• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 42209
تعداد نظرات : 4513
زمان آخرین مطلب : 4245روز قبل
دانستنی های علمی

عوامل مختلفی بر روند تکامل جریان فمنیسم که دو قرن از آغاز آن می‌گذرد، تأثیر گذارده‌است، اما مهمترین نکته در این رابطه، عواملی است که اولین جرقه‌های این جریانات را ایجاد کرد، در این مقاله به بررسی عوامل گوناگونی که سبب شد تا زنان به وضعیت موجود خود آگاه شده و در اعتراضات مستمر خود خواهان آزادی عمل بیشتری شوند می‌پردازیم.

این اعتراضات ریشه در تحولات مذهبی، اقتصادی‌، سیاسی، اجتماعیِ آن دوران(از اواخر قرن 17 تا قرن 19) در اروپا و آمریکا دارد که به طور خلاصه می‌توان به چند مورد اصلی آن اشاره کرد:

1. پیدایش پروتستانتیزم و تجددگرایی(روشنگری) در اوایل قرن 19

در آن زمان زندگی اجتماعی و فرهنگی مردم تحت سلطه شیوه‌های سنتی بود.
در تمامی پیکره‌بندی اجتماعی و در روابط میان زنان و مردان وضعیت سنتی پذیرفته شده بود، زنان نقش مادری و اقتدار از سوی مرد و اطاعت از او را طبیعی می‌دانستند.
در این میانه تجددگرایی(روشنگری)، کم‌کم به عنوان یک ایدئولوژی جدید فرهنگی در پیکره جامعه رسوخ کرد و کلیه ارکان حیات فردی، اجتماعی و اقتصادی و حتی سیاسی را تحت تاثیر خود قرار داد، چرا که در تبیین شرایط اعتقادی و مذهبی آن روزگار اروپا و آمریکای تحت سلطه کلیسای کاتولیک بود، که رهبری آن همواره بر اصول اعتقادی مسیح پافشاری می‌کرد و با عنوان نمودن بندگی نوع بشر در درگاه الهی و به تصویر کشیدن بهشت موعود اخروی و حیات پس از مرگ، انسان‌ها را به ستایش پروردگار و اجتناب از گناه تشویق می‌نمود، ولی پروتستانتزیم که در این زمان ایجاد شد به آخرت‌گرایی پشت و به حیات دنیوی رو نمود.
در واقع پروتستانتزیم و روشنگری دو واقعه بزرگ و دو مرحله پشت سر هم بود که کلیه باورها و اندیشه‌های انسان غربی را در ارتباط با دنیا، جهان و زندگی، از بنیاد تغییر می‌دادند.
در واقع این واقعه درصدد ایجاد جهانی غیردینی و کاملاً زمینی و دنیایی و یا به تعبیر بهتر بهشت دنیایی بود و از این طریق انسان را از پرستش خالق خود جدا می‌نمود و انسان را وا می‌داشتند که خود را بپرستد و پیامد این تفکر آن شد که نفوذ دین(مسیحیت) از میان برداشته شد و تلاش‌های جدیدی برای پاسخ به سوالاتی که تا این زمان دین پاسخگوی آن بود، آغاز گردید.
اما پروتستانتیزم با آموزه‌هایی که در باب روح‌های برابر انسان‌ها داشت کمک بسیار شایانی به شکل‌گیری موج اول فمنیسم نمود، چراکه با تاکید بر فردیت و برابری انسانها و نیز سنت اعتراض، راه را بر اعتراض‌گری زنان هموار می‌کرد.
در سایه اندیشه پروتستانتیزم و روشنگری در فاصله قرن 17 تا 19، اندیشمندان و فلاسفه درباره وضعیت اجتماعی و فکری انسانها، خصوصا زنان، ‌آرای مختلفی را مطرح کردند، تاکید آن‌ها بر لزوم حضور زنان در اجتماع و تلاش برای آموزش آنان و رفع کاستی‌های ایشان بود که باعث گردید اندک اندک به برابری حقوقی با مردان و درنتیجه به برابری انسانی میان زن و مرد پافشاری کنند.

2. انقلاب صنعتی و گسترش روابط سرمایه‌داری

با استفاده از نیروی بخار، نظام تولیدی کارخانه‌ای بر سر کار آمد و سیستم تولید خانگی جای خود را به تولیدات کارخانه‌ای سپرد، پیش از این زنان در کار و فعالیت اقتصادی شرکت داشتند اما جدایی میان خانواده و جهان تولید موجب شد تا از این پس زنان صرفا خانه‌دار باشند و مردان نان‌آور به حساب آیند.
از طرفی در برخی از طبقات اجتماعی که مرفه‌تر بود و معیشت خانواده دچار مشکل نبود، زن در خانه می‌ماند تا به زیبایی و خوش لباسی و فرزندآوری بپردازد و زنان طبقه فقیر مجبور بودند برای تأمین معیشت خویش همراه با مردان به کار در کارخانه مشغول باشند.
این رویه باعث شد که زنان کم‌کم احساس کنند که زندگی هر روز برایشان بی‌معنی‌تر می‌شود(این موضوع یکی از مهمترین عوامل ایجاد بسیاری از جنبش‌ها و اعتراضات در میان زنان بود).

3.  سوسیالیزم

در گفتار سوسیالیستی به عنوان یکی از شاخه‌های گفتار مدرن و به منزله اندیشه‌ای که خواهان طراحی و تحقق دگرگونی‌های بنیادی اجتماعی است.
زنان به عنوان یکی از قربانیان نظام سلطه طبقاتی مدنظر قرار داشتند، این تأثیر به قدری است که شارل فوریه سوسیالیست فرانسوی، اولین کسی بود که واژه فمنیسم را ابداع کرد.

4. جنگ جهانی اول و اشتغال زنان

با شروع جنگ در قرن 20، هرچه مردان بیشتر به سمت میادین جنگ جذب می شدند جا و فضای کاری در جامعه بیشتر برای زنان فراهم می‌گردید.
در اوایل قرن 20 با ظهور مشاغل خدماتی، فروشندگی، ‌دفتری و همچنین اختراع ماشین‌ تایپ حضور زنان در عرصه‌ی بازار کار، رشد چشمگیری داشت و رفته رفته با تخصصی شدن مشاغل و رشد تخصص‌ها نیاز به آموزش در سطوح ابتدایی و متوسطه نیز برای دختران و پسران در دستور کار قرار گرفت، رشته درسی دختران که در ابتدا به چند شاخه نقاشی و زبان و دوخت و دوز در قرن 19 محدود بود، زمینه‌ای شد تا اندک اندک زنان را به حرفه‌های پزشکی و حقوق وارد کرد.
حضور زنان شاغل در بخشهای مختلف اقتصادی باعث شد تا به تدریج وارد اتحادیه‌های کارگری، صنفی و حرفه‌ای شده و یا انجمن‌ها و اتحادیه‌های خاص زنان را تشکیل دهند، حضور این زنان در این‌گونه تجمعات به معنای افزایش توانایی‌های اجتماعی و سیاسی آن‌ها بود.

5. دولت‌های مدرن

دولتهای مبتنی بر لیبرال- دموکراتیک با وجودی که زن را از حوزه اجتماعی و سیاسی حذف کرده ‌بود و بسیاری از حقوق را برای زنان به رسمیت نمی‌شناخت، از یک سو به دلیل عام بودن مفاهیم مدرن حاکم بر آن نظیر برابری، آزادی و حقوق انسان‌ها و تضاد این عام‌گرایی با وضعیت خاص برای زنان دچار تناقض درونی بود و از سوی دیگر با به رسمیت شناختن عملی بخشی از حقوق و آزادی‌های سیاسی و مدنی برای زنان، راه را برای ورود زنان به جامعه مدنی هموار می‌کرد.

6. تحولات فن‌آورانه ارتباطی در قرن 19

ایجاد خطوط سراسری راه‌آهن، تلگراف و تلفن به مبنای ارتباطات آسان‌تر، سریع‌تر و ارزان‌تر بود و می‌توانست به معنای تسهیل و تسریع در سازماندهی برای جنبش‌های اجتماعی و از جمله جنبش زنان باشد.

پی‌نوشت:
1. مشیرزاده، حمیرا. از جنبش تا نظریه اجتماعی: تاریخ دوقرن فمنیسم، تهران: نشر پژوهش شیرازه، 1385.
2. ابوالمعالی الحسینی، نرگس. سایه‌ها، جلد 3، زن بودن ممنوع،‌ گروه هنری پژوهشی حنیف، تهران: انتشارات روزنامه ایران، 1387.
3. صاحب خلق، نصیر، پروتستانتیزم، پیوریتانیسم و مسیحیت صهیونیستی، تهران:‌ نشر هلال، چاپ چهاردهم، 1385.
دوشنبه 29/9/1389 - 18:31
دانستنی های علمی

پیش‌نوشت:
با توجه به این‌که هدف و خط مشی سایت بچه‌های قلم، ارائه مطالب و اخبار فرهنگی، مذهبی، سیاسی، اجتماعی و...  با رویکردی در چهارچوب اسلام اصیل شیعی بوده و تمامی برنامه‌ریزی‌ها و تعاملات آن نیز در این راستا قرار دارد، به همین جهت، با استفاده از کمک و همیاری برخی از خوانندگان خود، اقدام به ارائه مطالب کاربردی روز، با سبک و سیاقی ساده و روان، در حوزه‌های گوناگون نموده است.

از تمامی بازدیدکنندگان محترم تقاضامندیم تا نظرات، انتقادات و پیشنهادات مورد نظر خود را از طریق بخش ارتباط با ما اعلام نموده و ما را در هرچه بهتر ارائه کردن مطالب مورد نظر یاری رسانده و همچنین سوژه‌های مورد نظر خود برای منعکس شدن در این سایت را ارائه کنند.

لازم به ذکر است مطالب ارائه شده توسط نویسندگان افتخاری در سایت بچه‌های قلم، به معنای تأیید، بی‌اشکال بودن و انعکاس دیدگاه اصلی این سایت نیست و پاسخ‌گویی به سوالات و یا شبهات وارده به مطالب بر عهده نویسنده محترم آن می‌باشد.

---------------

حقوق برابر، عدالت در همه‌ی موارد، تساوی نه تشابه، جنبش‌های زنان! چرا و چگونه (بخش اول).
نویسنده: ز . باقری

اگر تمام تحركات و جنبش‌هایی كه در طول تاریخ روی داده را بررسی كنیم و به وجوه مشترک آنها بپردازیم، به طور قطع یكی از مهمترین اشتراكات آنان موضوع برابری‌خواهی است!

زمانی ‌كه كشورهای استعماری در پی استقلال بودند و یا وقتی‌ كه سیاه‌پوستان خواهان رفع تبعیض شدند و نیز در قرن حاضر، وجه اشتراک بالاترین جنبشی كه در تمام كشورها، سریع و یا آهسته ریشه دوانده، یعنی جنبش‌های زنان معروف به فمنیست، همه و همه اصلی‌ترین شعار خود را برابری‌خواهی قرار داده‌اند.

واژه‌ی فمنیسم

فمنیسم از واژه فمنیم یا فمینا از زبان فرانسه گرفته شده است كه ریشه لاتین هم دارد.

در زبان فارسی بعضی از اندیشمندان داخلی، واژه «زنانه‌نگری» را معادل فمنیسم پیشنهاد داده‌اند؛ یعنی از دریچه نگاه زنان، مسائل را تحلیل كردن.

بعضی از فمنیست‌های خارجی، واژه زن‌وری را معادل این لفظ قرار داده‌اند و بعضاً آن را به آزادی‌خواهی زنان معنا می‌كنند.

در اصطلاح دو معنا برای واژه فمنیسم آورده شده است:
در معنای اول به جنبش‌ها و نهضت‌هایی اطلاق می‌شود كه بر اساس الگوی برابری، داعیه دفاع از حقوق زنان را دارند که این معنا ناظر به یك نهضت اجتماعی است نه یک نظریه علمی.

اصطلاح دوم نظریه‌ای است كه تبیین‌كننده فرودستی زنان است و آرمان خود را برابری زن و مرد می‌بیند که اصطلاح دوم، نظریه‌ای علمی است، نه جنبشی اجتماعی.

نقد و ارزیابی‌ منصفانه و به چالش كشیدن، بدون سوء‌ نیت در رابطه با جنبشی كه در ایران نیز رو به گسترش است، چندان ساده نیست! و نمی‌توان در یک یا چند مقاله بررسی آن را خاتمه داد، زیرا صحبت از جریانی است كه هنوز متوقف نشده و كسی آینده‌ی آن را نمی‌‌تواند به طور قطع پیش‌بینی كند.

روندی كه شاید حتی خود بانیان آن نیز، تصور نمی‌كردند روزی جریانی كه در ابتدا فقط خواهان ابتدایی‌ترین حقوق برای زنان بود، اكنون خواهان برابری در تمام موارد و شاید در عقاید برخی گروه‌های آن خواهان برتری جنس زن بر تمام دنیا! باشد و در هر محمل و مجمعی حرفی برای زدن داشته ‌باشد.

از طرفی در بیان و بررسی یک جنبش یا هر مسئله دیگری، باید خواستگاه سیاسی، اجتماعی و فرهنگی خاص آن را در نظر گرفت، چرا كه سرباز زدن از این امر موجب پیش‌داوری و یا تطبیق تمام موارد بر روی دیگران است و نمود عدم رعایت این موارد در بحث فمنیست بسیار مشخص است.

پذیرش جنبش‌های زنان یا همان فمنیست در كشورهای مسلمان و نیز دیگر كشورهای در حال توسعه، بدون در نظر گرفتن مبانی اجتماعی، فرهنگی و... تبعات گوناگونی به جای گذاشته و می‌گذارد، زیرا به استناد مسیحیت، عامل گناهی كه تمام فرزندان بشر با آن متولد شده‌اند و در سرشت تمام آنان باقی است و موجب رانده ‌شدن آدم و حوا از بهشت شد را زن می‌دانند، و سابقه‌ی این نوع نگاه به خطای آدم و حوا، به فرهنگ یهودی باز می‌گردد و در این موضوع، این دو آیین یكسان می‌اندیشند.

در الهیات مسیحی، زن موجودی درجه دو است كه به تبع مرد و برای مرد، از دنده‌ی چپ او پدید آمد است.(1)

تبعات چنین نگاهی به زن، در تمام فعالیت‌ها‌، رفتارها و باورهای مردان و حتی خود زنان، در اروپای قبل از قرن 19 به خوبی نمود یافته ‌بود، البته ناگفته نماند كه باورهای مذهبی در كنار باورهای قوی‌تر فرهنگی این‌گونه كشورها، عاملی بود تا محدودیت‌های زنان را بیش از پیش كند!

در كشورهای اسلامی به جهت مصون ماندن كتاب الهی از تحریف، تا حدی جلوی این‌گونه برداشت‌ها گرفته ‌شده است،‌ اما آغشته شدن باورهای غلط سنتی كشورهای اسلامی با معارف دین، برای زنان محدودیت‌هایی را در پی داشته ولی با این وجود، با بررسی ساده‌ای در طول تاریخ ایران و باورهای مذهبی -‌ تبعیضی كه در غرب [قرن 19] برای زنان وجود داشته، این موضوع در ایران رنگ می‌بازد.

یكی از مثال‌های بسیار واضح در این مورد، موضوع اقتصادی است كه تا قبل از جنبش‌های فمنیستی، اموال زن بعد از ازدواج به شوهرش می‌رسید و حتی زن در انتخاب فامیل هم آزادی عمل نداشت و نام فامیل همسرش به جای نام فامیلی خودش قرار می‌گرفت و می‌توان گفت، به طور كلی هویت مستقل و منفردی نداشت، اما در اسلام و به تبع آن در ایران، اموال زن بعد از ازدواج برای خودش است (2) و حق تجارت و حتی بخشیدن آن را به طور تام دارد و مرد هیچ اجازه‌ای در اجبار كردن زن به نحوه‌ی خرج كردن آن اموال ندارد (3).
ادامه دارد...

پی‌نوشت:
1- فمنیسم و دانش‌های فمنیستی، ترجمه و نقد تعدادی از مقالات دایره‌المعارف فلسفی روتلیج، مركز مدیریت حوزه‌های علمیه خواهران، دفتر مطالعات و تحقیقات زنان، زمستان 82، ص 37 .
2-  شهید مطهری، حقوق زن، ص 202.
3- ماده 1118، قانون حمایت از خانواده.

دوشنبه 29/9/1389 - 18:29
ازدواج و همسرداری

رضایت از زندگی در تصور عده‌ای به معنی امید به آینده است، در حالی كه امید به آینده یكی از نتایجِ رضایت یا عدم رضایت از زندگی است، به طوری‌كه وقتی شخصی از زندگی خود كاملا راضی باشد به آینده خویش (نسبت به كسی كه رضایت نسبی به زندگی دارد) امیدوارتر است. بحث رضایت از زندگی مفهومی بسیار كلی‌تر از امید به‌آینده دارد، رضایت زندگی به زغم عده‌ای یعنی ایده‌آل بودن تمام شرایط مكانی و زمانی و فراهم بودن تمام امكانات برای زندگی سالم و بی‌دغدغه، در حالی كه مفهوم حقیقی رضایت از زندگی یعنی نگرش مثبت فرد نسبت به زندگی كنونی، با تمام مشكلات و سختی‌ها، تلخی‌‌ها و ناكامی‌ها و در كنار آن پیروزی‌ها و موفقیت‌ها، شادی‌ها و پرورش استعدادها.

البته بحث قانع بودن و تسلیم شرایط شدن یا در یك عبارت كلی مفهوم «جبرگرایی» نیز با بحث رضایت از زندگی متفاوت است.

و این تفاوت از آنجا ناشی می‌شود كه رضایت از زندگی یعنی تمام شرایط، محدودیت‌ها، آزادی‌ها را دیدن و برای رسیدن به هدفی متناسب با امكانات موجود تلاش كردن، اما جبرگرایی یعنی زندگی را همینطور با همین شرایط قبول كردن و به همین وضع راضی شدن. در اولی تحول و تلاش و كوشش وجود دارد اما در دومی رخوت و در جا زدن!

تصور كنید زمانی‌كه فردی از زندگی خود راضی باشد، تمام مشکلات و تهدیدها برای او فرصتی می‌شوند برای نیل به اهدافش و همان چیزی كه در ادبیات كهن ما به آن اشاره شده است «شكست پلی به سوی پیروزی است» اما زمانی‌كه فرد از اوضاع زندگی خود ناراضی باشد حتی از موفقیت‌های خود نیز نمی‌تواند لذت ببرد و پیشرفت كند، شاید بارها شنیده باشید كه «توانستن و انجام دادن هرگز بدون خواستن امكان‌پذیر نیست» كسی‌كه از زندگی خود ناراضی است و نمی‌داند از زندگی چه می‌خواهد، نمی‌تواند حتی موفقیت‌های خود را ببیند، چگونه می‌توان از فرصت بوجود آمده برای پیشرفت استفاده كند.

زن، مرد و فرزندان اضلاع مثلث زندگی را تشکیل می‌دهند به همین نسبت نیز رضایت یا نارضایتی هر یک از آنان از زندگی می‌تواند به دو ضلع دیگر و یا حتی کل زندگی سرایت کند. اما در این میان زنان به دلیل نقش‌های چندگانه‌ای که در زندگی ایفا می‌کنند پل ارتباطی بین اضلاع خانواده هستند و رضایت یا عدم رضایت آنها می‌تواند ابعاد مختلف زندگی را متاثر کند.

وقتی زنی از زندگی خود ناراضی باشد چطور می‌تواند همسر و فرزندان خود را كه در برخورد با مسائل و مشكلات گاهی دچار یاس و ناامیدی و سرخوردگی می‌شوند به زندگی امیدوار كند.

در یك تقسیم بندی كلی، زنان در جامعه فعلی به دو دسته تقسیم می‌شوند، زنان خانه دار و زنان شاغل، زنانی كه به مفهوم عام، حداقل نیمی از روز در خارج از منزل در محلی مشغول به كار هستند و در پایان ماه دستمزد می‌گیرند و دارای زندگی شغلی‌اند و زنانی كه با همان مفهوم سنتی به شغل خانه‌داری مشغولند، آنها شاید به فعالیت‌های متنوع علمی، فرهنگی نظیر شركت در كلاس‌های آموزشی و هنری در جهت بالابردن مهارت‌های فردی خود هستند و یا در گروه‌های دوستی در فعالیت‌های متنوع اجتماعی شركت می‌كنند، اما نسبت به گروه اول، زمان بیشتری را در خانه صرف می‌كنند و دستمزدی هم از بیرون از خانه دریافت نمی‌كنند.

در بحث رضایت از زندگی عوامل مختلفی مؤثر است، اما توجه به نگرش كلی در جامعه می‌تواند جزء موارد كلیدی در این قضیه باشد، چراكه در جامعه كنونی با تغییر در نگاه نسبت به اشتغال زنان، دیگر خانه‌دار بودن برای زن، به عنوان مزیت محسوب نمی‌شود، موضوعی كه شاید حتی تا چند سال قبل نیز جزو معایب یك دختر جوان محسوب می‌شد، امروز به عنوان یكی از ملاك‌های موفقیت او به حساب می‌آید!

نوید این صحبت نتایج منتشر شده از سوی پیمایش ارزش‌ها و نگرش‌های ایرانیان در كتاب جنسیت و نگرش اجتماعی این موضوع مورد تحلیل قرار گرفته است و نتایج نشانگر آن است كه باور به كاركردن زنان بیرون از خانواده افزوده شده است، در این دو سال پرسش به این صورت مطرح شده است كه نظر شما راجع به خانه‌داری زنان چیست؟ 5/63 درصد مردان و 6/80 درصد زنان مخالف این مسئله بودند، یعنی در حالی كه 1/60 درصد مردان و 4/77 درصد زنان در سال 1379 با خانه‌داری زنان مخالف بودند و جالب این‌كه در سال 74 این نسبت به 3/46 در مردان و 6/32 در زنان می‌رسد، یعنی نگرش منفی جامعه نسبت به خانه‌داری زنان رو به افزایش است. 

با بیان این مطلب نمی‌توان نتیجه نهایی گرفت و گفت که زنان خانه‌دار نسبت به زنان شاغل رضایت از زندگی كمتری دارند، چرا كه عوامل مختلف دیگری نیز در این بحث مؤثر است و چه بسا از این عامل(دید جامعه نسبت به اشتغال) قوی‌تر عمل كنند. برخی از آنها را چنین می‌توان فهرست کرد:

سطح تحصیلات: براساس یافته‌های پیمایش ارزش‌ها و نگرش‌های ایرانیان، هرچقدر سطح تحصیلات فرد بالاتر باشد، میزان رضایت او از اوضاع فردی و در نهایت از زندگی افزایش می‌یابد، به طوری كه در این تحلیل آمده، افراد دارای مدرك فوق‌لیسانس و دكتری 100درصد از زندگی خود راضی‌اند در حالی‌كه افراد دیپلم 4/98 و افراد زیردیپلم 9/96 و بی‌سوادها 5/95 درصد. 

پایگاه اجتماعی:  هرچند بعضی از صاحب‌نظران جامعه‌شناسی بر این باورند كه «طبقه در جوامع امروزی نسبتا بی‌اهمیت شده است و عموما پذیرفته شده است كه یك قرن و نیم پیش، در دوران اولیه توسعه سرمایه داری صنعتی، اختلافات طبقاتی عمده‌ای وجود داشت. و ادعا می‌شود كه از آن زمان تا كنون، نابرابریهای مادی در كشورهای صنعتی تا حد زیادی كاهش یافته است.» اما یكی از جامعه‌شناسان صاحب‌نظر در این زمینه می‌گوید: «تاثیر طبقه ممكن است كمتر از آن باشد كه ماركس تصور می‌كرد، اما كمتر حوزه‌ای از زندگی اجتماعی است كه اختلافات طبقاتی در آن تاثیر نداشته باشد، حتی اختلافات فیزیكی با عضویت طبقاتی همبسته‌اند.» با این توصیفات، میزان رضایت از زندگی هم متأثر از سطح پایگاه فرد است. به عبارت دیگر افراد دارای پایگاه‌های اجتماعی مختلف میزان متفاوتی از رضایت از زندگی را خواهند داشت.

گروه همالان: یکی دیگر از عوامل مهم در رضایت از زندگی، نوع نگرش دوست صمیمی فرد در زمینة رضایت از زندگی است. گروه‌های دوستی (همالان) اغلب در سراسر زندگی شخصی اثر و اهمیت خود را حفظ می‌كنند به ویژه در نواحی كه تحرك اجتماعی زیاد نیست و حتی در جایی كه اینگونه نباشد باز احتمال دارد كه روابط گروه همالان در محل كار یا در حوزه های دیگر معمولا در شكل دادن به نگرشها و رفتار افراد تاثیر مهم و اهمیت پایدار داشته باشد. 

 اعتقادات مذهبی: میزان اعتقادات مذهبی نیز نقش مهمی در میزان رضایت زنان از زندگی دارد.
لوئیس، با انجام دادن یک مطالعه در مورد «اثرات دین بر سلامت روانی»، دریافت که افراد دارای نگرش دینی بالا، نسبت به افرادی که سطح نگرش دینی پایین‌تری داشتند، از یک طرف، وسواس بیشتر و از طرف دیگر، میزان روان‌رنجورخویی کمتری نشان داده‌اند. مطالعۀ لوئیس، با مطالعات مالتبی و لوئیس و مالتبی هماهنگ است.

رضایت از زندگی مفهوم بسیار نزدیكی با شادكامی دارد، به طوری‌كه از زندگی خود راضی است احساس شادی بیشتری نسبت به كسی كه از زندگی خود ناراضی است احساس می‌كند و مرور نتایج بررسی‌هایی كه در قالب پایان‌نامه انتشار یافته و به بحث شادكامی و دین‌داری پرداخته با عنوان «تعیین میزان شادکامی دانشجویان دانشگاه علوم پزشکی تهران و رابطۀ آن با عمل به باورهای دینی و برون‌گرایی» نشان می‌دهد که بین شادکامی، با نگرش عمل به باورهای دینی، رابطۀ مثبت معنی‌داری وجود دارد. همچنین این بررسی نشان می‌دهد جوانان دارای سطح نگرش دینی بالاتر، از شادکامی، خلق مثبت، کارآمدی، عزّت نفس و خشنودی از زندگی بیشتری برخوردارند. 

از سوی دیگر نتایج تحقیقات فراوان در رابطه با زندگی زناشویی و سلامت روانی که خود جزو عوامل تعیین کننده در میزان رضایت از زندگی است، نشان داد که بین این دو، رابطه وجود دارد و فشارهای زندگی مشترک با آسیب‌های روانی، مخصوصاً ‌افسردگی، اختلالات اضطرابی و بیماری‌های جسمی مرتبط است.

در کنار عوامل بالا نمی‌توان نقش رضایت شغلی را در رضایت از زندگی از نظر دور داشت. پژوهش‌ها نشان می‌دهند میزان رضایت‌ژزا زندگی افراد شاغل، بیشتر از افراد بیکار است و همچنین اشخاصی که به کارهای تخصصی مشغولند، نسبت به کسانی که دارای مشاغل تخصّصی نیستند، احساس رضایت از زندگی بالاتری را گزارش کرده‌اند.

در بحث رضایت شغلی و رضایت از زندگی، بررسی‌های فراوان، نشان داده‌اند که وقتی کارکنان، کنترل بیشتری بر کار خود دارند و به آنها اجازه داده می‌شود که دربارۀ هدف‌ها و ساعات کار خود تصمیم بگیرند و در تصمیم‌گیری‌ها دخالت داده شوند، رضایت شغلی‌ و در نهایت، رضایت از زندگی‌شان بیشتر می‌شود.

1- جنسیت و نگرش اجتماعی، كارگاه تحلیل یافته‌های پیمایش ملی ارزش‌ها و نگرش‌های ایرانیان، طرح ملی، وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی، ناشر انتشارات طرح‌های ملی(سال نداشت)، ص 19.
2- «رضایت از زندگی و ارزیابی  اجتماعی»، كارگاه تحلیل یافته‌های پیمایش ملی ارزش‌ها و نگرش‌های ایرانیان، طرح ملی، وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی، ناشر انتشارات طرح‌های ملی(سال نداشت)، ص 13.
3- جامعه شناسی آنتونی گیدنز، ترجمه منوچهر صبوری،76 تهران، ص 228.
4- جامعه شناسی آنتونی گیدنز، ترجمه منوچهر صبوری،76 تهران، ص 78.
5- «ارزیابی میزان شادكامی ایرانیان»، زهرا باقری، مجله حدیث زندگی، شماره 41.


دوشنبه 29/9/1389 - 18:27
شهدا و دفاع مقدس

نوشته ای از شهید دكتر چمران

خدایا ترا شكر میكنم كه حسین را آفریدی.ای خدای حسین ترا شكر میكنم كه راه پرافتخار شهادت را در جلوی پای روندگان حق و حقیقت گذاشتی.

 

ای حسین، دلم گرفته و روحم پژمرده، در میان طوفان حوادث كه همچون پر كاه ما را به اینطرف وآن طرف میكشاند، مایوس و دردمند، فقط بر حسب وظیفه به مبارزه ادامه میدهم، و گاهگاهی آنقدر زیرفشار روحی كوفته میشوم كه برای فرار از درد وغم دست بدامان شهادت میزنم تا ازمیان این گرداب وحشتناكی كه همه را وانقلاب را فروگرفته است لااقل گلیم انسانی خود را بیرون بكشم و این عالم دون واین مدعیان دروغین را ترك كنم و با دامنی پاك و كفنی خونین بلقاء پروردگار نائل آیم ...

 

ای حسین مقدس، روزگار درازی بود كه هر انقلابی را مقدس میشمردم و نام او را با یاد تو توام میكردم و قلب خود را میگشودم و انقلابیون را و او را در قلب خود جای میدادم و به عشق تو او را دوست میداشتم و بقداست تو او را مقدس میشمردم و در راه كمك به او از هیچ فداكاری حتی بذل حیات و هستی خود دریغ نمیكردم...

 

اما تجربه، درس بزرگ و تلخی به من داد كه اسلحه و كشتار و انقلاب و حتی شهادت بخودی خود نباید مورد احترام و تقدیس قرار گیرد. بلكه آنچه مهم است انسانیت، فداكاری در راه آرمان انسانها، غلبه بر خودخواهی و غرور و مصالح پست مادی و ایمان به ارزشهای الهی است. مقاومت فلسطین برای ما به صورت بت درآمده بود و بیچون و چرا آنرا میپذیرفتیم و میپرستیدیم و راهش را كارش را و توجیهاتش را قبول میكردیم. اما دریافتم كه بیش از هر چیز انسانیت و ارزشهای انسانی و خدائی ارزش دارد ـ و هیچ چیز نمیتواند جای آنرا بگیرد باید انسان ساخت، باید هدف را بر اساس سلسله ارزشها معین نمود و معیار سنجش را فقط و فقط بر مبنای انسانیت و ارزشهای خدایی قرار داد.

 

ای حسین، امروز نیز ترا تقدیس میكنم، اما تقدیسی عمیقتر و پرشورتر كه تا ا عماق وجودم و تا آسمان روحم به تو عشق میورزد و ترا میخواهد و ترا میجوید.

ای حسین، دردمندم، دلشكستهام، و احساس میكنم كه جز تو و را ه تو داروئی دیگر تسكین بخش قلب سوزانم نیست ... ای حسین! در كربلا، تو یكایك شهدا را در آغوش میكشید، میبوسیدی وداع میكردی، آیا ممكن است،‌ هنگامیكه من نیز به خاك و خون خود می غلطم، تو دست مهربان خود را بر قلب سوزان من بگذاری و عطش عشق مرا بتو و به خدای تو سیراب كنی؟

دوشنبه 29/9/1389 - 17:3
شهدا و دفاع مقدس

با من سخن بگو دوكوهه

اگر بپرسی دوكوهه كجاست چه جوابی بدهیم؟ بگویم دوكوهه پادگانی است در نزدیكی اندیمشك كه بسیجیها را در خود جای میداد و بعد سكوت كنیم؟ پس كاش نمیپرسدی كه دوكوهه كجاست چرا كه جواب گفتن به این سوال بدین سادگیها ممكن نیست. كاش تو خود در دوكوهه زیسته بودی كه دیگر نیازی به این سوال نبود. اگر آنچنان بود، شاید تو هم امروز با ما به دوكوهه میآمدی.

 

دوكوهه پادگانی است در نزدیكی اندیمشك كه سالهای سال با شهدا زیسته است با بسیجیها و از آنها روح گرفته است روحی جاودانه.

 

یك بار دیگر! سلام دوكوهه

 

قطارها دیگر در دوكوهه نمیایستند و بسیجیها از آن بیرون نمیریزند. قطارها دوكوهه را فراموش كردهاند. اما شهداء انسی دارند با دوكوهه كه مپرس.

 

میگویی نه؟ از حوض روبروی حسینیه حاج همت بپرس كه همه شهدای دوكوهه با آب آن وضو ساختهاند. در حاشیه اطراف حوض تابلوهایی هست كه به یاد شهدا روییدهاند اما الفت شهدا با این حوض نه فكر كنی كه به سبب تابلوهاست. من چه بگویم اینها سخنانی نیست كه بتوان گفت. تو خودت باید دریابی وگرنه چه جای سخن؟

 

ای دوكوهه، تو را با خدا چه عهدی بود كه از این كرامت برخوردار شدی و خاك زمین تو سجدهگاه یاران خمینی شد؟ و حال چه میكنی در فراق پیشانیهایشان كه سبب متصل ارض و سماء بود و آن نجواهای عاشقانه؟

سكوت كرده و دم برنمیآورد. ما كه میدانیم زمان بستر جاری عشق است تا انسانها را در خود به خدا برساند و حقیقت تمامی آنچه در زمان حدوث مییابد باقی است. پس از حسینیة حاج همت بخواه كه مهر سكوت را از لب برگیرد و با ما سخن بگوید.

 

حسینیه حاج همّت قلب دوكوهه است حیات دوكوهه از اینجا آغاز میشد و به همین جا باز میگشت. وقتی انسان عزادار است. قلب بیش از همه در رنج است و اصلاً رنج بردن را همه وجود از قلب میآموزند دوكوهه قطعهای از خاك كربلا است، اما در این میان حسینیه را قدری دیگر است. كسی میگفت: كاش حسینیه را زبانی بود تا با ما بگوید از آن سری كه میان او و كربلاست گفتم حسینیه را آن زبان هست. كو محرم اسرار؟ دوكوهه، خاك و آب و در و دیوارهایش، همة وجودش با حضور شهداء آن همه انس داشته است كه اكنون در این روزهای تنهایی جایی مغمومتر از آن نمییابی. دوكوهه مغموم است و در انتظار قیامت دلش برای شهدا تنگ شده است.

 

عالم محضر شهداست اما كو محرمی كه این حضور را دریابد و در برابر این خلأ ظاهری خود را نبازد؟

 

زمان میگذرد و مكان�?ها خروجی شكستند اما حقایق باقی هستند. شهید حاجیپور زنده است من و تو مردهایم. شهدا صدق و استقامت خویش را در آن عهد ازلی كه با خدا بسته بودند اثبات كردند.

 

كاش ما درخیل منتظران شهادت باشیم.

دوشنبه 29/9/1389 - 17:2
شهدا و دفاع مقدس

نوشته ای از شهید علم الهدی

من در سنگر هستم. دراین خانه محقّر. در این خانه فریاد و سكوت، فریاد عشق و سكوت، در این سرد و گرم، سردى زمستان و گرماى خون، در این خانه ساكن و پرجوش و خروش. سكون در كنار رودخانه و هیجان قلب و شور شهادت، خانه نمناك و شیرین ، كوچكى قبر و عظمت آسمان.

 

امشب پاس دارم. ساعت 1:39 چه شب باشكوهى! چه شب با شكوهى است! من به یاد انس على ابن ابیطالب با تاریكى شب و تنهایى او مى�?افتم. او با این آسمان پرستاره سخن مى�?گفت. سر در چاه نخلستان مى�?كرد و مى�?گریست. در همین تاریكى شب على برمى�?خاست و به نخلستان مى�?رفت. فاطمه وضو مى�?گرفت، پیامبر به سجده مى�?رفت و حسن و حسین به عبادت مى�?پرداختند.

 

این خانه كوچك است،این سنگر، این گودى در دل زمین، این گونى�?هاى بر هم تكیه داده شده پر از حرف است، فریاد است، غوغاست ... صداى پر محبت اصغر و حرف زدن آرام رضا و خوش زبانى منصور؛ بغض گلویم را گرفته، قطرات اشكم هدیه�?تان باد. تنهایى عمیق�?ترین لحظات زندگى یك انسان است.

 

خدایا این خانه�?كوچك را براى من مبارك گردان؛ در این چند روز با خاك انس گرفته�?ام، بوى خاك گرفته�?ام. حال مى�?فهمم كه على ابن ابیطالب چگونه مى�?فرماید: سجده�?هاى نماز، حركت اوّل خم شدن روى مهر، این معنا را مى�?دهد كه خاك بوده�?ایم، حركت دوّم این معنا را دارد كه از خاك برخاسته�?ایم، متولّد شدیم. حركت سوّم رفتن دوباره به خاك به این معناست كه دوباره به خاك برمى�?گردیم مرگ. و حركت چهارم به این معناست كه دوباره زنده مى�?شویم. حیات قیامت

 

امّا در این سنگر همیشه در كنار این خاكیم و خاك پناهگاهمان است. درون سنگر با خود سخن مى�?گویم. راستى چه خوب است از این فرصت استفاده كنم و با قرآن آشنا شوم. آیات خدا را بخوانم و بعد حفظ كنم و سپس زمزمه كنم و بعد شعار زندگى كنم. باشد تا این دل پر هیجان و طپش را آرامش دهد. و بعد با این براى خود توشه سازم و توشه را راهى سفرم گردانم و در انتظار شهادت بمانم و بمانم.

 

آیات جهاد را، شهادت، تقوى، ایمان، ایثار، اخلاص، عمل صالح ...همه را پیدا كنم و سنگر كلاس درسم باشد و میعادگاه ملاقتم با خدا شود. سنگرم محرابم گردد. سنگرم خانه امیدم شود و قبله دوّمم گردد. از فردا حتما بیشتر قرآن خواهم خواند.

 

در این خانه كوچك كه انتخاب كردم، روزها لحظات به گونه�?اى مى�?گذرد و شبها به گونه�?اى دیگر، روزها در تنهایى با خود سخن مى�?گویم و با دوستانم، در جمع در لحظاتى كه اسلحه را بر دوش دارم به فكر ذوالفقار مى�?افتم؛ به فكر دست ابوذر مى�?افتم و دست پر توان او .... خدایا این اسلحه را در دست من به سرنوشت آن شمشیرها نزدیك بگردان. گاهى این تصوّر غلط به ذهنم مى�?آید كه در یك تكرار به سر مى�?برم. یكنواختى و عادت را احساس مى�?كنم.

 

امّا زندگى در این خانه كوچك كه یك قلب پرتپش است؛ یك دل خاكى است در زمین خدا، در متن پاكى نمى�?تواند تكرار پذیر باشد؛ زیراكه لحظاتى با خدا سخن مى�?گویم و ساعاتى را با شهدا و زمانى به خود مى�?اندیشم و زمانى به خمینى روح خدا و به فضاى پر غوغاى راهپیمایى�?ها و زمانى لحظه�?اى هم. .. آرى ... تنهایى موهبتى است الهى و در تنهایى مى�?توان به خدا رسید.

 

روزها به فكر سربازان صدر اسلام و حماسه�?هاى آنها مى�?افتم: جنگ بدر، غزوه احد، غزوه خندق، خیبر،تبوك و....آنها چگونه جهاد كردند و ما چگونه مى�?توانیم به آنها نزدیك شویم. در این اندیشه�?ام كه قرآن درباره یاران پیامبر سخن مى�?گوید:

 

" مفحَمَّدٌ رَسولف اللّهف وَ الَّذینَ مَعَهف أَشفدّاءف عَلىَ الْكففّارف ..."

دوشنبه 29/9/1389 - 17:2
شهدا و دفاع مقدس

بعد از هزار و سیصد و چهل و چند سال، هیچ از خود پرسیده‌ای كه چرا اینان خود را «راهیان كربلا» نامیده‌اند، با این همه شیدایی و اشتیاق كه هنوز قافله سال شصت و یكم هجری قمری به بیابان كربلا نرسیده است.

مگر آنان سر مبارك امام عشق را بر فراز نیزه ندیده‌اند؟

مگر شفق را ندیده‌اند كه چه سان در خون نشسته است؟

مگر بوی خون را نشنیده‌اند؟ ... و بر علم‌هایشان نوشته‌اند: كفلفّ‌ اَرْضف كَربَلا و كفلفّ‌ یومف عاشورا!

مگر كربلا از سیطره زمان و مكان خارج است كه همه جا كربلا باشد و همه روزها عاشورا؟

مرا ببین كه در پیشگاه ولایت سخن از زمان و مكان می‌گویم! زمان و مكان نسبت است و برای آن كه از جوار مطلق، از بلندای اعراف بر عالم وجود می‌نگرد، این‌جا در پیشگاه ولایت، سخن از زمان و مكان گفتن نشانف بی‌خردی است.

كربلا قلب زمین است و عاشورا قلب زمان. یعنی اصلاً كربلا مطلق زمین است و عاشورا مطلق زمان، و راه‌های آسمان از این‌جا آغاز می‌شود؛ از این‌جا دروازه‌ای به عالم مطلق گشوده‌اند.

می‌پرسی كه از متناهی چگونه می‌توان راهی به سوی نامتناهی جفست؟ این سرّالاسرار خلقت است و گویی تقدیر این‌چنین رفته است كه اسرار، اگر چه به بهای سر باختن حسین علیه‌السلام، فاش شود.



**********

طرفه خراب‌آبادی است این سیاره زمین، كه از آن دروازه‌هایی به سوی نامتناهی گشوده‌اند: بیت‌الله، كلام‌الله و ... ثارالله.

اقمار منظومه شمسف ایمان را ببین! آن‌جا، در طواف بیت‌الله كه حصن ولایت است و حرم امن لااله‌الّا‌الله.

آن‌جا سایه بیت‌المعمور است و زمین و آسمان در این ناكجا آباد به هم می‌پیوندند؛ یعنی از آن‌جا، فراتر از نسبت ها، دروازه‌ای به عالم اطلاق گشوده است و ولی مطلق باید از این باب پای به عالم خاك گذارد؛ یعنی علی علیه‌السلام باید در خاك كعبه متولد شود.

امام روح قبله و باطن بیت‌الله است، اما وا‌اسفا كه ظاهرگرایان از كعبه نیز تنها سنگ‌های آن را می‌پرستند.

طرفه خراب‌آبادی است این سیاره زمین ... كه در طواف شمس به سفری آسمانی می‌رود، هیچ از خود پرسیده‌ای كه بر گرد آن طواف می‌كند و شمسف شمس را نیز شمسی دیگر؛

و همه در طواف شمسف عشق، مشكات نخستین، ولی مطلق.

آه ... دریافتم؛ مقصد این سفر آسمانی تویی.

مقصد تویی و آنان تو را رها كرده‌اند و بر گرد دیوارهایی سنگی می‌چرخند!

ای هم‌سفر این‌جا حیرت‌كده عقل است، بر گفردة زمین،

در سفری آسمانی با كهكشان‌ها، در سفری آسمانی كه مقصدش با اوست؛

سفری از ظاهر به باطن،

از بیرون به درون.



**********

جلوه ایمان در چشم آسمانیان نور است، و كفر تاریكی. یعنی كه زمین در چشم آسمانیان، آسمانی دیگر است كه سراج منیرش انسان كامل است و تقدیر آسمان ها - با همه ‌آن عظمت كه شنیده‌ای - در این سیاره خاك تعین می‌یابد. مگر نه این‌كه خلیفه خدا این‌جاست؟

عجبا! روح خدا در خاك تعلق یافته است تا انسان خلق شود.

مگر چیست این خاك، كه شایسته تعلق روح است؛ آن روح آسمانی، آیینه‌دار طلعتف یار؟

خاك تمثیل فقر است و عبودیت، و آن تعلق یعنی كه غنای مطلق در فقر است، و ولایت در عبودیت؛

و ما خَلَقْتف الْجفنَّ و الْافنْسَ افلّا لفیعْبفدون.

پس چون پیشانی بر خاك افتد، كار جهان به سر انجام می‌رسد و سفر آسمانی زمین به مقصد می‌انجامد و ففلكف خلقت بر ساحل آرام ابدیت لنگر می‌اندازد ...

بر كرانه بی‌كران دارالقرار،

عفنْدَ مَلیكف مفقْتَدفر.

اكنون سر بردار و بنشین و تشهد بخوان، كه هنگام تأمل در مقام شهود است؛ ای هم‌نشین شاهدان!

ذلفكَ یوْمف الْخفلود، در جنت بقای بعد از فنا.

السلام علیك ایها‌ النبی ... آه دریافتم، پس غایت نماز نیز تویی!

ای مقصد سفر آسمانی،

ای روح قبله، ای مجمع جمیع آن‌چه سزاوار حمد است،

پس غایت نماز تویی!


**********

سرّالاسرار خلقت این سخن است: فَاَحْبَبْتف َان فاعْرَفْ

اما طلعت شمس باید كه از افق شب باشد،

و یوم الدین از افق لیله القدر،

و نور از افق ظلمت، و عشق از افق هجران، یعنی كه باید در عصری ظاهر شود كه فرعون داعیه «اَنَا َربّفكفمف اَلْاَعْلی» سر داده باشد،

و محمد در عصری كه ابوجهل كلیددار خانه‌ خدا باشد،

و كعبه، خانه‌ توحید، در تملیك بت‌ها،

آه از شفق ... و سرخی شفق، آن‌گاه كه روز به شب می‌رسد و خورشیدف حق در افق خونین عاشورا غروب می‌كند و ... شب آغاز می‌شود!

اما دل به تقدیر بسپار،

شب غشوه‌ای است كه اختران امامت‌ را ظاهر كند.

این سرّالاسرار خلقت است و گویی تقدیر این‌چنین رفته است كه اسرار فاش شود، اگر چه به بهای سر باختن حسین علیه السلام.

بگذار فاش گفته شود كه آن كه مسجود ملائكه است حسین است و آدم را ملائك از آن حیث كه واسطه‌ خلقت حسین است، سجده كردند؛

و این سجده‌ای ازلی است؛ میزان حق،

كه ابلیس را از صف ملائكه طرد می‌كند.

یعنی كه فطرت عالم بر حفبّ حسین و ولایت او شهادت می‌دهد،

و آن پیمان ازلی - اَلَسْتف بفرَبَّكفمْ قالوا بَلی - عهدی است،

كه خلقت از بنی‌آدم بر حبّ حسین و یاری او ستانده است.

«خون» با حسین پیمان «ریختن» بسته است، «سر» با حسین پیمانف «باختن».

دل تو عرصه ازلی خلقت است.

گوش كن كه چه خوش ترّنمی دارد در تپیدن: حسین، حسین، حسین، حسین،

نمی تپد، بل حسین حسین می‌كند.

كجاست آن كه زنجیر جاذبه خاك را از پای اراده‌اش بگشاید و هجرت كند،

از خود و بستگی‌هایش،

تا از زمان و مكان فراتر رود و خود را به قافله سال شصت و یكم هجری برساند و در ركاب امام عشق به شهادت رسد؟

و از آن پس دیگر، این باد نیست كه بر تو می‌وزد،

این تویی كه بر باد می‌وزی.

و از آن پس دیگر، آن تویی كه بر زمان می‌گذری،

و آن تویی كه مكان را تشرّف حضور می‌بخشی.

یعنی نه این‌چنین است كه كربلا شهری در میان شهرها باشد،

و عاشورا روزی در میان روزها؛

زمین سراسر پهن دشت كربلاست و كربلا ما را به خود فرا می‌خواند.

كربلا ما را به خود فرا می‌خواند.

آری، پیروزی با ماست، چرا با ماست.

كربلا ما را به خود فرا می‌خواند و آن‌سوی‌تر، «قدس» است در اسارت «شیطان» ...

و راه از كربلا می‌گذرد.

این همه را در متن تاریخ بنگر، مبادا غافل شوی و بیانگاری كه زمان بر تو وفا خواهد كرد و نخواهی مرد؛ نه، زمان بر هیچ كس وفا نمی‌كند، اما با این همه، زمان بر عاشورا مانده است و تو چه امروز و چه دیروز و چه هزار سال دیگر، یا باید كه در قبیله شیطان داخل شوی و به لشگر یزید بپیوندی، و اگر نه، مرد باشی و در خیل اصحاب حسین علیه السلام، پنجه در پنجه ظلم درافكنی و تا پای خون و جان بایستی.

كربلا ما را به خود فرا می‌خواند و دل‌های مشتاق، همچون كبوتران جَلدف حرم در هوای كربلا پر می‌كشند. گوش كن! به ندای دلت گوش كن كه حسین حسین می‌كند و اگر تو كربلایی هستی و سینه‌ات فراخنای آسمان كربلاست و تنت قفسف تنگ نام و ننگ و خور و خواب را نمی‌پذیرد، به قبله‌گاه جبهه رو كن و اگر نه، بمان و ننگف ماندن را بپذیر؛ و بدان كه آبف مانده را مرداب می‌خوانند.

اما اینان كبوتران جَلدف حرم عشقند و حرم عشق كربلاست. چگونه در بند خاك بماند آن كه پرواز آموخته است و راه كربلا را می‌شناسد؟ و چگونه از جان نگذرد آن كس كه می‌داند جان، بهای دیدار است؟

ای جوانمرد بگو كه از كدام قبیله‌ای!

اینجا نور راه كربلا می‌پوید و آن سوی‌تر، دجله و فرات است كه هنوز آبشخور گرگان گرسنه‌ای است كه آب را بر كربلاییان بسته‌اند و در افق دور، قدس است در اسارت شیطان. ای جوانمرد، بگو كه از كدامین قبیله‌ای!

و راستی كه راه قدس از كربلا می‌گذرد. «راه قدس از كربلا می‌گذرد» یعنی آماده باش تا پای خون و جان. جمجمه‌ات را به خدا بسپار و دندان صبر بر جگر بگذار و مردانه در صف مردان كربلایی بایست تا گرگان گرسنه یزیدی پیكر حق را مفثله نكنند. و یزید مظهر ظلم و ناجوانمردی و نام و ننگ و خشم و شهوت در تمامی طول تاریخ است، همان‌گونه كه همواره، در تاریخ، صلای «هل من ناصر» امام عشق از جانب كربلا به گوش می‌رسد. و تو ای جوانمرد، بگو كه از كدامین قبیله‌ای!

این‌جا قافله نور راه كربلا می‌پوید و آن سوی تر، دجله و فرات است كه هنوز آبشخور گرگان گرسنه‌ای است كه آب را بر كربلاییان بسته‌اند و ... در افق دور، قدس است در اسارت شیطان. و تو ای جوانمرد، بگو كه از كدامین قبیله‌ای!
دوشنبه 29/9/1389 - 17:1
شعر و قطعات ادبی

اتل‌ متل‌ یه‌ باغچه‌

یه‌ باغچة‌ پر از گل‌

پر از صدای‌ گنجشك‌

پر از صدای‌ بلبل‌

 

اتل‌ متل‌ یه‌ بابا

یه‌ بابای‌ مهربون‌

براسعیده‌ بابا

برا گلها باغبون‌

 

پیش‌ گلها نشسته‌

كنارش‌ هم‌ سعیده‌

بابا داره‌ به‌ دختر

باغبونی‌ یادمیده‌

 

«به‌ اون‌ میگن‌ نسترن‌

این‌ نهال‌ اناره‌

خیلی‌ مواظبش‌ باش‌

تا كه‌ ثمر بیاره‌

 

اینكه‌ بیخ‌ دیواره‌

اسمش‌ درخت‌ تاكه‌

اینم‌ كود گیاهی‌

براقوّت‌ خاكه‌

 

به‌ اون‌ میگن‌ گل‌ سرخ‌

به‌ این‌ میگن‌ گل‌ یاس‌

همون‌ كه‌ زیباترین‌

گل‌ باغچه‌ باباس‌

 

بعداً كنار یاسَم‌

یك‌ گل‌ خوشگل‌ بكار

حالا باغ‌ و آب‌ می‌دیم‌

شیلنگ‌ آب‌ رو بیار»

 

سعیده‌ با خنده‌ گفت‌:

چه‌ باغچه‌ قشنگی‌

بابا پیش‌ خودش‌ گفت‌:

چه‌ دختر زرنگی‌

 

وقتی‌ تو باغبونی‌

دختر عین‌ بابا شد

جنگ‌ شد و بابا جونش‌

راهی‌ جبهه‌ها شد

 

سعیده‌ با خودش‌ گفت‌:

حالا برای‌ گلها

منم‌ كه‌ باغبونم‌

منم‌ به‌ جای‌ بابا

 

حیاط‌ُ جارو می‌كرد

باغ‌ گل‌ُ آب‌ میداد

به‌ این‌ امید كه‌ روزی‌

بابا به‌ خونه‌ می‌آد

 

سالها گذشت‌ از اون‌ روز

ولی‌ بابا نیومد

یه‌ روز بلند شد از خواب‌

باغچه‌ رو دید و جیغ‌ زد

 

چرا باغچه‌ بابا

یكدفعه‌ افسرده‌ شد

گلهای‌ ناز باغچه‌

یك‌ شبه‌ پژمرده‌ شد

 

روزها و هفته‌ ها

از پی‌ هم‌ می‌رسید

ولی‌ باغچه‌ بابا

رنگ‌ شادی‌ رو ندید

 

یه‌ روز آفتابی‌

وفتی‌ بلند شد از خواب‌

رفت‌ به‌ كنار باغچه‌

رو شو بشوره‌ با آب‌

 

با اینكه‌ از اون‌ گلها

نبود هیچی‌ نشونه‌

بوی‌ یاس‌ و گل‌ سرخ‌

پیچیده‌ بود تو خونه‌

 

یهو دلش‌ شور افتاد

زنگ‌ خونه‌ صدا كرد

مادرش‌ از تو اتاق‌

دویدُ در رو واكرد

 

پشت‌ در خونشون‌

مرد غریبه‌ای‌ دید

بعدش‌ صدای‌ جیغ‌ِ

مامان‌ جونش‌ رو شنید

 

«بیا بیا دخترم‌

باید شیرینی‌ بدیم‌

بابات‌ اومد از سفر

بریم‌ خوش‌ آمد بگیم‌»

 

بیرون‌ دوید از خونه‌

اما بابا رو ندید

ولی‌ بوی‌ گل‌ یاس‌

با گل‌ سرخ‌ُ شنید

 

چشمها رو بر هم‌ گذاشت‌

بو كشید و بو كشید

ردّ بو رو گرفت‌ُ

به‌ دنبال‌ گل‌ دوید

 

رسیدش‌ به‌ جائیكه‌

مست‌ بوی‌ گل‌ شدش‌

كنار جسم‌ سختی‌

گیج‌ شدُ افتادش‌

 

وقتی‌ چشمها رو واكرد

عكس‌ بابا جون‌ رو دید

نفهمیدش‌ چطور شد

روی‌ عكس‌ اون‌ پرید

 

انگاری‌ كه‌ زیر عكس‌

یه‌ جعبه‌ از جنس‌ چوب‌

گذاشتن‌ و توی‌ اون‌

پُره‌ ز گلهای‌ خوب‌

 

دلش‌ به‌ تاپ‌ تاپ‌ افتاد

خیلی‌ تند و خیلی‌ زود

در جعبه‌ رو واكرد

بابا توی‌ جعبه‌ بود

 

مات‌ شد و خیره‌ شد

یواشی‌ گفت‌: «بابا جون‌

چشمها تو واكن‌ بابا

پژمرده‌ای‌ باغبون‌»

 

دیدش‌ كه‌ از سینة‌

بابا عطر یاس‌ می‌آد

دست‌ و پای‌ لِه‌ شده‌ اش‌

بوی‌ گل‌ سرخ‌ میداد

 

شاید همون‌ وقتیكه‌

تیر توی‌ سینه‌اش‌ خورد

یاس‌ سفید تو باغچه‌

افسرده‌ گشت‌ و پژمرد

 

شاید وقتیكه‌ تانكها

رفتند رو پا و دستش‌

گل‌ سرخ‌ تو باغچه‌

پرپر شد و شكستش‌

 

جیغ‌ زد و ناله‌ زد

كنار باباجون‌ داد

بابا جونو صدا زد

جنازه‌ رو تكون‌ داد

 

«بابا بیا و ببین‌

یاس‌ تو پژمرده‌ شد

گل‌ سرخ‌ تو باغچه‌

شكست‌ و افسرده‌ شد

 

یهو صدایی‌ شنید:

«دختركم‌ سعیده‌

بابا قبل‌ شهادت‌

حرف‌ تو رو شنیده‌

 

ناله‌ نكن‌ دخترم‌

گریه‌ و زاری‌ بسه‌

اینو بگیر عزیزم‌

بذر گل‌ نرگِسه‌

 

تو نامه‌ آخرش‌

برات‌ نوشته‌ بابا

اینو بكار تو باغچه‌

جای‌ تموم‌ گلها»

 

بذر گل‌ نرگس‌ُ

محكم‌ گرفت‌ تو دستش‌

با گریه‌ و با ناله‌

بسوی‌ باغچه‌ رفتش‌

 

با صد هزاران‌ امید

كه‌ توی‌ سینه‌اش‌ داشت‌

بذر گل‌ نرگس‌ُ

بردُ توی‌ باغچه‌ كاشت‌

 

روزها می‌شست‌ كنارش‌

گریه‌ می‌كرد پای‌ اون‌

زبون‌ گرفته‌ وهی‌

صدا می‌زد: «بابا جون‌»

 

تا اینكه‌ توی‌ باغچه‌

جای‌ تموم‌ گلها

یك‌ گل‌ نرگس‌ اومد

یك‌ گل‌ ناز و زیبا

 

حالا توی‌ این‌ خونه‌

یگ‌ گل‌ نرگس‌ هستش‌

هرچی‌ گل‌ پرپره‌

فدای‌ چشم‌ مستش‌

دوشنبه 29/9/1389 - 17:0
شهدا و دفاع مقدس

فصل اول: هجرت عظیم

راوی

در سنه چهل و نهم هجرت، ‌هنگام شهادت امام حسن مجتبی، ‌دیگر رویای صادقه پیامبر صدق به تمامی تعبیر یافته بود و منبر رسول خدا، یعنی كرسی خلافت انسان كامل، اریكه ای بود كه بوزینگان بر آن بالا و پایین می‏رفتند. روز بعثت به شام هزار ماهه سلطنت بنی امیه پایان می‏گرفت و غشوه تاریك شب، پهنه ای بود تا نور اختران امامت را ظاهر كند، و این است رسم جهان: روز به شب می‏رسد و شب به روز. آه از سرخی شفقی كه روز را به شب می‏رساند!

بخوان قل اعوذ برب الفلق، كه این سرخی ازخون فرزند رسول خدا، حسین بن علی رنگ گرفته است و امام حسن مجتبی نیز با زهری به شهادت رسید كه از انبان دغل بازی معاویة بن ابوسفیان بیرون آمده بود، اگر چه به دست «جعده» دختر «اشعث بی قیس»

آه از سرخی شفقی كه روز را به شب می‏رساند وآه از دهر آنگاه كه بر مراد سِفلگان می‏چرخد !

نیم قرنی بیش از حجة الوداع نگذشته است و هستند هنوز ده‌ها‌ تن از صحابه ای كه در غدیر خم دست علی را در دست پیامبر خدا دیده اند و سخن او را شنیده، كه: من كنت مولاه فهذا علی مولاه...

اما چشمه‌ها‌ كور شده اند و آینه‌ها‌ راغبار گرفته است. بادهای مسموم نهال‌ها‌ را شكسته اند وشكوفه‌ها‌ را فروریخته اند و آتش صاعقه را در همه وسعت بیشه زار گسترده اند. آفتاب، محجوب ابرهای سیاه است وآن دود سنگینی كه آسمان را از چشم زمین پوشانده... و دشت، ‌جولانگاه گرگ‌ها‌ی گرسنه ای است كه رمه را بی چوپان یافته اند. عجب تمثیلی است این كه علی مولود كعبه است... یعنی باطن قبله را در امام پیداكن ! اما ظاهرگرایان از كعبه نیز تنها سنگهایش را می‏پرستند. تمامیت دین به امامت است، اما امام تنها مانده و فرزندان امیه از كرسی خلافت انسان كامل تختی برای پادشاهی خود ساخته اند. نیم قرنی بیش از حجة‌الوداع و شهادت آخرین رسول خدا نگذشته، آتش جاهلیت كه د رزیر خاكستر ظواهر پنهان مانده بود بار دیگر زبانه كشید و جنات بهشتی لااله الا الله را در خود سوزاند. جسم بی روح جمعه و جماعت همه آن چیزی بود كه از حقیقت دین برجای مانده بود، اگرچه امام جماعت این مساجد «ولید»، ‌ برادر مادری خلیفه سوم باشد كه از جانب وی حاكم كوفه بود؛ بامدادان مست به مسجد رود و نماز صبح راسه ركعت بخواند و سپس به مردم بگوید: «اگر می‏خواهید ركعتی چند نیز بر آن بیفزایم !»... اما عدالت كه باطن شریعت است و زمین و زمان بدان پابرجاست، گوشه انزوا گرفته باشد. نه عجب اگر در شهر كوران خورشید را دشنام دهند وتاریكی را پرستش كنند ! آنگاه كه دنیا پرستان كور والی حكومت اسلام شوند، كاربدینجا می‏رسد كه در مسجد‌ها‌یی كه ظاهر آن را بر مذاق ظاهر گرایان آراسته اند، درتعقیب فرایض، علی را دشنام می‏دهند؛ واین رسم فریبكاران است: ‌نام محمد را بر مأذنه‌ها‌ می‏برند، اما جان او را كه علی است، دشنام می‏دهند. تقدیر اینچنین رفته بود كه شب حاكمیت ظلم و فساد با شفق عاشورا آغاز شود و سرخی این شفق، خون فرزندان رسول خدا باشد. جاهلیت بلد میتی است كه درخاك آن جز شجره زقوم ریشه نمی‏گیرد. اگرنبود كویر مرده دلهای جاهلی، شجره خبیثه امویان كجا می‏توانست سایه جهنمی حاكمیت خویش را بر جامعه اسلام بگستراند؟

جاهلیت ریشه در درون دارد واگر آن مشرك بت پرست كه در درون آدمی است ایمان نیاورد، ‌ چه سود كه بر زبان لا اله الاالله براند ؟ آنگاه جانب عدل و باطن قبله را رها می‏كند و خانه كعبه را عوض از صنمی سنگی می‏گیرد كه روزی پنج بار در برابرش خم و راست شود و سالی چند روز گرداگردش طواف كند... آیا فرزندان ابوسفیان كه به حقیقت ایمان نیاورده بودند، همواره فرصتی می‏جستند كه انتقام «بدر» را از تیره بنی‌ها‌شم باز ستانند ؟ اگر اینچنین باشد چه زود آن فرصت بدست آمد !آیا خلافت، ‌مسند خلیفة اللهی انسان كامل است در خدمت اقامه عدل و استقرار حق، یا اریكه قدرت دنیاپرستان دغل باز است كه چون میراثی از پدران به فرزندان منتقل شود ؟ چه رفته بود برامت محمد (ص)‌كه نیم قرن بعد از رحلت او، زنازاده دغل باز ملحدی چون یزید بن معاویه برآنان حاكم شود؟ مگر نه اینكه خدا فرموده است: ‌ان الله لایغیر ما بقوم حیت یغیروا ما بانفسهم؟ چه بود آن تغییر انفسی كه این امت را سزاوار چنین فرجامی ساخته بود ؟... معاویة بن ابی سفیان كه این رجعت انفسی را با عقل شیطانی خویش به خوبی دریافته بود، آنچه را كه در نهان داشت آشكار كرد و یزید رابه جانشینی خویش برگزید و از آن دیار مردگان، جولانگاه كفتارها و لاشخورهای مرده خوار، سخنی به اعتراض برنخاست. اینجا دیگر سخن از خلیفة اللهی و حكومت عدل نیست، سخن از شیخوخیت موروثی قبیله ای است كه بعد از مرگ پدر به فرزند ارشد می‏رسد. از كوخ كاهگلی پیامبر اكرم‌(ص) تا كاخ خضرای معاویه، ‌از دنیا تا آخرت فاصله بود... با این همه، اگر پنجاه سال پس از آن بدعت نخستین در سقیفه بنی ساعده، این بدعت تازه پدید نمی‏آمد، كار هرگز بدانجا نمی‏رسید كه خورشید تاریخ در شفق سرخ عاشورا غروب كند وخون خدا بریزد.... اما دل به تقدیر بسپار كه رسم جهان این است ! ساحل را دیده ای كه چگونه در آیینه آب وارونه انعكاس یافته است ؟ سر آنكه دهر بر مراد سفلگان می‏چرخد این است كه دنیا وارونه آخرت است.

عجبا! «مروان بن حكم بن عاص» كه پیامبر خدا درباره پدرش فرمود: لعنك الله ولعن ما فی صلبك ـ لعنت خدا بر تو و آن كه در صلب توست ـ اكنون به امر معاویه از مردم مدینه برای یزید بیعت می‏گیرد. عجبا، كار امت محمد به كجا كشیده است ! مروان بن حكم به دروغ می‏گوید: ‌«معاویه در این كار بر سنت ابوبكر رفته است»‌. و تنها واكنشی كه این سخن در مسجد مدینه بر می‏انگیزد این است كه «عبدالرحمن بن ابی بكر» فریاد می‏كند: «دروغ می‏گویی! ابوبكر فرزندان و خویشاوندان خود را كنار گذاشت و مردی از بنی عدی را به زمامداری مسلمانان برانگیخت.».... ودیگر هیچ.مروان بن حكم در برابراین سخن چه بگوید ؟

مورخی كه این سخن را از او نقل كرده ایم نوشته است:

نه عجب اگر مروان بن حكم بن عاص در آنچنان جمعی دروغی اینچنین بگوید، چرا كه در آن روز چهل سال بیش از مرگ ابوبكر می‏گذشت و مردمی كه مروان برای آنان سخن می‏گفت در آن روز یا به دنیا نیامده و یا كودكانی نوخاسته بودند كه در این باره چیزی به خاطر نداشتند...

 

راوی

آیا آنان نمی‏دانستند كه خلافت امتیازی موروثی نیست كه از پدر به فرزند ارشد انتقال یابد ؟ غبار غفلت بر همه چیز فرو می‏نشیند و آیینه‌ها‌ی طلعت نور كور می‏شوند و رفته رفته یاد خورشید نیز از خاطره‌ها‌ می‏رود، ونه عجب اگر در دیار كوران بوزینگان را انسان بینگارند ! اكثریت كامل مردم سنه شصت و یكم هجری قمری كسانی بودند كه در دوره عثمان به دنیا آمده، در پایان عهد علی رشد یافته بودند. اكنون در دوره معاویه، اینان حتی ازتاریخچه زمامداری معاویه در دمشق خاطره ای روشن نداشتند. معاویة‌ ابن بی سفیان ولایت شام را از خلیفه اول گرفته بود واكنون نزدیك به چهل سال ازآن روزها می‏گذشت.

دركتاب «پس از پنجاه سال» در این باره آمده است:

پنجاه ساله‌ها‌ی این نسل پیغمبر را ندیده بودند و شصت ساله‌ها‌ هنگام مرگ وی ده ساله بودند. از آنان كه پیامبر را دیده و صحبت او را دریافته بودند، چند تنی باقی بود كه دركوفه، مدینه، مكه و یا دمشق به سر می‏بردند... اكثریت مردم، به خصوص طبقه جوان كه چرخ فعالیت اجتماع را به حركت درمی آورد یعنی آنان كه سال عمرشان بین بیست و پنج تا سی و پنج بود، آنچه از نظام اسلامی پیش چشم داشتند، ‌حكومتی بود كه «مغیرة بن شعبه»‌، «سعید بن عاص»، «‌ولید»، «عمروبن سعید» و دیگر اشراف زاده‌ها‌ی قریش اداره می‏كردند، ‌مردمانی فاسق، ‌ ستمكار، مال اندوز، تجمل دوست و از همه بدتر نژادپرست. این نسل تاخود و محیط خود را شناخته بود، حاكمان بی رحمی برخود می‏دید كه هر مخالفی را می‏كشتند و یا به زندان می‏افكندند... آشنایی مردم این سرزمین با طرز تفكر همسایگان و راه یافتن بحثهای فلسفی در حلقه‌ها‌ی مسجد‌ها‌ راه را برای گریز از مسئولیتهای دینی فراخ تر می‏كرد... { و بالاخره، } هر اندازه مسلمانان از عصر پیامبر دور می‏شدند، خویها و خصلتهای مسلمانی را بیشتر فراموش می‏كردند و سیرتهای عصر جاهلی به تدریج بین آنان زنده می‏شد: ‌برتری فروشی نژادی، گذشته خود را فرایاد رقیبان خود آوردن، روی در روی ایستادن تیره‌ها‌ و قبیله‌ها‌ به خاطر تعصب‌ها‌ی نژادی و كینه كشی از یكدیگر...

یك سال پیش از آنكه معاویه بمیرد، حضرت حسین بی علی در ایام حج بنی‌ها‌شم را از مردان و زنان و موالیان آنها، ‌پسر خواندگان و هم پیمانانشان و نیز آشنایان، ‌انصار و اهل بیت خویش را گرد آوردند و آنگاه رسولانی اعزام داشتند كه: «یك نفر از اصحاب رسول خدا را كه معروف به زهد و صلاح و عبادت است فرومگذارید، مگر آنكه همه آنها را در سرزمین مِنی نزد من گرد آورید.» در سرزمین مِنی، در خیمه بزرگ وافراشته آن حضرت، دویست نفر از اصحاب رسول خدا كه هنوز حیات داشتند و پانصد نفر از تابعین گرد آمدند. پس حسین بن علی در میان آنان به پا خاست و پس از حمد و ثنای خدا فرمود: «این طاغی با ما و شیعیان ما آن كرد كه شما دیده اید ودانسته اید و شاهدید... اینك من با شما سخنی دارم كه اگر بر صدق آن باور دارید مرا تصدیق كنید واگر نه، تكذیب؛ واز شما به حقی كه خدا را و رسول خدا را بر شماست و به قرابتی كه با رسول شما دارم، می‏خواهم كه این مقام و مجلس را و آنچه از من شنیده اید، به شهرهای خویش بازبرید ودر میان قبایل و عشایر وامانتداران و موثقین خویش بازگو كنید و آنان را به حقی كه برای ما اهل بیت می‏شناسید دعوت كنید كه من می‏ترسم این امر فراموش شود وحق از میان برود و باطل غلبه یابد... و الله متم  نوره و لو كره الكافرون ـ اگر چه خداوند تحقق نور خویش را هر چند كافران نخواهند، ‌به اتمام می‏رساند.» آنگاه همه آیاتی را كه در شأن اهل بیت نازل شده است فرا خواند و تفسیركرد و از گفتار رسول خدا نیز آنچه را كه در شأن ایشان بود سخنی فرو مگذاشت مگر آنكه روایت كرد و بر این همه، سخنی نبود مگر آنكه صحابه رسول خدا می‏گفتند: «اللهم نعم، آری خدایا ما این همه را شنیده ایم و بر آن  شهادت می‏دهیم.» و تابعین نیز می‏گفتند، «‌آفریدگارا، ما نیز این سخنان را از صحابه ای كه مورد وثوق و مؤتمن ما بوده اند شنیده ایم.»

«سلیم بن قیس هلالی كوفی» می‏گوید: «واز جمله آن مناشدات این بود كه پرسید: خدا را، مگر نه اینكه علی بن ابی طالب برادر رسول خدا بود و آنگاه كه او بین اصحابش عقد اخوت می‏بست، ‌او را برادر خویش قرار داد و گفت: انت اخی و انا اخوك فی الدنیا و الاخرةـ تو برادر من هستی و من نیز برادر تو در دنیا و آخرت. آنان حسین بن علی را تصدیق كردند و گفتند: ‌اللهم نعم.»...

«خدا را، مگر نه اینكه رسول خدا او را در روز غدیر خم نصب فرمود و بر ولایت امر ندا درداد و گفت كه این سخن  مرا شاهدین برای غایبین بازگو كنند؟ گفتند: اللهم نعم. آفریدگارا، ‌آری.»

«و باز حسین بن علی پرسید: خدا را، مگر نه اینكه رسول خدا می‏گفت هر كه می‏پندارد كه مرا دوست می‏دارد وعلی را مبغوض، بداند كه دروغ می‏گوید ؟‌ و از میان جمع كسی پرسید: ‌یا رسول الله و كیف ذلك ـ چگونه این تلازم وجود دارد ؟‌ـ و رسول خدا جواب گفت: زیرا كه علی از من است و من از او هستم؛ هر آنكه حب او را در دل دارد، ‌به حقیقت من را دوست می‏دارد و آن كه مرا دوست می‏دارد، به حقیقت حب خدا در دل اوست و آنكه با علی بغض می‏ورزد، به حقیقت مرا مبغوض داشته است و آنكه بامن بغض ورزد، به حقیقت بغض خدا راست كه در دل دارد. و آنها گفتند: ‌آری آفریدگارا، شنیده ایم و بر آن شهادت می‏دهیم. و بر همین پیمان، ‌پیمانی كه با حسین بن علی بسته بودند پراكنده شدند تا این همه را در میان قبایل و عشایر و امانتداران وموثقین خویش بازگوكنند.»

یك سال بعد معاویه مرد و یزید سلطنت خویش را از مردم بیعت گرفت.

 

راوی

كجا رفتند آن تابعین و صحابه ای كه با حسین بن علی در مِنی بر ادای امانت، ‌ پیمان تبلیغ بستند ؟ آیا این هفتصد تن حق این مناشدات را آنگونه كه با حسین عهد بسته بودند، در شهرها و در میان قبایل خویش ادا كرده اند ؟ اگر اینچنین بوده، ‌ پس آن احرار حق پرست كجا رفته اند ؟ آیا در میان آن فراموشیان عالم اموات جز آن هفتاد و چند تن، زنده ای نمانده است كه امام را پاسخ دهد ؟‌ آیا جز آن هفتاد وچند تن در آن دیار، ‌مردی كه مردانه بر حق پای فشرد باقی نمانده است ؟

معاویه در شب نیمه رجب سال شصتم هجری مرد و خلافت مسلمین همچون میراثی قبیله ای به فرزند ارشدش یزید بن معاویه انتقال یافت. او «ولید بن عتبه بن ابی سفیان» را كه از جانب معاویه حاكم مدینه بود مأمور داشت تا برای او از حسین بن علی «عبدالله بن عمر» و «عبد الله بن زبیر» بیعت بگیرد. «ابن شهرآشوب»‌ نام «عبدالرحمن بن ابی بكر»‌ را نیز بر این نامها افزوده است. حال آنكه در منابع دیگر، نامی از او به میان نیامده.

عمربن خطاب و زبیر دو تن از مشهورترین صحابه رسول خدا بودند، اما سرپیچی فرزندان آنان از بیعت با یزید نه از آن جهت بود كه دو داعیه دار حق و عدالت باشند؛ اگر اینچنین بود، ‌می بایست كه در وقایع بعد، آن دو را دركنار حسین بن علی بیابیم. اما عبدالله بن عمر و عبدالله بن زبیر هیچ یك نگران عدالت و انحراف خلافت از مسیر حقه خویش نبودند؛ آن دو داعیه دار نفس خویش بودند، و امام نیز با آگاهی از این حقیقت، حتی برای لحظه ای با آنان در یك جبهه واحد قرار نگرفت، حال آنكه عقل ظاهری اینچنین حكم می‏كند كه امام حسین برای مبارزه با یزید، مخالفین سیاسی او را در خیمه حمایت خویش گرد‌آورد... و آنان كه عقل شیطانی معاویه و شیوه‌ها‌ی سیاسی او را می‏ستودند، پر روشن است كه حسین بن علی رانیز همانند پدرش به باد سرزنش خواهند گرفت. اما چه باك، سرزنش و یا ستایش اصحاب زمانه ما را به چه كار می‏آید ؟ اگر راه روشن سید الشهدا به اینچنین شائبه‌ها‌یی ازشرك آلوده می‏شد، چگونه می‏توانست باز هم طلایه دار همه مبارزات حق طلبی در طول تاریخ باقی بماند ؟ ولید بن عتبه كه از جانب فرزند خلیفه دوم اضطرابی نداشت، كار را بر او چندان سخت نگرفت. تقاعد عبدالله بن عمر نمی‏توانست خطرناك باشد، چرا كه او با علی بن ابی طالب نیز بیعت نكرده بود... اما عبدالله پسر زبیر، او از آن جربزه شیطانی كه برای فتنه انگیزی لازم است بهره مند بود، ‌اگر چه او هم داعیه دار حق و عدالت نبود و برای كسب قدرت مبارزه می‏كرد. مورخین درباره ولید بن عتبه گفته اند كه او دوستدار عافیت و سلامت بود و از جنگ پرهیز داشت و بر مقام و منزلت امام حسین بیش از آن واقف بود كه بتواند با ایشان آنچنان رفتار كند كه یزید بن معاویه می‏خواست، یزید نیز ولایت مدینه را به جای او به «عمرو بن سعید بن عاص» سپرد. عبدالله بن زبیر شب شنبه، بیست و هفتم رجب، از مدینه گریخت و هر چند ولید مردی از بنی امیه راهمراه با هشتاد سوار درتعقیب او گسیل داشت، اما عبد الله توانست كه از راه‌ها‌ی غیر متعارف خود را به مكه برساند و از بیعت با یزید سر باز زند.

 

عبد الله بن زبیر كه بود؟

عبد الله فرزند زبیر و «اسماء» ( دختر ابوبكر‌، خواهر زاده عایشه»‌است و عایشه در میان اقوام  و عشیره خویش عبدالله را بیش ازهمه دوست می‏داشت. هم او بود كه در جنگ جمل عایشه را از مراجعت بازداشت و باز هم اوبود كه زبیر (پدرخویش ) را به وادی تاریك و نا امن دشمنی با علی بن ابی طالب كشاند... حسین بن علی، آنچنان كه می‏دانیم، برای حفظ حرمت حرم امن خدا ازمكه خارج شد، اما عبدالله بن زبیر، بالعكس، از خانه كعبه مأمنی برای جان خویش ساخته بود. یزید بن معاویه هرچند برای كشتن عبدالله بن زبیر خانه كعبه را ویران كرد و به آتش كشاند، اما نتوانست عبدالله را از بین ببرد و یا او را به بیعت باخویش وادار كند. عبدالله تا سال هفتاد و دوم هجری، یعنی یازده سال بعد نیز در مكه ماند. در آن سال «حجاج بن یوسف ثقفی» كه از جانب خلیفه وقت ( عبدالملك مروان ) مأمور بود، پس از پنج ماه محاصره، بار دیگر كعبه را مورد تهاجم قرار داد و دیوارها  وسقف آن را ویران كرد و به آتش كشاند  و در نیمه جمادی الآخر، ابن زبیر را در داخل مسجد الحرام كشت. روز شنبه بیست و هفتم رجب، فردای آن شبی كه ولید امام حسین را به بیعت بایزید فراخوانده بود، ایشان در كوچه‌ها‌ی مدینه با مروان بن حكم روبه رو شدند. مروان كیست ؟ و چرا باید به این پرسش پاسخ دهیم كه مروان كیست ؟ ارزش تاریخی این دیدار درگرو شناخت مروان بن حكم و هویت سیاسی اوست، و گرنه، چرا باید ازاین واقعه سخنی به میان آید ؟ مروان بن حكم به «وزغ بن وزغ» مشهور است و این شهرت به حدیثی بازمی گردد كه درجلد چهارم «مستدرك» از رسول خدا نقل شده است. چشم باطن نگرِ رسول خدا در همان دوران كودكی مروان، صورت حَشریه او را دیده بود كه فرمود: «او قورباغه فرزند قورباغه است و ملعون پسر ملعون» حكم بن عاص، پدر مروان، كسی است كه رسول خدا درباره او فرموده است: لعنك الله و لعن ما فی صلبك. به راستی آن مهربان، مظهر كامل رحمت عام و خاص خداوند، چه دیده بود از حكم بن عاص و مروان كه درباره آنان سخنی اینچنین می‏فرمود ؟... چه كرده بود این وزغ منفور زشت كه نبی رحمت، او را و فرزندش را از مدینه به طائف تبعید نموده بود ؟مروان تا دوران حكومت  خلیفه سوم‌ درتبعید بود، اما «عثمان بن عفان» او را بازگرداند و به مشاورت خاص خویش برگزید... او درجنگ جمل از‌آتش گردانان جنگ و جزو اسیران جنگی بود كه مورد عفو امیر مؤمنان قرار گرفت، اما پس از جنگ بصره، در شام به معاویه پیوست و بعد از آنكه معاویه بر مسلمین سلطنت یافت، از جانب معاویه به حكومت مدینه و مكه و طائف دست یافت و در اواخر عمر نیز آنچه علی درباره اش پیش بینی كرده بود به وقوع پیوست و برای دورانی بسیار كوتاه به خلافت رسید؛ آن همه كوتاه كه سگی بینی خود را بلیسد. حال، این مروان بن حكم است كه در برابر امام حسین دركوچه‌ها‌ی مدینه ایستاده واورا به سازش با یزید پند می‏دهد، و چگونه می‏توان پند اینچنین كسی را پذیرفت ؟ امام حسین در جواب او فرمود: «انا لله و انا الیه راجعون و علی الاسلام السلام... وای بر اسلام آنگاه كه امت به حكمروایی چون یزید مبتلا شود ! و به راستی ازجدم رسول الله شنیدم كه می‏فرمود خلافت بر آل ابی سفیان حرام است... پس آنگاه كه معاویه را دیدید كه بر منبر من تكیه زده است، شكمش را بدرید، اما وا اسفا كه چون اهل مدینه معاویه رابر منبر جدم دیدند و او را از خلافت بازنداشتند، خداوند آنان را به یزید فاسق مبتلا كرد.»

امام شب بیست و هفتم رجب چون عزم كرد كه ازمدینه به جانب مكه خارج شود، همه اهل بیت خویش را جز «محمد بن حنیفه» ـ برادرش ـ و «عبد الله بن جعفر بن ابی طالب» ـ شوی زینب كبری ـ باخود برداشت و پس از زیارت قبور، در تاریكی شب روی به راه نهاد در حالی كه این مباركه را بر لب داشت: فخرج منها خائفا یترقب قال رب نجنی من القوم الظالمین... و این آیه در شأن موسی است، آنگاه كه از مصر به جانب مَدین هجرت می‏كرد.

 

راوی

و اینچنین بود كه آن هجرت عظیم در راه حق آغاز شد  قافله عشق روی به راه نهاد. آری آن قافله، قافله عشق است و این راه، راهی فراخور هر مهاجر در همه تاریخ. هجرت مقدمه جهاد است و مردان حق را هرگز سزاوار نیست كه راهی جز این در پیش گیرند؛ مردان حق را سزاوار نیست كه سرو سامان اختیار كنند و دل به حیات دنیا خوش دارند آنگاه كه حق درزمین مغفول است و جُهال و فُساق و قداره بندها بر آن حكومت می‏رانند. امام در جواب محمد حنیفه ( رحمه الله) كه از سر خیرخواهی راه یمن را به او می‏نمود، فرمود: «اگر در سراسر این جهان ملجأ و مأوایی نیابم، باز با یزید بیعت نخواهم كرد.» قافله عشق روز جمعه سوم شعبان، بعد از پنج روز به مكه وارد شد.

 

راوی

گوش كن كه قافله سالار چه می‏خواند: و لما توجه تلقاء مدین قال عسی ربی ان یهدینی سواء السبیل... آیا تو می‏دانی كه از چه امام آیاتی كه در شأن هجرت نخستین موسی است فرا می‏خواند ؟ عقل محجوب من كه راه به جایی ندارد... ای رازداران خزاین غیب، سكوت حجاب را بشكنید و مهر از لب فروبسته اسرار برگیرید و با ما سخن بگویید. آه از این دلسنگی كه ما را صُمُّ بُكم می‏خواهد... آه از این دلسنگی !

سر آنكه جهاد فی سبیل الله با هجرت آغاز می‏شود در كجاست؟ طبیعت بشری درجست و جوی راحت و فراغت است و سامان و قرار می‏طلبد. یاران ! سخن از اهل فسق و بندگان لذت نیست، سخن از آنان است كه اسلام آورده اند اما در جستجوی حقیقت ایمان نیستند. كنج فراغتی و رزقی مكفی... دلخوش به نمازی غراب وار و دعایی كه برزبان می‏گذرد اما ریشه اش در دل نیست، در باد است. در جست و جوی مأمنی كه او را ازمكر خدا پناه دهد؛ در جست و جوی غفلت كده ای كه او را از ابتلائات ایمانی ایمن سازد، غافل كه خانه غفلت پوشالی است و ابتلائات دهر، طوفانی است كه صخره‌ها‌ی بلند را نیز خرد می‏كند و در مسیر دره‌ها‌ آن همه می‏غلتاند تا پیوسته به خاك شود. اگر كشاكش ابتلائات است كه مرد می‏سازد، پس یاران، دل از سامان بركنیم و روی به راه نهیم. بگذار عبدالله  بن عمر ما را از عاقبت كار بترساند. اگر رسم مردانگی سرباختن است، ما نیز چون سید الشهدا او را پاسخ خواهیم گفت كه: «ای پدر عبدالرحمن، آیا ندانسته ای كه از نشانه‌ها‌ی حقارت دنیا در نزد حق این است كه سر مبارك یحیی بن زكریا رابرای زنی روسپی از قوم بنی اسرائیل پیشكش برند ؟ آیا نمی‏دانی كه بر بنی اسرائیل زمانی گذشت كه مابین طلوع فجر و طلوع شمس هفتاد پیامبر را كشتند و آنگاه در بازارهایشان به خرید و فروش می‏نشستند، آن سان كه گویی هیچ چیز رخ نداده است! و خدا نیز ایشان را تا روز مؤاخذه مهلت داد.» اما وای از آن مؤاخذه ای كه خداوند خود اینچنین اش توصیف كرده است: اخذ عزیز مقتدر.

آه یاران! اگر در این دنیای وارونه، رسم مردانگی این است كه سر بریده مردان را در تشت طلا نهند و به روسپیان هدیه كنند... بگذار اینچنین باشد. این دنیا و این سر ما!

 

 

از کتاب «فتح خون»، نوشته شهید سید مرتضی آوینی

دوشنبه 29/9/1389 - 16:59
شعر و قطعات ادبی

ای به امید كسان خفته! ز خود یاد آرید
تشنه‌كامان غنیمت! ز احد یاد آرید

سر به سر بادیه‌بازار هیاهو شده است
سنگ گور شهدا سنگ ترازو شده است

گر چه مرحب سپر انداخته، خیبر باقی است
بت مگویید شكستیم، كه بتگر باقی است

ره دراز است، مگویید كه منزل دیدیم
نیست، این پشت نهنگ است كه ساحل دیدیم

ره دراز است، سبك‌تر بشتابیم، ای قوم!
خصم بیدار است، یك چشمه بخوابیم، ای قوم!

نه بنوشیم از این رود، كه زهرآلوده است
غوطه باید زد و بگذشت كه پل فرسوده است

وای اگر قصه ما عبرت تاریخ شود
خیمه قافله را دشنه ما میخ شود

وای اگر بر در باطل بنشیند حق ما
وای اگر پرده تزویر شود بیرق ما

خیمه بگذار و برو، بادیه توفان‌جوش است
كوه، آتش به جگر دارد اگر خاموش است

فتنه می‌بارد و سنگین، ز در و دیوارش
هر كه اینجا خفت، سیلاب كند بیدارش

می‌رویم امروز با صاعقه هم‌پای سفر
گردبادیم و ز سر تا به قدم، پای سفر

شاعر: محمد کاظم کاظمی

دوشنبه 29/9/1389 - 16:57
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته