حالا / از تمامی قصه، تنها / قاب عكسی مانده است / كه شباهتی عجیب به دختری از تبار ترانه دارد / حالا باران كه می آید / خاك این دختر خالی / هنوز بوی عشق و عسل و امید میدهد / حالا مدام از پی نشانی تو / فنجان های قهوه را دوره می كنم / مدام این چشم بی قرار را / با بغض و بهانه ی باران آشنا می كنم / مدام این درمانده را / با باور برودت عشق / آشتی میدهم / باید این ساده بداند / بانوی برفی بیداری ها / دیگر به خانه ی خواب و خاطره باز نخواهد گشت/
به بهشت نمی روم اگر مادرم آنجا نباشد
سکوت بود و در آن یک جهان فریاد؛ یک جهان صحبت و حرف؛
و مدفون کرده بودم همه را در قلب خویش...
آن هنگام که میرفتی غمگین بودم و غصهدار؛ نگاه میکردم؛ چشمانت را میدیدم که
دریایی بود خونین از غروب آفتاب و لبریز بود و میبارید باران اشکهایش...؛
من مانده بودم؛ گوشهای آرام ایستاده بودم و مینگریستم ؛
لبانم آرام بود اما در قلبم غوغایی بود؛ فریادها بود؛
خواهشها بود و تمناها : که "ای دوست با من بمان؛ صبر کن تا با هم پرواز کنیم؛ با
هم برویم ..." و تو کولهبارت را بسته بودی؛
می گفتی دوستت دارم به تعداد قطره های بارانی که به صورتم می زند
و من نیز دوستت دارم بی توجه به چتری که روی سرت گرفتی !!!!!!!!!
همیشه افرادی هستند كه تو را می آزارند,ولی همواره به دیگران اعتماد كن, فقط مواظب باش به كسی كه تو را آزار داده دوباره اعتماد نكنی