• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 994
تعداد نظرات : 248
زمان آخرین مطلب : 5108روز قبل
بیماری ها

یکی از بهترین منابع پروتیین گوشت سینه‏ی مرغ است. ۹۰گرم سینه‏ی مرغ، فقط حدود سه گرم چربی دارد. هم چنین سینه‏ی مرغ دارایمقدار قابل توجهی ویتامین B۶و ویتامین Aاست. ویتامین B۶در کاهش میزان هوموسیتین، ماده‏ای که باعث صدمه به شریان و در نتیجه خطر ابتلا به امراض قلبی و عروقی می‏شود، نقش مهمی دارد. تحقیقات نشان داده‏اند که وجود سینه‏ی مرغ در رژیم غذایی در کاهش کلسترول و فشار خون مؤثر است. تمام قسمت‏های مرغ از نظر مغذی بودن یکسان نیستند.. از مصرف پوست و گوشت تیره‏ی مرغ تا حد امکان خودداری شود. این دو حاوی میزان بیشتری چربی اشباع شده هستند.

شنبه 29/3/1389 - 11:17
شعر و قطعات ادبی

روزی که به برکه ی عشق رسیدم، رودخانه شدم و خروشیدم!

روزی که زیر باران عشق دل را به تو سپردم، دریا شدم

 و آن روز که عشق را به جان یافتم، به اقیانوسها پیوستم!

تا یک روز تو آمدی

و من در وسعت زیبایی خداییت غرق شدم.

و جان را به خاکپای تو سپردم و تن را به خدمتت؛

و گرچه هیچ نداشتم،

دل را به تو دادم، همه چیز دیروزم را به همه چیز فرداهایم!

و امروز در ساحل برکه ی فراتر از اقیانوس تو

دریای وجودم را به امید امواج لطفت

به دست نسیم محبتت می سپارم،

و دل را برای همیشه

خاکپای قدوم مقدست می کنم

تا روی سیاهم را در پناه قلب سرخ عاشقم بپوشانم

و از تو راه و رسم عشق بیاموزم

و با تو تا بیکران ها سفر خواهم کرد.

 با تو خواهم بود

تا همیشه.

جمعه 28/3/1389 - 19:24
تبریک و تسلیت

پیشاپیش تولد حضرت علی (ع) را به شما تبریک میگویم 

 

شما میتوانید با گذاشتن نظر برای مطالب من

مرا برای گذاشتن مطالب جدید امیدوار کنید

 

با تشکر از همه دوست داران تبیان

جمعه 28/3/1389 - 19:23
خانواده
ای کاش تنها یکنفر هم در این دنیا مرا یاری کند
ای کاش می توانستم با کسی درد دل کنم
تا بگویم که .
من دیگر خسته تر از آنم که زندگی کنم
تا بداند غم شبها یم را....
........تا بفهمد درد تن خسته و بیمارم را
...........قانون دنیا تنهایی من است
و تنهایی من قانون عشق است....
و عشق ارمغان دلدادگیست........
و این سرنوشت سادگیست...........
جمعه 28/3/1389 - 19:20
خانواده
من تمام هستی ام را دامنی می کنم تا تو سرت را بر آن بنهی
تمام روحم را آغوشی می سازم تا تو در آن از هراس بیاسایی
تمام نیروئی که در دوست داشتن دارم دستی می کنم تا چهره و گیسوانت را نوازش کند
تمام بودن خود را زانوئی می کنم تا تو بر آن به خواب روی
خود را "تمام خود را" به تو می سپارم تا هر چه بخواهی از آن بیاشامی ، از آن بر گیری
و هر چه خواهی از آن بسازی
هر گونه تو بخواهی باشم
جمعه 28/3/1389 - 19:19
خانواده
من گمان می کردم دوست داشتن4 فصلش همه آراستگیست من چه می دانستم هیبت باد زمستانی هست من چه می دانستم سبزه می پژمرد از بی آبی سبزه یخ می زند از سردی دی من چه می دانستم دل هر کس دل نیست قلبها آهن و سنگ قلبها بی خبر از عاطفه اند من چه می دانستم....
جمعه 28/3/1389 - 19:17
خانواده

روزگاری می خواستم که به سمت نور حرکت کنم ، اما گفته بودند که ابتدای راه نور ، تونلی سرد و تاریک دارد ، ومن وحشت کرده بودم و ترسیده بودم و به تو آویخته بودم ، می خواستم که ساده زندگی کنم وساده عشق بورزم و ساده ببوسم و ...

 

اما تو خود نخواستی هر بار که به سادگی عشق ورزیدم ، عشق ورزیدنم را پیچیده کردی ؛ هر بار که به سادگی بوسیدم ، بوسیدنم را فلسفه کردی .

 

همه ی چیزهایی که از آنها گمان سادگی داشتم پیچیده کردی ، معنای سادگی را از من گرفتی ؛ و من اراده کردم که به دنبال چیزی باشم که معنای سادگی را به من باز گرداند .

 

و کنون به راه تازه ای رفته ام ، من از آن تونل سرد و تاریک گذشته ام و به همان سادگی که می خواستم رسیده ام ، دیگر از دنیای ساده ای که هر روز به خاطر وجود عشقم ساده تر می شود ، به دنیای پیچیده تو که هر آن به خاطر عدم وجود عشقت پیچیده تر می شود ، باز نخواهم گشت ، مگر اینکه رانده شوم ...

 

پس دیگر با فکر پیچیده پوشالیت دنیای ساده ی مرا دچار اختشاش مکن ، برو و مرا با دنیای ساده ام تنها بگذار .

جمعه 28/3/1389 - 19:16
خانواده
اگر دروغ رنگ داشت
هر روز،شاید
ده ها رنگین کمان
در دهان ما نطفه میبست
و بیرنگی کمیاب ترین چیزها بود
اگر عشق، ارتفاع داشت
من زمین را در زیر پای خود داشتم
و تو هیچگاه عزم صعود نمیکردی
آنگاه شاید پرچم کهربایی مرا در قله ها
به تمسخر میگرفتی !
اگر شکستن قلب و غرور صدا داشت
عاشقان سکوت شب را ویران میکردند
اگر براستی خواستن توانستن بود
محال نبود،وصال
و عاشقان که همیشه خواهانند
همیشه میتوانستند تنها نباشند
اگر گناه وزن داشت
هیچ کس را توان آن نبود که گامی بردارد
تو از کوله بار سنگین خویش ناله میکردی
و شاید من، کمر شکسته ترین بودم
اگر غرور نبود
چشمهایمان به جای لبها سخن نمیگفتند
و ما کلام دوستت دارم را
در میان نگاه های گهگاه مان جستجو نمیکردیم
اگر دیوار نبود
نزدیک تر بودیم،
همه وسعت دنیا یک خانه میشد
و تمام محتوای یک سفره
سهم همه بود
و هیچکس در پشت هیچ ناکجایی پنهان نمیشد
اگر ساعتها نبودند
آزاد تر بودیم،
با اولین خمیازه به خواب میرفتیم
و هر عادت مکرر را
در میان بیست و چهار زندان حبس نمیکردیم
اگر خواب حقیقت داشت
همیشه با تو در کنار آن ساحل سبز
لبریز از ناباوری بودم
هیچ رنجی بدون گنج نبود
اما گنجها شاید، بدون رنج بودند
اگر همه ثروت داشتند
دلها سکه را بیش از خدا نمی پرستیدند
و یکنفر در کنار خیابان خواب گندم نمیدید
تا دیگری از سر جوانمردی
بی ارزشترین سکه اش را نثار او کند
اما بی گمان صفا و سادگی میمرد،
اگر همه ثروت داشتند
اگر مرگ نبود
همه کافر بودند
و زندگی بی ارزشترین کالا بود
ترس نبود،زیبایی نبود
و خوبی هم، شاید
اگر عشق نبود
به کدامین بهانه می گریستیم و می خندیدیم؟
کدام لحظه نایاب را اندیشه میکردیم؟
و چگونه عبور روزهای تلخ را تاب می آوردیم؟
آری! بیگمان پیش از اینها مرده بودیم
اگر عشق نبود
اگر کینه نبود
قلبها تمام حجم خود را در اختیار عشق میگذاشتند
من با دستانی که زخم خورده توست
گیسوان بلند تو را نوازش میکردم
و تو سنگی را که من به شیشه ات زده بودم
به یادگار نگه میداشتی
و ما پیمانه هایمان را در تمام شبهای مهتابی
به سلامتی دشمنانمان می نوشیدیم
جمعه 28/3/1389 - 19:15
خانواده
خیال کردم برام یک عمر میمونه....

 

گمان کردم برام یک همزبونه.....

نگفته بود پی یک عشق دیگست......

تا تحقیرم کنه دل بسوزونه.......

نگفت به فکر فرصتی دوبارست.......

برای دل بریدن فکر چارست...........

نگفت به فکر تحقیر نگامو شکستن غرور پاره پارست...........

حالا به مرگمم راضی نمیشه ................

میخواد جون بکنم واسش همیشه................

درسته کولی بی کسو کارم...................

اما واسه خودم منم خدایی دارام....................

برای دیدن روز عذابت دارام ثانیه ها رو میشمارم

جمعه 28/3/1389 - 19:13
خانواده
دلم برای تو که مثل سرو تناوری تنگ میشود.......

 

و هر زمان وهر مکان به عکس زیبایی تو نگاه میکنم.....

روی پا میایستم و با نگاهی غم زده رخ زیبایت را تماشا میکنم....

ولی افسوس که دور بودن از تو قلبم را میفشارد...............

اری یک روز زمستانی در تنگ غروب در میان بوتهای خشکیده دلم به من رسیدی...

ترا برای خودم به خانه دلم دعوت نمودم.......

هر روز این پرنده زیبا را با زبانم اب و دانه میدادم...........

و دلخوش بودم که به گلستان دلم اوردهام............

ولی افسوس.....................

نمیدانستم این پرنده زیبا برای پر کشیدن به سوی دگری پرواز خواهد کرد...

و من سوخته با سکوتم فریاد میکشم تا صدای اعتراضم به گوشش برسد.....

اما من مهاجری هستم در غربت غم وتنهایی................

ودر حسزت روزهایی خوش زندگانی......................

و این غربت تنهایی در ذهنم جایی فراموشی ندارد................

جمعه 28/3/1389 - 19:11
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته