• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 505
تعداد نظرات : 465
زمان آخرین مطلب : 4980روز قبل
محبت و عاطفه

 

الو ... الو ... سلام

کسی اونجا نیست ؟؟؟

مگه اونجا خونه ی خدا نیست ؟

پس چرا کسی جواب نمیده ؟

یهو یه صدای مهربون بگوش كودك نواخته شد! مثل صدای یه فرشته ...

- بله با کی کار داری کوچولو ؟

خدا هست ؟ باهاش قرار داشتم، قول داده امشب جوابمو بده

- بگو من میشنوم

کودک متعجب پرسید : مگه تو خدایی ؟ من با خود خدا کار دارم ...

- هر چی میخوای به من بگو قول میدم به خدا بگم

صدای بغض آلودش آهسته گفت یعنی خدام منو دوست نداره ؟؟؟

- فرشته ساکت بود.

 بعد از مکثی نه چندان طولانی گفت نه خدا خیلی دوستت داره.

 مگه کسی میتونه تو رو دوست نداشته باشه؟

بلور اشکی که در چشمانش حلقه زده بود با فشار بغض شکست و بر روی گونه اش غلطید

 و با همان بغض گفت :

 اصلا اگه نگی خدا باهام حرف بزنه گریه میکنما ...

بعد از چند لحظه هیاهوی سکوت شكسته شد :

ندایی صدایش در گوش و جان كودك طنین انداز شد :

 بگو زیبا بگو.

هر آنچه را که بر دل کوچکت سنگینی میکند بگو ...

دیگر بغض امانش را بریده بود بلند بلند گریه کرد و گفت :

 خدا جون خدای مهربون،

 خدای قشنگم میخواستم بهت بگم تو رو خدا نذار بزرگ شم

تو رو خدا ...

چرا ؟

 ولی این مخالف با تقدیره.

 چرا دوست نداری بزرگ بشی؟

آخه خدا من خیلی تو رو دوست دارم

قد مامانم، ده تا دوستت دارم.

اگه بزرگ شم نکنه مثل بقیه فراموشت کنم؟

نکنه یادم بره که یه روزی بهت زنگ زدم ؟

نکنه یادم بره هر شب باهات قرار داشتم؟

 مثل بقیه که بزرگ شدن و حرف منو نمی فهمن.

مثل بقیه که بزرگن و فکر میکنن من الکی میگم با تو دوستم.

 مگه ما با هم دوست نیستیم؟

پس چرا کسی حرفمو باور نمیکنه ؟

خدا چرا بزرگا حرفاشون سخت سخته؟

 مگه اینطوری نمی شه باهات حرف زد ؟!

خدا پس از تمام شدن گریه های کودک :

آدم ، محبوب ترین مخلوق من ، چه زود خاطراتش رو به ازای بزرگ شدن فراموش میکنه ،

 کاش همه مثل تو به جای خواسته های عجیب من رو از خودم طلب میکردند تا تمام دنیا در دستشان جا میگرفت.

کاش همه مثل تو مرا برای خودم و نه برای خودخواهی شان میخواستند. دنیا خیلی برای تو کوچک است ...

بیا تا برای همیشه کوچک بمانی و هرگز بزرگ نشوی ...

و کودک کنار گوشی تلفن، درحالی که لبخندی شیرین بر لب داشت در آغوش خدا به خوابی عمیق و شگفت انگیز فرو رفته بود

نظر فراموش نشه

جمعه 18/4/1389 - 15:49
محبت و عاطفه

 

خیال  کردم که در کنار ساحل با خدا قدم می زنم

در آسمان تصویری از زندگی خود را دیدم

در هر قسمت دو جای پا دیدم

یکی متعلق به من و دیگری به خدا

وقتی آخرین تصویر زندگی ام را دیدم

به جای پا روی شن نگاه کردم

دیدم که چندین زمان در زندگی ام فقط یک جای پا بیشتر نیست

دریافتم که در سخترین نقاط زندگی ام اتفاق افتاده

برای رفع ابهام از خدا سوال کردم

خدایا فرمودی که اگر به تو ایمان بیاورم

هیچ زمانی مرا تنها نخواهی گذاشت

دیدم که در سخترین لحظات زندگی ام فقط یک جای پا بیشتر نیست

چرا در زمانی که بیشترین احتیاج را به تو داشتم تنهایم گذاشتی؟

خدا فرمود : فرزند عزیزم

تو را دوست دارم و تنهایت نمی گذارم

در مواقع سخت اگر یک جای پا می بینی

 

در آن لحظات تو را به دوش کشیدم.

جمعه 18/4/1389 - 15:42
طنز و سرگرمی

یك زوج در اوایل 60 سالگی، در یك رستوران كوچیك رمانتیك سی و پنجمین سالگرد ازدواجشان را جشن گرفته بودن.
ناگهان یك پری كوچولوِ قشنگ سر میزشون ظاهر شد و گفت:چون شما زوجی اینچنین مثال زدنی هستین و درتمام این مدت به هم وفادارموندین ، هر كدومتون می تونین یك آرزو بكنین.
خانم گفت: اووووووووووووووووه ! من می خوام به همراه همسر عزیزم، دور دنیا سفر كنم.
پری چوب جادووییش رو تكون داد و ....
اجی مجی لا ترجی
دو تا بلیط برای خطوط مسافربری جدید و شیك QM2 در دستش ظاهر شد.
حالا نوبت آقا بود، چند لحظه فكر كرد و گفت:
خب، این خیلی رمانتیكه ولی چنین موقعیتی فقط یك بار در زندگی آدم اتفاق میافته ، بنابراین، خیلی متاسفم عزیزم ولی آرزوی من اینه كه همسری 30 سال جوانتر از خودم داشته باشم.
خانم و پری واقعا نا امید شده بودن ولی آرزو، آرزوه دیگه !!!
پری چوب جادوییش و چرخوند و………
اجی مجی لا ترجی
و آقا 92 ساله شد!

جمعه 18/4/1389 - 15:39
طنز و سرگرمی

مردی متوجه شد که گوش همسرش سنگین شده و شنوایی اش کم شده است... به نظرش رسید که همسرش باید سمعک بگذارد ولی نمی دانست این موضوع را چگونه با او درمیان بگذارد. به این خاطر، نزد دکتر خانوادگی شان رفت و مشکل را با او درمیان گذاشت. دکتر گفت: برای اینکه بتوانی دقیق تر به من بگویی که میزان ناشنوایی همسرت چقدر است، آزمایش ساده ای وجود دارد. این کار را انجام بده و جوابش را به من بگو:

ابتدا در فاصله 4 متری او بایست و با صدای معمولی ، مطلبی را به او بگو. اگر نشنید، همین کار را در فاصله 3 متری تکرار کن. بعد در 2 متری و به همین ترتیب تا بالاخره جواب بدهد.

آن شب همسر مرد در آشپزخانه سرگرم تهیه شام بود و خود او در اتاق پذیرایی نشسته بود. مرد به خودش گفت: الان فاصله ما حدود 4 متر است. بگذار امتحان کنم.. سپس با صدای معمولی از همسرش پرسید "عزیزم، شام چی داریم؟" جوابی نشنید بعد بلند شد و یک متر  جلوتر به سمت آشپزخانه رفت و همان سوال را دوباره پرسید و باز هم جوابی نشنید. بازهم جلوتر رفت و به درب آشپزخانه رسید. سوالش را تکرار کرد و بازهم جوابی نشنید. این بار جلوتر رفت و درست از پشت همسرش گفت: " عزیزم شام چی داریم؟" و همسرش گفت:"مگه کری؟! برای چهارمین بار میگم؛ خوراک مرغ!!"

جمعه 18/4/1389 - 15:38
دانستنی های علمی

سال 1264 قمرى، نخستین برنامه‌ى دولت ایران براى واکسن زدن به فرمان امیرکبیر آغاز شد. در آن برنامه، کودکان و نوجوانانى ایرانى را آبله‌کوبى مى‌کردند. اما چند روز پس از آغاز آبله‌کوبى به امیر کبیر خبردادند که مردم از روى ناآگاهى نمى‌خواهند واکسن بزنند. به‌ویژه که چند تن از فالگیرها و دعانویس‌ها در شهر شایعه کرده بودند که واکسن زدن باعث راه ‌یافتن جن به خون انسان مى‌شود

هنگامى که خبر رسید پنج نفر به علت ابتلا به بیمارى آبله جان باخته‌اند، امیر بى‌درنگ فرمان داد هر کسى که حاضر نشود آبله بکوبد باید پنج تومان به صندوق دولت جریمه بپردازد. او تصور مى کرد که با این فرمان همه مردم آبله مى‌کوبند. اما نفوذ سخن دعانویس‌ها و نادانى مردم بیش از آن بود که فرمان امیر را بپذیرند. شمارى که پول کافى داشتند، پنج تومان را پرداختند و از آبله‌کوبى سرباز زدند. شمارى دیگر هنگام مراجعه مأموران در آب انبارها پنهان مى‌شدند یا از شهر بیرون مى‌رفتند

روز بیست و هشتم ماه ربیع الاول به امیر اطلاع دادند که در همه‌ى شهر تهران و روستاهاى پیرامون آن فقط سى‌صد و سى نفر آبله کوبیده‌اند. در همان روز، پاره دوزى را که فرزندش از بیمارى آبله مرده بود، به نزد او آوردند. امیر به جسد کودک نگریست و آنگاه گفت: ما که براى نجات بچه‌هایتان آبله‌کوب فرستادیم. پیرمرد با اندوه فراوان گفت: حضرت امیر، به من گفته بودند که اگر بچه را آبله بکوبیم جن زده مى‌شود. امیر فریاد کشید: واى از جهل و نادانى، حال، گذشته از اینکه فرزندت را از دست داده‌اى باید پنج تومان هم جریمه بدهی. پیرمرد با التماس گفت: باور کنید که هیچ ندارم. امیرکبیر دست در جیب خود کرد و پنج تومان به او داد و سپس گفت: حکم برنمى‌گردد، این پنج تومان را به صندوق دولت بپرداز

  چند دقیقه دیگر، بقالى را آوردند که فرزند او نیز از آبله مرده بود. این بار امیرکبیر دیگر نتوانست تحمل کند. روى صندلى نشست و با حالى زار شروع به گریستن کرد...

در آن هنگام میرزا آقاخان وارد شد. او در کمتر زمانى امیرکبیر را در حال گریستن دیده بود. علت را پرسید و ملازمان امیر گفتند که دو کودک شیرخوار پاره دوز و بقالى از بیمارى آبله مرده‌اند. میرزا آقاخان با شگفتى گفت: عجب، من تصور مى‌کردم که میرزا احمدخان، پسر امیر، مرده است که او این چنین هاى‌هاى مى‌گرید. سپس، به امیر نزدیک شد و گفت: گریستن، آن هم به این گونه، براى دو بچه‌ى شیرخوار بقال و چقال در شأن شما نیست

امیر سر برداشت و با خشم به او نگریست، آنچنان که میرزا آقاخان از ترس بر خود لرزید. امیر اشک‌هایش را پاک کرد و گفت: خاموش باش. تا زمانى که ما سرپرستى این ملت را بر عهده داریم، مسئول مرگشان ما هستیم.

میرزا آقاخان آهسته گفت: ولى اینان خود در اثر جهل آبله نکوبیده‌اند

امیر با صداى رسا گفت: و مسئول جهلشان نیز ما هستیم. اگر ما در هر روستا و کوچه و خیابانى مدرسه بسازیم و کتابخانه ایجاد کنیم، دعانویس‌ها بساطشان را جمع مى‌کنند. تمام ایرانى‌ها اولاد حقیقى من هستند و من از این مى‌گریم که چرا این مردم باید این قدر جاهل باشند که در اثر نکوبیدن آبله بمیرند

روحش شاد

جمعه 18/4/1389 - 15:34
محبت و عاطفه

                           اگر مهربانی بیشتری میخواهید بیشتر مهربان باشید اگر عشق بیشتری میخواهید بیشتر عشق بورزید . اگر ادراک و توافق واحترام را طالبید. درک کنید واحترام بگذارید اگر میخواهید مردم نسبت به شما صبور و مودب باشند. صبر و ادب داشته باشید.        

  این قانون طبیعت است  ودر هر جنبه از زندگی اعمال میشود .زندگی شما حاصل یک تصادف نیست بلکه آیینه ایست از کارهای خودتان.

جمعه 18/4/1389 - 15:33
محبت و عاطفه

عشق یک جوشش کور است و پیوندی از سر نابینایی.عشق بیشتر از غریزه آب می خورد وهرچه از غریزه سر زند بی ارزش است .
دوست داشتن از روح طلوع می کند وتا هرجا که روح ارتفاع دارد همگام با آن اوج میگیرد .

عشق با شناسنامه بی ارتباط نیست، و گذر فصل ها و عبور سال ها بر آن اثر میگذارد دوست داشتن در ورای سن و زمان و مزاج زندگی میکند.

عشق طوفانی ومتلاطم است،دوست داشتن آرام و استوار و پروقار وسرشاراز نجابت.

عشق جنون است و جنون چیزی جز خرابی و پریشانی "فهمیدن و اندیشیدن "نیست،
دوست داشتن ،دراوج،از سر حد عقل فراتر میرودو فهمیدن و اندیشیدن را از زمین میکند و باخود به قله ی بلند اشراق میبرد

عشق زیبایی های دلخواه را در معشوق می آفریند، دوست داشتن زیبایی های دلخواه را در دوست می بیند و می یابد.

عشق یک فریب بزرگ و قوی است ، دوست داشتن یک صداقت راستین و صمیمی،بی انتها و مطلق.

عشق در دریا غرق شدن است، دوست داشتن در دریا شنا کردن

عشق بینایی را میگیرد، دوست داشتن بینایی میدهد.عشق خشن است و شدید و ناپایدار، دوست داشتن لطیف است و نرم و پایدار

عشق همواره با شک آلوده است، دوست داشتن سرا پا یقین است و شک ناپذیر

ازعشق هرچه بیشتر نوشیم سیراب تر میشویم، از دوست داشتن هرچه بیشتر ،تشنه تر.

عشق نیرویی است در عاشق ،که او را به معشوق میکشاند، دوست داشتن جاذبه ای در دوست ، که دوست را به دوست می برد.

عشق تملک معشوق است، دوست داشتن تشنگی محو شدن در دوست

عشق معشوق را مجهول و گمنام می خواهد تا در انحصار او بماند،
دوست داشتن دوست را محبوب و عزیز میخواهد ومیخواهد که همه ی دلها آنچه را او از دوست در خود دارد ،داشته باشند.

در عشق رقیب منفور است، در دوست داشتن است که:“هواداران کویش را چو جان خویشتن دارندکه حسد شاخصه ی عشق است

عشق معشوق را طعمه ی خویش میبیند و همواره در اضطراب است که دیگری از چنگش نرباید
و اگر ربود با هردو دشمنی می ورزد و معشوق نیز منفور میگردد .
دوست داشتن ایمان است و ایمان یک روح مطلق است
یک ابدیت بی مرز است ; که از جنس این عالم نیست

جمعه 18/4/1389 - 15:31
محبت و عاطفه

استادی در شروع کلاس درس، لیوانی پر از آب را به دست گرفت. آن را بالا گرفت که همه ببینند. بعد از شاگردان پرسید : به نظر شما وزن این لیوان چقدر است؟

شاگردان جواب دادند تقریبا 50 گرم.

استاد گفت : من هم بدون وزن کردن، نمی دانم دقیقا“ وزنش چقدراست .

اما سوال من این است : اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم، چه اتفاقی خواهد افتاد؟

شاگردان گفتند : هیچ اتفاقی نمی افتد.

استاد پرسید خوب، اگر یک ساعت همین طور نگه دارم، چه اتفاقی می افتد؟

یکی از شاگردان گفت : دست تان کم کم درد میگیرد.

استاد گفت : حق با توست. حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم چه؟

شاگرد دیگری جسورانه گفت : دست تان بی حس می شود عضلاتتان به شدت تحت فشار قرار میگیرند و فلج می شوند و مطمئنا“ کارتان به بیمارستان خواهد کشید و از این حرف همه شاگردان خندیدند .

استاد گفت : خیلی خوب است. ولی آیا در این مدت وزن لیوان تغییرکرده است؟

شاگردان جواب دادند : نه پس چه چیز باعث درد و فشار روی عضلات می شود؟ در عوض من چه باید بکنم؟

شاگردان گیج شدند! یکی از آنها گفت : لیوان را زمین بگذارید.

استاد گفت : دقیقا“ مشکلات زندگی هم مثل همین است اگر آنها را چند دقیقه در ذهن تان نگه دارید اشکالی ندارد.

اما اگر مدت طولانی تری به آنها فکر کنید، اعصابتان به درد خواهند آمد، اگر بیشتر از حد نگه شان دارید، فلج تان می کنند و دیگر قادر به انجام کاری نخواهید بود.

فکرکردن به مشکلات زندگی مهم است. اما مهم تر آن است که درپایان هر روز و پیش از خواب، آنها را زمین بگذارید! به این ترتیب تحت فشار قرار نمی گیرند هر روز صبح سرحال و قوی بیدار می شوید و قادر خواهید بود از عهده هر مسئله و چالشی که برایتان پیش می آید ،برآیید ...

 

دوست من، یادت باشد که لیوان آب را همین امروز زمین بگذاری. زندگی همین است ...

 

جمعه 18/4/1389 - 15:30
محبت و عاطفه

در جزیره ایی زیبا تمام حواس زندگی می کردند، شادی…غم…غرور…عشق و…
روزی خبر رسید که به زودی جزیره زیر آب خواهد رفت. همه ساکنین جزیره قایق هایشان را آماده و جزیره را ترک کردند.
اما عشق می خواست تا آخرین لحظه بماند . چون او عاشق جزیره بود .وقتی جزیره کاملا به زیر آب فرو می رفت..
ثروت با قایقی مجلل در حال عبور از کنار عشق بود.عشق گفت:"ثروت،آیا میتوانی مرا با خودت ببری؟"
ثروت پاسخ داد:"نه نمی توانم،طلاو نقره زیادی در قایق است .جایی برای تو نیست"
عشق تصمیم گرفت از غرور که با کرجی زیبایی از کنارش در حال رد شدن بود تقاضا کند."غرور،لطفا کمکم کن". غرور گفت: "نه. من نمی توانم تو را با خود ببرم چون تمام بدنت خیس و کثیف شده و قایق زیبای مرا کثیف می کنی"
غم در نزدیکی عشق بود . پس عشق به او گفت : اجازه بده تا من با تو بیایم.
غم با صدای حزن آلودی گفت" آه…عشق.من خیلی ناراحتم و احتیاج دارم تنها باشم".
شادی از کنار عشق رد شد، اما او آنقدر غرق شادی و هیجان بود که حتی صدای عشق را هم نشنید.
 نا گهان ،صدای سالخورده ای گفت"بیا عشق من تو را خواهم برد"
عشق آنقدر خوشحال شده بود که حتی فراموش کرد بپرسد کجا میروند و سریع خود را داخل قایق انداخت و جزیره را ترک کردند. وقتی به خشکی رسیدند پیرمرد به راه خود رفت و عشق تازه متوجه شد کسی که نجاتش داده چقدر بر گردنش حق دارد.
عشق نزد عالمی رفت و از او پرسید "آن پیر مرد که بود؟"
عالم پاسخ داد"زمان"
عشق با تعجب گفت:"زمان؟ اما چرا او به من کمک کرد؟!"
عالم لبخندی زد و گفت:" زیرا تنها زمان قادر به درک عظمت عشق است….!"

 

جمعه 18/4/1389 - 15:28
محبت و عاطفه

کسی را بخواه که بدانی دوستت دارد 

 صادق باش گرچه همه چیزت را از دست بدهی

 اطمینان داشته باش که همیشه با تو میمانند 

و آنگاه که مطمئن شدی تو نیز تا انتها با او بمان

 و یاد بگیر که عشق بخشش است

ومحبت را  آزاد بگذار تا در آسمان عشقت به پرواز در آید.

جمعه 18/4/1389 - 15:24
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته