اهل بیت
دیدگاهها در مورد قصه «شق الصدر»
الف) دیدگاه دانشمندان اهل سنت در مورد حادثه «شق الصدر»
منشا این حادثه را در کتابهاى روایى و تاریخى غیر امامیه مىتوان یافت و علماى اهل سنت را از نظریه پردازان این داستان مىتوان ذکر کرد. این واقعه را در کتابهاى روایى اهل سنت در «صحیح مسلم» کتاب الایمان و «صحیح بخارى» کتاب التوحید و در «مسند احمد» کتاب باقى مسند المکثرین و در کتابهاى تاریخى در «سیره ابن هشام» و «تاریخ طبرى» در قسمت دوران کودکى پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم مىتوان یافت. «مسلم بن الحجاج» از «انس بن مالک» نقل مىکند که جبرئیل نزد رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم آمد، درحالى که با نوجوانى مشغول بازى بود. وى را گرفت، بر زمین انداخت، آنگاه سینهاش را شکافت، قلب اورا بیرون آورد، و از درون آن لخته خونى بیرون کشید وگفت: این سهم شیطان از تو است، سپس قلب را با آب زمزم، در طشتى از طلا شستشو داد و بعد از ترمیم درجاى خود نهاد، بچهها نزد مادرش (دایه او) رفتند و گفتند: محمد کشته شد. آنان به طرف او شتافتند و او را رنگ پریده یافتند. «انس» مىگوید: من اثر بخیه را در سینهاش دیدم. (19)
«قال لى انس فکنت ارى اثر المخیط فى صدره» . نزدیک به این معنى و عبارات (که از صحیح مسلم نقل شد) و یا عین آن را مىتوان در سیره ابن هشام (20) ، «تاریخ طبرى» (21) ، «تاریخ یعقوبى» (22) ، «تاریخ مسعودى» (23) و «السیرة الحلبیة» (24) یافت و اگر اختلافى وجود دارد در تعداد افرادى است که براى این کار آمدهاند. در بعضى از کتابها از آنها به ملک یا جبرئیل تعبیر شده و در بعض دیگر به دو مرد سفیدپوش، ولى در اصل وقوع چنین حادثهاى در تمام کتابهاى مذکور، اتفاق نظر وجود دارد. البته ناقل خبر کتاب صحیح مسلم «انس بن مالک» و ناقل خبر کتابهاى تاریخ «حلیمه» است. بعضى (25) خواستهاند در جهت تایید این واقعه به آیات یکم تا سوم سوره مبارکه «انشراح» تمسک کنند. آنجا که خداوند خطاب به پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم فرمودهاند:
«الم نشرح لک صدرک و وضعنا عنک ورزک» . (انشراح/21) «آیا سینه تو را نگشودیم و سنگینى آن را از تو برنداشتیم» .
نقد و بررسى دیدگاه اهل سنت
1. ضعف سند روایت
با مراجعه به کتابهاى رجالى اهل سنت (26) معلوم مىگردد که مؤلفان این کتب، «ثور بن یزید شامى» را که یکى از راویان این خبر است و طبرى این داستان را از او نقل کرده توثیق نکردهاند، ابن حجر مىگوید: جد او در صفین جزو لشگریان معاویه بود و در آن نبرد کشته شد، و هر موقع نام على9 را نزد «ثور» مىبردند، مىگفت: مردى که جد مرا کشته دوست ندارم، هرموقع نزد او دربارهى على9 بدگویى مىکردند، سکوت مىنمود.
ابن هشام در تاریخ، این داستان را از «بعض اهل علم» نقل مىکند، نقل روایتبه این صورت ضعف سندى دیگرى به شمار مىرود. زیرا معلوم نیست که این «بعض اهل علم» چه افرادى مىباشند، در نتیجه خبر مجهول و ضعیف خواهد بود و نمىتوان به مفاد آن پایبند بوده و بر اساس آن عمل کرد و یا اعتقادى را برگزید.
2. ضعف متن روایت
محمود ابوریه در کتاب «اضواء على السنة المحمدیة» به نقل از استادش «محمد عبده» مىگوید: این خبر از اخبار ظنیه بوده و خبر واحد است و موضوع آن عالم غیب است و ایمان به غیب نیز جزو عقاید مىباشد و در آن ظن و گمان مفید فایده نیست، به دلیل قول خداوند: «...ان الظن لا یغنى من الحق شیئا» (27) بنابراین، ما مکلف نیستیم به مضمون این روایات ایمان بیاوریم. (28)
3. تعارض بین مفاد روایات
در بین مفاد روایاتى که در مورد این واقعه نقل شده، تعارض آشکارى به چشم مىخورد. ابن هشام مىگوید: سبب ارجاع رسول الله صلى الله علیه و آله و سلم به مادرش این بود که عدهاى از مسیحیان حبشه او را با دایهاش دیدند، آنگاه از او (دایهاش) سؤالاتى کردند و پیامبر را مورد معاینه قرار دادند، آنگاه به دایهاش گفتند: ما این کودک را مىگیریم و به سرزمین حبشه مىبریم، (با شنیدن این سخنان) حلیمه بر جان پیامبر ترسید و او را به مادرش برگرداند. (29) در حالىکه در ادامه مطلب ابن هشام و دیگران نیز در کتابهایشان نقل کردهاند که علتبرگرداندن پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم به نزد مادرش داستان شکافتن سینه او بوده است; زیرا حلیمه و شوهرش ترسیدند جنیان به پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم لطمهاى وارد کنند (30) ، بنابراین او را به مادرش برگرداندند. (31) چگونه ممکن است، پاره شدن سینه پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم سبب برگشت او به مادرش باشد؟ در حالىکه وقوع این حادثه را در سن دو یا سه سالگى پیامبر نقل کردهاند، با این که همه اتفاق دارند که پیامبر بعد از اتمام پنجسالگى به مادرش برگردانده شد. (32)
4. منبع شرارت کجاست؟
آیا ممکن است غده یا (لخته) خونى در قلب، منبع شرارت باشد، در حالىکه شرارت و تقوا به قلب مادى ربطى ندارد. به علاوه چرا چندین مرتبه این عمل تکرار شده، آیا العیاذ بالله این به بدى سیرت و ذات پیامبر بر نمىگردد وبهره پیامبر نسبتبه سایر افراد بنىآدم از شیطان بیشتر نبوده است؟
5. آیا ایجاد طهارت باطنى احتیاج به عملیات جراحى دارد؟
اگر خداوند بخواهد بندهاش را از شرور و بدیها پاک کند آیا احتیاج به عمل جراحى، آن هم در انظار عمومى دارد و چگونه ملک مجرد با پر و بالش این عمل را انجام مىدهد؟ !
6. شیطان را بر بندگان مخلص خدا راهى نیست
آیا این قبیل روایات با آنچه در آیات قرآنى آمده که شیطان بر بندگان مخلص خدا راه نفوذ ندارد، معارض نیست؟
و هنگام تعارض باید جانب کدامیک را گرفت؟
خداوند در قرآن از قول شیطان نقل مىکند که او مىگوید: «پروردگارا! بدانچه گمراهم نمودى هر آینه زینت مىدهم در زمین براى بندگان و به زودى همه آنها، به جز بندگان مخلصت را گمراه مىکنم» (33) خداوند در جواب شیطان مىفرماید: «بر بندگان من تو را سلطهاى نیست» . (34)
«ابوریه» بعد از آوردن این آیات مىگوید: «چگونه اینان کتاب خدا را به وسیله سنت ظنیه و احادیث متواتر را با اخبار آحاد که فقط مفید ظن است، دفع مىکنند» . (35)
قصه «شق الصدر» در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید
ابن ابى الحدید در شرح نهجالبلاغهاش در ذیل کلام امیر مؤمنان علیه السلام در خطبه قاصعه آنجا که حضرت مىفرماید:
«لقد قرن الله به من لدن کان فطیما اعظم ملک من ملائکته، یسلک به طریق المکارم ومحاسن اخلاق العالم لیله و نهاره» (36) مىگوید: «ینبغى ان نذکر الان ما ورد فى شان رسول الله صلى الله علیه و آله و سلم وعصمه بالملائکة لیکون ذلک تقریرا و ایضاحا لقوله علیه السلام (ولقد قرنالله...) . (37)
«شایسته است آنچه در شان و عصمت رسول الله صلى الله علیه و آله و سلم وارد شده است را ذکر کنیم تا توضیحى روشن براى کلام حضرت باشد که فرمود: (لقد قرن الله...)» .
وى در تفسیر کلام حضرت علیه السلام به ذکر جریان شق صدر پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم به نقل از «کتاب تاریخ طبرى» مىپردازد. و در جهت تایید این مطلب حدیثى را از امام باقر علیه السلام نقل مىکند که اصحاب امام باقر علیه السلام از او در مورد قول خداوند که مىفرماید: «الا من آرتضى من رسول...» سؤال کردند. حضرت علیه السلام فرمود: «خداوند براى انبیاى خود ملائکهاى را مامور کرده که اعمال آنها را حفظ و رسالت را به آنها تبلیغ مىکنند و براى پیامبر اسلام ملک عظیمى را موکل کرده که از هنگام شیرخوارگى او را به خیرات و خوبیها و مکارم اخلاق ارشاد و از بدیها باز مىدارد» . (38)
ب) دیدگاه دانشمندان شیعه در مورد قصه «شق صدر النبى صلى الله علیه و آله و سلم»
در منابع شیعى این داستان را مىتوان در کتابهاى تفسیر ذیل آیه اول سوره «اسراء» که جریان معراج پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم را بیان مىکند و در سوره «انشراح» ذیل آیه «الم نشرح...» و در منابع روایى در کتاب شریف بحار (جلد15) جستجو کرد.
1. قصه «شق الصدر» در تفسیر مجمع البیان (39)
شیخ طبرسى در تفسیر شریف مجمع البیان در تفسیر آیهى اول سوره اسراء به مناسبت نقل ماجراى معراج پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم مىگوید: «روایات زیادى در ارتباط با عروج پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم به آسمان وارد شده است و عدهى کثیرى از صحابه نیز آنها را نقل کردهاند، که این روایات را به چهار دسته مىتوان تقسیم کرد:
الف. روایاتى که قطع به صحت آن داریم; زیرا متواترند و علم به صحت آنها پیدا مىکنیم.
ب. روایاتى که عقل وقوع مضامین آنها را تجویز مىکند، و با اصول دین ما نیز مخالفتى ندارد و ما نیز مفاد آنها را مىپذیریم.
ج. روایاتى که، متن آنها با بعضى از اصول دینى سازگارى ندارد، گرچه تفسیر و تاویل آنها بر وجهى که موافق اصول اعتقادى باشد، ممکن است. بنابراین لازم است این گونه روایات را قبول نکنیم» .
در ادامه شیخ طبرسى براى هر کدام از این چهار قسم مثالهایى را نقل مىکند، تا این که مىگوید:
«اما نوع چهارم از روایات مانند این که نقل شده، در شب معراج پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم با خداوند صحبت کرد، و او را دید، و یا این که گفته شده سینه پیامبر شکافته شد» . (و قلب او را از بدیها و گناه شستشو دادند) .
شیخ طبرسى براى بطلان قسم چهارم از روایات و مثالهاى آن دلیل مىآورد و مىگوید: «دلیل بطلان مثال رؤیت و تکلم با خدا این است که قبول این مطلب سبب تشبیه و تجسیم خداوند مىشود، و خداوند منزه از آن است، و دلیل بطلان مثال شکافته شدن سینه پیامبر وشستشوى آن از گناه و بدیها این است که پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم پاک و پاکیزه (طاهر ومطهر) از هر بدى و عیبى آفریده شد، به علاوه چگونه ممکن است قلب با شستشوى ظاهرى از گناه و اعتقاد سوء که یک امر درونى و روحى است پاک شود؟ !»
2. قصه «شق الصدر» در تفسیر المیزان (40)
علامه طباطبایى در تفسیر المیزان در ذیل آیه اول سوره اسراء که خداوند مىفرماید: «منزه است آن (خدایى) که بندهاش را شبانگاهى از مسجدالحرام به سوى مسجدالاقصى که (به واسطهى پیامبران) آن را برکت دادهایم سیر داد، تا از نشانههاى خود به او بنمایانیم که او همان شنواى بیناست» . (41)
مىگوید: تمثیل بهشتبراى پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم شده است و بهشت را براى او ممثل کردهاند; نه این که در خارج بهشت را با چشم سر مشاهده کرده باشد.
ایشان در ذیل همین مطلب «قصه شق الصدر» را یادآور مىشود و مىگوید: «قصه شقالصدر پیامبر نیز مانند رؤیت و دیدن بهشت نوعى تمثل بوده است» . و در ادامه مىگوید: «واقع شدن چنین تمثیلاتى در ظواهر کتاب و سنت (زیاد است) که راهى براى انکار آنها وجود ندارد» .
لازم به تذکر است که قبول این قبیل توجیهات متفرع بر صحت و قبول اصل سند روایت مىباشد. و توجیه تمثل علامه با فرض قبول سند روایت در صورتى قابل قبول است که با متن روایات صحیح در کتب شیعه سازگارى داشته باشد.
به علاوه، به نظر مىرسد قول به تمثل با متن روایاتى که از کتب اهل سنت در این مورد نقل شده است قابل جمع نیست وسازگارى ندارد; زیرا از جمله احادیث منقول در این باره، حدیثى است که از طریق انس بن مالک نقل شده است.
انس در روایتى که در کتاب صحیح مسلم از او نقل شده است مىگوید: «من جاى بخیه را در سینه پیامبر دیدم» با توجه به این قسمت روایت، قبول قول به تمثل در شکافتن سینه رسول الله صلى الله علیه و آله و سلم امرى مشکل است.
3. قصه «شقالصدر» در کتاب بحارالانوار (42)
این داستان را علامه مجلسى در جلد پانزدهم بحار به نقل از کسى که او را «واقدى» مىنامند، نقل کرده است. وى داستان را این طور بیان مىکند که: «جبرئیل، رسول الله صلى الله علیه و آله و سلم را به پشت انداخت و لباسش را بالا زد، پیامبر به او فرمود: اى برادر چه اراده کردهاى، جبرئیل گفت، نگران نباش، بالش را بیرون آورد، سینه و شکم پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم را پاره کرد، قلب او را گشود و لکه سیاهى از آن بیرون آورد، سپس قلب را شستشو داد و آن را در سینه گذاشت» .
وى در ادامه مىگوید: عبدالله بن عباس سؤال کرد از رسول الله صلى الله علیه و آله و سلم از چه چیزى قلب تو را شستشو دادند؟ پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم فرمود: «از شک و فتنه نه از کفر; زیرا من هرگز کافر نبودم و به درستى که من ایمان به خدا داشتم قبل از این که در صلب آدم علیه السلام جاى گیرم» .
علامه مجلسى مىگوید: روایتشق صدر از طریق مخالفان نقل شده است، و عدهى زیادى از اصحاب (علماء شیعه) بر آن اعتماد نمىکنند، ولى به خاطر دو نکته من آن را ذکر کردهام: (43)
الف. روایات «شق الصدر» وقوع حوادث عجیب و شگفتانگیزى را در مورد شخصیت پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم بیان مىکند که عقل در قبول آن مشکلى ندارد.
ب. در بعضى تالیفات شیعیان این روایت ذکر شده است.
4. نظر سید هاشم المعروف الحسنى
وى در کتاب «سیرة المصطفى» بعد از نقل این داستان، و اعتراف به ضعف سند روایات در برابر این موضوع مىگوید: اما ضعف سند به تنهایى نمىتواند سبب انکار این حادثه شود; زیرا آنچه در این روایات آمده از نوع اعجاز است و عقل به آن احاطه و دسترسى ندارد، در حالىکه قدرت خداوند نیز واسع و فراگیر است. به علاوه در زندگى پیامبر بزرگ اسلام از این قبیل حوادث زیاد است که تفسیرى براى آن غیر از اراده خداوند نمىتوان یافت. (44)
نقد و نظر در مورد قصه «شق الصدر» زندگى پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم پر از حوادث واقعى مىباشد که نمونهاى از یک انسان کامل را در آن مىتوان یافت و شخصیت او داراى چنین جاذبه روحى و معنوى بوده است که در طول تاریخ تمدن اسلامى تمام انسانهاى آشنا به تاریخ اسلام حتى آنان که با او مخالف بودهاند را تحت تاثیر قرار داده است. با وجود چنین حوادث شگفتانگیز و وجود شخصیتبزرگى که همگى حکایت از الهى بودن او مىکند، ضرورتى ندارد براى نشان دادن عظمت وکمال پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم به نقل حوادثى دروغین وخلاف واقع پیرامون شخصیت او پرداخت. بیان این قبیل وقایع نه تنها موجبات رفعت و بلندى مقام پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم را فراهم نمىکند، بلکه سبب وهن و توهین به ساحت عصمت او مىشود. علاوه بر مطالب مذکور، نکات ذیل در بطلان نظریه «شق الصدر» پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم قابل توجه مىباشد:
1. پذیرش وقوع «شقالصدر» در مورد پیامبر به آن بیانى که در کتابهاى روایى اهل سنت نقل شده است، با عصمت پیامبر (حتى در کودکى) که از آیهى تطهیر (45) ومانند آن استفاده مىشود، منافات دارد.
2. شکافتن سینه وجسم حضرت وشستشوى قلب مادى او موجبات پاکى از گناه و بدى را فراهم نمىآورد; زیرا گناه یک فعل روحى و غیر مادى مىباشد که با شستشوى عضوى مادى برطرف شدن اثر آن ممکن نیست. کانون گناه، روح و روان انسان است نه قلبى که در قفسه سینه قرار دارد و اگر در لسان قرآن و روایات کانون گناه و ثواب قلب معرفى مىشود، غالبا همان روح و نفس انسانى مراد است، نه قلب مادى که در قفسه سینه قرار دارد.
3. آیات اول سوره مبارکه «انشراح» (46) ارتباطى به «شق صدر النبى صلى الله علیه و آله و سلم» ندارد (که بعضى آن را به عنوان مؤیدى براى این داستان آوردهاند) زیرا شرح صدرى که در این سوره مراد است، همان مساله سعه صدر است، که معناى صبر، استقامت و تحمل مصایب و مشکلات را دارد و ربطى به شکافتن سینه پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم ندارد.
4. اگر داستنان «شق الصدر» را بپذیریم، معنایش این است که پاکى حضرت از گناه جبرى و خارج از اختیار او بوده و به او تحمیل شده است، و این را به عنوان فضیلتى براى حضرتش نمىتوان ذکر کرد. به علاوه اگر ارادهى خداوند بر این تعلق گرفته بود، تا پیامبرش را از گناه پاک کند، چه نیازى به انجام این امور مشکل داشت، بلکه خداوند با یک ارادهى تکوینى «کن فیکون» بدون عمل جراحى قلب پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم را از لخته خون سیاه و غدهى بد پاک مىکرد تا حضرت صلى الله علیه و آله و سلم به گناه آلوده نشود.
پىنوشتها:
1. تاریخ عرب، ص 143، فیلیپ حتى، مترجم: ابوالقاسم پاینده; تاریخ جامع ادیان، جان، بى ناس ، ص716، مترجم: على اصغر حکمت.
2. بحار: 15/345; سیرة ابن هشام: 1/177; تاریخ طبرى: 2/158; مناقب ابن شهر آشوب: 1/24; زندگانى محمد، ص 160، هیکل.
3. ارهاصات: به آن حوادثى که مقارن ولادت و در طول دوران کودکى پیامبر اتفاق افتاده است مىگویند، مانند خشک شدن دریاچه ساوه و به رو افتادن بتها در بتخانهها...، سیره صحیح پیامبر بزرگ اسلام.
4. سیره ابن هشام: 1/174 175; تاریخ طبرى: 2/158 162; تاریخ یعقوبى: 1/10; صحیح مسلم، کتاب الایمان، ح236; صحیح البخارى، کتاب التوحید، ح6943; مسند احمد، ح13555.
. [قالت (حلیمة [... اذا اتانا اخوه یشتد فقال لى و لابیه ذاک اخى القریشى قداخذه رجلان علیها ثیاب بیض فاضجعاه فشقا بطنه فهما یسوطانه...» ] .
5.اضواء على السنة المحمدیة، ص 187، محمود ابوریة.
6. سیره صحیح پیامبر بزرگ اسلام، ص 110، علامه جعفر مرتضى.
7. «انفراج» به معنى باز شدن، گرفته شده از ماده «فرج الشىء» چیزى را باز کرد.
8. صدع الشى: آن چیز را شکافت.
9.صحیح مسلم، کتاب الایمان، ح236.
10. تفسیر روح المعانى: 3/137 در ذیل آیه «و انى اعیذها بک و ذریتها من الشیطان» درباره مس شیطان فرزندان آدم مگر حضرت عیسى مسیح، مطالبى را نقل کرده است.
11. صحیح بخارى: 6/359; بخارى این روایت را در تفسیر سوره مریم، آیهى «انى اعیذ بک و ذریتها...» آورده است.
12. نخسة به معنى : سیخ زدن و نیش زدن، نخسة الشیطان سیخ زدن شیطان.
13. اضواء على السنة المحمدیة، ص 186، به نقل از کتاب «المسیحیة فى الاسلام» نوشته ابراهیم لوقا.
14. بر اساس اعتقاد مسیحیان، حضرت عیسى مسیح به صلیب آویخته شد تا کفارهى گناهان آدم وفرزندان اوباشد، و آنها معتقدند انسانها با گناه جبلى به دنیا مىآیند.
15.اضواء على السنة المحمدیة، ص 187.
16. تفسیر روح المعانى: 3/166.
17. السیرة الحلبیة النبویة: 1/165... و ان ذلک (مغمز الشیطان) مخلوق فى کل واحد من الانبیاء عیسى علیه السلام وغیره ولم تنزع الامن نبینا محمد صلى الله علیه و آله و سلم قال صلى الله علیه و آله و سلم: «ثم غسلا قلبى بذلک الثلج» .
18. فقه السیرة، بوطى، ص 53.
السید الحسنى از علماى شیعه در کتاب «سیدة المصطفى» ، ص 46، این راى و نظر را برگزید.
19. صحیح مسلم، کتاب الایمان، ح236; صحیح البخارى، کتاب التوحید ح 3: 696، مسند احمد ح5: 1355، قریب به این مضمون در سیره ابن هشام: 1/175; تاریخ طبرى: 2/158 162; تاریخ یعقوبى: 2/10.
20. سیره ابن هشام: 1/174 175.
21. تاریخ طبرى: 1/574.
22. تاریخ یعقوبى: 2/10.
23. تاریخ مسعودى: 2/275.
24. السیرة الحلبیة: 1/165.
در مسند احمد، ح 5: 1355 و صحیح البخارى، ح 3: 616 و صحیح مسلم، ح 236، جبرئیل را به عنوان کسى که شق صدر نبى را انجام داد معرفى کردهاند.
25. تفسیر روح المعانى: 30/166.
26.تهذیب التهذیب: ج2/ ص 33.
27.نجم/28.
28. اضواء على السنة المحمدیة، ص 188.
29. سیره ابن هشام: 1/177.
30. قال لى ابوه یا حلیمة: لقد خشیت ان یکون هذا الغلام قد اصیب [دیوانه شود] فالحقیه باهله قبل ان یظهر به ذلک.
31. سیره ابن هشام: 1/174، سیره حلبى: 1/166.
32. سیره صحیح پیامبر بزرگ اسلام: 1/112; حیات محمد، ص 161، هیکل.
33. حجر/40 و39.
34. ا سراء/65.
35. اضواء على السنة المحمدیة، ص 188.
36. قسمت اول خطبه قاصعه، نهج البلاغه.
37. شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحدید: 13/204.
38. شرح نهج البلاغه: 13/207.
39. تفسیر مجمع البیان: 3/395.
40. تفسیر المیزان: 13/34.
41. اسراء/1.
مثلت له تمثیلا: اذا صورت له مثاله بالکتابة وغیرها ومنه «العبد اذا کان اول یوم من ایام الاخرة مثل له ماله و ولده و عمله ویجوز ان یراد بالتمثل حضور هذه الثلاثة بالبال وحضور صورها فى الخیال» ; مجمع البحرین، ج5، کتاب الام.
صحیح مسلم، کتاب الایمان، ح236.
42. بحار الانوار: 15/356.
43. همان، ص 357.
44. «و هذا الاختلاف وان کان بذاته من الدواعى التى تثیر الشکوک حول هذه الحادثة وبخاصة اذا نظرناالى اسانید تلک المرویات الا ان ذلک وحده لا یکفى لانکار هذه الحادثة من اساسها لان ما جاء فى تلک المرویات هو من نوع الاعجاز والعقل لا تحیط به...» . سیرة المصطفى، ص 46.
45. احزاب/33.
46. انشراح/31. يکشنبه 28/9/1389 - 12:13
اهل بیت
مقدمه
صفحات تاریخ گواهى مىدهد، دوران زندگى رهبر مسلمانان جهان از آغاز کودکى تا روزى که به پیامبرى و رسالت مبعوث شد و تا زمانى که دعوت حق را لبیک گفته و به سراى باقى شتافت، پر از حوادث شگفتانگیز مىباشد. این حوادث بیانگر این واقعیت است، که حیات پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم یک زندگى عادى نبوده و حکایت از عظمتشخصیت او مىکند.
دانشمندان مادى و تاریخ نویسانى که جهانبینى آنان تنها از دریچهى مادىگرى شکل مىگیرد، وقوع حوادث غیر عادى در زندگانى انبیاى الهى را زایدهى پندار ویا ساخته و پرداخته حب و علاقه زیاد پیروان ادیان مىدانند. این دانشمندان، حداکثر، انبیاى الهى را انسانهاى فوق بشرى که با افکار نورانى خود سیر زندگانى بشریت را روشن نموده، معرفى کردهاند. (1)
دانشمندان مسلمان با قبول عالم ماده و روابطى که بر آن حاکم است، بر این عقیدهاند: تمام پدیدههاى عالم به ارادهى الهى مىباشد و امور جهان تحت قدرت خداوند تدبیر مىشود، و خداوند در جهت هدایت انسانها، بنا به مصالحى که خود آگاه است، از باب لطف و رحمتبر بندگان، حوادث شگفتانگیزى را در مورد بعضى از انسانها تحقق مىبخشد، تا آنها مشعلهاى ایتبشریتشوند.
از جمله این موارد، حوادث مهم دوران کودکى پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم را مىتوان ذکر کرد، مانند: شکاف برداشتن طاق کسرى و پر شیر شدن رگهاى خشکیدهى سینه حلیمه سعدیه و زیاد شدن برکات در قبیله او (2) ، و....
متاسفانه در بین نقل این ارهاصات (3) و کرامات که نشانههاى عظمتشخصیت پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم است و سبب فخر و مباهات مسلمانان مىباشد، عدهاى ناآگاه یا مغرض، خلاف واقعها ومطالب ناروایى به پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم نسبت دادهاند، که اگر بپذیریم با سوء نیت همراه نبوده، حاصلى جز وهن شخصیت پیامبر بزرگ اسلام و خدشه به عظمت پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم در بر ندارد.
از جمله این اسراییلیات داستان «غرانیق و شق صدر پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم» را مىتوان ذکر کرد که در کتابهاى حدیث و تاریخ غیر امامیه روایاتى جعلى در مورد شکافتن سینه پیامبر در کودکى نقل شده و این واقعه را در شما ر فضایل و کرامات حضرت محمد صلى الله علیه و آله و سلم برشمردهاند.
این نوشتار پژوهشى در مورد داستان «شکافتن سینه پیامبر» در کودکى و بررسى صحت آن مىباشد.
در این پژوهش بعد از طرح مساله و تعریف واژههاى آن به بیان فرضیههاى مطرح درباره این داستان مىپردازیم و در ادامه، پیشینههاى روایى و تاریخى بحث و دیدگاههاى مختلف را در مورد آن ذکر مىکنیم و در پایان نظریه مختار را مىآوریم.
طرح و تبیین موضوع «شق صدر النبى»
جمعى از اهل حدیث (اهل سنت) (4) از حلیمه سعدیه نقل کردهاند: پس از آن که محمد صلى الله علیه و آله و سلم را براى شیر دادن به میان قبیله خود بردم، هنوز چند ماهى از این ماجرا نگذشته بود که (طبق معمول روزهاى سابق) محمد صلى الله علیه و آله و سلم با فرزندان دیگر براى بازى به پشت چادرها رفتند، ناگهان برادر رضاعى او سراسیمه و شتابان به نزد ما آمده، گفت: برادر قریشى ما را دریابید که دو مرد سفید پوش او را گرفته خواباندند، سینهاش را شکافتند و چیزى از سینه او بیرون آوردند. حلیمه گوید: من و شوهرم به جانب او روان شدیم، بچه را با رنگى پریده، مضطرب و وحشتزده در نقطهاى از بیابان مشاهده کردیم، بىاختیار در آغوشش کشیده، بدو گفتم: پسرجان چه اتفاقى برایت افتاده، او گفت: دو مرد سفید پوش پیش من آمدند و مرا خوابانده سینهام را شکافتند، قلب مرا در آوردند و غدهاى سیاه از آن بیرون کشیدند و آن را در طشت طلایى شستشو دادند و دوباره در جایش قرار دادند.
مطلب بالا خلاصه داستانى استبه نام «شق صدر النبى صلى الله علیه و آله و سلم» که در کتابهاى روایى و تاریخى اهل سنت آمده است.
و به عنوان کرامت و فضیلتى براى پیامبر نقل شده است. (5) ناقلان این داستان مىگویند: این عمل در مدت عمر پیامبر پنج مرتبه تکرار شده است: زمان طفولیتحضرت، قبل از پنجسالگى، در ده سالگى، در بیستسالگى و در شب معراج و تکرار این حادثه را سبب ازدیاد شرافت و مقام حضرت دانستهاند، و این معنى را برخى از شعرا به نظم درآورده، گفتهاند: (6)
لقد شق صدر النبى محمد مرارا تشریف وذا غایة المجد
فاولى له التشریف فیها مؤثل لتطهیر من مضغة فى بنى سعد
و ثانیه کانت له و هو یافع و ثالثه للمبعث الطیب الند
و رابعه عند العروج لربه و ذا باتفاق فاستمع یااخا الشد
و خامسه فیها خلاف ترکتها لفقدان تصحیح لها عند ذى النقد
به راستى پاره شدن سینه محمد صلى الله علیه و آله و سلم در چند مرتبه به خاطر کمال شرافت و رسیدن به نهایت مجد و بزرگوارى است.
پس نخست، جمع گشت تمامى شرافتبر او، تا از لعاب دهان بنى سعد تطهیر شود.
بار دوم، زمانى بود که نوجوانى را مىگذراند، و بار سوم هنگام بعثت پاکیزه و بلند مرتبه.
نوبت چهارم، گاه معراج به سوى پروردگار بود، اى برادر هدایتیافته! بشنو اینها را که همه مورد اتفاق نظر است.
نوبت پنجم مورد اختلاف است و من به جهت فقدان دلیل درست ، که انتقاد کنندگان مطرح کردهاند آن را رها نمودم.
شق الصدر در لغت و اصطلاح
الف. معناى لغوى
در مصباح المنیر آمده است: الشق بالفتح، انفراج (7) فى الشىء را گویند. اقرب الموارد «الشق» را این گونه معنى کرده است: شق الشىء شقا صدعه (8) و فرقه و منه قولهم: شق عصا المسلمین اى فرق جمعهم.
ب. معناى اصطلاحى
معناى اصطلاحى «شق الصدر» همان معناى لغوى آن است; یعنى، شکافتن سینه و منظور از «قصة شق الصدر» داستان شکافتن سینه پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم است.
فرضیههاى مطرح در مورد قصه «شق الصدر»
در رابطه با موضوع «شق الصدر» دو نظریه مختلف از دانشمندان مسلمان بیان شده است:
1. دانشمندان سنى مذهب بعد از نقل این داستان، آن را پذیرفته و از کمالات حضرت رسول صلى الله علیه و آله و سلم بر شمردهاند و یا لااقل آن را تلقى به قبول کرده و در مخالفتبا مفاد داستان حرفى نزدهاند. از دانشمندان اهل سنت تنها محمود ابوریة در کتاب «اضواء على السنة المحمدیة» این داستان را جعلى و از اسراییلیات شمرده است.
2. دانشمندان شیعى در رابطه با صحت این داستان به سه دسته تقسیم مىشوند:
الف) اکثریت آنها این داستان را جعلى و از اسراییلیات مىدانند; مانند: طبرسى در «مجمع البیان» ....
ب) عدهاى نیز وقوع این حادثه را از قبیل تمثیل و تمثل دانسته و در صدد توجیه عقلانى آن بودهاند; مانند: علامه طباطبایى در «المیزان» .
ج) بعضى از دانشمندان شیعى نیز به خاطر وقایع شگفتانگیزى که در این داستان است، آن را تلقى به قبول کردهاند; مانند: علامه مجلسى در کتاب «بحار الانوار»
پیشینهى روایى وتاریخى قصه «شق الصدر»
الف. ریشههاى روایى
ریشههاى روایى خبر «شق الصدر» را در اخبارى مىتوان یافت که در کتابهاى صحیح بخارى و مسلم (9) و یا سایر کتابهاى روایى و اهل سنت نقل شده است. بخارى در صحیح از ابىهریره (11) نقل مىکند که : هر کدام از فرزندان آدم علیه السلام به دنیا مىآید، شیطان، انگشتى به پهلویش مىزند غیر از، عیسى بن مریم که چون خواستبه او انگشتبزند حجاب بر او زده شد و انگشت (شیطان) به حجاب اصابت کرد. و در روایتى دیگر آورده است که: «مولودى از فرزندان آدم به دنیا نمىآید، مگر این که شیطان به هنگام تولد اورا لمس نماید، مگر مریم و فررندش» و در صحیح مسلم آمده که: مولودى از فرزندان آدم به دنیا نمىآید مگر این که به خاطر نیش زدن شیطان، گریه مىکند «الا یستهل من نخسة (12) الشیطان...» .
نقل چنین احادیثى در کتب روایى اهل سنت، دادن حربه به دست مسیحیان متعصب بر ضرر مسلمانان است. آنها به استناد این احادیث قایل شدهاند که هیچ بشرى حتى پیامبران معصوم نبوده و در معرض خطا و لغزش هستند، مگر عیسى بن مریم، او از لمس شیطان مصون ماند و همین امر مافوق بشرى بودن او را تایید کرده و نشان مىدهد که او موجودى لاهوتى است. (13)
ابو ریة به صورت شکواییه از ناقلان این احادیث مىگوید: اگر مسلمانان به برادران مسیحى بگویند: چرا خداوند خطاى (14) آدم علیه السلام و ذریه او را به غیر این طریق مشکل نبخشید تا لازم نباشد روح پاک و سالم عیسى علیه السلام را که بدون گناه و پاک بود (اینگونه به سوى خود) ببرد [منظور به دار آویختن حضرت عیسى علیه السلام ] .
در جواب، مسیحیان مىگویند: چرا خداوند پیامبر را که برگزیدهاش بود، بدون عمل جراحى قلب همانند دیگر برادرانش، از انبیا و رسولان منزه از خون سیاه و نصیب شیطان نیافرید تا دیگر نیازى به عمل جراحى، آن هم چندین مرتبه که سینهاش پاره پاره شد، نباشد. (15)
آلوسى در تفسیر روحالمعانى در ذیل آیه «الم نشرح» مىگوید : «الشرح فى الاصل بمعنى الفسخ...» و در ادامه در تفسیر این آیه که چگونه قلب پیامبر توسع و شرح صدر پیدا کرد، اشاره به روایتى مىکند از ابن عباس که در این باره نقل شده است، و آن همان «قصه شق الصدر» است. «عن ابن عباس وجماعة انه اشارة الى شق صدره الشریف فى صبیاه والسلام و قد وقع هذا الشق على ما فى بعض الاخبار وهو عند مرضعته حلیمة...» . (16)
بعضى از اهل سنتبعد از نقل این داستان آن را از جمله مزایا و فضایلى شمردهاند که مخصوص پیامبر اسلام صلى الله علیه و آله و سلم مىباشد، و هیچ پیامبرى حتى حضرت عیسى علیه السلام از چنین موهبت الهى برخوردار نبودهاند. ابن برهان حلبى در کتاب «انسان العیون فى سیرة الامین والمامون» (17) و بوطى در کتاب «فقه السیرة» (18) چنین راى را برگزیدهاند.
ب. ریشهى تاریخى
علامه جعفر مرتضى در این باره مىگوید: «حقیقت این است که این روایت ماخوذ از (داستانهاى) زمان جاهلیت است. در کتاب «اغانى» افسانهاى آمده که مفادش چنین است:
«امیة بن ابى صلت» در خواب دید، دو پرنده آمدند، یکى در باب خانه نشست و دیگرى داخل شد، قلب امیه را شکافت و سپس آن را برگرداند. پرنده دیگر به آن (پرنده) گفت: آیا دریافت کردى؟ گفت: آرى، گفت: آیا تزکیه شد؟ گفت: قبول نکرد. سپس قلب را به محلش باز گرداند. آنگاه عمل شکافتن سینه چهار بار براى او (امیه) تکرار شد» .
به نظر مىرسد وجود خرافات و افسانههایى، مانند داستان «امیة بن ابى الصلت» و روایات جعلى مانند روایت «مس شیطان» زمینهها را براى نقل روایاتى در مورد «شق صدر النبى صلى الله علیه و آله و سلم» و ساختن چنین داستانى فراهم کرده است.
يکشنبه 28/9/1389 - 12:13
اخلاق
روزهایى بس شیرین و بهیادماندنى و تاریخ ساز پیامبر را نمىتوان با الفاظ و سخنان ناقص انسانهاى ناقصتوصیف و تعریف کرد.
او هرگز در این واژهها نمىگنجد و فراتر از آن است. انسانکاملى که تمام
افلاک و موجودات را خدا به خاطر او آفرید واگر او نبود، هیچ چیز نبود.
«لولاک لما خلقت الافلاک» و الاانسانى که تا قاب قوسین او ادنى بالا رفت
و به جایى رسید کهجبرئیل آن ملک مقرب و واسطه وحى الهى به آنجا هرگز نرسد
وبا صراحتبه او عرض کرد: اگر یک مو بالاتر روم به نور تجلىبسوزد پرم.
ولى رسول الله رفت و به جایى رفت که نه در خرد آیدو نه بر ورق نگاشته شود
و نه حتى در وهم وخیال! اوست کسى کهخدایش دربارهاش فرمود: «و انک لعلى
خلق عظیم» پس مابه جاىاینکه حرفى بزنیم که نه آغازش و نه انجامش ما را
به جایىمىرساند چرا که جز آفریدهاش و برادرش کسى او را نخواهد
شناخت«یا على ما عرف الله الا انا و انت و ما عرفنى الا الله وانت و ما
عرفک الا الله و انا» پس روا است که لب فرو بندیم وسخن کمتر گوئیم.
بیائیم در این سخن ربانى که پیامبر را داراى منشى سترگ واخلاقى عظیم معرفى
مىکند بیاندیشیم و از زبان روایت نمى از ایناقیانوس پرفیض برگیریم، شاید
برخى عزیزان به کار بندند و ازرسول الله الگوى زندگى بگیرند که قرآن
فرمود: «و لکم فى رسولالله اسوه حسنه» .
جملههایى کوتاه در منش و روش زندگى حضرت بیان مىشود که همبرکت است و پر مایه برکتى است و هم برنامه به زیستى وخداپسندانه:
1 آن قدر حضرت متواضع و فروتن بود که متن روایت او را«خاضع الطرف»
مىنامد یعنى به زمین نگاه مىکرد و سر را کمتربالا مىبرد، این چنین با
وقار و متین... با ادب و فروتن. چناندر برابر خالقش خاضع و خاشع بود که
بیشتر سرفرود مىآورد و کمترسر را بلند مىکرد چه پیوسته خدا را حاضر و
ناظر مىدید و لحظهاىبلکه کمتر از لحظهاى هم از یاد و ذکر خدا غافل
نبود.
2 یکى دیگر از نشانههاى بارز تواضع و خوى نیکویش این بود کهبه هر که
مىرسید، پیشقدم در سلام کردن بر او بود، سلام که خودتحیت اسلامى است و
پیامبر آن را به ما یاد داده، خود نیز بیش ازهمه و پیش از همه به آن عمل
مىکرد و قبل از آنکه دیگرى بر اوسلام کند، او خود سلام مىکرد. هرگز
پیامبر ملاحظه نمىکرد که آنفرد بزرگ استیا کوچک، دانشمند استیا
بىسواد، ثروتمند استیافقیر. آرى حضرت آنقدر عظمت داشت که بر همه افراد
بدون ملاحظههاىایسمى، شغلى، خطى، مسئولیتى، مالى و... سلام مىکرد و او
بااینکه بزرگترین از هر نظر بود بر کوچکترین انسانها از هرنظر سلام مىکرد
و بیشتربراى اینکه ما را به این سنتحسنهتشویق کند مىفرمود: سلام را نود
و نه حسنه است و جوابش یک حسنه.
3 پیامبر هرگز بدون جهتسخن نمىگفت، و اگر سخنى مىگفتبیشترجنبه
موعظه و پند داشت، یا مطلبى را مىآموخت و یا به معروف وخیرى امر مىکرد و
یا از شر و منکرى مردم را باز مىداشت، تمامسخنانش سودمند و یک کلمه، نه
بلکه یک حرف، پوچ و بىارزش نبود،زیرا خوب مىدانست که: «و ما یلفظ من قول
الا لدیه رقیب عتید»وانگهى پیامبر اسوه است و الگو و اوست انسان کامل.
پیامبر کسىاست که نخستین آفریده پروردگار، نور مبارکش است: «اول ما
خلقالله نورى» پس، از این نور کامل چیزى تراوش نمىکند جز نور، وهرچه
مىگوید گفته خدا است «و ما ینطق عن الهوى ان هو الا وحىیوحى» .
4 و پیامبر هرگز از ذکر خدا غافل نمىشد. در روایت است: «ولایجلس و
لایقوم الا على ذکر» او نمىنشست و برنمىخاست جز با ذکرو یاد خدا. پیامبر
در هر آن قرین و همنشین ذکر خدا بود چه برزبان آورد و چه در دل گوید. او
خود ذکر خدا را کفاره مجلسمىدانست و اعلام مىداشت که اگر در مجلسى یاد
خدا نباشد یا ذکرىاز اهل بیت که آن نیز یاد خدا است، پس آن مجلس بر اهلش
وزر ووبال است و نحس است و شوم. و اگر حضرت مىخندید از تبسم تجاوزنمىکرد
«جل ضحکه التبسم» زیرا قهقهه و خنده با صدا با شئونانسان مودب منافات
دارد چه رسد به انسان کامل و چه رسد به اشرفمخلوقات.
5 یکى دیگر از موارد تواضع و فروتنى حضرت این بود که هر وقتوارد مجلس
مىشد، هر جا که جاى خالى بود مىنشست، مانند ماخودخواهان یا نادانان نبود
که دنبال صدر مجلس هستیم، و خیالمىکنیم که باید بالا و بالاتر نشست.
اصلا آن جا که انسان والامىنشیند والا است نه آنکه انسان والا باید در
جاى والا نشیند.
عزیزانم! قطعا این از تواضع است که انسان در جایى که خالىاستبنشیند و
هرگز منتظر نباشد که دیگران در برابرش قد علمکنند و برخیزند تا آن جناب
را در صدر مجلس بنشانند. این حالتبدون تردید برخاسته از هواى نفس است و
تکبر که باید زدوده شودو گاهى بلکه بیشتر به خاطر عقدههاى درونى و
محرومیتهاى دیرینهاست که شخص مىخواهد از این راه خودى را نشان دهد!!
6 پیامبر آرام و آهسته سخن مىگفت و هیچ گاه فریاد نمىزد وصدا را بلند
نمىکرد. و مجلس آن حضرت نیز از چنان آرامشىبرخوردار بود که عین ادب و
تواضع است و کسى در مجلس پیامبربلند سخن نمىگفت «و اغضض من صوتک» و
دستور هم همین بود کهکسى صدایش را بالاتر از صداى رسول الله نکند
«لاترفعوا اصواتکمفوق صوت النبى» و چون خود حضرت آهسته و آرام سخن
مىگفت لذامجلسش بسیار آرام و باوقار بود که حتى صداى به هم زدن بالپرنده
به گوش مىرسید.
7 «لایقطع على احد کلامه» هرگز سخن کسى را قطع نمىکرد و تاشخصى مشغول
سخن گفتن بود، به او خوب گوش مىداد و پس از تمامشدن سخنش آرام پاسخش را
مىگفت. و چنان اصحابش را تربیت کردهبود که هرگاه لب مبارکش به سخن وا
مىشد، تمام حاضران ساکتمىشده و سراپا گوش مىشدند «کان على رووسهم
الطیر» و هرگاهسخن حضرت تمام مىشد بدون آنکه سخنانشان با هم تزاحم کند،
با هریک به نوبتحرف مىزد.
8 نکته دیگرى که بسیار جالب و ارزنده است و باید مدنظر قرارگیرد این
است که حضرت در هنگام سخن گفتن، به افراد یکسان نگاهمىکرد «و کان یساوى
فى النظر والاستماع للناس» و بایدسخنگویان محترم این مطلب را دقت کنند که
یکسان و مساوى درحال حرف زدن به این طرف و آن طرف نگاه کنند زیرا این
نکتهظریف اخلاقى است که در نگریستن به افراد(هنگام صحبت کردن)انسانفرق
بین این و آن نگذارد و همه را به یک دید بنگرد کهامیدواریم در موارد دیگر
نیز این تساوى و یکساننگرى حفظشود.راستى چه زیبا است تربیت رسول الله!
بنابراین، هر کهبخواهد بیشتر به پیامبر نزدیک گردد، باید رفتار و اخلاقش
را باآن حضرت نزدیکتر کند.
9 «و کان یجالس الفقراء و یواکل المساکین» او نه تنها بامالداران و
دارایان مجالست مىکرد بلکه با فقرا و مستمندان نیزهمنشین بود. بلکه قطعا
حضرت از نشستن با فقرا بیشتر لذت مىبردو اگر با ثروتمندان مىنشستبه
خاطر هدایت کردن آنان بود نه چیزدیگر.
10 هرگاه پیامبر مىخواستبه مجلس وارد شود و با مردمبرخورد کند، خود
را طبق موازین اسلامى آرایش مىداد یعنى درآینه مىنگریست و موهاى خود را
شانه مىزد و چنین در روایت آمدهاست «و کان ینظر فى المرآه و یتمشط» و
نه تنها حضرت لباستمیز و مرتب مىپوشید و محاسن مبارک را شانه مىزد بلکه
پیوستهبوى خوش عطر از حضرت از مسافتى دور استشمام مىشد. بگذریمکه خود
حضرت خوشبو بود و بوى خوشش دوست و دشمن را جذب مىکرد،که همواره از عطر
نیز استفاده مىنمود. راوى مىگوید: قبل ازآنکه حضرت به مسجد وارد شود، ما
خبردار مىشدیم زیرا بوى عطرشاز مسافتى به مشاممان مىخورد و متوجه ورود
حضرت مىشدیم. خودحضرت نیز مىفرماید: «ان الله یحب من عبده اذا خرج الى
اخوانهان یتهیا لهم و یتجمل» خداوند دوست دارد که بندهاش
هرگاهمىخواهد با برادرانش ملاقات کند، خود را آماده کند و براى
آنهاآرایش نماید.
اسلام دستور آراستن داده است نه مانند برخى ساده لوحان که باموهاى ژولیده
و لباس نامرتب مىآیند و خیال مىکنند این از زهداست. نه! این از زهد
اسلامى کاملا به دور است. زهد این است که بهدنیا و ملذاتش دل نبندیم نه
اینکه صوفى منشانه زندگى کنیم وژولیده سیما در میان مردم حاضر شویم!
11 پیامبر اگر سواره بود هرگز نمىپذیرفت که شخصى همراه وهمگام او
پیاده راه رود. از او مىخواست که بر مرکبش در کنارشسوار شود و اگر قبول
نمىکرد یا امکان نداشت، به او مىفرمود:
از من جلوتر برو تا من در پس تو آیم و به تو برسم. این چه عظمتو بزرگوارى است انسانها را سرگردان مىکندو به حیرت وامىدارد.
12 اگر سه روز مىگذشت و دوستش یا برادر دینىاش را نمىدید ازاو سؤال
مىکرد، پس اگر به مسافرت رفته بود برایش دعا مىکردواگر در شهر بود حتما
از احوالش تفقد مىنمود و به زیارتش مىرفتواگر بیمار بود به عیادتش
مىشتافت.
13 پیامبر آنقدر مهمان نواز بود و مهمانش را احترام و تقدیرمىکرد که
هرگاه کسى بر او وارد مىشد، حضرت متکا و مسند خود رابه او مىداد و اگر
نمىپذیرفت آنقدر اصرار مىکرد تا قبول کند.
14 حضرت ضمن اینکه بسیار هیبت داشت، براى اینکه حاضرین ازدیدارش هراس
نکنند و دیدارش آنان را نرنجاند، گاهى شوخى مىکردو لطیفهاى در حد میزان
شرعى مىگفت که هیبتش حاضران را بهوحشت نیاندازد و جرات سخن گفتن را از
آنان سلب نکند. بویژهاگر مىیافت که یکى از یارانش ناراحت و غمگین استبا
او شوخىمىکرد تا غمش را بزداید. و اصلا پیامبر آن گونه با افراد
سخنمىگفت که مناسب با وضعیت علمى و حالت روانى آنان بود. در روایتآمده
است: «و کان یخاطب جلساءه بما یناسب» و به اندازه عقل ودرکشان با آنان
سخن مىگفت و مىفرمود: «ما پیامبران ماموریتداریم که با مردم به اندازه
عقولشان سخن بگوئیم» .
15 مىفرمود: «اکرم اخلاق النبیین و الصدیقین البشاشه اذاتراووا و
المصافحه اذا تلاقوا» برترین اخلاق پیامبران ورادمردان خوشروئى است هنگامى
که به هم مىرسند و مصافحه و دستدادن به یکدیگر است هنگامى که با هم
ملاقات مىکنند و لذا هر وقتپیامبر مسلمانى را مىدید فورا با او مصافحه
مىکرد وبه او دستمىداد و بر این امر بسیار تاکید مىنمود. در روایت است
کههرگاه دو مؤمن به هم مىرسند و مصافحه کنند گناهانشان مىریزدمانند برگ
درختان(در فصل خزان).
این بود چند جمله کوتاه ولى پرفایده از سیره و منشپیامبر که براى
استفاده عموم عرض شد تا شاید در این هفته وحدتبه کار گیریم و با هم پیوند
صلح وصفا بندیم و دلها را از رشک وحسد و زیغ و رین پاک کنیم و گذشتهها را
به خاطر خدا نادیدهبگیریم و از لغزشهاى برادرانمان بگذریم(که خود نیز
بسیار لغزشداریم)و وحدت را نه در سخن و گفتار که در عمل و کردار اجراکنیم
و قلبها را از کینه و عداوت دور سازیم و با هم چنانکه خداو رسولش خواهد
برادروار زندگى کنیم و اگر از دیگرى انتقادداریم تلاش کنیم که انتقادمان
سازنده و برادرانه باشد نه کینهتوزانه و انتقامگرانه. باشد که روح رسول
الله و روح فرزندشروحالله از ما خشنود گردد و کشورمان رنگ صفا و محبتبه
خودگیرد و راه نفوذ دشمنان قطع شود و دوستان، دشمنى را کنارگذارند و ولى
حمیم گردند و عهد اخوت و برادرى را دوباره تجدیدکنیم والسلام.
ماهنامه پاسدار اسلام شماره 222
يکشنبه 28/9/1389 - 12:11
اهل بیت
ملا محمد باقر مجلسى(ره)در بحار الانوار فرموده:
«اتفقت الامامیة رضوان الله علیهم على ان والدى الرسول و کلاجداده الى آدم علیه السلام کانوا مسلمین بل کانوا من الصدیقین،اما انبیاء مرسلین او اوصیاء معصومین،و لعل بعضهم لم یظهر الاسلاملتقیة او لمصلحة دینیة» (1)
یعنى-شیعه امامیه متفقا گفتهاند که پدر و مادر رسولخدا و همهاجداد آن بزرگوار تا به آدم ابو البشر همگى مسلمان(و معتقدبخداى یکتا)بوده و بلکه از«صدیقین»بودهاند که یا پیامبرمرسل و یا از اوصیاء معصومین بودهاند،و شاید برخى از ایشانبخاطر تقیه یا مصالح دینى دیگرى اسلام خود را اظهارنکردهاند.
و شیخ طبرسى(ره)در مجمع البیان در مورد«آزر»که درقرآن بعنوان پدر ابراهیم نامش ذکر گردیده گوید:
«ان آزر کان جد ابراهیم علیه السلام لامه،او کان عمه من حیث صح عندهم ان آباء النبی-صلى الله علیه و آله-الى آدم کلهم کانواموحدین،و اجمعت الطائفة على ذلک...» (2)
یعنى-اصحاب ما-علماء شیعه-گفتهاند که«آزر»جدمادرى ابراهیم علیه السلام و یا عموى آنحضرت بوده چون اینمطلب نزد آنها ثابتشده که پدران رسول خدا-صلى اللهعلیه و آله-تا آدم همه شان موحد بودهاند،و طائفه شیعه بر اینمطلباجماع دارند...
و چنانچه مشاهده مىکنید در گفتار این دو عالم بزرگوار شیعهادعاى اجماع و اتفاق بر اینمطلب شده و بلکه اینمطلب نزددانشمندان اهل سنت نیز معروف بوده که فخر رازى در تفسیر خودگوید:
«...و قالت الشیعه:ان احدا من آباء الرسول-صلى الله علیه و آلهو اجداده ما کان کافرا...» (3)
یعنى-شیعه گفتهاند که احدى از پدران رسول خدا و اجدادآنحضرت کافر نبودهاند...
و از اینکه بطور عموم اینمطلب را به شیعه نسبت میدهد چنیناستفاده میشود،که این مطلب از مسائل مورد اتفاق و اجماع شیعهبوده همانگونه که از مرحوم مجلسى و شیخ طبرسى نقل کردیم.
و اما دانشمندان اهل سنت
ولى در میان علماء اهل سنت در این باره اختلاف زیادىاست،و جمعى از آنها مانند سیوطى و برخى دیگر همانند شیعهعقیده دارند که پدر و مادر رسولخدا و اجداد آنحضرت همگىموحد بودهاند،و بخصوص سیوطى در اینباره بطور تفصیل سخنگفته و این مطلب را از نظر عقل و نقل به اثبات رسانده (4) ،و جمعىنیز آنها را و حتى عبد الله پدر آنحضرت را کافر و مشرکدانستهاند (5)
برخى از دلیلهاى نقلى بر این مطلب
و گاهى دیده مىشود که براى اینمطلب به این آیه شریفه نیزاستدلال شده که خداى تعالى فرموده:
«و توکل على العزیز الرحیم،الذی یراک حین تقوم،و تقلبک فیالساجدین...» (6)
و بر خداى مقتدر و مهربان توکل کن،آن خدائى که تو رادر هنگامى که به نماز مىایستى مىبیند،و به کشتنت در میان سجده کنندگان،که بر طبق پارهاى روایات و استدلال برخى ازاهل تفسیر آمده که منظور از«تقلب در میان ساجدان»دورانتحول رسول خدا از صلبهاى شامخ و رحمهاى پاک است،و از اینآیه استفاده میشود که اجداد آنبزرگوار همگى موحد و ساجد درپیشگاه خداى تعالى بودهاند.
و روایتى هم در اینباره از رسول خدا-صلى الله علیه و آله-نقلشده که فرمود:
«لم ازل انقل من اصلاب الطاهرین الى ارحام الطاهرات» (7)
یعنى پیوسته من منتقل شدم از صلبهاى مردان پاک بهرحمهاى زنان پاک...
و در روایتى نیز که در مجمع البیان طبرسى(ره)پس ازعبارتى که قبلا ذکر شد آمده اینگونه است که رسول خدا(ص)
فرمود:«...لم یزل ینقلنى الله من اصلاب الطاهرین الى ارحامالمطهرات،حتى اخرجنى فی عالمکم هذا،لم یدنسنى بدنسالجاهلیة».
یعنى پیوسته خداوند مرا از صلبهاى مردان پاک به رحمهاى زنان پاک منتقل کرد تا وقتى که در این عالم شما وارد کرد و بهچرکیهاى جاهلیت آلودهام نکرد.
و در زیارت وارث در باره امام حسین علیه السلام نوهرسولخدا(ص)نظیر همین عبارت را میخوانیم:
«اشهد انک کنت نورا فی الاصلاب الشامخة و الارحامالمطهرة،لم تنجسک الجاهلیة بانجاسها و لم تلبسک من مدلهماتثیابها»
ولى باید گفت:اثبات این مطلب از روى این تفسیرو روایت کار دشوارى است زیرا این اثبات،فرع بر صحتروایاتى است که در تفسیر این آیات وارد شده و هم چنین فرع برصحت این روایت نبوى است که اثبات آن نیز مشکل و قابلخدشه است چنانچه منظور از صلبهاى طاهر و رحمهاى مطهره نیزممکن است پاکى و طهارت مولد در برابر ازدواجهاى ناصحیحو شبههناک و سفاح زمان جاهلیتباشد،و از تعبیر«دنسجاهلیت»نیز ظاهرا همین معنى استفاده مىشود (8) ،و بنابر اینمهم براى ما در اینجا،همان اجماع و اتفاقى است که در گفتارعلماى اعلام و دانشمندان بزرگوار ما آمده است.
پارهاى اشکالات بر این مطلب
یکى از اشکالهائى که بر اینمطلب شده این اشکال است کهچگونه مردان موحدى مانند عبد المطلب و قصى بن کلاب نامفرزندان خود را عبد مناف،و عبد العزى گذاردهاند... (9)
و چنانچه میدانیم«مناف»و«عزى»نام دو بتبوده است؟
ولى با توجه به اینکه مسئله نامگذارى در گذشته و بلکههم اکنون نیز غالبا بدست مادران و یا مادر بزرگان و یا بزرگقبیله و یا دیگران انجام میشده و در بسیارى از موارد پدران چنداندخالتى نداشتهاند،و یا زیاد دیده شده که پدر و مادر براى فرزندنامى انتخاب کردهاند ولى همان فرزند در میان مردم به نامدیگرى مشهور شده و همان نام مشهور روى او مانده است،چنانچه در باره خود عبد المطلب آمده است که نامش«شیبة الحمد»بود (10) ولى چون در وقت ورود به مکه پشتسر عمویشمطلب بر شتر سوار بود مردم خیال کردند او بنده مطلب است کهاو را از یثرب خریدارى کرده و به مکه آورده است-بشرحى کهدر زندگانى رسولخدا(ص)نوشتهایم- (11)
و یا در باره خود عبد مناف در تاریخ آمده که نام اصلى او«مغیرة»بوده ولى مادر و یا کسان او نامش را«عبد مناف»گذاردهاند.
و ما هم اکنون پس از گذشت قرنها از ظهور اسلام،و با همهسفارشهائى که در باره نام گذارى و اهمیت آن از طریق ائمهبزرگوار و رهبران الهى شده است مىبینیم هنوز در مسئلهنام گذارى دقت نمىشود،و روى چشم و هم چشمى و رسومو سنتهاى محلى،و به تعبیر ساده نامهاى«من درآورى»نامهاىبى معنى و غلطى مثل«شمس على»و«چراغعلى»و«زلفعلى»و امثال آنها روى فرزندان خود مىگذارند که بدون توجه بهمعنى آنها این نامها را روى بچهها نهادهاند...
اشکالى دیگر
بارى این سئوال و اشکال چندان مهم نیست که ما وقتخودو شما را روى جواب آن زیاد بگیریم،و در اینجا اشکال دیگرىاست که لازم است قدرى روى آن بحث و تحقیق شود و آن ایناشکال است که ظاهر قرآن کریم مخالف با این اجماع و اتفاقاست.زیرا در قرآن نام پدر ابراهیم-که یکى از اجدادرسولخدا(ص)است-«آزر»ذکر شده و او به صریح آیات قرآنىمرد بت پرستى بوده که ابراهیم پیوسته با او در اینباره محاجه میکرد.
بحث در باره «آزر» و ارتباط او با ابراهیم خلیل علیه السلام
این اشکال را با توضیح بیشترى اینگونه طرح کردهاند کهدر قرآن کریم در چند جا نام«آزر»بت پرست و طرفدار تبعنوانپدر ابراهیم،و در برخى از جاها نام پدر ابراهیم بعنوان شخصبت پرست و مدافع بت پرستى که ابراهیم را در مبارزهاش با اینمرام مورد تهدید و مؤاخذه قرار داده است آمده مانند این آیات:
«و اذ قال ابراهیم لابیه آزر اتتخذ اصناما آلهة،انی اراک و قومک فیضلال مبین» (12)
«و اذکر فی الکتاب ابراهیم انه کان صدیقا نبیا،اذ قال لابیهیا ابت لم تعبد ما لا یسمع و لا یبصر و لا یغنى عنک شیئا» (13)
«و اتل علیهم نبا ابراهیم،اذ قال لابیه و قومه ما تعبدون،قالوا نعبداصناما فنظل لها عاکفین...» (14)
و آیات دیگرى نظیر آیات فوق (15) که پدر ابراهیم علیه السلامرا-که در یکجا یعنى در همان سوره انعام نامش را«آزر»ذکر کردهاست-بعنوان مردى بت پرست،و طرفدار بت نام برده،و بلکهدر سوره مریم بدنبال آیات فوق از زبان پدر ابراهیم نقل شده کهبا او بمحاجه پرداخته و در پایان ابراهیم علیه السلام را سرزنشو تهدید کرده و میگوید:«...قال اراغب انت عن الهتى یا ابراهیم.لئن لم تنتهلارجمنک و اهجرنی ملیا» (16) اکنون گفته میشود با توجه به اینکه ابراهیم علیه السلام ازاجداد رسول خدا است و پدرش آزر بت پرست و حامى بت پرستىبوده چگونه پاسخ میدهید؟
جواب این اشکال هم آنست که در لغت عرب و بلکهزبانهاى دیگر که یکى از آنها هم زبان فارسى خودمان است لفظ«اب»و«پدر»همانگونه که به پدر صلبى گفته میشود،بهسر پرست و عمو و پدر مادر و معلم و شوهر مادر انسان و بهر کس کهنوعى حق تربیت و سرپرستى انسان را داشته باشد اطلاقمىشود،چنانچه از آنطرف لفظ«ابن»و«پسر»نیز هم بر پسرصلبى گفته مىشود،و هم بر پسر دختر و شاگرد و هر کس کهبنوعى تحت تکفل و تربیت انسان باشد.
در قرآن کریم در سوره بقره آنجا که حضرت یعقوب در وقتمرگ به پسرانش وصیت میکند آمده است که به آنها گفت:
پس از من چه چیز را مىپرستید؟
«قالوا نعبد الهک و اله آبائک ابراهیم و اسماعیل و اسحق...» (17)
گفتند:ما معبود تو و معبود پدرانت ابراهیم و اسماعیل و اسحاقرا مىپرستیم که اطلاق پدر بر اسماعیل شده در صورتیکه اسماعیل عموى یعقوب بود و پدرش اسحاق بوده.
و از آنطرف نیز در سوره انعام عیسى علیه السلام را از ذریهو پسران ابراهیم علیه السلام شمرده در صورتیکه نسبت آنحضرتاز طرف مادرش مریم به ابراهیم میرسد،آنجا که فرماید:
«و من ذریته داود و سلیمان...»تا آنجا که فرماید«...و زکریاو یحیى و عیسى و الیاس» (18)
و بدانچه گفته شد باید اینمطلب را نیز اضافه کرد که بنابگفته اهل تاریخ میان اهل انساب اختلافى نیست در اینکه نامپدر ابراهیم«تارخ»به خاء معجمة،و یا«تارح»به حاء مهملةبوده است (19) ،چنانچه از تورات نیز نقل شده که نام پدر ابراهیم را«تارخ»ذکر کرده (20) و از اثبات الوصیة مسعودى نقل شده کهگفته است:
آزر جد مادرى ابراهیم و منجم نمرود بود،و پدر ابراهیمنامش تارخ بود که در هنگام کودکى ابراهیم،وى از دنیا رفت و ابراهیم تحتسرپرستى«آزر»جد مادرى خود قرار گرفت (21) .
و مرحوم استاد علامه طباطبائى در این باره استدلال جالبى ازروى خود آیات کریمه قرآن آورده و از آنها استفاده کرده استکه طبق آیات قرآن کریم«آزر»پدر صلبى ابراهیم نبوده و پدرصلبى او شخص دیگرى بوده که از او تعبیر به«والد»شده است،و خلاصه گفتار ایشان در تفسیر آیه 74 سوره انعام اینگونه است کهفرموده:
دقت و تدبر در آیات کریمهاى که در باره حضرت ابراهیمعلیه السلام و داستانهاى آنحضرت در قرآن آمده انسانرا به اینمطلبراهنمائى مىکند که ابراهیم علیه السلام در آغاز با مردى روبرومیشود که قرآن میگوید وى پدر ابراهیم و نامش آزر بوده و اصرارداشته که او دست از بت پرستى بردارد و از مرام توحید پیروىکند،و آن مرد نیز ابراهیم را تهدید کرده و طرد نموده و بدو دستورهجرت و دورى از وى را داده است. (22)
ابراهیم علیه السلام که چنان مىبیند به او درود فرستادهو وعده آمرزشخواهى و استغفار از درگاه حق را بدو میدهد،و بدنبال آن از آزر و قوم او اعتزال جسته و دورى مىگزیند،زیرا که بدنبال همان آیات فوق(سوره مریم)است که میفرماید:
...قال سلام علیک ساستغفر لک ربی انه کان بى حفیا،و اعتزلکم و ما تدعون من دون الله و ادعو ربی عسى ان لا اکونبدعاء ربی شقیا (23)
و آیه دوم بهترین شاهد و قرینه استبر اینکه این وعده استغفاردر دنیا بوده نه وعده شفاعت در قیامت اگر چه بحال کفر از دنیابرودآنگاه خداى تعالى در سوره شعراء(آیه 89)حکایت میکندکه ابراهیم علیه السلام به این وعده خود عمل کرده و براى آزراستغفار کرده آنجا که در مقام دعاى بدرگاه پروردگار متعال ازجمله گوید:
«...و اغفر لابی انه کان من الضالین...»
و پدرم را بیامرز که او از گمراهان بود...
و از لفظ«کان»که در این آیه است معلوم مىشود که ایندعا پس از مرگ پدرش و یا پس از دورى گزیدن و هجرت از وىانجام گرفته،و این هم بخاطر وفاى به وعدهاى بوده که داده بود،چنانچه خداى تعالى نیز در سوره توبه از این حقیقت پرده برداشته و چنین گوید:
ما کان للنبی و الذین آمنوا ان یستغفروا للمشرکین و لو کانوا اولىقربى من بعد ما تبین لهم انهم اصحاب الجحیم،و ما کاناستغفار ابراهیم لابیه الا عن موعدة وعدها ایاه فلما تبین لهانه عدو لله تبرا منه... (24)
که خلاصه ترجمه آن است که پیغمبر و مؤمنین نمىتوانندبراى مشرکان اگر چه نزدیکانشان باشند استغفار کنند...
و استغفار ابراهیم نیز براى پدرش بخاطر وعدهاى بود که بدو دادهبود،و چون براى او معلوم شد که وى دشمن خدا است از اوبیزارى جست...
و سیاق آیه گواهى دهد که این دعاء و بیزارى جستن همه دردنیا و عالم تکلیف بوده نه در آینده و در قیامت...
و همه این جریانات پیش از مهاجرت ابراهیم علیه السلام بهسرزمین مقدس بوده،و سپس خداى تعالى عزم ابراهیم علیه السلامرا بر مهاجرت به سرزمین مقدس(بیت المقدس)نقل فرموده کهگوید:
فارادوا به کیدا فجعلناهم الاسفلین،و قال انی ذاهب الى ربی سیهدین،رب هب لى من الصالحین (25)
که داستان هجرت ابراهیم علیه السلام و بدنبال آن دعاىآنحضرت را براى روزى فرزندان صالح و شایسته نقل فرموده...
و سپس در جاى دیگر داستان ورود آنحضرت را به سرزمینمقدس و دارا شدن وى فرزندان صالحى را همچون اسحاقو یعقوب نقل فرموده و گوید:
...و ارادوا به کیدا فجعلناهم الاخسرین،و نجیناه و لوطا الىالارض التى بارکنا فیها للعالمین،و وهبنا له اسحاق و یعقوبنافلة و کلا جعلنا صالحین (26) و در جاى دیگر گوید:
فلما اعتزلهم و ما یعبدون من دون الله وهبنا له اسحاق و یعقوبو کلا جعلنا نبیا (27)
و پس از همه این ماجراها و دارا شدن فرزندان صالحو سکونت وى در سرزمین مقدس و تعمیر خانه کعبه دعاىآنحضرت را در مکه و در پایان عمر اینگونه نقل مىکند:
و اذ قال ابراهیم رب اجعل هذا البلد آمنا... (28) تا آنجا که گوید: الحمد لله الذى وهب لى على الکبر اسماعیلو اسحاق... -و در پایان همین آیات بالاخره فرماید: ربنا اغفر لىو لوالدی و للمؤمنین یوم یقوم الحساب (29)
که در اینجا مىبینیم بعد از آن بیزارى جستن و تبرى از پدرش«آزر»باز هم براى پدر و مادرش که در اینجا تعبیر به«والدى»شده استبراى روز جزا طلب آمرزش و استغفار مىکند،و ازرویهمرفته همه آیاتى که ذکر شد«والد»در این آیه با قرائنىکه در کار است پدر صلبى و واقعى ابراهیم علیه السلام بوده و اوشخص دیگرى غیر از«آزر»بوده،و لطف مطلب در همان تعبیر به«والد»است که معمولا به پدر صلبى اطلاق میشود،بر خلاف«اب»که همانگونه که گفته شد بر پدر و سرپرست و عموو پدر مادر و شوهر مادر نیز اطلاق میگردد...
و این بود خلاصهاى از گفتار مرحوم استاد علامه طباطبائى درکتاب شریف المیزان (30) که چون براى بحث ما جالب بوددر اینجا آوردیم،و خلاصه این بود که در اطلاق و استعمال لفظ«اب»و«والد»فرق است،استعمال و اطلاق لفظ«اب» و مشتقات آن دائره وسیعى دارد که بر پدر و دیگران همانگونه کهگفته شد اطلاق مىگردد،ولى لفظ«والد»و مشتقات آن مانند«ولد»و«والده»و«مولود»اینگونه نیست،و«والد»معمولابر پدر صلبى اطلاق میگردد،چنانچه«ولد»بر فرزند صلبى، و«والده»بر مادر حقیقى اطلاق میگردد.
به عقیده بسیارى از دانشمندان شیعه و اهل سنت عبد المطلب درمکه معظمه منادى توحید و یکتا پرستى و مخالف با هر نوع شرک و بت پرستى بوده است،اگر چه برخى معتقدند که از اظهارعقیده خویش تقیه مىکرد و روى مصالحى در اجتماعات ومراسم بت پرستان شرکت مىنمود.چنانچه شیخ صدوق(ره)
گوید:
«و کان عبد المطلب و ابو طالب من اعرف العلماء و اعلمهمبشان النبی-صلى الله علیه و آله-و کانا یکتمان ذلک عنالجهال و اهل الکفر و الضلال» (31)
عبد المطلب و ابو طالب از جمله دانشمندانى بودند که بیش ازدیگران دانائى و معرفت در حق رسول خدا(ص)داشتند و چنانبودند که معرفتخود را نسبتبه آنحضرت از نادانان و کافران وگمراهان کتمان مىکردند.
و از اصبغ بن نباته روایت کرده که گوید:ازامیر المؤمنین(ع)شنیدم که مىفرمود:بخدا سوگند نه پدرم و نهجدم عبد المطلب و نه هاشم و نه عبد مناف هیچکدام هرگز بتىرا پرستش نکردند،بدانحضرت عرض شد:پس آنها چه چیزى راپرستش مىکردند؟فرمود:
«کانوا یصلون على البیت على دین ابراهیم علیه السلاممتمسکین به».
آنها بر طبق آئین ابراهیم(ع)بسوى خانه کعبه نماز گذارده و بردین او تمسک مىجستند (32) و یعقوبى در تاریخ خود درباره عبد المطلب گوید:
-و رفض عبادة الاصنام،و وحد الله عز و جل و وفى بالنذرو سن سننا نزل القرآن باکثرها...
او کسى بود که پرستش بتها را ترک کرد و خداى عز و جل را به یکتائىشناخت،و وفاى بنذر کرد و سنتهائى را مقرر داشت که بیشتر آنها را قرآنامضاء کرد...
و سپس سنتهاى او را ذکر کرده آنگاه گوید:
-فکانت قریش تقول عبد المطلب ابراهیم الثانییعنى چنان شد که قرشیان عبد المطلب را ابراهیم دوم مىگفتند.
و در پایان،داستان خشک سالى مکه و قحطى زدگى قریش وبدنبال آن دعاى عبد المطلب و آمدن باران به دعاى او را به تفصیل ذکر کرده و اشعار برخى از قرشیان را در این باره بیانداشته که گوید:
بشیبة الحمد اسقى الله بلدتنا و قد فقدنا الکرى و اجلوز المطر منا من الله بالمیمون طائرة و خیر من بشرت یوما به مضر مبارک الامر یستسقى الغمام به ما فی الانام له عدل و لا خطر
و ثقة الاسلام کلینى(ره)در اصول کافى بسند خود از زراره ازامام صادق علیه السلام روایت کرده که فرمود:
«یحشر عبد المطلب یوم القیامة امة واحدة علیه سیماءالانبیاء و هیبة الملوک» (33)
-عبد المطلب در روز قیامتبصورت یک امت تنها (34) محشور مىشود درحالى که سیماى پیمبران و هیبت پادشاهان را دارد.
و در حدیث دیگرى که از مقرن و محمد بن سنان و مفضل بنعمر از امام صادق(ع)روایت کرده با مختصر اختلافى اینگونهاست:
«یبعث عبد المطلب امة وحدة علیه بهاء الملوک و سیماءالانبیاء...» (35)
-عبد المطلب بصورت یک امت مبعوث شود،و درخشندگى پادشاهان وسیماى پیمبران را داراست...
و از فخر رازى در کتاب«اسرار التنزیل»و شهرستانى در کتاب«الملل و النحل»نیز دلیلهائى درباره ایمان و اسلام عبد المطلبسخنانى نقل شده و تا جائى که شهرستانى گوید:عبد المطلببه برکت نور نبوت سخنان حکمت آمیز و بزرگى اظهار کرد کهحکایت از ایمان او به روز جزا و اسلام او مىکند مانند اینکه دروصایاى خود مىگفت:هرگز از دنیا ستمکارى بیرون نخواهدرفت جز آنکه کیفر ستم و ظلم خود را خواهد دید،تا آنکههنگامى مرد ستمکارى از دنیا رفتبى آنکه کیفر ببیند،و چونبه عبد المطلب جریان را گفتند او در پاسخ گفت:
«و الله ان وراء هذه الدار دار یجزى فیها المحسن باحسانهو یعاقب فیها المسىء باساءته»-بخدا سوگند از پس این خانه خانه دیگرى است که نیکوکار پاداشنیکو کارى خود را دریافت کند و بد کار در برابر عمل بد خود کیفر بیند.
و به برکت همان نور مقدس بود که به ابرهه گفت:
«ان لهذا البیت ربا یحفظه».
براستى که این خانه را پروردگارى است که او را نگهبانى خواهدکرد... (36)
و شیخ صدوق(ره)در کتاب خصال بسند خود از امیر المؤمنین(ع)
روایت کرده که در وصیت رسول خدا(ص)به آنحضرت آمده کهبدو فرمود:
اى على براستى که عبد المطلب پنجسنت را در جاهلیتمقرر داشت که خداى تعالى آنها را در اسلام امضاء فرمود.
آنگاه آن سنتهاى پنجگانه را به تفصیل ذکر فرموده که بطورخلاصه اینگونه است:
1-حرمت زن پدر بر پسران 2-خمس گنجها و غنائم3-سقایتحاجیان 4-دیه قتل به صد شتر 5-عدد طواف به هفتشوط.
و سپس فرمود:
«یا على ان عبد المطلب کان لا یستقسم بالازلام.و لا یعبد الاصنام و لا یاکل ما ذبح على النصب،و یقول:انا على دین ابراهیم» (37)
اى على،براستى که شیوه عبد المطلب چنان بود که(مانند مردم زمانجاهلیت)بوسیله ازلام(تیرهاى مخصوص آن زمان) قرعه نمىزد و قسمتنمىکرد،و بتها را پرستش نمىکرد،و از آنچه براى بتان مىکشتند(طبقرسوم مردم جاهلیت) نمىخورد،و مىگفت:من بر دین و آئین ابراهیم هستم.
پىنوشتها:
1-بحار الانوار ج 15 ص 117.
2-مجمع البیان ج 4 ص 322.
3-مفاتیح الغیب ج 4 ص 103.
4-به کتاب مسالک الحنفاء ص 17 سیوطى به بعد مراجعه شود.
5-به تفسیر فخر رازى مراجعه شود.
6-سوره شعراء 217-219.
7-بحار الانوار ج 15 ص 118(متن)و 119(پاورقى)
8-چنانچه در روایتى نیز که از دلائل النبوة بیهقى نقل شده(پاورقى ج 15 بحار الانوار ص (119)اینگونه است که فرمود: «ما افترق الناس فرقتین الا جعلنى الله فی خیرهما،فاخرجت من بین ابوى فلم یصبنىشیء من عهد الجاهلیة،و خرجت من نکاح و لم اخرج من سفاح من لدن آدم حتى انتهیتالى ابی و امی...»
که تصریح به این مطلب شده است و با تامل و دقت منظور روشن است.
9-بر طبق گفته اهل تاریخ نام ابو لهب عبد العزى بوده،و نام ابو طالب هم مطابق روایتىعبد مناف بوده که عبد المطلب در هنگام مرگ خود سفارش رسول خدا-و یتیم عبد الله-را بدوکرده و میگوید:
اوصیک یا عبد مناف بعدى بموحد بعد ابیه فرد
10-معناى«شیبة الحمد»را ما در زندگانى رسولخدا ص 13-در پاورقى-نقل کردهایم.
11-زندگانى رسول خدا صفحة 14.
12-سوره انعام آیه 74 یعنى و هنگامى که ابراهیم به پدرش آزر گفت:آیا بتان را براى خود خدا و معبود گرفتهاى،براستى که من تو و قوم تو را در گمراهى آشکارى مىبینیم.
13-سوره مریم آیه 41-42،یعنى ابراهیم را در کتاب یاد کن که بسیار راستگو و پیغمبر بود،آنگاه که بپدرش گفت چرا مىپرستى چیزى را که نمىشنود و نمىبیند و بىنیاز نمىکندتو را چیزى.
14-سوره شعراء آیه 69-71 یعنى بخوان برایشان خبر ابراهیم را هنگامى که بپدرش و قوم اوگفت چه مىپرستید؟گفتند: بتها را مىپرستیم و در برابر آنها پیوسته پرستش کرده و هستیم.
15-مانند آیه 52 سوره انبیاء،و صافات آیه 85 و زخرف آیه 26.
16-سوره مریم آیه 46 یعنى گفت:اى ابراهیم آیا از معبودان من روگردانى؟اگر دستبرندارى تو را سنگسار کرده و سالهاى بسیار از من دورى کن.
17-سوره بقره آیه 133
18-سوره انعام آیه 83-84.یعنى و از فرزندان ابراهیم است داود و سلیمان...و زکریاو یحیى و عیسى و الیاس.
19-بحار الانوار ج 12 ص 48.
20-المیزان ج 7 ص 168.
21-پاورقى بحار الانوار ج 12 ص 49.
22-آیات سوره مریم(45-49)
23- سوره مریم آیه 2448-سوره توبه آیه 114.
25-سوره صافات آیه 100
26-سوره انبیاء آیه 72.
27-سوره مریم آیه 49.
28-سوره بقره آیه 126.
29-سوره ابراهیم آیات 31-41.
30-المیزان ج 7 ص 168-171.
31-اکمال الدین ج 1 ص 171.
32-اکمال الدین ج 1 ص 174.
33-اصول کافى ج 1 ص 446.
34-معناى«امه واحدة»یا«وحدة»چنانچه مفسران در تفسیر آیه«ان ابراهیم کان امة قانتالله»(سوره نحل آیه 120)گفتهاند این است که او به تنهائى بجاى یک امت محشورمىشود چون در دنیا نیز در برابر مرام کفر و شرک تنها بود و شخص دیگرى با او هم عقیده وهم آهنگ نبود.
35-اصول کافى ج 1 ص 447.
36-بحار الانوار ج 15 ص 118-122 و الملل و النحل ج 3 ص 282.
37- خصال ج 1 ص 150
درسهایى از تاریخ تحلیلى اسلام جلد اول صفحه 60
يکشنبه 28/9/1389 - 12:10
اهل بیت
«تاریخ اسلام کمبریج» در دو مجلد در سال 1383 توسط شرکت چاپ و نشر بین الملل وابسته به مؤسسه انتشارات امیر کبیر (وابسته به سازمان تبلیغات اسلامی) توسط تیمور قادری ترجمه و منتشر شد.
این کتاب در ردیف دهها مجلد کتابی است که دانشگاه کمبریج با استفاده از محققان انگلیسی و غیرانگلیسی برای کشورهای مختلف نوشته است. از جمله آنها تاریخ ایران کمبریج است که از آغاز تا انقلاب اسلامی در آن آمده و به فارسی هم ترجمه شده است.
تاریخ اسلام کمبریج سالها پیش توسط همین ناشر و با ترجمه مرحوم احمد آرام ترجمه و منتشر شد. آن کتاب در یک مجلد بود و اکنون همان کتاب، با ترجمه دیگری و توسط همان ناشر در دو مجلد چاپ شده است. این در حالی است که در مقدمه، هیچ اشارهای به این که ترجمه نخست چه نواقصی داشته که همین ناشر مجبور به نشر دوباره آن شده، به چشم نمی خورد. احتمال میرود که آن ترجمه با قدری تلخیص بوده و این ترجمه بسا کاملتر است.
آنچه در این نوشته کوتاه مورد نظر ماست، مروری بر فصل دوم این کتاب است که توسط مستشرق کهنسال و معروف مونتگمری وات (استاد دانشگاه ادینبورو) نوشته شده است. این همان کسی است که دو مجلد کتاب با عناوین «محمد در مکه» و «محمد در مدینه» هم دارد که به عربی ترجمه شده است. مستشرق یاد شده آثار متعدد دیگری هم دارد که بیشتر آنها بازاری و عمومی است و برخی هم به فارسی ترجمه شده است.
این فصل از صفحه 65 آغاز شده و تا صفحه 99 ادامه یافته و ویژه زندگی تاریخ اسلام در عصر رسول الله (ص) است.
آنچه که در این فصل (و فصول دیگر) جلب توجه میکند این است که مؤلف هیچ نوع ارجاعی در ارائه مباحث نداده و مواد تاریخی با تحلیلهای وی بدون هیچ گونه منبع و مدرکی در اختیار گذاشته شده است. علی القاعده این هم سبکی است که وجود دارد و البته کار ارزیابی را دشوار میکند. در چنین سبکهایی، شاید چنین مقرر باشد که اصول تاریخی و مسلمات مبنای تحلیل قرار گیرد. این در حالی است که در بخش سیره، در اختیار بودن چنین مسلماتی کار دشواری است؛ چنان که نمونههایی را که سخت محل تردید است، در همین فصل ملاحظه میکنیم که مبنای تحلیلهای نادرست قرار گرفته است.
در مجموع این فصل، مترجم هشت پاورقی کوتاه بلند دارد که دست کم سه مورد آن اظهار تأسف از این است که مؤلف مثلا از سرداران فلان نبرد نامی نبرده، یا آن که به غدیر اشاره نکرده، یا اسم سلمان را در نبرد خندق یاد نکرده است.
پاورقی اخیر هم اشارتی کلی است به این که البته مؤلف این مطالب را بر اساس دیدگاههای خود گفته است. از میان این پاورقیها تنها در یک مورد در مبحث غرانیق، سطوری از تفسیر المیزان ترجمه و در پاورقی آمده است. در حالی که آن مطالب ربطی به نتیجه گیریهای شگفت و تردید برانگیز مؤلف در تخریب مبانی وحی ندارد.
آشکار است که مونتگمری وات یک مستشرق نامسلمان است و کسی از او انتظار ندارد که مثل یک مسلمان بیندیشد. اما مهم تر و آشکارتر آن است که چگونه ممکن است که 34 صفحه مطلب، در باره این مقطع مهم تاریخی به فارسی ترجمه شود و نه تنها به اغلاط تاریخی واضح و آشکار آن توجهی داده نشود (که نمونههایی را خواهید دید) بلکه به مواردی که اساس و اصول اسلام و وحی را زیر سؤال میبرد، پاسخی داده نشود. این اشکالات به قدری واضح و روشن است که حتی کسانی که آشنایی مختصری با سیره نبوی دارند میتوانند به بسیاری از آن مباحث واقف و آگاه شوند.
بنای نویسنده این سطور هم پرداختن به همه آن موارد از اغلاط تاریخی یا نگرههای نادرست و تحلیلهای عوضی نیست بلکه فقط اشارتی به برخی از موارد مشهود و آشکار است، با اظهار تأسف از این که یک ناشر وابسته به یک مرکز تبلیغات دینی چگونه به خود اجازه میدهد به نشر چیزی بپردازد که وحی را محل تردید قرار میدهد و اینچنین در پیش چشمان مردمی که به رسول خدا (ص) عشق میورزند، تحلیلهایی که پایههای نبوت را ویران میسازد، منتشر سازند. در این زمینه حتی اگر یک مورد هم باشد قابل بخشش نیست چه رسد به آن که چندین مورد در حجمی چنین محدود باشد.
بگذریم که ترجمه هم نابسامان و ساختگی به نظر میآید و آشکارا دقتی در آن به چشم نمی خورد و بسا برخی از آن اغلاط، ناشی از بد ترجمه شدن متن باشد که البته این کار را به عهده متخصصان زبان و تاریخ میگذاریم تا دو متن را با یکدیگر تطبیق دهند. ابهامهای موجود در برخی از عبارات، بلکه بسیاری از آنها ناتوانی در ترجمه را به وضوح نشان میدهد. تنها صفحه 77 کتاب را بخوانید تا بفهمید چه اندازه جملات نامفهوم در این کتاب هست. و یا برای نمونه به بیانی که در صفحه 91 از واقعه افک شده، مراجعه فرمایید تا قدرت انعکاس محتوای کتاب را در باره آن واقعه و انتقال آن به خواننده دریابید.
اما مواردی که به نظر میرسد مشکل جدی دارد از این قرار است:
1. درست دانستن آیات شیطانی
مؤلف برای آیات شیطانی یا واقعه غرانیق چندان ارزش قائل است که آن را مرزی میان دو دوره تاریخی در برخورد وحی با مردم در شرح عقاید اسلامی میداند. دورهای که پیامبر (ص) با تجار بزرگ مکه سرسازش دارد و تلاش میکند تا موافقت آنان را جلب کند و دوم، دورهای که روابط میان آنان تیره میشود: «بعد از حادثه الغرانیق خصومت میان محمد (ص) و تجار بزرگ به اختلافی آشکار تبدیل شد» (ص 74).
مؤلف ضمن این که احتمال میدهد، داستان سرایان اندکی تغییر در انگیزههای داستان سرایان در واقعه غرانیق داده باشند، اصل آن را درست دانسته و مینویسد:
«این حادثه آن قدر عجیب است که نمی توان آن را کذب محض دانست. اما باید اذعان داشت که ممکن است انگیزههای نسبت داده شده به این ماجرا به وسیله داستان سرایان تغییر یافته باشد».
سپس مینویسد:«قرآن حداقل یکبار به دخالت شیطان در وحیای که بر محمد نازل شده بود اشاره میکند و این احتمالا به همین ماجرا که شرح آن خواهد رفت اشاره دارد. داستان از این قرار است که در حالی که محمد (ص) امیدوار بود تا با تجار بزرگ به توافقی دست یابد، وحی نازل میشود و نام الهه بانوهای لات، عزی، و منات در آن ذکر میشود. سپس در ادامه دو یا سه آیه دیگر نیز وساطت این الهه بانوها مورد تأیید قرار میگیرد. کمی بعد، محمد پیام دیگری دریافت میکند که آیههای قبلی را نسخ میکند اما همچنان اسامی الهه بانوها را در بر دارد. منتها با گفتن این نکته که غیر منصفانه است خداوند دارای دخترانی باشد، حال آن که انسانها صاحب پسر باشند.» (ص 74).
چنان که واضح است، در این کتاب، نفوذ شیطان در وحی بر رسول خدا (ص) مورد تأیید قرار گرفته و به صراحت با وحی الهی بازی شده است.
در ادامه، تحلیل مؤلف آن است که پیامبر تا مدتها در تلفیق افکار شرک آلود با یکتاپرستی میاندیشیده و داستان غرانیق هم در همان زمینه بوده است؛ اما به مرور دریافته است که پذیرش وساطت بتها یا فرشتهها با دیدگاههای اصلی او در باره توحید ناسازگار است. این در واقع، شرح همان دو دوره است که پیش از این اشاره کردیم. عبارت او چنین است:
«احتمالا محمد (ص) در پذیرش نیایش در این معابد بر اساس حادثه الغرانیق [بخوانید پذیرفتن نیایش برای بتها در معابد مشرکین] به آن، به عنوان نیایش موجودی فرشته گونه و منقاد خداوند میاندیشیده است. غیر ممکن است که او نیایش را در این معابد به عنوان مصالحهای انگاشته باشد؛ به هر صورت به مرور زمان او باید پی برده باشد که خویشتن داری و شکیبایی در مقابل چنین نیایشی، جنبههای مهم تعالیمش را به مخاطره میاندازد و دین جدید او را از کافر کیشی غیر قابل تمیز میسازد». (ص 75).
مؤلف این تغییر در بینش رسول خدا (ص) را ناشی از تغییر در آیات قرآنی میداند آنگونه که گویی اوایل در آیات روش مماشات برای به قول او نیایش در معابد مشرکین پذیرفته شده بوده و بعدا آن آیات نسخ شده و آیات دیگری جای آن را گرفته است. عبارت او چنین است:
«بعد از نزول آیاتی که آیههای قبلی را نسخ میکرد، شکاف و اختلاف میان محمد (ص) و تجار بزرگ آشکار شد... گاهی [قرآن] اجازه میدهد تا حقیقتی مابعد الطبیعی اما بدون الوهیت مورد ستایش خلایق قرار گیرد، اما تأکید میکند که اینان ستایشگران را منحرف میسازند؛ در حالی که در مواقعی دیگر اظهار میدارد که اینان یک سری اسامی بیش نیستند که با هیچ واقعیتی همخوانی ندارند. از این زمان به بعد تأکید بر یگانگی خداوند است که مشخصه منحصر به فرد اسلام است». (ص 75).
مؤلف در این نوشته چنان مینماید که رسول (ص) شرک را در یکجا پذیرفته و در جای دیگر رد کرده است و درست در یک مرحله است که به نتیجه رسیده تا صرفا روی توحید پافشاری کند.
متأسفانه در این بخش تنها کاری که مترجم یا ناشر در نقد آن مطالب کرده، آن است که ترجمه – تفسیر آیات غرانیق را در چند سطر در پاورقی اینجا آورده است بدون آن توجه داشته باشد که مؤلف چگونه ریشه و اساس دعوت توحیدی پیامبر خدا (ص) را زده و آن تغییر را در چهارچوب رابطه ایشان با تجار قریش تحلیل کرده است. در این تحلیل چه جایی برای خلوص در وحی باقی میماند.
2. انکار حکومت پیامبر (ص) در مدینه
مؤلف تلاش میکند تا وجود هر نوع حکومتی را برای پیامبر (ص) در مدینه انکار کند. وی ضمن اشاره به قراردادی که میان قبایل و گروههای نه گانه در ابتدای بعد از هجرت امضا شد مینویسد:
جدای از به رسمیت شناختن دعوی دینی، محمد (ص) به طوری ساده به عنوان بزرگ یکی از این طوایف نه گانه عمل میکرد و هیچ قدرت خاصی نداشت. به جز آن که منازعاتی که صلح و آرامش را در مدینه به مخاطره میافکند به او ارجاع میشد. بنابرین پیامبر از رهبریت حکومت جدید برپا شده در مدینه فاصله زیادی داشت. (ص 80).
معنای این سخن آن است که پیامبر (ص) جز آن که یک قاضی ساده بوده، هیچ نوع کار حکومتی در این دوره ندارد.
3. جهاد رسول (ص) همان غارتهای جاهلی
مؤلف با زیرکی تمام، جهاد اسلامی را که خداوند آن را وسیلهای برای گسترش توحید و صلح واقعی تصویر میکند، با سنت قتل و غارتهای جاهلی پیوند داده و یکی میداند. وی مینویسد:
«غزوه و جمع آن مغازی، عادتی ترین پیشه مرد عرب چادرنشین، و در واقع نوعی ورزش محسوب میشد. در گذشته قبل از اسلام معمول ترین هدف این جنگ و گریزها، ربودن گوسفند و شتر گروههای معارض بود.» (ص 81)
وی سپس با اشاره به شماری از جنگهای صدر اسلام مینویسد:
«بسیاری از صحراگردان و شهرنشینان به دلایل سیاسی یا غیر دینی، همچون میل به جمع آوری غنایم به این دولت پیوستند». (ص 91).
و ادامه میدهد: «او (محمد) طبیعتا خواهان آن بود که پیروانش با هم در صلح و صفا زندگی کنند، اما از آنجا که توان اعراب بیشتر در جنگهای ضد دیگر قبایل به راه میانداختند صرف میشد، در نتیجه جایگزینی باید پیدا میشد تا این انرژی صرف آن گردد. این جایگزین از پیش در مفهوم جهاد یا جنگ مقدس نهفته بود، امری که اساسا شامل یک غزوه بود و شامل کسب غنایم نیز میشد.» (ص 91).
و در جای دیگر به عنوان دستاورد محمد (ص) مینویسد:
«به منظور جلوگیری از متلاشی شدن جامعه آن هم به سبب قدرت جنگ افروزانه آنها، پیامبر تفکر جهاد را مطرح کرد». (ص 98).
بدین ترتیب مؤلف، غزوات اسلامی را یکسره ادامه قتل و غارتهای جاهلی قبایل بر ضد یکدیگر تصویر میکند که تنها نامی از جهاد مقدس روی آن آمده است.
4. موارد دیگر
در اینجا برخی از موارد را که اغلاط واضح تاریخی یا مسأله دار است ارائه میدهیم:
1. نویسنده آورده است: بعد از شش سال اقامت در مدینه، محمد (ص) به منظور بستن راه بر کاروانهایی که میان سوریه و مکه در حرکت بودند و به هدف توقیف آنها سوارانی را به خارج مدینه گسیل کرد (ص 81).
علی القاعده مقصود شش ماه بوده است نه شش سال. بسا خطای مترجم باشد.
2. نویسنده در تحلیل رفتار پیامبر (ص) با یهود در مدینه، چنین تحلیل میکند که آن حضرت در اوائل در پی آن بود تا توسط یهودیان به رسمیت شناخته شود. اما وقتی آنان با وی مقابله کردند، وی شروع به طرح و بسط تفکر دین ابراهیم کرد و با یهودیان به مقابله برخاست. (ص 83)
در این در حالی است که مبانی دین حنیف ابراهیمی در مکه مطرح شده و ربطی به این تحلیل ندارد. مهم آن است که این تحلیل نوعی بازیگری سیاسی را در روشهای دینی آن حضرت به نمایش میگذارد. چیزی که از دید یک مستشرق اهمیتی ندارد، اما انعکاس آن در فرهنگ دینی ما بدون نقد نابخشودنی است.
3. نویسنده نوشته است که در جریان جنگ بدر «بیش از پنجاه تن از مکیان به هلاکت رسیدند و حدود هفتاد تن از آنان نیز به اسارت درآمدند». (ص 85). مسلم است که تعداد کشتههای قریش بیش از هفتاد نفر بوده است. این مطلبی است که ابن هشام به آن تصریح دارد (سیره: 1/ 714) گرچه تعبیر به «بیش از پنجاه نفر» جای توجیه دارد!
4. در باره دفن رسول خدا (ص) و تصمیم به انتخاب ابوبکر مینویسد: در حالی که تودههای مردم منتظر شنیدن نتیجه کار بودند، مردانی که ابوبکر را به خلافت برگزیدند از بستگان نزدیک محمد (ص) بودند (ص 102).
بسا این نکته هم از بدفهمی از متن اصلی باشد. در هر حال شگفت است که گفته شود نزدیکان محمد (ص) ابوبکر را انتخاب کردند. شاید کلمه صحابه به ترجمه به بستگان شده باشد!
يکشنبه 28/9/1389 - 12:8
فلسفه و عرفان
4- تفاوت قدرت خدا و قدرت انسان
گر چه قدرت در انسان از اوصاف و کمالات وجودى است و حکم به قادر بودن انسان امرى بدیهى است و این که قدرت کمال است امرى وجدانى است و بر اساس قاعده «بسیط الحقیقه کل الاشیاء» - حکم بر قادر بودن خداى تعالى مىکنیم، اما بین حقیقت قدرت حق تعالى و قدرت انسان و سایر حیوانات تفاوتهاى آشکارى است که برخى از آنها عبارتند از:
1- قدرت انسان کیف نفسانى است، یعنى از مقوله ماهیت است اما قدرت خدا از کمالات وجودى است و کیف نفسانى که از سنخ ماهیت است، نیست چرا که در حریم کبریایى ماهیت راه ندارد. (49)
2- نسبت قدرت انسان به فعل، امکان، اما نسبت قدرت خدا به فعل، وجوب است. (50) یعنى قدرت در انسان عین قوه و امکان اما در خدا عین فعلیت و وجوب است. (51)
3- قدرت انسان براى تحقق فعل علت ناقصه است و با علم به خیریت فعل و اراده تمام مىشود، اما قدرت خداى تعالى علت تامه است چون قدرت او عین علم و اراده و مشیت ذاتى او است. (52)
4- قدرت در انسان زائد بر ذات و مغایر با سایر صفات کمال وجودى او است، اما قدرت خداى تعالى عین ذات او و عین سایر صفات کمالى اوست. (53) به عبارت دیگر قدرت انسان از صفات فعل او و در خدا از صفات ذات او است.
5- قدرت انسان متناهى و محدود است و قدرت حق تعالى نامتناهى و نامحدود است. (54) «والله على کل شىء قدیر» (55) خدا بر هر چیزى تواناست.
6- قدرت انسان مقید به حیثیت تعلیلى و تقییدى است اما قدرت خدا مطلق و مبراى از حیثیات است. (56)
7- حمل قدرت بر انسان به امکان است اما حمل قدرت بر حق تعالى به ضرورت ازلى. (57)
8- قدرت انسان تنها مبدا حرکت است اما قدرت خداى سبحان مبدا ایجاد. (58) بر این مبنا فاعل حقیقى تنها خداست چرا که در حقیقت کسى شایسته این نام است که از شىء از جمیع جهات طرد عدم نماید و آن تنها بارى تعالى است; زیرا فعل او افاضه خیر و افاده وجود به نحو مطلق است، بدون این که مقید به قید مادام الذات یا مادام الوصف یا مشروط به زمان و... باشد بلکه او افاضه خیر مىکند به ضرورت ازلى; اما انسان فاعلیتش به صورت علت معده و ایجاد استعداد و رفع موانع است نه افاضه وجود و ایجاد. (59)
9- از اقسام قادرها، انسان فاعل بالقصد است و خداوند فاعل بالعنایه و بالرضا و بالتجلى، یعنى فاعلیت انسان محتاج به ضمیمه دیگرى مثل علم جدید و داعى است، اما خداوند به عین ذاتش فاعل است. (60)
آنچه گذشته پارهاى از تفاوتهایى است که صدرالمتالهین در آثار مختلفش در تبیین قدرت حق تعالى و قدرت موجودات زنده (حیوان) آورده است. اما در حقیقتباید گفت قیاس بین واجب و ممکن که جز فقر و وابستگى چیزى از خود ندارد قیاس مع الفارق است.
5- شمول قدرت خدا (قدرت مطلقه الهى)
در آیات زیادى از قرآن کریم مىبینیم که خداى سبحان خودش بر قدرت شاملهاش بر همه چیز گواهى مىدهد چنانکه مىفرماید «ان الله على کل شىء قدیر» (61)
و این مضمون بیش از 35 بار در قرآن کریم تکرار شده است از سوى دیگر قرآن کریم مىفرماید «و من اصدق من الله قیلا» (62) چه کسى در سخن گفتن از خدا راستگوتر است پس شمول قدرت الهى از نظر نقلى مسلم است.
از سوى دیگر حکما و اکثر متکلمان مسلمان به طریق عقلى ثابت کردهاند که قدرت خداى تعالى قدرت مطلقه است، یعنى هر چیزى که امتناع ذاتى نداشته باشد و در ذاتش ممکن الوجود باشد در حیطه قدرت خداست و خدا بر انجام آن تواناست. در این جا براى اثبات مدعا به نمونهاى از کلمات آنان اشاه مىکنیم.
ابو نصر فارابى مىگوید:
موجودى که وجود صرف استبه همه وجودش واجب است و به همه وجودش علم و قدرت و حیات است، نه این که پارهاى از وجودش علم و پارهاى دیگر قدرت باشد تا مستلزم ترکیب در ذات باشد. (63)
از کلام فارابى نتیجه مىگیریم که واجب الوجود وجود بحتبسیطى است که تمام مراتب وجود و علم و قدرت و حیات را داراست، یعنى قدرت او قدرت مطلقه است و مقید به هیچ قیدى نیست. ابن سینا نیز در بیان قدرت الهى مىگوید:
«ان القدرة التى له هى کون ذاته عاقلة للکل عقلا، هو مبدا للکل لاماخوذا عن الکل». (64) قدرت حق تعالى به این معناست که ذاتش همه هستى را ادراک مىکند ادراکى که مبدا کل هستى است نه این که ماخوذ از موجودات باشد.»
پس هر چه که نام وجود و هستى بر او صادق است مبداش خداى تعالى است و شمول قدرت الهى به همین معناست.
ملاصدرا نیز در مواضع متعددى شمول قدرت الهى را تبیین نموده است، چنانکه در مشاعر مىگوید:
«قدرت خداى تعالى در عین وحدت و بساطتش باید قدرت بر هر چیزى باشد زیرا قدرت او حقیقت قدرت است، پس اگر همه چیزها را شامل نگردد، هر آینه باید توانا بر چیزى باشد و بر چیزى نباشد، پس در این صورت قدرت او حقیقت محض قدرت نخواهد بود». (65)
از این بیان شمول قدرت الهى بر کل هستى فهمیده مىشود، در اسفار نیز بر این نکته تاکید مىکند چنانکه در تقسیم قوه فاعلى مىگوید:
«قوه فاعلى جایز است تنها بر یک چیز توانا باشد و گاهى بر کارهاى زیادى - اما محدود توانا باشد مثل توانایى فاعلهاى مختار بر آنچه که اختیار مىکنند و گاه بر همه امور تواناست. مثل توانایى و نیروى الهى، که همانا او بر هر چیزى تواناست.» (66) وى در ادامه این سخن را بر مبناى تاکد وجود و شدت تحصل و فعلیت آن را برهانى مىکند و مىگوید:
«هر چیزى که فعلیت و تحصلش شدیدتر است فعلش نیز بیشتر است. پس واجب الوجود وقتى که در نهایت تاکد وجود و شدت تحصل و فعلیت است. فاعل همه چیز و غایت هر چیزى است و نیرو و توانایى او لایتناهى است از آن جهت که نهایتى ندارد». (67)
علاوه بر دلایل و شواهد مذکور دلایلى که در اثبات قادریتخداى تعالى از طریق برهان صدیقین و «بسیط الحقیقة کل الاشیاء» و «واجب الوجود بذاته واجب من جمیع جهاته» آوردهایم، از همان براهین، قدرت شامل او نیز استنتاج مىگردد. چرا که وقتى ثابت کردیم واجب الوجود وجودى بحت و بسیط و در اعلى مرتبه وجود است ثابت مىشود که او همه مراتب وجود و کمالات وجود را به نحو وجوب وجود داراست و هیچ حیثیت امکانى در او راه ندارد; چرا که لازمه امکان فقر وجودى است و این با حقیقت صرف و کل الوجود بودن و واجب من جمیع جهات بودن سازگار نیست که دلایل این سخن در جاى خود تقریر شده است.
همان گونه که متذکر شدیم بسیارى از متکلمان دایره قدرت الهى را محدود و مقید نکرده بلکه همه ممکنات و مقدورات را در حیطه قدرت او مىدانند، از این گروه متکلمان مىتوان از متکلمان اشعرى و امامیه و برخى از معتزله نام برد اگر چه برخى دیگر شمول قدرت خدا بر جمیع ممکنات را منکرند. اینک به برخى از کلمات آنان جهت اثبات مدعا اشاره مىکنیم: از منکرین قدرت مطلقه الهى مىتوان از ابراهیم نظام و ابوعلى اسوارى و جا حظ از معتزله نام برد چنانکه عبدالجبار معتزلى مىنویسد:
«از نظام و اسوارى و جاحظ حکایتشده که توصیف خداى تعالى به این که بر ظلم و کذب و ترک اصلح قدرت دارد محال است.» (68)
وى در ادامه مىنویسد:
«مذهب بزرگان (اساتید) ما ابوالهذیل و بیشتر همفکرانش و ابوعلى [جبایى] و ابوهاشم [جبایى] این است که خداى تعالى بر امورى که اگر انجام دهد ظلم و کذب است تواناست اگر چه به خاطر علم به زشتیش و بىنیازیش آنها را انجام نمىدهد.» (69)
معتزله در عین حال انسان را در افعالش مستقل مىدانند که در جاى خود بحث مىشود.
متکلمان امامیه همه در عمومیت قدرت خداى تعالى با حکما همداستان هستند چنانکه خواجه نصیرالدین طوسى مىفرماید:
«علت تعلق قدرت امکان است و این علت در ماسوى الله جارى است پس همه متعلق قدرت او هستند. بى نیازى و علم خداى تعالى بر منتفى بودن زشتى بر افعالش دلالت دارد، گر چه بر آنها قدرت دارد چون همه ممکنات - چه امور حسن و خیر و چه شر و قبیح - نسبتبه قدرت او یکسان هستند». (70)
علامه حلى در شرح کلام خواجه نصیر دیدگاه او را مذهب همه علماى امامیه و برخى از معتزله مىداند. (71)
متکلمان اشاعره هم به شمول قدرت الهى اعتقاد کامل دارند چنانکه صاحب مواقف در بیان دیدگاه آنان مىگوید:
«قدرت خداى تعالى همه ممکنات را شامل مىشود چون ذات او اقتضاى قدرت و توانایى دارد و آنچه که تعلق قدرت او به مقدورات را جایز مىکند امکان است و نسبت ذات به همه ممکنات یکسان است، این سخن مبتنى بر مذهب اهل حق [اشاعره] است». (72)
خلاصه سخن این که شواهد نقلى و دلایل عقلى زیادى بر قدرت مطلقه الهى یعنى توانایى او بر هر چیزى وجود دارد و همه ممکنات در ظل قدرت او لباس وجود بر تن کردهاند.
حال اگر بگوییم هیچ فعلى در دایره هستى انجام نمىپذیرد مگر آن که مشیتخدا به آن تعلق گرفته است و در حیطه قدرت اوست اشکالاتى رخ مىنماید که باید به آنها پاسخ گفت:
اشکالات قدرت مطلقه الهى
1- اگر هر حادثهاى که در عالم رخ مىنماید تحت قدرت خداست و از سوى دیگر او خیرخواه مطلق، رحمان و رحیم بلکه ارحم الراحمین است، پس چرا حوادث ناگوارى که آدمیان آنها را شر مىنامند لباس وجود مىپوشند؟ چرا درندگان و گزندگانى نظیر گرگ و مار و عقرب خلق شدهاند؟ چرا سیل و زلزله و آتشفشان هر چند صباحى در گوشهاى از زمین رخ مىنماید و هستى گروهى از مردمان را به باد فنا مىدهد؟
چرا عدهاى کور و کر و لال آفریده شدهاند؟ چرا یکى ملک سلیمان دارد و یکى رنج ایوب؟ و چراهاى دیگرى که همواره ذهن آدمى را مىخلد و او را در حیرت فرو مىبرد!
آیا خدا قدرت نداشت مار و عقرب نیافریند؟ و یا نمىتوانست زمین را همواره آرام نگه دارد و کوران و کران را گویا و شنوا بیافریند و آنچه به سلیمان بخشید به ایوب هم ببخشد و...؟ تا گمان نکنیم که یا قدرت خدا محدود است و یا خیرخواه محض و رحمان و رحیم نیست؟ چنان که جى ال مکى فیلسوف انگلیسى (م 1981) و از منتقدان فکر دینى مىگوید:
«سه قضیه: خدا قادر مطلق است، خدا خیر (خیرخواه) محض است و با این حال شر وجود دارد; با این که اجزاى اصلى بیشتر نظریات کلامى را تشکیل مىدهند، متناقضند چنان که اگر دو تاى آنها صادق باشند سومى کاذب خواهد بود». (73)
2- اشکال دوم تعارضى است که بین قادر مطلق بودن خدا و قادر بودن انسان مطرح مىشود چون اولا، بر اساس تعریف قدرت، انسان باید داراى مشیتبوده و فعل او بر اساس آن مشیتباشد، تا او را قادر بنامیم پس اگر قدرت و مشیتخدا شامل همه ممکنات مىشود و افعال آدمى هم در دایره ممکنات قرار داشته پس متعلق قدرت و مشیتخداستحال اگر چنین است پس انسان چه کاره است و قادر و مختار بودن او و حساب و کتاب داشتن او و پاداش و عقاب دادنش چه معنایى پیدا مىکند؟
ثانیا، مىدانیم که افعال انسان برخى متصف به حسن و برخى متصف به قبح و زشتى، و شایسته سرزنش است; اگر هر فعلى که از ما سر مىزند فعل خداست پس آیا این قبایح هم به خدا منتسب است؟ در حالى که مىدانیم خداوند از هر عیبى و نقصى منزه است.
براى حل این اشکالات حکیمان و متکلمان فرق و مذاهب مختلف تلاشهایى صورت دادهاند (74) که برخى از آنها پذیرفتنى و برخى قابل نقد است و طرح همه آن پاسخها مجال وسیعترى مىطلبد، در اینجا چون غرض بررسى قدرت الهى از دیدگاه صدرالحکماء و المتاهلین است تنها راه حل ایشان را به اختصار طرح و بررسى مىکنیم.
پاسخ اشکال اول: صدرالمتالهین: در موقف هشتم از ده موقف در چندین فصل به حل مشکل شر پرداخته است، چرا که حل مساله شر از سویى حل مساله توحید فاعلى و از سویى حل مساله صفات حق تعالى نظیر علم مطلق، قدرت مطلق و اراده، مشیت و رحمت مطلق او است پس مشکل شر به نحوى با هر یک از اوصاف جمال حق ارتباط پیدا مىکند.
وى طبق سنتحکیمان بعد از تعریف خیر و شر (75) ممکنات را بر حسب فرض عقلى پنج قسم کرده است:
1- ممکنى که تمام وجودش خیر است و شرى در او نیست.
2- آنچه که خیرش بر شرش غلبه دارد.
3- آنچه که خیر و شرش مساوى باشد.
4- آنچه که شرش بر خیرش غالب باشد.
5- چیزى است که شر محض باشد. (76)
بعد استدلال کرده که آنچه در دار هستى لباس تحقق پوشیده است تنها از قسم اول و دوم است. قسم اول موجوداتى هستند که تمام کمالات ممکن آنها در بدو خلقتشان به آنها داده شده است مثل عقول و مجردات تامه. اما قسم دوم که خیر وجودیشان بر شریت آنها غلبه دارد اینها هم لازم است موجود شوند چون عدم ایجاد آنها بخاطر شر قلیلى که بر وجودشان یا آثار وجودیشان مترتب است موجب ترک خیر کثیرى است که بر وجود و آثار وجودى آنها مترتب است و عقل حکم مىکند که ترک خیر کثیر به خاطر شر قلیل، شر کثیر است. پس از فاعل حکیم و خیرخواه مطلق ترک خیر کثیر بخاطر شر قلیل جایز نیست. مثال این قسم برخى موجودات طبیعى هستند. (77)
و این برهانى لمى است که پاسخگوى بسیارى از اشکالات ناشى از جزئى نگرى حوادث است.
ملاصدرا در ادامه نمونههاى زیادى از موجودات طبیعى که گاهى شرى از آنها ظاهر مىشود برشمرده و رجحان خیریت آنها بر شریتشان را آشکار نموده است; (78) مثلا آتش برحسب اصل وجودش مشتمل بر خیرات کثیرى است اما گاه خانهاى را یا کودک بىگناهى را هم مىسوزاند. یا باران در ذاتش خیر است چون موجب حیات در زمین است اما گاه سیلى مىشود و خانه هایى را که در مسیرش هست ویران مىسازد; حتى مار و عقرب و سایر درندگان و گزندگان که آدمیان گاه از آنها آسیب مىبینند در اصل وجودشان خیرند، اما از آن جهت که موجب آسیب ما شدهاند شرند. پس شر بودنشان نسبى و خیر بودن آنها ذاتى است، چرا که وجود اینها در مجموعه خلقتبراى بقاى حیات ضرورى است مثلا مارها سم موجود در هوا را مىگیرند و موجب تصفیه آن مىشوند و سایر موجوداتى که به ظاهر خیریتى ندارند، امروزه کارشناسان محیط زیستبه رمز و راز حیات بسیارى از آنها (انواع حیوانات برى و بحرى) پى بردهاند. از این رو سازمانهاى محیط زیست در بسیارى از کشورها خود را مسؤول حفظ حیات انواع جانوران وحشى ماکول و غیرماکول مىدانند. چنانکه ملاصدرا در حکمتخلقتحیوانات درنده مىنویسد:
افعال خداى تعالى غرضى جز منفعت عمومى و صلاح همگانى بر آن مترتب نیست اگر چه گاهى ضرر جزئى و ناخوشایندى به شخصى عارض شود.
اما اگر سؤال شود چرا این شرور جزیى هست و موجودات طورى آفریده نشدند که هیچ شریتى بر آنها مترتب نباشد؟ به این سؤال هم چند پاسخ مىتوان داد:
1- خداوند بر نظام آفرینش سنن محکم و لایتغیرى حاکم ساخته است. (79) به عبارت دیگر مىگویند طبیعتیکنواخت عمل مىکند، مثلا نمىتوان انتظار داشت که باران در زمین فرو رود و خاک مرده را زنده کند و موجب رویش گیاهان شود اما از سقف گلى خانه یک پیرزن فرو نرود و بر سرش چکه نکند، آتش هیزم را بسوزاند اما لباس ما را نسوزاند این انتظار بىجایى است گر چه ممکن است در اینجا اشکال شود پس چرا حضرت ابراهیم را نسوزاند؟ (80) باید گفت آن جا سنت دیگرى حاکم است و آن این که خداى سبحان فرموده «کتب الله لاغلبن انا و رسلى» (81) خداوند پیروزى خودش و رسولانش را حتمى گردانیده است، این سنت کلى الهى در ابقاى دین و غلبه توحید لازمهاش ظهور معجزات انبیا است.
2- این شرور اندکى که در عالم کائنات رخ مىنماید به جهت این است که این عالم، عالم تضاد است. ملاصدرا معتقد است اگر تضاد و کون و فسادى نبود استعداد تحقق انواع غیر متناهى پیش نمىآمد. پس تضاد حاصل در این عالم سبب دوام فیض الهى و ایصال رحمت او است. پس این تضادى که باعث فساد و تباهى بعضى مواد براى حدوث نوع بالاتر مىشود نسبتبه نظام کلى خیر است و نسبتبه اشخاص جزئى شر است. از سوى دیگر صفات متضادى که در اشیاء هست که برخى موجب عدم ذات یا عدم کمال ذات برخى دیگر مىشود، اینها از لوازم وجود مادى آنهاست و لوازم وجودات مثل لوازم ماهیات ذاتا غیر مجعولند پس آنچه که ذاتا مجعول است وجود اشیاء است نه نقصهاى آنها، و قبول تضاد از نقایص لازمه ذات اشیاء است نه به جعل جاعل (82) ،آنچه از خداى مفیض افاضه شده خیر وجودى است، و شر و نقص امور عدمى هستند.
3- خداى حکیم موجودات را دو قسم خلق کرد قسم اول ابداعى و قسم دیگر خلقى و براى هر کدام نظام معینى قرار داده در عالم ابداع موجودات اشرف علت ایجاد مادون و سبب بقاى آنها هستند، اما در عالم کون نظام موجودات خلقى را بر عکس موجودات ابداعى قرار داده استبه این معنا که ناقص را علت و سبب بقاى کامل و مادون را خادم مافوق و مسخر او قرار داده است، (83) چنانکه خداى سبحان مىفرماید: «هو الذى خلق لکم ما فى الارض جمیعا» (84) خداى شما همان کسى است که همه آنچه که در زمین استبراى شما و بخاطر شما آفریده است».
بر این مبنا خداى سبحان نبات جزئى را غذاى حیوان و سبب بقاى او و حیوان و گیاه را خادم انسان قرار داده است، این یک امر عقلایى است که براى حفظ اهم باید مهم را وانهاد در این راستا حتى انسان که اشرف مخلوقات ارضى است و حفظ حیات او بسیار مهم است گاه لازم مىآید که براى حفظ امر مهمترى مثل حفظ دین فدا شود و آن منفعت عظیمى است که در اظهار دین و قواعد شریعتبراى عموم انسانها و بقاى حیات اجتماعى نهفته است چنانکه در این راه آزار و مصائب زیادى از سوى مشرکان و ظالمان و جاهلان بر انبیا و پیامبر اسلام و ائمه معصومین صلوات الله علیهم وارد شد و حتى برخى انبیا و اولیاى الهى چون حسین بن على (ع) و زکریاى پیامبر به بدترین وضعى به شهادت رسیدند; گر چه ممکن است کوتهبینانه اینها را بزرگترین شر براى آنان دانست اما اگر نگاهمان را نسبتبه هستى فراختر از دنیاى مادى نماییم و به مقامات آنان در پیشگاه خداى سبحان توجه کنیم، اینها را جز زیبایى نمىبینیم چنانکه زینب کبرى بعد از شهادت امام حسین (ع) در کوفه در مقابل یاوه گوییهاى ابن زیاد فرمود: الحمدالله الذى اکرمنا بنبیه محمد (ص) و طهرنا من الرجس تطهیرا». (85)
از سوى دیگر همین مصائب براى انسان مؤمن موجب تکامل معنوى و تعالى روحى او است پس خیر است.
پس در پاسخ «جى ال مکى» و همفکران او باید گفت: خدا هم قادر مطلق است و هم خیرخواه مطلق و نظام عالم هم بهترین نظامى است که ممکن استباشد و ما بر این مطلب برهان متقن لمى داریم چنان که صدر المتالهین مىفرماید:
«وقتى روشن شد که اله عالم (که نامش بلند است) از هر گونه نقصى مبراست و وجودش که همان ذات و حقیقتش استبالاترین نحوه وجود و کاملترین آن و بلکه عین حقیقت وجود است... و او غایت همه غایتها و مبدا همه فاعلها و صورت همه صورتها و حقیقت همه حقایق و هستى بخش هر موجودى است و... و هر موجودى که چنین باشد آنچه که از او صادر مىشود و فعل او است ازحاق ذات و صمیم وجودش سرچشمه مىگیرد بدون این که نیازمند داعى زایدى باشد که در او ایجاد انگیزه نماید یا غرض و غایتى که او را به فعل وادارد و آنچه که ایجاد مىکند کمالى بر او نیفزاید و کرامتیا بهجت و لذت و نفعى براى او حاصل نشود; زیرا او مبراى از هر نقص و بىنیاز از جهانیان است... اشیاء را ازحاق ذاتش ایجاد مىکند نه از قابلى، زیرا او است که قابل و قبول ماده و صورت را مىآفریند، پس وقتى چنین استبنابراین آنچه که ایجاد مىکند، باید برترین ممکنى باشد که قابل تصور است». (86) برهان لمى دیگرى که ملاصدرا بر احسن بودن نظام موجود ارائه مىکند از طریق علم است که ملخص آن این است:
علم حق تعالى عین ذات او است و صورت علمى اشیاء عین ذات او است. پس اشیاء قبل از وجود مادى و عنصریشان صورت علم الهى بودند که وجودى قدسى داشتند و هر وجود الهى ضرورتا در غایتحسن و جمال است. پس وقتى این صورتها نمونه هایشان در عالم کون تحقق پیدا کردند لازم است که بهترین وجه ممکنشان باشند و ترتیب اشیاء هم بهترین و عالىترین نظام باشد. (87)
در جاى دیگر همین مطلب را صدرالمتالهین بر اساس دیدگاه حکیمان چنین بیان مىدارد:
«نظام عقلانى عالم که حکما آن را عنایت الهى مىگویند منشا تحقق نظام موجود است پس در غایتخیر و بهترین وجه ممکنش هست». (88)
در ادامه دلایل انى بر احسن بودن نظام موجود ارائه مىکند (89) که این مختصر را مجال آن مفصل نیست.
نکته زیباى دیگرى که ایشان در فصول دیگر ذکر مىکند این است که در خلقت هر موجودى و پیدایش هر حادثهاى اسرارى نهفته است که بشر از آن غافل است [و این جهل منشااعتراضات و ناپسند شمردن بسیارى از حوادثى است که مطابق میل او نیست در حالى که اگر به حکمتها و مصلحتهاى نهفته در امور عالم آگاه بود اعتراض نمىکرد و حوادث عالم را در قیاس نظام کل هستى شر نمىشمرد چنانکه حضرت موسى ع وقتى که به اسرار و مصلحتهاى پنهان افعال خضرا علیه السلام که حامل آن علوم و اسرار بود پى برد فهمید: سوراخ کردن کشتى و کشتن آن نوجوان شر و قبیح نبودند بلکه خیرى در آنها نهفته بود]. (90)
سپس در بیان برخى از حکمتهاى الهى مىگوید:
پس وقتى احاطه علمى انسان بر نفسش و بدنش مشکل است پس چگونه مىتواند بر همه آنچه که در عالم مادى و روحانى هست احاطه پیدا کند؟ ما وقتى نمىتوانیم بر بسیارى از موجودات عالم هستى آگاهى پیدا کنیم چگونه مىتوانیم به حقیقت همه موجودات برسیم.» (91)
خلاصه بعد از این که ملاصدرا چند فصل پارهاى از آثار حکمت الهى و عنایت او در خلقت آسمانها و زمین و عناصر و مرکبات آن و انسان و اجرام آسمانى از ستارگان و سیارات و انواع ملکوتیان را برمى شمارد (92) مىگوید:
«پس این نمونهاى از دقایق عنایتخدا و لطفش در مخلوقات ظاهرى است; اما کسى را نرسد که آرزوى احاطه بر ظرائف اسرار و لطف و رحمت او بر عالم غیب و ملکوت اعلایش نماید... چرا که علوم دانشمندان نسبتبه آنچه انبیاء و اولیاء مىشناسند اندک است و آنچه هم که آنها شناختند نسبتبه ملائکه مقرب و آنهایى که به مقام علیین رسیدند بسیار کم است. سپس علم همه ملائکه و جن و انس نسبتبه علم خداى سبحان [ آنقدر ناچیز است] که نمىتوان نام علم بر آن نهاد». (93) پس باید گفت این اعتراضات ناشى از جهل انسان به اسرار نظام کل هستى و ناشى از خودنگرى و خودمحورى او است.
اما اشکال دوم که در شمول قدرت الهى طرح شد مبنى بر این که قدرت مطلقه الهى با قادر و مختار بودن انسان چگونه جمع مىشود؟ ثانیا قدرت مطلقه با افعال قبیح انسان و شرورى که از او صادر مىشود چگونه قابل توجیه است؟
در پاسخ به این سؤال ملاصدرا ابتدا دیدگاههاى معتزله و اشاعره را طرح و نقض مىکند و آنگاه دو راه حل یکى راه حل متوسط منقول از متکلمان امامى و حکیمان و دیگرى طریقه راسخان در علم و دیدگاه اختصاصى خودش را بیان مىدارد.
مىدانیم که معتزله مىگویند افعال آدمى منحصرا به قدرت بنده است و خداوند افعال اختیاریش را به خود او واگذار کرده (94) که به آنها مفوضه مىگویند; و اشاعره مىگویند همه افعال به قدرت خداست و او خالق هر شىء حادث است و خالقى غیر از او نیست و افعال بندگان مخلوق او است. (95) متکلمان امامى به پیروى از مکتب ائمه معصومین (ع) بر اساس روایت «لا جبر و لا تفویض بل امر بین الامرین» (96) مىگویند انسان در افعالش نه مجبور است و نه به خود واگذاشته شده، بلکه به مشیتخدا و به قدرت او قادر و مختار آفریده شده است. خواجه نصیرالدین طوسى انتساب فعل به بنده را امرى ضرورى مىداند. (97) صدرالمتالهین در تبیین مذهب حکما و متکلمان امامیه مىگوید:
«قدرت او [جل جلاله] در نهایت کمال است و بر اساس ترتیب و نظام خاصى وجود را بر ممکنات افاضه مىکند... پس بعضیها بدون واسطه از خدا صادر شدهاند، بعضى با یک سبب و بعضى با اسباب متعدد... در هر صورت مسبب الاسباب او است. پس آنچه که از او صادر مىشود یا خیر محض است مثل ملائکه و آنهایى که شبیه ملائکه هستند ویا آنهایى که خیرشان غالب بر شرشان است مثل نوع انسان و جن. پس خیرات بالاصالة داخل در قدرت خدا هستند و شرورى که لازمه خیرات هستند بالتبع داخل در قدرت خدا هستند. از این رو گفته شده: خداوند کفر و معاصى بندگان را اراده کرده است، اما به آن راضى نیست.» (98) [یعنى بالعرض متعلق اراده خدا هستند نه بالذات].
در پایان صدرالمتالهین ضمن تایید این مکتب به شیوه راسخون در علم اشاره مىکند و بر این اساس همه هستى را وابسته به حق سبحانه دانسته و نور وجودش را محیط بر همه ذرات عالم در اقطار آسمانها و زمین مىداند و در ادامه بر این مبنا مىگوید:
«بنابراین همان گونه که در گستره وجود هیچ شان وجودى نیست مگر این که شان وجود اوست همچنین در دار هستى هیچ فعلى نیست مگر این که فعل او است، این سخن به این معنا نیست که مثلا فعل زید صادر از او نیستبلکه به این معناست که فعل زید با وجود این که حقیقتا فعل او است همان فعل هم در حقیقت فعل خداست... پس انسان فاعل فعلش هستبا این وجود فعل او یکى از افعال حق هم هستبه وجهى برتر و بالاتر، آن گونه که متناسب با احدیت ذات او استبدون هیچ شائبه انفعال و نقص و تشبیه و ترکیب با اجسام و زشتیها و پلیدیها که خدا برتر و بالاتر است».
جمع بندى
از بررسى آنچه که در سطور گذشته ذکر شد نتیجه مىگیریم که ملاصدرا بر این باور است که قدرت خدا:
1- از حیث وجودشناسى:
الف- قدرت خداى سبحان از صفات جمال یعنى از صفات حقیقى است.
ب- قدرت حق تعالى با ذات او و سایر صفات حقیقى او عینیت مصداقى دارد.
ج- مفهوم قدرت غیر از مفهوم ذات و سایر صفات کمال است.
2- از حیث معناشناسى:
قدرت خدا به معناى فیضان و صدور اشیاء از ذات حق بر اساس علم و مشیت ازلى او است و این قابل تطبیق بر تعریف حکما به معناى «ان شاء فعل و ان لم یشا لم یفعل» است.
3- گر چه این معناى قدرت بطور یکسان بر خدا و انسان صادق است اما بین قدرت انسان و قدرت خدا تفاوتهاى بسیارى نهفته است و مهمترین آنها این که قدرت انسان محدود، مقید و متناهى است قدرت خدا نامحدود نامقید و نامتناهى است.
4- خداوند نظام هستى را بر مبناى قدرت مطلق و رحمتبىمنتهاى خویش آفریده است و چون خود خدا خیر مطلق است آنچه از او صادر مىشود خیر وجودى است و شر تبعى و مجعول بالعرض است و ناشى از محدودیتهاى عالم مادى است و بسیارى از امورى را که شر مىپنداریم در نظام کلى خیر است لکن ما از اسرار عالم غافلیم.
5- افعال ما از خیر و شرش خوب و بدش فعل ماست نه آن گونه که معتزله مىگویند، و فعل خداست نه آن گونه که اشاعره مىگویند بلکه باید گفت رابطه فاعلیت ما با فاعلیتخداوند طولى است نه عرضى و با نگاه دقیقتر باید گفت در عین حال که فعل ماست فعل خداست چون ممکن عین فقر و وابستگى است و خداى سبحان به رسولش چه زیبا فرموده است «و ما رمیت اذ رمیت و لکن الله رمى» آنگاه که تیر انداختى تو تیر نینداختى بلکه خدا تیر انداخت. غایت توحید همین است و بس.
پىنوشتها:
1) عضو هیات علمى گروه فلسفه دانشگاه قم
2) الرحمن، آیه 78.
3) ما جلت ذاته عن مشابهة الغیر; ذاتش برتر از آن است که به غیر خودش (مخلوقاتش) شبیه گردد (محمد بن ابراهیم صدرالدین شیرازى اسفار بیروت، دارالاحیاء التراث العربى،چ چهارم 1410 ه ج 6، ص 118).
4) صفة الاکرام ما تکرمت ذاته بها و تجملت; صفت اکرام صفاتى است که ذاتش متکرم و متجمل به آن صفات است (همان).
5) همان، صص 118 و 119.
6) همان، ص 120.
7) همان، ص 145، صدر المتالهین در کتابهاى دیگرش نیز نظیر شواهد الربوبیه فى مناهج السلوکیه و مشاعر و... بر این مطلب شریف تاکید نموده است. ر.ک: صدر الدین المتالهین، الشواهد الربوبیه فى المناهج السلوکیه، تصحیح سید جلال الدین آشتیانى، تهران، مرکز نشر دانشگاهى، چاپ دوم، 1360، ص 38. همچنین ملاصدرا، المشاعر، شرح میرزا عماد الدولة، اصفهان، انتشارات مهدوى، ص 54.
8) صدر المتالهین، اسفار، ج 6، ص 133.
9) همان، ص 24 و 25.
10) همان، ص 110، پانوشتشماره 1.
11) ان الواجب تعالى لو کان له بالقیاس الى صفة کمالیة جهة امکانیة بحسب ذاته بذاته للزم الترکیب فى ذاته» همان، ج 1، ص 123.
12) ر.ک: همان.
13) عن ابى بصیر قال سمعت اباعبداللهعلیه السلام یقول لم یزل الله عزو جل ربنا والعلم ذاته و لا معلوم... والقدرة ذاته و لا مقدور فلما احدث الاشیاء و کان المعلوم وقع العلم منه على المعلوم... والقدرة على المقدور، از ابابصیر نقل شد که گفت: از امام صادقعلیه السلام شنیدم که فرمود: خداى - عزیز و بلندمرتبه - پروردگار ماست و علم ذاتى او بوده در حالى که معلومى نبود و قدرت ذاتى او بوده در حالى که مقدورى نبود پس وقتى که اشیاء را آفرید و معلوم موجود شد علمش بر معلوم و قدرتش بر مقدور منطبق گشت (صدرالدین شیرازى، شرح اصول کافى، طهران، مکتبه محمودى، 1361 ه، چاپ سنگى، ص 274.
14) همان.
15) همان.
16) معتزله چون در معرفت نظرى توحید را اصل و اعتقاد به صفات زائد بر ذات را مستلزم شرک مىدانستند برخى آنان را منکرین صفات دانستند چنان که شهرستانى مىگوید:
«معتزله قائلند به نفى صفات حق سبحانه از علم و قدرت و اراده و حیات. یاران و اصل بن عطا بنیان گذار مذهب اعتزال تمام صفات را به دو صفت عالمیت و قادریت فرود آوردند بعد از آن گفتند این دو صفت ذاتى است و این دو اعتبار است مر ذات قدیم را». (عبدالکریم شهرستانى، ملل و نحل، ص 71).
17) قاضى عضد ایجى مىگوید: عقیده اشاعره این است که خداى را صفاتى زائد بر ذات است پس او عالم به علم و قادر به قدرت و... است. (شرح المواقف، ج 8، سید شریف جرجانى، منشورات شریف رضى، بى تا، صص 144 و 145)
18) شیخ مفید در عصر غیبت مىفرماید: خداى عز و جل به نفس ذات خویش زنده است نه به صفت زاید زندگى و او به نفس ذات خویش قادر است... و این مذهب همه امامیه است (اوایل المقالات فى المذاهب و المختارات، ص 12) متکلمان بعد هم نظر او را تایید کردند.
19) عبدالجبار معتزلى عقیده ابوالهذیل و ابى على جبایى از بزرگان معتزله را چنین گزارش مىکند: از دیدگاه استاد ما ابوعلى (جبایى) خداى تعالى صفات چهارگانه قدرت، علم، حیات و وجود، ذاتى اوست. ابوالهذیل گوید خداى تعالى عالم به علمى است که عین ذات اوست منظور او از این سخن همان چیزى است که ابوعلى گفته است.(عبدالجبار معتزلى، شرح اصول خمسه، تحقیق عبدالکریم عثمان، ص 182، 183). این نظریه از سوى ابن ابى الحدید معتزلى نیز در شرح نهج البلاغه تایید شده است(شرح خطبه اول، ج 1، ص 41).
20) صدرالمتاهلین، اسفار، ج 6، ص 120
21) ر.ک: همان، صص 120، 121.
22) ر.ک: احمد اردبیلى، حاشیه بر الهیات شرح جدید تجرید، تحقیق احمد عابدى، قم، دفتر تبلیغات، 1377، ص 39.
23) ر.ک: صدوق، اعتقادات، ص 68.
24) احمد اردبیلى، همان، ص 39.
25) صدرالمتالهین اسفار، ج 3، ص 2 تا 18; ج 4، ص 111 تا 113; ج 6 ص 323.
26) صدرالمتالهین شواهد الربوبیه، ص 39.
27) صدرالمتالهین مشاعر، ص 56.
28) یصدر عنه الفعل اذا شاء و لایصدر عنه الفعل اذا لم یشا (اسفار، ج3، ص3)
29) همان، ص 2 و 3.
30) این معنا را متکلم اشعرى صاحب مواقف هم با اضافاتى در تعریف قدرت آورده است مىگوید: «هى صفة توثر وفق الارادة». آن صفتى است که هماهنگ با اراده تاثیر مىگذارد.(ر.ک: قاضى عضد الدین ایجى، شرح المواقف، شریف جرجانى، ج 6، منشورات شریف رضى، ص 77)
31) صدرالمتالهین اسفار، ج 3، ص 3.
32) همان.
33) همان، ج 6، ص 307.
34) عبدالجبار، معتزلى، المغنى، ج 5، تحقیق محمد مصطفى حلى و دیگران، چاپ مصر، بىتا، ص 204.
35) عضد الدین ایجى، المواقف شرح میر سید شریف جرجانى، ج 8، ص 49.
36) علامه حلى، کشف المراد فى شرح تجرید الاعتقاد، خواجه نصیر طوسى، تصحیح حسن زاده آملى، قم، جامعه مدرسین 1407، ص 248، همچنین لاهیجى، شوارق الالهام فى شرح تجرید الاعتقاد خواجه نصیر طوسى، چاپ سنگى، ص 441.
37) علامه حلى، کشف المراد، همان.
38) عبدالرزاق لاهیجى، شوارق الالهام، همان.
39) همان، عبدالجبار معتزلى نیز صحت را به معناى نفى محال بودن مىآورد و مى گوید وقتى گفته شود قادر فعل از او صحیح استیعنى محال نیست.(شرح اصول خمس، ص355)
40) شاید مراد از فضلاى متاخر میر سید شریف جرجانى از علماى قرن نهم باشد که شارح مواقف بوده و ایشان قدرت به معناى دوم را متفق علیه حکما و متکلمان مىداند.(ر.ک: شرح المواقف، پیشین، ص 49) و شاید مراد فخر رازى باشد که نزاع بین فیلسوفان و متکلمان را نزاع لفظى مىداند.(صدرالمتالهین، اسفار، ج 6، ص 310)
41) صدر المتالهین، اسفار، ج 6، ص308.
42) ایشان در جلد سوم اسفار لازم قوه را به معناى امکان استعدادى آورده است. البته براى جمع دو کلام ایشان مىتوان گفت امکان ذاتى در طول امکان استعدادى است و رابطه آنها عام و خاص مطلق استیعنى امکان ذاتى عام است و استعدادى خاص.
43) صدر المتالهین، اسفار، ج 6، ص 309.
44) همان.
45) همان، ج 4، ص 112.
46) همان، ص 113.
47) صدرالمتالهین، شواهد الربوبیه، همان ص 39.
48) ر.ک: صدرالمتالهین، اسفار، ج 6، ص 309.
49) ر.ک: همان، ج 4، ص 112.
50) ر.ک: همان.
51) ر.ک: همان ج 6، ص 312.
52) ر.ک: همان ص 112.
53) ر.ک: همان، ج 6، ص 120، ایضا ر.ک، شرح اصول کافى ملاصدرا، پیشین، ص 274.
54) صدرالمتالهین اسفار، ج 3، ص 6.
55) بقره، آیه 20
56) ر.ک صدرالمتالهین، اسفار، ج 6، ص 309.
57) همان.
58) همان، ج 3، ص 15.
59) ر.ک، همان، ج 3، ص 15 و 16.
60) همان، ج 3، ص 11 و 12.
61) بقره; آیات 20، 106، 109، 148، 259، ...
62) نساء، 122.
63) صدر المتالهین، ج 6، ص 121.
64) ابن سینا، الهیات شفا، تحقیق حسن زاده آملى، قم دفتر تبلیغات اسلامى، 1376، ص394
65) صدرالمتالهین، مشاعر، اصفهان، انتشارات مهدوى، ص 56.
66) صدرالمتالهین، اسفار ج 3، ص 6: «قوه الفاعل یجوز ان تکونوا على امر واحد و قد تکون على امور کثیرة محدودة کقوة المختارین على ما یختارونه و قد تکون على جمیع الامور کالقوة الالهیة، انه على کل شىء قدیر».
67) همان.
68) ر.ک: عبدالجبار معتزلى، المغنى، پیشین، ص 127.
69) همان، ص 128.
70) علامه حلى، کشف المراد همان، صص، ص 283، 306.
71) همان ص 306.
72) عضد الدین ایجى، المواقف، ج 8، شرح میر سید شریف جرجانى، پیشین، ص 60.
73) مجله کیان، ش 3.
74) رک ابن سینا شفا پیشین ص 448 تا 459، ایضا میرداماد قبسات، تحقیق مهدى محقق و دیگران دانشگاه تهران 1367 ص 407 تا 476 ملاصدرا اسفار ج7 ص 55 تا 148 و...
75) خیر چیزى است که هر موجودى شائق آن است و آن را مىخواهد و بوسیله آن بخشى از کمالات شایسته خودش را تکمیل مىکند. شر فقدان ذات چیزى یا فقدان کمالى از کمالات شایسته اوست... در هر دو صورت شر امر عدمى است. (اسفار، ج 7، ص 58)
76) ر.ک: ابن سینا، شفا، پیشین، ص 457، میرداماد قبسات، پیشین، ص 423، صدرالمتالهین، اسفار، ج 7، پیشین ص 68.
77) ر.ک: همان،ص 69.
78) همان، ص 69.
79) ولن تجد لسنة الله تبدیلا احزاب، آیه 62، فتح آیه 23
80) انبیا، آیه 69.
81) مجادله، آیه 21.
82) ر.ک، صدرالمتالهین، اسفار، ج 7، ص 71
83) ر.ک همان، ص 101.
84) بقره، آیه 29.
85) شیخ مفید، الارشاد، قم، مکتبه بصیرى، بى تا، ص 244. «حمد خدایى را که ما را به نبى اکرم محمد (ص) کرامتبخشید و ما را از هر پلیدى پاک نمود.»
86) صدرالمتالهین، اسفار، ج 7، ص 106.
87) ر.ک: همان، ص 107.
88) همان، ص 111.
89) ر.ک، همان، ص 117.
90) ر.ک، سوره کهف، آیات 64 تا 82.
91) صدرالمتالهین، اسفار، ج 7، ص 119.
92) ر.ک، همان، ص 118 تا 147.
93) همان، ص 147.
94) ر.ک، عبدالجبار، معتزلى، رسائل العدل و التوحید، تحقیق محمد عماره، ص 227.
95) ر.ک: ابوالحسن اشعرى، اللمع ص 47، الابانه ص 6، 52، 53، شهرستانى ملل و نحل ص 122.
96) صدوق ابن بابویه، اعتقادات، ترجمه سید محمد الحسنى، ص 20.
97) علامه حلى کشف المراد، همان، ص 307.
98) صدرالمتالهین، اسفار، ج 6، ص 371، 372.
ندای صادق - ش24 يکشنبه 28/9/1389 - 12:6
فلسفه و عرفان
حل اختلاف جى ال مکى
چکیده:
در این مقاله با توجه به اهمیتشناخت قدرت خدا در فلسفه و کلام اسلامى تلاش شده استبه چند سؤال اساسى در این باب بر مبناى دیدگاههاى صدرالمتالهین پاسخ داده شود:
1- جایگاه قدرت در مجموعه صفات الهى کجاست؟ از صفات فعل استیا ذات؟ عین ذات استیا زاید بر ذات؟
2- رابطه صفت قدرت با سایر صفات جمال الهى چگونه است؟
3- قدرت خدا را چگونه باید تفسیر کرد که نه موجب تشبیه گرایى شود و نه مستلزم اشتراک لفظى مفهوم قدرت در انسان و خدا گردد.
4- ویژگیهاى قدرت حق تعالى و وجوه تمایز آن با قدرت انسان چیست؟
5- قدرت مطلقه و به عبارت دیگر شمول قدرت الهى بر همه ممکنات با توجه به رحمتبى پایان او.
اولا: با شرورى که در عالم مشاهده مىشود چگونه قابل جمع است؟
ثانیا: با اختیار انسان و شرور اخلاقى او چه سان قابل توجیه است.
واژگان کلیدى: خدا، قدرت، اختیار، شر
حکیم و فیلسوف الهى صدر الدین محمد شیرازى مجدد فلسفه اسلامى (م 1050 ه) یکى از جامعترین تحقیقات و تتبعاتش در فلسفه الهى در باب صفات حق تعالى است و شاید بتوان گفت در میان فیلسوفان و متکلمان اسلامى پیش و حتى بعد از او کسى در این زمینه از او پیشى نگرفته است.
او در بسیارى از تالیفاتش - چه تالیفات فلسفى نظیر اسفار، شواهد الربوبیه، مشاعر و مظاهر الالهیه و... و چه آثار تفسیرى نظیر تفسیر سوره حمد، توحید، حدید و... و چه آثار حدیثى اش نظیر شرح اصول کافى - به تفصیل در صفات حق تعالى از جمله قدرت او - جل جلاله - سخن گفته است ایشان در اسفار که دائرة المعارف فلسفى او استبیشترین تحقیقاتش را به معرفت ربوبى، صفات، افعال و آثارش اختصاص داده است، بطورى که دو جلد از کتاب اسفار نه جلدى ایشان (ج 6 و 7) در این باب است.
وى این مباحث را در ده موقف طراحى نموده که موقف چهارم آن به بحث در قدرت و اراده خدا اختصاص یافته است.
در این مقاله ابتدا دیدگاه کلى ایشان درباره صفات الهى بیان مىگردد و بر این مبنا نظریه ایشان در باب قدرت بررسى مىشود.
1- دیدگاه صدر المتالهین در صفات الهى به وجه عام
صدر المتالهین صفات حق تعالى را با الهام از آیه شریفه «تبارک اسم ربک ذى الجلال والاکرام» (2) به صفات جلال (3) (سلبى) و جمال (4) (ثبوتى) و صفات ثبوتى را به حقیقى و نسبى (اضافى) تقسیم کرده و همه صفات حقیقى را به وجوب وجود و اضافى را به اضافه قیومى برمىگرداند. (5)
در نظر ایشان صفات حقیقى اگر چه داراى مفاهیم متغایرند اما همه مصداق یک حقیقت واحد و عین ذات حق تعالى هستند چنانکه مىگوید:
«ان صفاته الحقیقیه کلها حقیقة واحدة لا تزید على ذاته تعالى; و ان تغایرت مفهوماتها; (6)
ایشان در فصلى دیگر در تاکید همین نکته مىگوید:
سخن حق در معناى عینیت ذات و صفات حق این است که این صفات کمال که از حیث مفهوم کثیرند همه به وجود ذات احدى حق موجودند; یعنى در واقعیت هستى ذات متعالى او جداى از صفاتش نیست، به گونهاى که هر کدام یک وجود ممتاز از دیگرى داشته باشد و یا این که هر صفتى از صفات دیگر متمایز باشد، بلکه او به نفس ذات خویش قادر و به عین ذات خویش عالم است.» (7)
صدر المتالهین در عدم زیادت صفات حق تعالى بر ذات او چند برهان مىآورد در برهان اول مىفرماید: «اگر این صفات کمالى مثل علم و قدرت و مانند این دو زائد بر وجود ذاتش بوده و ذات - در مرتبه وجود ذات - مصداق این صفات کمال نباشد لازم مىآید ذاتش به خودى خود [در مرتبه وجود ذات] خالى و عارى از این صفات باشد.
پس در مرتبه ذات [مثلا] عالم به اشیاء و قادر بر آنچه مىخواهد نیست و این سخن باطل است زیرا ذاتش مبدا همه خیرات و کمالات است پس چگونه متصور است که در مرتبه ذات ناقص و مستکمل به غیر باشد؟ چرا که لازمه این حرف این است که غیر در او مؤثر باشد در نتیجه او منفعل از غیر خواهد بود، در حالى که فاعل ماسواى خویش است; و لازم مىآید در او دو جهت فعل و انفعال [از حیثیت واحد] فرض نماییم و این بطلانش بدیهى است. پس محال است صفات او زاید بر ذاتش باشد.» (8)
پس دیدگاه ایشان در باب صفات حق تعالى را مىتوانیم این گونه خلاصه نماییم:
1- همه صفات حقیقى حق تعالى حقیقت واحدند.
2- صفات حقیقى حق تعالى زائد بر ذات نیستند بلکه عین ذات و عین یکدیگرند.
3- عینیت صفات با ذات و صفات با یکدیگر عینیت مصداقى است نه مفهومى.
2- قدرت الهى از دیدگاه وجودشناسى
گر چه با تامل در آنچه به نحو اجمال در باب صفات حق تعالى از دیدگاه صدر المتالهین آوردهایم موضع کلى ایشان در باب قدرت او جل جلاله نیز آشکار مىشود لکن لازم استبا تفصیل بیشترى به این مساله بپردازیم:
الف - اثبات قدرت خداى تعالى
با بررسى کلمات صدرالمتالهین در بحث از واجب الوجود و ویژگیهاى او مىتوان به چند دلیل در اثبات قدرت خداى تعالى دستیافت:
1- برهان صد یقین: صدر المتالهین با استفاده از برهان صدیقین نه تنها واجب الوجود بلکه توحید و صفات کمال او - جل جلاله - از جمله قدرت را نیز ثابت مىکند چنان که مىفرماید:
«با این برهان وجود واجب تعالى و توحیدش و همچنین قدرت و ارادهاش و... ثابتشده است.» (9)
2- قاعده «بسیط الحقیقة کل الاشیاء»: بر اساس این قاعده همه کمالات وجودى براى حق تعالى که حقیقتى بسیط و وجودى محض و مبراى از هر گونه نقص و قصور وجودى است ثابت و مسلم است; یعنى او واجد هر کمالى است که در معلولاتش هست چنانکه علامه طباطبایى در ذیل این برهان مىفرماید:
«این حقیقتبسیط حقیقتى است که تنها جهات وجودى اشیاء بر او حمل مىشود و به عبارت دیگر او واجد همه کمالات بوده و بر همه کمالات سیطره قیومى دارد.» (10)
پس بر اساس این برهان مىتوان گفت: یکى از کمالات وجودى قدرت است و خداوند واجد همه کمالات است پس خداوند قادر استبه نحو اعلى و اشرف.
3- قاعده «ان الواجب لذاته واجب من جمیع جهاته»: بر اساس این قاعده موجودى که در وجودش وجوب ذاتى دارد، در همه جهات وجودیش هم باید واجب باشد، یعنى اولا، همه صفات و کمالات وجود را داشته باشد. ثانیا، این کمالات را از ناحیه ذات خویش واجد باشد نه از ناحیه غیر. ایشان دو دلیل براى اثبات این مساله ذکر مىکند، در دلیل اول مىفرماید:
«اگر واجب تعالى نسبتبه یکى از صفات کمالى جهت امکانى داشته باشد، لازم مىآید به حسب ذاتش مرکب باشد». (11)
بدیهى است که راه یافتن ترکیب در ذات واجب الوجود محال است. پس باید جهت اتصاف حق تعالى به هر صفت کمالى که فرض نماییم نسبت وجوب و ضرورت باشد نه امکان. (12)
بر اساس این قاعده قدرت یکى از صفات کمالى وجود است; زیرا اولا، واجب تعالى باید قادر باشد چون فقدان قدرت مستلزم نقص و ترکیب ذات از وجود و عدم یا وجدان و فقدان است و این مستلزم امکان و فقر و نیازمندى است و این خلاف فرض ماست که گفتیم واجب الوجود بالذات واجب من جمیع جهات است.
ثانیا، این صفتباید از ناحیه ذات خودش براى او باشد نه از ناحیه غیر چون مستلزم معلولیت او است و این با وجوب ذاتى سازگار نیست.
ب - جایگاه قدرت در مجموعه صفات حق تعالى
بعد از اثبات قادریتخداى تعالى لازم است مشخص شود که قدرت از صفات سلبى استیا ثبوتى و اگر ثبوتى است، صفت ذات و حقیقى است و یا صفت فعل و اضافى محض و اگر از صفات حقیقى استحقیقى محض استیا حقیقى ذات اضافه؟
صدر المتالهین در شرح اصول کافى ذیل روایت ابابصیر که از امام صادق علیه السلام نقل کرده (13) به تقسیم بندى صفات مىپردازد، در این تقسیم بندى ایشان بعد از تقسیم صفات به سلبى محض مثل قدوسیت و فردیت و اضافى محض مثل مبدایت و رازقیت و صفات حقیقى مىگوید:
«دستهاى از صفات، صفات حقیقى هستند خواه حقیقى داراى اضافه باشد مثل عالم بودن و قادر بودن یا حقیقى بدون اضافه مثل حیات و بقا... صفات حقیقى هیچکدام زائد بر ذات نیستند پس ذاتش عین هستى و علم و قدرت است و او موجودى عالم و قادر است... علم و قدرت، کمالات وجودند پس این کمالات اولا و بالذات براى وجود تام الهى ثابت است پس خداى تعالى به ذات خودش نه به صفتى زائد بر ذات زنده و بر پادارنده و دانا و توانا و صاحب اراده است». (14)
از بیان صدرالمتالهین نتیجه مىگیریم که مفهوم قدرت از صفات حقیقى داراى اضافه است نه حقیقى محض مثل حیات و بقا و نه اضافى محض مثل خالق بودن و رازق بودن که مستلزم مرزوق و مخلوق است. چون در صدر روایت آمده است «القدرة ذاته و لا مقدور». (15) قدرت عین ذاتش بود در حالى که مقدورى نبود. پس به عبارت دیگر قدرت از صفات ذات است نه از صفات فعل.
حال این سؤال طرح مىشود که اولا، رابطه قدرت با ذات چگونه است؟ آیا عین ذات استیا زائد بر ذات؟ ثانیا، رابطه قدرت با سایر صفات ذاتى چگونه است؟
ج - رابطه قدرت با ذات حق تعالى و سایر صفات حقیقى او - جل جلاله -
بعد از این که برخلاف برخى از اصحاب اعتزال (16) ابتشد که خداوند حقیقتا قادر است و قدرت از صفات کمال وجودى اوست دو نظریه مطرح است:
1- نظریه اشاعره که قدرت و سایر صفات حقیقى خداوند را زائد بر ذاتش و قدیم به قدم ذات مىدانند. (17)
2- نظریه حکماى اسلام و متکلمان امامیه (18) و بسیارى از معتزله (19) که قدرت و سایر صفات حقیقى خداوند را عین ذات مىدانند. صدر المتالهین هم به دلایل عقلى و نقلى مؤید نظریه دوم است و معتقد است قدرت حق تعالى اگر چه از نظر مفهوم مغایر مفهوم ذات و سایر صفات است اما از نظر مصداق عین ذات و عین سایر صفات حقیقى است. چنانکه مىفرماید:
واجب الوجود اگر چه متصف به علم و قدرت و... مىشود، اما این صفات تنها به وجود ذات موجودند; پس این صفات اگر چه مفاهیمشان متغایرند، اما در خداى تعالى همه به یک وجود موجودند. (20)
صدر المتالهین در ادامه نظریههاى ابن سینا و ابوطالب مکى و فارابى را در تایید نظریه خویش مىآورد. (21)
صدرالدین شیرازى علاوه بر دلایل عقلى - فلسفى، روایاتى از ائمه هدى علیهم السلام نقل مىکند و آنها را نیز شاهد بر اثبات مدعاى خویش مىداند، چنانکه در شرح روایت ابابصیر از امام صادقعلیه السلام که دلالتبر همین مطلب مىکرد یادآور شدیم. از مجموعه آنچه در اثبات قدرت بیان گردید نتیجه مىشود:
اولا، قدرت خدا از صفات کمال و جمال و از صفات حقیقى است.
ثانیا، قدرت حق تعالى با ذات او - جل جلاله - و سایر صفات حقیقى او عینیت مصداقى دارد.
ثالثا، مفهوم قدرت غیر از مفهوم ذات و غیر از مفهوم سایر صفات کمال است.
3-قدرت الهى از دیدگاه معناشناسى
یکى از مباحث مهم در بحث قدرت حق تعالى و شاید یکى از معضلات این بحثشناختحقیقت قدرت و ارائه تفسیرى روشن از قدرت الهى است. زیرا به همان اندازه که در انتساب صفت قدرت به حق تعالى اتفاق نظر وجود دارد (22) در تفسیر قدرت اختلاف نظر است تا جایى که برخى آن را به سلب صفتسلبى «عاجز نیست» (23) و بعضى مثل متکلمان آن را به «صحت ایجاد عالم و ترکش که از روى قصد باشد» (24) و بعضى مثل فیلسوفان به فعلى که از روى خواستیا مشیت انجام مىگیرد معنا کردهاند. پس لازم استبا تحلیل دقیق مفهوم قدرت در انسان راهى براى تفسیر صحیح آن در حق تعالى پیدا نماییم.
صدر المتالهین در آثارش نظیر اسفار (25) ،شواهد الربوبیه (26) ،مشاعر (27) و... گاه به اختصار و گاه به تفصیل در این باب سخن گفته است. در اسفار در بحث قوهها و فعلها کیفیات نفسانى و بحث قدرت حق تعالى این مساله را بررسى نموده است; در بحث قوه و فعل از تحلیل معناى قوه مفهوم قدرت را استنباط مىکند که ملخص آن چنین است:
«قوه مشترک لفظى است که بر معانى زیادى دلالت دارد، لکن گویى ابتدا براى معنایى که در حیوان است که بواسطه آن توان انجام کار را دارد وضع شده است، ضد آن ضعف است، پس قوه به این معنا «مبدئى» دارد که همان «قدرت» است و آن به این معناست که حیوان به گونهاى باشد که «اگر خواست، فعل از او صادر شود و اگر نخواست، صادر نشود» (28) ضد این معنا عجز است و «لازمى» دارد و آن عدم انفعال است.» (29)
بعد از بیان مذکور که تعریف قدرت بر مبناى آراى حکیمان استبه تحلیل منطقى دیگرى از قوه مىپردازد و از آن تعریف دیگرى براى قدرت ارائه مىدهد:
«قوه وصفى دارد که به منزله جنس است و لازمى دارد; آنچه که به منزله جنس براى قوه است «صفت تاثیر در غیر» (30) است، اما لازمش امکان است; زیرا قادر چون «هم صدور فعل از او جایز است و هم عدم صدور» (31) بنابراین صدور فعل از او در محل امکان استیعنى حالت امکانى دارد». (32)
پس با تحلیل معناى قوه صدر المتالهین دو معنا براى قدرت ذکر مىکند.
ایشان در بحث تفسیر قدرت حق تعالى (33) همین دو تعریف را ذکر مىکند و معناى دوم یعنى «صحت فعل و ترک» را ویژه متکلمین مىداند، چنان که قاضى عبدالجبار معتزلى در بیان قادر بودن خداى تعالى مىگوید:
«بدان که قدیم جل و عز متصف به قادر بودن مىشود و مقصود از آن این است که او به گونهاى است که ایجاد افعال از او صحیح است، اما در حالت کلى قادر را آن کسى مىدانیم که صدور فعل از او صحیح باشد مادام که مانعى نباشد... اما خداى تعالى چون تصور مانع در مقابل او محال است پس او - جل ذکره - هر چه که در حیطه قدرت اوست ایجادش هم جایز است.» (34)
میر سید شریف جرجانى نیز در شرح المواقف در بیان قدرت خداوند از نظر اشاعره مىنویسد:
«خداى تعالى قادر استیعنى ایجاد عالم و ترکش براى او جایز است... و این مذهب همه معتقدان به مذهب (متکلمان) است; اما فیلسوفان قدرت به این معنا را رد کردند. اما قادر بودن خدا به این معنا که «اگر خواست فعل از او صادر مىشود و اگر نخواست صادر نمىشود متفق علیه بین فیلسوفان و متکلمان است». (35)
خواجه نصیر الدین طوسى از متکلمان مشهور امامیه در تعریف قدرت «مصححة للفعل بالنسبة» (36) را مىآورد علامه حلى (37) و همچنین لاهیجى (38) در شرحشان مراد خواجه از «نسبت» را در این تعریف نسبت فعل به فاعل معنا کردهاند پس معناى عبارت خواجه این مىشود که با بودن قدرت انتساب فعل به فاعلش صحیح است، و معناى «صحت» را لاهیجى در شوارق جواز و امکان معنا کرده است (39) و در ادامه مىگوید: «فاذا صح صدوره عنه صح عدم صدوره ایضا» پس وقتى صدور فعل از او صحیح (جایز) بود عدم صدور هم از او ممکن است. البته خواجه نصیر نیز در ادامه تعریفش قید «و تعلقها بالطرفین» را اضافه مىکند یعنى قدرت هم به فعل تعلق مىگیرد هم به ترک. بنابراین تعریف خواجه نصیر از متکلمان امامیه هم منطبق بر تعریف متکلمان معتزله و اشاعره مىشود.
به گزارش صدر المتالهین بعضى از فضلاى متاخر (40) خواستند بین این دو معنا تلازم ایجاد نمایند، به این معنا که پذیرش معناى دوم مستلزم پذیرش معناى اول هم هست، یعنى فاعل به حسب نفس ذاتش، مشیت و عدم مشیت از او جایز است و وقتى شیتحتمى شد فعل از او واجب مىشود و وقتى عدم مشیت ضرورت پیدا کرد ترک واجب مىشود پس دوام فعل و وجوبش از ناحیه مشیت است و وجوب مشیتبا صحت ترک بر فرض عدم مشیت منافاتى ندارد. (41)
صدر المتالهین در پاسخ این استدلال مىگوید:
«صحت و جواز و مقابلش (ترک) به امکان ذاتى (42) برمى گردد، و حکیمان تحقق جهت امکان در واجب الوجود را محال مىدانند، زیرا در حریم وجوب ذاتى وجود بدون عدم و وجوب بدون امکان فعلیتبدون قوه است... پس مشیت او که متعلق به وجود و افاضه او است عین ذات او استبدون این که بین ذات و مشیت او تغایرى باشد، چه در واقع خارجى و چه در تصور ذهنى. پس ذات عین مشیت و مشیت عین ذات است». (43)
البته صدرالمتالهین انطباق این دو تفسیر را در قادرى که ارادهاش زائد بر ذات اواست جایز مىداند (44) ; اما در واجب تعالى که ذات او منشا فعل اوست و قدرت او عین مشیت او و آن هم عین علم او به وجه خیر و نظام اتم است جایز نمىداند. چون قدرت او خارج از حدود امکان است، پس قدرت او - جل جلاله - کیف نفسانى هم نیست (چون کیف از مقولات عرضى و از ماهیات امکانى است).
بنابراین نسبت قدرت خداى تعالى به موجودات نسبت امکانى نسبت زیرا همه موجودات به قدرت او وجوب و وجود پیدا کردهاند. پس قدرت او براى ایجاد فعل به تنهایى تمام است چون عین علم و اراده استبرخلاف قدرت حیوان که ناقص است. (45) صدر المتالهین در پایان این توضیحات مىگوید:
«اطلاق قدرت بر ذات بارى - که نامش بلند است - به معناى «اگر بخواهد فعل از او صادر مىشود و اگر نخواهد صادر نمىشود، درست است.» (46)
صدر المتالهین در شواهد الربوبیه نیز تعریفى براى قدرت مىآورد که قریب به همین مضمون استبا این تفاوت که آن را مبتنى بر شرط نمىکند، چنانکه مىگوید:
«قدرت او [ جل جلاله ] افاضه هستى استبر اشیاء بر اساس مشیت او، که این مشیت زائد بر ذاتش نیستبلکه عین عنایت ازلى اوستبه ماسواى خویش». (47)
بر اساس این تعریف صدق اوصاف حق تعالى بر ذاتش به ضرورت ازلى است پس عنایت و مشیت و قدرت به ضرورت ازلى بر خداى سبحان صادق است و این تعریف تنها بر خداى تعالى مطابقت دارد، چون ضرورت ازلى ویژه او است; اما تعریف مشهور حکما عام است، یعنى هم شامل قدرت تام یعنى قدرت خداى تعالى مىشود و هم شامل قدرت ناقص که قدرت حیوان است.
از سوى دیگر براى انطباق این دو معنا در مورد خداى سبحان مىتوان گفت; صدق قضیه شرطى «ان شاء فعل» با وجوب مقدم و این که عقد الحمل آن ضرورى ازلى باشد منافاتى ندارد و همچنین در شرطى «ان لم یشاء لم یفعل» با محال بودن مقدم و این که عدم مشیتبر خدا امتناع ذاتى داشته باشد، منافاتى ندارد; (48) بنابراین وقتى عدم مشیتبر خدا امتناع ذاتى داشت و مشیت ضرورت دائمى ازلى; مىتوان تعریف مشهور حکما را بر تعریف صدرالمتالهین در شواهد الربوبیه منطبق نمود.
با توضیح بعدى تمایز قدرت خداى سبحان با قدرت انسان هم آشکار مىگردد.
يکشنبه 28/9/1389 - 12:4
عقاید و احکام
سوال : چرا امام باید معصوم باشد؟ یدالله دادجو
جواب : عصمت در لغت به معناى امساک و منع است. ابن فارس مى گوید:
واژه ى عَصَم در لغت به معناى امساک و منع است[1] و در اصطلاح، نوعى
مصونیت است که با وجود آن انسان دچار گناه و لغزش نمى شود. علامه طباطبایى
مى گوید: عصمت نوعى علم و دانش است که صاحبش را از گناه و خطا باز مى
دارد.[2]
در این نوشتار دلیل هاى لزوم عصمت امام بیان مى شوند.
دلیل عقلى
امامت مقام و منصبى است که خداوند تعالى به امام ارزانى داشته است. امام
شخصیتى است که به غیر از دریافت و ابلاغ وحى، از تمام شئون پیامبر(صلى
الله علیه وآله) برخوردار است و بدین روى مقام امامت از عصمت انفکاک
ناپذیر است; زیرا «مقام امامت، آن گونه که از کتاب و سنت بر مى آید، در
رهبرى سیاسى جامعه ى اسلامى خلاصه نمى شود، بلکه دنباله ى نبوت و کامل
کننده ى رسالت است. چنین تصویرى از مسئله، پیامبر و امام را در کنار هم مى
نشاند و دلایل عقلى عصمت را به قلمرو امامت نیز مى کشاند. با این تفاوت که
در این جا، به جاى ابلاغ وحى، از تبیین معارف وحیانى سخن مى رود.»[3]
متکلمان و دانشندان برجسته ى شیعه براى اثبات و لزوم عصمت امام به دلایلى تمسک جسته اند که به برخى از آنها اشاره مى شود:
1. برهان امتناع تسلسل
بر مبناى این برهان، امام باید معصوم باشد; چرا که «اگر امام معصوم نباشد
باید امام دیگرى باشد تا او را به راه صواب هدایت و خطاى او را اصلاح کند;
پس آن امام دیگر، امام و معصوم است; اگر او هم معصوم نباشد، امام سوم لازم
است و هکذا; و چون تسلسل محال است، باید به معصوم منتهى شود; پس امام باید
معصوم باشد.[4]
علامه حلى در شرح تجرید الاعتقاد مى گوید:
اگر امام معصوم نباشد، تسلسل لازم مى آید و تسلسل باطل است (تالى); پس معصوم نبودن امام نیز باطل است (مقدّم).
بیان ملازمه این است که مقتضى وجوب نصب امام عبارت است از امکان خطا و
اشتباه مکلفان; پس اگر همین مقتضى در حق امام نیز ثابت باشد، او نیز نیاز
به امام دیگرى دارد که در این صورت تسلسل پیش مى آید; بنابراین باید به
امامى منتهى شود که او از خطا و اشتباه و گناه مصون است و او امام واقعى
است.
2. برهان حفظ شریعت
آیین پاک و شریعت ناب محمدى(صلى الله علیه وآله) براى زمان محدودى نیامده،
بلکه تا روز قیامت ضامن سعادت و رستگارى پیروان و رهروان خود است;
بنابراین حفظ این آیین واجب است. از سوى دیگر، پاسدارى از شریعت در صورتى
امکان پذیر است که حافظ و نگهبان و پاسدار آن، شرایط لازم و کافى براى حفظ
آن را داشته باشد; یعنى کسى که مسئولیت حفظ شریعت را به عهده دارد، باید
بتواند شریعت را بدون کم ترین تغییر و تحریف حفظ نماید و براى مکلفان بیان
کند. بدین روى مى توان گفت:
1. شریعتى که پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله) آورده است بر عموم مکلفان
تا روز قیامت واجب است; پس پیوسته به حافظى نیاز دارد که بدون هرگونه
تغییر و تحریفى آن را براى مکلفان بازگوید; زیرا در غیر این صورت، تکلیف
به ما لا یطاق لازم خواهد آمد.
2. آن ناقل و حافظ باید معصوم باشد; زیرا در غیر این صورت احتمال تغییر و
تحریف در شریعت وجود دارد; بنابراین براى مصون ماندن آن از تغییر و تحریف،
چاره اى جز این نیست که حافظ آن مصون از هر خطا و گناه و اشتباه باشد و او
کسى جز معصوم نیست.[5]
به تعبیر علامه شعرانى:
امام حافظ شرع است; اگر معصوم نباشد چگونه حفظ شرع کند؟ شرع را کسى باید
حفظ کند که به دو صفت، متصف باشد: یکى این که همه ى اسرار شرع را نیک
بداند، به راه یقینى، نه از طریق ظنى; و دیگر آن که هواى خویش را در حفظ
شرع به کار نبندد و احتمال چنین امور در وى داده نشود; و آن غیر معصوم
نباشد.[6]
دلیل نقلى
دلایل نقلى متعددى از آیات و روایات براى لزوم عصمت امام وجود دارد که به برخى از آنها اشاره مى کنیم:
1. آیه ى اولى الامر
خداوند تعالى مى فرماید:
(أَطِیعُوا اللّهَ وَ أَطِیعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِی الْأَمْرِ مِنْکُمْ);[7] از خدا و رسول و اولى الامر اطاعت کنید.
آیه ى شریفه بدون هیچ گونه قید و شرطى بر وجوب اطاعت از اولى الامر دلالت
مى کند و در آیات دیگر هم چیزى که مدلول این آیه را مقید کند وجود ندارد.
(أَطِیعُوا اللّهَ وَ أَطِیعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِی الْأَمْرِ...)،
معنایش این نیست که اولى الامر را در جایى که معصیت نکنند و تا به خطایشان
واقف نشدید اطاعت کنید و هرگاه خطایى دیدید آن را با قرآن و سنت
پیغمبر(صلى الله علیه وآله) راست نمایید.
به ویژه این که خداوند قیدهاى واضح تر از این را که به مراتب پایین تر از اطاعت مفترضه ى امام است بیان فرموده است; مثل:
(وَ وَصَّیْنَا الْإِنْسانَ بِوالِدَیْهِ حُسْناً وَ إِنْ جاهَداکَ
لِتُشْرِکَ بِی ما لَیْسَ لَکَ بِهِ عِلْمٌ فَلا تُطِعْهُما);[8] به انسان
نسبت به نیکى به پدر و مادر سفارش کردیم و اگر آنان تلاش کردند تا به آنچه
علم ندارى به من شرک بورزى، از آنان اطاعت نکن.
پس چرا در این آیه که اساس دین و ریشه ى تمام خوشبختى هاى انسانى است،
چیزى از این قیود را ذکر نکرده است؟ با این که در آن بین رسول و اولى
الامر جمع کرده و براى هر دو یک اطاعت خواسته است. براى رسول که امر به
معصیت خدا یا اشتباه در حکم محال است; و اگر در اولى الامر محال نبود،
چاره اى نبود جز آن که قید آن را ذکر نماید و (چون قید ذکر نشده) پس آیه
مطلق است و لازمه اش آن است که در اولى الامر هم قایل به عصمت شویم.»[9]
هم چنین خداوند تعالى در آیه ى شریفه به طور مطلق و بدون مقید کردن به
چیزى، امر به اطاعت اولى الامر کرده است. از سوى دیگر، هیچ گاه خداوند کفر
و عصیان را براى بندگانش نمى پسندد، حتى اگر به نحو اطاعت از شخص دیگرى
باشد; بر این مبنا، اطاعت از اولى الامر، در صورتى که به عصیان امر کنند،
حرام است; در نتیجه، مقتضاى جمع بین این دو امر این است که اولى الامر، که
اطاعتشان به طور مطلق واجب است، تنها معصومان(علیهم السلام)هستند که
مطلقاً هیچ معصیتى از آنان صادر نمى شود.[10]
تطبیق اولى الامر بر ائمه(علیهم السلام)
طبق بیان پیامبر گرامى اسلام(صلى الله علیه وآله) مصادیق و افراد اولى
الامر همان ائمه(علیهم السلام) هستند. ابن بابویه از جابر بن عبدالله
انصارى روایت مى کند که وقتى آیه ى شریفه ى اولى الامر نازل شد، گفتم: یا
رسول الله خدا و رسول را شناختیم، اولى الامر که خداوند اطاعتشان را همراه
اطاعت تو قرار داده چه کسانى هستند؟ فرمود: جابر، آنان جانشینان من و
پیشواى مسلمین اند. پس از من، اول ایشان على بن ابى طالب است و پس از وى
حسن و حسین و على بن الحسین و فرزند على، محمد معروف در تورات به باقر، که
تو وى را خواهى دید ـ وقتى او را دیدى سلام مرا به او برسان ـ و سپس صادق،
جعفر بن محمد و بعد موسى بن جعفر و على بن موسى و محمد بن على و على بن
محمد و حسن بن على و بعد همنام و هم کنیه ى من که حجت خدا و بقیة الله او
در روى زمین و نزد بندگان است و فرزند حسن بن على که خدا به دست وى مشرق و
مغرب زمین را خواهد گشود... .[11]
2. حدیث ثقلین
پیامبر گرامى اسلام(صلى الله علیه وآله)فرمود:
من دو چیز گران بها در میان شما مى گذارم: کتاب خدا و عترت و اهل بیتم; تا
زمانى که به این دو تمسک کنید، هرگز گمراه نخواهید شد. این دو از یکدیگر
جدا نمى شوند تا کنار حوض کوثر بر من وارد شوند.
در این حدیث، کتاب و عترت در کنار یکدیگر محور هدایت به شمار آمده اند و
دیگر آن که در این روایت بر جدایى ناپذیرى قرآن و عترت تأکید شده است. اگر
اهل بیت معصوم از گناه و خطا نبودند، پیروى از آنان همواره موجب هدایت نمى
گردید و جدایى ناپذیرى آنان از قرآن، معناى روشنى نمى یافت.[12]
--------------------------------------------------------------------------------
[1]. احمد بن فارس، معجم مقاییس اللغة، ج 4، ص 331.
[2]. محمد حسین طباطبایى، المیزان، (اسماعیلیان، چ 1)، ج 5، ص 78.
[3]. حسن یوسفیان، پرسمان عصمت، تحقیق مرکز مطالعات و پژوهش هاى فرهنگى حوزه علمیه، ص 52.
[4]. علامه شعرانى، ترجمه و شرح تجریدالاعتقاد، ص 510.
[5]. ابن میثم بحرانى، قواعد المرام، (ناشر مکتبة آیت الله مرعشى نجفى، چ 2)، ص 178.
[6]. علامه شعرانى، همان، ص 510.
[7]. سوره ى نساء، آیه ى 59.
[8]. عنکبوت، آیه ى 8.
[9]. ترجمه المیزان، ج 4، ص 568.
[10]. محاضرات فى الالهیات، جعفر سبحانى، تلخیص على ربانى گلپایگانى، ص 541.
[11]. ترجمه ى المیزان، ج 4، ص 588.
[12]. الغدیر، ج 3، ص 297، پرسمان عصمت، ص 55.
يکشنبه 28/9/1389 - 3:28
عقاید و احکام
ویژگى هاى امام
بدان که در هر عصرى از اعصار، مردان الهى نغمات الهى را در گوش ها طنین
انداز مى کنند و ایشان حضرات اولیایند که طالبین حقیقت را از رحیق صهباى
ازلیّت سرمست نموده و در عالم ملکوتى و لاهوتى به تأدیب مى پردازند تا
بدین وسیله سلسله ى تکامل انسانى باقى و ماء معین معانى احکام که اصل اصیل
غصون تربیت است در جویبار دل هاى عارفان جارى گردد.[1] شیعه ى امامیه
ایشان را امامان و پیشوایان خود به شمار مى آورد و بر این باور است که
آنان از ویژگى هایى برخوردارند که دیگر انسان ها از آنها بى بهره اند. در
این نوشتار تنها به دو ویژگى امام از نگاه شیعه ى امامیه نظر مى افکنیم.
سوال : چرا امام باید برترین انسانها باشد؟ بهروز محمدى منفرد
جواب : یکى از ویژگیهاى اساسى امام که مورد اختلاف مسلمانان واقع
شده،بایستگى برتربودن امام از سایرافراد امت است. شیعه ى امامیه و برخى
ازعلماى اهل سنت افضلیت را از شرایط امامت مى دانند[2] و در مقابل،
دیگرعلماى اهل سنت و جماعت و بسیارى ازمعتزلیان و خوارج و زیدیه چنین شرطى
را براى امامت قایل نشده اند و تقدیم مفضول بر فاضل را جایز مى دانند.[3]
در این نوشتار مسئله ى افضلیت امام، تنها از دیدگاه شیعه بررسى مى شود.
گستره ى افضلیت
افضلیت امام دایره ى گسترده اى دارد که هم شامل کمالات دنیوى و فضایل
ظاهرى، همانند علم ،تدبیر، ذکاوت و شجاعت و... و هم در بردارنده ى سعادت و
تعالى معنوى است; به این معنا که ثواب و پاداش و بهره ى اخروى او از دیگر
مردم بیشتر باشد و علاوه برآن، تمامى مسئولیت هاى مربوط به امر امامت را
شامل مى شود.
شیخ طوسى مى گوید:
و یجبُ أن یکون الامامُ افضلَ من کلّ رعیته فى کونه اکثر ثواباً عند الله
و فى الفضل الظاهر;[4] و باید امام از رعیتش افضل و برتر باشد، هم در
بیشتر بودن ثواب نزد خداوند و هم در فضل و کمال ظاهرى.
سید مرتضى نیز مى نویسد:
در استحقاق براى امامت، تنها عصمت شرط نیست، بلکه شرط است که امام در فضیلت ظاهرى و کثرت ثواب از دیگران برتر باشد.[5]
بنابراین گستره ى افضلیت امام شامل تمامى کمالات و فضایل ظاهرى و سعادت و تعالى و ثواب اخروى مى شود.
دلیل افضلیت امام
الف) ادله ى عقلى
1. تقدیم مفضول بر فاضل قبیح است.
این دلیل، تنها دربردارنده ى بایستگى افضلیت امام در گستره ى کمالات دنیوى
و فضایل ظاهرى و هم چنین ویژگى هاى مربوط به امر امامت است.
علامه حلى (ره) در تبیین این دلیل مى گوید:
امام یا در فضایل مساوى با امت است و یا ناقص تر از آنها و یا افضل از
آنها; فرض اول محال است، زیرا در صورت تساوى بین امت و امام، ترجیح یکى بر
دیگرى به امامت محال[6] است; از فرض دوم نیز محال عقلى پیش مى آید، زیرا
عقلا ممکن نیست که مفضول بر فاضل مقدم گردد; بنابراین، فرض سوم مطلوب و
متصور است.[7]
هم چنین شیخ طوسى(ره) بیان مى دارد:
دلیلِ این که امام باید در ظاهر افضل باشد این است که ضرورتاً تقدیم مفضول
بر فاضل قبیح است; زیرا به عنوان نمونه، قبیح است که یک حاکم، کسى را رییس
خطاطان چیره دست و ماهر بکند که مانند کودکان خط مى نویسد و خطش از آنان
برتر نیست و هم چنین قبیح است کسى را رییس فقهایى همانند ابوحنیفه و شافعى
و... بکند که در فقه از آنان ضعیف تر است. آرى عقلاى عالم این فعل حاکم را
زشت مى شمارند; زیرا تقدیم مفضول بر فاضل قبیح است; و از آن جا که خداوند
امام را نصب کرده است، بایستى کسى را نصب کند که در علم و گمان ما از همه
افضل باشد.[8]
بنابراین، عقلا تقدیم مفضول بر افضل قبیح است و متکلمان امامیه به طرق مختلف این قاعده را در انطباق بر امامت تبیین نموده اند.[9]
2. هدف از بعثت انبیا آن است که نفوس مردم کامل شود; بنابراین پیامبر باید
در صفات کمال از مردمى که به سوى آنان برانگیخته شده است کامل تر و افضل
باشد تا بتواند آنها را هدایت و کامل کند، و روشن است اگر در بین مردم کسى
برتر از نبى و یا مساوى با ایشان باشد هدایت پیامبر در او تأثیرى ندارد،
در حالى که غرض از فرستادن رسولان این است که تمام مردم هدایت ،تزکیه و
تربیت شوند و به کمال نهایى برسند. پس از روشن شدنِ این مسئله در مورد
نبى، لازم است که امام نیز از مردم در صفات کمالى هم چون شجاعت، کرم، عفت،
صدق، عدل، تدبیر، علم و حلم و خلق و... افضل باشد; چون قائم مقام و نایب
پیامبر(صلى الله علیه وآله وسلم) در تمامى امور ـ جز تلقى وحى ـ است.»[10]
این دلیل نیز لزوم افضلیت امام را در ویژگى ها و فضایل ظاهرى و کمالات دنیوى ثابت مى کند.
3. دلیل دیگر عصمت است که به برترى امام در کمالات و ثواب بیشتر اخروى اشاره دارد.
متکلمان امامیه با ادله اى همانند «حافظ شریعت» و «امتناع تسلسل»، لزوم عصمت امام را ثابت نموده اند.[11]
بنابراین، چنانچه کسى هم عصمت علمى[12] و هم عصمت عملى[13] داشته و از
هرگونه خطا و اشتباه و گناهى ـ آن هم به سبب ایمان و یقین قلبى و اختیار
خود ـ برحذر باشد، از دیگر افراد بشر که همواره مرتکب خطاها و اشتباهات و
گناهان کوچک و بزرگ مى شوند، برتر و افضل است و از ثواب و بهره ى اخروى
بیشترى برخوردار مى شود. شیخ طوسى مى گوید:
وجود عصمت در امام دلالت مى کند بر این که ثواب و بهره ى اخروى و پاداش
امام بیشتر است و چنانچه عصمت امام ثابت شود، قطع پیدا مى شود بر این که
امام از نظر ثواب از دیگران برتر است.[14]
4. امام حجت خدا،[15] انسان کامل[16] و غایت خلقت[17] است. پژوهشگران
امامیه درنوشتارهاى پرشمار امام شناسى مقامات و مراتب وجودى فوق رابراى
رییس عامه ى انسانها در امور دین و دنیا ثابت نموده اند و هم چنین بیان
کرده اند که امام قطب عالم امکان[18]و محور هستى، فلسفه ى خلقت[19] و
خلیفة الله در زمین است; و بدیهى است که شخصى با این درجات و مقامات عالى
عرفانى از ارزش والاى معنوى و متعالى برخوردار است و مقرب ترین شخص درگاه
الهى به شمار مى آید و بى تردید بهره هاى معنوى و ثواب و پاداش اخروى چنین
شخصى نیز بیشتر از دیگران است.
5. دلیل دیگر قاعده ى لطف است. لطف آن است که بنده را به طاعت نزدیک و از
معصیت دور گرداند و امامت از بارزترین مصادیق آن به شمار مى آید.[20] روشن
است امامى که تنها با انگیزه ى الهى و نزدیک کردن مردمان به طاعت و دور
گرداندن آنها از گناه آن هم به عالى ترین شکل ممکن و به نحو اتم و اکمل،
سبب گردد که دیگران به خدا نزدیک تر و درنتیجه از ثواب اخروى برخوردار، و
به سعادت و تعالى اخروى نایل شوند، خود از ثواب و بهره ى اخروى بیشترى
برخوردار است. به یقین، خورشیدى که همگان از نعمت نورش بهره مى گیرند خود
از نور بیشترى برخوردار و بلکه عین نور است.
ب) ادله ى نقلى
1. (أَ فَمَنْ یَهْدِی إِلَى الْحَقِّ أَحَقُّ أَنْ یُتَّبَعَ أَمَّنْ لا
یَهِدِّی إِلاّ أَنْ یُهْدى);[21] آیا کسى که به حق هدایت مى کند سزاوارتر
است که تبعیت شود، یا کسى که هدایت نمى شود مگر این که او را هدایت کنند؟!
این آیه یکى از واضح ترین آیات قرآن است که بر افضلیت امام دلالت
دارد.[22] و از آن استفاده مى شود که تقدیم مفضول (کسى که به واسطه ى
دیگرى هدایت مى شود یا اصلا هدایت پذیر نیست) بر فاضل (که داراى هدایت
ذاتى است) قبیح است[23] و امام برترین انسان ها در انجام مسئولیت هاى
امامت وکمالات ظاهرى است.
نکات مهم آیه در دلالت بر افضلیت
الف) مراد از هدایت به حق، رساندن به مطلوب است، نه نمایاندن راهى که منتهى به حق مى شود.
ب) مراد از (أَمَّنْ لا یَهِدِّی إِلاّ أَنْ یُهْدى)کسى است که به خودى
خود هدایت نمى شود، که هم شامل کسانى است که به وسیله ى دیگرى هدایت مى
شوند و هم کسانى که اصلا هدایت نمى شوند، نه بنفسه و نه بواسطه ى غیر،
نظیر بتها و خدایان دروغین که قابلیت هدایت به واسطه غیر را نیز ندارند.
ج) هدایت به حق به معناى رساندن به مقصد، تنها شأن خدا و کار کسى است که بنفسه هدایت شود; و هدایتش به واسطه ى غیرنباشد.
یعنى بین او و خدا واسطه اى در امر هدایت نباشد که شامل انبیا و اولیا مى شود.»[24]
د) «امام باید معصوم از گناه و اشتباه باشد والا مهتدى بنفس نبوده و خود راه را نیافته و در هدایت محتاج به غیر است».[25]
با توجه به نکات فوق مى توان گفت آیه ى ذکر شده دلالت دارد بر این که تنها
کسى لیاقت و شایستگى براى امامت و پیشوایى دیگران را دارد که «خود هدایت
ذاتى و بدون واسطه داشته و عمل او به هدایت خود و به تأیید الهى و تسدید
ربانى صورت گرفته باشد»[26]که چنین شخصى سعید و پاک و معصوم و افضل و
برترین انسان هاست و اوست که مى تواند هدایتگر جامعه باشد، نه کسانى که یا
اصلا هدایت شدنى نیستند و یا به واسطه ى دیگرى هدایت مى شوند که در هر دو
صورت، معصوم نبوده و مفضول هستند.
2. (قُلْ هَلْ یَسْتَوِی الَّذِینَ یَعْلَمُونَ وَ الَّذِینَ لا
یَعْلَمُونَ);[27] بگو آیا کسانى که مى دانند با کسانى که نمى دانند
برابرند!
این آیه به خردمندان یادآور مى شود که چگونه امکان دارد یک شخص عالم تر،
پرهیزکارتر و شریف تر از نظر حسب و نسب، فرمان بر و مطیع کسى باشد که از
او، در این موارد پایین تر و پست تر است![28]
بنابراین، با توجه به این آیه مى توان گفت امام باید افضل از دیگر افراد امت باشد.
3.امام رضا(علیه السلام) مى فرماید:
امام یگانه ى زمان است، کسى به مقام اونمى رسد، هیچ دانشمندى با او برابرى
نمى کند، بدل و مانند و همتایى ندارد، و همه ى فضایل را دارد بدون آن که
آنها را درخواست نماید، بلکه داشتن آن فضایل امتیازى است که خداوند به فضل
خود به او عطا فرموده است و... .[29]
این روایت گواهى است بر این که فضایل امام در بالاترین سطح خود است به
گونه اى که هیچ یک از انسان ها و خلایق به پاى او نمى رسند و جایگاه او،
هم در ظاهر و هم در نزد خداوند، بالاتر از همگان است، البته گفتنى است این
روایت ارشاد به حکم عقل و مؤید آن است.
--------------------------------------------------------------------------------
[1]. ر. ک: على اللهوردیخانى، نبوت و امامت، (مشهد، 1379)، پشت جلد کتاب.
[2]. ر.ک: شیخ احمد غزنوى، اصول الدین، تحقیق: دکتر عمرو فسیق، (بیروت:
دارالبشائر الاسلامیة)، ص 275; و ابن تیمیه که از سلفیان به شمار مى آید
مى گوید: «تولیة المفضول على الفاضل ظلم عظیم». ر.ک: میلانى، الامامه،
ص275; و هم چنین از اشعرى نقل شده است که: «امام باید افضل اهل زمان خود
باشد; زیرا تقدیم مفضول برفاضل قبیح است.» ر.ک: تفتازانى، شرح المقاصد،
تحقیق: عبدالرحمن عمیره، (قم: منشورات رضى)، ج 5، ص246; و هم چنین ماوردى
و فراء لزوم این شرط را براى امام متذکر شده اند ر. ک: الاحکام السلطانیه،
محمدبن حسین الفراء، اعلام اسلامى، (تهران، 1406)، ص 7.
[3]. ر. ک: عبدالجبار معتزلى، المغنى، ج 20، ص 203، (قاهره: دار المصر للتألیف، و ر. ک: شرح المقاصد، ج5، ص233.
[4]. شیخ طوسى، الاقتصاد، (تهران: منشورات مکتبة جامع چهل ستون)، ص 190.
[5]. اقتباس از: شریف المرتضى، الشافى فى الامامة، (قم: ناشر اسماعیلیان، چ دوم)، ج اول، ص 328.
[6]. مراد از محال، استحاله ى ذاتى نیست بلکه مراد آن است که عقلا وقوع آن قبیح است.
[7]. ر. ک: علامه حلى، کشف المراد، تحقیق آیت الله سبحانى، (قم: مؤسسه امام صادق)، ص 187.
[8]. شیخ طوسى، همان، ص 191.
[9]. ر. ک: علامه حلى، باب حادى عشر، (قم: انتشارات نوید اسلامى،) ص 75 و ر. ک: سید مرتضى، همان.
[10]. اقتباس از: محسن خرازى، بدایة المعارف الالهیه، (قم: مرکز مدیریت حوزه ى علمیه)، ج 2، ص 1 ـ 50.
[11]. ر. ک: کتاب هاى متعدد کلام، بخش عصمت و ر. ک: على ربانى گلپایگانى،
فصلنامه ى انتظار، ش 11 و 12 بهار و تابستان 1383، ص 72 به بعد.
[12]. عصمت از خطا و اشتباه.
[13]. عصمت از گناه.
[14]. الاقتصاد، همان.
[15]. قال ابى جعفر(علیه السلام): «و الله ما ترک الله ارضاً منذ قبض
آدم(علیه السلام) الاّ و فیها امام یُهتدى به الى الله و هو حجّته على
عباده و لا تبقى الارض بغیر امام حجة و لله على عباده». ر. ک: ملاصدرا،
شرح اصول کافى، (تهران: مؤسسه تحقیقات و مطالعات فرهنگى، 1367) ص 485 به
بعد.
[16]. على ربانى گلپایگانى، «فلسفه امامت»، فصلنامه ى انتظار، ش 7; بهار 82، ص 43.
[17]. ر. ک: على اللهوردیخانى، نبوت و امامت، (مشهد: آستان قدس رضوى)، ص 74.
[18]. ر. ک: جلال الدین آشتیانى، شرح مقدمه ى قیصرى، (قم: انتشارات دفترتبلیغات اسلامى)، ص 726.
[19]. على ربانى گلپایگانى، همان.
[20]. ر.ک: مجله ى صباح، ش 11و12، ص 56 ـ 65.
[21]. سوره ى یونس، آیه ى 35.
[22]. میلانى، همان، ص 76.
[23]. ر.ک: علامه حلى، الرسالة العدلیه، ص83 و ر.ک: شبر، حق الیقین، ج 1، ص 140.
[24]. محمد حسین طباطبایى، المیزان، (قم، جامعه مدرسین)، ج 10، ص 60، ذیل آیه 35 سوره ى یونس.
[25]. همان، ج 1، ص 271، ذیل آیه ى 124، سوره ى بقره.
[26]. همان.
[27]. سوره ى زمر، آیه ى 9.
[28]. علامه حلى، نهج الحق، ص 268.
[29]. کلینى، اصول کافى، ج 1، ص 201.
يکشنبه 28/9/1389 - 3:28
عقاید و احکام
سوال : بین اختیار انسان و علم پیشین الهى (علم الهى به اعمال و
پیشامدهایى که در آینده براى انسان روى مى دهد) چگونه باید جمع کرد؟ محمد
رضا بهدار
یکى از مسائلى که اشاعره را به عقیده ى جبر سوق داده است مسئله ى علم
گسترده و پیشین خداست که بر تمامى موجودات جهان و از آن جمله افعال و
رفتار آدمى احاطه دارد. چنین علمى از نظر اشاعره و هم فکران آنان مایه ى
سلب اختیار و مجبور بودن بشر در کارهاست.
شبهه را چنین تبیین کرده اند: از طرفى خداوند متعال از ازل به کلیه ى
حوادث و رخدادهاى جهان علم و آگاهى تام دارد. و مى داند که فلان پدیده و
فعل خاص در کدام روز و در چه شرایطى محقق مى شود; از طرفى دیگر، علم الهى
نه تغییرپذیر است و نه خلاف پذیر; زیرا تغییر با تمامیت و کمال ذات واجب
الوجود منافات دارد; و از این رو، ممکن نیست آنچه او از ازل مى داند با
آنچه واقع مى شود، مخالف و مغایر باشد; زیرا لازم مى آید که علم او علم
نباشد بلکه جهل باشد و این با کمال وجود مطلق منافى است. پس اگر در ازل در
علم الهى چنین بوده است که فلان شخص در فلان زمان فلان معصیت را مى کند و
یا فلان پیشامد (مرض، تصادف، مرگ و... .) در وقتى خاص براى او پیش مى آید،
جبراً و قهراً باید آن معصیت و آن واقعه براى آن شخص به وجود آید و هیچ
گریزى از آن نیست و نه خود شخص، و نه هیچ قدرتى، قادر نخواهد بود آن را
تغییر دهد، والا علم خداوند جهل خواهد بود.[1]
من مى خورم و هرکه چو من اهل بود *** مى خوردن من به نزد او سهل بود
مى خوردن من حق ز ازل مى دانست *** گر مى نخورم علم خدا جهل بود جواب: این
شبهه از آنجا پیدا شده است که ما براى هر یک از علم ازلى الهى و مسئله ى
نظام اسباب و مسببى این جهان حساب جداگانه اى باز کرده ایم; یعنى چنین فرض
کرده ایم که علم الهى در ازل به طور گزاف و تصادف به وقوع حوادث و کاینات
تعلق گرفته است. آن گاه براى این که این علم با واقع مطابقت کند و خلافش
واقع نشود، لازم است که وقایع و حوادث جهان کنترل شود و تحت مراقبت قرار
گیرد، تا با تصور و نقشه ى قبلى مطابقت کند; لذا اختیار و آزادى و قدرت و
اراده نیز باید از انسان سلب گردد، تا اعمالش کاملاً تحت کنترل درآید و
علم خدا جهل نشود. چنین تصورى درباه ى علم الهى منتهاى جهل و بى خبرى است.
علم ازلى الهى از نظام سببى و مسببى جهان جدا نیست و علم به نظام علىّ و
معلولى است; یعنى خداوند به صدور معلولات و حوادث و افعال آدمى از علل خاص
آنها، علم و آگاهى تام دارد.
پس علم ازلى به افعال انسان با تمام خصوصیات و ویژگى هاى خاص خودش تعلق
گرفته است; به این معنا که او از ازل مى داند که انسان با همین ویژگى قدرت
و اختیار خود فلان فعل را در فلان روز و ساعت خاص انجام مى دهد و مى داند
که چه کسى به موجب آزادى و اختیار خود اطاعت مى کند و چه کسى معصیت; و
مقتضاى علم الهى این است که کسى که اطاعت مى کند، به اراده و اختیار خود
اطاعت مى کند و آن که معصیت مى کند به اراده و قدرت خود معصیت مى کند و آن
واقعه ى خوب یا بدى هم که براى انسان پیش مى آید طبق آن قاعده ى علّى و
معلولى نظام طبیعت است که قدرت و اراده و اختیار انسان هم در آن دخیل است
که خداوند به همگى آنها با تمام ویژگى هایش علم و آگاهى تام دارد. این است
معناى سخن برخى که گفته اند «انسان مختار بالاجبار است»; یعنى نمى تواند
مختار نباشد; پس علم ازلى خدا در سلب آزادى و اختیار انسان هیچ دخالتى
ندارد.[2]
صدرالمتألهین پس از طرح شبهه این چنین پاسخ مى دهد:
علم و آگاهى خدا هر چند در سلسله ى اسباب صدور فعل از انسان قرار دارد،
ولى مقتضاى علم الهى این است که فعل انسان با قدرت و اختیار او انجام
گیرد; زیرا قدرت و اختیار او نیز در سلسله ى اسباب و علل آن فعل قرار
گرفته است.[3]
حاصل آن که خداوند متعال نه تنها به صدور فعل از انسان علم و آگاهى پیشینى
دارد، بلکه به ویژگى هاى خاص، مبادى و مقدمات، و دور و نزدیک آن نیز علم و
آگاهى تام دارد، که یکى از مقدمات و اسباب فعل آدمى، توانایى و اراده و
قدرت خود انسان است به طورى که مى شود گفت اختیار براى انسان یک امر ضرورى
است.[4]
در آخر باید به این نکته ى مهم توجه کرد که ما نباید علم و آگاهى خدا را
با خودمان مقایسه کنیم; چرا که خداوند موجودى غیر زمانى و فوق زمان و مکان
است و براى او حال و گذشته و آینده مطرح نیست. موجودات مادى در افق زمان
اند و نسبت به گذشته و آینده ى خود و دیگران به صورت مستقیم در جهالت و بى
خبرى به سرمى برند و حوادث به صورت تدریجى براى آنها واقع مى شود، ولى در
مورد خدا که فراتر از زمان و مکان است، حرکت و زمان معنا ندارد و کلیت و
تمامیت هستى براى او آشکار است. علم خداوند به حوادث گذشته و آینده،
همانند علم ما به حوادث حال و پیش روى ماست. او همه ى هستى و سلسله ى
حوادث را یک جا و یک باره مشاهده مى کند و به یک معنا علم پیش از تحقق و
حین تحقق و بعد از تحقق براى او معنا ندارد; در نتیجه، همان گونه که علم
ما به این که فلان شخص در حضور ما کار نیکى را انجام مى دهد سبب مجبور
بودن آن شخص نمى شود، علم خدا به قبل از تحقق این کار نیک از منظر ما نیز،
سبب مجبور بودن آن شخص نمى شود.[5]
--------------------------------------------------------------------------------
[1]. ر.ک: مرتضى مطهرى، انسان و سرنوشت، (تهران: انتشارات صدرا، چ هفدهم،
1377)، على ربانى گلپایگانى، جبر و اختیار، (انتشارات موسسه امام
صادق(علیه السلام)، چ اول، 1381)، ص 83.
[2]. مرتضى مطهرى، همان، ص 130 - 125 و همچنین، محمدحسین طباطبایى، نهایة الحکمة، مرحله 12، فصل 14.
[3]. صدرالمتألهین، اسفار اربعة، (انتشارات مصطفوى)، ج 6، موقف چهارم، فصل دوازدهم، ص 385.
[4]. حکیم سبزوارى، شرح منظومه، (انتشارات دارالعلم، چ پنجم، 1366)، ص 178 - 179.
[5]. محمود رجبى، انسان شناسى، (انتشارات مؤسسه ى آموزشى و پژوهشى امام خمینى(ره)، چ چهارم، زمستان 1380) و ص 144 - 145.
يکشنبه 28/9/1389 - 3:26