• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 1291
تعداد نظرات : 73
زمان آخرین مطلب : 5620روز قبل
دعا و زیارت
انتقاد سخت على علیه السلام به شریح قاضى  

امیرمؤ منان على علیه السلام شنید كه (شریح قاضى ) خانه اى به مبلغ هشتاد دینار خریده است ، سخت بر او انتقاد كرد و فرمود: شنیده ام براى آن خانه ، قباله و گواهانى ، تنظیم كرده اى ، اما بدان كه نسخه قباله من این است :
(این چیزى است كه بنده اى ذلیل از مرده اى كه آماده كوچ است خریدارى كرده ، خانه اى از سراى غرور، در محل فانى شوندگان و در كوچه هلاك شوندگان ، این خانه چهار حد دارد:
1- یك سوى آن به آفات و بلاها
2- و سوى دیگر آن به حوادث ناگوار
3- و سوى سوم آن به هوى و هوس هاى سست كننده
4- در سوى چهارمش به شیطان گواه كننده منتهى مى شود، و در خانه نیز در همین سواست ....
سپس على علیه السلام یادى از قیصرها و كسرى ها كرده كه همه با آنهمه كاخ ‌ها و زرق و برق ها از دنیا رفتند و اسیر خاك شدند و سرانجام همه به سوى محل ثواب و عقاب رانده مى شوند (یعنى ) (هنگامى كه فرمان قضاوت الهى برسد آنگاه بیهوده گرایان به زیان برسند، گواه این قباله عقل است آنگاه كه سیطره هوى و هوس و علائق دنیا جان بسلامت بیرون برد.
هدف على علیه السلام از این بیان ، بیشتر توجه به آخرت است ، و اینكه كارى كنیم در سراى دائم آخرت ، زیانكار و بدبخت نشویم ، بلكه روسفید و خوشبخت شویم

دوشنبه 25/9/1387 - 0:33
دعا و زیارت
مرگ ذلت بار ابولهب  

ابو رافع گوید: من غلام عباس عموى پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم بودم ، خانواده ما یعنى من و عباس و امّالفضل همسر عباس ، قبول اسلام كردیم ، ولى عباس ایمان خود را پنهان مى داشت .
وقتى جنگ بدر پیش آمد، عباس در (ظاهر) در سپاه دشمن شركت كرد ولى ابولهب عموى پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم بجاى خود، عاص بن هشام را فرستاد...
در جنگ بدر بسیارى از سران كفر، كشته شدند و بقیه با شكست مفتضحانه به مكه برگشتند.
من آدم ناتوانى بودم در حجره اى كنار زمزم ، تیز كمان مى ساختم ، در محل كارم نشسته بودم ، امّالفضل همسر عباس نیز نزد من نشسته بود، و خوشحال بودیم كه خبر خوشى از جنگ بدر در مورد پیروزى مسلمانان رسیده است ،
در این میان ناگهان دیدم ابولهب در حالى كه پاهایش را به زمین مى كشید آمد و نزد ما پشت به ما كرد و نشست .
در این وقت گروهى آمدند و فریاد مى زدند این ابوسفیان است كه به پیش ‍ مى آید، ابولهب تا ابوسفیان را دید، صدا زد (بیا نزد من اى پسر برادر، خبرها نزد تو است ).
ابوسفیان نزد ابولهب نشست و جریان جنگ بدر را شرح داد و گفت : مسلمانان ، بزرگان ما را كشتند و ما سخت از دست آنها شكست خوردیم ، و گروهى از ما را اسیر كردند، سوگند به خدا در عین حال سپاه خود را سرزنش نمى كنم ، زیرا ما در این جنگ مردانى سفید پوش سوار بر اسب هاى ابلق بین آسمان و زمین مى دیدیم كه در برابر آنها كارى نمى شد انجام داد.
در این هنگام ناگهان ابورافع (غلام عباس ) گفت : (آنها فرشتگان بودند) ابولهب آن چنان از شنیدن این سخن ناراحت شد كه برخاست و ضربه محكمى به صورت ابورافع زد كه او نقش بر زمین شد و او را به باد كتك گرفت . امّالفضل ناراحت شد و ستون حجره را كشید و محكم بر سر ابولهب زد، بطورى كه شكاف عمیقى در سر ابولهب پیدا شد و گفت : حال كه مولاى ابورافع (عباس ) در سفر است ، تو با او این چنین بد رفتارى مى كنى ؟
ابولهب برخاست با كمال ذلت و خفت به خانه خود رفت ، و بعد از این جریان بیش از هفت شب نماند كه از دنیا رفت و دق مرگ شد.
بیمارى واگیر (عدسه ) پیدا كرد، مردم این بیمارى را مانند طاعون مى دانستند و جرئت نمى كردند نزد بیمار بروند تا خودشان مبتلا نگردند.
دو شب جنازه ابولهب ماند، حتى پسرانش ترسیدند كنار جنازه اش بروند، بوى تعفن بدن او لحظه به لحظه زیاد مى شد، سرانجام مردى از قریش نزد پسران ابولهب آمد و گفت آیا شما خجالت نمى كشید، چرا بدن پدرتان را برنمى دارید، بوى بد بدن او همه جا را گرفته است .
آنها گفتند ما مى ترسیم خود نیز به این بیمارى گرفتار شویم ، او گفت : من شما را كمك مى كنم ، از دور بر بدن ابولهب آب پاشیدند، سپس بى آنكه بدنش را دست بزنند، آنرا روى چوبى گذاشته و از خانه بیرون آوردند و به دورترین نقاط مكه بردند و به زمین گذاشتند و از دور آنقدر سنگ و كلوخ به روى بدن ریختند تا بدن زیر آن سنگها و كلوخ پنهان گردید.
(18)
آرى این بود سرانجام شخصى مشرك و تبه كار كه همواره پیامبر اسلام صلى الله علیه و آله را آزار مى رساند، با اینكه عموى آنحضرت بود، نسب و حسب ، او را نجات نداد (فاعتبروا یا اولى الابصار)

دوشنبه 25/9/1387 - 0:33
دعا و زیارت
یك داستان قرآنى در مورد سرنوشت گنه كاران  

پیرمردى داراى یك بوستان و باغ بزرگ پرمیوه بود، ولى هنگام رسیدن محصول ، از میوه آن چیزى به منزل نمى برد تا حقوق فقرا و هر صاحب حق را ادا كند.
پیرمرد از دنیا رفت ، ورثه او كه پنج پسرش بودند، صاحب آن باغ شدند، اتفاقا در آن سالى كه پدرشان مرد، محصول و میوه هاى باغ بقدرى زیاد شده بود كه آنها هیچ سالى بیاد نداشتند كه آن باغ آنهمه محصول بدهد.
ولى آن برادران بجاى شكر نعمت دهنده خداى بزرگ ، غرق در غرور و عیش و نوش شدند و حتى تصمیم گرفتند، حق مستمندان را ندهند و به همدیگر گفتند:
پدر ما پیرمرد سالخورده و خرفت و بى عقلى بود، بیائید با هم پیمان ببندیم كه امسال به هیچكس از مستمندان ، چیزى ندهیم ، تا كاملا ثروتمند بى نیاز شویم و بر اموال او بیفزاید، سپس در سالهاى آینده آن اموال را در كارهاى دیگر، بكار اندازیم .
چهار نفر از پسران ، این پیشنهاد را پذیرفتند، ولى یك نفر از آن ها آنرا رد كرد و از آن پیشنهاد ناراحت شد.
و این شخص همانست كه خداوند در سوره قلم آیه 27 از او یاد كرده (چنانكه ذكر خواهد شد)
آرى به آنها گفت : از خدا بترسید و روش پدر را تعقیب كنید، تسلیم خدا باشید تا خداوند شما را از نعمت هایش بهره مند سازد، آن ها نسبت به این برادر، خشمگین شدند و سخت او را كتك زدند، تا حدى كه وقتى آن برادر یقین كرد كه آنها مى خواهند او را بكشند، در مشورت آنها وارد شد، در حالى كه كار آنها را ناپسند مى دانست و از آنها اطاعت نمى كرد.
خلاصه همگى به منزلهاى خود رفتند و با هم ، هم سوگند شدند كه صبح زود تا كسى از فقرا و تهیدستان مطلع نشده به باغ بروند و میوه هاى آن را بچینند، ولى در گفتار خود انشاءالله (اگر خدا خواست ) نگفتند، خداوند آنها را به خاطر این دو گناه (1- ندادن حقوق فقرا 2- نگفتن انشاءالله ) گرفتار ساخت و آنهمه نعمت هاى آن باغ بزرگ را از آنها گرفت به گونه اى كه همه باغ سوخت و همچون سیاهى شب تاریك گردید.
آنگاه پشیمان شدند و خود را گمراه خواندند و خویش را سرزنش مى كردند كه چرا فرمان خدا را انجام ندادند و به این روز سیاه مبتلا گشتند.
یكى از آنها كه عاقل ترین بود به آنان گفت :
(مگر من به شما نگفتم به یاد خدا باشید و او را تنزیه و تسبیح كنید).
آنها همدیگر را سرزنش مى كردند و خود را ظالم مى خواندند و فریاد مى زدند: واى بر ما كه راه طغیان را پیش گرفتیم امیدواریم كه خداوند به ما عوض دهد.
آرى این است عذاب دنیا براى مجرمان با توجه به اینكه عذاب آخرت بزرگتر است .
(17)

دوشنبه 25/9/1387 - 0:32
دعا و زیارت
او هرگز دروغ نمى گوید! 

پیامبر(ص ) كه شخصا در میدان احد، به عنوان فرمانده لشكر اسلام ، حضور فعال داشت ، یكى از شجاعان لشكر كفر (ابى بن خلف ) تصمیم گرفت كه پیامبر(ص ) را غافلگیر كرده و به قتل برساند، در حالى كه چند نفر از اصحاب در اطراف پیامبر(ص ) بودند، ابى بن خلف ، پیامبر را شناخت و چون طوفانى به سوى آنحضرت آمد، هنوز كارى انجام نداده بود كه پیامبر (ص ) نیزه حارث بن الصّمه را گرفت و آنرا در گردن (ابى بن خلف ) فروبرد، و او از اسب بر زمین افتاد.
با اینكه زخم ابى بن خلف ، ظاهرى و سطحى بود، بقدرى وحشتزده شد كه اندامش ره لرزه افتاد، هر چه دوستانش او را دلدارى دادند، آرام نمى گرفت و مى گفت : محمد(ص ) مكه در جواب من ، كه به او گفتم تو را خواهم كشت ، گفت : بلكه من تو را خواهم كشت ، و او هرگز دروغ نمى گوید، از اینرو وحشتزده شده ام ، او پس از چند روزى در وسط جاده جان سپرد
(14)


دوشنبه 25/9/1387 - 0:31
دعا و زیارت
جاى حمزه و جعفر، خالى  

شخصى از امام باقر(ع ) پرسید: چه شد آن شوكت و عزت بنى هاشم ؟ آنها در زمان رسولخدا(ص ) در اوج عزت بودند، ولى اكنون در انزوا بسر مى برند امام باقر(ع ) به یاد حمزه (سردار جنگ احد) و جعفر (سردار جنگ موته ) افتاد و به این مضمون فرمود: (این دو رفتند، اگر حمزه و جعفر بودند، كار به اینجاها نمى كشید، اگر آنها بودند، بنى هاشم خوار نمى شدند و حقشان پامال نمى شد(13) یعنى براستى جاى آنها خالى كه پشتوانه محكمى براى دین بودند، افسوس كه رفتند

دوشنبه 25/9/1387 - 0:30
دعا و زیارت
احترام مؤ من و گریه امام صادق (ع ) 

امام صادق (ع ) فرمود: وقتى كه دو نفر مؤ من با همدیگر معانقه مى كنند (یعنى دست در گردن یكدیگر مى اندازند و احوالپرسى مى كنند كه بین مسلمین هنگام رسیدن به هم معمول است ) رحمت الهى بر سر آنها فرود مى آید، وقتى كه براى خدا (نه غرض دنیوى ) باشد تا از همدیگر جدا نشدند، (از سوى خدا) گفته مى شود: (آمرزیده شدید، از این لحظه مراقب آینده باشید كه گناه نكنید.)
و هنگامى كه با هم صحبت مى كنند، فرشتگان به یكدیگر گویند: از نزد اینها دور شوید، (شاید) با هم رازى داشته باشند كه خداوند آن را پوشانده است .
روایت كننده بنام اسحاق گوید: به امام صادق (ع ) عرض كردم : فدایت گردم : مگر گفتار آنها (مطابق فرموده قرآن ) نوشته نمى شود؟ آنجا كه در آیه 18 ق مى خوانیم : (ما یلفظ من قول الا لدیه رقیب عتید) : (انسان ، هیچ سخنى به زبان نیاورد مگر اینكه نگهبانى نزد او آنرا بنویسد و نگاه دارد).
امام صادق (ع ) نفس عمیقى كشید و سپس گریه كرد به گونه اى كه اشك هاى چمشش ، محاسنش را تر كردند، آنگاه فرمود: (اى اسحاق ! خداوند متعال به احترام مؤ منان هم صحبت ، به فرشتگان فرمان مى دهد كه از آنها دور شوید، گر چه (بخاطر دور شدن فرشتگان نگهبان ) سخن مؤ منان نوشته و شناخته نشود، ولى خداوند آگاه به آشكار و نهان آنرا مى شناسد و نگه مى دارد
(9)

دوشنبه 25/9/1387 - 0:30
دعا و زیارت
مهمان ناخوانده  

شخصى در مسافرت مهمان شخص دیگر شد، هنگام خواب ، میزبان لحاف كوچكى آورد، مسافر نظر به اینكه هنگام خواب هوا نسبتا گرم بود، با خود گفت همین لحاف كافى است ، وقتى كه خوابید و كم كم هوا سرد شد او در هر چند دقیقه اى خود را زیر لحاف جمع مى كرد تا گرم شود، سرانجام با نزدیك شدن سحر صبح ، مسافر دید خیلى هوا سرد است ، كاملا زیر لحاف خود را جمع نمود و با سختى آن شب را به صبح آورد.
صبح كه شد به میزبان رو كرد و گفت :

هر كس كه به خانه تو آید
عهدى كند و دگر نیاید
در اول شب ، سه زرع درازى
در آخر شب دو زرع كم آید
میزبان در پاسخ گفت :
هر كس كه مسافر چنین است
جرم و ستم زمانه این است
خواهد نشود سه زرع به یك زرع
در خانه خرابه خود نشنید
به این ترتیب ، مهمان را از زیاده روى در مهمان شدن و طبعا مزاحم گشتن ، منع نمود.
البته خوانندگان چنین نكنند، بلكه مهمان نواز باشند كه پاداشش در اسلام بسیار است .

دوشنبه 25/9/1387 - 0:29
دعا و زیارت
تواضع دانشمند قزوینى  

مرحوم ملامحسن فیض كاشانى حكیم و مفسر و محقق معروف اسلام كه در سال 1091 هجرى قمرى در سن 84 سالگى در شهر خود كاشان از دنیا رفت و همانجا به خاك سپرده شد، از علماى وارسته و پارساى شیعه است .
روزى درباره یك مساءله علمى با یكى از علماى قزوین ، مباحثه كردند، و نظر این دو عالم با هم متفاوت بود، هر كدام براى خود دلیل مى آورد، و بحث ادامه یافت و سرانجام آن دانشمند قزوینى مرحوم فیض را تخطئه كرد و نظر خود را صحیح دانست .
دانشمند قزوینى به قزوین بازگشت ، و بعد از چند روز فهمید كه نظر مرحوم فیض كاشانى درست بوده و نظر خودش درست نیست .
براى عذر خواهى از مرحوم فیض از قزوین - با وسائل آن زمان - به كاشان آمد تا به خدمت ملامحسن فیض كاشانى برسد، وقتى كه به در منزل او رسید فریاد آورد: یا محسن قداتاك المسیى : (اى محسن ! خطا كار به نزد تو آمد)
پس از دیدار و سلام و احوالپرسى ، عرض كرده كه : در آن مساءله ، حق با شما است و من عذر مى خواهم ، این را گفت به طرف قزوین برگشت ، هر چه مرحوم فیض اصرار كرد كه در كاشان بماند، قبول نكرد و گفت : من فقط براى این جهت آمده بودم .
(8)

دوشنبه 25/9/1387 - 0:28
دعا و زیارت
شما گوشت مرده خورده اید 

ابوبكر و عمر، سلمان را نزد رسول خدا(ص ) براى آوردن غذا فرستادند، سلمان نزد پیامبر(ص ) رفت و تقاضاى غذا كرد، حضرت او را به نزد انباردارش (اسامه ) فرستاد، سلمان نزد اسامه آمد و تقاضاى غذا كرد، اسامه گفت : (فعلا چیزى از غذا وجود ندارد)
سلمان با دست خالى نزد عمر و ابوبكر، بازگشت ، (آنها گفتند: (اسامه ) بخل كرد، و از این رو غذا نفرستاد) و اضافه كردند: (اگر ما سلمان را به چاه سمیحه (كه چاه پر آبى بود) بفرستیم ، آن چاه خشك مى شود.
سپس به حضور رسولخدا(ص ) آمدند، رسولخدا(ص ) به آنها فرمود: چه موجب شده كه در دهان شما بقایاى گوشتى كه خورده اید مى نگرم .
آنها عرض كردند: (ما اصلا امروز گوشت نخورده ایم )
پیامبر(ص ) فرمود: (شما گوشت سلمان و اسامه را خوردید)
در این هنگام آیه 12 سوره حجرات نازل شد
(6) كه این آیه مسلمانان را از سوء ظن و غیبت نموند نهى مى فرماید.


دوشنبه 25/9/1387 - 0:28
دعا و زیارت
زشتى بدگوئى از دیگران  

ماعز اسلمى یكى از مسلمانان صدر اسلام بود، وى بر اثر اغواى شیطان ، با زنى زنا كرد، بعد پشیمان شد، نزد پیامبر(ص ) آمد و عرض كرد: (من زنا كرده ام ) تا هر حكمى كه از نظر اسلام است ، بر او جارى شود (در نتیجه از این گناه پاك گردد)
پیامبر(ص ) دو نفر از صحابه را دید كه یكى به دیگرى مى گوید: (این مرد ماعز آنچه را كه خدا پوشانده بود، آشكار كرد، در نتیجه مثل سگ ، سنگباران شد)
پیامبر(ص ) در آن لحظه چیزى نگفت ، با آن دو نفر در راهى مى رفتند، دیدند در بیابان ، الاغى مرده و بدنش متعفن شده و متلاشى گشته است پیامبر(ص ) فرمود: فلان كس و فلان كس كجایند؟ آنها عرض كردند: اینجا هستیم ، فرمود: (بیائید و از پیكر متعفّن این الاغ بخورید) آنها گفتند: اى رسولخدا چه این كار را مى كند؟
فرمود: آنچه شما در مورد برادرتان (ماعز) گفتید، سخت تر از خوردن گوشت این الاغ است ، سوگند به خدائى كه جانم در دست او است اكنون او (ماعز) در نهرهاى بهشت ، شناورى مى كند
(4)

دوشنبه 25/9/1387 - 0:27
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته