• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 411
تعداد نظرات : 1156
زمان آخرین مطلب : 4488روز قبل
طنز و سرگرمی
در روزگاران قدیم پسری را وقت زن گرفتن فرارسید. پدر را که بسیار متمول بودی گفت: عیالم بده! پدر گفت هر وقت خود یه میلیون تومان اندوخته کردی ترا زن دهم. پسر که اهل کسب و کار نبود پس از چندی مجبور شد ماجرا نزد مادر خود گوید. مادر او را یه میلیون داد و گفت: اینرا به پدر ده تا تو را زن گیرد. پسر پول نزد پدر آوردی و خواسته خود تکرار نمودی. پدر پول را گرفته، نگاهی به آن انداخت و آنرا در منقل روبروی خود که آتش داشت انداخت و گفت: این درآمد تو نیست! هرگاه خود یه میلیون کار کردی بیاور. پسر پس از مدتی مجددا از مادر پول گرفتی و به پدر دادی. پدر مجددا پول در آتش بریخت و همان تکرار کرد. پسر شکوه کنان نزد مادر آمد و گفت نکند شما با هم هماهنگ می کنید. وگرنه پدر از کجا بداند که پول درآمد من نیست؟! مادر گفت: نه من به پدرت نگفته ام. حال اگر خواهی دوباره ترا پول دهم؟ پسر گفت: نه این بار خواهم که خود درآورم. پس از مدتی کار و تلاش، پسر یه میلیون اندوخته کردی و نزد پدر برد. پدر مجددا پول در آتش بیانداخت! پسر فورا دست در آتش کردی و سرمایه خود درآورد و از سوختن مانع شد. در اینحال پدر او را گفت: معلوم شد که این خود بدست آوردی! حال که چنین است دامادیت مبارک!
دوشنبه 20/8/1387 - 14:14
طنز و سرگرمی
اولی: ۱۰۰۰۰ تومان به من قرض بده.
دومی: نمیدم!
اولی: پس خداحافظ
دومی: از من تشکر نمیکنی؟
اولی: چه تشکری؟ تو که گفتی بهت قرض نمیدم!
دومی: اگر شش ماه سر کارت میذاشتم و بعد میگفتم خوب بود یا همین الآن گفتم ؟؟؟!!!
دوشنبه 20/8/1387 - 14:11
مصاحبه و گفتگو
یک زن جوان در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود. چون هنوز چند ساعت به پروازش باقی مانده بود، تصمیم گرفت برای گذراندن وقت کتابی خریداری کند. او یک بسته بیسکوئیت نیز خرید. او برروی یک صندلی دسته‌دارنشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد. در کنار او یک بسته بیسکوئیت بود و مردی در کنارش نشسته بود و داشت روزنامه می‌خواند. وقتی که او نخستین بیسکوئیت را به دهان گذاشت، متوجه شد که مرد هم یک بیسکوئیت برداشت و خورد. او خیلی عصبانی شد ولی چیزی نگفت.
پیش خود فکر کرد: «بهتر است ناراحت نشوم. شاید اشتباه کرده باشد.»
ولی این ماجرا تکرار شد. هر بار که او یک بیسکوئیت برمی‌داشت ، آن مرد هم همین کار را می‌کرد. این کار او را حسابی عصبانی کرده بود ولی نمی‌خواست واکنش نشان دهد. وقتی که تنها یک بیسکوئیت باقی مانده بود، پیش خود فکر کرد: «حالا ببینم این مرد بی‌ادب چکار خواهد کرد؟» مرد آخرین بیسکوئیت را نصف کرد و نصفش را خورد. این دیگه خیلی پرروئی می‌خواست! او حسابی عصبانی شده بود.
در این هنگام بلندگوی فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن به هواپیماست. آن زن کتابش را بست، چیزهایش را جمع و جور کرد و با نگاه تندی که به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت دروازه  اعلام شده رفت. وقتی داخل هواپیما روی صندلی‌اش نشست، دستش را داخل ساکش کرد تا عینکش را داخل ساک قرار دهد و ناگهان با کمال تعجب دید که جعبه  بیسکوئیتش آنجاست، باز نشده و دست نخورده! خیلی شرمنده شد!! از خودش بدش آمد … یادش رفته بود که بیسکوئیتی که خریده بود را داخل ساکش گذاشته بود. آن مرد بیسکوئیت‌هایش را با او تقسیم کرده بود، بدون آن که عصبانی و برآشفته شده باشد…
در صورتی که خودش آن موقع که فکر می‌کرد آن مرد دارد از بیسکوئیت‌هایش می‌خورد خیلی عصبانی شده بود. و متاسفانه دیگر زمانی برای توضیح رفتارش و یا معذرت‌خواهی نبود.
- چهار چیز است که نمی‌توان آن‌ها را بازگرداند…
سنگ …
پس از رها کردن!
حرف …
پس از گفتن!
موقعیت…
پس از پایان یافتن!
و زمان …
پس از گذشتن!
دوشنبه 20/8/1387 - 14:9
دانستنی های علمی
قبلا که به زیارت امام رضا (ع) می رفتیم، یه چیزی بود که خیلی آزارم می داد. اونم چیزایی که تو زیارت نامه ها می نوشتند که یه نفر خواب دیده که … خوشبختانه الآن دیگه خیلی کم شده طوری که تو زیارت ۵ روزه ایندفعه من فقط یکی دیدم. تکنولوژی هم خوبه و حتی برای زیارت مفید! مثلا من با کمک دفتر تلفن موبایلم که حافظه اش ظرفیت ۱۰۰۰ تا شماره تلفن رو داره و تازه الآن ۳۲۶ تای اون پر شده، حدود ۳۰۰ نفر را یاد کردم و از طرف اونها زیارت کردم و به امام سلام دادم. به ۱۹۴ نفر (موبایل دارها) هم پیامک دادم. ۵۹ نفر با پیامک پاسخ دادند و چند نفر هم زنگ زدند. بعضی از پیامک ها حاوی تقاضاهای خاص برای زیارت بود (مثل خواندن سوره مبارکه یس بالا سر شیخ نخودکی) که همه اونها هم انجام شد. دو حدیث از امام رضا که در زیارت نامه ها خوندم را هم تقدیم می کنم:
۱- حقیقت ایمان بنده کامل نمی شود مگر در وی ۳ ویژگی باشد: فهم دین - اندازه گیری درست در زندگی - شکیبایی بر سختیها و گرفتاریها
۲- کسی که به زبان طلب آمرزش کند و در دل از گناهان خود پشیمان نباشد، خود را به تمسخر گرفته است.
دوشنبه 20/8/1387 - 14:6
طنز و سرگرمی

قدما گفته اند حرف مرد یکیه!

روزی از ملا پرسیدند: به دنیا چند سال عمر از خدا بگرفته ای؟ بگفت: ۴۰ سال. ۱۰ سال بعد همین سوال تکرار بکردند و همان جواب بشنیدند!

راستی تا حالا فکر کرده اید که “حرف مرد یکیه” یعنی چی؟ و چرا؟ و راستی چرا نگفته اند حرف زن یکیه؟؟؟!!!

دوشنبه 20/8/1387 - 14:3
طنز و سرگرمی
آورده‌اند که در ایامی که هنوز بنز جایگزین خر نشده بود، خری در وسط جاده‌ای لمیده بود. مردان بسیاری تلاش همی بکردند که آن حیوان از سر راه بلند کنند و میسر نشد. تا اینکه پیرمردی سررسید و گفت این کار از من برآید. جوانان گفتند ما تلاش بسیار کرده و ناکام شدیم؛ تو چه توانی کرد؟ پیر بگفت اندکی صبر بباید تا خود بینید. آنگاه کاردی بگرفت و در بدن خر فرو کرد به حدی که حدود ۵ سانتی متر فرو رفت! اما خر برنخاست و جماعت پیر را ریشخند بکردند. پیر گفت کمی دیگر صبر کنید. آنگاه کارد را به غایت به تن خر فرو کرد و خر به سرعت از جا کنده شد و کنار رفت! پیر را پرسیدند چه شد که نوبت قبل برنخاست؟ وی پاسخ همی داد که دفعت پیش کارد به استخوانش نرسیده بود!!!
دوشنبه 20/8/1387 - 13:58
دانستنی های علمی


کشاورزی فقیر از اهالی اسکاتلند فلمینگ نام داشت. یک روز، در حالی که به دنبال امرار معاش خانواده‌اش بود، از باتلاقی در آن نزدیکی صدای درخواست کمک را شنید، وسایلش را بر روی زمین انداخت و به سمت باتلاق دوید…
پسری وحشت زده که تا کمر در باتلاق فرو رفته بود، فریاد می‌زد و تلاش می‌کرد تا خودش را آزاد کند.
فلمینگ او را از مرگی تدریجی و وحشتناک نجات داد…
روز بعد، کالسکه‌ای مجلل به منزل محقر فلمینگ رسید.
مرد اشراف‌زاده خود را به عنوان پدر پسری معرفی کرد که فلمینگ نجاتش داده بود.
اشراف زاده گفت: «می‌خواهم جبران کنم شما زندگی پسرم را نجات دادی.»
کشاورز اسکاتلندی جواب داد: «من نمی‌توانم برای کاری که انجام داده‌ام پولی بگیرم.»
در همین لحظه پسر کشاورز وارد کلبه شد.
اشراف‌زاده پرسید: «پسر شماست؟»
کشاورز با افتخار جواب داد: «بله»
- با هم معامله می‌کنیم. اجازه بدهید او را همراه خودم ببرم تا تحصیل کند. اگر شبیه پدرش باشد، به مردی تبدیل خواهد شد که تو به او افتخار خواهی کرد…
پسر فلمینگ از دانشکده پزشکی سنت ماری در لندن فارغ التحصیل شد و همین طور ادامه داد تا در سراسر جهان به عنوان سِر الکساندر فلمینگ کاشف پنسیلین مشهور شد…
سال‌ها بعد، پسر همان اشراف‌زاده به ذات الریه مبتلا شد. چه چیزی نجاتش داد؟ پنسیلین!

دوشنبه 20/8/1387 - 13:56
دانستنی های علمی
مردی به دربار خان زند می رود  و با ناله و فریاد می خواهد تا کریمخان را ملاقات کند...

سربازان مانع ورودش می شوند !

خان زند در حال کشیدن قلیان ناله و فریاد مردی را می شنود و می پرسد ماجرا چیست؟

پس از گزارش سربازان به خان ؛ وی دستور می دهد که مرد را به حضورش ببرند...

مرد به حضور خان زند می رسد و کریم خان از وی می پرسد : چه شده است چنین ناله و فریاد می کنی؟

مرد با درشتی می گوید: دزد ، همه  اموالم را برده و الان هیچ چیزی در بساط ندارم !

 خان می پرسد وقتی اموالت به سرقت میرفت تو کجا بودی؟!

مرد می گوید من خوابیده بودم!!!

خان می گوید خب چرا خوابیدی که مالت را ببرند؟

مرد در این لحظه آن چنان پاسخی می دهد که استدلالش در تاریخ ماندگار می شود و سرمشق آزادی خواهان می شود ...


مرد می گوید :  من خوابیده بودم ، چون فکر می کردم تو بیداری...!

خان بزرگ زند لحظه ای سکوت می کند و سپس دستور می دهد خسارتش از خزانه جبران کنند و در آخر می گوید : این مرد راست می گوید ما باید بیدار باشیم...
دوشنبه 20/8/1387 - 13:49
دانستنی های علمی
شنبه 18/8/1387 - 18:28
دانستنی های علمی
اوباما: در آستانه انتخابات ریاست جمهوری آمریكا، ساكنان شهر اوباما در ژاپن به زندگی روزمره خود مشغولند.
این شهر 32 هزار نفر جمعیت دارد و ساكنان آن همگی از طرفداران باراك اوباما كاندیدای دمكرات ریاست جمهوری آمریكا هستند.
طبق نظرسنجی‌های اعلام شده توسط رسانه‌های ژاپن 73 درصد مردم ساكن این شهر اعلام كرده‌اند در صورتی كه می‌توانستند در انتخابات آمریكا شركت كنند به اوباما رای می‌دادند.
كارشناسان می‌گویند تشابه اسمی بین این شهر و نامزد انتخابات ریاست جمهوری آمریكا دلیل اصلی تمایل مردم این شهر به پیروزی اوباماست.
این در حالی است كه تنها 7 درصد مردم شهر اعلام كرده‌اند كه طرفدار پیروزی مك كین هستند.
ساكنان اوباما می‌گویند در صورتی كه اوباما در انتخابات پیروز شود، حتما باید در برنامه سفر های خود سفر به اوباما را جای دهد.
جمعه 17/8/1387 - 15:19
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته