اسماء بنت عمیس ، در آغاز، همسر (جعفر بن ابى طالب ) برادر على (ع ) بود و از او چند كودك داشت ، جعفر طیار در جنگ موته كه در سال هشتم هجرت در سرزمین شام واقع شد، به شهادت رسید. اسماء و فرزندانش ، هنوز آگاه نبودند، پیامبر (ص ) پس از اطلاع به خانه ((اسماء)) آمد، اسماء در آن روز چهل پوست (براى درست كردن فرش از آنها) دباغى كرده بود، و آرد خانه را خمیر نموده بود تا نان بپزد، و صورت كودكانش را مى شست . اسماء مى گوید: وقتى با رسول خدا (ص ) روبرو شدم ، آن حضرت فرمود:(( اى اسماء فرزندان جعفر كجایند؟)) آنها را به حضور پیامبر (ص ) آوردم ، پیامبر (ص ) آنها را به سینه اش چسبانید و نوازش داد، سپس قطرات اشك از چشمانش سرازیر شد و گریه كرد، اسماء عرض كرد: ((اى رسول خدا! گویا از جعفر براى تو خبرى آمده است ؟)) فرمود:((آرى او همین امروز كشته شد)). اسماء مى گوید: برخاستم و صیحه زدم و گریستم ، زنها اطراف مرا گرفتند، رسول خدا (ص ) مى فرمود ((ى اسماء نگو از هجر و فراق چكنم ؟، به سینه ات دست نزن )). سپس رسول خدا (ص ) از خانه خارج شد وبر دخترش فاطمه زهرا(ع ) وارد گردید، فاطمه زهرا(ع ) مى فرمود: ((واعمّاه )) (واى پسرعمویم را از دست دادم ). سپس فرمود: على مثل جعفر فلتبك الباكیة :(( براى مثل جعفر، سزاوار است گریه كننده بگرید)) آنگاه فرمود(( براى خانواده جعفر غذایى تهیه كرده و براى شان ببرید، آنها امروز، اشتغال به سوك جعفر(ع ) دارند)).
حضرت آیت اللّه العظمى شیخ فضل اللّه نورى به سال 1259 قمرى در قریه نور مازندران به دنیا آمد مرحوم حاج آقا میرزا حسین نورى صاحب مستدرك الوسایل ، دایى او بود، توسط او به نجف اشرف براى تحصیل رفت ، و بعدها داماد دائى خود حاج میرزا حسین نورى گردید، استعداد كافى و رشد سریع او در فقه و علوم مذهبى او را از شاگردان طراز اول میرزاى بزرگ (میرزا محمد حسن شیرازى ، صاحب فتواى معروف تحریم تنباكو) گرداند و سپس به نمایندگى از او به تهران آمد و در تهران به عنوان مجتهدى عالى قدر، مورد توجّه مردم قرار گرفت و خانه اش مركز فتق و رتق امور مردم گردید. او پس از((انقلاب مشروطیت )) نظر به اینكه دید همان مستبدین و فرنگى مآبها زیر ماسك مبارزه با استعداد، قانون مشروطیت را تنظیم كرده اند و مى گردانند، و قوانین اسلامى در آن حاكم نیست ، مخالفت شدید كرد و خواهان ((مشروطه مشروعه )) گردید. سرانجام موزداران خارجى او را به اعدام كردند و این حكم در بعد از ظهر روز سى زدهم رجب (سالروز تولد حضرت على علیه السلام ) سال 1327 قمرى در سن 65 سالگى در میدان توپخانه تهران (میدان امام خمینى فعلى ) در میان جمعیت بسیارى اجرا گردید، و آن بزرگمرد به دار آویخته شد، و مرقد شریفش در صحن نو قم است . قابل توجه این كه : وقتى مردم زیادى اجتماع كرده و انتظار آوردن آیت اللّه شیخ فضل اللّه را میكشیدند، او تا وارد گردید با نگاهى پرمعنى به جمعیت نگریست ، و گفت : وافوّض امرى الى اللّه انّ اللّه بصیر بالعباد. این آیه از سوره مؤمن (آیه 44 ) بیانگر (مؤمن آل فرعون ) است كه در خفا به موسى ایمان آورده بود و مردم را از اطاعت فرعون سرزنش مى كرد و معنیش این است : (( من امر خود را به خداى بزرگ وا مى گذارم ، چرا كه خداوند به بندگانش بینا است )). وقتى این شهید بزرگ به بالاى چوبه دار رفت سخنانى گفت ، از آن جمله فرمود: ((خدایا تو شاهد باش كه من آنچه را كه باید بگویم به این مردم گفتم ...خدایا خودت شاهد باش كه من براى این مردم به قرآن تو قسم خوردم ، ولى آنها گفتند قوطى سیگارش بود، خدایا خودت شاهد باش كه در این دم آخر، باز هم به این مردم مى گویم كه مؤ سسین این اساس ، لا مذهبین هستند، كه مردم را فریب داده اند... این اساس (مشروطیت ) مخالف اسلام است ... محاكمه من و شما مردم بماند، پیش پغمبر اكرم محمد بن عبداللّه (ص )... هنوز صحبتش تمام نشده بود، دژخیمان آماده كشتن آن بزرگ مرد شدند، او نگاهى به سراسر میدان و ازدهام جمعیت كرد و آهسته گفت : هذا كوفة الصغیر (این منظره كوفه كوچك است ) اشاره به اینكه این حادثه نیز تدائى بى وفائى مردم كوفه را مى كند. (4)
مرحوم آیت اللّه شهید شیخ فضل اللّه نورى (قدس سره ) پسر ناخلفى داشت به نام میرزا مهدى (كه همین شخص پدر كیانورى رئیس حزب توده ایران است ). میرزا مهدى فرزند ارشد شهید شیخ فضل اللّه ، پاى دار پدر، كف مى زد و از همه بیشتر اظهار خرسندى مى كرد. فرخ دین پارسا كه در آن روز جزء صاحب منصبان ژاندارمرى در میدان توپخانه جهت انتظامات ، حضور داشت میگوید: ((وقتى طناب دار، آرام آرام ، شیخ فضل اللّه را به بالا مى برد، و او در بالاى درا قرار گرفت ، ار همان بالا ناگهان نگاه تند و سرزنش آلودى به پسرش انداخت كه پسر نا خلف دفعتا به سر عقل آمد، در حالى كه گردش طناب ، شیخ را به طرف قبله چرخانید و به مختصرى حركتى ، جان به جانان سپرد، همان دم آثار پشیمانى و پریشانى در صورت میرزا مهدى ظاهر شد، سرگردان و حیران به اطراف مینگریست ، از آن میان ، سید یعقوب ، توجهش را جلب كرد و به طرف او رفت و خواست سخنى بگوید، سید یعقوب به او اعتنا نكرد، و از نزد او دور شد). این است فشار وجدان كه هنگام طغیان ، حجابهاى ظلمت را میشكافد، و فطرت خوابیده را بیدار مینماید و چه خوبست كه انسان طورى نباشد كه درباره اش بگویند: ((بعد از مردن سهراب ، بیهوش دارو؟!))