• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 1449
تعداد نظرات : 521
زمان آخرین مطلب : 4615روز قبل
آموزش و تحقيقات
تشخیص موقعیت جسمی‌ خودتون و گرفتن دستور غذایی
روی لینک زیر کلیک کنید!ا


http://www.behsite.ir/nutrition-assessment/
 
دوشنبه 4/7/1390 - 17:24
خانواده

کوچک که بودی برای داشتن بهترین اسباب بازی های دنیا دعا می کردی.برای خانه ای پر از خوراکی ،برای کمی بیشتر تاپ سواری ...یادت هست؟بزرگ تر که شدی آرزو برایت قبول شدن امتحان و دانشگاه رفتن،کار و در آمد بود.به یاد داری؟امروز هم... نمی دانم.نمی دانم دنیای آرزوهایت امروز تا کجا فکر می کند و دلداده کدام آیین است،نمی دانم حواس دلت امروز زمام دار چه کسانی است ..تا کجا تقوا دارد و چقدر مهربان است....اما لیلةالرغائب را مراقب آرزوهایت باش...
راه آسمان، خدا، اجابت، بخشش شاید در نظرت سخت بیاید.طولانی. دست نیافتنی.
اما امشب که عاشق شوی پیاده هم می شود تمام آن مسیر طولانی را ساده به پایان رساند بی هیچ سخنی از رنج و کم طاقتی بندگان.می شود کوله بار دنیا را هر قدر هم سنگین از شانه هایت پایین بکشی تا دل کوچکت را به بی کران آسمان گره بزنی، برای ثانیه ای خدا...

امشب از هر کجای این دنیای بزرگ که در بزنی، صاحبخانه برای استقبال می آید.با طبقی از آرزوهایی که می خواهی...
امشب ..لیلة الرغائب ...مراقب آرزوهایت باش... 
دوشنبه 4/7/1390 - 17:24
داستان و حکایت

5 داستان کوتاه خواندنیاشتباه موردی
کارمندی به دفتر رئیس خود می‌رود و می‌گوید: "معنی این چیست؟ شما ۲۰۰ دلار کمتر از چیزی که توافق کرده بودیم به من پرداخت کردید."
رئیس پاسخ می دهد: "خودم می‌دانم. اما ماه گذشته که ۲۰۰ دلار بیشتر به تو پرداخت کردم هیچ شکایتی نکردی. "
کارمند با حاضر جوابی پاسخ می‌دهد: "درسته، من معمولا از اشتباه‌های موردی می‌گذرم اما وقتی تکرار می‌شود وظیفه خود می‌دانم به شما گزارش کنم."

تصمیم قاطع مدیریتی
روزی مدیر یکی از شرکت‌های بزرگ در حالی که به سمت دفتر کارش می‌رفت چشمش به جوانی افتاد که در راهرو ایستاده بود و به اطراف خود نگاه می‌کرد. جلو رفت و از او پرسید: "شما ماهانه چقدر حقوق دریافت می‌کنی؟"
جوان با تعجب جواب داد: "ماهی ۲۰۰۰ دلار."
مدیر با نگاهی آشفته دست به جیب شد و از کیف پول خود ۶۰۰۰ دلار را در آورده و به جوان داد و به او گفت: "این حقوق سه ماه تو، برو و دیگر اینجا پیدایت نشود! ما به کارمندان خود حقوق می‌دهیم که کار کنند نه اینکه یک جا بایستند و بیکار به اطراف نگاه کنند."
جوان با خوشحالی از جا جهید و به سرعت دور شد. مدیر از کارمند دیگری که در نزدیکیش بود پرسید: "آن جوان کارمند کدام قسمت بود؟"
کارمند با تعجب از رفتار مدیر خود به او جواب داد: "او پیک پیتزا فروشی بود که برای کارکنان پیتزا آورده بود."


طوطی
مردی به یک مغازه فروش حیوانات رفت و درخواست یک طوطی کرد. صاحب فروشگاه به سه طوطی خوش چهره اشاره کرد و گفت: "طوطی سمت چپ ۵۰۰ دلار است."
مشتری: "چرا این طوطی اینقدر گران است؟"
صاحب فروشگاه: "این طوطی توانایی انجام تحقیقات علمی و فنی را دارد."
مشتری: "قیمت طوطی وسطی چقدر است؟‌
صاحب فروشگاه: طوطی وسطی ۱۰۰۰ دلار است. برای اینکه این طوطی توانایی نوشتن مقاله ای که در هر مسابقه ای پیروز شود را دارد."
و سرانجام مشتری از طوطی سوم پرسید و صاحب فروشگاه گفت: «‌ ۴۰۰۰ دلار." مشتری: "این طوطی چه کاری می تواند انجام دهد؟"
صاحب فروشگاه جواب داد:‌ "صادقانه بگویم من چیز خاصی از این طوطی ندیدم ولی دو طوطی دیگر او را مدیر صدا می زنند."

داستان جالب ، نحوه ی خر شدن
موسی مندلسون، پدر بزرگ آهنگساز شهیر آلمانی انسانی زشت و عجیب الخلقه بود.قدّی بسیار کوتاه و قوزی بد شکل بر پشت داشت.موسی روزی در هامبورگ با تاجری آشنا شد که دختری بسیار زیبا و دوست داشتنی به نام فرمتژه داشت.
موسی در کمال ناامیدی، عاشق آن دختر شد،ولی فرمتژه از ظاهر و هیکل از شکل افتاده او منزجر بود
زمانی که قرار شد موسی به شهر خود بازگردد، آخرین شجاعتش را به کار گرفت تا به اتاق دختر برود و از آخرین فرصت برای گفتگو با او استفاده کند. دختر حقیقتاً از زیبایی به فرشته ها شباهت داشت، ولی ابداً به او نگاه نکرد و قلب موسی از اندوه به درد آمد. موسی پس از آن که تلاش فراوان کرد تا صحبت کند، با شرمساری پرسید :
-
آیا می دانید که عقد ازدواج انسانها در آسمان بسته می شود؟
دختر در حالی که هنوز به کف اتاق نگاه می کرد گفت :
-
بله، شما چه عقیده ای دارید؟
-
من معتقدم که خداوند در لحظه تولد هر پسری مقرر می کند که او با کدام دختر ازدواج کند. هنگامی که من به دنیا آمدم، عروس آینده ام را به من نشان دادند و خداوند به من گفت: "همسر تو گوژپشت خواهد بود"
درست همان جا و همان موقع من از ته دل فریاد برآوردم و گفتم:
"
اوه خداوندا! گوژپشت بودن برای یک زن فاجعه است. لطفاً آن قوز را به من بده و هر چی زیبایی است به او عطا کن" فرمتژه سرش را بلند کرد و خیره به او نگریست و از تصور چنین واقعه ای بر خود لرزید. او سال های سال همسر فداکار موسی مندلسون بود.
نتیجه اخلاقی :
دخترها از گوش خر می شوند و پسر ها از چشم!!!

داستان بسیار آموزنده " چرخه زندگی "
پیرمردی ضعیف و رنجور تصمیم گرفت با پسر و عروس و نوه ی چهارساله اش زندگی کند.دستان پیرمرد میلرزید،چشمانش تار شده بودو گام هایش مردد و لرزان بود.
اعضای خانواده هر شب برای خوردن شام دور هم جمع میشدند،اما دستان لرزان پدربزرگ و ضعف چشمانش خوردن غذا را تقریبا برایش مشکل می ساخت. نخود فرنگی ها از توی قاشقش قل می خوردند و روی زمین می ریختند، یا وقتی لیوان را می گرفت غالبا شیر از داخل آن به روی رومیزی می ریخت.پسر و عروسش از آن همه ریخت و پاش کلافه شدند.
 
پسر گفت: ” باید فکری برای پدربزرگ کرد.به قدر کافی ریختن شیر و غذا خوردن پر سر و صدا و ریختن غذا بر روی زمین را تحمل کرده ام.‌” پس زن و شوهر برای پیرمرد، در گوشه ای از اتاق میز کوچکی قرار دادند.در آنجا پیرمرد به تنهایی غذایش را میخورد،در حالی که سایر اعضای خانواده سر میز از غذایشان لذت میبردند و از آنجا که پیرمرد یکی دو ظرف راشکسته بود حالا در کاسه ای چوبی به او غذا میدادند.
گهگاه آنها چشمشان به پیرمرد می افتاد و آن وقت متوجه می شدند هم چنان که در تنهایی غذایش را می خورد چشمانش پر از اشک است.اما تنها چیزی که این پسر و عروس به زبان می آوردند تذکرهای تند و گزنده ای بود که موقع افتادن چنگال یا ریختن غذا به او میدادند.
اما کودک چهارساله اشان در سکوت شاهد تمام آن رفتارها بود.یک شب قبل از شام مرد جوان پسرش را سرگرم بازی با تکه های چوبی دید که روی زمین ریخته بود.با مهربانی از او پرسید: ” پسرم ، داری چی میسازی ؟‌” پسرک هم با ملایمت جواب داد : ” یک کاسه چوبی کوچک ، تا وقتی بزرگ شدم با اون به تو و مامان غذا بدهم .” وبعد لبخندی زد و به کارش ادامه داد.
این سخن کودک آن چنان پدر و مادرش را تکان داد که زبانشان بند آمد و سپس اشک از چشمانشان جاری شد. آن شب مرد جوان دست پدر را گرفت و با مهربانی او را به سمت میز شام برد.
قدرت درک کودکان فوق العاده است .چشمان آنها پیوسته در حال مشاهده ، گوشهایشان در حال شنیدن . ذهنشان در حال پردازش پیام های دریافت شده است.اگر ببینند که ما صبورانه فضای شادی را برای خانواده تدارک میبینیم، این نگرش را الگوی زندگی شان قرار می دهند.
 
     
دوشنبه 4/7/1390 - 17:23
خاطرات و روز نوشت
وصیت نامه ادوارد ادیش، یکی از بزرگترین تاجران امریکایی در سن 76 سالگی

من ادوارد ادیش هستم که برای شما می نویسم ، یکی از بزرگترین تاجران امریکایی با سرمایه ای هنگفت و حساب بانکی که گاهی خودم هم در شمردن صفرهای مقابل ارقامش گیج می شوم !
  دارای شم اقتصادی بسیار بالا که گویا همواره به وجودم وحی می شود چه چیز را معامله کنم تا بیشترین سود از آن من شود ، البته تنها شانس و هوش نبود من تحصیلات دانشگاهی بالایی هم داشتم که شک ندارم سهم موثری در موفقیتهای من داشت .
یادم هست وقتی بیست ساله بودم خیال می کردم اگر روزی به یک چهلم سرمایه فعلیم برسم خوشبخترین و موفقترین مرد دنیا خواهم بود و عجیب است که حالا
با داشتن سرمایه ای چهل برابر بیشتر از آنچه فکر میکردم باز از این حس زندگی بخش در وجودم خبری نیست

من در سن 22 سالگی برای اولین بار عاشق شدم . راستش آنوقتها من تنها یک دانشجوی ساده بودم که شغلی و در نتیجه حقوقی هم نداشتم . بعضی وقتها با تمام وجود هوس می کردم برای دختر موردعلاقه ام هدیه ای ارزشمند بگیرم تا عشقم را باور کند و کاش آن روزها کسی بود به من می گفت که راه ابراز عشق خرید کردن نیست که اگر بود محل ابراز عشق دلباخته ترین عاشق ها، فروشگاهها بودند.

کسی چیزی نگفت و من چون هرگز نتوانستم هدیه ای ارزشمند بگیرم هرگز هم نتوانستم علاقه ام را به آن دختر ابراز کنم و او هم برای همیشه ترکم کرد.   روز رفتنش قسم خوردم دیگر تا روزی که ثروتی به دست نیاوردم هرگز به دنبال عشقی هم نباشم و بر سر قلبم هم بلند فریاد کشیدم : هیس ، از امروز دیگر ساکت باش؛ و عجیب که قلبم تا همین امروز هم ساکت مانده است

و زندگی جدید من آغاز شد


من با تمام جدیت شروع به اندوختن سرمایه کردم ، باید به خودم و تمام آدمها ثابت می کردم کسی هستم . شاید برای اثبات کسی بودن راههای دیگری هم بود که نمی دانم چرا آنوقتها به ذهن من نرسید
دیگر حساب روزها و شبها از دستم رفته بود . روزها می گذشت ، جوانیم دور میشد و به جایش ثروت قدم به قدم به من نزدیکتر می شد ، راستش من تنها در پی ثروت نبودم ، دلم می خواست از ورای ثروت به آغوش شهرت هم دست یابم و اینگونه شد ، آنچنان اسم و رسمی پیدا کرده بودم که تمام آدمهای دوروبرم را وادار به احترام می کرد و من چه خوش خیال بودم ، خیال می کردم آنها دارند به من احترام می گذارند اما دریغ که احترام آنها به چیز دیگری بود
==========

آن روزها آنقدر سرم شلوغ بود که اصلا وقت نمی کردم در گوشه ای از زنده  ماندنم کمی زندگی هم بکنم!
به هر جا می رسیدم باز راضی نمی شدم بیشتر می خواستم ، به هر پله که می رسیدم پله بالاتری هم بود و من بالاترش را می خواستم و اصلا فراموش کرده بودم اینجا که ایستادم همان بهشت آرزوهای دیروزم است، کمی در این بهشت بمانم ، لذتش را ببرم و بعد پله بعدی ، من فقظ شتاب رفتن داشتم حالا قرار بود کی و کجا به چه چیز برسم این را خودم هم نمی دانستم
اوایل خیلی هم تنها نبودم ، آدمها ی زیادی بودند که دلشان می خواست به من نزدیکتر باشند ، خیلی هاشان برای آنچه که داشتم و یکی دو تا هم تنها برای خودم و افسوس و هزاران افسوس که من آن روزها آنقدر وقت نداشتم که این یکی دو نفر را از انبوه آدمهایی که احاطه ام کرده بودند پیدایشان کنم ، من هرگز پیدایشان نکردم و آنها هم برای همیشه گم شدند و درست ازروز گم شدن آنها تنهایی با تمام تلخیش به سویم هجوم آورد.
من روز به روز میان انبوه آدمها تنها و تنها تر میشدم و خنده دار و شاید گریه دارش باشد که هیچ کس از تنهایی من خبر نداشت و شاید خیلیها هم زیر لب زمزمه می کردند : خدای من ، این دگر چه مرد خوشبختیست !و کاش اینطور بود

وباز روزها گذشت ، آسایش دوش به دوش زندگیم راه می رفت و هرگز نفهمیدم آرامش این وسط کجا مانده بود ؟

ایام جوانی خیال می کردم ثروت غول چراغ جادوست که اگر بیاید تمام آرزوها را براورده می کند و من با هزاران جان کندن به دست آوردمش.... اما نمی دانم چرا آرزوها ی مرا براورده نکرد

کاش در تمام این سالها تنها چند روز، تنها چند صبح بهاری پابرهنه روی شنها ی ساحل راه می رفتم تا غلغلک نرم آن شنهای خیس روحم را دعوت به آرامش می کرد

کاش زمانهائی که برف می آمد من هم گوله ای از برف می ساختم و یواشکی کسی را نشانه می گرفتم و بعد برای اینکه به من نرسد تمام راه را بر روی برفها میدویدم

کاش بعضی وقتها بی چتر زیر باران راه می رفتم ، سوت می زدم ، شعر می خواندم

کاش با احساساتم راحتر از اینها بودم ، وقتهایی که بغضم می گرفت یک دل سیر گریه می کردم و وقت شادیم قهقهه خنده هایم دنیا را می گرفت ...

کاش من هم می توانستم عشقم را در نگاهم بگنجانم و به زبان چشمهایم عشق را می گفتم

کاش چند روزی از عمرم را هم برای دل آدمها زندگی می کردم ، بیشتر گوش می کردم ، بهتر نگاهشان می کردم

شاید باورتان نشود ، من هنوز هم نمی دانم چگونه می شود ابراز عشق کرد ، حتی نمی دانم عشق چیست ، چه حسییست تنها می دانم عشق نعمت باشکوهی بود که اگر درون قلبم بود من بهتر از اینها زندگی می کردم ، بهتر از اینها میمردم

من تنها می دانم عشق حس عجیبیست که آدمها را بزرگتر می کند . درست است کهمی گویند با عشق قلب سریعتر می زند ، رنگ آدم بی هوا می پرد ، حس از دست و پای آدم می رود اما همانها می گویند عشق اعجاز زندگیست ، کاش من هم از این معجزه چیزی می فهمیدم

کاش همین حالا یکی بیاید تمام ثروت مرا بردارد و به جایش آرام حتی شده به دروغ ! درون گوشم زمزمه کند دوستم دارد ،

کاش یکی بیاید و در این تنهایی پر از مرگ مرا از تنهایی و تنهایی را از من نجات دهد ، بیاید و به من بگوید که روزی مرا دوست داشته است ، بگوید بعد از مرگ همواره به خاطرش خواهم ماند ، بگوید وقتی تو نباشی چیزی از این زندگی ، چیزی از این دنیا ، از این روزها کم می شود

راستی من کجای دنیا بودم ؟

آهای آدمها ، کسی مرا یادش هست ؟؟؟

اگر هست تو را به خدا یکی بیاید و در این دقایق پر از تنهایی به من بگوید که مرا دوست داشته است ...


پیش از آنكه واپسین نفس را برآرم
پیش از آنكه پرده فروافتد
پیش از پژمردن آخرین گل
برآنم كه زندگی كنم
عشق بورزم
برآنم كه باشم،در این جهان ظلمانی
در این روزگار سرشار از فجایع
در این دنیای پر از كینه
نزد كسانی كه نیازمند من‌اند
كسانی كه ستایش انگیزند
تا دریابم،شگفتی كنم،
بازشناسم، كه‌ام؟
كه می‌توانم باشم؟
كه می‌خواهم باشم؟
تا روزها بی‌ثمر نماند
ساعت‌ها جان یابد
لحظه‌ها گرانبار شود
هنگامی كه می‌خندم
هنگامی كه
می‌گریم
هنگامی
كه لب فرو می‌بندم.

در سفرم به سوی تو
به سوی خودم
كه راهی است ناشناخته،
پُرخار ، ناهموار
راهی كه باری در آن گام می‌گذارم
 و سر بازگشت ندارم

بی‌آنكه دیده باشم شكوفایی گل‌ها را
بی‌آنكه شنیده باشم خروش رودها را
بی‌آنكه به شگفت در‌آیم از زیبایی حیات
اینک می‌توانم به راه افتم
آیا آكنون می‌توانم بگویم كه زندگی كرده‌ام.؟؟؟؟؟؟؟؟ 
دوشنبه 4/7/1390 - 17:22
سخنان ماندگار
دیروز همسایه ام از گرسنگی مرد ، در عزایش گوسفندها سربریدند ( شریعتی )++++++++++از خداوند چیزی برایت میخواهم که جز خدا در باور هیچکس نگنجد! دکتر شریعتی.++++++++++در بیکرانه زندگی دو چیز افسونم کرد ، آبی آسمان که می بینم و میدانم نیست و خدایی که نمی بینم و میدانم که هست.. ( دکتر علی شریعتی )++++++++++روزگاریست که شیطان فریاد می زند: آدم پیدا کنید! سجده خواهم کرد. ( شریعتی )++++++++++در دردها دوست را خبر نکردن ، خود نوعی عشق ورزیدن است! ( دکتر شریعتی )++++++++++گاهی گمان نمیکنی ولی میشود ، گاهی نمی شود که نمی شود! گاهی هزار دوره دعا بی اجابتست! گاهی نگفته قرعه به نام تو می شود! گاهی گدای گدایی و بخت یار نیست! گاهی تمام شهر گدای تو می شود!!! < شریعتی >++++++++++ساعتها را بگذارید بخوابند! بیهوده زیستن را نیاز به شمردن نیست. ( دکتر علی شریعتی )++++++++++مشکلات انسانهای بزرگ را متعالی می سازد و انسانهای کوچک را متلاشی. ( شریعتی )++++++++++خدایا،به من توفیق تلاش در شکست،صبر در نومیدی،رفتن بی همراه،جهاد بی سلاح،کار بی پاداش،فداکاری در سکوت،دین بی دنیا،عظمت بی نام،خدمت بی نان،ایمان بی ریا،خوبی بی نمود،مناعت بی غرور،عشق بی هوس،تنهایی در انبوه جمعیت،و دوست داشتن بی آنکه دوست بداند،روزی کن.(دکتر علی شریعتی)++++++++++بغض بزرگترین نوع اعتراض در برابر آدم هاست اگر بشکنه دیگه اعتراض نیست التماسه. دکتر شریعتی.++++++++++زخمی بر پهلویم هست روزگار نمک می پاشد و من پیچ و تاب میخورم و همه گمان میکنند که من میرقصم. ( دکتر شریعتی )++++++++++نامم را پدرم انتخاب کرد ، نام خانوادگی ام را یکی از اجدادم! دیگر بس است ، راهم را خودم انتخاب می کنم. ( دکتر شریعتی )++++++++++دلی که ازبی کسی تنها است،هرکس رامیتواندتحمل کند.!(دکترشریعتی)++++++++++به دکتر شریعتی گفتند استاد سیگار طول زندگی رو کوتاه میکنه ، دکتر در جواب گفتند من به عرض زندگی فکر میکنم.++++++++++در دشمنی دورنگی نیست ، کاش دوستانم هم در موقع خود چون دشمنان بی ریا بودند.++++++++++خیلی اوقات آدم از آن دسته از چیزهای بد دیگران ابراز انزجار می کند که در خودش وجود دارد.   
دوشنبه 4/7/1390 - 17:20
داستان و حکایت

مادر مهربان
ساعت 3 شب بود كه صدای تلفن , پسری را از خواب بیدار كرد. پشت خط مادرش بود .پسر با عصبانیت گفت: چرا این وقت شب مرا از خواب بیدار كردی؟
مادر گفت:25 سال قبل در همین موقع شب تو مرا از خواب بیدار كردی؟ فقط خواستم بگویم تولدت مبارك. پسر از اینكه دل مادرش را شكسته بود تا صبح خوابش نبرد , صبح سراغ مادرش رفت . وقتی داخل خانه شد مادرش را پشت میز تلفن با شمع نیمه سوخته یافت... ولی مادر دیگر در این دنیا نبود .
  اشتباه فرشتگان
  درویشی به اشتباه فرشتگان به جهنم فرستاده میشود .
پس از اندك زمانی داد شیطان در می آید و رو به فرشتگان می كند و می گوید : جاسوس می فرستید به جهنم!؟
از روزی كه این ادم به جهنم آمده مداوم در جهنم در گفتگو و بحث است و جهنمیان را هدایت می كند و...
حال سخن درویشی كه به جهنم رفته بود این چنین است: با چنان عشقی زندگی كن كه حتی بنا به تصادف اگر به جهنم افتادی خود شیطان تو را به بهشت باز گرداند.
 
مرد کور
 
روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو خوانده میشد: من کور هستم لطفا کمک کنید . روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه د ر داخل کلاه بود.او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت ان را برگرداند و اعلان دیگری روی ان نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و انجا را ترک کرد. عصر انروز روز نامه نگار به ان محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که ان تابلو را نوشته بگوید ،که بر روی ان چه نوشته است؟روزنامه نگار جواب داد:چیز خاص و مهمی نبود،من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده میشد:
 امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم  !!!!!
     وقتی کارتان را نمیتوانید پیش ببرید استراتژی خود را تغییر بدهید خواهید دید بهترینها ممکن خواهد شد باور داشته باشید هر تغییر بهترین چیز برای زندگی است.
حتی برای کوچکترین اعمالتان از دل،فکر،هوش و روحتان مایه بگذارید این رمز موفقیت است .... لبخند بزنید
 
یکی از بستگان خدا
شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی.
پسرک، در حالی‌که پاهای برهنه‌اش را روی برف جابه‌جا می‌کرد تا شاید سرمای برف‌های کف پیاده‌رو کم‌تر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه  سرد فروشگاه و به داخل نگاه می‌کرد.
در نگاهش چیزی موج می‌زد، انگاری که با نگاهش ، نداشته‌هاش رو از خدا طلب می‌کرد، انگاری با چشم‌هاش آرزو می‌کرد.
خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد، در حالی‌که یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد.
- آهای، آقا پسر!
پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق می‌زد وقتی آن خانم، کفش‌ها را به ‌او داد.پسرک  با چشم‌های خوشحالش و با صدای لرزان پرسید:
- شما خدا هستید؟
- نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم!
- آها، می‌دانستم که با خدا نسبتی دارید!
 
 
خوشبخت ترین فرد كسی است كه بیش از همه سعی كند دیگران را خوشبخت سازد.. زرتشت
 
 
دوشنبه 4/7/1390 - 17:19
دانستنی های علمی
متنی زیبا برای انسانهای والا
وقتی عاشقم شد که دیگه دیر شده بود .حالا می فهمم که چرا اول قصه ها میگن یکی بود یکی نبود 
دوشنبه 4/7/1390 - 16:39
داستان و حکایت
شب بر همه جا مسلط شد واز این كه همه جا را فتح كرد به خود بالید .خنده فاتحانه ای كرد .سایه تنها ایستاد اما تیرگی اش اندازه شب نبود . دلش گرفت.شب به او خندید و كوچكی اش را به مسخره گرفت .دوستان سایه وقتی دلتنگی اش را دیدند همه دورش را گرفتند تا دلداری اش بدهند .یكی ،دو تا ، سه تا ...........یك لحظه شب غول وحشتناكی را دید كه از او برتر بود.پا بفرار گذاشت و سایه هنوز توی شوك بود كه او از چه فرار می كرد.
دوشنبه 4/7/1390 - 11:12
آشپزی و شیرینی پزی
 

 شنیتسل مرغ

  

 

مواد لازم برای دونفر: سینه مرغ                                                                       ۱عدد(۲تا فیله) تخم مرغ                                                                           ۲ عدد آرد سوخاری                                                                       مقداری روغن برای سرخ کردن                                                          مقداری نمک و فلفل و ادویه                                                       به میزان لازم     طرزتهیه:   سینه مرغ رو که پوستش رو قبلاْ‌ کندیدم نصف می کنیم روی تخته آشپزخونه می گذاریم رویش نمک و فلفل آسیاب می کنیم (من منظورم از این نمک پاش هایی که که خودش خردکن داره و نمک دریا رو همون موقع آسیاب می کنه می ریزه اگه ندارین یه کم نمک و فلفل بپاشید رویش) و با پشت چاقو بکوبیدش (البته اگه بیفتک کوب دارین فبهالمراد من ندارم!!) اگر  با پشت چاقو این کار رو می کنید جهت چاقو رو مدارم عوض کنید. جوری ضربه بزنید که بافت مرغ منهدم نشه! خلاصه مرغ رو از اون یکی طرفش کنید دوباره نمک و فلفل و دوباره کوبیدن. تا نرم و نازک بشه. (قطرش بشه ۷ میلی متر تا ۱ سانت).

بعد تخم مرغ ها رو توی ظرف گود و پهنی بریزید و با چنگال بزنید.

مرغ رو بیاندازید توی تخم مرغ. تا همه جاش کاملاْ‌ آغشته بشه به تخم مرغ. بعد درش بیاورید بیاندازیدش تو آرد سوخاری. توجه کنید من اینجا آرد سوخاری با ادویه داشتم و خودش فلفل و کاری و ... داشت همه چی اگر از آرد نان یا آرد سوخاری ساده استفاده می کنید مقداری ادویه دلخواه مثل کاری و فلفل قرمز و کمی نمک و ... به اش اضافه کنید. وقتی همه جایش آردی شد توی روغنی که داغ شده سرخ كنید  روغن حسابی باید داغ باشه. ‌ماهی تابه به اندازه مرغ تان بزرگ باشه. ‌مقدار تخم مرغ ۲ تا کمی زیاد ه واسه ۲ تا تیکه مرغ ولی اگه کمتر باشه نمیشه کامل مرغ تویش بغلطه. من ترجیح میدم تخم مرغم زیاد بیاد و بعد تویش باقی مانده آرد سوخاری رو می ریزیم و توی ماهیتابه مثل پنکیک سرخ می کنم. گاهی هم لاش قارچ می ریزیم و لوله اش می کنم. خلاصه به نظر من تخم مرغش زیاد بیاد بهتره تا اینکه کم باشه! دورش رو با لیمو ترش جعفری قارچ و هر سبزی که دوست دارین تزیین کنید!    

نوش جان

 
دوشنبه 4/7/1390 - 11:11
بیماری ها

آیا کلسترول خون تان بالاست؟

 در این مطلب، افرادی که کلسترول بالایی دارند را مخاطب قرار می دهیم، تا بدانند علاوه بر کلسترول بالا چه سرنوشتی در انتظارشان می باشد و ...

پزشکان ژاپنی هشدار دادند مبتلایان به کلسترول بالا بیشتر با خطر ابتلا به آلزایمر مواجه هستند.

به گزارش سرویس بهداشت و درمان ایسنا، کنزو ساساکی از متخصصان دانشگاه کیوشو در ژاپن روی 2587 فرد 40 تا 79 سال مطالعه کرد که هیچ نشانه ای از آلزایمر نداشتند. پس از 10 الی 15 سال، ساساکی و دستیاران وی روی 147 نفر که در این مدت فوت کرده بودند آزمایش کردند 500 نفر از این افراد قبل از مرگ به زوال عقل مبتلا شده بودند.

کالبدشکافی این افراد نشان داد که در مغز آنها پلاک ها گرفتگی هایی وجود دارد که از نشانه های مهم بیماری آلزایمر است.

به گزارش خبرگزاری شینهوا، در این مطالعه که در مجله نورولوژی به چاپ رسید معلوم شد 86 درصد از افرادی که کلسترول بالا داشتند مغزشان دارای این پلاک ها بود.

ساساکی در مطالعات قبلی خود نیز دریافته بود که مقاومت انسولینی بعنوان نشانه ای از بیماری دیابت نیز در تشکیل پلاک های مغزی و افزایش خطر بروز آلزایمر نقش دارد.

  منبع : سیمرغ
دوشنبه 4/7/1390 - 11:3
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته