• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 639
تعداد نظرات : 863
زمان آخرین مطلب : 5417روز قبل
دعا و زیارت

حاج شیخ محمد كوفى شوشترى فرمود: حـدود سـال 1335, در شب هجدهم ماه مبارك رمضان قصد كردم به مسجد كوفه مشرف شوم و شب نوزدهم , یعنى شب ضربت خوردن حضرت امیرالمؤمنین (ع ),و شب بیست و یكم كه شهادت ایشان است , را در آن جا بیتوته كنم و در این مساله وحادثه بزرگ تفكر نمایم و عزادارى كنم .
نـمـاز مـغـرب و عـشـاء را در مقام مشهور به مقام امیرالمؤمنین (ع ) به جا آوردم وبرخاستم تا به گـوشـه اى از اطـراف مسجد رفته و افطار كنم .
افطارم در آن شب نان وخیار بود.
به طرف شرق مـسجد به راه افتادم وقتى از طاق اول گذشتم و به طاق دوم رسیدم , دیدم بساطى فرش شده و شـخـصى عبا به خود پیچیده , بر آن فرش خوابیده است و شخص معممى در لباس اهل علم نزد او نشسته است .
به او سلام كردم .
جواب سلامم را داد و گفت : بنشین نشستم .
سپس از حال تك تك علماء و فضلاء سؤال نمودو من در جواب مى گفتم : به خیر و عافیت است .
شخصى كه خوابیده بود كلمه اى به اوگفت كه من نفهمیدم و او هم دیگر سؤالى نكرد.
پرسیدم : این شخص كیست كه خوابیده است ؟ گفت :ایشان سید عالم است .
(سرورتمام مخلوقات است ) جمله او را سنگین دانستم و گمان كردم كه مى خواهد این شخص را بدون جهت بزرگ شمارد.
با خود گفتم سید عالم , آن حجت منتظر (ع ) است , لذا گفتم : این سید,عالم است .
(این آقا شخص دانشمندى است ) گفت : نه , ایشان سید عالم است .
ساكت شدم و از كلام او متحیر گشتم و از این كه مى دیدم در آن شـب تاریك , نور بر دیوارها ساطع است , مثل این كه چراغهایى روشن باشد, با این كه اول شب بود, در حـیـرت بودم ولى با وجود این موضوع و همچنین باوجود كلام آن شخص كه مى گوید ایشان سید عالم است , باز ملتفت نشدم .
در این هنگام شخصى كه خوابیده بود, آب خواست , دیدم مردى در حالى كه دردستش كاسه آبى بـود, ظـاهـر شـد و بـه طـرف ما آمد ظرف آب را به او داد و ایشان آشامیدو بقیه اش را به من داد گـفـتـم : تشنه نیستم .
آن شخص كاسه را گرفت و همین كه چندقدمى رفت , غایب شد.
من هم بـراى نـمـازخـواندن در مقام , و تفكر در مصیبت عظماى امیرالمؤمنین (ع ) برخاستم كه بروم آن شخص از قصد من سؤال كرد من هم جوابش را دادم .
او مرا تشویق و اكرام نمود و برایم دعا كرد.
بـه مـقام آمدم و چند ركعت نماز خواندم , اما كسالت و خواب بر من غالب شد, لذاخوابیدم و وقتى بیدار شدم كه دیدم هوا روشن است .
خود را به خاطر فوت شدن عبادت و كسالتم سرزنش نمودم و مى گفتم امشب كه باید در مصیبت امیرالمؤمنین (ع ) محزون باشم , چرا خوابیدم آن هم در چنین جایى و درحالى كه تمام بهره من , دربیدارى و در این مقام بود.
ولى در آن جا دیدم جمعى دو صف ترتیب داده و نمازمى خواندند و یك نفر هم امام جماعت ایشان بود.
یكى از آن جمع گفت : این جوان را با خود ببرید.
امام جماعت فرمود: او دو امتحان در پیش دارد: یكى در سال چهل و دیگرى در سال هفتاد.
در ایـن جـا من براى گرفتن وضو به خارج مسجد رفتم و وقتى برگشتم , دیدم هواتاریك است و اثـرى از آن جـمـاعت نیست .
تازه متوجه شدم كه آن سیدى كه خوابیده بود, همان حجت منتظر, امام عصر روحى فداه , بوده است و نورى كه بر دیوارها ساطع مى شد, نور امامت بود و حضرت , امام جماعت آن عده بوده اند و هوا هم به خاطر آن نور, روشن شده بود.
و باز معلوم شد كه آن جمعیت , خواص حضرت بوده اند و آب آوردن و برگشتن آن شخص , از معجزات حضرت بقیة اللّه ارواحنافداه بوده است
يکشنبه 25/12/1387 - 11:55
دعا و زیارت
مشاهده شیخ محمد طاهر نجفی      
صـالح متقى , شیخ محمد طاهر نجفى سالها است كه خادم مسجد كوفه مى باشد و باخانواده خود در هـمـان جـا مـنـزل دارد و اكثر اهل علم نجف كه به آن جا مشرف مى شوند, او را مى شناسند و تاكنون چیزى جز حسن و صلاح از او نقل نكرده اند وایشان الان از هر دو چشم نابینا است .
او مـى گفت : هفت یا هشت سال قبل , به علت نیامدن زوار و جنگ بین دو طایفه درنجف اشرف , كـه بـاعـث قـطـع تـردد اهل علم به آن جا شد, زندگانى بر من تلخ گشت ,چون راه درآمد من مـنـحـصـر بـه ایـن دو دسته (زوار و اهل علم ) بود, به طورى كه اگرآنها نمى آمدند, زندگى ام نـمـى چـرخید.
با این حال و با كثرت عیال خود و بعضى ازایتام , كه سرپرستى آنها با من بود, شب جمعه اى هیچ غذایى نداشتیم و بچه ها ازگرسنگى ناله مى كردند.
بسیار دلتنگ شدم .
من غالبا به بعضى از اوراد و ختوم مشغول بودم .
در آن شب كه بدى حال به نهایت خود رسیده بود, رو بـه قـبـله , میان محل سفینه (معروف به جاى تنور) و دكة القضاء(جایى كه امیرالمؤمنین (ع ) براى قضاوت مى نشسته اند) نشسته بودم و شكایت حال خود را به خداى متعال مى نمودم و اظهار مى كردم كه خدایا به همین حالت فقر وپریشانى راضى هستم .
و باز عرض كردم : چیزى بهتر از آن نیست كه چهره مبارك سید و مولاى عزیزم را به من نشان دهى و دیگر هیچ نمى خواهم .
نـاگهان خود را سر پا دیدم كه در یك دستم سجاده اى سفید و دست دیگرم در دست جوان جلیل الـقدرى كه آثار هیبت و جلال از او ظاهر است , قرار داشت .
ایشان لباس نفیسى مایل به سیاه در بر داشـت .
مـن ظـاهـربـیـن , خیال كردم كه یكى از سلاطین است ,اما عمامه به سر مبارك داشت و نـزدیـك او شـخص دیگرى بود كه لباس سفیدى به تن كرده بود.
با این حالت به سمت دكه اى كه نزدیك محراب است براه افتادیم وقتى به آن جا رسیدیم , آن شخص جلیل كه دست من در دست او بود فرمود: یا طاهر افرش السجادة (اى طاهر سجاده را فرش كن .
) آن را پهن نمودم دیدم سفید است و مى درخشد و با خط درخشان چیزى بر آن نوشته شده بود ولى جـنـس آن را تشخیص ندادم .
من با ملاحظه انحرافى كه در قبله مسجدبود, سجاده را رو به قبله فرش كردم .
فرمود: چطور سجاده را پهن كردى ؟ من از هیبت آن جناب از خود بى خود شدم و ازشدت حواس پرتى گفتم : فرشتها بالطول و العرض (سجاده را به طول و عرض پهن نمودم .
) فرمود: این عبارت را از كجا گرفته اى ؟ گـفـتـم : ایـن كـلام از زیـارتـى اسـت كه با آن , حضرت بقیة اللّه عجل اللّه تعالى فرجه الشریف را زیارت مى كنند.
در روى مـن تبسم كرد و فرمود: اندكى فهم دارى .
بعد هم بر آن سجاده ایستاد و براى نماز تكبیر گفت و پیوسته نور عظمت او زیاد مى شد به طورى كه نظر بر روى مبارك ایشان ممكن نبود.
آن شـخص دیگر به فاصله چهار وجب پشت سر ایشان ایستاد.
هردو نماز خواندند و من روبروى ایشان ایستاده بودم .
ناگهان در دلم راجع به او چیزى افتاد و فهمیدم ایشان از آن اشخاصى كه من خیال كرده ام , نیست .
وقتى از نماز فارغ شدند, حضرتش را دیگر در آن جا ندیدم اما مشاهده كردم كه آن بزرگوار روى یك كرسى حدود دومترى كه سقف هم داشت , نشسته اند و آن قدر نورانى بودند كه چـشـم را خـیـره مـى كـرد.
از هـمان جا فرمودند: اى طاهر احتمال مى دهى من كدام سلطان از این سلاطین باشم ؟ عرض كردم : مولاى من , شما سلطان سلاطینید و سید عالمید و از این سلاطین معمولى نیستید.
فرمود: اى طاهر به مقصد خود رسیدى دیگر چه مى خواهى ؟ آیا ما شما را هر روزرعایت نمى كنیم ؟ آیا اعمال شما بر ما عرضه نمى شود؟ بعد هم وعده گشایش ازتنگدستى را به من دادند.
در هـمـیـن لـحظه شخصى كه او را مى شناختم و كردار زشتى داشت از طرف صحن مسلم وارد مـسـجـد شـد.
آثـار غـضـب بر آن جناب ظاهر و روى مبارك را به طرف او كردو رگ هاشمى در پـیـشانیش پدیدار شد و فرمود: اى فلان , كجا فرار مى كنى ؟ آیا زمین و آسمان از آن ما نیست و در آنها احكام و دستورات ما جارى نمى شود؟ تو چاره اى جز آن كه زیردست ما باشى ,ندارى ؟ آنگاه به من توجه كرد و تبسم نمود و فرمود: اى طاهر به مراد خود رسیدى , دیگر چه مى خواهى ؟ بـه خـاطـر هـیـبت آن جناب و حیرتى كه از جلال و عظمت او به من دست داد, نتوانستم سخنى بـگـویـم .
باز ایشان سخن خود را تكرار فرمودند, اما شدت حال من به وصف نمى آمد.
لذا نتوانستم جـوابـى بـدهـم و سـؤالـى از حـضرتش بنمایم .
ودر این جا به فاصله چشم برهم زدنى نگذشت كه ناگهان خود را در میان مسجد, تنها دیدم .
به طرف مشرق نگاه كردم , دیدم فجر طلوع كرده است .
شیخ طاهر گفت : با آن كه چند سال است كه كور شده ام و بسیارى از راه هاى كسب درآمد بر من بـسته شده , كه یكى از آنها خدمت علماء و طلابى بود كه به كوفه مشرف مى شدند, اما طبق وعده حـضـرت , از آن تاریخ تا به حال الحمدللّه در امر زندگى گشایش شده و هرگز به سختى و تنگى نیفتاده ام
يکشنبه 25/12/1387 - 11:54
دعا و زیارت
مشاهده شیخ محمد حسن مازندرانی حائری      
شیخ محمد حسن مازندرانى حائرى فرمود: شبى , ساعت یازده میهمانى بر ما وارد شد و حال آن كه در خانه هیچ چیز براى پذیرایى نداشتیم .
با توكل بر خداى تعالى از خانه بیرون آمدم , ولى دیدم تمام دكانهابسته است .
در بازار مى گشتم كه شـایـد مـغـازه اى بـاز بـاشـد بالاخره به دكانى برخوردم كه باز بود.
سؤال كردم : برنج و روغن - و چیزهاى دیگرى كه مى خواستم - دارى یانه ؟ گفت : هر چه مى خواهى دارم .
مـن هـم آنـچـه مى خواستم خریدم و از كیفم پولى درآوردم كه خرد كند و قیمت اجناس خود را بردارد بعد هم بقیه اش را بدهد.
گفت : بقیه را ندارم .
فردا صبح بیا و ظرف روغن و كیسه اى را كه در آن برنج است ,بیاور تا پولت را خرد كنم .
به منزل آمدم و براى میهمان تهیه شام دیدم .
او شام خورد و بعد هم خوابیدیم .
صبح كه شد, ظرف روغن و كیسه برنج را با مبلغى كه طلب داشت , برداشتم و به بازاررفتم .
دیدم همان شخص در دكانش نشسته است .
ظرف روغن و كیسه برنج را به اودادم گفت : اینها چیست ؟ گفتم : اینها همان است كه دیشب از تو گرفتم .
انـكـار كـرد و گـفـت : مـن دیـشب ساعت نه در دكانم را بستم و اینها از من نیست حتمااشتباه كرده اى .
كیسه و ظرف را از من نگرفته اى .
كم كم اصرار كردم و قسمش دادم .
قسم خورد كه اینها از من نیست .
دكان دیگرى هم جنب دكان او نبود كه برنج و روغن و امثال اینها در آن فروخته شود.
كـم كـم یـقـیـن كـردم كـه او یا امام عصر
يکشنبه 25/12/1387 - 11:53
دعا و زیارت
گل نرگس ، گل وفا    

سالها به یادش بودم، مدتها در فراقش مى سوختم و ساعتها به عشقش اشك مى ریختم. عصر جمعه اى، هنگام خواندن دعاى سمات، آن جایى كه نوشته: «حاجتت را بخواه. » از خداوند متعال، درخواست دیدارش را نمودم.

همان شب در عالم رؤیا گفته شد، در مكه دیدارش خواهى كرد. در سفر حجى كه پیش آمد، توفیق تشرف حاصل نشد.

در سفر بعد، حركت صبحگاهان، در لحظه بیدار شدن، ملهم شدم: اعملوا! انكم ملاقوه و بشرالمؤمنین.

و اگر جمله اخیر« و بشرالمؤمنین » نبود، تا واپسین لحظات عمر به كسى عنوان نمى كردم.

در اینجا بود كه یقین كردم در این سفر، موفق به دیدار خواهم شد، جملاتى از دعاى سریع الاجابة و از دعاى مشلول و آیاتى از قرآن، من جمله آیه« انى توكلت على الله.» (1) و آیه « انى وجهت وجهى للذى...» (2) و تكرار ده مرتبه «امن یجیب المضطراذا دعاه و یكشف السوء و یجعلكم خلفاءالارض.» (3) و در دفعه دهم تا آخر آیه و ده مرتبه « یا الله » و قسم دادن خداوند را به خمسه طیبه و در پایان «اللهم ارنى الطلعة الرشیدة واكحل ناظرى بنظرة منه.» (4) در طول این سفر به جده، مكه،... زمزمه مى نمودم و از جان و دل دیدار او را از خلاق منان مسالت مى نمودم.

یادم هست كه در روز هفتم مكه، خلف مقام، تمام صحیفه سجادیه را خواندم، ناامیدانه به سمت منزل روانه شدم، در حین عبور از مسعى لحظه اى نشستم در كمال یاس و اندوه ناگهان به قلبم درخشید:«گل نرگس، گل وفا!» باز جان تازه اى گرفتم برخاسته به سوى منزل حركت كردم.

سحرگاهان شب دهم، در مشعر، در نماز وتر اشاره غیبى شد«یوم ظعنكم » (5) ، یعنى روز حركت، تصور كردم روز حركت از مكه است كه چنین نشد، ولى در عین حال در مدینه در بیت الاحزان و بقیع و... همه جا مى نالیدم و مى گریستم و همان زمزمه را كه اشاره رفت، با خود داشتم.

سحرگاه روز آخر اقامت در مدینه، با خود گفتم:«براى نماز صبح به مسجدالنبى بروم. » به محض ورود به مسجدالنبى از باب جبرئیل یا باب النساء (6) در حالى كه تمام جمعیت بعد از خواندن نماز صبح نشسته و در حال تعقیبات نماز بودند، در صفوف جلو، زاویه سمت چپ، متوجه فردى شدم كه روى از قبله به سمت باب چرخانده و نگاهش به من است كه كاملا مى توان از حالتشان گفت كه از پشت دیوار مرا مى دیده است. با دست اشاره مى فرماید كه به سوى ایشان بروم، صفها را كه حدود دهها صف بود، مى شكافتم و نگاهم را بر نمى داشتم كه مبادا در انبوه جمعیت، ایشان را گم كنم.

جالب اینجاست كه ایشان هم تا لحظه رسیدن حقیر، آن طور كه شرحش رفت پیوسته به سمت حقیر، عنایت داشتند. با اشاره ایشان معانقه نمودم از محضرشان سؤال كردم:« نامتان چیست؟» سرى تكان دادند و جوابى نیامد. رو به جانب آن كعبه مقصود، روحى فداه، پشت به ستونى، در یك قدمى ایشان به نظاره ایستادم.

صورت به گونه گل سرخ، دندانها همچون صدف، محاسن مانند پر زاغ سیاه و براق، موهاى سر به سان ابریشم، نازك و به بلندى چهار انگشت و در عین حال حلقه حلقه كه قسمتى را با عرقچین سفید دستباف پوشانده بودند. پیراهن بلند عربى به رنگ آسمان و جلیقه اى بر اندام آن حضرت برازنده بود.

در جایى جلوس فرموده كه سنگ كف جلوى ایشان پیدا بود كه نیازى به مهر نباشد.

دو نفر در سمت راست و دو نفر در سمت چپ آن حضرت، ملبس به لباس اهل یمن، مؤدب و متواضع نشسته، در حالى كه سرها به زیر، مشغول تعقیب بودند و تا لحظه آخر سر بلند نكردند، با خود گفتم:«حضرتش را سوگند دهم، تا خویش را معرفى فرمایند.»

از آن ترسیدم كه ملزم به جواب شوند، در صورتى كه میلشان نباشد، در واقع نخواستم موجب ایذاء باشم و درخواست دیگرى هم نداشتم، در تمام مدت اطمینان داشتم حضرت هستند، ولى یقین كامل حاصل نمى شد، براى نیل به این مقصود گفتم:«خوب است به صورت استدعا خواسته ام را مطرح كنم.»

جلو آمدم،عرض كردم:«استدعا مى كنم، خود را معرفى فرمایید.» پاسخ را در كمال بزرگوارى و عطوفت در قالب جمله اى فرمودند كه حقیر خود را كوچكتر از آن مى دانسته و مى دانم كه مصداق آن تعبیر واقع شوم، آن گاه در كمال انفعال از اظهار عنایتشان ایستادم و غرق تماشایشان شدم.

از آنجا كه نماز صبح را نخوانده بودم، با خود فكر كردم در جایى كه سنگ كف معلوم باشد، نماز بخوانم، غافل از اینكه، با دور شدن براى حصول این مقصود، در برگشت هرگز حضرتش را نخواهم یافت.

اى غایب از نظر، به خدا مى سپارمت جانم بسوختى و به دل دوست مى دارمت

يکشنبه 25/12/1387 - 11:52
دعا و زیارت

یقین دارم که نیهلیسم در سراشیب افول افتاده است و اگر اینچنین باشد-که می دانم هست- باز نگری به دورانی که اگر چه افول خواهد کرد، اما هنوز آثار چند ساله تعین و تحقق آن باقی است، می تواند یاریمان دهد در نظر کردن به تاریخ، آن سان که شاید. سخن از «افول» اکنون در افواه افتاده است و این خود شاهدی است بر صدق و صحت خویش، چرا که نیهیلیسم همواره در «اکنون» می زید و اجازه نمی دهد که فراتر از اکنون بیندیشد و همین که شده اند کسانی که با نحوی خود آگاهی تاریخی، اکنون را نسبت با تاریخ می نگرند، نوید آغاز مرحله ای دیگر است. در «اکنون» زیستن منافی خود آگاهی است. ارنست یونگر نیز در کتاب «عبور از خط» به همین معنا توجه یافته:

در این سو و آن سوی بلا، نظر میتواند متوجه آینده باشد و براههایی بیندیشد که به آینده می انجاند؛ اما در گرداباد بلا، تنها «اکنون» مسلط بر اوضاع است.

«گردباد» و «تبعید گاه» استعاره هایی است که یونگر برای دلالت بر دوران غلبه نیهیلیسم برگزیده. تاریخ غرب تاریخ نیهیلیسم است، اما این بلا، یا به عبارت بهتر «فتنه»، آن همه عظیم است و فراگیر که کسی را امان نداده است، مگر آنان را که از سیطره زمان و مکان – یا به عبارت بهتر از سیطره بعد- رهیده باشند. و چنین کسانی کجایند؟ و این لفظ «بعد» را، هم به معنای «دیمانسیون» بگیرید، یعنی مکان و زمان و هم به معنای «بعد» در مقابل «قرب» ، یعنی دوری.

ارنست یونگر از همان آغاز نیهیلیسم را چون «مرحله ای از یک پیشامد معنوی» می بیند که خود «نیهیلیسم احاطه اش کرده است.» یعنی همان اسطوره چشمه حیات در دل برهوت ظلمانی، طلوع از مغرب. و این راست راست؛ تنها در اعصار جاهلی است که باید امید بعثت داشت. او این سخن را همچون یک پیشگویی به نیچه نسبت می دهد: بشارت حرکتی «خلاف نیهیلیسم که در آینده جایگزین نیهیلیسم کامل خواهد شد.» می نویسد:

این پیش بینی مناسب چنانکه گذشت از طرف ناظران بعدی تایید نشده است. نزدیک شدن به مشکل کلی،فقط به وضوح جزئیات ان کمک می کند نه به روشن شدن حدود و ثغورش. علاوه بر این پیش از آنکه به ما امکان سنجشی داده شود تا از جهان ترس – همچون حریق و وحشت و شهوات- حتی برای یک لحظه بیرون برویم ، در متن شکفتگی نیهیلیسم فعال، انحطاط است که بعنوان پیش قراول خود را می نماید. البته در درون تبعیدگاه بلا، جان نمی تواند به روشنی و آگاهی برسد. و در این آگاهی تسلایی نیز نیست.

و بعد جلال آل احمد در پاورقی صفحه41، «نهیلیسم فعال» را چنین معنا کرده است:

غرض از نیهیلیسم فعال (Actif) نیهیلیسم بقدرت نشسته درازدست همه کاره است و غرض از نیهیلیسم غیر فعال (passif) آنکه به قدرت دسترسی ندارد و وازده است و پنابرنده به رمانبیسم.

نیهیلیسم فعال تنها به انکار ارزش های گذشته کفایت نمی کند و دست به «وضع ارزش های تازه» می یازد، اما نیهیلیسم غیر فعال در انکار دست و پا می زند. ناظران بعد از نیچه را دیگر گرداب بلا بلعیده است و نمی توانند جز به «اکنون» چشم بگشایند؛ گذشته را نیز با همین چشم می بینند و آینده را نیز در استمرار همین اکنون می یابند؛ چونان که گرفتار حریق گشته است که از غیر اکنون و این وحشتی که بر جانش مستولی است تصوری ندارد. در گیر ودار خشم و شهوت نیز جان در «حال» اسیر است؛ نه از دیروز تصوری دارد و نه از فردا . خود آگاهی یعنی بیرون شدن از عاداتی که بر جان احاطه یافته اند و بر خود نگریستن. اما «عادت» همواره ملازم با «غفلت» است و از غفلت زده نمی توان خواست که از غفلت زدگی خویش غافل نباشد.

یونگر از داستایفسکی و ناپلئون نام می برد. دیگران نیز چنین کرده اند، و می توان گفت که تقدیر تاریخ جدید، و یا حوالت آن – این سه تن را به یکدیگر پیوسته است: نیچه ، داستایفسکی و ناپلئون را؛ اگر چه هیچ یک از این سه تن به خود آگاهی تاریخی دست نیافته اند.

ناپلئون بدون تردید مظهر تقدیر تاریخی این عصر است، بی آنکه خود بداند. نیچه نیز، به نحوی دیگر، آیینه ای است که منظر تاریخ جدید، «وجود همچون اراده به قدرت»، در او انعکاس می یابد. سخن از پیشگویی و یا پیش بینی در میان نیست؛ در آغاز هر عصر هستند کسانی که حقیقت آن عهد و منظر تاریخی آن در وجودشان ظهور و وقوع می یابد. آیینه بر خود آگاه نیست. داستافیسکی نیز آیینه قومی است که وظیفه دشواری را بر عهده گرفته است: رویکردی تاریخی به الحاد ...پس سر گشتگی داستایفسکی میان ایمان وکفر است، میان عهد الهی و عهد شیطانی جدید. و این هر سه تن چه هراس انگیزند! و باید گفت چه هراسناکندو هراس انگیز، که «ترس» روی دیگر سکه «قدرت» است.

ترس روی دیگر سکه قدرت است و آن که خود را قدرتمند می نماید، بیش از دیگران می ترسد. زرتشت نیچه هیئتی چون پیامبران دارد، اما خود نیچه به شدت بیمار است و در معرض دیوانگی. داستایفسکی نیز بسیار مقتدر و هراس انگیز می نماید، اما آدم های داستان هایش که صورت های وجودی خود او هستند، وحشت زده اند و مقهور جنون. ناپلئون با آن دو دیگر متفاوت است، از آن روی که خود او مظهر آن وجودی است که این عصر را از دیگر اعصار تمایز می بخشد: اراده به قدرت. یونگر می نویسد:

...هم در «اراده بقدرت» و هم در «راسکولنیکوف» {«جنایت و مکافات»} اشاره به ناپلئون اهمیت قابل ملاحظه ای دارد. آن فرد بزرگ که از آخرین حلقه زنجیر قرن18 آزاد شده است و در این کتاب از جنبه های روشن خود نگریسته شده است و در این کتاب از جنبه های تاریکش. در آن کتاب از نظر تمتع از قدرتی تازه که بروانی از دنیای بیرون بدرون فرد می تراود – و در این کتاب از نظر رنجی که بطرزی انفصال ناپذیر با آن قدرت وابسته است. و این هر دو روش با دو تصویر مثبت و منفی برای ایجاد تصور واقعیت معنوی یکدیگر را تکمیل می کنند.

تقدیر تاریخ – ویا حوالت آن – به واسطه اراده انسان ها به ظهور می رسد، اما نه آنچنان که بلا اراده بازیچه «روح زمان» باشند، و البته مراد از روح زمان نه آن چیزی است که هگل در فلسفه تاریخ می گوید. اینکه در هر زمانه انسان ها بر امری اتفاق رای می یابند و انگیزه ها و اندیشه های مشترکی پیدا می کنند تصادفی نیست. در هر زمانه بشر – در مصداق جمعی خویش – عهد تازه ای می بندد و این عهد تازه ملازم است با تعهدی تازه در تفکر بشر و اراده او. با اجتماع انسان ها بر غایاتی واحد، وجود افراد در وجودی کلی تر مستحیل می شود که هم در مرتبه ذات و هم در مرتبه صفات و افعال، از نحوی وحدت و کلیت برخوردار است. تاریخ حیات همین مصداق جمعی بشر است که فراتر از افراد وجود دارد.

جبر و اختیار دو اعتبار متقابل از یک امر واحد است؛ نه آن است و نه این. روح این زمانه که نیهیلیسم صفت ذات اوست اختیار انسان ها را نفی نمی کند؛ با اندیشه بشری می اندیشد و با دست اراده او نظم پیشین را ویران می کند و بنیانی تازه در می اندازد. پس تعبیر پیش بینی را ویران می کند و بنیانی تازه در می اندازد. پس تعبیر پیش بینی یا پیشگویی نیز برای آنچه نیچه و داستایفسکی دریافته اند درست نیست؛ فتنه در حال خیزش است و این دو نیز در آن شریکند، چنان که آن سومی، ناپلئون بناپارت.

   ارنست یونگر می نویسد:
بعنوان یک نشانه مناسب می توان اشاره کرد که پیش بینی هر دو نویسنده با یکدیگر مطابقت دارد. این پیش بینی در کتاب داستایفسکی نیز خوش بینانه است. او نیز نیهیلیسم را چون آخرین مرحله محک نمی نگرد، بلکه آنرا علاج پذیر می پندارد. منتها از راه رنج. او سرنوشت را سکولنیکوف را بعنوان منظره ای کوتاه و نمونه از تحول بزرگی به ما می نمایاند که میلیونهای بیشمار در آن سهیم اند.

وظیفه امت روس در یک رویکرد تاریخی به الحاد، بعد از هفتاد و چند سال اکنون پایان گرفته است، اما رنج بشر پایان نیافته. دورانی از یک «رنج بزرگ همگانی» در راه است، آخرین دوران رنج. و با این دوران، عهد نیهیلیسم نیز به سر خواهد آمد.

رنج بشری با هبوط آغاز می شود، با فرو افتادن از بهشت مثالی؛ بهشتی که در عین حال مثالی است از ذات آدم و حقیقت وجود او. بازگشت آدم نیز به همین بهشت است، که با توبه میسر می شود...و نیهیلیسم ظلمات آخرین مرحله هبوط، قبل از توبه و بازگشت است و این مرحله باید هم که با بیش ترین رنج همراه باشد، رنجی که بیش از هر چیز رنج عدم قرب است، رنج بعد از حقیقت است. نیهیلیسم، در نهایت، انکار ذات مقرب انسان است تا عشق به رجعت نیز به نهایت ظهور رسد و جان انسان را تسخیر کند. تا دور نشوی، کی قدر قرب را در خواهی یافت؟ ارنست یونگر می نویسد:

روشنی آنگاه می درخشد که تاریخی یکسره بر آسمان چیره شده باشد.

آری، چنین است، اما این روشنی از کجا زاییده میشود ؟ از دل تاریکی؟ از تاریکی که جز تاریکی زاییده نمی شود. نیهیلیسم خود نمی تواند مادر روشنایی باشد، اما کار انکار را تا بدان جا می کشد که خود را نیز انکار می کند....و این است منشا خیر. ارنست یونگر همین معنا را به بیان دیگر می گوید:

روشنی آنگاه می درخشد که تاریکی یکسره بر آسمان چیره شده باشد. و درست همین افزایش مطلق قدرت دشمن است که وبال اوست. دست آخر بدبینی دیگری هم هست که می داند کفه پایین آمده و نیز می داند که بزرگی را در حوزه های جدید ممکن است یافت... خدمت «اشپنگلر» در همین نکته است.

و بعد آن بزرگمرد، جلال آل احمد، بر این جمله پاورقی زده است که:

اشاره است به خلاصه دعوی «اشپنگر» که تاریخ را ساخته تحرک «دینامیسم» نژادی می داند. منتهی این تاریخ در نظر او یا «فاوستی» است یا «آپلونی». تاریخ و تمدن فاوستی (بآن تعبیر که در کار «گوته» دیده ایم) سازمانی است از راه زور و مکر و جادو مسلط شده و تاریخ تمدن آپلونی (بـآن تعبیر که در اساطیر یونانی آپلون را همچون «قهرمان – خدا» داریم) سازمانی است بآرامشی خدایی و دوام و ابدیت بر کرسی نشسته. در نظر «اشپنگر» تمدن و تاریخ اروپا از نوع اول است. یعنی «فاوستنی» است و باین دلیل به انحطاط گراییده است.

تاریخ و تمدن اروپا فاوستنی است، اما این تعابیر نیز مختص به تمدن اروپایی است که به یونان باستان آن گونه می نگرد که فرزندی به مادر خویش. فاوست روح خود را به شیطان فروخت تا به جادوگری رسید و قدرت تصرف در ماده عالم را پیدا کرد، اما «قدرت جادویی» اقتدار حقیقی نیست؛ زوال پذیر است. سرچشمه اقتدار حقیقی در روح است، روحی که به اقتدار واصل گشته... و این سرچشمه است که لایزال، از تاریکی عدم به روشنایی وجود فیضان دارد.

جادوی این فاوست جدید تکنولوژی است. تکنولوژی خود مولود این تصرف شیطانی در عالم وجود است، تصرفی محدود و بی عاقبت که نفی و انکار خویش را در خود نهفته دارد. آیا زمان این انکار نرسیده است؟

پیش از آنکه این دوران نفی و انکار سر رسد، وحشت و نومیدی است که عالم را خواهد گرفت. ارنست یونگر می نویسد:

نقطه مقابل خوش بینی، نومیدی از خویشتن است که امروزه بسی انتشار یافته. انسان در مقابل آنچه در حال آمدن است چیزی ندارد تا بگذارد – نه از نظر ارزش ها و ملاکها و نه از نظر نیروی درونی. در یک چنین حالت روحی هیچگونه مقاومتی در قبال هراس آنی (پانیک) نیست. و هراس چون گردابی گسترده می شود. در چنین حال به نظر می رسد که شرارت دشمن و ترس انگیزی وسایل به یک نسبت افزایش می یابند؛ درست به همان نسبتی که ضعف بشری افزوده می شود. و دست آخر وحشت است که چون یک عنصر ، آدمی را احاطه می کند. در این چنین وضعی حتی یک خبر افواهی نیهیلیستی نیز آدمی را خرد می کند و آماده زوال می سازدش. بیم، آزمندانه باو می تازد و آن چیز ترس انگیز را، در چشم او برون از اندازه بزرگ می کند و ترس همچنان در پی صید او است.

وحشت از نظام تکنولوژیک همزمان با شیفتگی بشر در برابر محصولات جدید و اتوماسیون بیشتر، افزایش می یابد. اگر «عادت» وجود نداشت، هم اکنون بشر از وحشت سلاح ها اتمی قرار از کف می نهاد. ترس از نظام های قدرتمندی که قدرت خود را بر میزان تخریب سلاح های اتمی استوار داشته اند از خود این سلاح ها بیش تر است. ارنست یونگر در فصل دوم کتاب می نویسد:

در طول این مدت (از نیچه باین سو) روشن شده است که نیهیلیسم می تواند با سیستم های نظم گسترده نیز هماهنگ باشد. حتی در جاییکه نیهیلیسم مصدر امور است و قدرت در آن می شکفد، این هماهنگی خود قاعده ای است. نظم گسترده زیر بنای مناسبی است برای نیهیلیسم که آن زیربنا را مناسب هدف های خود شکل می دهد. بشرط آن که این نظم گسترده انتزاعی باشد، یعنی تصویری. در درجه اول اهمیت است که گفته شود یک دولت مستقر با کارمندان و دستگاه و کیابیاهاش چیزی از همین نوع نظم گسترده انتزاعی است.

چگونه فردی چون ارنست یونگر که خود خواه ناخواه مقهور یک نظم گسترده نیهیلیستی است، به این حقیقت توجه می یابد؟ یونگر کتاب «عبور از خط» را در سال 1950، بعد از تجربه مستقیم دو جنگ جهانی نگاشته است، اما بسیارند کسانی که از این دو جنگ جهانی جان به در برده اند و با این همه، جهان را این سان که او دیده است ندیده اند. جنگیدن تجربه آشکار مرگ است و رنج. رنج چاه آشیانه خورشید است. جنگ عالم توهمی عادات را ویران می سازد و انسان را با حقیقت وجود خویش که مرگ است روبرو می کند. ارنست یونگر در هجده سالگی نظم بورژوازی را انکار می کند، از مدرسه می گریزد و به «لوژیون اترانژه» می پیوندد و یک سال بعد، در سال 1914، داوطلبانه وارد جنگ می شود. از این لحاظ می توان او را با سنت اگزوپری قیاس کرد و شگفتا که آن دیگری نیز نظم نیهیلیستی جهان عادت را انکار کرده است. او هم به نحوی خود را از زمین مهبط بنی آدم برکنده است و از جهان ستاره ها آمده و این نظم گسترده نیهیلیستی را در کره زمین انکار می کند.

نظم گسترده تمدن اروپایی متکی به تکنولوژی است و این نقطه قدرت درست همان نقطه ضعف اوست. وقتی انسان به قدرتی اتکا پیدا کند که بیرون از وجود اوست، دیگر نمی تواند خود را قدرتمند بداند. تکنولوژی قدرت هسته نابودی خویش را در درون خود جمع دارد و این امری است فراتر از این حقیقت که کمال تکنولوژی با کمال انسانی جمع نمی شود. اتوماسیون واقعه ای است که بین انسان و ابزار او حائل گشته است و اینچنین، نظم گسترده اتوماتیک تکنولوژی، فارغ از وجود انسان به نحوی حیات انتزاعی دست یافته. عالم امروز عالمی انتزاعی است که بر مبنای علوم انتزاعی امروز صورت پذیرفته است. منطق بشر امروز منطق انتزاعی ریاضیات است و معماری شهرها و خانه های او را هندسه تحلیلی دکارت که بر مبنای سلسله ای از انتزاعات صورتی کاربردی یافته است، شکل داده. دو قرن است که بشر نظم حیات فردی و اجتماعی خویش را با نظم انتزاعی کارخانه ها و سیستم های گسترده بوروکراتیک تطبیق داده است و از این راه، رفته رفته خود را به صورتی که مورد نیاز یک مکانیسم بسیار گسترده اتوماتیک باشد استحاله بخشیده است.

این نظم گسترده نیهیلیستی بسیار قدرتمند می نماید، اما در واقع چنین نیست. وقتی که برق در شهری چون نیویورک قطع می شود، همه با نحوی آگاهی فطری برق را چون پاشنه پای آشیل و چشمان اسفندیار می یابند. و یا هنگامی که جریان نفت از تنگه هرمز به حلقوم نفت خوار کارخانه مسدود شود، بازار بورس وال استریت خود را بی چاره می یابد. نقطه اتکای بیرونی همواره با یک نقطه ضعف درونی همراه است.

نظم نیهیلیستی فقط در عالم ظاهر وجود دارد و بهترین مثال را هم خود ارنست یونگر آورده است... و آن جوانمرد، جلال آل احمد، در پاورقی صفحه 33. یونگر می نویسد:

کاملآ مشابه با آنچه گذشت میتوان قشون را مثال زد. در صفوف قشون هر چه ناموس دیرینه و باستانی محو تر باشد قدرتش برای یک عمل نیهیلیستی مناسب تر است.

و در پاورقی جلال بر همین جمله:

مثال عالی و زنده این قضیه را در «لژیون اترانژه» می توان دید که از اسپانیا گرفته تا الجزایر و کنگو را بدست افراد یاغی آن بخون کشیدند. از 1936 تا همین سال1961. و مثال تاریخی این قضیه را در عساکر مزدور می توان دید که جهانگشایان عهود ماضی از هانیبال قرطاجنه ای (کارتاژی) تا اسکندر مقدونی بکمک آنها جهان قدیم را زیر سم اسبهای خود کوبیدند.

مراد یونگر از «ناموس دیرینه» سنت است و فرهنگ.پس آنان که با این سنت قطع رابطه کرده اند چه سهل طعمه نیهیلیسم خواهند شد، چرا که یک صورت نیهیلیسم در نفی و انکار سنت ها و اخلاقیات منشا گرفته از دین و یا فرهنگ باستانی ظهور می یابد. یونگر می افزاید:

خصیصه انظباط و آلت بودن – باعکس – باید بهمین نسبت در قشون رشد کند و مرعی باشد تا امکان بکار بردن قشون بدلخواه آنکه سکان را به دست دارند ممکن گردد.

پس لژیون خارجی را کسانی باید پر کنند که از یک سو با سنت ها و اخلاق قطع رابطه کرده اند و از سوی دیگر، از درون یک نظام خشک میلیتاریستی اراده فردی شان در اراده فرماندهان خویش مستهلک گشته است؛ انظباتی صرفآ ظاهری که در عین حال امکان ظهور باطن و اراده مستقل افراد را یکسره نابود ساخته است تا سر پیچی و عصیان را که نشانه وجود اراده آزاد است از میان بردارد.

نقطه مقابل این قشون، قشونی هستند که برای جهاد مقدس بسیج می شوند. آنچه آنان را به هم پیوند می دهد انگیزشی باطنی در جهت غایتی واحد است و طبیعی است که در چنین مواردی، نظم ظاهری نمی تواند چندان مرعی باشد. مع هذا، از آنجا که در جنگ معمولآ قدرت و پیروزی از آن قشونی است که از مرگ نمی هراسند، از اینان کارهایی بر می آید که از دیگران ساخته نیست.

ارنست یونگر در توصیف سازمان های وابسته به نظام گسترده نیهیلیستی می گوید:

....این سازمان ها جوری تربیت شده اند و تربیت یافته اند که فقط همچون دستگاهی بگردند (و کاری نداشته باشند که گردش دستگاه به سوی چیست و به سود کیست یا به کدام جهت است) و ایده آل این گردش دستگاه نیز آن است که در آخرین مرحله به «فشار روی یک دکمه» و یا «یک اتصال برق» کار را شروع کند و یا بخواباند... قشون با خود کاری ماشین سازی رشد کننده خود به کمالی می رسند که عین کمال اجتماع موریانه است.( اجتماع موریانه ها کمالی غریزی و خودکار دارند. اما خالی از اندیشه و تعقل.) و آنوقت همین قشون در وضعی دست به جنگ و خونریزی می زند که فن جنگ های به سبک قدیم آنرا جنایت محض می داند. فاتح این چنین جنگ هایی از افراد طرف مغلوب با عوض کردن علامات و نشانه های نظامی، دسته های تازه تشکیل می دهد. گرچه اطمینان بچنین دسته هایی چندان بجا نیست اما در عوض اجباری که تا حد علم ظرافت یافته است جانشین آن اطمینان می شود.

علت عدم آگاهی بشر امروز نسبت به انتزاعی بودن علوم جدید نیز در همین جاست که او هرگز فرصت لازم را برای تامل و تفکر در نظم بسیار دقیق و گسترده ای که با ظرافت تار و پود خود را حتی تا کوچکترین زوایای زندگی شخصی و خانوادگی انسانها کشانده است، نمی یابد. انسان ها هرگز اجازه ندارند آنگونه که می خواهند زندگی کنند؛ آنها در بیمارستان هایی بدنیا می آیند که تابعی از یک سیستم بسیار گسترده جهانی است، و در خانه ، درمیان خانواده ای بزرگ میشوند که هر یک به نحوی در سیطره همان نظم گسترده است. کودکان همواره با با تلویون رشد می کنند و تلویزیون نیز با پیچیده ترین شیوه های روانشناسی اجتماعی، تلاش دارند تا مردم را نسبت به استمرار وضع موجود امیدوار سازند و آنها را مطلقآ از هر اندیشه ای که مفید فایده ای نیست و کاربردی ندارد، باز دارند.ملاک های خوبی و بدی از همین جا اخذ می شوند؛ «مفید»هر چه باشد، خوب است و «غیر مفید»، هر چه باشد، بد. مدارس و دانشگاه ها نیز متعهد به تعلیم علومی مفید هستند؛ علومی که بتوانند راه این تصرف فاوستی در عالم طبیعت را همواره سازند... و هر چه جز این باشد بی فایده است. ارنست یونگر می نویسد:

کاملآ مشابه آنچه گذشت میتوان از فرد تنها سخن گفت که در مقابل هر قدرتی بهمان نسبت زبون است که حمله آن قدرت از عنصر نظم برخوردار باشد. خرده هایی را که به کارمندان و قضات و سرداران و معلمان گرفته اند می دانیم؛ اما همین که کار به انقلاب کشید همین طبقات نیز در نمایش که همیشه تکرار می شود قد بر خواهند افراشت. نمی توان هر یک از این طبقات را تا ابد تابع مشاغلی که دارند دانست و در عین حال توقع داشت که خصایل طبقاتی خود را حفظ کنند.

چرا فرد تنها تا اینجا در برابر قدرت های نظام یافته زبون است، حتی اگر آن نظم مخالف با سوائق فطری او باشد؟ اگر جواب را تنها در «ترس و عادت» بجوییم، لا اقل میتوان یقیقن داشت که بستر توسعه نیهیلیسم بیش از همه همین خصوصیت های روانی هستند. «ترس»، و بالخصوص «ترس از مرگ»، سوراخی است که از شیطانها به درون نفوظ می یابند و مار، صورت مثالی شیطنت است. اما انسان نمی تواند روزگاری مدید را در «ناپایداری و تعلیق» بگذراند و ناگزیر، به لطایف الحیل خود را به «تسلیم در برابر وضع موجود» قانع می سازد تا بتواند به «آرامش و امنیت» دست یابد. این، حیله قدرت های نیهیلیستی است برای چنگ انداختن بر جان مردمان و توسعه قلمرو خویش و تحکیم آن. عادت، حتی بزرگ ترین جنایات را رفته رفته از اهمیت می اندازد و آن را تحمل پذیر می سازد.

نظم گسترده، اگر چه مخالف با فطرت بشر، حتی در رژیمی چون کمونیسم روسی ده ها سال تاب می آورد. ضرورت زیستن، عموم مردم را در برابر واقعیت خاضع می سازد و آنان را حتی به یک رنج مستمر عادت می دهد. بی نظمی طاقت شکن است، چرا که انسان را به احساس عدم تامین می رساند و قدرت پیش بینی و برنامه ریزی را به هیچ. اما نظم گسترده، اگر چه اصیل ترین صفت ذاتی روح یعنی اختیار را انکار می کند، اما هر چه باشد، جامعه را خواه ناخواه برای روزگاری مدید به تسلیم می کشاند، چرا که نظم، همان گونه که هست، به جهان عادات انتقال می یابد و روان را به سکون و سکوت می کشاند. انفعالات نفسانی همواره در برابر وقایع تازه ظهور می یابند و انسان حتی به یک ستمگری نظام یافته خوگر می شود و صبر می ورزد. ارنست یونگر می نویسد:

در نمایشنامه «یودیت» اثر «هبل» هر وقت یک شهری به شهری دیگر می رسد بجای سلام و علیک می پرسد: «چه خبر تازه ای از ستمکاری هولوفرنس؟» و این داستان بصورتی برجسته حالت شایعه نیهیلیستی را بیان می کند که با تصویر های ترس آوری چون نبوکد نصر و روش های او توام است. درباره همین «هولوفرنس» آورده اند که می گفت اگر در نور حریق یک شهر عساکر من بتوانند هم شمشیرهای خود را تیز کنند و هم خوراک شبانه خود را بخورند خوشا به حال دیگر شهر هاکه از لطف من بر خوردار خواهند شد. «این خود سعادتی است که دیوارها و دروازه ها چشم ندارند و گرنه از ترس فرو می ریختند از وحشت دیدار این ستمگریها.»

ترس خیلی زود انسان را به خضوع می کشاند و او را برای فرار از حیطه وحشت به تملق و چاپلوسی و حتی محبت به شخص ستمگر می کشاند. ترس، مقاومت ناپذیر است و اگر با شایعات نیهیلیستی همراه شود، انسان ها را تا مرز دیوانگی پیش می برد. به یاد بیاوریم زمانی را که مرگ در انفجار موشک ها بال های خود را بر فراز قم و تهران گشود. ترس از مرگی نا به هنگام،همراه با شایعه بمب های شیمیایی، طاقت هارا می شکت. در وضعی چنین، ضعیف تر ها دیوانه می شوند و تن به تسلیم می سپارند و چه بسا که روی به مداحی ستمگر بیاورند. وحشت شایعه، از اصل وقایع تاثیر بیش تری دارد و ارنست یونگر بسیار داهیانه این وضع را تشریح می کند:

 و همین وضع است که موجب شدت عمل خودکامه ها (دیکتاتورها) می شود. برای همه قدرت هایی که در پی انتشار وحشت اند یک شایعه نیهیلیستی قوی ترین وسیله تبلیغ است. این نکته در مورد انگیختن وحشت نیز صدق می کند. خواه وحشتی که متوجه درون است و خواه وحشتی که متوجه برون است. در مورد اول این مطلب مهم است که فزونی قدرت را اعلام کند....

ترس در این وضع حتی از زور نیز کارگر تر است و خبرهای افواهی از خود وقایع با ارزش تر. نا معین، همیشه تهدید کنندتر اثر می گذارد. با این دلیل است که همه جا دستگاه وحشت افکن را بطیب خاطر پنهان می کنند و مراکز آنرا در خلوت بیابانها ی دور می سازند.

و اما وحشت دیگر را، یعنی وحشت برونی را منطقه وحشت زنده می دارد که با آن هر دولتی در مقابل دولت دیگر دیواری بدور و بر خود می کشد.... وقتی که سلاح ها از دور نشان داده شود یا طوری باشد که وجود سلاح در آن دورها حدس زده شود. در این جا نیز وجود ترس معتبر است.... هر دولتی می خواهد کاری کند تا حریف را مسلم بشود که او حتی به انهدام زمین و زمان نیز توانا است....

و اینچنین ، در عالم نیهیلیستی حتی صلح نیز بر مبنای ترس از بنا گشته است؛ ترس حافظ صلح است – و البته این دروغی بیش نیست، چرا که «صلح و دوستی» فقط با « پرهیز از دشمنی» به وجود نمی آیند؛ اگر چه دشمنی ها نیز باقی هستند و فقط ترس است که مانع از ابزار خصومت می شود، ترس از یکدیگر. آنچه در میان مشتی گرگ که به خون یکدیگر تشنه اند از ترس یکدیگر برقرار است، چگونه می تواند مصداق مفهوم صلح باش؟

علت دیگری هم مانع از آن می شود که جنگ میان قدرت ها درگیر شود: وحشت از فقدان رفاه. و این علت اگر مهم تر از اولی نباشد، کمتر از آن نیست. فرو رفتن در عادات همواره با وحشت از ترک عادات همراه است . استغراق هر چه بیشتر در اعتیاد به مواد مخدر برای معتادان وحشتی روز افزون نیز با خود دارد؛ ترس از فقدان ماده مخدر. چنین است وضع مردمی که ده ها سال است به تن آسایی و پر خوری هو گرفته اند ؛ اگر نه، فقرا از گرسنگی نمی ترسند. اتکا به محصولات تکنولوژی این دنباله را نیز داشته است که بشر متمدن را بیش از همه اعصار تاریخی حیات بشر به واستگی و عدم استقلال کشانده است. وحشت از جنگ های اول و دوم جهانی را نیز بر این علل بیفزایید.

تبلیغات جهانی، با ظرافت و در نهایت تزویر، روان بشر را به تنگنایی گریز ناپذیر کشیده است، تا آنجا که نه تنها مفری نمی یابد، بلکه بر این حقیقت که باید راه گریزی بیابد نیز آگاه نیست.

اما هنوز این نظم نیهیلیستی گاو مقدسی است که پرستیده می شود ، حتی در میان ما که همواره نظم نظام انتظام را از درون به بیرون معنا می کنیم. این ، تفاوتی عمده است میان تمدن شرق و تمدن غرب . رویکرد تاریخی ما به غرب در مشروطیت با یک رویکرد ظاهری به «ضرورت وجود قانون» آغاز می شود. اولین نشریه ای که در ایران انتشار می یابد «قانون» نام می گیرد و میرزا ملکم خان یک قرن پیش ، در نخستین شماره جریده «قانون» (رجب 1307 هجری قمری) می نوسد : «ایران مملو است از نعمات خداداد . چیزی که همه این نعمات را باطل گذاشته نبودن قانون است.»

شیفتگی در برابر قانون، تقدیر تاریخی همه اقوامی است که در آغاز ظهور تمدن غرب پای در آخرین دوران از اضمحلال تاریخی خویش نهاده بودند. اما این شیفتگی صرفآ ظاهری است. وجود قانون، فی نفسه نمی توانست همه آنچه را که ما می خواستیم تامین کند. قانون تعیین کننده حقوق و ضامن تامین آن است. پس نخست باید درباره حق و حقوق اندیشید.

نظم نیهیلیستی، یعنی قانونی که «حق» متناسب با روزگار غلبه نیهیلیستی معنا شده است و از آن گذشته ، اگر قانون هر (قانونی) ضمانت اجرای خویش را در یک نظام ظاهری جست و جو کند ، بشر خود را از «اخلاق» مستغنی خواهد پنداشت و قانون را به جای «شریعت» خواهد نشاند. قانون یا باید خود را «حافظ شریعت» بداند و یا خود، شریعتی دیگر خواهد شد. پس، رویکرد تاریخی ما به قانون در مشروطیت روی اوردن به شریعتی دیگر بود، بی آنکه خود بدانیم . شیخ فضل الله نوری به همین «نسبت» توجه یافته بود ، چرا که «شرع» نیز درمقام احکام به مجموعه ای از شرطها و حدود – یعنی قانون – مبدل می شود.

ارنست یونگر دریافته است که نه تنها در قانون فی نفسه نفی نیهیلیسم نهفته نیست ، بلکه نیهیلیسم برای آنکه بماند و در یک مقیاس بزرگ فعالیت یابد، بر قانون و نظم اتکا پیدا می کند:

این نکات که گذشته کافی است برای اشاره باینکه نیهیلیسم واقعآ می تواند با جهان نظم گسترده وابسته است.... این نکته آموزنده است که بدانیم در متن بلا، عناصر نظم گسترده تا چه حد و چه سرعت تا دم آخر با بلا همراهند. این مطلب نشان می دهد که نظم گسترده نه تنها مطبوع طبع نیهیلیسم است، بلکه خود جزوی از سبک کار اوست.

یکی از نکات شگفت آور کتاب «عبور از خط» همین نسبتی است که یونگر میان نیهیلیسم و «آشوت» دیده است . این آشوب لفظ chaos است که می تواند به «خاویه» نیز ترجمه شود. تلقی عام از نیهیلیسم ، آن را با آشوب و آنار شی قرین می یابد، یونگر این تصویر را اصلاح می کند:

...آشوب نیهیلیسم لازم نیست چون آشوب قلمروی نیست که نیهیلیست بآ-ن احاله شده باشد. و هرج و مرج (انارشی) از این نیز کمتر مطبوع طبع اوست. زیرا که هرج و مرج آن جریان جدی و منظم را که نیهیلیست در آب آن زنده است بهم می زند.

...هرج و مرج طلب (آنارشیست) اغلب رابطه ای با نیکی و باروری دارد و در نمونه های خویش بیشتر شبیه به نخستین آدم هاست تا آخرین آدم ها و بهمین دلیل  است که نیهیلیست بمحض رسیدن به قدرت، فورآ هرج و مرج طلب را بزرگترین دشمن اعلام می کنند . در جنگهای داخلی اسپانیا یک دسته هرج و مرج طلب بود که هم سفیدها (فاشیست ها) تعقیبش می کردند و هم سرخها (کمونیست ها).

...حتی در جایی که نیهیلیسم با سهمگین ترین مشخصات خود ظهور می کند – مثلآ در هر جا که دچار انهدام های بزرگ طبیعی شده است – هوشیاری و نظم و بهداشت تا پایان کار تسلط دارد.

نیهیلیسم با «نفی» تشخص و وجود می یابد و نیز در نفی می زید، اما نه در «نفی مطلق»؛ و جز در پایان کار خویش، همواره پیش از آنکه کار به «نفی نفی» کشیده شود، توقف می یابد. اگر یونگر نیهیلیسم را در نسبت با «آشوب و شر و بیماری» بررسی کرده است، و نیز اینکه نیهیلیسم را به «نیست انگاری» ترجمه کرده اند، به همین دلیل است که وجود و بقای وجود نیهیلیسم در نفی است.

مسئله «نفی» را باید، پیش از آنکه اینچنین نگریسته شود، یک بار از آن لحاظ که به ذات و ماهیت انسان رجوع دارد نگاه کرد و بار دیگر از لحاظ تاریخی، زیرا این نفی که نیهیلیسم با آن وجود می یابد، کاملا خاص این دوره تاریخی از حیات بشر است. نفی لازمه اثبات است و اگر این ملازمت نباشد، وجود بی معناست. نور، حقیقت وجود خویش را در نسبت با تاریکی ظاهر می سازد و سپیدی در نسبت با سیاهی، و هر چه هست، کمال مصداق عرضی سلب نقض است. آشوب مصداق سلب نظم است، شر مصداق سلب خیر و بیماری مصداق سلب سلامت. تاریخ نیز وجود خود را در ملازمت سلبی این دو (نفی اثبات) باز می یابد؛ پیامبران آنگاه برانگیخته می شوند که جاهلیت سیطره دارد. لازمه یک نظم جدید نیز انقلاب است و انقلاب، در نسبت با نظم پیشین، چیزی جز آشوب نیست. پیری است که جوانی را معنا می کند و زمستان است که بهار را. عالم شهادت از غیبت معنا می گیرد و زندگی از مرگ.

نیز، با «قدرت نفی» است که انسان از عادات می رهد و حجاب فطرت اول را می درد و تفکر میکند و خود را از ماندن و گندیدن نجات می بخشد. شک مقدمه یقین است و انکار، مقدمه اثبات. جوانی، عالم شک و انکار است و پیری ، عالم یقین و اثبات. انسانها نسلی پس از نسل زندگی می کنند و می میرند تا روح از تعالی باز نماند، اما نه در طول یک منحنی خطی ارتقایی؛ تعالی را نمی توان با حرکت مادی و مکانیکی قیاس کرد.

تعالی روح در انکار تعلقات است که از آن تعبیر به «فنا» کرده اند. و البته این فنا را نباید با آن «نیستی» - nihil – یکسان گرفت. این یکی، انکار آسمان است و عالم غیب یا جهان دیگر؛ آن سان که در ترجمه کتاب «عبور ازخط» آمده است:

نیهیلیستی بیان بیهودگی جهان دیگر است؛ و نه بیان بیهودگی این جهان و هستی بطور کلی....

اما «فنا»، به معنای کامل لفظ، هرگز نمی تواند مقصد تاریخی بشر باشد، اگر چه کمال فرد انسانی در آن است.با این سخن نخواسته ایم که تعالی روح بشر را در مصداق جمعی و تاریخی اش انکار کنیم، اما باید دانست که استکمال و تعالی روح، قبل از آنکه بتواند مصداق جمعی و تاریخی بیابد، امری فردی است. تعبیر «انسان کامل» اصالتآ رجوع به مصداق فردی انسان می یابد.

با انکار آسمان و عالم غیب، آنچه اثبات می شود زمین است و عالم شهادت. وارونگی بشر جدید در اینجاست که با اثبات خویش به مثابه حیوانی اصیل، امری خلاف فطرت خویش را اثبات می کند، اگر چه انکار عالم غیب به صورت های مختلفی اتفاق افتاده است؛ یک بار این انکار در انکار روح مجرد مصداق می یابد و بار دیگر در انکار جهان پس از مرگ و ... داستایفسکی درمان راسکلنیکوف را در رنج تبعید و زندان و بازگشت به جامعه می بیند. سر گردانی مخولاقات داستایفسکی در کتاب هایش میان ایمان و کفر است، اما ظهور نیست انگاری آنان در انزواست و طرد از جامعه. و اینچنین، اگر چه داستایفسکی را نمی توان در قالب هایی چون سوسیالیسم و یا از آن بدتر کمونیسم محدود کرد، اما آثارش را باید از لحاظ تاریخی در جهت اثبات آنچه بعدها در روسیه شوروی روی داد موثر دانست.

نیست انگاری نیچه به صورت دیگری است؛ نیچه را به مثابه یک فیلسوف باید در سیر تفکر فلسفی غرب نگریست ، و اگر نه، امکان نزدیک شدن به او و ادراک سخنانش به دست نمی آید. سیر تفکر فلسفی غرب، سیر دور شدن الفاظ از معانی حقیقی آنها نیز هست و هر چند می دانم که این سخن به مذاق بسیاری خوش نخواهد آمد، اما گریزی از بیان آن ندارم تا بتوانم بازگویم که وقتی نیچه روی به «انکار» می آورد، متعلق این انکار چیست و با آن چه امری است که اثبات می شود.

نیچه می گوید: «این عالم اراده به قدرت است و بس، و شما نیز همین اراده به قدرت هستید و بس.»مراد نیچه را هرگز خارج از سیر تاریخی فلسفه در غرب نمی توان دریافت. در نزد ما که اهل تفکر حضوری بوده ایم، جهان آیتی است برای حقیقت مطلق و اگر ایدئالیسم افلاطونی این همه در میان حکمای اسلام مقبول افتاده است، از قبل شباهتی است که با این نظر دارد . عالم مثل، عالم ذوات اشیاست که حقایقی ثابت هستند. پس، نسبت میان واقعیت (عالم واقع) و حقیقت، نسبت میان موجودات با ذات خویش است. در فلسفه دکارت و دکارتیان نیز هنوز ماهیات یا اعیان، مستقل از ذهن و فاهمه هستند و به این معنا، هنوز آنها به سنت افلاطونی پشت نکرده اند، اما در نزد کانت، فاهمه خود قدرت ابداع و صدور احکام تالیفی دارد و عینیت یا ابژکتیویته صورتی است که ذهن به ماده متعلقات شناسایی خویش داده است. کانت بر آن بود که موجود فی نفسه یا (شیء در ذات خویش) مجهولی است ناشناختنی که عقل و فاهمه راه به آن نمی برد. این ذات ناشناختنی (نومن) دیگر صورت مثالی اشیا نیست که در آنها به مثابه آیات و نشانه هایی برای خویش ظهور یافته باشد، بلکه مجهولی است که جاودانه خارج از دسترس شناسایی بشر قرار گرفته.

این سخن را اگر به زبان تفکر خویش برگردانیم، خواهیم دید که کنه ذات وجود حقیقتآ خارج از حیطه معرفت عقلی واقع شده است، اما در عین حال، با نظر کردن در عالم به مثابه آیتی برای آن ذات نامکشوف، پدیدار همچون سایه ای از امور نفس الامری و صور مثالی، ظهور و وجود می یابند و انسان در دام خود بنیادی (سوبژکتیویته) گرفتار نمی شود. اما در نزد کانت، وجود موجود جز اعتبار ذهنی نیست و اگر چه معتقد است که احکام عقل و فاهمه با رجوع به مفاهیم محض قبلی (ما تقدم)، همچون جوهر و علت، ابداع و تالیف می شود، اما این مفاهیم محض خارج از محتوای حسی اعتبار ندارند. در این معنا هم که امور نفس الامری حد شناسایی هستند و نه متعلق آن، کانت به اشتباه نرفته، اما با انکار امکان ظهور حقیقت، در واقع عالم غیب و حقیقت را انکار کرده است. در نزد کانت، ضامن اعتبار و عینیت صور موجودات، «من» یا عقل و فاهمه انسان است نه حقیقت و بر این اساس، شناسایی انسان فقط در حد پدیده ها یا پدیدارها معتبر است. و این از یک سو به صورت کاملی از سوبژکتیویته و خود بنیادی و از سوی دیگر، به نحوی از انکار عالم عیب می انجامد. خود بنیادی با نیهیلیسم ملازمت دارد و به این معنا، تاریخ نیهیلیسم با فلسفه نقادی کانت پای در آخرین و عمیق ترین مراتب خویش می گذارد.

فلسفه نقادی کانت اگر چه بسیار داهیانه است، اما نه تنها از سیر تاریخی تفکر فلسفی در غرب خارج نمی شود، بلکه اسباب تحکیم همان معنایی را فراهم می آورد که در تفکر مذهبی با لفظ «هبوط» از آن یاد شده است. سیر تفکر فلسفی ملازم است با سیری نفسانی از بهشت مثالی نفس، به مثابه آیینه و مظهر حقیقت مطلق، تا زمین مثالی نفس خود بنیاد؛ و تاریخ حیات بشر، تاریخ تحقق همین سیر نزولی است. اما «هبوط»، آخرین مرحله از زندگی بشر نیست؛ در تفکر مذهبی این هبوط لازمه «توبه» است و اگر چنین باشد، این توبه نیز در سیری صعودی از نفس خود بنیاد تا بهشت مثالی نفس، به مثابه مظهر حقیقت مطلق، تحقق تاریخی خواهد یافت. در این صورت نیهیلیسم را باید همان سان که یونگر نوشته است «علامتی مساعد» تلقی کرد:

رشد بزرگ همراه تلاشی و اضمحلال بزرگ است. و در این منظر است که ظهور نیهیلیسم میتواند همچون شکل عایی بدبینی علامتی مساعد باشد.

سقراط گفته بود «حضرت را بشناس!» و گفته ای شبیه به این نیز در معارف مذهبی ما وجود دارد که «آن خود را شناخت ، خدای خود را خواهد شناخت.» نباید توقع داشت که بدون یک آگاهی ضمنی بر تاریخ فلسفه و نحوه تلقی دینی از نفس و مراتب آن، نسبت بین این دو سخن را دریافت. در این یکی، خود یا نفس همچون آیینه و مظهر رب اخذ شده است و در آن دیگری، خود یا نفس همچون «مرجع اعتبار وجود»؛ و میان این دو سخن در واقع امر فاصله ای از آسمان تا زمین وجود دارد. تاریخ بشر در سیر میان این دو نحو تلقی از وجود خویش معنا می شود. ونیز التباس این دو معنا صورتی است از همان شیطنتی که به ابلیس نسبت داده می شود.

کانت «موجود فی نفسه یا «نومن» را نا شناختنی می داند و به اعتبار بهتر، برای آن شانی فراتر از سوبژکتیویته قائل است. با انکار این معنا در نزد فلاسفه بعد از کانت، صورت اتم خود بنیادی بشر ظهور می یابد. شورپنهاور موجود فی نفسه  یا ذات ناشناختنی را عین «اراده» می انگارد و با این انگار، امکان تحقق نیهیلیسم را به صورت یک نظام اخلاقی توجیه می کند: نظام اخلاقی بشر جدید چیزی جز صورت بسط یافته همین انگار نیست، بلکه خود منشا علیت است و از همین جا، هنگامی که اراده به مثابه ذات معقول یا موجود فی نفسه اعتبار میشود، امکان انکار غیب یا عالم معقول و اتمام خود بنیادی انسان نیز فراهم می گردد.

در نزد ما مبدا اراده و تصمیم خود نفس است، یعنی «تصویر غایت» به «طلب و اراده» می انجامد و آنگاه فعل، بی واسطه صادر میشود . اما برای این نفس مجرد که منشا و باعث اراده است قائل به استقلال در وجود نیستیم و بلکه آن را عین ریط وتعلق به ذات مطلقی می دانیم که مبدا المبادی و غایت الغایت الغایات است. اگر بخواهیم وجود اراده رانیز به واسطه تعلیلی دیگری واگذار کنیم، کار به دوری باطل خواهد انجامید و اصلا معنای «اختیار» نیز همین است که نفس مختار، خود منشا و مبدا اراده و صدور فعل باشد.

شوپنهاور ذات ناشناختنی کانت (نومن) را عین طلب و اراده می داند، اما برای این «اراده» مفهومی فراتر از آن قائل است که فقط آن را منتهی به وجود انسان گرداند . در نظر او پدیدارها نمود یک اراده ما بعد الطبیعی هستند که آن را در همه جا می یابد؛ درجاذبه زمین، درغرایز حیوانی، درشهوات. او این اراده یا «اراده به زندگی» را محرکی کور و کوششی بی پایان توصیف میکند که هرگز از عمل باز نمی ایستد؛ فلذا هرگز به آرامشی نمی رسد و خشنودی نمی یابد. پس توام با رنج است، رنجی بی پایان. خوشبختی نیز چیزی جز توقف کوتاه و نا پایدار این اراده کور و سیری ناپذیر نیست.

شباهت این سخنان با تعلیمات بودایی ظاهری است؛ همچون تصویر وارونه ای است از حکمت بودا که در شبق انعکاس یافته باشد. بودا سرچشمه رنج در تشنگی و طلب می یابد و رهایی از رنج را در وارستن از تشنگی، تشنگی کام، تشنگی هستی و تشنگی نیستی. و چون تشنگی و طلبت ریشه در «حواس» دارد، پس رهایی را باید در محاظت خویش وکف نفس یافت. و این همه، روی به مقصدی دارد که «نیروانا» یا ذات بی مرگی است. اما شوپنهاور ، وجود رنج و شر را در عالم به وجود مطلق یا موجود فی مفسه باز می گرداند که ارداده ای است به خودی خود نا معقول و پایان ناپذیر ، معطوف به زندگی. و این را به مثابه خلقت و سرشت بنیادین جهان، لا یتبدل می داند. حکمت بودایی به یاس نمی انجامد، اما فلسفه شوپنهار عین یاس انگاری است، یاسی متافیزیکی که از آن در زبان محاوره به یاس فلسفی نیز تعبیر کرده اند. شوپنهاور گریزی از یاس و رنج نمی یابد؛ راهی برای کاهش رنج شاید بتوان یافت، اما سرشت بنیادین جهان را که نمی توان تغییر داد. او عالم را عرصه تنازع می بیند، تنازعی پایان ناپذیر. حیات پدیدارها، همچون نمود «اراده به زندگی»، بر زیان یکدیگر بنیان گرفته است و از این رو، ادامه زندگی ملازم با تنارعی حل ناشدنی میان پدیدارهاست. «انسان، گرگ انسان است» سخنی است که از میان نوشته های شوپنهاور به افواه راه یافته است.

این یاس انگاری متافیزیکی تقدیر فلسفه غرب است و نتیجه فلسفی موضوعیت بشر و خود بنیادی. خود بنیادی نیز لازمه اومانیسم است.پس، از این یاس انگاری گریزی نیست. این یاس انگاری تنیجه لازم تناقضی است که میان دو تلقی از معنای «بشر» وجود دارد: بشر در پندار خویش و بشر آن سان که هست. بشر در پندار خویش قطب عالم و دائرمدار هستی است، اما آن سان که می خواهد، نمی یابد. همین تناقض است که برای بشر در مصداق جمعی و تاریخی ان روی داده و کارش را به یاس  کشانده است؛ یاس انگار اگر به علت یاس خویش وقوف یابد، در واقع از آن عبور کرده است.

این دوران از تاریخ که ما در آنیم، دوران عبور از یاس انگاری متافیزیکی و نیهیلیسم است، و به عبارت دیگر، دوران خود آگاهی است. همین که ما به وجود این تناقض خود آگاهی یافته ایم، نشانه مساعدی است بر گذشتن از غبله نیهلیسم. یعنی از غفلت ملازم با یاس انگاری متافیزیکی بیرون آمده ایم، و این مغتم است.

غرب به خودی خود نمی تواند از سیطره این غفلت بیرون آید ؛ «تجدید و عهد» در «ما» انجام خواهد شد و تبعات آن در عالم تحقق غرب یاری خواهد داد تا خود را از ظلمات غفلتی که ملازم با نیهیلیسم است برهاند.مراد از تجدید عهد ، تازه کردن آن عهد ازلی است که در لوح فطرت بشر محفوظ است. تاریخ حیات بشر، تاریخ روی آوردن به این عهد فطری و یا انکار آن است و اگر لفظ «عهد» در نزد ما مرادف با «عصر و زمان» است علتی جز این ندارد. پیامبران مجدد همین عهدند از راه «تذکر»؛ یعنی که عفلت بشر در فراموشی آن پیمان فطری است که هر کس در درون خود باز می یابد.

این «ما» که گفتم، کیست؟ فلسفه در این سوی کره زمین که ما هستیم ، از همان آغاز، متاثر از تفکر مبتنی بر وحی بوده است و سیری داشته مخالف با سیر فلسفه در غرب. عرب مظهر اسم ظاهر است و شرق مظهر اسم باطن، و تعهد تاریخی ما در این میانه، جمع بین ظاهر و باطن است.

فیلسوفان ما ناگزیر در نور وجی روی به تفکر انتزاعی فلسفی آورده اند و نه تنها فیلسوفان، متکلمین و متصوفه نیز از تفکر فلسفی مدد گرفته اند. نسبتی که عرفا با فلسفه یافته اند به عبارتی «سلبی» است؛ عالم فلسفه، عالم انتزاع است و عالم عرفان، عالم اتحاد. و تصوف نظری، همان دین است در صورت تفکر فلسفی.

نیچه موجود مطلق را عین ارداه به قدرت می یابد و این، اگر چه همچون عکس العملی در برابر یاس انگاری متافیزیکی شوپنهاور به نظر آید، اما در واقع، در جهت تمامیت تاریخی نیهیلیسم، مکمل آن است. نیست انگاری یا نیهیلیسم یک سیر تاریخی متافیزیکی است که با آغاز فلسفه در یونان آغاز می شود و نهایتآ با انحلال همه ادیان در خویش به تمامیت می رسد. اما از آنجا که این سیر، «سیر نقض حقیقت» است، به محال – یا آبسورد – و یاس انگاری می انجامد. آبسورد – یا محال – بن بستی حقیقی است که روح بدان گرفتار آمده.

تفکر دینی، مبنایی متمایز از تفکر فلسفی دارد و مبتنی بر وحی و تفکر حضوری است. این سیر نزولی – که سیر نقض حقیقت و انکار غیب و اثبات عالم شهادت است – در قرون وسطا بطیء است، اما رفته رفته همه لوازم و معدات برای یک انقلاب همه جانبه و سریع آماده می گردد و این ، از لحاظ تاریخی درست در وضعی روی میدهد که فوق دین درمیان همه اقوام کره زمین سستی گرفته و بشر درهمه جا به دوره ای از یک «فترت تاریخی» گرفتار آمده. انسان در محاق «هبوط» می افتد و در نهایت کاملا وارونه می شود؛ یعنی که این «افتادن» ملازم است با «وارونگی» در همه جهات زندگی بشر، و اگر ما آن را مختصرآ در حوزه متافیزیک بررسی کردیم، نه از آن است که ساحات دیگ روجود بشر را در ذیل این انقلات متافیزیکی و تابع آن می بینیم ؛ خیر. این یک واقعه کلی است؛ حادثه ای اس عظیم، و در حوزه فلسفه نیز تنها هنگامی قابل تشخیص می شود که فلسفه را در یک سیر پیوسته تاریخی بیگریم. و اگر نه، با نظر کردن در تفکر هر یک از فلاسفه غرب – منتزع از آن سیر تاریخی که گفتیم – نمی توان به حقیقت آنچه رخ داده است پی برد.

این هبوط در فلسفه در نیز ظهور دارد و در پایان این سیر نزولی تاریخی، فلسفه نیز وارونه می شود و در صورت «فلسفه علمی» به انکار خویش می پردازد. علم نیز در پایان این دوران هبوط، منحصر در علمی است که متعرض ماهیت موجودات نمی شود و صرفا در صورت ریاضیات کاربردی و هندسه تحلیلی – که آن هم صورت کاربردی هندسه است – روی به تصرف در عالم اجساد می آورد در جهت تحقق این معنا: وجود بشر به مثابه اراده به قدرت. بشر جدید با جرمیت و قطعیت تمام، همین معنا را را ملاک ارزیابی و ارزش گذاری گرفته و همه چیز رادر نسبت   این حکم مطلق، به ارزش ها و ضد ارزشها تقسیم کرده است. یعنی لازمه دوران پایانی هبوط بشر آن است که علم جدید – که جانشین فلسفه و شریعت گشته است – ملاک و مناط ارزش گذاری شود. «اراده به قدرت» ملاک ثابتی است که خود مبدا وضع ارزشهای تازه قرار می گیرد و از آنجا که علم در صورت تکنولوژی نمود همین اراده به قدرت است ، پس تکنولوژی مناط همه ارزشهاست و نفس تقدس و عظمت و جلال و قدرت و اراده.

بشر جدید در هر چه شک کند، نمی تواند که در تکنولوژی شک کند. و اگر می بینیم که حتی درمیان دینداران نیز فراتر از هر چیز امکان تردید در باب حقانیت تکنولوژِی وجود ندارد، علت را باید در همین جا جست و جو کرد که تکنولوژی، خود، صورت محقق اراده به قدرت و نقس همه ارزشها و ملاک ها همه ارزش گذاری هاست. «بشر کامل» نیز که موعود تاریخی نیست انگاری – به مثابه شریعت بشر جدید – است، بشر مجهز به تکنولوژی است. ارنست یونگر می نویسد:

....بزحمت میتوان رای داد که نیهیلیسم خاص ملت های کهن است. درین ملت ها نوعی شک و خودداری از قضاوت هست که طلسم رویین تنی بایشان می دهد. اما در میان ملت های جوان و نو خاسته نیهیلیسم اگر یک بار پذیرفته شد مقتدرتر از هر جای دیگر رشد می کند.

پیش قراولی آمریکا در دنیای جدید علتی جز این ندارد که آمریکا کشوری بی فرهنگ و بدون تاریخ است؛ تاریخ گذشته آمریکا از آن سرخپوست هاست، نه مهاجران اروپایی. ارنست یونگر ادامه می دهد:

جهان بدوی و بهم بسته و بی فرهنگ نیهیلیسم را قویتر و جسورانه تر می پذیرد تا جهانی که بتاریخ و سنت و توانایی تحقیق آراسته است. چنین حوزه های غیر بدوی را بدشواری بیشتری میتوان خودکار (اتوماتیزه) کرد. بر عکس، جهان بدوی به شتاب تیر بدرون تله خودکاری می دود. از این رو درست در همین حوزه های بدوی وبی فرهنگی است که برای بدست آوردن فن و ماشین و آراء نیهیلیستی بنوعی شوق شهوت آمیز برمی خوریم. و درست در همین حوزه ها است که آراء نیهیلستی جانشین سنن و مذاهب می شوند. در چنین حوزه هایی آراء استادانه قرن نوزدهم صورت ربوبی بخود می گیرد، و بعلل تامینی به مسافران آن نواحی دانستن این نکته توصیه می شود که در تک تک آن کشورها دوره روشنفکری تا چه حد پیش رفته است یا در کدام مرز و سامان متوقف مانده.

يکشنبه 25/12/1387 - 11:51
دعا و زیارت
 
جناب آقا شیخ حسن كاظمینى فرمود: سال 1224, در كاظمین , زیاد طالب تشرف خدمت حضرت ولى عصر عجل اللّه تعالى فرجه الشریف بودم و به اندازه اى این عشق و علاقه شدید شد كه از تحصیل باز ماندم و ناچاریك دكان عطارى و سمسارى باز كردم .
روزهـاى جـمـعه بعد از غسل جمعه , لباس احرام مى پوشیدم و شمشیر حمایل مى كردم و مشغول ذكـر مـى شـدم .
(ایـن شـمـشـیر همیشه بالاى دكان ایشان معلق بود) دراین روز خرید و فروش نمى كردم و منتظر ظهور امام زمان عجل اللّه تعالى فرجه الشریف بودم .
یكى از جمعه ها مشغول به ذكر بودم كه سه نفر سید جلوى صورتم ظاهر و به در دكان تشریف فرما شدند.
دو نفر از آنها كامل مرد بودند و یكى جوانى در حدود بیست وچهار ساله كه در وسط آن دو آقـا قرار داشت و فوق العاده صورت مباركشان نورانى بود.
بحدى جلب توجه مرا نمودند كه از ذكر باز ماندم و محو جمال ایشان شدم وآرزو مى كردم كه داخل دكان من بیایند.
آرام آرام با نهایت وقار آمدند تا به در دكان من رسیدند.
سلام كردم .
جـواب دادند و فرمودند: آقا شیخ حسن , گل گاوزبان دارى ؟ (و اسم دارویى را بردندكه ته دكان بود و الان اسمش در نظرم نیست .
) فـورا عـرض كـردم : بـلى دارم .
حال آن كه روز جمعه من خرید و فروش نمى كردم و به كسى هم جواب نمى دادم .
فرمودند: بیاور.
عـرض كـردم : چـشم و به ته دكان براى آوردن آن دارویى كه ایشان فرمودند, رفتم و آن را آوردم .
وقـتـى كه برگشتم , دیدم كسى در دكان نیست , ولى عصایى روى میز جلوى دكان قرار دارد.
آن عصا, عصایى بود كه در دست آن آقاى وسطى دیده بودم .
عصا رابوسیدم و عقب دكان گذاشتم و بیرون آمدم و هر چه از اشخاصى كه آن اطراف بودند,سؤال كردم : این سه نفر سیدى كه در دكان من بودند, كجا رفتند؟ گفتند: ما كسى را ندیدیم .
دیـوانه شدم .
به دكان برگشتم و خیلى متفكر و مهموم بودم كه بعد از این همه اشتیاق ,به زیارت مـولایـم شرفیاب شدم , ولى ایشان را نشناختم .
در این اثناء مریض مجروحى را دیدم كه او را میان پـنـبـه گـذاشـتـه اند و به حرم مطهر حضرت موسى بن جعفر (ع ) مى برند.
آنها را برگردانیدم و گفتم : بیایید.
من مریض شما را خوب مى كنم .
مـریض را برگردانیدند و به دكان آوردند.
او را رو به قبله روى تختى , كه عقب دكان بود و روزها روى آن مـى خـوابیدم , خواباندم .
دو ركعت نماز حاجت خواندم و با این كه یقین داشتم كه مولاى مـن حـضـرت ولـى عـصر عجل اللّه تعالى فرجه الشریف بوده است كه به دكان من تشریف آورده , خـواسـتم اطمینان خاطر پیدا كنم .
در قلبم خطور دادم كه اگرآن آقا, ولى عصر (ع ) بوده است .
ایـن عـصـا را بـر روى ایـن مریض مى كشم .
وقتى ازروى او رد شد, بلافاصله شفا براى او حاصل و جـراحـات بـدنش به كلى رفع شود, لذاعصا را از سر تا پایش كشیدم .
فى الفور شفا یافت و به كلى جراحات بدن او برطرف شد و زیر عصا گوشت تازه رویید.
آن مریض از شوق , یك لیره جلوى دكان من گذاشت , ولى من قبول نكردم .
او گمان كرد آن وجه كـم اسـت كـه قـبول نمى كنم .
از دكان به پایین جست و از شوق بناى رفتن گذاشت .
به دنبال او دویـدم و گـفتم : من پول نمى خواهم و او گمان مى كرد كه مى گویم كم است .
تا به او رسیدم و پول را رد كرده و به دكان برگشتم و اشك مى ریختم كه آن حضرت را زیارت كردم و نشناختم .
وقـتى به دكان برگشتم , دیدم عصا نیست .
از كثرت هموم و غمومى كه از نشناختن آن حضرت و نبودن عصا به من رو داد فریاد زدم : اى مردم هر كس مولایم حضرت ولى عصر (ع ) را دوست دارد, بیاید و تصدق سر آن حضرت هر چه مى خواهد از دكان من ببرد.
مردم مى گفتند: باز دیوانه شده اى ؟ گفتم : اگر نیایید ببرید, هر چه هست در بازار مى ریزم .
فقط بیست و چهار اشرفى را كه قبلا جمع كرده بودم , برداشتم و دكان را رها كردم و به خانه آمدم .
عـیال و اولاد را جمع كرده و گفتم : من عازم مشهد مقدس هستم .
هر كه ازشما میل دارد, با من بیاید.
همه همراه من آمدند مگر پسر بزرگم محمد امین كه نیامد.
بـه عـتبه بوسى (آستان بوسى ) حضرت رضا (ع ) مشرف شدم و قدرى از آن اشرفیهاكه مانده بود, سرمایه كردم و روى سكوى در صحن مقدس به تسبیح و مهر فروشى مشغول شدم .
هـر سـیـدى كه مى گذشت و از چهره او خوشم مى آمد, مى نشاندم .
به او سیگار مى دادم و برایش چاى مى آوردم .
وقتى چاى مى آوردم , در ضمن دامنم را به دامن او گره مى زدم و او را به حضرت رضا (ع ) قسم مى دادم كه آیا شما امام زمان (ع ) نیستى ؟ خجالت مى كشید و مى گفت : من خاك قدم ایشان هم نیستم .
تا این كه روزى به حرم مشرف شدم و دیدم كه سیدى به ضریح مقدس چسبیده وبسیار مى گرید.
دست به شانه اش زدم و گفتم : آقاجان , براى چه گریه مى كنید؟ گفت : چطور گریه نكنم و حال آن كه حتى یك درهم براى خرجى در جیبم نیست .
گفتم : فعلا این پنج قران را بگیر و اموراتت را اداره كن , بعد برگرد این جا, چون قصدمعامله اى با تو دارم .
سید اصرار كرد چه معامله اى مى خواهى با من انجام دهى ؟ من كه چیزى ندارم ؟ گـفـتـم : عقیده من این است كه هر سیدى یك خانه در بهشت دارد.
آیا آن خانه اى كه دربهشت دارى به من مى فروشى ؟ گفت : بلى , مى فروشم , ولى من كه خانه اى براى خود در بهشت نمى شناسم , اما چون مى خواهید بخرید, مى فروشم .
ضـمـنـا مـن چهل و یك اشرفى جمع كرده بودم كه براى اهل بیتم یك خانه بخرم .
همین وجه را آوردم و از سید خانه را براى آخرتم خریدم .
سید رفت و برگشت و كاغذ و دوات و قلم آورد و نوشت كه فروختم در حضورشاهد عادل حضرت رضا (ع ) خانه اى را كه این شخص عقیده دارد من در بهشت دارم به مبلغ چهل و یك اشرفى كه از پولهاى دنیا است و پول را تحویل گرفتم .
به سید گفتم : بگو بعت (فروختم ).
گفت : بعت .
گفتم : اشتریت (خریدم ), و وجه را تسلیم كردم .
سید وجه را گرفت و پى كار خود رفت و من هم ورقه را گرفتم و به خانه صبیه ام مراجعت كردم .
دخترم گفت : پدرجان چه كردى ؟ گفتم : خانه اى براى شما خریدارى كردم كه آبهاى جارى و درختهاى سبز و خرم داردو همه نوع میوه جات در آن باغ موجود است .
خـیال كردند كه چنین خانه اى در دنیا برایشان خریده ام .
خیلى مسرور شدند.
دخترم گفت : شما كه این خانه را خریدید, مى بایست ما را ببرید كه اول آن را ببینیم و بدانیم كه همسایه هاى این خانه چه كسانى هستند.
گـفـتم : خواهید آمد و خواهید دید.
بعد گفتم : یك طرف این خانه به خانه حضرت خاتم النبیین (ص ) و یـك طـرف بـه خـانه امیرالمؤمنین (ع ) و یك طرف به خانه حضرت امام حسن (ع ) و یك طرف به خانه حضرت سیدالشهداء (ع )محدود است .
این است حدود چهارگانه این خانه .
آن وقت فهمیدند كه من چه كرده ام .
گفتند: شیخ چه كرده اى ؟ گفتم : خانه اى خریده ام كه هرگز خراب نمى شود.
از ایـن قضیه مدتى گذشت .
روزى با خانواده ام نشسته بودم , دیدم كه در روبرویمان آقاى موقرى تشریف آوردند.
من سلام كردم .
ایشان جواب دادند.
بعد مرا به اسم خطاب نمودند و فرمودند: شیخ حسن , مولاى توامام زمان (ع ) مـى فرمایند: چرا این قدر فرزند پیغمبر را اذیت مى كنى و ایشان راخجالت مى دهى ؟ به امام زمان (ع ) چه حاجتى دارى و از آن حضرت چه مى خواهى ؟ به دامن ایشان چسبیدم و عرض كردم : قربانتان شوم آیا شما خودتان امام زمان (ع )هستید؟ فرمودند: من امام زمان نیستم بلكه فرستاده ایشان مى باشم .
مى خواهم ببینم چه حاجتى دارى ؟ و دستم را گرفته و به گوشه صحن مطهر بردند و براى اطمینان قلب من چند علامت و نشانى كه كـسـى اطـلاع نداشت , براى من بیان نمودند.
از جمله فرمودند: شیخ حسن تو آن كس نیستى در دجله روى قفه (جاى نسبتا بلند) نشسته بودى .
همان وقت كشتى رسید و آب را حركت داد و غرق شدى .
در آن موقع متوسل به چه كسى شدى ؟ و كى تو را نجات داد؟ من متمسك به ایشان شدم و عرض كردم : آقاجان شما خودتان هستید.
فـرمـودنـد: نـه , مـن نـیـسـتم .
اینها علامتهایى است كه مولاى تو براى من بیان نموده است .
بعد فـرمودند: تو آن كس نیستى كه در كاظمین دكان عطارى داشتى ؟ و قضیه عصا (كه گذشت ) را نقل فرمودند و گفتند: آورنده عصا و برنده آن را شناختى ؟ ایشان مولاى تو امام عصر (ع ) بود.
حال چه حاجتى دارى ؟ حوائجت را بگو.
مـن عـرض كـردم : حوائجم بیش از سه حاجت نیست , اول این كه مى خواهم بدانم باایمان از دنیا خواهم رفت یا نه ؟ دوم ایـن كـه مى خواهم بدانم از یاوران امام عصر (ع ) هستم و معامله اى كه با سیدكرده ام درست است یا نه ؟ سوم این كه مى خواهم بدانم چه وقت از دنیا مى روم ؟ آن آقـاى مـوقـر خـداحافظى كردند و تشریف بردند و به قدر یك قدم كه برداشتند ازنظرم غایب شدند و دیگر ایشان را ندیدم .
چند روزى از این قضیه گذشت .
پیوسته منتظر خبر بودم .
روزى در موقع عصرمجددا چشمم به جـمـال ایـشـان روشن شد دست مرا گرفتند و باز در گوشه صحن مطهر به جاى خلوتى برده و فـرمودند: سلام تو را به مولایت ابلاغ كردم ایشان هم به تو سلام رسانده و فرمودند: خاطرت جمع باشد كه با ایمان از دنیا خواهى رفت و ازیاوران ما هم هستى و اسم تو در زمره یاوران ما ثبت شده است و معامله اى كه با سیدكرده اى صحیح است .
امـا هـر وقت زمان فوت تو برسد علامتش این است كه بین هفته در عالم خواب خواهى دید كه دو ورقه از عالم بالا به سوى تو نازل مى شود در یكى از آنها نوشته شده است : لااله الا اللّه محمدا رسول اللّه و در ورقـه دیگر نوشته شده : على ولى اللّه حقا حقا و طلوع فجر جمعه آن هفته به رحمت خدا واصل خواهى شد.
بـه مـجـرد گفتن این كلمه , یعنى به رحمت خدا واصل خواهى شد از نظرم غایب گشت .
من هم منتظر وعده شدم .
سید تقى كه ناقل جریان است مى گوید: یـك روز دیـدم شـیخ حسن در نهایت مسرت و خوشحالى از حرم حضرت رضا(ع ) به طرف منزل برمى گشت .
سؤال كردم : آقا شیخ حسن ! امروز شما را خیلى مسرور مى بینم ؟ گفت : من همین یك هفته بیشتر میهمان شما نیستم هر طور كه مى توانید مهمان نوازى كنید.
شـبـهـاى ایـن هـفته به كلى خواب نداشت مگر روزها كه خواب قیلوله مى رفت ومضطرب بیدار مى شد پیوسته در حرم مطهر حضرت رضا (ع ) و در منزل مشغول دعا خواندن بود.
تا روز پنج شنبه هـمـان هـفته كه حنا گرفت و پاكیزه ترین لباسهاى خودرا برداشته و به حمام رفت خود را كاملا شستشو داده و محاسن و دست و پا راخضاب نمود و خیلى دیر از حمام بیرون آمد.
آن روز و شـب را غـذا نـخـورد چون در این هفته كلا روزه بود.
بعد از خارج شدن ازحمام به حرم حضرت رضا (ع ) مشرف شد و نزدیك دو ساعت و نیم از شب جمعه گذشته بود كه از حرم بیرون آمد و به طرف منزل روانه گردید و به من فرمود: تمام اهل بیت و بچه ها را جمع كن .
همه را حاضر نمودم قدرى با آنها صحبت كرده و مزاح نمود و فرمود: مرا حلال كنیدصحبت من با شـمـا هـمـین است دیگر مرا نخواهید دید و اینك با شما خداحافظى مى كنم .
بچه ها و اهل بیت را مرخص نمود و فرمود: همگى را به خدا مى سپارم .
تـمامى بچه ها از اتاق بیرون رفتند بعد به من فرمود: سید تقى شما امشب مرا تنهانگذارید ساعتى استراحت كنید, اما به شرط این كه زودتر برخیزید.
بنده (سید تقى ) كه خوابم نبرد و ایشان دائما مشغول دعا خواندن بودند.
چـون خـوابم نبرد برخاستم و گفتم : شما چرا استراحت نمى كنید این قدر خیالات نداشته باشید شما كه حالى ندارید, اقلا قدرى استراحت كنید.
بـه صورت من تبسمى كرد و فرمود: نزدیك است كه استراحت كنم و اگر چه من وصیت كرده ام بـاز هـم وصـیـت مى كنم اشهد ان لااله الا اللّه و اشهد ان محمدا رسول اللّه (ص ) و اشهد ان علیا و اولاده الـمـعصومین حجج اللّه .
بدان كه مرگ حق است و سؤال نكیرین حق و ان اللّه یبعث من فى الـقـبـور (خداى تعالى هر آن كه را در قبرهاباشد زنده مى كند و بر مى انگیزاند).
و عقیده دارم كه مـعـاد حـق اسـت و صراط و میزان حق است .
و اما بعد قرض ندارم حتى یك درهم و یك ركعت از نمازهاى واجب من در هیچ حالى قضا نشده و یك روز روزه ام را قضا نكرده ام و یك درهم ازمظالم بـنـدگـان خدا به گردن من نیست و چیزى براى شما باقى نگذاشته ام مگر دو لیره كه در جیب جلیقه من است آن هم براى غسال و حق دفن من است و براى مختصرمجلس ترحیم كه براى من تشكیل مى دهید و همه شما را به خدا مى سپارم والسلام .
ودیگر از حالا به بعد با من صحبت نكنید و آنـچـه در كـفـنـم هست با من دفن كنید وورقه اى را كه از سید گرفته ام در كفن من بگذارید والسلام على من اتبع الهدى .
پـس به اذكارى كه داشت مشغول شد و به عادت هر شب نماز شب را خواند بعد ازنماز شب , روى سجاده اى كه داشت نشست و گویا منتظر مرگ بود.
یـك مـرتـبه دیدم از جا بلند شد و در نهایت خضوع و خشوع كسى را تعارف كرد وشمردم سیزده مـرتـبـه بـلند شد و در نهایت ادب تعارف كرد و یك مرتبه دیدم مثل مرغى كه بال بزند خود را به سمت در اتاق پرتاب كرد و از دل نعره زد كه یا مولاى یاصاحب الزمان و صورت خود را چند دقیقه بر عتبه در گذاشت .
مـن بلند شدم و زیر بغل او را گرفتم در حالى كه او گریه مى كرد بعد گفتم : شما را چه مى شود این چه حالى است كه دارید؟ گفت : اسكت .
(ساكت باش ) و به عربى فرمود: چهارده نور مبارك همگى این جاتشریف دارند.
من با خود گفتم : از بس عاشق چهارده معصوم (ع ) است این طور به نظرش مى آیدفكر نمى كردم كـه ایـن حـال سـكرات باشد و آنها تشریف داشته باشند چون حالش خوب بود و هیچ گونه درد و مرضى نداشت و هر چه مى گفت صحیح و حالش هم پریشان نبود.
فاصله اى نشد كه دیدم تبسمى نمود و از جا حركت كرد و سه مرتبه گفت : خوش آمدید اى قابض الارواح و آن وقت صورت را اطراف حجره برگردانید در حالتى كه دستهایش را بر سینه گذاشته بـود و عـرض كـرد: السلام علیك یا رسول اللّه اجازه مى فرمایید و بعد عرض كرد: السلام علیك یا امـیرالمؤمنین اجازه مى فرمایید و همین طور تمام چهارده نور مطهر را سلام عرض نمود و اجازه طلبید و عرض كرد: دستم به دامنتان .
آن وقـت رو بـه قـبله خوابید و سه مرتبه عرض كرد: یا اللّه به این چهارده نور مقدس .
بعد ملافه را روى صـورت خـود كشید و دستها را پهلویش گذاشت .
چون ملافه را كنارزدم دیدم از دنیا رفته است .
بچه ها را براى نماز صبح بیدار كرده و گریه مى كردم كه ازگریه من مطلب را فهمیدند.
صـبح جنازه ایشان را با تشییع كنندگان زیادى برداشته و در غسالخانه قتلگاه غسل دادیم و بدن مطهرش را شب در دارالسعاده حضرت رضا (ع ) دفن كردیم .
يکشنبه 25/12/1387 - 11:49
دعا و زیارت
شیخ مفید(رحمه الله)      

از كسانى كه موفق به دریافت نامه از ناحیه مقدّسه حضرت بقیّة الاعظم عجّل الله تعالى فرجه الشریف شده است جناب ابى عبدالله محمد بن نعمان معروف به شیخ مفید (رحمه الله) مى باشد.

و آن نامه به این شرح است:

«لأخ السدید و والولىّ الرشید الشیخ المفید ابى عبدالله محمد بن نعمان ادام الله اعزازه من مستودع العهد المأخوذ على عباده»

ترجمه، (این نامه ای ست) از كسى كه خدا عهد او را به بندگانش وعده داده براى برادر استوار (در دین) و دوستى كه (در ایمان) رشد پیدا كرده است جناب شیخ مفید ابى عبدالله محمد بن نعمان كه خدا عزّت او را پایدار بدارد.

بسم الله الرحمن الرحیم

امّا بعد سلام علیك اى دوستدار مخلص در دین كه به یقین، مخصوص حقّ ما گشتى به درستى كه ما حمد مى كنیم خدایى را كه غیر او خدایى نیست و از او مى خواهیم كه درود بفرستد بر آقا و مولا و پیغمبر ما محمّد و آل طاهرین او.

و تو را (كه خدا توفیق تو را براى یارى حق پایدار گرداند و درستى گفتار تو را كه از ما سخن مى گویى، پاداش عنایت فرماید) خبرى مى دهم كه خدا به ما اذن داد كه تو را به نوشتن نامه اى برایت، مشرف سازیم و تو را امر نمائیم كه بعضى از امور را به دوستان ما كه نزد تو هستند برسانى (خداوند آنها را با اطاعت از خودش عزیز گرداند و كارهاى مهمّ ایشان را به عنایت و حفاظت خود، به عهده گیرد) پس اطاعت كن و توجه داشته باش (كه خدا تو را براى یارى خود علیه دشمنانش كه از دین خارج شده اند، تأیید نماید) بر چیزیكه ذكر مى كنم و به دستور العملى كه برایت مى نویسم عمل كن و آن را به كسانى كه به ایشان اطمینان دارى، برسان. انشاء الله

اگر چه خدا صلاح ما و شیعیان مؤمن ما را در این دانسته تا زمانیكه حكومت دنیا با گناهكاران است در جایى منزل كنیم كه از شهرهاى اهل ظلم و ستم دور باشد، لیكن ما از خبرهاى شما آگاه هستیم و هیچ چیز از احوال شما بر ما پنهان نیست و انحرافاتى كه به شما رسیده را مى دانیم. خطاهایى كه پیشینیان صالح از آن كناره مى گرفتند ولى بسیارى از شما به آنها میل پیدا كرده اند و آن عهدى را خدا از ایشان گرفته بود، پشت سر انداختند. گویا اصلا عهد و میثاقى نمى دانند. ما شما را رها نمى سازیم و یاد شما را فراموش نمى كنیم كه اگر اینچنین نبود بلاها بر شما نازل مى شد و دشمنان، شما را نابود مى كردند پس از معصیت خدا پرهیز نمائید و تقوى پیشه كنید و براى نجات و رهایى شما از فتنه اى كه به شما روى آورده، ما را یارى كنید(78) فتنه اى كه هر كس زمان مرگش فرا رسیده باشد، در آن فتنه هلاك مى شود و كسى كه به آرزویش (دیدار و ظهور ما) رسیده باشد، نجات مى یابد و این فتنه نشانه نزدیك شدن حركت ما و علامت جدا شدن خوب و بد شما است كه به جهت انتقال امر و نهى ما صورت مى گیرد.

و خداوند نور خود را تمام مى كند اگر چه كه مشركین ناراحت باشند.

از آتشى كه تفكرات بنى امیّه شعله هاى آن را بر افروخت و طایفه هدایت یافته را به هراس انداخت، به تقیه پناه آورید. نجات دادن كسى كه در این فتنه خود را پنهان نسازد و براى رهایى از آن در راههاى مورد رضایت گام بر مى دارد، بر عهده من مى باشد.

از حادثه اى كه در ماه جمادى الاولى امسال اتفاق مى افتد، عبرت بگیرید.

و به جهت آنچه بعد از آن روى مى دهد، از خواب (غفلت) بیدار شوید.

به زودى از آسمان نشانه اى روشن، ظاهر مى شود و همانند آن نیز در زمین علامتى آشكار گردد كه تفاوتى با هم ندارند در مشرق زمین حادثه اى روى مى دهد كه سبب حزن و اندوه و اضطراب است و بعد از آن گروهى كه از اسلام خارج باشند بر عراق غلبه پیدا كنند و به سبب اعمال ایشان ارزاق مردم عراق تنگ شود.

سپس به جهت هلاك شدن شخصى از اشرار، گشایش و فرج در آن غم و اندوه ایجاد مى شود و مردمان خوب و با تقوى مسرور و خوشحال گردند و هر كس اراده نماید كه حج انجام دهد به آرزوى خود برسد اگر چه تعداد آنها بسیار باشد و همه با هم اجتماع نمایند.

و ما به جهت آن آسان شدن حج و واقع شدن آن به صورت اختیار و اجتماع ایشان، شأن و مقام و قدرتى داریم كه نظامند و طبق قاعده انجام مى پذیرد.

پس باید هر یك از شما كارى را كه باعث قرب و نزدیكى شما به محبّت ما شود، انجام دهد و اعمالى را كه سبب نزدیكى شما به آنچه ما را ناراحت و خشمگین مى نماید ترك نماید. چرا كه فرج ما مسأله اى است كه ناگهان فرا مى رسد. زمانیكه توبه فائده اى نمى بخشد و پشیمانى از گناه نجات بخش نخواهد بود.

و خداوند راه صلاح و رسیدن به حق را به شما الهام نماید و با لطف خود اسباب دستیابى به رحمتش را براى شما فراهم سازد.

این است صورت خطى كه با دست مبارك نوشته شده و بر صاحب آن دست سلام باد.

این نوشته ى ما به توست اى برادر و اى دوستدار كه در محبت ما صادق و با صفایى و یار وفادار ما مى باشى. خداوند با دیده اى كه هرگز به خواب نمى رود، از تو محافظت كند.

پس از این نوشته نگهدارى كن و كسى را بر خطّ آنچه نوشته ایم آگاه مكن و هركس را كه به او اطمینان دارى از مطالب آن آگاه ساز و به ایشان توصیه نما كه به آن عمل كنند ان شاء الله تعالى و صلى الله على محمد و آله الطاهرین(79).

يکشنبه 25/12/1387 - 11:47
دعا و زیارت

تردید دارم که در سیاره زمین هنوز هم جوامعی وجود داشته باشند که تسلیم اقتضائات تمدن اروپایی که جهان امروز را یکسره در تسخیر دارد نشده باشند. نهادهای اجتماعی ، سیاسی و فرهنگی دنیای متمدن تا آنجا انسان جدید را محاصره کرده اند که اصلآ تصور دیگری از «حیات بشری» جز اینکه هست ندارد. بچه ها در میان خانواده هایی به دنیا می آیند که عادات و فرهنگ ملازم با همین صورت خاص از از زندگی بشری را به ناچار پذیرفته اند. تلویزیون ها در واقع امر با یک آنتن مشترک در سراسر جهان به یک فرستنده مرکزی متصلند که یک پیام مشترک جهانی را به جذاب ترین صورت ها ارائه می دهد.

کودکان پای تلویزیون ها رشد می کنند و به مهد کودک ها ،کودکستان ها و مدارس و دانشگاه هایی می روند که باز هم از آموزش پرورش و تعلیم و تعلم هیچ تصور دیگری جز این که هست ندارند. این آموزشگاه ها، از مهد کودک تا دانشگاه ،متعهدند که شهروندان خوب و مطیع و کاملاً استانداردی برای دهکده جهانی تربیت کنند _ و چنین می کنند. بالاخره ضرورت معاش جوانان را _ تحصیل کرده و یا تحصیل ناکرده_ به صورتی جابرانه و مکانیکی به درون نهاد هایی اجتماعی می راند که بر سراسر سطح کره زمین گسترده اند و با یک مکانیسم واحد و در خدمت غایاتی مشترک اداره می شوند . تمدن نهادی شده غرب که موفق شده است فرهنگ خویش را به صورت اشیایی هدفمند و نظامی تکنولوژیک که روز به روز به آخرین مراحل اتوماسیون _خودکاری _ و دقت ریاضی وار نزدیک می شود در آورد و از طریق متدولوژی و ابزار پیچیده اتوماتیک جهان را تسخیر کند، مطلقاً اجازه نمی دهد که هیچ یک از افراد بشر صورت دیگری از حیات را جز این که اکنون هست تجربه کنند. و بنابراین ، وضع انسان در برابر حیات یک وضع «جبری» است. او حق انتخاب ندارد و بنابراین ، اصلا آزاد نیست. ازادی در اختیار انتخاب است ، در اراده آزاد ، و حال که که بشر نمی تواند هر طور که خود می خواهد زندگی کند و از این بدتر ، حتی کم ترین امکان شناخت صورت های دیگری از زندگی انسانی را از دست داده است، چگونه باید از آزادی و اختیار سخن گفت؟

چرا هیچ یک از انقلاب های پا گرفته در این سوی کره زمین امکان نیافته اند که پس از پیروزی، به فرهنگ مستقل خویش و نهادهای اجتماعی متناسب با آن روی بیاورند و به نا گزیر ، در یک مقابله فرسایشی ، رفته رفته معیارها و مقیاس های تمدن غربی را پذیرفته اند ؟ چرا چنین است؟تمدن امروز کلیت و شمولیتی دارد که آن را تجزیه ناپذیر می سازد. همه این انقلاب ها _ حتی انقلابی همچون الجزایر که در نسبت با دین بر پاشده است _ بعد از پیروزی به این توهم دچار آمده اند که می توانند فرهنگ مستقل خویش را با تکنو لوژی غربی و برنامه های جذاب غرب برای توسعه اقتصادی جمع آورند، حال آنکه این امر عملآ ناممکن است.

هر چه به پایان قرن بیستم نزدیک تر می شویم بیش تر و بیش تر می توان صورت های متناقض نهفته در باطن تمدن تکنولوژیک را آشکارا دید. تمدن امروز ذاتاً گرفتار تناقض است و از زمره جدی ترین این تناقض ها آن است که بشر متمدن در عین انکه در جهان «محاکمه» کافکا می زید و از هیچ حق انتخابی برخوردار نیست. جامعه محیط بر خویش را باز و آزاد می انگارد. کافکا راست می گوید : لازمه عمل مسئولانه آزادی است، و در جهان کنونی انسان با زنجیر به دنیا می آید ، زنجیر هایی نادیدنی که او را خواه ناخواه و بی آنکه بداند، به سوی غایاتی که ملازم با تمدن کنونی است می کشانند. این تناقض هنگامی خود را به صورت تمام نشان می دهد که بدانیم همین بشری که جامعه محیط بر خود را «باز» می داند و به تقدیس آزادی روی می آورد ، در هیچ یک از ادوار حیات خویش بر کره زمین تا این اندازه که امروز هست اسیر و برده نبوده است ؛ نه فقط برده نفس اماره خویش ، بلکه زندانی تمدنی که افراد بشر را از گهواره تا گور به بند کشیده است. جهان امروز جهانی است که آلدوس هاکسلی در «دنیای متهور نو» تصویر کرده است .آنچه موجب شده که بشرنتواند بر این واقعیت آگاه شود و اسارت خفت بار و ذلیلانه و بسیار وحشت اور خویش را نسبت به جهان بیرون دریابد، همین نظام صنعتی جابرانه و بی رحمی است که با دقتی تقریبآ مطلق و شیوه هایی انتزاعی سیطره خویش را بر حیات انسان گسترانده است. تکنولوژی موجودیتی کاملاً فرهنگی دارد و هرچه به سوی خود کاری _اتوماسیون _ بیش تر حرکت کند، بیشتر و بیشتر به صورت ابزار خارج می شوند،و جز به استخدام فرهنگ غرب در نمی آید.

یکی دیگر از این تناقض ها «دموکراسی» است. دمو کراسی به مفهوم «حکومت مردم» است ، اما در عمل، حتی در بهترین نمونه های حکومت دموکراتیک ، حقوق ملت نقابی است که در پس آن ثروتمندان پنهان شده اند.

اشپنگر می گوید: اگر در میان طرفداران دموکراسی نفوس مقتدری وجود نداشت، موضوع دموکراسی فقط در درون دلها و روی کاغذ باقی می ماند.... در نزد این نفوس مقتدر، ملت فقط میدانی است برای اعمال قدرت، و عقاید و ایده آل ها وسیله ای است برای به دست آوردن آن.....

دموکراسی یکی دیگر از تناقض هایی است که در ذات غربی وجود داشته و اکنون آشکارا شده است. تصور دموکراسی _ یعنی حکومت مردم _ بسیار فریبنده و جذاب است، اما در عمل همواره قلیلی از مردم با استفاده از ریا کاری و مردم فریبی حکومت را به دست می گیرند. اشپنگلر می گویند:

همانطور که در قرن نوزدهم تاج و عصای سلطنتی را وسیله ظاهر سازی و نمایش ساختند، اینک، «حقوق ملت» را در مقابل انبوه مردم سان می دهند.... پول جریان انتخابات را اداره کرده و آن را به نفع پولداران خاتمه می دهد و جریان انتخابات به صورت یک بازی ساختگی در خواهد آمد که تحت عنوان «اخذ تصمیم ملت» به معرض نمایش عمومی گذارده می شود.

دموکراسی نمی تواند به صورت یک ایدئولوژی حکومتی در آید چرا که همواره در عمل ، به چیزی متناقض با مفهوم اصلی خویش مبدل خواهد شد . یعنی در درون دموکراسی ، وقتی کار به تشکیل حکومت می کشد، امری ناقض«حکومت مردم» وجود دارد، چرا که مفهوم مردم در حیطه عمل مصادیق بسیار متفاوت و متضادی پیدا می کند . عملاً گروه هایی از مردم حکومت را در دست خواهند گرفت و قدرت را مصادره به مطلوب خواهند کر د که بیشتر ، از ثروت ونفوذ برخوردار هستند . نمونه های تحقق یافته دموکراسی در جهان امروز بدون استثنا موید نظراتی هستند که اشپیگلر در سال 1920 بیان کرده است:

حس قدرت طلبی که در زیر لفافه دموکراسی به فعالیت مشغول است شاهکار خود را به چنان خوبی انجام داده که حتی وقتی مردم را به شدید ترین وضعی به قید رقیت و بردگی می کشد، اینان به قدری اغفال شده اند که تصور می کنند معنی آزادی همین است، و هر چه طوق اسارت تنگتر می شود به نظر مردم چنین جلوه می کند که دائره آزادی وسیعتر شده است.

تحولی تاریخی بشر جز از طریق انقلاب ممکن نیست. آنان که این نظریه را نمی پذیرند، به وضع موجود دل بسته اند. در درون انسان میلی برای ماندن هست و میل دیگری هم برای رفتن؛ و این دومی قوی تر است. از آنجا که بشر اهل عادت است و دل به ماندن می سپارد،تحول تاریخی اش جز از طریق انقلاب ممکن نیست. انقلاب یک تغییر دفعی است و ناگهانی روی می دهد و همه عادات گذشته را در هم می ریزد و بنابراین، نمی تواند که صورتی مدام پیدا کند. «انقلاب دائمی» یک آرزوی شیرین، اما دست نیافتنی است. زندگی فی نفسه ملازم با عاداتی است که او را دعوت به ماندن می کنند و انقلاب کوچیدن است. عشایر کوچ رو با آنکه عاداتشان را نیز با خویش به ییلاق و قشلاق می برند و کوچیدنشان از مصاریق هجرت معنویت نیست، رفته رفته وادار به ماندن می شوند و هم اکنون نیز، جز گروه هایی قلیل از آنان، همه را جاذبه اسکان بلعیده است.

گستره عادات هر چه عمیق تر و وسیع تر باشد، انقلابی بزرگ تر لازم است تا بندهایش را از دست و پای جان بشر- بگسلد و خواه ناخواه چنین نیز خواهد شد- و هر چه عادات ملازم با ماندن عمیق تر و و وسیع تر باشد، درد و رنج هجرت و انقلاب بیشتر است و بنابراین، از هم اکنون می توان وسعت مصائبی را که «انقلاب جهانی فردا» برای بشر پیش خواهد آورد، به حدس و گمان دریافت. تردیدی نیست که بشر امروز از یک «انقلاب جهانی» گریزی ندارد، چرا که تمدن امروز خواه ناخواه وسعتی جهانی یافته است. هیچ یک از تمدن های گذشته پایدار نمانده اند، چرا که تمدن دعوت به ماندن و سکون و استقرار می کند و ذات بشر عین بی قراری و تحول است. قرار انسان در بی قراری است چرا که او «دارالقرا» را در بهشتی بیرون از این عالم می جوید و بهشت های زمینی ، هر چند او را برای زمانی کوتاه بفریبند، نمی توان که از هجرت معنوی بازش دارند. این یک کشش ماوراءالطبیعی است که هرگز تعطیل بردار نیست، اگر چه ممکن است همچون جزرو مد آب اقیانوسها، در تبعیت از یک نظم ادواری شدت و ضعف داشته باشد.

تقابل «انقلاب . استقرار»، تقابل «فرهنگ و تمدن» است. تمدن همان فرهنگ است که تعین یافته و در پی استقرار بر آمده است. فرهنگ طالب انقلاب است و تمدن طالب استقرار، و بنابراین، چه بسا که تقابل فرهنگ و تمدن به یک تعارض جدی بینجامد. آنچه در مورد تمدن غرب روی داده آن است که فرهنگ چیزی جز روش ها و ابزاری که تمدن غرب بوجود آورده است، نیست. یعنی متدولوژی و تکنولوژی صورت مبدل همان فرهنگی هستند که تمدن غرب بر آن تاسیس یافته و این واقعه بسیار عجیبی است. به عبارت ساده تر باید گفت که در تمدن امروز غرب فرهنگی بجز روش ها و ابزار وجود ندارد( و این گفته، صورت اعم این سخن مک لوهان را به یاد می آورد که «رسانه همان پیام است.») و بنابراین، پذیرش فرهنگ غرب مفهومی جز پذیرش روش ها و ابزار – متدولوژی و تکنولوژی- ندارد و این توهم که ما ابزار را اخذ می کنیم و فرهنگ غرب را رها می کنیم جز سرابی بیش نیست.

روزگار ما روزگار اصالت فایده عملی نیز هست و اغلب مردمان، خواه ناخواه، دانسته یا نادانسته پراگماتیست هستند و بنابراین، بلا درنگ به این پرسش دچار خواهند آمد که فایده عملی این سخنان چه می تواند باشد. آیا نتیجه عملی این سخنان آن است که ما باید به متدولوی و تکنولوژی عالم جدید پشت کنیم و هر چه را که هست بدون هیچ گزینشی به دور بیندازیم؟ جواب این است که:

«خیر! اما گزینشی را هم که از آن سخن می رود سهل نباید انگاشت. ما باید در صدد تسخیر روح و جوهر تمدن جدید برآییم، نه جسم آن. ما نباید تسلیم همان نسبتی شویم که بین بشر جدید و تکنولوژی و متدولوژِی وجود دارد. تسخیر جوهر تمدن جدید در گرو همین تغییر نسبت است و اگر نه، گزینشی آن سان که ما انتظار می بریم امکان پذیر نخواهد بود.»

علی رغم اهمیت بسیار زیادی که برای این بحث قائل هستم قصد ندارم که بیش از این، یعنی آن سان که چنین بحث اقتضا دارد، در آن ورود پیدا کنم. دنباله این بحث آن همه بلند است که به هر تقدیر ناگزیر خواهیم شد که آن را نیمه کاره رها کنیم.

ده ها سال است که تلاش همه فیلسوفان و متفکران مومن به تمدن تکنولوژیک غرب متوجه آن است که «تئوری انقلاب» را نفی کنند و معترضان را به «اصلاح» حواله دهند، حال آنکه رفته رفته بر آشفتگان نه به انکار اعراض که به انکار ذات غرب رسیده اند و اینان بالتبع در جست و جوی تفکر تازه ای هستند که با لذات با آنچه هست متفاوت باشد. اضطرابی که بشر امروز را فرا گرفته است نشان از یک زلزله قریب الوقوع دارد، زلزله ای که تمدن غرب را از بنیان ویران خواهد ساخت و نسبت انسان را با خویشتن خویش و عالم دیگرگون خواهد کرد. از آنجا که تمدن امروز جهان را در تسخیر دارد، انقلاب فردا نیز یک واقعه جهانی خواهد بود و به یکباره همه عالم را خواهد بلعید.

 حتی اگر هیچ برهان دیگری در دست نداشتم، ظهور انقلاب اسلامی _ و بهتر بگویم، بعثت تاریخی انسان در وجود مردی چون حضرت امام خمینی(س) برای من کافی بود تا باور کنم که عصر تمدن غرب سپری شده است و تا آن وضع موعود که انسان در انتظار اوست فاصله ای چندان باقی نمانده است. حقیقت دین را باید نه در عوالم انتزاعی، که در وجود انسان هایی جست که خلیفه اللهی مبعوث شده اند. فصل الخطاب با انسان کامل است و لا غیر.

 

يکشنبه 25/12/1387 - 11:46
دعا و زیارت
شیخ صدوق و حضرت مهدى(علیه السلام)      

یكى از بزرگان و علمایى كه مشرف به دیدار حضرت حجة بن الحسن(علیه السلام) شده است جناب شیخ صدوق رحمه الله مى باشد كه البته این تشرف موجب بركاتى بوده است كه نه تنها خود ایشان كه جامعه تشیّع نیز از او بهره مند شده اند. و داستان این تشرّف به این شكل است كه خود ایشان نقل مى كنند:

براى زیارت حضرت على بن موسى الرضا(علیه السلام) به مشهد مقدّس مشرّف شده بودم. و زمانیكه مدّت زیارتم تمام شد در راه بازگشت چند روزى در نیشابور اقامت نمودم.

در آن شهر شیعیان براى دیدن به محل اقامت من مى آمدند.

در این رفت و آمدها متوجه شدم كه مسأله غیبت حضرت ولى عصر عجل الله فرجه شیعیان را متحیّر كرده و ایشان را به شك و تردید انداخته است. به طورى كه از راه و روش صحیح منحرف شده و به نظرات و قیاس هاى باطل روى آورده اند.

پس سعى نمودم تا ایشان را به اعتقاد حق هدایت نمایم و آنها را به وسیله احادیثى كه از پیامبر و ائمه(علیهم السلام) در این زمینه وارد شده است به راه صحیح باز گردانم.

در همین ایام بود كه از شهر بخارا مردى فاضل و عالم كه از اهالى قم بود به دیدار من آمد كه مدتها آرزوى دیدن او را داشتم و مشتاق مشاهده ى آیین و روش و نظرات محكم او بودم.

آن مرد شیخ نجم الدّین ابو سعید محمد بن حسن بن محمد بن احمد بن على بن صلت قمى ـ رحمه الله ـ بود كه پدرم از مرحوم جدّ او محمد بن احمد بن على بن صلت قمى حدیث نقل مى كرد و از علم، عمل، زهد، فضل و عبادت او تعریف مى نمود.

لذا از آنجا كه خداوند تبارك و تعالى دیدار این عالم كه از این خاندان بزرگ بود را براى من ممكن ساخت شكر او را به جا آوردم.

در یكى از روزها كه آن عالم براى من صحبت مى كرد بیان نمود كه مردى از بزرگان فلسفه و منطق، اشكالى در ارتباط با حضرت قائم(علیه السلام) ایراد نموده است كه این عالم بزرگ را به سبب طولانى شدن غیبت آن حضرت و منقطع شدن اخبار ایشان به شكّ و تردید انداخته است.

پس در مورد وجود امام زمان(علیه السلام) و طولانى شدن غیبت آن حضرت روایاتى را از حضرت پیامبر اسلام و ائمه(علیهم السلام)براى او بیان كردم كه قلب او آرامش یافت و آنچه از شك و تردید برایش ایجاد شده بود، زدوده شد.

به همین جهت از من درخواست نمود در این زمینه كتابى بنویسم و من هم به او وعده دادم زمانیكه به وطن خود یعنى رى بازگشتم چنین كنم.

در همین ایام بود كه شبى در فكر اهل و عیال و برادران خود بودم كه خواب بر من غلبه كرد.

در خواب دیدم كه در مكه و در مسجد الحرام خانه ى خدا را طواف مى كنم. گویا در شوط(81) هفتم كنار حجر الاسود و مشغول استلام(82) و بوسیدن آن بودم و مى گفتم: «امانتم را ادا كردم و به عهد و میثاق خود وفا نمودم پس تو بر آن گواه باش» در این میان مولایم حضرت قائم صاحب الزمان(علیه السلام) را دیدم كنار در كعبه ایستاده در حالى كه فكر و قلبم مشغول عهد و میثاقم بود به آن حضرت نزدیك شدم.

پس آن حضرت(علیه السلام) با نگاهى به چهره من آنچه در قلب من بود را متوجه شدند.

من سلام عرض كردم و ایشان جواب سلام مرا دادند و فرمودند: براى آنچه تصمیم دارى چرا كتابى درباره ى غیبت(83) نمى نویسى؟

عرض كردم: درباره غیبت چند مورد كتاب نوشته ام.

حضرت فرمودند: نه به آن شكل، بلكه به تو امر مى كنم كه الآن كتابى درباره غیبت بنویسى و در آن غیبت هایى كه انبیاء داشته اند را ذكر نمایى.

سپس حضرت از آن محل گذشتند. و من بیدار شدم و تا وقت طلوع فجر مشغول گریه و زارى و دعا به درگاه الهى بودم و هنگامى كه صبح شد به جهت اطاعت امر ولى الله الاعظم(علیه السلام) و در حالى كه از خداوند كمك مى خواستم و به او توكل نموده بودم از تقصیر خود پوزش طلبیدم و مشغول نگارش كتاب (كمال الدین و تمام النّعمه) شدم.(84)

و اینچنین بود كه این تشرف علاوه بر نزول بركات براى مرحوم شیخ صدوق باعث شد شیعیان نیز با استفاده از كتاب كمال الدین اعتقادات خود را نسبت به حضرت ولى عصر عجل الله تعالى فرجه الشریف استوارتر بنمایند

يکشنبه 25/12/1387 - 11:45
دعا و زیارت
شرف شیخ صالح قطیفی      
عالم عامل , شیخ صالح قطیفى - صاحب كتاب اعمال السنة - فرمود: بـعد از كشتارى كه در روز یكشنبه 27 رجب سال 1325, در شهر قدیح كه از بلادقطیف و مسكن مـن اسـت .
واقـع شـد, در حالى كه در محاصره دشمن بودیم , من مشغول تالیف این كتاب بودم و اغتشاش حواس داشتم .
شـب جـمـعـه اى بـعـد از اداء نماز فریضه در مسجد قدیح , مشغول نافله عشاء بودم .
ناگاه صداى شـخصى را شنیدم كه از حفظ مشغول خواندن دعاى افتتاح است و حال آن كه از اهل قدیح احدى آن دعـا را نـمـى تـوانـسـت بـخواند و آنها هم كه مى خواندند, از حفظنبودند خصوصا در آن حال مـحـاصره و دگرگونى اوضاع .
این شخص , دعا را به لهجه عربى و با كمال رقت و حال حزن , كه مناسب آن است , مى خواند كه همه اینها موجب تعجب من گردید! در حین خواندن فقره : اللهم انا نشكوا الیك فقد نبینا متوجه اوشدم ببینم كه كیست كه دعا را به این حال حزن و رقت مى خواند, دیـدم شـخـصـى فـقـیـرو مـریـض و بسیار صابر در فقر و مرض و به نظر مى رسید كه در نهایت سـاده لـوحـى مـى باشد و از او چنین عبادتى بسیار بعید بود.
تعجبم زیادتر شد و غبطه خوردم كه این طور شخصى چنین حالى در عبادت دارد و من آن حال را ندارم .
مـدتى مشغول شنیدن دعا خواندن او بودم و خودم را سرزنش مى كردم .
به او خطاب كردم و از او الـتـمـاس دعـا نمودم .
او هم از من التماس دعا كرد.
از مسجد بیرون آمدم واین قضیه را فراموش كردم .
پـانـزده روز از این جریان گذشت .
شب جمعه در همان مسجد, همان شخص را كه اسم او مهدى بـود, بـه هـمان حالت گذشته , دیدم .
از كثرت تعجب سؤال كردم : شما این دعا را كه هر شب ماه رمضان خوانده مى شود, از حفظ دارید؟ گفت : نه .
بـا خـود گـفـتم : شاید اسم این دعا را نمى داند, لذا بعضى از فقرات آن را كه از آن شخص شنیده بودم , خواندم كه شاید به خاطر بیاورد.
گفت : نه .
دانـسـتـم كـه خـواننده دعا در آن شب یا حضرت ولى عصر عجل اللّه تعالى فرجه الشریف یا یكى ازاولیاءاللّه بوده است
يکشنبه 25/12/1387 - 11:44
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته