گرد آن شمع طرب میسوختم پروانه وار ......
هیچ شب شمعی نمیسوزد چو من پروانه ای
نیست بی سامان تر از من عاقلی دیوانه ای
عمر وجانم کردم نثارت عاشقم دیوانه وارت
عاشقی دیوانه چون من نیستت فرزانه ای هم
تو را ای کهن بوم وبر دوست دارم
آه چه پهناور . ژرف ست عشق
آی شگفتا ،چه شگرف ست عشق
دایره ی و خوف مدار خطر
جاذبه ای هایل و ژرف ست عشق
قبله وقربانگه کیش بلا
در همه سو وز همه طرف ست عشق
آنکه بی باده کند جان مرا مست کجاست
وانک بیرون کند از جان و دلم دست کجاست
عقل تا مست نشد چون وچرا پست نشد
وانک او مست شد از چون وچرا رست کجاست
سهراب نبض برگ را احساس میکرد
سهراب با همه چیز دلش آشنا بو د
سهراب توحید را ادراک میکرد .ح.ن
گر تو عودی سوی این مجمر بیا
ور برانندت زبام ازدر بیا
یوسفی از چاه و زندان چاره نیست
سوی زهر قهر چون شکر بیا
گفتمت الله اکبر رسمی است
گر تو آن اکبری اکبر بیا
عشق آن باشد که حیرانت کند
بی نیاز از کفر و ایمانت کند
از همه ی دوستان خوب وصمیمی کمال تشکر را دارم .
از اینکه مطالب اینجانب را مطالعه میفرمایید .
باور کنید تبیان برای من مثل باغی میماند که هر گل آن عطر و طراوت خودش را دارد .
ح.ن صراحیه
زیرباران باید رفت...