم من یمشى على اربع یخلق الله ما یشاء ان الله على کلشیء قدیر» . (18)
«خداست که هر جنبدهاى را ابتدا از آبى آفرید، پس پارهاى از آنها بر روى دو پا و بعضى از آنها بر روى چهارپا راه مىروند خدا هر چه بخواهد مىآفریند، در حقیقتخدا بر هر چیزى تواناست» .
از آیه استفاده مىشود که آفرینش همهى جنبدگان از آب بوده است گرچه آیه مزبور در مقام بیان اصناف، تنها به گروههایى از آنها اشاره کرده است، ولى مىدانیم گروههاى نامبرده همهى جنبدگان نیستند.
در حدیث مىخوانیم پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم فرمود: «کل شىء خلق من الماء» (19) و از برخى روایات نیز استفاده مىشود که بسیارى از جنبدگان از خاک زمین آفریده شدهاند. حضرت موسى بن جعفر علیمها السلام مىفرماید: خداوند چون زمین را خلق کرد بسیارى از جنبدگان زمینى که داراى خون نیستند از خاک آفرید «ان الله لما خلق الارض خلق دبابات الارض من غیر فرث و لا دم، خلقها من تراب» (20) و از بعضى روایات نیز استفاده مىشود که خلقت انسان بعد از سایر حیوانات زمینى بوده است. (21)
بنابراین آفرینش انسان پس از آن رخ داده که زمین پر از گیاه، درخت و انواع حیوانات دریایى و زمینى بوده است گویا خداوند خوان کرم گسترده ، انوع نعمتها مهیا کرده و آنگاه انسان را به عنوان بهترین نوع آفریدهها خلق نموده، به مهمانى فرا خوانده و همه چیز را مسخر او داشته است.
آفرینش جن
شایان ذکر است قبل از پرداختن به کیفیت آفرینش انسان به چند حدیث توجه شود:
1.امام باقر علیه السلام در روایتى مىفرماید: قبل از خلقت نسل کنونى بشر خداوند هفت دوره جهان آفریده که از نسل آدم نبودهاند، و هر دوره پس از دورهاى منقرض شدند، سپس آدم ابوالبشر را آفرید و نسل کنونى را از او پراکنده ساخت. (22)
2. امام باقر علیه السلام در حدیث دیگر فرمود: «لقد خلق الله تبارک و تعالى الف الف عالم و الف الف آدم، و انت فی آخر تلک العوالم و اولئک الادمیین» (23) : خداوند هزار هزار [کنایه از عدد بىشمار] جهان و هزار هزار آدم آفرید که شما در آخرین جهان و از آخرین آدمها هستید.
3. امام صادق علیه السلام در حدیثى مىفرماید: چون خداوند زمین را آفرید پنجاه هزار سال [کنایه از سالهاى زیاد] آن را رها کرد، سپس موجوداتى آفرید که نه از جنس جن بودند نه از فرشته و نه از انسان، اینها دهها هزار سال ماندند و سپس منقرض گشتند، سپس جن را آفرید که پس از مدتى بناى خونریزى و فساد در زمین را شروع کردند، کار جن و ناس زمینهاى شد که فرشتگان با آفرینش انسان لب به سؤال گشودند که خداوندا، آیا مىخواهى در زمین باز کسى را بیافرینى که تباهى به بار آورد و خونریزى نماید؟ «اتجعل فیها من یفسد فیها ویسفک الدماء» . (24)
قرآن مجید با اشاره به آفرینش انسان خاطر نشان مىسازد که آفرینش جن قبل از خلقت انسان صورت گرفته است «والجان خلقناه من قبل من نار السموم» (25) : جن را پیش از آدم از آتش گرم و سوزان خلق کردیم، ابلیس نیز از این گروه بود که قبل از آدم به عبادت اشتغال داشت «واذ قلنا للملائکة اسجدوا لادم فسجدوا الا ابلیس کانمن الجن» . (کهف/50) .
«هنگامى که به فرشتگان گفتیم: آدم را سجده کنید، همه، جز ابلیس سجده کردند، او از گروه جن بود و از فرمان پروردگارش سرپیچید» .
على بن ابراهیم حدیث جالبى از امام باقر علیه السلام و ایشان از نوشتههاى امیرالمؤمنین علیه السلام نقل مىکند که یکى از نوادههاى ابلیس به نام «هام» خدمت پیامبر اسلام صلى الله علیه و آله و سلم آمد و گفت : من به دستحضرت نوح علیه السلام توبه کردم و با او در کشتى بودم، و هنگامى که به قومش نفرین کرد او را مورد عتاب قرار دادم، همچنین با ابراهیم علیه السلام بودم هنگامى که به آتش افتاد و خداوند آتش را بر او سرد و سلامت کرد، و هنگام غرق شدن فرعون و نجات بنى اسرائیل با حضرت موسى علیه السلام بودم همچنین با هود و صالح بودم، و در کتابها خواندهام که به تو نوید مىدادند، سلام مىرساندند و تو را به عنوان افضل پیامبران و گرامىترین آنان مىخواندند، اینک آمدهام به آنچه خداوند بر شما نازل فرموده مرا آموزش دهید، آنگاه رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم به امیرالمؤمنین علیه السلام دستور فرمود او را آموزش دهد... (26)
بر فرض صحتحدیث، معلوم مىشود مهلتخداوند به ابلیس تا روز قیامتبىحکمت نبوده و چه بسا فرزندان و نوادگان فراوانى از او به راه راست هدایتشده باشند و معلوم مىشود که آنان نیز چون پدرشان ابلیس از ویژگى اختیار بهرهمندند.
آفرینش انسان
در تورات مىخوانیم: «خداوند آدم را از خاک زمین صورت داد و نسیم حیات را بر دماغش دمید» . (27)
قرآن، آغاز آفرینش انسان را از خاک دانسته است «خلقه من تراب» (28) «خلقکمن تراب ثم من نطفة» (29) ، «خلقکم من تراب» (30) ، «خلقکم من تراب ثم من نطفة» (31) ، «خلقناکم من تراب ثم من نطفة» (32) ، بعد خاک با آب آمیخته و گل شد «خلقکم من طین» (33) شیطان اشاره به اینجا داشت که لب به اعتراض گشود و گفت: «ءاسجد لمن خلقت طینا» (34) ابلیس گفت: آیا براى کسى که از گل آفریدى سجده کنم، غافل از این که:
آدمى بسرشته از یک مشت گل برگذشت از چرخ و از کوکب به دل
البته این گل، ساده نبوده و اوصافى نیز داشته است، مانند چیزى که از برگزیده و عصاره «سلاله» گل است «لقد خلقناالانسان من سلالة من طین» (35) به یقین انسان را از عصارهاى از گل آفریدیم، این گل به گونهاى بوده که چسب داشته مانند گلهاى رسى که سرشته مىشوند «انا خلقناهم من طین لازب» (36) : ما آنان را از گلى چسبنده آفریدیم، این گل رنگش تغییر کرده تیره رنگ و لجنگونه شده است «من صلصال من حماء مسنون» (37) در حقیقت انسان را از گلى خشک، از گلى سیاه و بدبو آفریدیم. گرچه از پارهاى روایات به دست مىآید مراد از گل بدبو، طینت آدمیان بدکردار است نه گل ظاهرى آنان. (38)
بارى گل مایه انسان، به تدریجسفالگونه گردیده است «صلصال کالفخار» . (39) : انسان را از گل خشکیدهاى سفال مانند آفرید:
یک قطره از آن بحر جدا شد که جدا نیست کادم ز تک صلصل فخار برآمد بنا به ظاهر برخى روایات نخستین عضوى که از بدن انسان آفریده شد چشمان او بوده است، (40) و چون کار بدن سازى به پایان رسید و اندام او موزون و آراسته گشت، خداوند از روح خود در او دمید «ثم سواه و نفخ فیه من روحه» (41) آنگاه او را درست اندام کرد و از روح خویش در او دمید.
نتیجه سخن
خلاصه آن چه از آیات و روایات تاکنون به دست آمد:
1. خداوند درباره آفرینش جهان ماده نخست جرمى آبگونه همراه هوا آفرید و از میان آن، دود و کف پدید آمد، از جرم کف، زمین آفریده شد و از دود وگاز آن اجرام فضایى.
2. همه اطراف زمین را آب گرفته بود ومکه به عنوان نخستین قطعه خشکى از این فراگیرد رخ بیرون نمود و آب به تدریج عقب نشست و بر مقدار خشکى افزود.
3. زمین در مراحل نخستین خشک و سوزان و گداخته و مرده بوده و سپس باران بر آن باریده و به تدریج آماده پذیرش حیات، توسط آب آسمان گردیده است.
4. آب باران همراه خود حیات را به زمین ارمغان داشته و چشمهها جوشیدهاند. تا جایى که زمین نیز خود حیات آفرین شده است.
5. از این پس، رستنىها و درختان در زمین پدید آمده و به بار نشستهاند.
6. با پیدایش آب و آماده شدن خاک به عنوان دو مبدا حیات آبزیان فراوان وجنبدگان زمینى و انواع حیوانات پدیدار گشتند.
7. خداوند موجودات فراوانى آفریده است که از جنس بشر نبودهاند و پس از مدت طولانى منقرض شدهاند. و شاید از جمله آنها «دینوسورها» شناخته شدهاند.
8. آفرینش جن و نسناس پیش از آفرینش انسان بوده است. خمیرمایه آفرینش جن آتش و دود است، ابلیس نیز از این گروه است.
9.قرآن مراحل تکون و پیدایش انسان را از آب، خاک، گل (ترکیبى از آب و خاک) عصارهى گل، گل چسبدار، گل بوگرفته و تیره رنگ، گلى که چون لاى و ته نشین آب به تدریجخشک و سفالگونه گردیده است.
10. خداوند، عناصر و اجرام آب، هوا، خاک، نور و سایر عناصرى که در آنهاستبه گونهاى آفریده که سرتاسر جهان را فراگرفته و همه رازهمند، با جوش و خروش، تبدیل، تغییر، دگرگونى، ناایستایى و صورت پذیر مىباشند، عناصر یاد شده مىتوانند کنار هم قرار گیرند و در شرایط ویژه جرمى را روح مایه باشند، این شرایط وقتى در دریاها جمع آیند مىتوانند موجب پیدایش آبزیان گردند و هر دسته از شرایط، یک نوع آبزى را مایه گردند، چنان که ابن سینا اشاره کرد.
بنابراین هیچ بعید نیستبا کنار هم قرار گرفتن ذرات مناسب، در شرایط ویژه، توسط دستهاى مرموز و ناپیداى کارگزاران عالم، در برههاى از زمان انواع حیوانات دریایى، و در پارهاى اوقات انواع حیوانات خشکى، و با ارادهى ویژه خداوند از همان مایههاى آب، نور به ویژه نور خورشید و منبع لا یزال انرژى، یک مشت گل و لاى بو گرفته و تیره رنگ، موجودى به نام انسان به وجود آید، و او را هدایت کند، چنان که سایر حیوانات را هدایت کرده، و مىتواند از دود و آتش سوزان که در اندیشهى ما هر چیز را نابود مىکند موجودى به نام جن بیافریند، و قبل از انسان نیز موجوداتى آفریده باشند که از مایههاى دیگر، و غیر از آنچه ذکر شد.
11. آن چه تاکنون مورد بررسى قرار گرفت، تنها در آفرینش آسمانها و زمین ما تدریج، تکامل گسترش، انبساط و بسط را مشاهده کردیم، اما در آفرینش و تنوع آغازین حیوانات اعم از دریایى و خشکى و انسان ما هیچ اثر تکامل تدریجى و تغییر انواع ندیدیم، به ویژه که بر هر یک از انواع، واژه «خلق و آفرینش» مستقلا به کار رفته است.
افزون بر این، در تاریخ علم دلیل قطعى بر تبدیل انواع به چشم نمىخورد، پس امکان ندارد خوک در اثر تکامل خرس شود و خرس به تدریج میمون گردد و...
12. این نظر امروزه به نام ثبوت انواع یاFixisme شهرت یافته و از میان دانشمندان قرون اخیر غرب اندیشورانى چون ژون رى John Ray گیاه شناس شهیر انگلیسى (1628-1704) لینهLinne دانشمند گیاه شناس سوئدى (1778-1707) و به ویژه ژرژ کوویهGeorgo cuvieh (1762-1832) دیرین شناس فرانسوى است که از این نظریه دفاع کردهاند. (42)
در این باره سخن و نظر دیگرى نیز وجود دارد که ما در نوشتهى بعد آن را پى مىگیریم.
پىنوشتها:
1. آل عمران/ 96.
2. توحید صدوق، باب 36; تفسیر قمى: 2/70; احتجاج طبرسى: 2/75; بحار: 54/64، 65، 72; تفسیر نورالثقلین: 1/303 وبعد.
3 و 4.همان.
5 و 6. بحار: 54/87، 88، 93.
7. انبیاء/30.
8. بحار: 54/73، 97.
9.همان، ص 98.
10. عیون اخبار الرضا: 2/221، باب 24، ط اعلمى بیروت 1404ه.ق; بحار: 66/111.
11. تحفه حکیم مؤمن، ص 112.
12. همان، ص 182.
13. کمال الدین صدوق: 1/295; عیون اخبار الرضا: 2، باب 6; بحار: 10/21/88; 12/78; 60/39، 40; 66/112، 129.
14. محاسن برقى، ص 528و بعد.
15. فتوحات: 1/121
16. کمال الدین، ص 296; علل الشرایع: 2، باب 6; بحار: 10/21; ج36/375.
17. حدید/17; نحل/65.
18. نور/45.
19. بحار: 57/208.
20. همان: 48/143.
21. همان: 57/104، 206.
22. ر.ک، خصال: ابن بابویه: 2/358، باب 7، حدیث 45; بحار: 54/319.
23. خصال، ص 652; بحار: 54/321.
24. تفسیر عیاشى: 1/31; بحار: 54/86و ج11/103.
25. حجر/27.
26. تفسیر نور الثقلین: 3/8 ذیل آیهى 27 سوره حجر.
27. تورات، سفر تکوین، فصل 2، بند8.
28. آل عمران/59.
29. کهف/37.
30. روم/20.
31. فاطر/11; غافر/67.
32. حج/5.
33. ر.ک: انعام/2; سجده/7; اعراف/12، اسرى/61، ص/76.
34. اسرى/61.
35. مؤمنون/12.
36. صافات/11.
37. حجر/33، 26.
38. تفسیر نور الثقلین: 3/7.
39. الرحمن/14.
40. بحار: 11/118; ج14/373.
41. سجده/9.
42. داروینیسم، دکتر محمود بهزاد، ط کتابفروشى و چاپخانه دانش، ص 2و بعد، 1330 ش; علم و دین، ایان باربور، ص 101 وبعد، مرکز نشر دانشگاهى1362.
کلام اسلامی-ش37 يکشنبه 28/9/1389 - 3:19
قرآن
سال 1379 که به ابتکار مقام معظم رهبرى مد ظله سال امام على بن ابى طالب علیه السلام نام گرفته داراى دو عید غدیر ستیکى 6/1/79.
و دیگرى 24/12/79.
چنین رخدادى (دو هیجده ذیحجه) در صدر اسلام و در سالى که امیرالمؤمنین علیه السلام به خلافت منصوب گردید نیز رخ نمود، یکى 8/1/10ش.
و دیگرى 27/12/10ش. (×)
عید غدیر در احادیث اسلام بزرگترین عید و به عنوان، عید بزرگ خداوند «عید الله الاکبر» ، بازگشت روزى که شادمانى در آن تازه مىگردد و روزى که پیامبر گرامى اسلام صلى الله علیه و آله و سلم به فرمان خداوند بزرگ آقا على بن ابىطالب علیه السلام را به خلافت، جانشینى و رهبرى جهان اسلام منصوب فرموده، خوانده شده است.
ابن عباس گوید: در این روز (عید غدیر خم) پنج عید گرد آمد، جمعه، غدیر، عید یهود، عید نصارى و عید نوروز (مجوس) و پیش از آن چنین امرى رخ نداده است. (1)
البته مصادف شدن غدیر با نوروز با موازین ریاضى و نجوم، امرى مسلم است چنان که در پانوشتبه آن اشاره شد.
با این پیش درآمد سخن را پیرامون موضوع آغاز آفرینش، از دیدگاه امام على علیه السلام پى مىگیریم:
دیدگاه امام على علیه السلام
سخن على علیه السلام دربارهى آغاز آفرینش از منبع جوشان قرآن کریم سرچشمه گرفته و با آیات قرآن کاملا هماهنگ است، بنابر این در این نوشته ما هر دو را باز مىکاویم.
لیکن جهتیادآورى و سنجش میان نظر دانشمندان گذشته تا عصر حاضر، نخست اشارهاى گذرا به نکات برجسته گفتار پیش خواهیم داشت، از این رو:
1. جهان ماده با مهبانک (انفجار بزرگ) پدید آمد و همهى انرژى موجود کنونى در گوى کوچک بىنهایتسوزان و بى اندازه چگالى متمرکز بود.
2. در این نظریه، جهان انبساط مىیابد، فضا باز مىشود و عمر جهان بین ده تا پانزده میلیارد سال است.
3. جهان در حال نوسان است، انبساطى که با انفجار بزرگ آغاز شد رو به انقباض مىرود، و سپس انفجار بزرگى دیگر....
4. جهان نه آغاز دارد نه پایان، ازلى و ابدى است، و زمان و فضا پیوسته بدون تغییر خواهند بود.
5. انفجار بزرگ با این اشکالها روبه رو است که:
الف) در تلسکوپهاى عصر ما اخترنماهایى با بیش از زمان و فاصله مزبور مشاهده گشتهاند.
ب) مرکز انفجار بزرگ کجا است؟
ج) عامل اصلى انبساط کدام است؟
6. براى جهان هنوز یک هندسهى پایدار ثابت نشده و هندسههاى مسطحه، هذلولوى و بیضوى با اشکالهاى جدى روبه رو است و نمىتواند اطراف و گسترهى جهان ماده را تفسیر و ترسیم کند.
7. هنوز به دلیل قاطعى نرسیدهاند که جهان ماده، ازلى و ابدى استیا حادث.
8. نظریهى نسبیت در کیهان شناسى «اینشتاین» هنوز بسیارى از پرسشها را پاسخ نگفته و با دشوارىهایى روبه رو است. و اینک:
سخن على علیه السلام
«ثم انشا سبحانه فتق الاجواء و شق الارجاء وسکائک الهواء... ورقیم مائر» . (2) «سپس خداوند جوها را از هم شکافت و جوانب و ارتفاعات هوا را باز نمود» .
آب انبوه و پر موج و خروشان را که بر پشتباد تندوز و پر قدرتى قرار داده بود، در لابه لاى فضاهاى باز شده به جریان انداخت.
با این باد تندوز آب را از جریان طبیعى بازداشت و آن گاه باد نیرومند را بر آب مسلط کرد و آب را در بالاى آن قرار داد.
فضا را در زیر باد پر قدرت باز، و آب در روى باد، جهنده و جنبان شد.
سپس خداوند سبحان باد دیگرى بیافرید که فرمانى جز به حرکت درآوردن آب نداشت، این باد دستبه کار زد و تحریک آب را ادامه داد، جریان این باد را تند و منبعش را دور از مجراى طبیعى قرار داد.
خداوند سبحان همان باد را به برهم زدن آب انبوه و برانگیختن امواج دریاها دستور داد، و چونان مشک شیر که براى گرفتن کره جنبانده شود آب را به حرکت و زیر و رو شدن درآورد.
وزش باد بر آن آب چنان بود که در فضاى خالى وزیدن بگیرد، آب در مقابل جریان باد مقاومتى از خود نشان نمىداد، آب را ختبه حرکت درآورده اولش را به آخرش و متحرکش را به ساکنش برگرداند.
در این هنگام انبوهى از آب، سر به بالا کشید و کف بر آورد، خداوند آن کف را در فضایى باز و تهى بالا برد و آسمانهاى هفتگانه را بساخت، پایینترین آسمانها را از موجى مستقر بنا نهاد، که حرکت انتقالى به این سو و آن سو ندارد، و بالاترین آسمانها را سقفى محفوظ در مرتفعترین فضا قرار داد، بى ستونى که آن را برپا دارد و بدون میخ و طنابى که آنها را به هم بپیوندد.
آنگاه آسمان را با زینت و زیور ستارگان و روشنایىها بیاراست، و خورشید را با فروغ گسترده و ماه فروزان را با روشنایىاش در فلکى گردان و سقفى در دوران و صفحهاى منقوش با ستارگان به جریان انداخت.
از منظر على علیه السلام آفرینش از جو، فضا و هوا آغاز شده است، و به احتمال قوى این موضوع همان ماده گازى است که در دو آیه از آیات قرآن با واژهى دود (دخان) آمده است:
1. «ثم استوى الى السماء وهى دخان...» (3) :
«سپس خداوند آسمان را مورد مشیتخود قرار داد در حالى که آسمان دود بود» .
2. «فآرتقب یوم تاتى السماء بدخان مبین» (4) :
«در انتظار روزى باش که آسمان دود آشکارى برآورد» .
در حدیث امام باقر علیه السلام مىخوانیم: نخستین موجودى که آفریده شده آب است و هوا از آب خلق گردیده است، بنابر این ریشه و نسب هر چیزى به آب مىرسد، خداوند سپس هوا را بر آب مسلط ساخت. آب را بر روى هم کوبید تا از آن کفى پدید آمد و از آن کف زمین خلق گردید. (5)
چنان که قرآن به روشنى مىفرماید:
«...ان السموات والارض کانتا رتقا ففتقناهما وجعلنا من الماء کل شىء حى...» . (6)
«آسمانها و زمین در آغاز بسته و یکپارچه بودند، بعدا ما آنها را از هم باز کرده و هر چیز صاحب حیات را از آب قرار دادیم» .
این آیه به خوبى «انبساط» جهان را مىرساند، روشنتر از آیه مزبور این آیه است:
«والسماء بنیناها باید و انا لموسعون» . (7)
«ما آسمان را با قدرت خویش پایه گذاشتیم و پیوسته آن را گسترش، وسعت و انبساط خواهیم بخشید» .
امام باقر و صادق علیمها السلام مىفرمایند: آب بر هوا قرار داشت و هوا بىکرانه بود و جز این دو چیزى وجود نداشت و چون خداوند اراده کرد زمین را بیافریند فرمان داد بادها به آب وزیدند، موج پدید آمد و از موج کف پدیدار گشت، کفها به اندازه کوه بزرگى شدند، خداوند آنها را در محل «بیت الله الحرام» [مکه معظمه] گرد آورد و از آنها زمین را پدید آورد، از این رو نخستین سرزمینى که آفریده شد مکه است، لذا آن را مادر شهرها (ام القرى) نامیدند چنان که خداوند در قرآن به این مطلب اشاره کرده مىفرماید:
«ان اول بیت وضع للناس للذى ببکة مبارکا...» . (8)
(نخستین خانهاى که براى مردم قرار داده شد در سرزمین مکه است) سپس زمین را از زیر کعبه (بکه) گسترش داد، و گسترش زمین در مدت زیادى به درازا انجامید.
پس از مدتى از میان کفها، دودى بدون آتش بر آسمان رفت، و از آن آسمانها آفریده شد و به گردش آمد. (9)
نظر فخر رازى
وى مىنویسد: خداوند در آب حرارت به وجود آورد (یعنى ماده آغازین چیزى شبیه آب بسیار داغ و جوشان بوده است) سپس از این آب جوشان کف و دودى خارج شد، از کف آن زمین، و از دود آن، آسمانها آفریده شد چنان که ابن عباس گفته است: دودى که مایهى آغازین آسمان است از بخار زمین بوده است. (10) اما برخى دیگر از دانشمندان بنا به شواهدى که از قرآن و احادیثبه دست آورده گفتهاند: خداوند، نخست زمین را آفرید و هنوز آن را گسترش نداده و تکمیل نکرده بود که آسمانها را آفرید، و در مرحله بعد زمین را گسترش داد و تکمیل کرد، از این رو فرموده است:
«رفع سمکها فسواها و اغطش لیلها و اخرج ضحاها و الارض بعد ذلک دحاها» (نازعات/28 30) .
«سقف آسمان را برافراشت و آن را به اندازهى معین درست کرد و شبش را تیره و روزش را آشکار ساخت، و پس از آن زمین را با غلتانیدن گسترد» .
بنابراین انبساط زمین به وسیله غلتانیدن و چرخش به وقوع پیوسته (حرکت وضعى زمین) و این کار بعد از بناء، نظم و برافراشته شدن آسمانها بوده است.
امام باقر علیه السلام مىفرماید: دودى که از میان موج و کف خارج شد از جنس دود آتش نبوده است.
مفسران نیز به اتفاق نظر مىگویند: این دود از آتش نیست، بلکه از تنفس و تبخیر آب است. (11)
امیرالمؤمنین علیه السلام در خطبه دیگر پیدایش خشکىها را این گونه ترسیم کرده است:
«خشکى را از آب دریایى موج زننده، و هر موجى موجى دیگر را شکننده پدید آورد و آن را طبقهها کرد، آن گاه طبقهها را از هم گشود و آن را هفت آسمان کرد، پس از آن که به یکدیگر بسته و یکپارچه بود، و به فرمان او آسمانها چنگ در یکدیگر نهادند و بر پاى ایستادند» . (12)
همچنین در خطبه دیگر مىفرماید: خداوند آسمان را بعد از روزگارى که دود بود ندا داد سپس حلقههاى بندهاى آسمان جوش خوردند و به هم برآمدند، و خداوند درهاى بستهى آن را بعد از آن که یکپارچه (رتق) بود باز کرد. (13)
بر این اساس، مادهى اصلى زمین و هفت آسمان که به احتمال قوى منظور کواکب سیار هفتگانه از فلکیات قدیم (عطارد، زهره، مریخ، مشترى، زحل (14) ...) باشد همه از دود (دودى که از جنس دود آتش نیست) مىباشند، بنابراین باید از جنس تودهى جرمى باشد داغ و جوشان، و پس از جدا شدن از یکدیگر و قطعه قطعه شدن و در مدارهاى خویش قرار گرفتن رو به تکامل نهاده باشند.
جرم سبز رنگ
در حدیث دیگر مىخوانیم: خداوند چون اراده کرد آسمان و زمین را بیافریند گوهر سبز رنگى پدید آورد، سپس آن را ذوب و آب متلاطمى گردانید، آن گاه بخارى که همچون دود بود از آن خارج کرد: «ثم آستوى الى السماء وهى دخان» : «به آسمان که بسان دودى بود توجه کرد و آن را بشکافت» و هفت آسمان پدید آورد، سپس از آن آب کفى آفرید و سرزمین مکه را خلق کرد، و بعد از مدتى زمین را از زیر کعبه گسترش داد. (15)
مولوى با توجه به این روایات و آیات سروده است:
از کف دریا بنگارد زمین دود سیه را بنگارد سما
مفسران با توجه به آیهى «...خلق الارض فى یومین...» (16)
و آیه : «ثم استوى الى السماء و هى دخان...» (17)
معتقدند نخست زمین را طى دو روز آفرید و سپس متوجه خلقت آسمان و اجرام فضایى شد.
گفتنى است، در قرآن گاهى واژه «یوم روز» مجازا به کار گرفته و کنایه است از مرحلهى طولانى، و گرنه هنگام آفرینش زمین هنوز روز و شبى وجود نداشته و سال و ماهى در کار نبوده است. (18)
آفرینش در تورات
به گفتهى فخر رازى در تورات آمده است که خداوند گوهرى آفرید و بعد با نظر هیبتبه آن نگریست، آن گوهر آب شد و آسمانها و زمین را از آن بیافرید و آنها را از هم شکافت. (19)
یک گوهرى چو بیضه جوشید و گشت دریا کف کرد و کف زمین شد و ز دود او سما شد تکامل تدریجى تاکنون فىالجمله تکامل و انبساط تدریجى ثابت گردید.
دلیل دیگر: قرآن مجید مىفرماید: «...خلق السماوات والارض فى ستة ایام...» . (20)
این مضمون در بسیارى از آیات به چشم مىخورد، لیکن در مورد زمین چنان که اشاره شد دو روز نام برده شد (یومین) .
مفسران معتقدند این ایام نشان دهندهى مراحل تکامل تدریجى خلقت است. بدیهى است آفرینش یک انسان لااقل به شش ماه زمان نیازمند است، در حالى که به فرمایش قرآن: «لخلق السماوات والارض اکبر من خلق الناس» (21) : «آفرینش آسمانها و زمین از خلقت مردم بزرگتر است» ، بر این پایه هر روز خلقت را باید لااقل هزار سال دانست: «...ان یوما عند ربک کالف سنة مما تعدون» . (22)
فخر رازى مىگوید: مراد از شش روز، شش حالت است که عارض آسمانها و زمین و آنچه میان این دو استشده است. (23)
شاهد بر این تکامل تدریجى، حدیثى است که امام صادق علیه السلام در آن مىفرماید: خداوند چون زمین را آفرید پنجاه هزار سال [کنایه از سالهاى بسیار زیاد] آن را رها کرد، سپس موجوداتى آفرید که نه از نوع فرشته، نه از نوع جن و نه از نوع انسان به شمار مىرفتند و سپس هزاران سال منقرض شدند، باز هزارها سال گذشت که خداوند جن را آفرید، و پس از مدتى طولانى آدم را خلق کرد. (24)
همچنین در تفسیر طبرسى مىخوانیم: امام صادق علیه السلام مىفرماید: خداوند روز را قبل از شب ، خورشید را قبل از ماه و زمین را قبل از آسمان آفرید. (25)
در حدیث دیگر آمده است: نخستین روزى که خورشید در آن طلوع کرد نوروز بوده است. (26)
و ماه نیسان نخستین ماه از ماههاى دنیا است. (27)
از این دو خبر چنین استفاده مىشود که در آغاز پیدایش روز، و گردش وضعى کره زمین دایره استواى زمین و خورشید در یک سطح قرار داشتهاند، چنان که ما امروزه در اول برج حمل فروردین به حساب مىآوریم و مىدانیم بخشى از آن با نیسان انطباق دارد.
نتیجه سخن
1. طبق نظر على علیه السلام و سایر احایث، خداوند متعال نخست جرمى آبگونه همراه هوا آفرید که از آن کف و گازى پدید آمد، از این جرم کف گونه زمین آفریده شد، و از آن دود و گاز، سیارات هفتگانه پدید آمدند، پس مىتوان گفتخانواده منظومه شمسى در اصل از یک توده جرم آفریده شدهاند.
2. همچنین مىتوان گفتسن و سال زمین بیش از سایر کرات (لااقل سیارات) است چون در چند جا آفرینش آسمانها را بعد از زمین به چشم دیدیم، لیکن هنوز از سن و سال همهى اجرام کیهانى چیزى به دست نیامده است، زیرا قرآن فرمود : ما آنها را در مدت شش روز آفریدیم.
3. آنچه مشهور است که خورشید «مادر» منظومه شمسى است و همهى سیارات و اقمارشان از خورشید جدا گشتهاند با آنچه از روایات و احادیثخواندیم همخوانى ندارد، زیرا گاز و دودى که از زمین برخاستسبب پیدایش آسمانها گردیده است، و اگر به فرض همه در یک لحظه از هم جدا شده باشند چرا زمین را جدا شده از خورشید بدانیم؟ و اگر بخواهیم جاذبه خورشید را در نظر بگیریم، جاذبه تنها به خاطر جرم بزرگتر است، و چنانچه زمین هم بزرگى خورشید را مىداشت البته خورشید گرد او مىچرخید، آن سان که اکنون زمین گرد خورشید گردش دارد. بنابراین گردیدن کره کوچکتر پیرامون کره بزرگتر دلیل آن نیست که کوچک از بزرگ جدا گردیده است.
4. چنان که اشاره شد برخى از دانشمندان متاخر از جمله «لاپلاس» نظریه گسترش و انبساط جهان را پذیرفته و گفته است: مادهى جهان در ابتدا گازى بوده است منتشر در وسط فضا، با نظم ویژه، و «سدیم» ها از تکاثف و به هم رفتن آن خلق شدهاند، آنگاه تطورى که رخ داده تا از حالتسدیمى به حالت کنونى آن را رسانده به وسیله ازدیاد دوران بوده است (28) این نظر تا اندازهاى به نظر روایات و آیات نزدیکتر است.
5. این جمله که امیرالمؤمنین علیه السلام فرمود: «فسوى منه سبع سماوات» از آن کف هفت آسمان آفرید، بر طبق عقیده فلکیات قدیم (بطلیموس) بوده که در آن زمان شهرت داشته است، بنابراین تنها به زبان و خطاب آن زمان بوده که سخن از هفت آسمان به میان آمده است، و چنانچه امیر علیه السلام در این زمان مىبود به مقتضاى حال، خطاب و فهم این عصر ما سخن مىراند.
6. این که فرمود: آسمانها را بدون ستون و میخ سر پا داشت، به عقیده بسیارى از مفسران ونهج البلاغه پژوهان اشاره استبه قانون جاذبهى عمومى «نیوتون» . (29)
7. مادهى نخستین زمین و آسمان (آب، هوا، دود، بخار، گاز و جرم) آیا از چیزى گرفته شده و پیش مادهاى داشته یا مادهى قبلى در کار نبوده و نو پدید بودهاند؟
از آیات قرآن چنین استفاده مىشود که ماده پیشین وجود نداشته و سرچشمهاى در کار نبوده است، قرآن مىفرماید: «بدیع السموات والارض...» (30) : «او نوپدید آورندهى آسمانها و زمین است» .
واژه پژوهان معتقدند واژه «بدع» ، «ابداع» ، «بدیع» هرگاه دربارهى افعال خداوند استعمال گردند به معناى پدید آورندهى شىء استبدون ابزار و آلت، و بدون ماده پیشین و بدون زمان و مکان، و این ویژگىها تنها از آن خداوند است. (31)
این در حالى است که خداوند در قرآن مجید به کرات خود را «خالق» و آفرینندهى آسمانها، زمین و انسان خوانده است، بنابراین واژه «خلق» به «بدع» و «خالق به مبدع» بر مىگردد، یعنى در خلقت آسمان، زمین و انسان ماده قبلى در کار نبوده است، چرا که اصل انسان به خاک و زمین برمىگردد، گرچه این واژه (خلق) در بسیارى دیگر جاها به معناى آفرینش چیزى از چیز دیگر است. (32)
قرآن این نکته را خاطر نشان کافران ساخته که انسان از هیچ (عدم محض) آفریده شده است:
«ام خلقوا من غیر شىء ام هم الخالقون ام خلقوا السموات والارض...» . (33)
«آیا از هیچ خلق شدهاند یا آن که خود خالق خویشاند، یا آسمانها و زمین را آفریدند؟» .
خلقت از هیچ همان آفرینش بدون مادهى قبلى است.
از این آیات چند امر به دست مىآید:
1. آفرینش نخستین از عدم بوده و ماده قبلى وجود نداشته است.
2. جهان ماده سابقه و پیشینهى نیستى داشته وحادث است نه قدیم، ما این دو مطلب را از کلمات امام امیرالمؤمنین علیه السلام نیز استفاده مىکنیم:
الف) «ذلک مبتدع الخلق و وارثه، و اله الخلق و رازقه» (34) : او است آفریننده و اختراع کنندهى خلایق بدون سابقه و مانند (به وجود آورندهى هستى از عدم و نیستى) و پس از فنا وارث ایشان است، او است معبود خلایق و روزى دهندهى آنان.
«الذى ابتدع الخلق على غیر مثال امتثله، ولا مقدار اهتدى علیه من خالق معهود کان قبله» (35) : او استخداوندى که خلایق را بیافرید بدون ماده، و مثال و صورتى که از آن اقتباس نموده و مانند آن آفریده باشد و بى سنجش و اندازهاى که از خالق و معبودى پیش از خود پیروى کرده باشد.
«لم یخلق الاشیاء من اصول ازلیة ولا من اوائل ابدیة، بل خلق ما خلق فاقام حده، وصور ما صور فاحسن صورته» (36) اشیاء را از روى اصول و مبادى و نمونه ازلى و ابدى نیافرید (چون آفرینش او مبدیى نداشته) بلکه (بى نمونه و مبدا و ماده و به محض اراده) آفرید آنچه را آفرید و حدش را تعیین نمود، و به آنچه ایجاد فرمود صورت و شکل داد و صورت آن را نیکو و مناسب گردانید.
ب) امیرالمؤمنین علیه السلام دربارهى حدوث جهان خلقت مىفرماید:
«الحمد لله الدال على وجوده بخلقه، وبمحدث خلقه على ازلیته» . (37)
«سپاس خدایى را سزاست که به وسیلهى آفریدههایش بر وجود و هستى خویش راهنما است (زیرا هر مخلوقى ممکن است و ممکن به خودى خود داراى هستى نمىگردد، پس او را آفریدهاى مىباشد.) و به حدوث و نو پیدا شدن آفریدههایش بر ازلى بودن و ابتدا نداشتن خود دلیل است» .
امیرالمؤمنین علیه السلام همین برهان حدوث و نوپدیدار شدن مخلوقات را دلیل بر قدیم بودن خدا و حدوث اشیا را برهان بر وجود او شمرده مىفرماید:
«الحمد لله الدال على قدمه بحدوث خلقه وبحدوث خلقه على وجوده» . (38) «سپاس خداوندى را سزاست که حدوث خلق دال بر قدیم بودن و وجود او است» .
بنابراین «قدیم» تنها او است و غیر او هر چه باشد حادث است و پیشینهى عدم دارد.
با این بیان فرضیهاى که مىگفت: جهان نه آغاز دارد نه پایان، ازلى و ابدى است، و زمان و فضا پیوسته بدون تغییر خواهند بود، به طور کلى بى اساس مىگردد و تئورى «جهان یکنواخت» که از «بوندى» «گولد» و «هویل» پیشنهاد شده بود نمىتواند کارامد باشد وپیدایش جهان را تفسیر نماید.
پىنوشتها:
(×) هیجده ذیحجه سال نهم هجرى در حالى که بنا به محاسبهى نگارنده به امر وسط، 3177 روز از مبدا هجرى قمرى (26/4/1، ش) سپرى شده برابر استبا هشتم فروردین سال دهم هجرى شمسى (8/1/10، ش) .
پیامبر اسلام صلى الله علیه و آله و سلم در روز بیست و هشتم ذیقعده سال دهم هجرى قمرى برابر پنجم اسفند سال دهم شمسى (5/12/10، ش) در حالى که 3510 روز از مبدا هجرت گذشته بود به قصد «حجة الوداع» مدینه را ترک، و «ابودجانه» را جانشین خود قرار داد، پیامبر در این وقت که بیش از شصتشتر براى قربانى همراه داشتبه سوى مکه حرکت کرد و در «مسجد شجره» احرام بست. و در روز چهارم ذیحجه سال دهم قمرى برابر 13/12/10، ش از باب بنى شیبه وارد مسجدالحرام شد و در روز هشتم ذیحجه برابر با 17/12/10، ش، از طریق منا عازم عرفات گردید و تا پایان روز نهم برابر با 18/12/10، ش، در عرفات توقف فرمود و در روز «عید قربان» برابر با 19/12/10، ش وارد منا گردید و اعمال رمى جمره، قربانى و تقصیر را بجاى آورد و سپس وارد مکه شد و بقیه مناسک حج را کامل کرد.
در بازگشت از «حجة الوداع» در روز 18 ذیحجه (عید غدیر) در حالى که 3532 روز از آغاز هجرت سپرى شده بود برابر با 27/12/10، ش، مامور به برگزارى مراسم جانشینى گردید، پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم سه روز در سرزمین «غدیر خم» توقف نمود و دستور فرمود آن جمعیت انبوه دسته دسته خدمت امیرالمؤمنین علیه السلام رسند و به عنوان «امیرالمؤمنین» به او خجسته باد گویند.
1. ر.ک: درسهایى از مکتب اسلام، سال 32 شماره 12 و سال 33 شماره 1، از همین قلم تحت عنوان «تقویم شمسى تاریخ اسلام» .
2. نهج البلاغه، خطبهى 1.
3. فصلت/11. 4. دخان/10.
5. تفسیر نورالثقلین: 4/540. 6. انبیاء/30.
7. ذاریات/47. 8. آل عمران/96.
9. توحید صدوق، باب 36; احتجاج طبرسى: 2/72; نور الثقلین ذیل آل عمران/96; بحار: 54، ص 64، 65; تفسیر قمى، ذیل آیه .
10. تفسیر کبیر: 27/104، ذیل سجده/11 ; در المنثور: 1/106; بحار: 54/17.
11. کامل ابن اثیر: 1/19، 20; بحار: 54/185; تفسیر المیزان، ذیل آیات نازعات.
12. نهج البلاغه فیض الاسلام وشهیدى، خطبه 211; بحار: 54/38.
13. نهج البلاغه شهیدى: خطبه91.
14. امام امیرالمؤمنین علیه السلام در حدیثى طلوع زحل را در آسمان هفتم خاطر نشان ساخته است، (شرح خویى بر نهج البلاغه: 1/380، نشر مکتبه اسلامیه) .
15. بحار: 54/29. 16و 17. فصلت: 9 و 11.
18. ابن اثیر، کامل: 1/20.
19. تفسیر کبیر: 17/187، ذیل هود/7.
20. اعراف/54; یونس/3; هود/7; فرقان/59; سجده/4; ق/38; حدید/4.
21. غافر/57.
22. حج/47، تفسیر در المنثور، ذیل اعراف/54; بحار: 54/218.
23. تفسیر کبیر ذیل سجده/4.
24. تفسیر عیاشى، تصحیح رسولى محلاتى: 10/31; بحار: 54/86.
25. تفسیر مجمع البیان: 1/100.
26. بحار: 59/120.
27. همان: 57/102.
28. آغاز و انجام جهان، ص 248; علوم روز و قرآن، ص 1234.
29. فى ظلال نهج البلاغه: 1/37، نشر دار العلم للملایین، بیروت، ط 3، 1979م.
30. بقره/117; انعام/101.
31. مفردات راغب، ذیل بدع و خلق.
32. مفردات راغب، ذیل بدع و خلق.
33. طور/3635.
34. نهج البلاغه فیض، خطبه 89.
35. همان، خطبه 90.، 36. همان، خطبه 162.
37. همان، خطبه 152.
38. همان، خطبه 185.
کلام اسلامی-ش36 يکشنبه 28/9/1389 - 3:18
قرآن
در گفتار پیش به نگارش آمدکه به عقیده دانشمندان، آفرینش از مجردات آغاز گشته و در پى آن مادیات، عناصر و اجرام فضایى و زمینى آفریده شدند.
گروه بزرگى از دانشمندان، آغاز آفرینش مادیات را با تئورى «انفجار بزرگ و انبساط جهان» توجیه مىکنند، مطابق این نظریه همهى ماده و انرژیى که در حال حاضر در جهان وجود دارد زمانى در گوى کوچک، بىنهایتسوزان و بىاندازه چگالى متمرکز بوده است.
آنگاه ده میلیارد سال پیش یا بیشتر این گوى منفجر شد و طوفانهایى از گاز عمدتا متشکل از پروتونها، نوترونها، الکترونها ومقدارى ذره«آلفا»را که در اقیانوس وسیعى از اشعه غوطهور بودند به فضا فرستاد.
با گذشت زمان در این گاز متلاطم تجمع ماده صورت پذیرفت و هر تجمعى در حالى که همراه با جهان انبساط یابنده حرکت مىکرد بر اثر میدان گرانشى خود منقبض مىشد. این تجمعهاى گازى(که سحابى نامیده مىشوند) چون به حبابهاى جسیمى تقسیم شدند که پیش ستارهها (تودههایى از گاز که با گذشت زمان بایستى به ستاره تبدیل مىشدند) بودند، کهکشانها را به وجود آوردند.
بسیارى از این پیش ستارگان، در حالى که تحت تاثیر نیروهاى گرانشى و گریز از مرکز خود کوچک و پهن مىشدند، ناپایدار شده ، موجب گردیدند که تودههاى کوچکترى از گاز از آن جدا شوند و پیش سیارهها را تشکیل دهند،وپیش سیارهها نیز به نوبهى خود پیش قمرها را به وجود آورند.
سرانجام پیش ستارهها، ستاره شدند، پیش سیارهها و پیش قمرها نیز پس از آن که سرد، متراکم و منقبض شدند به صورت سیارات و اقمار درآمدند.
گذار از مرحلهى پیش ستارهاى به ستاره در مورد خورشید پنج میلیارد سال پیش صورت گرفت، سیارات و اقمار منظومهى شمسى نیز اندک زمانى بعد تشکیل شدند.
در این نظریه، جهان انبساط مىیابد، این مفهوم حکایت از آن دارد که کهکشانها نه تنها از کهکشان ما دور مىشوند، بلکه هر کهکشانى از هر کهکشان دیگر دور مىشود، این افزایش فاصله معلول این است که کلجهان در حال انبساط است، و فاصلهى بین هر دو کهکشان به آهنگ ثابتى افزایش مىیابد.
دو بعد جهان در حال انبساط را مىتوان به بادکنکى تشبیه کرد که لکههایى (کهکشانها) بر سطح آن گذاشته شده است، چون در بادکنک بدمیم فاصله بین هر دو نقطه به نسبت فاصلهى بین آنها افزایش پیدا مىکند(به شکل زیر توجه فرمایید)
نظریهى جهان نوسان کننده
مطابق این نظریه، انبساطى که با انفجار بزرگ آغاز شد بر اثر نیروى گرانشى، سرانجام متوقف خواهد گشت، آنگاه انقباض آغاز مىگردد و مجددا همهى ماده جهان را به آتشگوى اولیه باز خواهد گرداند، سپس انفجار بزرگ دوم روى خواهد داد و روند تکامل بار دیگر آغاز خواهد شد.
تئورى جهان یکنواخت
در سال 1951م بوندى، گولد و هویل یک جهان شناخت کاملا تازهاى پیشنهاد کردند که بنابرآن، جهان نه آغاز دارد نه پایان، و زمان و فضا تغییر نمىپذیرند و همیشه به همان صورتى بوده و خواهد بود که اکنون به چشم ناظر مىآید.
این تئورى، فرضیه مسلم خاصى را ایجاب مىکند که متضمن پیدایش پیوستهى ماده در فضا به میزانى است که درست کاهش چگالى متوسطى را در فضا جبران مىکند، که سبب فرسایش و پسروى کهکشانها پدید مىآید. فرض بر این است که مادهى نوپدید، به صورت کهکشانها متراکم مىشود، وبا دور شدن کهکشانها از هم و پیر شدن آنها کهکشانهاى جدید در فضاهاى تهى تکوین مىیابند، و نمایش بدون آغاز و پایان جهان ادامه مىیابد.
بر این اساس، گازها، غبارها و انرژىهایى که ستارگان در پیرى از خود دفع مىکنند مواد خامى است که ستارگان جدید از آن به وجود مىآیند، از این رو جمعیت کهکشانى همهى فضا مخلوطى از کهکشانها را نشان مىدهد که جوانترین آنها که هنوز یک میلیارد سال ندارند تا پیرترین آنها که پنج، ده و بیست میلیارد سال وحتى بیشتر عمر کرده تشکیل شده است.
چند سؤال
اشکالهایى که تئورى انفجار بزرگ و انبساط جهان رابه چالش مىگیرند عبارتند از:
الف) در تئورى انفجار بزرگ عمر جهان بین ده تا بیست میلیارد سال تخمین زده شده است، در حالى که ما اختر نماهایى را با بیش از این فاصله، باتلسکوپهاى این زمان مشاهده مىکنیم، و هیچ کس نه ادعا کرده و نه خواهد کرد که دورترین اخترنماهاى دیده شده آخرین کهکشانهاى فضا به شمار مىروند، زیرا مىدانیم سرعت نور در هر ثانیه سیصد هزار کیلومتر است.
پس چنانچه ما دو اختر نما(کوآزار) را در دو طرف خودمان به زاویه 180 باتلسکوپهاى قوى این عصر با فاصله 20 میلیارد سال نورى بنگریم و مرکز انفجار بزرگ را در کهکشان خودمان فرض کنیم خواهیم دانست که سرعت اجرام اخترنماها هر قدر زیاد هم باشند به پایهى سرعت نور نخواهند رسید، بنابراین باید خیلى بیش از ده یا بیست میلیارد سال طول بکشد تا یک کوآزار به محلى که ما اکنون نور آن را مشاهده مىکنیم رسیده باشد. و این یک اشکال بزرگ است.
ب) ماهیت انبساط چیست؟
ج) مرکز آن کجاست؟
د) عامل اصلى انبساط کدام است؟
اینها پرسشهایى هستند که به هنگام بحث دربارهى انبساط جهان مطرح مىشوند و هنوز هم پاسخ قطعى نیافتهاند. هنوز معلوم نیست که آیا انبساط، داراى مرکز مشخصى هستیا نه، اگر مرکزى هم وجود داشته باشد، شاید قادر به یافتن آن نباشیم، براى مثال اگر در رویهى یک بادکنک دهها نقطه را علامت گذارى و بعد در آن بدمیم به موازات بزرگ شدن حجم، نقاط نیز از همدیگر دور مىشوند، در حالى که هیچ یک از آنها را نمىتوان به عنوان مرکز انتخاب کرد.
به این ترتیب دانشمندان نه تنها در مورد وجود مرکزى به عنوان مرکز انفجار بزرگ براى جهان فعلى مطمئن نیستند، بلکه به وجود آن در حالتهاى پیشین نیز اطمینان ندارند.
در مورد عامل و علت اصلى انبساط نیز فعلا جواب قطعى داده نشده است، شاید هرگز به این نکته پى نبریم که در لحاظ شروع انبساط چه حوادثى پیش آمده است، زیرا ممکن است همهى سر نخها به واسطهى شدت حادثه از بین رفته باشند.
چگونگى حالات قبل از انبساط نیز احتمالا جزء اسرار غیر قابل کشف قرار مىگیرد.
از طرف دیگر طبق نظریه «جهان چرخهاى» جهان بین چگالى زیاد و چگالى کم نوسان مىکند و انبساط و انقباض به تناوب تکرار مىشوند.
توضیح اشکال اول
اگر انفجار بزرگ و انبساط جهان امکان پذیر باشد مىتوان با در دست داشتن میزان انبساط به زمانى در تاریخ جهان بازگشت که همه کهکشانها در نقطهاى متمرکز بودهاند، و آغاز جهان آفرینش را از آنجا به حساب آورد، بنابراین، زمان بین آغاز تا حال عبارت است از سن و عمر جهان، ولى براى حل کامل مساله خستباید از هندسهى جهان آگاه شد و بعد معادلههاى لازم را در روابط بین کیهانشناسى و و یژگیهاى جهان به کار برد.
از آنجا که هر مدل کیهانشناختى جواب مخصوص خود را دارد، دستیازى به نقطه آغازین از این طریق عملى نیست; زیرا نخستباید صحتیکى از نظریات (هندسه اقلیدسى و نا اقلیدسى) اثبات شود.
مدل اقلیدسى که فضاى جهان را مسطح به حساب مىآورد و سادهترین مدلها است، محاسبه سن جهان بر این مدل به عددى حدود یازده (11) میلیارد سال مىرسد، با توجه به این که سنزمین حدود 4 تا 5 میلیارد سال و سن منظومهى شمسى که از اندازهگیرى سن شهابسنگها عملى شده استحدود 6/4 میلیارد سال مىباشد، بنابراین مىتوان باور داشت که سن کل جهان نیز نمىتواند بیشتر از 11 میلیارد سال باشد.
لیکن اشکال اینجا است که در محاسبه سن پیرترین ستارگان کهکشان راه شیرى به مقادیر بین 12 تا 15 میلیارد سال مىرسیم، این در حالى است که محاسبه جهان دور دست هنوز از محدوده تلسکوپهاى ما خارج است، زیرا هر سال که مىگذرد تلسکوپها و دیگر ابزارهاى نجومى پیشرفتهتر مىشوند وگستره مشاهدات انسان بسط مىیابد، مثلا تلسکوپ 200 اینچى «مونت پالومار» از ابزارهایى است که براى کاوش حوزههاى بسیار دور جهان طراحى شده وحدود 20 میلیارد سال نورى را مىنمایاند، بنابراین بین 11 میلیارد سنکل جهان و بین 15 میلیارد و بیشتر (سنپیرترین ستارگان دیده شده) یک تفاوت و تناقض چشمگیر وجود دارد.
براى رفع این تناقض چند احتمال دادهاند:
الف) فرض کنیم محاسبه سن ستارگان پیر کهکشان خودمان (راه شیرى) همراه با اشتباه بوده و سن واقعى آنها کمتر از مقادیر به دست آمده است.
ب) منشا جهان از یک نقطه نیست وشکل عمومى آن از یک نوسان پیروى مىکند، یعنى جهان متناوبا در حال انبساط و انقباض است و زندگى امروزى ما در مرحلهى انبساط آن قرار گرفته است.
ج) فرض شود جهان ، تاریخ نامحدودى دارد و به موازات دور شدن کهکشانها از هم ، کهکشانهاى دیگرى براى پر کردن فضاى خالى آنها پدید مىآیند، این فرضیه چنان که اشاره شد به جهان پایدار مشهور است.
د) هندسه جهان را نا اقلیدسى بدانیم، محاسبه جهان بر مبناى هندسههاى غیر اقلیدسى رسیدن به مقادیر بیشتر از 15 میلیارد سال را ممکن مىسازد.
هندسهى جهان
بر اساس هندسه اقلیدس که آن را هندسه مسطحه ودو بعدى مىخوانند جهان، نامحدود و بىمرز است، این دیدگاه از اصل پنجم برخاسته است که بر اساس آن: دو خط موازى ومستقیم اگر تا بىنهایت هم امتداد یابند هیچگاه همدیگر را قطع نمىکنند و فاصلهشان همواره ثابت است.
اصل پنجم اقلیدس این است: «اگر خطى بر دو خط راست فرو افتد با آنها دو زاویه بسازد، چنان که مجموعشان از دو قائمه کمتر باشد، وقتى که آن دو خط به طور نامتناهى امتداد داده شوند، در طرفى که زاویههاى کوچکتر از دو قائمه قرار دارند به یکدیگر مىرسند».
لیکن چنان که گویند: خود اقلیدس از این اصل و دست آوردهاى آن ناخشنود بود وچشم به پیدایش هندسه نا اقلیدسى دوخت.
بسیارى از دانشمندان کوشیدند اصل پنجم اقلیدس را چون چهار اصل دیگر اثبات کنند و موفق نشدند، از جمله مردانى که در اثبات این اصل تلاش کردند:
ابوالحسن ثابتبن قره حرانى (221 تا 288ه.ق) پزشک، ریاضىدان، اختر شناس و مترجم نامدار بود، وى با روشى که پس از او ابوعلى حسن، مکنى به ابن هیثم،معروف به بصرى (354تا 420ه.ق) پزشک، فیزیکدان، ریاضىدان و بزرگترین محقق در شاخهى نورشناسى فیزیک به کار گرفت و همچنین:حکیم ابوالفتح عمر خیام نیشابورى (439 تا 526ه.ق) حکیم، فیلسوف، شاعر، اخترشناس و ریاضىدان(همه در اصل پنجم اقلیدس تردید داشتند)، هر کدام خواستند به نحوى آن را اثبات کنند ولى توفیق به دست نیاوردند.
خواجه نصیرالدین حکیم والا مقام خطهى طوس(597 تا 672ه.ق) منجم، ریاضىدان، سیاستمدار و نویسنده زبردست نیز در اثبات اصل پنجم به نتیجهاى نرسید، وى شرحى به عربى بر اقلیدس و رسالهاى دربارهى اصلهاى اقلیدسى نوشت و در بررسى اصل پنجم و براى اثبات آن به اهمیت قضیهى «مجموع زاویههاى مثلثبرابر دو قائمه است» توجه کرده و خواست از این روى کرد نتیجه بگیرد.
جان والیس(1616 تا 1703م) به کار خواجه نصیرالدین و شیوهى استدلال او دلبستگى پیدا کرده و در سال 1651م استدلال او را در کلاس درس دانشگاه اکسفورد به کار برد.(به شکل زیر توجه فرمایید)
هندسه هذلولوى نا اقلیدسى
بولیایى (1775تا 1856م) و لباچفسکى(1793 تا 1856م) در اوایل سده نوزدهم هندسهى نااقلیدسى را کشف کردند، اما کشف آن به وسیلهى یک کشیش ««زوئیت» ایتالیایى تقریبا صد سال پیشتر صورت پذیرفته بود، همچنین اندکى بعد در آلمان:یوهان هاینریخ لامبرت(1718 تا 1777م) نیز به کشف هندسهى نا اقلیدسى بسیار نزدیک شد، به دیگر سخن هندسه نا اقلیدسى را نه یک تن بلکه تنى چند در نقاط مختلف جهان بىارتباط به یکدیگر کشف کردند، مثلا گاوس(1777تا 1855م) در آلمان، بولیایى در مجارستان(هنگرى) لباچفسکى در روسیه به این کشف دستیازیدند، گاوس همان راه ساکرى و لامبرت که با آثارشان آشنایى داشت را مىپیمود، و لباچفسکى نبوغ گاوس را صحه گذاشت و گفت: هیچ برهان قطعى دربارهى اصل پنجم وجود ندارد. وى در نظریهى جدید خاطرنشان ساخت که از هر نقطه بیش از یک خطا به موازات خط مفروضى مىتوان رسم کرد، و مجموع زاویههاى مثلث کمتر از دو قائمه است. کاربرد این هندسه در سطوح منحنى چون سطح یک زین اسب است، و مىتوان در آن عدهى فراوانى خطوط ژئودزى( خطوط مستقیم در سطح مستوى هندسه اقلیدسى) رسم کرد که هیچ یک از آنها هر چه به هر سو هم کشیده شوند یک خط ژئودزى معین را قطع نمىکنند.
بر این اساس، در سطح یک زین مجموع سه زاویه مثلثى که تشکیل مىشود همواره کوچکتر از دو زاویه قائمه است، و اختلاف بستگى به اندازه مثلث دارد. سطوحى که داراى خواص یک سطح زینى (هندسه هذلولوى) هستند انحناء و سطوح منفى نام دارند.
هندسه نا اقلیدسى بیضوى
برنهاردیمان (1826 تا 1866م) شاگرد گاوس در یک سخنرانى گفت: فضا لازم نیست نامتناهى باشد هر چند بى مرز تصور شود، یعنى مىتوان گفت: دو خط با هم موازى نیستند و مجموع زاویههاى یک مثلثبزرگتر از دو قائمه است و فضا از سه جهت (طول، عرض، ژرفا) بسط یافته است، و این حالت مخالف با سطح زین را با هندسه بر سطح یک کره نشان مىدهند، در این حالت کروى خطوط ژئودزى همان قوسهاى دایره عظیمه هستند و هر دو دایره عظیمه غیر مشخص همواره یکدیگر را در دو نقطه قطع مىکنند و خطوط موازى به هیچ وجه وجود ندارند.
در این هندسه مجموعهى سه زاویهى مثلث همواره بزرگتر از دو قائمه است:(به شکل زیر توجه فرمایید)
سطوح این هندسه با انحناى مثبتشناخته شدهاند.
روش و طرز کار ریاضى براى توصیف فضاهاى سه بعدى منحنى و نیز فضاهاى منحنى با ابعاد بیشتر توسط ریمان تکمیل شد و براى استفاده اینشتاین وقتى که فکر ملا اتصالى ( زمان و بعد چهارم) را تصور کرد آماده بود.
کیهان شناسى اینشتاین
آلبرات اینشتاین (1879تا 1955م) کیهان شناسى خود را بر پایه هندسه غیر اقلیدسى بنا نهاد که در آن حجم جهان، محدود تلقى مىشود، در هندسه او (بیضوى) سه زاویه ثلثبیش از 180 درجه است، و چنان چه خط مستقیمى تا بىنهایت ادامه یابد نهایتا به نقطه آغاز برمىگردد، یعنى خط مستقیم با انحناء مشخص انحناء مىیابد، و این شعاع نشانگر اندازهى جهان است، این نوع جهان فاقد کرانه و فضاى خالى خواهد بود، و کهکشانها و ستارگان با توزیع همگن، کل آن را خواهند پوشاند و تعداد محدودى ستاره و کهکشان در حجم محدود آن وجود خواهند داشت.
طرفداران این نظریه معتقدند با این روش (هندسه بیضوى) امکان دارد به تبیین جهان پرداخت، در این مدل، جهان ایستا و بدون انبساط است، اینشتاین به این نکته پى برد که جهان نه همانند مدل «نیوتون» نامحدود است و نه مىتوان محدود و احاطه شده به یک جهان تهى باشد، بلکه فضا با انحناى مثبتبیانگر محدودیت جهان است.
در معادلات اینشتاین شعاع جهان حدود 20 میلیارد ( 1010×2) پارسک (1) به دست مىآید، یعنى تقریبا برابر 20/65 میلیارد سال نورى.
لیکن این نظریه با کشف نسبیت ، با اشکالهاى پیچیده و بغرنجى از جانب خود اینشتاین روبه رو گشت .
نظریه نسبیتخاص
اینشتاین با یافتن راهى جدید و بهتر براى ادراک کار جهان فیزیکى، تصور انسان را از چگونگى کار جهان به طور اساسى دگرگون ساخت.
فیزیکدانها مدتها بود بر این باور بودند که «نور» توسط شىء دیگر باید در فضا انتقال یابد آن سان که «آب» موجهاى روى دریا را منتقل مىکند، و «هوا» موجهاى صدا را از یک سو به سوى دیگر مىرساند، بنابراین باید در فضا مادهاى فراگیر وجود داشته باشد تا محیطى براى انتشار امواج نور تدارک ببیند، آنان این ماده را «اتر»نامیدند.
اما ماهیت اتر، مرموز و تا حدى نامتقاعد کننده باقى ماند، آیا زمین در گردش خود بر گرد خورشید اتر را مىشکافد؟، آیا نور خورشید نیز در سیر خود در میان ستارگان راه خود را از میان اتر مىگشاید؟، آرى به حسب ظاهر باید این گونه باشد.
لیکن دو فیزیکدان آمریکایى به نامهاى «مایکلسون» و «مورلى» ابزارهاى نورى پیچیدهاى را به کار بردند تا اثرات حرکت زمین در میان اتر را اندازهگیرى کنند، ولى با شگفتى دریافتند که نه تنها اثرى ناشى از وجود اتر نیست، بلکه هیچگونه اثرى هم که منتج از حرکت زمین در میان اتر باشد وجود ندارد، همچنین آزمایشهاى دیگر در رابطه با یکسان بودن نور چراغ اتومبیل در سرعتهاى کم و زیاد و...
اینشتاین از این آزمایشها دریافت که نور بدون نیاز به اتر و محیط، در فضاى تهى سیر مىکند.
افزون بر این نور، ویژگیهاى بنیادى معین و غیر عادیى دارد که با ماهیت اساسى ماده، فضا و زمان گره خورده است، وى در این راستا به نتایجشکوهمند زیر ستیافت:
1. اگر جسمى سرعتبگیرد و به سرعت نور نزدیک شود، زمان اندازهگیرى شده توسط ناظر ساکن، با زمان اندازهگیرى شده به وسیلهى شخصى که با آن جسم حرکت مىکند متفاوت مىشود.
براى مثال: اگر اتومبیلى بتواند با سرعت مثلا 90 درصد سرعت نور حرکت کند، ناظر ساکن در کنار جاده احساس مىکند که ساعت نصب شده بر اتومبیل درست کار نمىکند، چرا که به نظر او این ساعت عقب مىماند، البته این ساعت نیست که کند کار مىکند بلکه خود زمان کند مىشود، و اگر رانندهى اتومبیل زمان را اندازهگیرى کند چیزى عجیب وغیر عادى در ساعتخود نمىبیند، با وجود این هنگامى که اتومبیل به نقطهى آغاز حرکتباز مىگردد و متوقف مىشود رانندهى آن (بسته به این که چه مدتى در این سفر بوده) از ناظرى که ساکن بوده است چند دقیقه جوانتر خواهد بود(زمان در اثر کند شدن بر او کمتر گذشته است). میزان کند شدن درستبه همان مقدارى است که اینشتین در سال 1905م پیش بینى کرده بود.
2. در همین مثال پیش، که اتومبیل با سرعت 90 درصد سرعت نور حرکت مىکرد،ناظر ساکن با تعجب مىبیند که طول اتومبیل کوتاهتر مىشود و به نصف طول معمولى آن مىرسد، گرچه اتومبیل نیز پهنتر دیده مىشود، لیکن طول آن در راستاى حرکتبه طور قابل ملاحظهاى منقبض گشته و کاهش مىیابد(انقباض نسبیتى).(به شکل زیر توجه فرمایید)
3. اینشتین نشان داد که جرم جسم متحرک از نظر ساکن، به سرعت آن جسم وابسته است.
براى مثال: اگر وزن اتومبیل فوق، مثلا 500 کیلوگرم باشد هنگامى که سرعت آن به 90 درصد سرعت نور مىرسد وزن آن نیز دو برابر مىشود و به 1000 کیلوگرم افزایش مىیابد.
این اثرات (سهگانه یاد شده) در حوالى سرعت نور به شدت افزایش مىیابد، به طورى که براى جسمى که تقریبا با سرعت نور حرکت مىکند زمان «تقریبا» متوقف مىشود، جسم به صورت صفحهاى پهن مىنماید وجرم «تقریبا» بىنهایت مىگردد.
نسبیت عام
اینشتین پس از تکمیل نظریه نسبیتخاص، به اصلاح نظریه نیوتون درباره گرانش پرداخت تا آن را با اصول نسبیت تطبیق دهد.
نیوتون فرض کرد که نیروى گرانش Mr\m2 G مساوى F ، به طور لحظهاى عمل مىکند، نظر او این بود که عمل جاذبه خورشید بر زمین محتاج زمان نیست، و بر هم کنشهاى گرانشى حتى در فواصل نامحدود ستارگان در یک آن روى مىدهند.
اینشتین به نادرستبودن این نظر پى برد، چرا که هیچ بر هم کنشى (و همچنین هیچ جسمى) نمىتواند سریعتر از سرعت نور انتشار یابد، از این رو تکمیل نظریه جدیدى را دربارهى گرانش آغاز کرد که در آن هم سرعت انتشار گرانش همان سرعت نور (کیلومتر در ثانیه 000، 300 C )باشد و هم بتواند حرکتهاى سیارات را به خوبى نظریه نیوتون توضیح دهد.
وى در این راستا لازم دید فضاى سه بعدى را کنار بگذارد و چنین مطرح کند که میدان گرانشى در فضا، مثلا میدان ناشى از وجود خورشید، به اعوجاجى در فضا مىانجامد که شدت آن به میزان جرم جسم بستگى دارد.
افزون بر این، اینشتین دریافت که در معادلات خود،زمان را به عنوان بعد چهارم به کار گیرد از این رو گفت: زمان مىتواند به انحناى فضا خمیده باشد،زیرا میدان گرانشى خورشید در فضا فرو رفتگى ایجاد مىکند که خورشید در ته آن فرو رفتگى قرار دارد، یعنى هرچه جرم جسم بیشتر باشد به فرو رفتگى بزرگترى در فضا مىانجامد، و هر جسمى که به قدر کافى به این فرو رفتگى نزدیک شود مجبور است مسیر خود را تغییر دهد،اگر حرکت جسم بسیار آرام و کاملا به طرف مرکز فرو رفتگى باشد به درون حفره فرورفتگى مىافتد و در ته آن ساکن مىشود، مثلا اگر متحرکى به سوى خورشید حرکت کند با نزدیکتر شدن به خورشید شتاب مىگیرد و به درون آن سقوط مىکند.
اما اگر جسم به هنگام حرکتبه سوى خورشید سرعت کافى داشته باشد، خورشید را پشتسر مىگذارد، اما مسیر آن خط راست نخواهد بود، جسم موقعى که از فرو رفتگى عبور مىکند مستقیمترین مسیر ممکن را که خط ژئودزیک نامیده مىشود طى مىکند، اما آشکار است که این خط نمىتواند خط مستقیم باشد، زیرا صفحهاى که جسم در آن حرکت مىکند خمیده است.
بر این اساس، نور،به هنگام حرکت از مجاورت یک جسم پر جرم(چون خورشید) منحرف مىشود و ناگزیر به فرو رفتگى فضا (زمان) که ناشى از جرم خورشید است مىافتد، موقعى که نور از طرف دیگر بیرون مىآید و به سوى زمین رهسپار مىشود راستاى آن تغییر مىیابد.(به شکل زیر توجه فرمایید)
لیکن(گرچه نظریه نسبیت عام انیشتین هنوز بهترین و مقبولترین نظریه در مورد فضا،زمان وگرانش است)، در این هندسه رسیدن نورهایى که از میلیاردها سال نورى خبر مىدهند معلوم نیست چند میلیارد سال آن را باید در فرو رفتگىها و چالهها، راه خود را منحرف کنند ومسیر منحنى و ژئودزیک را به پیمایند تا وارد کهکشان ما گردند و از آنجا به زمین ما برسند تا ما بر اساس آن سن و تاریخ جهان را ارزیابى کرده و به نقطه آغازین آن برسیم.
نتیجهى سخن
1. نظریه انفجار بزرگ با اشکالات متعدد به ویژه با نامعلومى سن جهان روبه رو است.
2. انبساط جهان از حیث ماهیت انبساط، مرکز، و عامل آن هنوز در حال تئورى است، و هیچ دلیل قانع کنندهاى بر آن به دست نیامده است.
3. مدل هندسه اقلیدسى از سوى اصل پنجم، دو بعدى بودن و... مخدوش شمرده شده وکوششهاى دانشمندان از خود اقلیدس گرفته تا سایران در استدلالى کردن آن به نتیجهاى نرسیده است.
4.انحناى منفى یا هندسه هذلولوى مانند حالتیک سطح زین به یک انبساط بىپایان منجر مىشود، در این فضاى سه بعدى، با در نظر داشتن رابطهى اقلیدسى (نسبت و رابطه بین کره و شعاع آن) با افزایش یافتن عده کهکشانىها بر حسب افزایش مساحت، افزایشى سریعتر از «مکعب مسافت» دلیل بر وجود یک فضاى بىپایان با انحناى منفى است.
5. حالت مخالف آن، یعنى هندسه بیضوى مىرساند که جهان ما به طور مثبت انحناء یافته و پایان دارد، مسافت کهکشانهاى دور با شعاع کوچکى تنها چند میلیارد سال نور است. مع ذلک این نتیجه دور از قطعى بودن است، زیرا نور یک مجموعه کهکشانى که مثلا 2 میلیارد سال پیش انتشار یافته ممکن استبستگى به سنشان داشته باشد و تک تک آنها تحولى محدود و ویژه خود را پشتسر گذاشته باشند.
متاسفانه دانش کنونى دربارهى تحول کهکشانى به ما اجازه نمىدهد که هیچگونه اظهار نظر قطعى در این زمینه داشته باشیم.
6.چه بسا تئورى جهان نوسان کننده، و انقباض و انبساطاهاى پى در پى جهان را شکل بخشد.
7. تئورى جهان یکنواخت نیز پیشنهاد مىکند جهان نه آغاز دارد نه انجام، زمان و فضا تغییر نمىپذیرند و همواره بر این گونه بوده و خواهد بود که اکنون مىبینیم.
8. بیشتر دانشمندان و طرفداران آغاز پیدایش و آفرینش جهان از «انفجار بزرگ» گفتهاند: 250 میلیون سال پس از آغاز انبساط، مادهى جهان باید به کره غول آسایى تجزیه شده باشد که آهسته آهسته در فرایند کلى انبساط، جدا جدا و کوچک شدهاند، این در حالى است که در طى پنج دقیقه اول انبساط، ماده باید کاملا به صورت مخلوطى از پروتون، نوترون و الکترونها تجزیه شده باشد.
و بنابر برخى از نظریهها، پنج دقیقه پس از پیدایش ماده باید به اندازه کافى سرد شده باشد که نوترونها و پروتونها توانسته باشند به صورت هستههاى مختلطى دوترون ( H2) ، تریتون (H3) ، ترآلفا (He3) و آلفا (He4) وغیره مجتمع گردند، این فرایند باید تنها نزدیک 30 دقیقه طول کشیده باشد.
این در حالى است که براى بسیارى اشخاص، بیان چیزى که پنج میلیارد سال پیش (آغاز پیدایش جهان مادى)روى داده و آن هم فقط نیم ساعت طول کشیده استبه طور کلى نامفهوم به گوش مىخورد.
لیکن سرانجام باید اذعان داشت که اسرار پنهان و ناپیدا به قدرى زیاد است که به گفتهى لاپلاس فرانسوى:«هر چه پهنهى اکتشافى فراختر شود مرزهاى نامعلوم نیز دورتر مىرود» یعنى وقتى که Rf2 افزایش یابد 2Rf نیز افزایش مىیابد. گرچه ما دانش خود را دربارهى ماده تا حدى بر آنچه «ذیمقراطیس» درباره اتم گفته گستردهایم و به وسیله تلسکوپها به نظر مىرسدیک تصویر نسبتا کاملى از جهان داریم، ولى هنوز بسیار زیاد کار باید انجام گیرد تا جزئیات مهمى را بدانیم.
هنوز در باب طبیعت از ذرههاى ابتدایى گوناگون چندان نمىدانیم.
هنوز دربارهى مبدا و خاستگاه بسیارى از سیماهاى مهم کهکشانهاى ستارهاى در نادانى و تاریکى بسر مىبریم.
در زمینه زیستشناسى اساسى، که اکنون در یکى از مبحثهاى علوم طبیعى در حال تکامل است معماهاى حل نشدهاى داریم و...
و سرانجام به یک نقطهى روشن، قطعى و صد در صد دربارهى آغاز آفرینش از نظر دانش روز نرسیدهایم. (2)
پىنوشتها:
1. پارسک برابر 26/3 سال نورى است.
2. نگاه کنید به: ژرژ گاموف، ماده زمین و آسمان، ترجمه رضا اقصى، ط2، انتشارات صفى على شاه، صص 582 تا 609; هندسه نا اقلیدسى هارولد، 1، ولف، ترجمه احمد بىرشک صص 20، تا 74 نشر امیرکبیر; نجوم به زبان ساده، اثر مایردگانى، ترجمه محمد رضا خواجه پور، انتشارات گیتاشناسى، صص 10، 152، 155، ساختار ستارگان وکهکشانها، نوشته پاول هاج، ترجمه توفیق حیدرزاده، سازمان گیتاشناسى، 1368، صص 329، 230، 268، 169، 177، 178و....
کلام اسلامی-ش35 يکشنبه 28/9/1389 - 3:17
اهل بیت
سؤال
در قرآن مجید مى خوانیم که حضرت مسیح به آمدن پیامبر پس از خود به نام
«احمد» که پیامبر اسلام است گزارش داده است; آیا این جمله در اناجیل کنونى
وجود دارد؟
پاسخ
آیه اى که در قرآن در این باره وارد شده است به قرار زیر مى باشد:
«... وَ مُبَشِّراً بِرَسُول یَأتِى مِنْ بَعْدِى اسْمُهُ اَحْمَدُ
فَلَمّا جاَهُمْ بِالْبَیِّناتِ قالُوا هَذَا سِحْرٌ مُبین;.. و بشارت
دهنده به رسولى که بعد از من مى آید و نام او احمد است! هنگامى که او
]احمد[ با معجزات و دلایل روشن به سراغ آنان آمد، گفتند: این سحرى آشکار
است...»(1)
محقّقان اسلامى مى گویند بشارتى که این آیه از حضرت مسیح نقل مى کند، در
انجیل یوحنا در باب هاى 14 و 15 و 16 وارد شده است و حضرت مسیح به نقل
انجیل «یوحنّا» از آمدن شخصى پس از خود به نام «فارقلیط» خبر داده است و
قراین زیادى گواهى مى دهد که مقصود از آن پیامبر اسلام مى باشد و ما براى
روشن شدن مطلب ناچاریم متون آیات را با تعیین باب و شماره از انجیل یاد
شده نقل نماییم، اینک متون عبارات انجیل:
«اگر شما مرا دوست دارید، احکام مرا نگاه دارید و من از پدر خواهم خواست
تا «فار قلیط» دیگرى به شما بدهد، تا ابد با شما خواهد ماند. او روح حق و
راستى است که جهان نمى تواند او را قبول کند: زیرا که او را نمى بیند و
نمى شناسد، امّا شما را مى شناسد، زیرا که نزد شما مى ماند و در شما خواهد
بود».(2)
«من این سخن ها را به شما گفته ام وقتى که با شما بودم، لکن آن «فارقلیط»
که پدر او را به اسم من خواهد فرستاد، شما را هر چیز خواهد آموخت و هر چیز
من به شما گفته ام به یاد شما خواهد آورد».(3)
«حالا قبل از وقوع به شما خبر دادم تا وقتى که واقع گردد ایمان آورید.»(4)
«چون آن فارقلیط که من از جانب پدر به شما خواهم فرستاد، روح راستى که از اطرف پدر مى آید او درباره من شهادت خواهد داد».(5)
«راست مى گویم که شما را مفید است که من بروم اگر من نروم آن فارقلیط نزد
شما نخواهد آمد امّا اگر بروم او را نزد شما خواهم فرستاد و او چون بیاید
جهانیان را به گناه و صدق و انصاف ملزم خواهد ساخت: به گناه، زیرا که بر
من ایمان نمى آورند، به صدق زیرا که نزد پدر خود مى روم، و شما مرا دیگر
نمى بینید، به انصاف زیرا که بر رییس این جهان حکم جارى شده است و دیگر
چیزهاى بسیار دارم که به شما بگویم لیکن حالا نمى توانید متحمّل شد، امّا
چون او بیاید او شما را به تمامى راستى ارشاد خواهد داد زیرا که او از پیش
خود سخن نخواهد گفت، بلکه هر آنچه مى شنوند خواهد گفت. و شما را از آینده
خبر خواهد داد و مرا تمجید خواهد نمود، زیرا که او آنچه از آن من است
خواهد یافت و شما را خبر خواهد داد. هرچه از آنِ پدر است از من است از این
جهت گفتم که آنچه از آن من است مى گیرد و به شما خبر مى دهد».(6)
در این جا قراین روشنى داریم که گواهى مى دهد مراد از فارقلیط پیامبرى است که پس از مسیح مى آید نه روح القدس:
1- نخست باید توجّه کرد که از برخى از تواریخ مسیحى استفاده مى شود که پیش
از اسلام در میان علما و مفسّرین انجیل مسلّم بود که «فاقلیط» همان پیامبر
موعود است; حتّى گروهى از این مطلب سوء استفاده کرده و خود را «فارقلیط»
موعود معرّفى نموده اند.
مثلا: «منتسر» که مرد ریاضت کشى بود و در قرن دوّم میلادى مى زیست، در سال
187 در آسیاى صغیر مدّعى رسالت گردیده و گفت: من همان فارقلیط هستم که
عیسى از آمدن او خبر داده است و گروهى از وى پیروى کردند.(7)
2- از آثار و تواریخ مسلّم اسلامى کاملا استفاده مى شود که سران سیاسى و
روحانى جهان مسیحیّت در روزهاى بعثت پیامبر اسلام(صلى الله علیه وآله)همگى
در انتظار پیامبر موعود انجیل بودند، از این جهت هنگامى که سفیر پیامبر
نامه او را به زمامدار حبشه داد، پس از خواندن نامه رو به سفیر کرد و گفت:
من گواهى مى دهم که او همان پیامبرى است که اهل کتاب در انتظارش هستند و
همان طور که حضرت موسى از نبوّت حضرت مسیح خبر داده، او نیز به نبوّت
پیامبر آخر الزّمان بشارت داده و علائم و نشانه هاى او را معیّن کرده
است.(8)
وقتى نامه پیامبر به دست قیصر رسید و نامه را مطالعه کرد و درباره پیامبر
اسلام(صلى الله علیه وآله)تحقیقاتى به عمل آورد، در پاسخ نامه آن حضرت
چنین نوشت: نامه شما را خواندم و از دعوت شما آگاه شدم، من مى دانستم که
پیامبرى خواهد آمد، ولى گمان مى کردم که این پیامبر از شام بر خواهد
خاست... .(9)
از این نصوص تاریخى استفاده مى شود که آنان در انتظار پیامبرى بودند و چنین انتظارى بطور مسلّم ریشه انجیلى داشته است.
3- امتیازاتى که حضرت مسیح براى «فارقلیط» قائل شده و شرایط و نتایجى که
براى آمدن او شمرده است، این مطلب را قطعى مى سازد که منظور از «فارقلیط»
جز پیامبر موعود نخواهد بود و این علایم مانع از آن است که آن را به «روح
القدس» تفسیر نماییم;
توضیح این که:
الف- حضرت مسیح سخن خود را چنین آغاز کرد: «اگر شما مرا دوست دارید، احکام
مرا نگاه دارید و من از پدرم خواهم خواست تا «فارقلیط» دیگرى به شما بدهد.»
اوّلا: از این که حضرت مسیح مهر و محبّت خود را به آنها یادآورى مى کند،
حاکى است که او احتمال مى دهد گروهى از امّت او زیر بار کسى که وى به
آمدنش بشارت مى دهد، نخواهند رفت و لذا از طریق تحریک عواطف مى خواهد آنان
را به پذیرفتن او وادار سازد و اگر منظور از فارقلیط همان «روح القدس»
باشد، آن طور که مفسّران انجیل تصوّر کرده اند، در این صورت به چنین زمینه
سازى احتیاج نبود.
زیرا روح القدس پس از نزول آن چنان در قلوب و ارواح تأثیر مى کند که براى
کسى جاى تردید و شک و انکار باقى نمى ماند، ولى اگر مقصود پیامبر موعود
باشد، به چنین زمینه سازى نیاز شدید هست; زیرا نبىّ موعود جز از طریق بیان
و تبلیغ در قلوب و ارواح تأثیرى و تصرّفى نمى کند و روى این ملاحظه گروهى
منصف به وى مى گروند و گروهى از وى رو بر مى گردانند.
حضرت مسیح به این مقدار تذکّر اکتفا نکرده، در آیه 29 از باب 14 در این
قسمت پافشارى کرده و فرمود: «الان قبل از وقوع به شما گفتم تا وقتى که
واقع گردد ایمان آورید» در صورتى که ایمان به روح القدس، نیازى به توصیه
ندارد تا چه رسد به این اندازه پافشارى!
ثانیاً: وى فرموده «فارقلیط» دیگرى به شما خواهد داد اگر بگوییم مقصود از
آن پیامبر دیگرى است سخنى کاملا صحیح خواهد بود ولى اگر مقصود از آن روح
القدس باشد، به کار بردن لفظ «دیگر» خالى از تکلّف نخواهد بوند زیرا روح
القدس یکى است و دیگر معنا ندارد.
ب- «هر چیز من به شما گفته ام به یاد شما خواهد آورد» (14:26) «روح راستى
که از طرف پدر مى آید، درباره من شهادت خواهد داد». (باب - 15، جمله 26)
مى گویند روح القدس پنجاه روز پس از مصلوب گشتن عیسى بر حواریان نازل
گردیده، آیا این افراد برگزیده همه دستورات او را در این مدّت کوتاه
فراموش کرده بودند تا روح القدس دو مرتبه به آنان تعلیم دهد؟
آیا شاگردان مسیح چه نیازى به شهادت او داشتند تا درباره مسیح شهادت دهد!
ولى اگر مقصود پیامبر موعود باشد هر دو جمله معناى صحیح خواهد داشت، زیرا
امّت مسیح بر اثر طول زمان و دستبرد علماى انجیل، بسیارى از دستورات او را
فراموش کرده و گروهى هم آنها را به دست فراموشى سپرده بودند و حضرت
محمّد(صلى الله علیه وآله)همه را بازگو کرد و به نبوّت حضرت عیسى(علیه
السلام)شهادت داد و گفت: او نیز مانند من پیامبر بوده و مادر مسیح را از
نسبت هاى ناروا تبرئه نمود و ساحت مقدّس مسیح را از ادّعاى الوهیّت
پیراسته ساخت.
ج- «اگر من نروم فارقلیط نزد شما نمى آید.» (15:7) او آمدن «فارقلیط» را
مشروط به رفتن خود کرده است و اگر مقصود «روح القدس» باشد نزولش بر خود او
و بر حواریین مشروط به رفتن او نبوده است; زیرا به عقیده مسیحیان روح
القدس بر حواریّون که حضرت مسیح خواست آنان را براى تبلیغ به اطراف
بفرستد، نازل گردید.(10) بنابر این،
هیچ گونه نزول او مشروط به رفتن مسیح نبوده است; ولى اگر بگوییم مقصود
پیامبرى است صاحب شریعت - آن هم شریعت جهانى - در این صورت آمدن او مشروط
به رفتن حضرت مسیح و منسوخ گشتن آیین او خواهد بود.
د- اثر نزول «فارقلیط» سه چیز معرّفى شده است: «جهان را به گناه و صدق و
انصاف ملزم(11) خواهد ساخت; به گناه زیرا به من ایمان نمى آورند.» (16:8)
مى دانیم طبق عقیده مسیحیان «روح القدس» پنجاه روز پس از مصلوب شدن عیسى
بر حواریّون نازل گردید و هرگز آنها را ملزم به گناه و صدق و انصاف ننمود،
و از ذیل آیه استفاده مى شود که او بر منکران ظاهر مى گردد نه بر حواریّون
که هرگز حضرت مسیح را تکذیب نمى کردند. ولى اگر بگوییم مقصود پیامبر موعود
اسلام است، تمام این امتیازات در وجود شریف او جمع مى باشد.
هـ- «فارقلیط درباره من «مسیح» شهادت خواهد داد.» (15:26)
«شما را از آینده خبر خواهد داد و مرا تمجید خواهد نمود.» (16: 13)
شهادت بر حضرت مسیح حاکى است که وى روح القدس نیست زیرا حواریّون نیازى به
تصدیق او نداشتند و همچنین منظور از این که به او جلال خواهد بخشید ستایش
و تعریف هایى است که پیامبر موعود درباره حضرت مسیح انجام داد و آیین او
را تکمیل کرد; چه جلالى بالاتر از این!
دقّت در این قراین مى تواند ما را به حقیقتى که محقّقان اسلام به آن رسیده
اند رهنمون گردد، البتّه قراین منحصر به آنچه گفته شد نیست; بلکه با دقّت
بیشتر مى توان قراین دیگرى به دست آورد.
در پایان، مطلب قابل توجّهى را که دایرة المعارف بزرگ فرانسه، جلد 23، صفحه 4174 در این باره دارد از نظر خوانندگان مى گذرانیم:
«محمّد مؤسّس دین اسلام و فرستاده خدا و خاتم پیامبران است; کلمه محمّد به
معناى بسیار حمد شده است و از ریشه مصدر حمد که به معناى تمجید و تجلیل
است مشتق گردیده. بر حسب تصادف عجیب، نام دیگرى که از همان ریشه حمد است
مترادف کامل لفظ محمّد مى باشد و آن احمد است که احتمال قوى مى رود
عیسویان عربستان، آن لفظ را براى تعیین فارقلیط به کار مى برند; احمد یعنى
بسیار ستوده شده و بسیار مجلّل، ترجمه لفظ پریکلیتوس است که اشتباهاً لفظ
پاراکلیتوس را جاى آن گذاردند. به این ترتیب، نویسندگان مذهبى مسلمان
مکّرر گوشزد کرده اند که مراد از این لفظ، بشارت ظهور پیامبر اسلام است.
قرآن مجید نیز به طور علنى در آیه شگفت انگیز سوره صفّ به این موضوع اشاره
مى کند».(12)
در تنظیم این قسمت از کتاب نفیس «انیس الاعلام» تألیف فخر الاسلام استفاده شده است.
پی نوشت ها :
1. سوره صف، آیه 6.
2. انجیل یوحنّا، باب 14، 15 17 که در سال 1837 میلادى در لندن چاپ شده و
بقیّه جمله ها را نیز از همین چاپ نقل نموده ایم و براى اطمینان بیشتر با
ترجمه هاى فارسى دیگر که از زبان سریانى و کلدانى به فارسى نقل شده اند
تطبیق کرده ایم.
3. باب 14، ص 25 - 26.
4. باب 14: 29.
5. باب 15: 26.
6. باب 16 ص 7 - 15.
7. انیس الاعلام، ج 2، ص 179، نقل از تاریخ «لیم میور» که در سال 1848 چاپ شده است.
8. طبقات کبرى، ج 1، ص 259 و سیره حلبى، ج 3، ص 279.
9. تاریخ کامل، ج 2، ص 44.
10. متى، باب 10:29، ولوقا، باب 10:17.
11. در بسیارى از اناجیل قدیمى، به جاى «ملزم» توبیخ آمده است و جمله
دوّمى روشنتر و مناسبتر است، برخى از مفسّران و نویسندگان مسیحى وقتى به
این جمله مى رسند و مى بینند که هرگز این جمله با روح القدس تطبیق نمى
کند، با نهایت تعجّب مى گویند منظور از رییس جهانیان، همان شیطان است که
مردم را به گناه ملزم مى سازد و گواه این مطلب این است که حضرت مسیح در
آیه 30 فرمود: رییس جهان مى آید و در من حصّه اى ندارد یعنى بر مسیح غلبه
نمى کند.
این تفسیر جز یک فکر شیطانى چیزى نیست; زیرا به فرض این که یک چنین رییس
جهانیان مردم را به گناه ملزم مى سازد، چگونه به صدق و انصاف الزام مى
نماید؟
12. محمّد خاتم پیامبران، ج 1، ص 504. يکشنبه 28/9/1389 - 3:14
اهل بیت
اللَّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ
پیام جهان هستى
یکى از اذکار مهمى که انسان را به خدا نزدیک مىکند و در مسیر حق ثابتقدم
نگاه مىدارد، صلوات بر پیامبر صلى الله علیه و آله و آل اوست.
درود و صلوات بر پیامبر صلى الله علیه و آله موجب علوّ درجات و ثواب براى
فرستندگان آن خواهد بود و دیگر این که فرستادن صلوات سبب مىشود نام و
یاد پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله براى همیشه زنده و جاوید بماند. به
همین دلیل آفریدگار عالم هستى و تمام فرشتگانى که تدبیر این جهان به فرمان
حضرت حق بر عهده آنها گذارده شده است، بر او درود مىفرستند. اکنون که
چنین است تمام انسانها باید با این پیام جهان هستى هماهنگ شوند و بر او
درود بفرستند:
«اِنَّ اللهَ وَ ملائکَتَهُ یُصَلُّونَ على النّبىَّ یا ایّها الّذین
آمنُوا صَلُّوا عَلَیْهِ وَ سَلَّمُوا تسلیماً» (1)؛ خدا و فرشتگان بر
پیامبر درود مىفرستند؛ اى کسانى که ایمان آوردهاید، بر او درود فرستید و
سلام گویید و کاملاً تسلیم (فرمان او) باشید.»
درباره کیفیت صلوات بر پیامبر صلى الله علیه و آله، در روایات بىشمارى که
از طرق اهل سنت و اهلبیت علیهمالسلام رسیده، صریحاً آمده است که «آل
محمد» را به هنگام صلوات بر «محمد» باید افزود در غیر این صورت صلوات ابتر
و ناتمام خواهد بود. پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله فرمودند: بر من درود
ناقص نفرستید. گفتند: اى رسول خدا! درود ناقص چیست؟ حضرت فرمودند: این که
بگویید: اللّهُمَّ صَلّ على محمّدٍ.
بلکه بگویید: اللّهُمَّ صَلّ على محمّدٍ وَ آلِ محمّدٍ.
پیامبر صلى الله علیه و آله، گوهر گرانقدر در عالم آفرینش است و اگر به
لطف الهى در دسترس انسانها قرار گرفته، نباید ارزانش بشمارند و ارج و
مقام او را در پیشگاه پروردگار و نزد فرشتگان فراموش کنند. او انسانى است
که از میان انسانها برخاسته، ولى نه یک انسان عادى، بلکه انسانى که یک
جهان در وجودش خلاصه شده است.(2)
ابوحمزه ثمالى از یکى از یاران پیامبرصلى الله علیه و آله به نام "کعب ابن عجوه" چنین نقل مىکند:
هنگامى که آیه 56 سوره احزاب نازل شد، عرض کردیم "یا رسول الله! سلام بر تو را مىدانیم، ولى صلوات بر تو چگونه است؟" فرمود، بگویید:
«خدایا! صلوات و برکات خود را بر محمد علیه السلام و آل محمد علیهم السلام
قرار بده همچنان که بر ابراهیم و آل ابراهیم(ع) قرار دادى. همانا تو ستوده
و بخشندهاى و بر محمد صلى الله علیه و آله و آل محمد علیهم السلام برکت
ببخش چنان که بر ابراهیم علیه السلام و آل ابراهیم بخشیدى که تو ستوده و
بزرگوارى.» (3)
رسول خدا فرمودند: «اِنَّ اولىَ النّاسَ بى یَوْمَ القیامةِ أَکْثَرُهُمْ
عَلىَّ صَلاةً»؛ سزاوارترین مردم در روز قیامت به من آن کسى است که بیشتر
بر من درود فرستد.»
کیفیت صلوات
درباره کیفیت صلوات بر پیامبر صلى الله علیه و آله، در روایات بىشمارى که
از طرق اهل سنت و اهلبیت علیهمالسلام رسیده، صریحاً آمده است که «آل
محمد» را به هنگام صلوات بر «محمد» باید افزود در غیر این صورت صلوات ابتر
و ناتمام خواهد بود. پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله فرمودند: بر من درود
ناقص نفرستید. گفتند: اى رسول خدا! درود ناقص چیست؟ حضرت فرمودند: این که
بگویید: اللّهُمَّ صَلّ على محمّدٍ.
بلکه بگویید: اللّهُمَّ صَلَّ على محمّدٍ وَ آلِ محمّدٍ.(4)
امام صادق علیه السلام نقل مىکند که روزى رسول خدا صلى الله علیه و آله
از امیرالمؤمنین علیه السلام پرسیدند: آیا نمىخواهى مژدهاى به تو بدهم؟
آن حضرت جواب داد: چرا، پدر و مادرم فداى تو که همیشه مژده دهنده به همه
خیرها هستى. پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله فرمود: چند لحظه پیش جبرئیل
علیه السلام چیز عجیبى به من گفت: امیرالمؤمنین علیه السلام پرسید: چه
گفت: اى رسول خدا!، پیامبر صلى الله علیه و آله جواب دادند: جبرئیل
علیهالسلام به من گفت: اگر شخصى بر من صلوات بفرستد و پس از آن بر
اهلبیت من نیز صلوات فرستد، درهاى آسمان براى او گشوده شده و فرشتگان
هفتاد صلوات براى او مىفرستند و این عمل باعث ریختن گناهان مىشود. آنگاه
همانگونه که برگ از درخت مىریزد، گناهان نیز از او مىریزند و خداوند
متعال مىفرماید: خواسته تو را اجابت نمودم و کامروا و سعادتمند هستى.
آنگاه خطاب به فرشتگان مىفرماید: فرشتگانم! شما هفتاد صلوات بر او
مىفرستید و من هفتصد صلوات. پیامبر اضافه کرد: اما هنگامى که بر من صلوات
مىفرستد، پس از آن بر اهلبیتم صلوات نفرستد، بین آن صلوات و آسمان،
هفتاد حجاب است و خداى بزرگ مىفرماید:
خواسته تو را نپذیرفتم و سعادتمند و کامروا نگشتى. فرشتگانم! دعاى او را
بالا نبرید مگر زمانى که عترت پیامبر صلى الله علیه و آله را به صلوات بر
پیامبر صلى الله علیه و آله ملحق سازد و همچنان این دعا بالا نمىرود تا
زمانى که عترت من در صلوات به من ملحق شوند.(5)
همچنین در روایات سخت تأکید شده است که در هر روز جمعه بر محمد و اهلبیت
او هزار مرتبه صلوات بفرستید و در روزهاى دیگر صد مرتبه و نیز امام محمد
باقرعلیه السلام فرمود: هیچ عبادتى در روز جمعه نزد من محبوبتر از صلوات
بر محمد و آل محمد علیهم السلام نیست.
زمان و مکان صلوات
صلوات بر پیامبر صلى الله علیه و آله محدودیت زمانى و مکانى ندارد اما در
احادیث و روایات تأکید شده است که مناسبترین زمان براى درود و صلوات بر
پیامبر صلى الله علیه و آله روز جمعه و شب جمعه است. پیامبر صلىالله علیه
و آله فرمودند:
«اذا کانَ یَوْمُ الجُمُعَةِ وَ لَیْلَةُ الجُمُعَةِ فَاَکْثِروُا
الصَّلاةَ عَلىَّ»(6)؛ چون روز جمعه و شب جمعه شود، بسیار بر من صلوات و
درود بفرستید.
همچنین در روایات سخت تأکید شده است که در هر روز جمعه بر محمد و اهلبیت
او هزار مرتبه صلوات بفرستید و در روزهاى دیگر صد مرتبه(7) و نیز امام
محمد باقرعلیه السلام فرمود:
«ما مِنْ شَىءٍ یُعْبَدُ اللهُ بِهِ یَوْمَ الجُمُعَةِ اَحَبُّ اِلىَّ
مِنَ الصّلاةِ عَلى مُحمّدٍ وَ آلِ محمّدٍ»(8)؛ هیچ عبادتى در روز جمعه
نزد من محبوبتر از صلوات بر محمد و آل محمد علیهم السلام نیست.
همچنین در احادیث و روایات تأکید شده است که در تمام مکانها (جز موارد
محدود) زبان مىتواند به ذکر صلوات مشغول باشد. باز پیامبر صلى الله علیه
و آله در این زمینه فرمودهاند:
«حیثُما کُنْتُمْ فَصَلُّوا عَلىَّ فَاِنَّ صلاتَکُمْ تَبْلُغُنى»(9)؛ هر
کجا باشید بر من صلوات بفرستید؛ زیرا صلوات شما در هر مکانى به من مىرسد.
مهمترین زمانها و مکانهایى که به فرستادن صلوات در آنها تأکیده شده به شرح زیر است:
1. در هر مکانى که نام پیامبر صلى الله علیه و آله ذکر شود.
2. در ابتداى هر کلامى که داراى قدر و ارزش است؛ مثل خطبهها، سخنرانىها و... که بهتر است با صلوات آغاز شود.
3. در ابتدا و انتهاى وضو.
4. هنگام ورود یا عبور از کنار مسجد.
5. در تعقیب نمازها، مخصوصاً نمازهاى صبح و مغرب.
6. قبل و بعد از دعا.
7. در خطبههاى نماز جمعه، عیدین و روز عید غدیر.
8. در هر شبانهروز.
9. در ماه مبارک رجب، مخصوصاً روز عید مبعث.
10. در ماههاى شعبان و رمضان.
11. هنگام بوییدن گل و ریحان.
12. بعد از عطسه کردن خود یا دیگرى.
13. هنگام ذکر و به یادآوردن نام خداوند.
14. هنگام اراده سفر.
15. هنگام سوارشدن بر مرکب.
16. هنگام طى مسیرى که به صورت سرازیرى است.
17. بعد از گفتن «اللّهم لبیک» در احرام حج.
18. هنگام داخل شدن در مسجدالحرام.
19. هنگام استلام حجر اسماعیل.
20. هنگام انجام طواف و سعى بین صفا و مروه.
21. هنگام وداع در میان رکن و باب در روز عرفه.
22. هنگام وقوف در مشعر.
23. هنگام ذکر و به یادآوردن نام خداوند متعال.
24. هنگام ذبح قربانى و بریدن سر حیوانات.
25. هنگام طى مسافت راه مدینه.
26. هنگام مشاهده مدینه منوّره و حرم رسول خدا صلى الله علیه و آله.
27. هنگام توجه به قبر مقدس رسول خدا در بین قبر و منبر.
28. در ابتداى درس حدیث.
29. در ابتداى موعظه، هدایت و راهنمایى دیگران.
30. هنگام برخاستن از مجلس.
31. هنگام مصافحه با برادر مسلمان.
پی نوشتها:
1- احزاب، 56.
2- تفسیر نمونه، ج17، ص 418.
3- آثارالصادقین، آیتالله احسانبخش، ج11، ص210.
4- نقل روایت از مرحوم فیضالإسلام در ترجمه صحیفه سجادیه.
5- ثواب الاعمال، شیخ صدوق، ص377.
6- آثارالصادقین، ج11، ص211.
7- اصول کافى، کلینى، ج3، ص416.
8- همان، ص213.
9- کنزالعمال، ج1، ص 489.
مکتب اسلام، شماره 6، 1382.
يکشنبه 28/9/1389 - 3:10
اهل بیت
این مطلب درباره آیه
«فذکر انما انت مذکر × لست علیهم بمسیطر» (36)
واضحتر است; زیرا آیه «لست علیهم بمسیطر» تفسیر آیه «فذکر انما انت مذکر» است و در بخش بعدى، درباره حصر وظیفه پیامبر، در تذکر دادن، سخن خواهیم گفت.
از سوى دیگر، اگر این آیات را شامل امور اجتماعى بدانیم و خطاب آنها را شامل مؤمنان در مدینه نیز بگیریم، آنچه این آیات از پیامبر (ص) نفى مىکنند، صفت زورگویى و تسلط با زور است و چنین اوصافى حتى در صورت قائل شدن به حاکمیتسیاسى پیامبراکرم (ص) از ایشان منتفى است; زیرا حکومتحضرت، چون مبتنى بر حق استبر اساس ایمان به خدا و رسول و رفق و مدارا انجام مىپذیرد:
«فبما رحمة من الله لنت لهم و لو کنت فظا غلیظ القلب لانفضوا من حولک» ، (37)
نه بر اساس جباریت و زورگویى، که خداوند آن را در مقابل حکومت پیامبران (ع) معرفى مىکند:
«تلک عاد جحدوا بآیات ربهم و عصوا رسله و اتبعوا امر کل جبار عنید». (38)
اما آیاتى که وکیل و حفیظ بودن پیامبر (ص) را نفى مىکنند، با آیات قبل، در این جهت که مختص به هدایتند و در مقابل مشرکان، قبل از ایمان، نازل شدهاند، یکسانند. آیه 107 از سوره انعام، جامع هر دو عنوان است و آیه قبل از آن، با فرمان به پیامبر (ص) که «تنها تابع وحى باش» آغاز مىشود:
«و اتبع ما یوحى الیک من ربک لا اله الا هو و اعرض عن المشرکین × و لو شاء الله ما اشرکوا و ما جعلناک علیهم حفیظا و ما انت علیهم بوکیل».
از این رو، هر چند این آیات، مسؤولیتحفاظت و وکالت را از دوش پیامبر (ص) بر مىدارند، ولى خطاب آیه در این مورد، متوجه مشرکان است. علامه طباطبایى در این باره مىفرماید:
کلام خداوند: «و ما جعلناک علیهم حفیظا و ما انت علیهم بوکیل» همچون قسمتهاى قبل آیه، براى دلدارى پیامبر (ص) و آرامش نفس او است و مثل اینکه از «حفیظ» ، کسى اراده شده است که اداره امور و جور مردم، مثل زنده بودن، رشد، رزق وغیره را بر عهده دارد و از «وکیل» ، کسى که موظف به اداره کارهاى موکلعنه است تا بدین وسیله، نفعهایى را که او در معرض آن است، برایش کسب و ضررها را از او دور کند. پس معناى آیه بهطور خلاصه این است که نه امور تکوینى مشرکان و نه امور حیات دینى آنان، هیچکدام بر عهده تو نیست تا رد دعوت تو و عدم قبول آن از سوى آنان تو را محزون کند. (39)
از سوى دیگر، مىبینیم که این وضعیت، پس از تشکیل جماعتى مسلمان بر گرد پیامبر (ص) متفاوت مىشود و مسؤولیت ایشان براى حفظ و استقامت آنان بر دوش حضرت گذاشته مىشود. در روایتى (40) ابنعباس مىگوید: آیهاى سنگین تر از این، بر پیامبر نازل نشد و از این رو، هنگامى که اصحاب به او گفتند: اى پیامبر! پیرى زودهنگام به سراغ شما آمد، فرمود: «سوره هود و واقعه، مرا پیر کرد».
در روایت دیگرى شخصى علت این مساله را مىپرسد و پیامبر (ص) به آیه «فاستقم کما امرت» اشاره مىفرمایند. امام خمینىقدس سره خصوصیت اشاره پیامبر (ص) به این آیه از سوره هود، نه از سوره شورا را به علت ذیل آن دانستهاند که با خطاب به پیامبر (ص) استقامت امت را نیز از ایشان خواسته و بر دوش حضرت گذاشته است و گرنه، پیامبر (ص) در استقامتخویش مشکلى نمىدید که به علت آن، زود هنگام پیر گردد. (41)
انحصار وظیفه پیامبر (ص) در بشارت و ترساندن
براى نفى وظیفه پیامبر (ص) براى دخالت در امور اجتماعى، همچنین به آیاتى استدلال شده است که آن حضرت را انحصارا نذیر یا نذیر و بشیر مىخوانند:
«ان انت الا نذیر» ، (42) «ان انا الا نذیر و بشیر لقوم یؤمنون». (43)
پس پیامبران وظیفهاى جز ترساندن و بشارت دادن به مردم ندارند و اطاعت از ایشان نیز در همین حیطه است و ربطى به امور اجتماعى ندارد. (44)
با بررسى آیاتى که داراى چنین محتوایى هستند، مشخص مىشود که همه آنها در برابر کافران و مشرکان جهتگیرى مىکنند، چه آیاتى که در ابتداى بعثت پیامبر (ص) نازل گردیدهاند و چه آیاتى که در مدینه و پس از هجرت; مانند:
«یا اهل الکتاب قد جاءکم رسولنا یبین لکم على فترة من الرسل ان تقولوا ما جاءنا من بشیر و لا نذیر فقد جاءکم بشیر و نذیر...» (45)
و این مطلب درباره همه پیامبران (ع) عمومیت دارد که وظیفه ابتدایى آنان ترساندن و سپس بشارت دادن بوده است. از اینجا این مطلب آشکار مىشود که وظیفه پیامبران - همانطور که راه منطقى آن نیز همینگونه است و ترتیب نزول آیات قرآن کریم نیز بر آن دلالت دارد - داراى مراحل مختلفى بوده است. در ابتداى بعثت، هنگامى که هنوز یار و یاورى نداشتهاند، جز ترساندن و بشارت دادن کارى نمىتوانستهاند انجام دهند; زیرا مخاطبى جز کافران و مشرکان نداشتهاند. هر چند این وظیفه، تا پایان رسالت، یعنى تا هنگامى که در محدوده جغرافیایى رسالت آنان افراد غیر مؤمن وجود داشتند، بر عهده ایشان بوده است; اما این آیات نمىتوانند درباره وظیفه آنان در برابر مؤمنان، مطلبى را مشخص کند; زیرا در وضعیت جدید، مخاطبان بهطور کلى متفاوت هستند.
با دقت در آیات قرآن کریم، پى مىبریم که وظیفه ترساندن و بشارت دادن پیامبران (ع) تا مرحله ایمان است و از آن به بعد، وظایف مهم دیگرى، هم بر عهده آنان و هم بر عهده پیروانشان گذاشته مىشود. در آیات 8 به بعد از سوره فتح، این مطلب به خوبى آشکار است. خداوند نخست وظیفه شهادت و بشارت و ترساندن پیامبر (ص) را بیان مىکند و غایت آن را ایمان مردم به خداوند و رسول او و سپس یارى و تعظیم او قرار مىدهد و سپس بیعت کنندگان با پیامبر (ص) را بیعت کنندگان با خداوند معرفى مىکند و به مدح کسانى که به عهد و پیمان خویش وفادارند و هیچگاه مخالفتبا پیامبر (ص) را روا نمىدارند و به مذمت تخلف کنندگان مىپردازد. از این رو، اطاعت و گوش به فرمان پیامبر (ص) بودن، بعد از مرحله ایمان است و انذار و بشارت، مربوط به مرحله قبل از آن. شاهد بر این مطلب، این است که همه آیاتى که سخن از جهاد و اطاعت و عدم مخالفتبا پیامبر مىگویند، آیاتى مدنى و مربوط به جامعه اسلامى و مخاطبان آن، مؤمنان هستند.
پرسشى که در اینجا باقى مىماند، درباره آیاتى است که وظیفه پیامبر (ص) را منحصر در ترساندن یا بشارت و ترساندن مىدانند.
در پاسخ، نخستباید گفت که حصر دو گونه است: حصر حقیقى و حصر اضافى. حصر اضافى در مواردى به کار مىرود که چیزى را نسبتبه اوضاع و احوال و شرایطى خاص نسبتبه چیز دیگرى مىسنجیم که در این صورت، حصر نیز مختص به همان مورد مىشود و موارد دیگر را در بر نمىگیرد; اما حصر حقیقى، بر خلاف آن، شامل همه شرایط و همه چیزها مىشود. با دقت در آیه:
«و ما ارسلنا من قبلک من المرسلین الا انهم لیاکلون الطعام و یمشون فى الاسواق» (46)
معناى حصر اضافى روشن مىشود; زیرا اگر حصر حقیقى باشد، لازم مىآید تا کار پیامبر (ص) خوردن و راه رفتن در بازار باشد، در حالى که با نظرى اجمالى به آیات بعد، در مىیابیم که این حصر، در پاسخ به این ایراد مشرکان بر پیامبر (ص) وارد شده است که چرا بر ما فرشتهاى نازل نشده است.
از این رو، وقتى به آیات قبل و بعد; در مواردى که انحصار وظیفه پیامبران، در ترساندن و بشارت دادن را مىرساند، مراجعه کنیم، مىبینیم که همه این حصرها در برابر درخواستهاى نابهجاى کافران و مشرکان بوده است که از پیامبر (ص) مىخواستند زمان قیامت را براى آنان مشخص کند یا عذاب را بر آنان نازل کند و یا اینکه چرا گنجبر پیامبر (ص) فرود نمىآید و فرشتهاى به همراه ندارد و...:
«فلعلک تارک بعض ما یوحى الیک و ضائق به صدرک ان یقولوا لو لا انزل علیه کنز او جاء معه ملک انما انت نذیر و الله على کل شىء وکیل» (47)
و هیچ گاه در صدد حصر وظایف واقعى پیامبر (ص) در این امور نبودهاند.
دلیل دیگر بر اضافى بودن حصر در این موارد، اختلاف وظایف پیامبر (ص) است در آیاتى که در آنها حصر وجود دارد و همچنین در همه آیاتى که درباره وظایف ایشان سخن گفتهاند، به گونهاى که بعضى از آنها تنها حضرت را نذیر مىدانند و بعضى، نذیر و بشیر و برخى دیگر، که در آنها نیازى به حصر نبوده، این وظایف را به تفصیل بیان کرده اند:
«یا ایها النبى انا ارسلناک شهدا و مبشرا و نذیرا× و داعیا الى الله باذنه و سراجا منیرا». (48)
2. آیاتى که ولایت پیامبر (ص) و اولویت ایشان نسبتبه مؤمنان را مطرح مىکنند
قبلا [در فصول پیشین تحقیق] درباره معناى ولایتسخن گفتیم و نتیجه گرفتیم که این کلمه، همواره مقارن با نوعى تسلط بر امور فردى یا اجتماعى است. از این رو، در اینجا در محدوده آیاتى که ولایت پیامبر (ص) را مطرح مىکنند، به بررسى محدوده ولایت پیامبراکرم (ص) مىپردازیم.
از گذشته، کسانى که درباره ولایت پیامبر (ص) با نگرش حاکمیت ایشان بر امور، بحث کرده اند، وجوه گوناگونى را براى محدوده آن مطرح کرده اند که محدودترین آنها اختصاص آن به امور اجتماعى و امور شخصى است; ولى اخیرا با برداشتى خاص از معناى ولایت و نگرشى منفى درباره دخالت انبیا (ع) در امور اجتماعى، بحثهایى درباره اختصاص ولایت پیامبر (ص) به افرادى که خود توانایى اداره امور خویش را ندارند، مانند کودکان و دیوانگان، مطرح شده است و آنگاه که بر طبق آیه:
«النبى اولى بالمؤمنین من انفسهم» (49)
بحث از اولویت پیامبر (ص) نسبتبه امور مؤمنان از خود آنان، پیش مىآید، آن را به موردى اختصاص مىدهند که در این امور، بین ولایت مؤمنان و پیامبر (ص) تعارض حاصل شود. (50) آقاى حائرى یزدى در اینجا صریحا ولایت را به مورد حجر اختصاص مىدهد و از این رو، بر تعبیر «ولایت فرزانگان» ، که از سوى آیةالله جوادى آملى مطرح گردیده، ایراد مىگیرد که بین فرزانه بودن و ولایت، تناقض وجود دارد.
به نظر مىرسد نقدکننده محترم به اصل مقاله (51) توجه نکرده است; زیرا در مقاله به تفصیل در باره تفاوت بین ولایتبر محجوران و ولایتبر جامعه، که مقتضى آیه «انما ولیکم الله و رسوله و...» است، سخن گفته و احکام هر یک را جداگانه بیان کرده است و در پاسخ به نقد نیز این مطلب، دوباره توضیح داده شده است.
در مورد ولایت تشریعى پیامبراکرم (ص) و براى روشن شدن معناى آن توجه به این نکته ضرورى است که وقتى درباره ولایت تشریعى پیامبر (ص) سخن مىگوییم، مقصود قانونگذارى و اداره امور اجتماع است و این همان بحث از امارت و ضرورت وجود امیر براى اجتماع است (لابد للناس من امیر..). که ممکن استبه انتخاب مردم تحقق یابد یا همچون حکومتهاى دیکتاتورى، با زور و یا به انتصاب از سوى خداوند باشد که در همه موارد، حاکمیت و ولایتبر مردم، از سوى شخص حاکم وجود دارد; زیرا حتى در آنجا که مردم شخصى را براى اداره امور خویش بر مىگزینند و رتق و فتق امور خویش را به او مىسپارند، او براى اداره اجتماع، مجبور به وضع قوانین، اجراى آنها و مجازات تجاوزگران است و حتى در بسیارى امور شخصى افراد نیز دخالت مىکند که آنان شاید راضى به آن نباشند. بنابراین قبول ضرورت حکومتبراى جامعه با قبول نحوهاى از ولایتبراى حاکم نسبتبه امور جامعه ملازم است.
اختصاص ولایتبه باب حجر، همانطور که در پاسخ آیةالله جوادى آملى به نقد مقاله ایشان آمده است، نقضهاى بسیارى نیز در ابواب فقهى دارد; زیرا در بابهاى مختلف، مانند قضا، حدود، جهاد، امر به معروف و نهى از منکر و حتى ازدواج دختران و نماز جمعه، به ولایتهایى از سوى امام، فقها، پدر و... برخورد مىکنیم که هیچ یک ربطى به حجر مولى علیه ندارد. حتى در باب نماز جمعه، عده اى از فقها با برداشت از بعضى روایات، امام معصوم (ع) را متولى برگزارى آن دانستهاند و در زمان غیبت، اقامه آن را روا نمىدارند.
درباره آیه «النبى اولى بالمؤمنین من انفسهم» ، ظهور آیه - همانطور که آیةالله جوادى آملى (52) و مفسران دیگر گفتهاند - ، بر این دلالت دارد که پیامبر (ص) نسبتبه خود مؤمنان اولویت دارد نه نسبتبه ولایت مؤمنان، آن گونه که از سخن آقاى حائرى فهمیده مىشود و معناى اولویت پیامبر (ص) نسبتبه آنان، تقدم رتبى در امور و کارهایشان است که اگر در موردى پیامبر (ص) تصمیمى گرفت، حتى اگر مربوط به امور شخصى آنان باشد، دیگر نوبتبه خودشان نمىرسد که بخواهند در آن باره، نظرى داشته باشند; ولى اگر پیامبر (ص) نظرى نداشت - همانطور که در بیشتر امور، که بهطور صحیح به دست مؤمنان اداره مىشود - خود آنان به رتق و فتق امور مشغول مىشوند; همانطور که این مطلب، از آیه «و ما کان لمؤمن و لا مؤمنة اذا قضى الله و رسوله امرا ان یکون لهم الخیرة من امرهم» (53) استفاده مىشود; زیرا شان نزول این آیه شریفه، دخالت و حکم پیامبر (ص) در یک امر شخصى، یعنى ازدواج زینب بنت جحش، براى برطرف کردن یک سنت اجتماعى غلط بود و اولویتحضرت را، هم در امور شخصى مؤمنان و هم در امور اجتماعى آنان بیان مىکند.
به نظر مىرسد با توجه به عصمت پیامبر (ص) بحث از اینکه ایشان تا چه حد بر امور شخصى افراد ولایت دارند، بى مورد است، هر چند در بحثهاى دیگر، براى مشخص شدن دایره ولایتفقیه، امرى لازم به نظر مىرسد. از این رو، در اینجا از این بحث صرف نظر کرده و با سخن علامه طباطبایى درباره آیه «النبى اولى بالمؤمنین...» این بحث را به پایان مىبریم:
انفس مؤمنان، همان مؤمنان است. پس معناى آیه این است که پیامبر (ص) از خود آنان به خودآنان اولویت دارد و معناى اولویت، رجحان جانب پیامبر (ص) است هنگامى که امر دایر بین ایشان و دیگران شود. پس خلاصه اینکه هر چه مؤمن براى خودش قائل است، مانند حفاظت و محبت و مراقبت و بزرگى و قبول دعوتى و به اجرا گذاشتن اراده، پس پیامبر (ص) از خودش به آن امر اولى است و اگر امر بین پیامبر (ص) و خودش در یکى از آنها دایر شود، جانب پیامبر (ص) بر خودش ارجحیت دارد. (54)
در روایات نیز این مطلب به شکلهاى گوناگون بیان شده است. بحث روایى درباره آیه «انما ولیکم الله...» را به بخش بعد [تحقیق] موکول مىکنیم. درباره آیه «النبى اولى بالمؤمنین...» نیز روایات بسیارى از سوى شیعه و اهل سنت نقل شده که پیامبر (ص) با استشهاد به این آیه شریفه، حضرت على (ع) را به ولایتبر مردم نصب فرموده و گفتند: «من کنت مولاه فهذا على مولاه». در روایتى از امام موسى بن جعفر (ع) همین مضمون نقل شده است که پیامبر (ص) نوزده روز پیش از وفاتشان این مطلب را سومین بار، براى مردم بیان کردند. (55)
در روایت دیگرى، امام (ع) ولایت پیامبر (ص) را به ولایت پدر بر پسر تشبیه مىکنند که بر پسر لازم است از پدر اطاعت کند و اگر پسر، فقیر باشد، پدر نیز مخارج او را بر عهده مىگیرد. پس بر مؤمنان نیز لازم است از پیامبر (ص) اطاعت کنند و پیامبر (ص) نیز مؤونه آنان را بر عهده مىگیرد. آن گاه همین مقام را براى حضرت على (ع) و دیگر ائمه (ع) بیان مىکنند و به آیه «و بالوالدین احسانا» بر پدر بودن ایشان استشهاد مىکنند. (56)
3. آیاتى که درباره حکم پیامبر (ص) سخن مىگویند
دسته سوم از آیاتى که به حاکمیتسیاسى پیامبر (ص) مىپردازند، ایشان را حاکم در میان مردم معرفى مىکنند. این آیات، به سه صورت در قرآن کریم مطرح شدهاند: یک دسته، هدف از فرو فرستادن کتاب بر حضرت را حکم بین مردم معرفى مىکند:
«انا انزلنا الیک الکتاب بالحق لتحکم بین الناس بما اریک الله». (57)
دسته دیگر، مقتضاى ایمان را حاکم کردن پیامبر (ص) در امور اختلافى بین مؤمنان و تسلیم حکم ایشان بودن، مىداند:
«فلا و ربک لا یؤمنون حتى یحکموک فیما شجر بینهم ثم لا یجدوا فى انفسهم حرجا مما قضیت و یسلموا تسلیما». (58)
و دسته سوم، حکم ابتدایى پیامبر (ص) را در امور آنان نافذ دانسته و اختیار آنان را در این موارد، سلب مىکند:
«و ما کان لمؤمن و لا مؤمنة اذا قضى الله و رسوله امرا ان یکون لهم الخیرة من امرهم». (59)
در مباحث قبل [تحقیق] گفتیم که «حکم» در قرآن کریم، مربوط به امر قانونگذارى و تشریع است; زیرا حکم، بهطور انحصارى در اختیار خداوند است:
«و ما اختلفتم فیه من شىء فحکمه الى الله». (60)
گاهى نیز به کتاب و گاه به پیامبران (ع) نسبت داده شده است. از این رو، تشریع خداوند در قالب کتاب و کلام پیامبران (ع)، احکام کلى مورد نیاز مردم را بیان مىکند; همانطور که این آیه شریفه، بر آن دلالت دارد:
«و انزلنا الیک الکتاب لتبین للناس ما نزل الیهم». (61)
و امور حکومتى، که بستگى به شرایط مختلف دارد، و همینطور امور قضایى جزئى، که بر طبق قوانین کلى، در موارد مختلف صادر مىشود، بر عهده پیامبر (ص) است:
«انا انزلنا الیک الکتاب لتحکم بین الناس بما اریک الله». (62)
علامه طباطبائىقدس سره در این باره مىفرماید:
اطاعت از پیامبر (ص) دو جهت دارد: یکى جهت تشریع آن چه خداوند بدون آوردن در کتاب، بر او وحى مىکند که همان تفصیل مجملات قرآن کریم و متعلقات و مرتبطات آن است; همانطور که خداوند متعال فرموده است: «و انزلنا الیک الذکر...». دوم تصمیمات خودش است که مربوط به امر ولایتحکومت و قضاى او است و خداوند متعال فرموده است: «لتحکم بین الناس...» و این شامل تصمیماتى است که بر اساس ظواهر قوانین قضایى، بین مردم حکم مىکند و نیز تصمیماتى که در امور مهم، به آنها حکم مىکند و خداوند به او دستور داده است که در آنها با مردم مشورت کند: «و شاورهم فى الامر فاذا عزمت فتوکل على الله» که در مشورت، مردم را داخل کرده است; ولى در تصمیمگیرى، پیامبر (ص) را تنها ذکر کرده است. (63)
روایات نیز با استشهاد به آیاتى که حکم را به پیامبر (ص) نسبت مىدهند، مساله تفویض امور دین و دنیاى مردم را به او، مطرح مىکنند. از امام صادق (ع) روایتشده است:
لا ولله، ما فوض الى احد من خلقه الا الى رسول الله و الى الائمة. قال عزوجل: «انا انزلنا الیک الکتاب لتحکم بین الناس بما اریک الله». (64)
در روایت دیگرى از امام صادق (ع) نقل شده است:
ان الله عزوجل ادب نبیه فلما اکمل له الادب قال: «انک على خلق عظیم» ثم فوض الیه امر الدین و الامة لیسوس عباده فقال عزوجل: «ما آتیکم الرسول فخذوه و ما نهاکم عنه فانتهوا». (65)
36. یونس، آیه 99.
37. غاشیه، آیه 21.
38. آل عمران، آیه 159.
39. هود، آیه 59.
40. تفسیر المیزان، ج7، ص314.
41. بحارالانوار، ج17، ص53، ح28.
42. بحارالانوار، ج16، ص192، ح28.
43. فاطر، آیه 73.
44. اعراف، آیه 188.
45. آخرتوخدا،هدف بعثت انبیا، ص97؛ الاسلام و اصول الحکم، ص73.
46. مائده، آیه 19.
47. فرقان، آیه 20.
48. هود، آیه 12.
49. احزاب، آیه 45 و 46.
50. احزاب، آیه 6.
51. مجله حکومت اسلامی، سال اول، شدوم، ص224.
52. همان، ش اول، ص55.
53. همان، ش دوم، ص239.
54. احزاب، آیه 36.
55. تفسیر المیزان، ج16، ص276.
56. بحارالانوار، ج22، ص489، ح35.
57. همان، ج27، ص243.
58. نساء، آیه 105.
59. نساء، آیه 65.
60. اعراف، آیه 36.
61. شورا، آیه 10.
62. نحل، آیه 46.
63. نساء، آیه 105.
64. تفسیر المیزان، ج4، ص388.
65. اصول کافی، ج1، ص267، ح8.
منبع: فصلنامه حکومت اسلامى، شماره 23
يکشنبه 28/9/1389 - 3:9
اهل بیت
مقدمه
آیاتى که درباره حاکمیتسیاسى پیامبر (ص) در قرآن کریم آمده است، به چند دسته تقسیم مىشوند:
1. آیاتى که به مساله اطاعت از پیامبر (ص) مىپردازند.
2. آیاتى که ولایت پیامبر (ص) و اولویت ایشان بر مؤمنان را مطرح مىکنند.
3. آیاتى که حکم پیامبر (ص) را مورد توجه قرار دادهاند.
4. آیاتى که پیامبر (ص) را در امور اجتماعى، محور معرفى مىکنند.
5. آیاتى که مؤمنان را به ایمان به پیامبر (ص) به عنوان یکى از ارکان تشریع فرا مىخوانند.
1. آیاتى که به مساله اطاعت از پیامبر (ص) مىپردازند
این دسته از آیات، اطاعت از پیامبر (ص) را به شکلهاى گوناگون مورد توجه قرار دادهاند. در مواردى «اطاعتشدن» را از اهداف همه پیامبران (ع) معرفى مىکنند:
«و ما ارسلنا من رسول الا لیطاع باذن الله». (1)
و در مواردى با قرار دادن اطاعت از پیامبر (ص) در ادامه اطاعت از خداوند، مانند:
«من یطع الرسول فقد اطاع الله» (2)
به تفسیر آیاتى مىپردازند که در آنها به اطاعتخداوند و پیامبر (ص) دستور داده شده است:
«... اطیعوا الله و اطیعوا الرسول و اولى الامر منکم». (3)
و این نکته را توضیح مىدهند که در این آیات، چه آنجا که اطاعت از آنها با دستور جداگانهاى بیان شده است، مانند آیهاى که گذشت، و چه در مواردى دیگر، مانند آیه:
«... اطیعوا الله و رسوله و لا تولوا عنه و انتم تسمعون» (4)
مقصود اصلى، فرمان به اطاعت از پیامبر (ص) است و فرمان به اطاعتخداوند، امرى مسلم، براى یادآورى و مقدمه چینى آورده شده است; زیرا وجوب اطاعت از خداوند - همانطور که در بحثهاى کلامى مطرح است - با شناخت مولویت او به وسیله عقل حاصل مىشود و اثبات آن از راه مولوى، به دور مىانجامد. پس فرمان به اطاعتخداوند، در این آیات، ارشاد مردم به چیزى است که خود مىدانند و بیان این حقیقت است که اطاعت از پیامبر (ص) در ادامه اطاعت از خداوند است. شاهد بر این مطلب، اینکه در هیچ آیهاى فرمان به اطاعت از خداوند، به تنهایى نیامده است، در حالى که در بسیارى از آیات، درباره پیامبر (ص)، یا به صورت فرمان از سوى خداوند، در کنار دیگر واجبات، آمده است، مانند:
«و اقیموا الصلوة و آتوا الزکاة و اطیعوا الرسول لعلکم ترحمون». (5)
و یا به صورت فرمانى از زبان خود پیامبران (ع) مانند:
«فاتقوا الله و اطیعون». (6)
معناى اطاعت از پیامبر (ص)
اکنون با توجه به معناى اطاعت، که عبارت از «امتثال امر» است، اگر پیامبران از سوى خود، هیچ امر و نهىاى نداشته باشند، نمىتوان تصورى از معناى اطاعت از آنان داشت; زیرا در این صورت، ایشان صرفا واسطه در ابلاغ فرمانهایى هستند که از سوى خداوند صادر مىشود و لازم مىآید که آوردن «اطیعوا الرسول» در آیات، به منزله تکرار «اطیعوا الله» باشد، در حالى که هیچ نوع قرینهاى در کلام وجود ندارد و سخن اشخاص عادى، از اینگونه استعارات گمراه کننده خالى است چه رسد به آیات قرآن کریم که از لحاظ فصاحت، برترین کلام است. از سوى دیگر، این مشکل، در آیاتى مانند «من یطع الرسول فقد اطاع الله» و «ما ارسلنا من رسول الا لیطاع باذن الله» بیشتر مىشود; زیرا لازمه این سخن، دراین آیات، اجازه دادن خداوند به مردم، براى اطاعت از خود او است!؟
تفویض کارها به پیامبر (ص)
با توجه به آن چه گذشته و نیز با توجه به آیات دیگر که برخى فرمانهاى پیامبران (ع) را به اقوام خود نقل مىکنند، مانند فرمان حضرت موسى به هارون، که از او مىخواهد در میان مردم بماند و آنان را به سوى صلاح، پیش ببرد:
«و قال موسى لاخیه هرون اخلفنى فى قومى و اصلح...» (7)
و مانند فرمان هارون به مردم:
«و ان ربکم الرحمن فاتبعونى و اطیعوا امرى» (8)
و عتاب حضرت موسى به هارون، که «آیا نافرمانى مرا کردهاى؟»
«افعصیت امرى» (9)
هم چنین آنجا که خداوند مؤمنان را از مخالفت کردن با دستورهاى پیامبر (ص) بر حذر مىدارد:
«فلیحذر الذین یخالفون عن امره ان تصیبهم فتنة او عذاب» (10)
و آیاتى که در آنها، پیامبران (ع) نخست قوم خود را به عبادت خداوند و تقواى الهى، که به رعایت احکام نازل شده از سوى او به دست مىآید فرا مىخوانند و سپس به اطاعت از خود دعوت مىکنند، مانند:
«قال یا قوم انى لکم نذیر مبین ان اعبدوا الله و اتقوه و اطیعون» (11)
روشن مىشود که خداوند کارهایى را به پیامبران (ع) تفویض کرده است تا با اذن او، در میان مردم به آن چه صلاح آنان در آن است، فرمان دهند و مردم نیز لازم است از ایشان اطاعت کنند.
در روایات نیز با استشهاد به آیات قرآن کریم، مساله تفویض امور به پیامبر (ص) به شکلهاى گوناگون مطرح شده است. روایات بسیارى با استشهاد به آیه «ما اتیکم الرسول فخذوه و ما نهاکم عنه فانتهوا» (12) مساله تفویض امور به پیامبر (ص) (13) و تفویض امر دین به ایشان، (14) که هر چه را او حلال کند، حلال است و هر چه را او حرام کند، حرام (15) ، و تفویض امر خلق به پیامبر (ص) را مطرح مىکنند. (16)
محدوده اطاعت از پیامبر (ص)
از مسائلى که درباره اطاعت از پیامبر (ص) مطرح است، محدوده اى است که بر مؤمنان لازم است در آن محدوده، مطیع ایشان باشند. آیات و روایاتى که درباره این مساله نقل شدند، اطاعت از پیامبر (ص) را در سطح اطاعت از خداوند مىدانند و نه در این آیات و نه در آیات دیگر، حد خاصى براى آن معرفى نشده است و از آنجا که اطاعت از خداوند، مطلق است و براى آن، نمىتوان حدى را تصور کرد، اطاعت از پیامبر نیز از همین اطلاق برخوردار است. از این رو، همه مفسران و کسانى که به گونهاى از آیه «اطیعوا الله و اطیعوا الرسول و اولى الامر منکم» (17) بحث کرده اند، چون اطاعت از «اولى الامر» نیز مطلق است، در صدد تبیین عصمت آنان برآمدهاند; زیرا اطاعت مطلق از هیچکس را بدون عصمت روا نمىدانند. (18)
آیات دیگرى که به بیان مساله حاکمیتسیاسى پیامبر (ص) مىپردازند و در آینده از آنها بحثخواهیم کرد، مبین این مسالهاند که اطاعت از پیامبر (ص) هم در امور شخصى افراد جارى است و هم در امور اجتماعى. در اینجا درباره شان نزول آیه:
«ما اتیکم الرسول فخذوه و مانهیکم عنه فانتهوا» (19)
که مربوط به فیئ و تقسیم آن است و از سویى به امور اجتماعى و از سویى دیگر، به منافع فردى اشخاص مربوط است، مىتوان اشاره کرد که این امر، این حقیقت را آشکار مىکند که پیامبر (ص) تصمیم گیرنده درباره درآمدهاى عمومى است و طبق مصلحت مىتواند آن را بین کسانى که در حصول آن دخالت داشتهاند، بهطور غیر مساوى تقسیم کند. هر چند مفهوم این آیه شریفه، عام است و همه فرمانهاى پیامبر (ص) را - همانطور که روایات نیز بیان کننده آن است - شامل مىشود.
شبهات درباره اطاعت از پیامبر (ص)
شبهاتى درباره اطاعت از پیامبران (ع) مطرح شده است که دستهاى از آنها مربوط به مساله دین، بهطور مطلق و نقش آن در زندگى مردم است و برخى دیگر از آنها به خصوص دین اسلام مربوط مىشود. هر چند بحث درباره قسمت اول، از موضوع این نوشته، خارج است و خود نیاز به تحقیقى جداگانه دارد، ولى از آنجا که قرآن کریم، هم به بحث درباره دیگر انبیا (ع) پرداخته و هم مباحث کلى درباره دین را مطرح کرده است، با بحث درباره قسمت دوم، تا حدودى مباحث قسمت اول نیز تبیین مىشود.
برخى با استناد به آیاتى از قرآن کریم، بر عدم ارتباط دین با زندگى روزمره مردم و عدم تسلط پیامبر (ص) بر جامعه مؤمنان استدلال کرده اند و آن حضرت را تنها رسولى از سوى خداوند معرفى کرده اند که مامور ابلاغ پیامى در باره مبدا و معاد است و دین را نیز امرى که فقط به این دو شان مىپردازد، تفسیر کرده اند. از این رو، رهبرى اجتماع و دخالت در امورى که مربوط به امور شخصى افراد است را از حوزه وظیفه ایشان خارج دانستهاند. در بحثهاى قبل، تا اندازهاى درباره دین و جایگاه پیامبران (ع) در قرآن کریم سخن گفتیم. در اینجا به بحث درباره آیاتى مىپردازیم که به آنها بر اختصاص وظیفه پیامبر (ص) به امور غیر اجتماعى استدلال شده است.
نفى کارها از پیامبر (ص) در قرآن کریم
یکى از آیاتى که به آنها براى نفى امور از پیامبر (ص) استدلال شده، آیهاى است که به آن حضرت خطاب مىکند که:
«لیس لک من الامر شىء او یتوب علیهم او یعذبهم». (20)
این آیه، همانطور که از سیاق آیات دیگر معلوم است و مفسران نیز بیان کرده اند، (21) مربوط به حادثه شکست مسلمانان در جنگ احد است و آن چیزى که از پیامبر (ص) نفى گردیده، شکست در این جنگ و پیروزى در جنگ بدر است. آیه مىخواهد بگوید که آن نصرت، از سوى خداوند بود و این شکست نیز ربطى به پیامبر (ص) ندارد; و شاهد بر این مطلب آیات بعد است که در جواب شک مسلمانان در اینکه آیا آنها از موقعیتى برخوردارند، خداوند همه امور را به خود اختصاص مىدهد:
«ان الامر کله لله». (22)
با این حال، اگر آیه را مطلق و مربوط به همه امور بدانیم، همانطور که بعضى از روایات، آن را مربوط به نگرانى پیامبر (ص) از خبردادن از ولایتحضرت على (ع) دانستهاند، (23) باز هم براى استدلال بر مطلوب کفایت نمىکند; زیرا اولا در همین روایات، این ایراد از سوى شخصى مطرح شده که خیال مىکرده است این آیه مىگوید هیچ امرى در دست پیامبراکرم (ص) نیست و امام (ع) با استشهاد به آیه:
«ما آتیکم الرسول فخذوه و ما نهیکم عنه فانتهوا» (24)
به نفى آن استدلال پرداخته و بیان مىفرماید که خداوند همه چیز را در اختیار پیامبر (ص) گذاشته است و آن گاه مورد آیه را مشخص کرده که مربوط به ترس پیامبر (ص) از دشمنان، در اظهار ولایتحضرت على (ع) است.
ثانیا وقتى که این آیه را در کنار آیات دیگر در نظر بگیریم، مانند مساله هدایتخواهد بود که خداوند آن را در برخى آیات، از پیامبرش نفى مىکند:
«انک لا تهدى من احببت و لکن الله یهدى من یشاء» ، (25) «و ما انتبهادى العمى عن ضلالتهم». (26)
و در مواردى به او نسبت مىدهد و او را هادى مىخواند:
«انک لتهدى الى صراط مستقیم» (27)
زیرا در این بحث نیز خداوند در آیاتى، مانند آیه 7 از سوره حشر و نیز آیه:
«و شاورهم فى الامر فاذا عزمت فتوکل على الله» (28)
«امر» را به پیامبر (ص) نسبت مىدهد و در آیاتى دیگر، همه آن را به خود نسبت مىدهد:
«ان الامر کله لله» ، (29) «بل لله الامر جمیعا». (30)
و در آیه مورد بحث، آن را از پیامبر (ص) نفى مىکند. این در حقیقت، برگشتبه این مساله دارد که قرآن کریم همه چیز را در اختیار خداوند مىداند و او است که اگر بخواهد، چیزى را به کسى و از جمله، پیامبرانش مىبخشد و هرگاه توهم شود که شخصى مستقلا صاحب چیزى است، آن را از همه نفى کرده و به خود نسبت مىدهد; همانطور که آن را در این آیه مشاهده مىکنیم:
«و ما رمیت اذ رمیت و لکن الله رمى». (31)
هر چند که با وجود آمدن «من» بر سر کلمه «الامر» ، در آیه مورد بحث، این آیه در امر خاصى ظهور دارد که در روایات نیز - همانطور که دیدیم - به امر خاصى تفسیر شده است.
حافظ، وکیل، مسلط، جبار نبودن پیامبر (ص)
آیات دیگرى که درباره ارتباط نداشتن رسالت پیامبر (ص) با امور اجتماعى به آنها استدلال شده است، آیاتى است که تسلط و جبار بودن یا حافظ بودن و وکیل بودن پیامبر (ص) بر مردم را نفى مىکند. (32) در مورد اول، دو آیه در قرآن کریم آمده است که در یکى سیطره و تسلط پیامبر (ص) بر مردم نفى شده است و در دیگرى جبار بودن ایشان:
«نحن اعلم بما یقولون و ما انت علیهم بجبار» ، (33) «فذکر انما انت مذکر × لست علیهم بمسیطر» (34)
این آیات، هر دو در سوره هاى مکى آمده اند و همانطور که از سیاق آیات قبل و بعد آنها مشخص است، مربوط به امر هدایت و ایمان هستند; زیرا مخاطب آنها مشرکانند. از این رو، خداوند در این دو آیه، مىخواهد اجبارى بودن هدایت را نفى کند و به پیامبرش (ص) مىگوید: تو با زور نمىتوانى آنان را هدایت کنى; زیرا دراین امر، من تو را مسلط بر آنان قرار ندادهام; چون سنت الهى بر این قرار گرفته که خود مردم، با اختیار خود، هدایت را بپذیرند و اگر قرار بود که کسى به اجبار هدایتشود، خداوند، خود مىتوانست همه را مؤمن کند:
«ولو شاء ربک لآمن من فى الارض کلهم جمیعا». (35)
1. نساء، آیه 64.
2. نساء، آیه 80.
3. نساء، آیه 59.
4. انفال، آیه 21.
5. نور، آیه 56.
6. شعراء، آیه 108.
7. اعراف، آیه 142.
8. طه، آیه 90.
9. طه، آیه 93.
10. نور، آیه 64.
11. نوح، آیه 3.
12. حشر، آیه 7.
13. بحارالانوار، ج17، ص6، ح7.
14. همان، ج25، ص331.
15. همان، ص10، ح19.
16. همان، ص331.
17. نساء، آیه 59.
18. ر.ک: تفسیر المیزان، ج4، ص39؛ التبیان، ج3، ص236؛ تفسیر المنار، ج5، ص180.
19. حشر، آیه 7.
20. آل عمران، آیه 128.
21. تفسیر المیزان، ج4، ص9.
22. آل عمران، آیه 154.
23. بحارالانوار، ج17، ص12، ح12.
24. حشر، آیه 7.
25. قصص، آیه 56.
26. نمل، آیه 81.
27. شورا، آیه 52.
28. آل عمران، آیه 159.
29. آل عمران، آیه 154.
30. رعد، آیه 31.
31. انفال، آیه 17.
32. آخرتوخدا، هدف بعثت انبیا، ص97؛ الاسلام و اصول الحکم، ص71.
33. ق، آیه 45.
34. غاشیه، آیه 21 و 22.
35. یونس، آیه 99.
منبع: فصلنامه حکومت اسلامى، شماره 23
يکشنبه 28/9/1389 - 3:8