نمایه معاد و زندگى پس از مرگ در دانشنامه سایت جدید
پدیده مرگ
كتاب: مجموعه آثار، ج 1، ص 199
نویسنده: آیت الله شهید مطهری
یكی از اندیشههایی كه همواره بشر را رنج داده است اندیشه مرگ و پایان یافتن زندگی است . آدمی از خود میپرسد چرا به دنیا آمدهایم و چرا میمیریم ؟ منظور از این ساختن و خراب كردن چیست ؟ آیا این كار لغو و بیهوده نیست ؟
منسوب به خیام است :
تركیب پیالهای كه در هم پیوست
بشكستن آن روا نمیدارد مست
چندین قد سرو نازنین و سر و دست
از بهر چه ساخت وز برای چه شكست ؟
جامی است كه عقل آفرین میزندش
صد بوسه ز مهر بر جبین میزندش
این كوزه گرد هر چنین جام لطیف
میسازد و باز بر زمین میزندش
دارنده كه تركیب طبایع آراست
از بهر چه افكند و را در كم و كاست ؟
گر نیك آمد ، شكستن از بهر چه بود ؟
ور نیك نیامد این صور ، عیب كه راست ؟
ناراحتی از مرگ یكی از علل پیدایش بدبینی فلسفی است . فلاسفه بدبین ، حیات و هستی را بی هدف و بیهوده و عاری از هر گونه حكمت تصور میكنند . این تصور ، آنان را دچار سرگشتگی و حیرت ساخته و احیانا فكر خودكشی را به آنها القاء كرده و میكند ، با خود میاندیشند اگر بنابر رفتن و مردن است نمیبایست میآمدیم ، حالا كه بدون اختیار آمدهایم این اندازه لااقل از ما ساخته هست كه نگذاریم این بیهودگی ادامه یابد ، پایان دادن به بیهودگی خود عملی خردمندانه است .
و نیز منسوب به خیام است :
گر آمدنم به خود بدی نامدمی
ور نیز شدن به من بدی كی شدمی
به زآن نبدی كه اندرین دیر خراب
نه آمدمی نه شدمی نه بدمی
چون حاصل آدمی در این شورستان
جز خوردن غصه نیست تا كندن جان
خرم دل آنكه زین جهان زود برفت
و آسوده كسی كه خود نیامد به جهان
بر شاخ امید اگر بری یافتمی
هم رشته خویش را سری یافتمی
تا چند به تنگنای زندان وجود
ای كاش سوی عدم رهی یافتمی
نگرانی از مرگ
پیش از اینكه مسأله مرگ و اشكالی را كه از این ناحیه بر نظامات جهان ایراد میگردد بررسی كنیم ، لازم است به این نكته توجه كنیم كه ترس از مرگ و نگرانی از آن ، مخصوص انسان است . حیوانات درباره مرگ ، فكر نمیكنند . آنچه در حیوانات وجود دارد غریزه فرار از خطر و میل به حفظ حیات حاضر است . البته میل به بقاء به معنای حفظ حیات موجود ، لازمه مطلق حیات
است، ولی در انسان، علاوه بر این، توجه به آینده و بقاء در آینده نیز وجود دارد. به عبارت دیگر در انسان آرزوی خلود و جاویدان ماندن وجود دارد و این آرزو مخصوص انسان است. آرزو فرع بر تصور آینده، و آرزوی جاویدان ماندن، فرع بر اندیشه و تصور ابدیت است و چنین اندیشه و تصوری از مختصات انسان است. علیهذا ترس و خوف انسان از مرگ كه همواره
اندیشه او را به خود مشغول میدارد چیزی جدا از غریزه فرار از خطر است كه عكس العملی است آنی و مبهم در هر حیوانی در مقابل خطرها . كودك انسان نیز پیش از آنكه آرزوی بقاء به صورت یك اندیشه در او رشد كند به حكم غریزه فرار از خطر ، از خطرات پرهیز میكند .
" نگرانی از مرگ " زاییده میل به خلود است ، و از آنجا كه در نظامات طبیعت هیچ میلی گزاف و بیهوده نیست ، میتوان این میل را دلیلی بر بقاء بشر پس از مرگ دانست . این كه ما از فكر نیست شدن رنج میبریم خود دلیل است بر اینكه ما نیست نمیشویم . اگر ما مانند گلها و گیاهان ، زندگی موقت و محدود میداشتیم ، آرزوی خلود به صورت یك میل اصیل در ما بوجود نمیآمد . وجود عطش دلیل وجود آب است . وجود هر میل و استعداد اصیل دیگر هم دلیل وجود كمالی است كه استعداد و میل به سوی آن متوجه است . گویی هر استعداد ، سابقهای ذهنی و خاطرهای است از كمالی كه باید به سوی آن شتافت . آرزو و نگرانی درباره خلود و جاودانگی كه همواره انسان را به خود مشغول میدارد ، تجلیات و تظاهرات نهاد و واقعیت نیستی ناپذیر انسان است . نمود این آرزوها و نگرانیها عینا مانند نمود رؤیاهاست كه تجلی ملكات و مشهودات انسان در عالم بیداری است . آنچه در عالم رؤیا ظهور میكند تجلی حالتی است كه قبلا در عالم بیداری در روح ما وارد شده و احیانا رسوخ كرده است ، و آنچه در عالم بیداری به صورت آرزوی خلود و جاودانگی در روح ما تجلی میكند كه به هیچ وجه با زندگی موقت این جهان متجانس نیست ، تجلی و تظاهر واقعیت جاودانی ماست كه خواه ناخواه از " وحشت زندان سكندر " رهایی خواهد یافت و " رخت بر خواهد بست و تا ملك سلیمان خواهد رفت " . مولوی این حقیقت را بسیار جالب بیان كرده آنجا كه میگوید :
پیل باید تا چو خسبد اوستان
خواب بیند خطه هندوستان
خر نبیند هیچ هندستان به خواب
خر زهندستان نكرده است اغتراب
ذكر هندستان كند پیل از طلب
پس مصور گردد آن ذكرش به شب
این گونه تصورات و اندیشهها و آرزوها نشاندهنده آن حقیقتی است كه حكما و عرفا آن را " غربت " یا " عدم تجانس " انسان در این جهان خاكی خواندهاند .
مرگ ، نسبی است
اشكال مرگ از اینجا پیدا شده كه آن را نیستی پنداشتهاند و حال آنكه مرگ برای انسان نیستی نیست ، تحول و تطور است ، غروب از یك نشئه و طلوع در نشئه دیگر است ، به تعبیر دیگر ، مرگ نیستی است ولی نه نیستی مطلق بلكه نیستی نسبی ، یعنی نیستی در یك نشئه و هستی در نشئه دیگر .
انسان مرگ مطلق ندارد . مرگ ، از دست دادن یك حالت و بدست آوردن یك حالت دیگر است و مانند هر تحول دیگری فناء نسبی است . وقتی خاك تبدیل به گیاه میشود ، مرگ او رخ میدهد ولی مرگ مطلق نیست ، خاك ، شكل سابق و خواص پیشین خود را از دست داده و دیگر آن تجلی و ظهوری را كه در صورت جمادی داشت ندارد ، ولی اگر از یك حالت و وضع مرده است ، در وضع و حالت دیگری زندگی یافته است .
از جمادی مردم و نامی شدم
وز نما مردم به حیوان سر زدم
مردم از حیوانی و آدم شدم
پس چه ترسم كی زمردن كم شدم ؟
حمله دیگر بمیرم از بشر
تا بر آرم از ملائك بال و پر
وز ملك هم بایدم جستن ز جو
كل شیء هالك الا وجهه
دنیا ، رحم جان
انتقال از این جهان به جهان دیگر ، به تولد طفل از رحم مادر بی شباهت نیست . این تشبیه ، از جهتی نارسا و از جهتی دیگر رساست . از این جهت نارساست كه تفاوت دنیا و آخرت ، عمیق تر و جوهری تر از تفاوت عالم رحم و بیرون رحم است . رحم و بیرون رحم ، هر دو ، قسمتهایی از جهان طبیعت و زندگی دنیا میباشند ، اما جهان دنیا و جهان آخرت دو نشئه و دو زندگی اند با تفاوتهای اساسی ، ولی این تشبیه از جهتی دیگر رساست ، از این جهت كه اختلاف شرایط را نشان میدهد . طفل در رحم مادر به وسیله جفت و از راه ناف ، تغذیه میكند ، ولی وقتی پا به این جهان گذاشت ، آن راه مسدود میگردد و از طریق دهان و لوله هاضمه ، تغذیه میكند . در رحم ، ششها ساخته میشود اما بكار نمیافتد و زمانی كه طفل به خارج رحم منتقل شود ، ششها مورد استفاده او قرار میگیرد .
شگفت آور است كه جنین تا در رحم است كوچك ترین استفادهای از مجرای تنفس و ریهها نمیكند ، و اگر فرضا در آن وقت این دستگاه لحظهای بكار افتد ، منجر به مرگ او میگردد ، این وضع تا آخرین لحظهای كه در رحم است ادامه دارد ، ولی همینكه پا به بیرون رحم گذاشت ناگهان دستگاه تنفس بكار میافتد و از این ساعت اگر لحظهای این دستگاه تعطیل شود خطر مرگ است .
اینچنین ، نظام حیات قبل از تولد با نظام حیات بعد از تولد تغییر میكند ، كودك قبل از تولد در یك نظام حیاتی ، و بعد از تولد در نظام حیاتی دیگر زیست مینماید .
اساسا جهاز تنفس با اینكه در مدت توقف در رحم ساخته میشود ، برای آن زندگی یعنی برای مدت توقف در رحم نیست ، یك پیش بینی و آمادگی قبلی است برای دوره بعد از رحم . جهاز باصره و سامعه و ذائقه و شامه نیز با آنهمه وسعت و پیچیدگی ، هیچكدام برای آن زندگی نیست ، برای زندگی در مرحله بعد است .
دنیا نسبت به جهان دیگر مانند رحمی است كه در آن اندامها و جهازهای روانی انسان ساخته میشود و او را برای زندگی دیگر آماده میسازد . استعدادهای روانی انسان ، بساطت و تجرد ، تقسیم ناپذیری و ثبات نسبی " من " انسان ، آرزوهای بی پایان ، اندیشههای وسیع و نامتناهی او ، همه ، ساز و برگهایی است كه متناسب با یك زندگی وسیع تر و طویل و عریض تر و بلكه جاودانی و ابدی است . آنچه انسان را " غریب " و " نامتجانس " با این جهان فانی و خاكی میكند همینهاست . آنچه سبب شده كه انسان در این جهان حالت " نیی " داشته باشد كه او را از " نیستان " بریدهاند ، " از نفیرش مرد و زن بنالند " و همواره جویای " سینهای شرحه شرحه از فراق " باشد تا " شرح درد اشتیاق " را بازگو نماید همین است . آنچه سبب شده انسان خود را " بلند نظر پادشاه سدره نشین " بداند و جهان را نسبت به خود " كنج محنت آباد " بخواند و یا خود را " طایر گلشن قدس " و جهان را " دامگه حادثه " ببیند همین است .
قرآن كریم میفرماید :
« افحسبتم انما خلقناكم عبثا و انكم الینا لا ترجعون » ( 1 ) .
" آیا گمان بردید كه ما شما را ( با اینهمه تجهیزات و ساز و برگها ) عبث آفریدیم و غایت و هدفی متناسب با این خلقت و این ساز و برگها در كار نیست و شما به سوی ما بازگردانده نمیشوید ؟ " .
اگر انسان با اینهمه تجهیزات و ساز و برگها بازگشتی به سوی خدا ، به سوی جهانی كه میدان وسیع و مناسبی است برای این موجود مجهز ، نداشته باشد درست مثل این است كه پس از عالم رحم ، عالم دنیایی نباشد و تمام جنینها پس از پایان دوره رحم فانی گردند ، اینهمه جهازات باصره و سامعه و شامه و مغز و اعصاب و ریه و معده كه به كار رحم نمیخورد و برای زندگی گیاهی رحم زائد است لغو و عبث آفریده شود و بدون استفاده از آنها رهسپار عدم گردد .
آری ، مرگ ، پایان بخشی از زندگی انسان و آغاز مرحلهای نوین از زندگی او است .
مرگ ، نسبت به دنیا مرگ است و نسبت به جهان پس از دنیا تولد است ، همچنانكه تولد یك نوزاد نیز نسبت به دنیا تولد ، و نسبت به زندگی پیشین او مرگ است .
دنیا ، مدرسه انسان
دنیا برای بشر نسبت به آخرت مرحله تهیؤ و تكمیل و آمادگی است . دنیا نسبت به آخرت نظیر دوره مدرسه و دانشگاه است برای یك جوان ، دنیا حقیقتا مدرسه و دار التربیه است .
در نهج البلاغه ، بخش كلمات قصار ، آمده است كه شخصی آمد خدمت امیرالمؤمنین علی ( ع ) و زبان به ذم دنیا گشود كه دنیا چنین است و دنیا چنان ، دنیا انسان را فریب میدهد ، دنیا انسان را فاسد میكند ، دنیا دغلباز و جنایتكار است ، و از این قبیل سخنان . این مرد شنیده بود كه بزرگان ، دنیا را مذمت میكنند ، خیال كرده بود مقصود از مذمت دنیا مذمت واقعیت این جهان است ، مقصود این است كه جهان فی حد ذاته بد است ، نمیدانست كه آنچه بد است دنیا پرستی است ، آنچه بد است دید كوتاه و خواست محدود است كه با انسان و سعادت انسان ناسازگار است . علی ( ع ) به او فرمود : تو فریب دنیا میخوری ، دنیا تو را فریب نمیدهد ، تو بر دنیا جنایت وارد آوردهای ، دنیا بر تو جنایت نكرده است . . . تا آنجا كه فرمود : دنیا با كسی كه با صداقت رفتار كند صدیق است و برای كسی كه آن را درك كند مایه عافیت است ، دنیا معبد دوستان خدا ، مصلای فرشتگان خدا ، فرودگاه وحی خدا ، تجارتخانه اولیاء خداست . . .
شیخ فریدالدین عطار این داستان را به نظم آورده میگوید :
آن یكی در پیش شیر دادگر
ذم دنیا كرد بسیاری مگر
حیدرش گفتا كه دنیا نیست بد
بد تویی، زیرا كه دوری از خرد
هست دنیا بر مثال كشتزار
هم شب و هم روز باید كشت و كار
زانكه عزّ و دولت دین سر به سر
جمله از دنیا توان برد ای پسر
تخم امروزینه فردا بر دهد
ور نكاری ای دریغا بر دهد
گر ز دنیا بر نخواهی برد تو
زندگی نادیده خواهی مرد تو
دائما در غصّه خواهی ماند باز
كار، سخت و مرد، سست و ره دراز
ناصر خسرو خطاب به جهان میگوید:
جهان چه در خورد و بایستهای
اگر چند با كس نپایستهای
به ظاهر چو در دیده خس، ناخوشی
به باطن چو دو دیده بایستهای
اگر بستهای را گهی بشكنی
شكسته بسی نیز هم بستهای
چو آلوده بیندت آلودهای
ولیكن سوی شستگان، شستهای
كسی كو تو را مینكوهش كند
بگویش: هنوزم ندانستهای
ز من رستهای تو اگر بخردی
چه بنكوهی آن را گزان رستهای
به من بر، گذر داد ایزد تو را
تو در رهگذر،پسته چه نشستهای
ز بهر تو ایزد درختی بكشت
كه تو شاخی از بیخ او جستهای
اگر كژ بر او رستهای سوختی
و گر راست بر رستهای رستهای
بسوزد بلی، هر كسی چوب گژ
نپرسد كه بادام یا پستهای
تو تیر خدایی سوی دشمنش
به تیرش چرا خویشتن خستهای
قرآن كریم میفرماید:
الذی خلق الموت و الحیاة لیبلوكم ایّكم احسن عملا(1)
«خدا مرگ و زندگی را آفریده تا بیازماید كه كدامیك از شما درست كارترید.»
یعنی دنیا كه تلفیق و تركیبی از موت وحیات است آزمایشگاه نیكوكاری بشر است.
باید توجه داشت كه «آزمایش» خدا برای نمایان ساختن استعدادها و قابلیّتها است. نمایان ساختن یك استعداد همان رشد دادن و تكامل دادن آن است. این آزمایش برای پرده برداشتن از رازهای موجود نیست، بلكه برای فعلیّت دادن به استعدادهای نهفته چون راز است. در اینجا پرده برداشتن، به ایجاد كردن است. آزمایش الهی، صفات انسانی را از نهانگاه قوّه و استعداد به صفحه فعلیّت و كمال بیرون میآورد. آزمایش خدا تعیین وزن نیست، افزایش دادن وزن است.
با این توضیح روشن میگردد كه آیه یادشه مبیّن همین حقیقت است كه دنیا، پرورشگاه استعدادها و دار التربیه انسانهاست.
ریشه اعتراض
با تفسیری كه از ماهیّت مرگ نمودیم، بیپایه بودن اعتراضها بر ملا میگردد. در حقیقت، این اعتراضها از نشناختن انسان و جهان،به عبارت دیگر از یك جهانبینی ابتر و ناقص پیدا میشود.
الحق اگر مرگ پایان زندگی باشد، دیگر میل و آرزوی جاویدان ماندن فوق العاده رنج آور است و چهره مرگ در آینه اندیشه روشن و دور نگر انسان بینهایت وحشتزاست.
اینكه برخی از افراد بشر حیات و زندگی را لغو میپندارند بدین جهت است كه آرزوی جاوید ماندن دارند و این آرزو را غیر قابل تحقق میپندارند. اگر آرزو و میل به جاوید ماندن نبود، حیات و زنگدی را لغو و بیهوده نمیدانستند هر چند منتهی به نیستی مطلق گردد، حد اكثر این است كه آن را یك خوشبختی موقت و یك دولت مستعجل میشناختند، هرگز فكر نمیكردند كه نیستی از چنین هستی بهتر است، زیرا فرض این است كه عیب این هستی كوتاهی آن است، عیبش این است كه به دنبال خود نیستی دارد، پس همه عیبها از ناحیة نیستی و كوتاهی پدید میآید و چگونه ممكن است كه اگر بجای آن مقدار محدود هستی نیز نیستی میبود بهتر بود؟!
آری، اكنون در خود آرزوی جاوید ماندن را مییابیم و این آرزو فرع بر تصور جاوید ماندن است، یعنی تصوری از جاودانگی و زیباییش و جاذبهاش داریم و این جاذبه در ما آرزویی بزرگ بوجود آورده است كه برای همیشه بمانیم و برای همیشه از موهبت حیات ، بهرهمند گردیم .
اگر یك سلسله افكار ماتریالیستی به مغز ما هجوم آورد كه این اندیشهها و آرزوها همه بیهوده است و از واقعیت جاودانگی خبری نیست ، حق داریم مضطرب و ناراحت شویم و رنج و وحشت عظیمی در ما پدید آید ، آرزو میكنیم كه ای كاش نیامده بودیم و با این رنج و وحشت روبرو نمیشدیم . پس تصور لغو و بیهوده بودن هستی ، معلول ناهماهنگی میان یك غریزه ذاتی و یك تلقین اكتسابی است ، اگر آن غریزه نبود چنین تصوری در ما پدید نمیآمد ، همچنانكه اگر افكار غلط ماتریالیستی به ما تلقین نمیشد باز هم این تصور در ما پدید نمیآمد .
انسان و ساختمان واقعی و پنهان انسان به گونهای است كه آرزوی جاوید ماندن را به عنوان وسیلهای برای رسیدن به كمالی كه استعداد آن را دارد بوجود آورده است ، و چون این ساختمان و استعدادهای موجود در آن ، بیش از زندگی محدود چند روزه دنیاست و اگر زندگی ، محدود به حیات دنیوی گردد همه آن استعدادها لغو و بیهوده است ، انسان غیر مؤمن به حیات ابدی میان ساختمان وجود خود از یك طرف و اندیشه و آرزوی خود از طرف دیگر ناهماهنگی میبیند ، با زبان سر میگوید : " پایان هستی نیستی است و همه راهها به فنا منتهی میشود پس حیات و زندگی لغو و بیهوده است " ولی با زبان استعدادها كه رساتر و جامع تر است میگوید : " نیستی در كار نیست ، راهی بی پایان در پیش است ، اگر زندگی من محدود بود با استعداد جاودان ماندن و آرزوی جاودان ماندن آفریده نمیشدم " .
از اینرو همچنانكه قبلا هم گفتیم قرآن كریم اندیشه نفی قیامت را با بیهوده دانستن آفرینش مرادف میشمرد :
« ا فحسبتم انما خلقناكم عبثا و انكم الینا لا ترجعون »( 1 ) .
" آیا پنداشتهاید كه ما شما را بیهوده آفریده ایم و بازگشت شما به سوی ما نیست ؟ "
آری ، كسی كه دنیا را " مدرسه " و " دار التكمیل " بداند و به حیات دیگر و نشئه دیگر مؤمن باشد ، دیگر زبان به اعتراض نمیگشاید كه یا نمیباید ما را به دنیا بیاورند یا اكنون كه آوردهاند نباید بمیریم ، چنانكه خردمندانه نیست كه كسی بگوید طفل یا نباید به مدرسه فرستاده شود و یا اگر به مدرسه رفت هیچوقت نباید مدرسه را ترك گوید .
بابا افضل كاشانی ، آن مرد دانشمند ، استاد یا استاد استاد خواجه نصیرالدین طوسی ، در یك رباعی عالی ، فلسفه مرگ را بیان كرده است ، میتوان آن را پاسخی به رباعی معروف خیام دانست ، و شاید این رباعی در جواب آن رباعی است . رباعی منسوب به خیام این است :
تركیب پیالهای كه در هم پیوست
بشكستن آن ، روا نمیدارد مست
چندین قد سرو نازنین و سر و دست
از بهر چه ساخت وز برای چه شكست ؟
بابا افضل میگوید :
تا گوهر جان در صدف تن پیوست
از آب حیات ، صورت آدم بست
گوهر چو تمام شد ، صدف چون بشكست
بر طرف كله گوشه سلطان بنشست
در این رباعی ، جسم انسان ، همچون صدفی دانسته شده كه گوهر گرانبهای روح انسانی را در دل خود میپروراند . شكستن این صدف ، زمانی كه وجود گوهر كامل میگردد ، ضرورت دارد تا گوهر گرانقدر از جایگاه پست خود به مقام والای كله گوشه انسان ارتقاء یابد . فلسفه مرگ انسان نیز این است كه از محبس جهان طبیعت به فراخنای بهشت برین كه به وسعت آسمانها و زمین است منتقل گردد و در جوار ملیك مقتدر و خدای عظیمی كه در تقرب به او هر كمالی حاصل است ، مقام گزیند ( 1 ) ، و این است معنای :
« انا لله و انا الیه راجعون »( 2 ) .
" ما متعلق به خداییم و ما به سوی وی بازگشت داریم " .
ایراد " چرا میمیریم ؟ " و پاسخ آن ، به صورت نغزی در یكی از داستانهای مثنوی آمده است :
گفت موسی ای خداوند حساب
نقش كردی ، باز چون كردی خراب ؟
نر و ماده نقش كردی جانفزا
وانگهی ویران كنی آن را ، چرا ؟
گفت حق : دانم كه این پرسش تورا
نیست از انكار و غفلت وز هوی
ورنه تأدیب و عتابت كردمی
بهر این پرسش تو را آزردمی
لیك میخواهی كه در افعال ما
باز جویی حكمت و سر قضا
تا از آن واقف كنی مر عام را
پخته گردانی بدین هر خام را
پس بفرمودش خدا ای ذو لباب
چون بپرسیدی بیا بشنو جواب
موسیا تخمی بكار اندر زمین
تا تو خود هم وادهی انصاف این
چونكه موسی كشت و كشتش شد تمام
خوشههایش یافت خوبی و نظام
داس بگرفت و مر آنها را برید
پس ندا از غیب در گوشش رسید
كه چرا كشتی كنی و پروری
چون كمالی یافت آن را میبری ؟
گفت یارب ز آن كنم ویران و پست
كه در اینجا دانه هست و كاه هست
دانه لایق نیست در انبار كاه
كاه در انبار گندم ، هم تباه
نیست حكمت این دو را آمیختن
فرق ، واجب میكند در بیختن
گفت این دانش ز كه آموختی ؟
نور این شمع از كجا افروختی ؟
گفت تمییزم تو دادی ای خدا
گفت پس تمییز چون نبود مرا ؟
در خلایق روحهای پاك هست
روحهای تیره گلناك هست
این صدفها نیست در یك مرتبه
در یكی در است و در دیگر شبه
واجب است اظهار این نیك و تباه
همچنان كاظهار گندمها ز كاه
مرگ ، گسترش حیات است در بحث از پدیده موت ، به این نكته نیز باید توجه داشت كه پدیدههای " موت " و " حیات " نظام متعاقبی را در جهان هستی بوجود میآورند ، همواره مرگ یك گروه ، زمینه حیات را برای گروهی دیگر فراهم میسازد . لاشه جانورانی كه میمیرند بی مصرف نمیماند ، از آنها گیاهها یا جانداران تازه نفس و پرطراوت دیگری ساخته میشود . صدفی میشكند و گوهر تابناكی تحویل میدهد ، بار دیگر از همان جرم و ماده ، صدفی نو تشكیل میگردد و گوهر گرانبهای دیگری در دل آن پرورش مییابد . صدف شكستن و گوهر تحویل دادن ، بینهایت مرتبه تكرار میگردد و بدینوسیله فیض حیات در امتداد بی پایان زمان گسترش مییابد . اگر مردمی كه در هزار سال قبل میزیستند نمیمردند نوبت زندگی به انسانهای امروز نمیرسید ، همچنانكه مردم امروز اگر جا تهی نكنند ، امكان وجود برای آیندگان نخواهد بود . اگر گلهای سال گذشته از رویه زمین برچیده نشده بودند گلهای با طراوت و جوان سال جدید ، میدانی رای خودنمایی نمییافتند . ماده برای پذیرش حیات ، از لحاظ مكان ، ظرفیت محدودی دارد ولی از لحاظ زمان ظرفیتش نامتناهی است . این جالب است كه جرم عالم هر اندازه از نظر فضا وسیع باشد ، وسعتی هم از لحاظ زمان دارد و هستی در این بعد نیز گسترش بی نظیر دارد .
خیام كه خود از ایراد گیران از مرگ است ( البته منسوب به او است ) نكتهای را یادآور میشود كه ضمنا جواب به اعتراضهای خود اوست . میگوید :
از رنج كشیدن ، آدمی حر گردد
قطره چو كشد حبس صدف ، در گردد
گر مال نماند سر بماناد بجای
پیمانه چو شد تهی ، دگر پر گردد
از تهی شدن پیمانه نباید اندیشه كرد ، كه بار دیگر ساقی پیمانه را پر میكند . هم او میگوید :
برخیز و مخور غم جهان گذران
بنشین و دمی به شادمانی گذران
در طبع جهان اگر وفایی بودی
نوبت به تو خود نیامدی از دگران
شاعر ، این جهت را به حساب بیوفایی دنیا میگذارد ، آری ، اگر تنها همین شخصی كه اكنون نوبت اوست مقیاس باشد باید بیوفایی نامیده شود ، اما اگر حساب دیگران را هم كه باید بیایند و دوره خود را طی كنند بكنیم نام عوض میشود و بجای بیوفایی باید بگوییم انصاف و عدالت و رعایت نوبت .
اینجا ممكن است كسی بگوید قدرت خداوند ، غیرمتناهی است ، چه مانعی دارد كه هم اینها كه هستند برای همیشه باقی بمانند و هم برای آیندگان فكر جا و زمین و مواد غذایی بشود ؟ !
اینها نمیدانند كه آنچه امكان وجود دارد از طرف پروردگار افاضه شده و میشود ، آنچه موجود نیست همان است كه امكان وجود ندارد . فرض جای دیگر و محیط مساعد دیگر به فرض امكان ، زمینه وجود انسانهای دیگری را در همانجا فراهم میكند ، و باز در آنجا و اینجا اشكال سر جای خود باقی است كه بقاء افراد و دوام آنها راه وجود و ورود را بر آیندگان میبندد .
این نكته ، مكمل پاسخی است كه تحت عنوان " مرگ ، نسبی است " یاد كردیم . حاصل جمع این دو نكته این است كه ماده جهان با سیر طبیعی و حركت جوهری خویش ، گوهرهای تابناك روحهای مجرد را پدید میآورد ، روح مجرد ، ماده را رها میكند و به زندگی عالی تر و نیرومندتری ادامه میدهد و ماده مجددا گوهر دیگری در دامن خویش میپروراند . در این نظام ، جز تكامل و توسعه حیات چیزی نیست و این توسعه در نقل و انتقالها انجام میگیرد .
ایراد گیری بر مرگ و تشبیه آن به شكستن كوزههای كوزهگر و آرزوی اینكه مبدأ هستی و كارگردان نظام آفرینش درس خود را از كوزهگر بیاموزد ، آنچنان كودكانه است كه لایق بحث نیست . این گونه اندیشهها احیانا تفنن شاعرانه و نوعی خیالبافی ظریف هنرمندانه است كه ارزش هنری دارد و بس . به احتمال قوی گوینده اشعار منسوب به خیام چنین منظوری داشته است و یا از طرز فكر محدود ماتریالیستی ناشی شده است ، ولی در فلسفه كسی كه میگوید " آنطور كه به خواب میروید میمیرید و آنطور كه از خواب برمیخیزید زنده میشوید " ( 1 ) همه اشكالها حل است . چنین كسی نه تنها از مرگ نمیترسد بلكه همچون علی ( ع ) مشتاق آن است و آن را رستگاری میشمرد ( 2 ) .
میرداماد ، آن فیلسوف بزرگ الهی میگوید :
" از تلخی مرگ مترس ، كه تلخی آن در ترسیدن از آن است " .
سهروردی ، فیلسوف الهی اشراقی اسلامی میگوید :
" ما حكیم را حكیم نمیدانیم مگر وقتی كه بتواند با اراده خود ، خلع بدن نماید " . كه خلع بدن برای او كار ساده و عادی گردد و ملكه او شده باشد .
نظیر این بیان از میرداماد حكیم محقق و پایه گذار حوزه اصفهان نقل شده است .
این است منطق كسانی كه گوهر گرانبهایی را كه در دل جسم بوجود میآید میشناسند . اما كسی كه در تنگنای اندیشههای نارسا و محدود ماتریالیستی گرفتار است البته از مرگ نگران است ، زیرا از نظر او مرگ ، نیستی است . او رنج میبرد كه چرا این تن ( كه به گمان او تمام هویت و شخصیت از همین تن است ) منهدم میگردد ، لهذا اندیشه مرگ ، باعث بدبینی او به جهان میگردد . چنین كسی باید در تفسیری كه نسبت به جهان میكند تجدید نظر كند و باید بداند كه خردهگیری او مربوط به تصور غلطی است كه از جهان دارد .
این بحث مرا به یاد داستان كتابفروش ساده دلی در مدرسه فیضیه میاندازد :
" در سالهایی كه در قم تحصیل میكردم ، مرد ساده لوحی در مدرسه فیضیه ، كتابفروشی میكرد . این مرد بساط خویش را میگسترد و طلاب از او كتاب میخریدند . گاهی كارهای عجیبی میكرد و سخنان مضحكی میگفت كه دهان به دهان میگشت . یكی از طلاب نقل میكرد كه روزی برای خریدن كتابی به وی مراجعه كرده پس از ملاحظه كتاب ، قیمت را پرسیدم ، گفت نمیفروشم ، گفتم چرا ؟ گفت اگر بفروشم باید یك نسخه دیگر بخرم و سر جای این بگذارم .
میگفت از سخن این كتابفروش خندهام گرفت ، كتابفروش اگر دائما در حال داد و ستد و مبادله نباشد كتابفروش نیست و سودی نمیبرد " .
گویی آن كتابفروش از مكتب شعری خیام پیروی میكرد آنجا كه میگوید :
تا زهره و مه در آسمان گشت پدید
بهتر ز میناب كسی هیچ ندید
من در عجبم ز میفروشان كایشان
به زانچه فروشند چه خواهند خرید ؟ !
بر میفروش خرده میگیرد كه چرا میرا میفروشد ؟ البته این خردهگیری به زبان شعر است نه به زبان جد ، لطف و زیبایی خود را نیز مدیون همین جهت است . اما وقتی كه این منطق را با مقیاس " جد " میسنجیم میبینیم كه چگونه یك میخواره كار میفروش را با كار خودش اشتباه میكند . برای میخواره ، می ، هدف است ، اما برای میفروش ، وسیله است . میفروش كارش خریدن و فروختن و سود بدست آوردن و باز از نو همین عمل را تكرار كردن است . كسی كه كارش این است ، از دست دادن كالا او را ناراحت نمیكند بلكه خوشحال میشود زیرا جزئی از هدف وسیع اوست .
عارفی كو كه كند فهم ، زبان سوسن
تا بپرسد كه چرا رفت و چرا باز آمد ؟
آفرینش همچون سوداگری است . بازار جهان بازار تهیه و فروش و تحصیل سود و باز تكرار این كار است . " نظام مرگ و زندگی " نظام مبادله است ، نظام افزایش و تكمیل است . آنكه مبادله آفرینش را مورد انتقاد قرار میدهد قانون جهان و هدف آن را نشناخته است .
هر نقش را كه دیدی ، جنسش زلامكان است
گر نقش رفت غم نیست ، اصلش چو جاودان است
پینوشتها:
1. مؤمنون / 115.
2. ملك / 2.
3. مؤمنون / 115.
4. ان المتقین فی جنات و نهر 0 فی معقد صدق عند ملیك مقتدر » . قمر / 54 - 55
5. بقره / . 156
6. كما تنامون تموتون ، و كما تستیقظون تبعثون » - حدیث نبوی .
7. وقتی علی ( ع ) ضربت خورد فرمود : فزت و رب الكعبه » " به خدای كعبه رستگار شدم " .