روزى ابوذر در راهى عبور مى كرد، رسول خدا (ص ) را دید كه همراه دحیه كلبى است (جبرئیل به صورت دحیه كلبى در محضر پیامبر (ص ) بود) ابوذر از آنجا رد شد (و حالت و توجه عرفانى رسول خدا (ص ) مانع از آن شد كه سلام كند) جبرئیل به رسول خدا (ص ) عرض كرد: این مرد كیست ؟ رسول خدا (ص ) فرمود: ((ابوذر است )). جبرئیل گفت : اگر او سلام مى كرد جواب سلامش را مى دادیم . رسول خدا (ص ) به جبرئیل فرمود: ((آیا ابوذر را مى شناسى ؟)) جبرئیل عرض كرد: ((سوگند به خداوندى كه تو را به حق به پیامبرى فرستاد، ابوذر در ملكوت آسمانهاى هفتگانه از زمین مشهورتر است )). رسول اكرم (ص ) فرمود: چرا او به این مقام رسیده است ؟!)) جبرئیل عرض كرد: بزهده فى هذه الحطام الفانیة : ((بخاطر زهد و وارستگیش نسبت به امور ناچیز و فانى دنیا)).
دعبل خزائى از شاعران متعهّد و حماسه سرایان معروف از اصحاب حضرت رضا(ع ) است ، او اشعار پرمحتوا و شور آفرینى در مدح و هدف و مراثى ائمه اهل بیت (ع ) مى سرود، و در مجامع مى خواند، با این كه سخت در خطر مرگ ، از طرف خلفاى بنى عباس بود. جالب این كه : پس از درگذشت او، پسرش على بن دعبل ، او را در عالم خواب دید كه لباس سفید پوشیده و كلاه سفید بر سر دارد، احوال پدر را پرسید. دعبل گفت ((من پس از مرگ بخاطر بعضى از اعمال بد گذشته ام در گرفتارى دشوارى بسر مى برم ، تا این كه سعادت آن را یافتم كه با رسول خدا (ص ) ملاقات كردم در حالى كه آنحضرت كلاه و لباس سفیدى در بر داشت ، به من فرمود: تو دعبل هستى ؟ گفتم : ((آرى )) فرمود: سخن (و سروده ) خود را كه در مورد فرزندان من است برایم بخوان ، آنگاه ((پدرم گفت )) این اشعار را خواندم :
یك سال مردم مدینه به خشك سالى شدیدى افتادند، بیشتر سرمایه زندگى آنها همان كشاورزى بود، و با نیامدن باران ، خطر جدّى قحطى آنها را تهدید مى كرد، به حضور پیامبر (ص ) آمده و تقاضاى دعاى استسقاء كردند، و آنحضرت از درگاه خدا، طلب باران كرد، طولى نكشید ابرهاى متراكم بر آسمان مدینه سایه افكندند. اما شاید بارندگى به گونه اى بود كه خانه هاى خشت و گلى مدینه در معرض خراب شدن قرار گرفت . پیامبر (ص ) به دعا و راز ونیاز پرداخت و عرض كرد: الهم حوالینا لا علینا: ((خداوندا! این باران را بر اطراف مدینه (كشتزارها) بباران نه بر خانه هاى ما)). پس از این دعا، توده هاى متراكم ابر، از بالاى سر مدینه به اطراف پراكنده شدند، و پیرامون مدینه به گردش در آمدند، و خورشید بر مدینه تابید، و باران بسیار بر كشتزارها و باغها بارید، همه مردم از مؤمن و كافر، این ماجرا (و استجاب دعاى رسول اكرم (ص ) را دیدند. پیامبر (ص ) خندید به گونه اى كه دندانهاى آسیایش آشكار شد، فرمود: ((جاى ابوطالب (پدر على (ع )) خالى كه چقدر عالى سخن مى گفت ! اگر او در این مقطع ، زنده بود، چشمایش روشن مى شد، چه كسى در میان شما سخن او را (كه قبلا در زمان حیاتش به شعر گفته بود) مى خواند)). حضرت على (ع ) در میان جمعیت برخاست ، عرض كرد: ((اى رسول خدا (ص ) گویا منظور شما این اشعار (پدرم ) است كه گفت :
انس بن مالك گوید: رسول خدا (ص ) نماز صبح را با جماعت خواند و پس از نماز به جمعیت رو كرد و فرمود: ((اى گروه مردم ! كسى كه خورشید بر او ناپدید شد، به ماه تمسّك كند، و هرگاه ماه ناپدید شد به ستاره زهره ، متمسك شود، و اگر ستاره زهره ناپدید شد، به ستاره فرقدان (دوستاره درخشنده اى كه نزدیك قطب شمالى دیده مى شوند و در فارسى به آن دو برادر گویند) متمسك گردد)). سپس فرمود: (( من خورشیدم ، و على (ع ) ماه است ، وستاره زهره ، حضرت زهرا(ع ) است ، و دو ستاره فرقدان ، حسن وحسین (ع ) مى باشند، و همچنین به كتاب خدا متمسك شوید و این دو (قرآن و عترت ) از همدیگر جدا نشوند (و بهم دیگر پیوند دارند) تا آن هنگام كه در روز قیامت كنار حوض كوثر بر من وارد گردند)). و در بعضى عبارات آمده آنحضرت فرموده : ((از خورشید پیروى كنید و بعد از آن از ماه و بعد از آن از فرقدان ، سپس هر یك از این امور را به مطالب فوق تفسیر فرمود)).
یسع بن حمزه مى گوید: در مجلس حضرت رضا (ع ) بودم و جمعیت بسیارى در مجلس حضور داشتند، و از آنحضرت سؤال مى كردند و از احكام حلال و حرام مى پرسیدند و امام رضا(ع ) پاسخ آنها را مى داد، در این میان ، ناگهان مردى بلند قامت و گندمگون وارد مجلس شد وسلام كرد و به امام هشتم (ع ) عرض نمود: ((من از دوستان شما و پدر و اجداد پاك شما هستم در سفر حج ، پولم تمام شده و خرجى راه ندارم تا به وطنم برسم ، اگر امكان دارد، خرجى راه را به من بده تا به وطنم برسم ، خداوند مرا از نعمتهایش برخوردار نموده است ، وقتى به وطن رسیدم ، آنچه به من داده اى معادل آن ، از جانب شما صدقه مى دهم ، چون خودم مستحق صدقه نیستم )). امام رضا به او فرمود: بنشین ، خدا به تو لطف كند،سپس امام رو به مردم كرد، و به پاسخ سؤالهاى آنها پرداخت . سپس مردم همه رفتند، و تنها آن مرد مسافر، و من و سلیمان جعفرى و خثیمه در خدمت امام ماندیم . امام (ع ) به ما فرمود: اجازه مى دهید به خانه اندرون بروم ؟ سلیمان عرض كرد: (( خداوند امر و اذن شما را بر ما مقدم داشته است )). حضرت برخاست و وارد حجره اى شد و پس از چند دقیقه باز گشت ، و او پشت در فرمود: آن مرد (مسافر) خراسانى كجاست ؟ خراسانى بر خاست و گفت :اینجا هستم . امام از بالاى در دستش را به سوى مسافر دراز كرد و فرمود: این مقدار دینار را بگیر و خرجى راه خود را با آن تاءمین كن ، و این مبلغ مال خودت باشد دیگر لازم نیست از ناحیه من ، معادل آن صدقه بدهى ، برو كه نه تو مرا ببینى و نه من تو را ببینم . مسافر خراسانى پول را گرفت و رفت . سلیمان به امام رضا عرض كرد: (( فدایت گردم كه عطا كردى و مهربانى فرمودى ولى چرا هنگام پول دادن ، به مسافر، خود را نشان ندادى و پشت در خود را مستور نمودى ؟! امام رضا(ع ) در پاسخ فرمود: مخافة ان ارى ذل السّؤال فى وجهه لقضائى حاجته : ((از آن ترسیدم كه شرمندگى سؤال را در چهره او بنگرم از این رو كه حاجتش را بر مى آورم )). و آیا سخن رسول خدا (ص ) را نشنیده اى كه فرمود: المستتر بالحسنة تعدل سبعین حجة ، والمذیع بالسّیئة مخذول ، والمستتر بها مغفور له .: ((پاداش آنكس كه كار نیكش را مى پوشاند معادل پاداش هفتاد حج است ، و آنكس كه آشكار گناه مى كند، مورد طرد خدا است ، و آنكس كه گناهش را مى پوشاند، (درصورت توبه ) مورد آمرزش خدا قرار مى گیرد)).
ماجراى جنگ جمل در سال 36 ه - ق در بصره بین سپاه على (ع ) و سپاه طلحه و زبیر، رخ داد كه منجر به قبل پنج هزار نفر از سپاه على (ع ) و سى زده هزار نفر از سپاه جمل شد. در آغاز جنگ ، براى اینكه بلكه خونریزى نشود، حضرت على (ع ) كاملا اتمام حجت كرد، در اینجا به یك فراز از اتمام حجت على (ع ) توجه كنید: آن حضرت عمامه سیاه به سر بست و پیراهن وعباى رسول خدا (ص ) را در بر كرد و بر استر سوار شد و بدون اسلحه ، به میدان تاخت و با نداى بلند مكرر، زبیر را (كه از سران آتش افروز جنگ بود) به كنیه اش كه ابو عبداللّه بود صدا زد و فرمود: اى ابا عبداللّه !اى مردم ! درمیان شما، كدامیك ((زبیر)) است . زبیر وفتى كه این ندا را شنید، به سوى میدان تاخت و نزدیك على (ع ) آمد به گونه اى كه گردن مركب او با گردن مركب على (ع ) به همدیگر متصل شد. عایشه وقتى كه از این موضوع ، آگاه شد، گفت : ((اى بیچاره خواهرم اسماء (همسر زبیر) او بیوه شد)). به او گفتند: نترس على (ع ) با اسلحه به میدان نیامده ، بلكه با زبیر گفتگو مى كنند. على (ع ) در این گفتگو به زبیر (كه پسر عمّه اش بود ) فرمود: ((این چه كارى است كه برگزیده اى ، و این چه اندیشه اى است كه در ضمیر دارى كه مردم را بر ضد ما مى شورانى )). زبیر گفت : ((خون عثمان را مى طلبم )). على (ع ) فرمود: ((دست تو و طلحه در ریختن خون عثمان ، در كار بود، و اگر بر این قیده هستى ، دست خود را برگردنت ببند و خویش را به ورثه عثمان بسپار تا قصاص كنند)). اس زبیر! من تو را به اینجا خواندم تا سخنى از پیامبر (ص ) را به یاد تو آورم ، تو را به خدا سوگند مى دهم كه آیا یاد دارى آن روزى را كه رسول خدا (ص ) از خانه ((بنى عمرو بن عوف ) مى آمد و دست تو را در دست داشت ، وقتى به من رسید، بر من سلام كرد و با روى خندان به من نگریست ، من نیز جواب سلامش را دادم و با روى خندان به او نگریستم اما سخنى نگفتم ولى تو گفتى : اى رسول خدا على (ع ) داراى (فخر) است ، آنحضرت در پاسخ تو فرمود: مه انّه لیس بذى زهو امّا انّك ستقاتله و انت له ظالم : ((آهسته باش قطعا در على (ع ) فخر نیست ، و بزودى تو براى جنگ با او (على ) بیرون شوى ، در حالى كه تو ظالم باشى )). ونیز آیا به یاد دارى آن روزى را كه : رسول خدا (ص ) به تو فرمود: ((آیا على (ع ) را دوست دارى )) در پاسخ گفتى : (( چگونه على را دوست ندارم با این كه او برادر من است و پسر دائى من مى باشد)) فرمود: ((اى زبیر بزودى با او مى جنگى و در این جنگ ، تو ظالم هستى ؟!)). زبیر گفت : آرى یادم آمد، سخن رسول خدا (ص ) رافراموش كرده بودم ، اى ابوالحسن از این پس ، هرگز با تو ستبز نكنم و با تو جنگ نمى نمایم ... حضرت على (ع ) به صف سپاه خود باز گشت ، و زبیر نیز به سپاه جمل باز گشت و كنار هودج عایشه ایستاد و گفت : ((اى ام المؤمنین ! هرگز در میدان جنگى نایستادم جز این كه از روى بصیرت مى جنگیدم ، ولى در این جنگ ، در حیرت و تردید هستم !)) عایشه گفت : اى یكه سوار قریش ! چنین نگو، تو از شمشیرهاى على بن ابیطالب (ع ) ترسیده اى ... و چه بسیار از افرادى كه قبل از تو از این شمشیرها ترسیده اند. عبداللّه پسر زبیر، نیز پدر را ملامت كرد، ولى زبیر سخن آنها را گوش نداد و از جنگ كنار كشید و از بصره بیرون رفت (گرچه وظیفه او این بود كه به سپاه امامش على (ع ) بپیوندد). امیر مؤمنان على (ع ) در جنگ جمل با افراد دیگر نیز گاهى عمومى و گاهى خصوصى اتمام حجت نمود، ولى سرانجام سپاه دشمن جنگ را شروع كرد، و آنگاه على (ع ) فرمان دفاع را صادر نمود، و درجنگهاى دیگر نیز على (ع ) نخست ، حجت را بر دشمن تمام كرد، و آغازگر جنگ نبود، و در این اتمام حجت ها افرادى پشیمان شدند واز جنگ پشت كردند.
سال یازده هجرت بود، ماه صفر فرا رسیده بود، پیامبر (ص ) در بستر رحلت خوابیده بود، بود، و هر لحظه به سوى آخرت ، وداع از دنیا، نزدیك مى شد، در این موقعیت ، اسمامة بن زید را كه در حدود بیست سال داشت فرمانده لشگر نمود و فرمان داد كه مهاجر و انصار از او اطاعت كنند و مدینه را بسوى سرزمین فلسطین و شام براى جلوگیرى از دشمن متجاوز ترك گویند. لشكر تا ((جرف )) (یكفرسخى مدینه ) حركت كرد، با این كه حضرت اصرار داشت كه سپاه از حركت باز نایستد، منافقان سستى مى كردند و مى گفتند: در این حال ، پیامبر (ص ) را بگذاریم و به كجا برویم . اسامه به محضر رسول خدا (ص ) آمد و عرض كرد: ((آیا اجازه مى دهى ، چند روزى به سوى جبهه حركت نكنیم تا شما شفا یابید، زیرا من در این حالتى كه شما بسر مى برید اگر از مدینه بیرون روم قلبم نگران و مجروح است )) پیامبر (ص ) فرمود: انفذ یا اسامة فانّ القعود عن الجهاد لا یسقط فى حال من الاحوال . :((اى اسامه ، به راه خود ادامه بده زیرا نشستن از جهاد در هیچ حالى از احوال ، ساقط نمى گردد)). سپس پیامبر (ص ) شنید: بعضى از منافقان از تحت فرماندهى اسامه خارج شده اند فرمود: ((اسامه از محبوبترین انسانها در نزد من است ، شما را در مورد او، توصیه به خیر و نیكى مى كنم ، اگر در مورد امارت و فرماندهى او سخن دارید، در مورد پدرش ((زید)) نیز ایراد داشتید، پدرش سزاوار و شایسته امارت بود سوگند به خدا اسامه نیز سزاوار وشایسته فرماندهى است )).