• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 505
تعداد نظرات : 465
زمان آخرین مطلب : 4980روز قبل
شعر و قطعات ادبی


 

ماه بالای سر آبادی‌ست

اهل آبادی در خواب.

روی این مهتابی

خشت غربت را می‌بویم.

باغ همسایه چراغش روشن

من چراغم خاموش.

ماه تابیده به بشقاب خیار

به لب کوزه‌ی آب.


غوک‌ها می‌خوانند

مرغ حق هم گاهی.


کوه نزدیک من است:

پشت افراها، سنجدها

و بیابان پیدا نیست.

سنگ پیدا نیست.

گلچه‌ها پیدا نیست.

سایه‌هایی از دور

مثل تنهایی آب

مثل آواز خدا پیداست.


نیمه شب باید باشد.

دب اکبر آن است:

دو وجب بالاتر از بام.

آسمان آبی نیست

روز آبی بود.


یاد من باشد

هرچه پروانه که می‌افتد در آب

زود از آب درآرم.

یاد من باشد کاری نکنم

که به قانون زمین بربخورد.

یاد من باشد فردا لب جوی

حوله‌ام را هم با چوبه بشویم.

یاد من باشد تنها هستم.


ماه بالای سر تنهاییست

نظر فراموش نشه
 

جمعه 18/4/1389 - 19:45
شعر و قطعات ادبی

بارانی ام ...

با همه بی سر و سامانی ام    باز به دنبال پریشانی ام !

طاقت فرسودگی ام هیچ نیست    در پی ویران شدنی آنی ام

آمده ام بلکه نگاهم کنی    عاشق آن لحظه طوفانی ام

دلخوش گرمای کسی نیستم    آمده ام تا تو بسوزانی ام

آمده ام با عطش سالها     تا تو کمی عشق بنوشانی ام

ماهی برگشته ز دریا شدم      تا تو بگیری و بمیرانی ام ...

خوب ترین حادثه می دانمت        خوب ترین حادثه می دانی ام؟

حرف بزن ، حرف بزن سالهاست      تشنه یک صحبت طولانی ام

هان به کجا می کشی ام خوب من ؟     هان نکشانی به پشیمانی ام ؟

نظرفراموش نشه

 

 

جمعه 18/4/1389 - 19:40
آلبوم تصاویر

 

 

 

 

 

 

 

 

 

جمعه 18/4/1389 - 16:39
دانستنی های علمی

شاید این موجود را شما در سرستون های تخت جمشید دیده باشید؟؟

به تازگی موجودی شبیه به این در سواحل آمریكا پیدا كردند كه دانشمند ها را بسیار متعجب كرده.و آن ها هنوز پی تحقیقاتی در روی این جانور عجیب و قریب اند.اگر كمی به این جانور دقت كنید میبینید كه این جانور شباهت زیادی به سر ستون تخت جمشید دارد.پس میفهمیم در آن زمان در خلیج همیشه فارس این موجود زندگی میكرده كه پس از مرور زمان نسل وی منقرض شده.از دندان های این موجود عجیب و قریب معلوم است كه او هم میتواند یكی از سلطان های بزرگ دریا باشد ولی اندازه ی او بسیار كوچك تر از نهنگ و یا كوسه است.
این موجود به احتمال 99% در آب های خلیج فارس هم زندگی میكرده و حتما هم حیوانی درنده و قوی بوده.زیرا هخامنشیان در سنگ تراشی های خود همیشه نماد قدرت را كشیده اند مثل:شیر،حیوان خیالی ای كه از هر موجود قوی ای برداشت كرده اند ،حال هم این موجود…..

 

 

جمعه 18/4/1389 - 16:33
دانستنی های علمی

بزرگی می‌گفت: گدا بر سه قسمت است: زاركی، زوركی، زیركی. زاركی مصداقش این گداهای كنار خیابان هستند كه با گریه و زاری و گردن‌كجی از مردم چیزی می‌ستاند.

زوركی دولتیان هستند كه آنچه احتیاج داشته باشند با زور می‌گیرند.

زیركی برخی از اهل علم و فكر می‌باشند كه با تزویر و تدبیر و بازی با الفاظ از مردم چیزی اخذ می‌كنند!

جمعه 18/4/1389 - 16:18
دانستنی های علمی
فقط تصور كنید كه بتوانیم سن زمین را كه غیر قابل تصور است، فشرده كنیم و هر صد میلیون سال آن را یك سال در نظر بگیریم!
در اینصورت كره زمین مانند فرد 46 ساله خواهد بود!
هیچ اطلاعی در مورد هفت سال اول این فرد وجود ندارد و درباره سالهای میانی زندگی او نیز اطلاعات كم و بیش پراكنده ای داریم.
اما این را می دانیم كه در سن 42 سالگی، گیاهان و جنگلها پدیدار شده و شروع به رشد و نمو كرده اند. اثری از دایناسورها و خزندگان عظیم الجثه تا همین یك سال پیش نبود! یعنی زمین آنها را در سن 45 سالگی به چشم خود دید و تقریبا 8 ماه پیش پستانداران را به دنیا آورد.
در اوایل هفته پیش میمون های آدم نما به آدم های میمون نما تبدیل شدند! و آخر هفته گذشته دوران یخبندان سراسر زمین را فرا گرفت.
انسان جدید فقط حدود 4 ساعت روی زمین بوده و طی همین یك ساعت گذشته كشاورزی را كشف كرده است.
بیش از یك دقیقه از عمر انقلاب صنعتی نمی گذرد و حال ببینید انسان در این یك دقیقه چه بلائی بر سر این بیچاره 46 ساله آورده است.
او طی 40 دقیقه بیولوژیكی، از این بهشت یك آشغالدانی كامل ساخته است.
او خودش را به نسبتهای سرسام آوری زیاد كرده، و نسل 500 خانواده از جانداران را منقرض كرده است!سوختهای این سیاره را مال خود كرده و همه را به یغما برده است! 

و الان مثل كودكی معصوم و بی تقصیر(!) ایستاده و به این حمله برق آسا نگاه می كند

جمعه 18/4/1389 - 16:17
محبت و عاطفه

 

 

در گذرگاه خیمه شب بازی دیگر


  با همه تلخی و شیرینی خود می گذرد


  عشق ها میمیرند


   رنگها رنگ دگر میگیرند


   و فقط خاطره هاست

       كه چه تلخ و شیرین دست نخورده به جای می مانند

 

جمعه 18/4/1389 - 16:11
شعر و قطعات ادبی

من زندگی را دوست دارم ولی

از زندگی دوباره می ترسم

دین را دوست دارم

ولی از کشیش ها می ترسم

قانون را دوست دارم

ولی از پاسبان ها می ترسم

عشق را دوست دارم

ولی از زن ها می ترسم

کودکان را دوست دارم

ولی از آینه می ترسم

سلام را دوست دارم

ولی از زبانم می ترسم

من می ترسم

پس هستم

اینچنین می گذرد روز و روزگار من

من روز را دوست دارم

ولی از روزگار می ترسم

جمعه 18/4/1389 - 16:8
محبت و عاطفه


خدای عزیز! اون کسی که همین الان مشغول خواندن این متنه، زیباست چون دلی زیبا داره

درجه یکه چون تو دوستش داری و بهش نظر کردی ، قدرتمند و قوی و استواره چون تو پشت و پناهش هستی

خدایا ! ازت می خوام کمکش کنی زندگیش سرشار از همه بهترینها باشه

خواهش می کنم بهش درجات عالی دنیای و اخروی عطا بفرما و کاری کن ، به آنچه چشم امید دوخته

آنگونه که به خیر و صلاحش هست برسه انشاا...

خدایا! در سخت ترین لحظه ها یاریگرش باش تا همیشه بتونه همچون نوری در تاریک ترین و سخت ترین

 لحظه ها زندگی اش بدرخشه و در ناممکن ترین موقعیت ها عاشقانه مهر بورزه...

تقدیم به تو

جمعه 18/4/1389 - 16:3
محبت و عاطفه

دریک شب سرد زمستانی یک زوج سالمند وارد رستوران بزرگی شدند ، آنها در میان زوجهای جوانی که درآنجا حضور داشتند بسیار جلب توجه می کردند .بسیاری از آنان، زوج سالخورده را تحسین می کردند و به راحتی می شد فکرشان را از نگاهشان خواند.
نگاه کنید، این دو نفر عمری است که در کنار یکدیگر زندگی می کنند وچقدر در کنار هم خوشبختند پیرمرد برای سفارش غذا به طرف صندوق رفت. غذا سفارش داد ، پولش را پرداخت و غذا آماده شد.

با سینی به طرف میزی که همسرش پشت آن نشسته بود رفت و رو به رویش نشست ، یک ساندویچ همبرگر ، یک بشقاب سیب زمینی خلال شده و یک نوشابه درسینی بود.
پیرمرد همبرگر را از لای کاغذ درآورد و آن را با دقت به دو تکه ی مساوی وسپس سیب زمینی ها را به دقت شمرد وتقسیم کرد.پیرمرد کمی نوشابه خورد و همسرش نیز از همان لیوان کمی نوشید.
همین که پیرمرد به ساندویچ خود گاز میزد مشتریان دیگر با ناراحتی به آنها نگاه می کردند و این بار به این فــکر می کردند که آن زوج پیــر احتمالا آن قدر فقیــرهستند که نمی توانند دو ساندویچ سفــارش بدهند.
پیرمرد شروع کرد به خوردن سیب زمینی ها مرد جوانی ازجای خود برخاست و به طرف میز زوج پیر آمد و به پیرمرد پیشنهاد کرد تا برایشان یک ساندویچ و نوشابه بگیرد. اما پیرمرد قبول نکرد
و گفت : « همه چیز روبه راه است ، ما عادت داریم در همه چیز شریک باشیم
مردم کم کم متوجه شدند در تمام مدتی که پیرمرد غذایش را می خورد، پیرزن او را نگاه می کند و لب به غذایش نمی زند.
بار دیگر همان جوان به طرف میز رفت و از آنها خواهش کرد که اجازه بدهند یک ساندویچ دیگر برایشان سفارش بدهد و این دفعه پیر زن توضیح داد که ما عادت داریم در همه چیز با هم شریک باشیم
همین که پیرمرد غذایش را تمام کرد، مرد جوان طاقت نیاورد و باز به طرف میز آن دو آمد وگفت: می توانم سوالی از شما بپرسم خانم؟
پیرزن جواب داد: بفرماییدچرا شما چیزی نمی خورید ؟ شما که گفتید در همه چیز با هم شریک هستید ، منتظر چی هستید؟

پیرزن جواب داد: منتظردندانهــــــا

اگه خوندین نظربدین
پیرزن جواب داد: منتظردندانهــــــا

جمعه 18/4/1389 - 15:54
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته