• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 976
تعداد نظرات : 130
زمان آخرین مطلب : 4955روز قبل
دانستنی های علمی
عثمان بن عفان (خلیفه سوم ) به وسیله دو نفر از غلامان خود، دویست دینار براى اباذر فرستاد و گفت :
- اباذر بگویید عثمان به شما سلام مى رساند و مى گوید این دویست دینار را در مخارج مصرف نمایید.
غلامها سفارش عثمان را رساندند - ولى برخلاف انتظار كه درهم و دینار كلید هر مشكل است و شخصیتهاى بارز در برابر آن سر تسلیم فرود آورده و زانوى ذلت به زمین مى زنند - اباذر اظهار بى رغبتى كرد و گفت : آیا به هر یك از مسلمانان این مقدار داده شده ؟
غلامها گفتند: نه ! فقط براى شما از طرف خلیفه عنایت شده است .
اباذر: من فردى از مسلمانان هستم . هر وقت به هر كدام از آنان این مقدار رسید، من هم قبول مى كنم و الا نه .
غلامها: عثمان مى گوید این مبلغ مال شخصى خود من است . قسم به خدایى كه جز او خدایى نیست ، هرگز آمیخته به حرام نشده و پاك و حلال است .
اباذر گفت : ولكن من احتیاج به چنین پولى ندارم و من فعلا بى نیازترین مردم هستم .
غلام ها: خداوند تو را رحمت كند ما در منزل تو چیزى از متاع دنیا نمى بینیم كه تو را بى نیاز كند؟
اباذر: چرا! زیر این روكش كه مى بینید، دو قرض نان جوین هست كه چند روزیست همین طور آنجا مانده اند و این پول به چه درد من مى خورد. به خدا سوگند! كه نمى توانم این درهم و دینار را بپذیرم . اگر زمانى كه به این دو گرده نان قادر نباشم . خداوند آگاه است كه بیشتر از دو قرص در اختیار من نیست . پروردگار را سپاسگزارم كه مرا به خاطر محبت و ولایت اهل بیت پیغمبر خود على بن ابى طالب و اهل بیت او از هر چیزى بى نیاز كرده و از رسول خدا چنین شنیدم و براى من پیرمرد زشت است دروغ بگویم . این پولها را برگردانید و به ایشان بگویید من نیازى به آنچه در دست عثمان است ندارم ، تا روزى كه خداى خویش را ملاقات كنم و او را در پیشگاه پروردگار به دادخواهى گیرم . آرى ! خداوند بهترین قاضى است میان من و عثمان بن عفان
شنبه 3/5/1388 - 0:11
دانستنی های علمی
روزى رسول خدا صلى الله علیه و آله به اصحابش فرمود:
كدام یك از شما تمام عمرش را روزه مى دارد؟
سلمان فارسى عرض كرد: من ، یا رسول الله !
پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: كدام یك از شما در تمام عمر شب زنده دار است ؟
سلمان : من ، یا رسول الله !
حضرت فرمود: كدام یك از شما هر شب قرآن را ختم مى كند؟
سلمان : من ، یا رسول الله !
در این وقت یكى از اصحاب پیامبر صلى الله علیه و آله خشمگین گشته و گفت :
یا رسول الله ! سلمان خود یك مرد عجم (ایرانى ) است و مى خواهد به ما طایفه قریش فخر بفروشد. شما فرمودى كدام از شما همه عمرش را روزه مى دارد. گفت من ، با اینكه بیشتر روزها را غذا مى خورد و فرمودى كدام از شما همه شبها بیدار است ؟ گفت من در صورتى كه بسیارى از شبها مى خوابد و فرمودى كدام از شما هر روز یك ختم قرآن مى خواند؟ گفت من ، و حال آنكه بیشتر روزها ساكت است .
رسول خدا صلى الله علیه و آله فرمود:
خاموش باش اى فلانى ! تو كجا و لقمان حكیم كجا؟! از خود سلمان بپرس تا تو را آگاه سازد. در این وقت مرد روى به سلمان كرد و گفت :
اى سلمان ! تو نگفتى همه روز را روزه مى دارى ؟
سلمان : بلى ! من گفتم .
مرد: در صورتى كه من دیده ام كه بیشتر روزها تو غذا مى خورى .
سلمان : چنین نیست كه تو گمان مى كنى . من در هر ماه سه روز روزه مى گیرم و خداوند متعال مى فرماید:
((من جاء بالحسنة فله عشر اءمثالها)).
هر كس كار نیكى انجام دهد ده برابر آن پاداش دارد.
علاوه ماه شعبان را تا رمضان روزه مى گیرم بدین ترتیب من مثل اینكه تمام عمرم را روزه مى دارم .
مرد: تو نگفتى تمام عمرم را شب زنده دارم ؟
سلمان : آرى ! من گفتم .
مرد: در حالى كه مى دانم بسیارى از شبها را در خوابى
سلمان : چنان نیست كه فكر مى كنى . من از دوستم رسول خدا صلى الله علیه و آله شنیدم كه مى فرمود:
هر كس با وضو بخوابد گویا همه شب را احیاء كرده مشغول عبادت بوده است و من همیشه با وضو مى خوابم
مرد: آیا تو نگفتى هر روز همه قرآن را مى خوانى ؟
سلمان : آرى ! من گفتم .
مرد: در صورتى كه تو در بسیارى از روزها ساكت هستى ؟
سلمان : چنان نیست كه تو مى پندارى زیرا كه من از محبوبم رسول خدا صلى الله علیه و آله شنیدم كه به على علیه السلام فرمود:
اى على ! مثل تو در میان امت من مثل سوره ((قل هو الله احد)) است هر كس آن را یك بار بخواند یك سوم قرآن را خوانده است و هر كس دو بار بخواند دو سوم قرآن را خوانده و هر كس سه بار بخواند همه قرآن را خوانده است
اى على ! هر كه تو را به زبانش دوست بدارد دو سوم ایمان را داراست و هر كس با زبان و دل دوست بدارد و با دستش یاریت كند ایمانش كامل است .
سوگند به خدایى كه مرا به حق فرستاده اگر همه اهل زمین تو را دوست مى داشتند چنانچه اهل آسمان تو را دوست دارند خداوند هیچ كس را به آتش جهنم عذاب نمى كرد و من هر روز سوره ((قل هو الله احد)) را سه بار مى خوانم .
آن گاه مرد معترض از جا برخاست و لب فرو بست . مانند اینكه سنگى به دهانش زده باشند
شنبه 3/5/1388 - 0:11
دانستنی های علمی
روزى مالك اشتر از بازار كوفه مى گذشت . در حالیكه عمامه و پیراهنى از كرباس بر تن داشت . مردى بازارى بر در دكانش نشسته بود و عنوان اهانت ، زباله اى (كلوخ ) به طرف او پرتاب كرد.
مالك اشتر بدون اینكه به كردار زشت بازارى توجهى بكند و از خود واكنش ‍ نشان دهد، راه خود را پیش گرفت و رفت .
مالك مقدارى دور شده بود. یكى از رفقاى مرد بازارى كه مالك را مى شناخت به او گفت :
- آیا این مرد را كه به او توهین كردى شناختى ؟
مرد بازارى گفت : نه ! نشناختم . مگر این شخص كه بود؟
دوست بازارى پاسخ داد:
- او مالك اشتر از صحابه معروف امیرالمؤ منین بود.
همین كه بازارى فهمید شخص اهانت شده فرمانده و وزیر جنگ سپاه على علیه السلام است ، از ترس و وحشت لرزه بر اندامش افتاد. با سرعت به دنبال مالك اشتر دوید تا از او عذرخواهى كند. مالك را دید كه وارد مسجد شد و به نماز ایستاد. پس از آنكه نماز تمام شد خود را به پاى مالك انداخت و مرتب پاى آن بزرگوار را مى بوسید.
مالك اشتر گفت : چرا چنین مى كنى ؟
بازارى گفت : از كار زشتى كه نسبت به تو انجام دادم ، معذرت مى خواهم و پوزش مى طلبم . امیدوارم مرا مورد لطف و مرحمت خود قرار داده از تقصیرم بگذرى .
مالك اشتر گفت : هرگز ترس و وحشت به خود راه مده ! به خدا سوگند من وارد مسجد نشدم مگر اینكه درباره رفتار زشت تو از خداوند طلب رحمت و آمرزش نموده و از خداوند بخواهم كه تو را به راه راست هدایت نماید
شنبه 3/5/1388 - 0:11
دانستنی های علمی
هشام كلبى از پدرش نقل كرده كه مى گفت :
من مدتى را در میان بنى اود كه قبیله اى از بنى سعد هستند، زندگى نمودم . آنان به زن و فرزند خود دشنام دادن به على علیه السلام را مى آموختند. روزى مردى از آنها كه از طایفه عبدالله بن ادریس بود نزد حجاج بن یوسف آمد و سخنى گفت كه حجاج خیلى عصبانى شد و با تندى او را جواب داد. مرد گفت :
- حجاج ! با من چنین تندى نكن . زیرا هر فضیلتى كه قریش و قبیله بنى ثقیف از آن برخوردار باشد، در ما نیز شبیه آن هست .
حجاج : شما چه فضیلتى دارید؟
مرد: در میان ما كسى نیست كه زبان به بدگویى عثمان بگشاید و هرگز در قبیله ما سخن بدى به او گفته نشده است .
حجاج : درست است ، این یك فضیلت است .
مرد: در میان ما هرگز خارجى دیده نشده است .
حجاج : این هم فضیلت دیگرى است .
مرد: در جنگ همراه با على بن ابى طالب علیه السلام فقط یك نفر از ما شركت كرد و همین كار سبب شد وى از چشم ما بیفتد و گوشه گیر شود و نزد ما هیچ گونه ارزش و ارجى نداشته باشد.
حجاج : این هم فضیلتى است .
مرد: میان ما رسم است هركس بخواهد زن بگیرد اول از زوجه خود سؤ ال مى كند آیا على علیه السلام را دوست دارد و از او به خوبى یاد مى كند؟ اگر گفت آرى ! با او ازدواج نمى كند.
حجاج : درست است . این هم نوعى فضیلت است .
مرد: هیچ پسرى در قبیله ما به نام على ، حسن و حسین یافت نمى شود و هرگز دخترى را به اسم فاطمه نامگذارى نكرده ایم .
حجاج : این هم فضیلتى است .
مرد: وقتى حسین به جانب عراق آمد، زنى از قبیله ما نذر كرد اگر او كشته شود، ده شتر قربانى كند. وقتى كه كشته شد به نذر خود عمل نمود.
حجاج : مورد قبول است .
مرد: مردى از قبیله ما را دعوت به بیزارى و لعن على علیه السلام نمودند. او گفت كه من از گفته هاى شما بیشتر انجام مى دهم : نه تنها از على بلكه از حسن و حسین نیز بیزارم و آنان را هم لعن مى كنم .
حجاج : درست است . این هم فضیلت دیگرى است .
مرد: خلیفه مسلمانان - عبدالملك - ما را بسیار احترام مى كرد، بطورى كه درباره ما مى گفت شما یاوران وفادار من هستید.
حجاج : درست است ، این هم امتیاز دیگرى است .
مرد: در كوفه جذابیت و ملاحتى به اندازه جذابیت و ملاحت قبیله بنى اود وجود ندارد. حجاج در این وقت خندید و آتش غضب او فرو نشست . هشام كلبى نیز از قول پدرش نقل مى كند كه خداوند به خاطر كارهاى زشت قبیله بنى اود نعمت ملاحت و جذابیت را از آنان گرفت
شنبه 3/5/1388 - 0:9
دانستنی های علمی
در زمان حكومت موسى هادى (چهار خلیفه بنى عباس ) مرد توانگرى در بغداد زندگى مى كرد. وى همسایه اى نسبتا فقیرى داشت كه همیشه به ثروت او حسد مى برد و براى اینكه به همسایه توانگرش آسیبى برساند از هیچ گونه تهمت نسبت به وى كوتاهى نمى كرد. ولى هر چه تلاش مى كرد به مقصد پلید خود نمى رسید. روز به روز حسدش شعله ور گشته و خویشتن را در شكنجه سخت مى دید. پس از آن كه از همه تلاش و كوشش ناامید شد. تصمیم گرفت نقشه خطرناكى را پیاده كند، لذا غلام كوچكى را خرید و تربیت كرد تا اینكه غلام جوانى نیرومند گشت . روزى به غلام گفت : فرزندم ! من تو را براى انجام كار مهمى خریده ام و به خاطر آن مساءله این همه زحمتها را تحمل كرده ام و با چنان مهر و محبت تو را بزرگ نموده ام . در انجام آن كار چگونه خواهى بود؟ اى كاش مى دانستم آن گاه كه به تو دستور دادم ، هدفم را تاءمین مى كنى و مرا به مقصود مى رسانى یا نه ؟ غلام گفت : اى آقا! مگر بنده در مقابل دستور مولا و بخشنده اش چه مى توانم بكنم ؟ آقا! به خدا قسم اگر بدانم رضایت تو در این است كه خود را به آتش بزنم و بسوزانم یا خود را در آب انداخته و غرق بسازم ، حتما این كارها را انجام مى دهم ...
همسایه حسود از سخنان غلام سخت خوشحال گشت و او را در آغوش ‍ كشید و چهره اش را بوسید و گفت :
- امیدوارم كه لیاقت انجام خواسته مرا داشته باشى و مرا به مقصودم برسانى .
غلام گفت : مولایم ! بر منت بگذار و مرا از مقصود خود آگاه ساز تا با تمام وجود در راه آن بكوشم . همسایه حسود گفت : هنوز وقت آن نرسیده . یك سال گذشت روزى او را خواست و گفت :
- غلام ! من تو را براى این كار مى خواستم . همسایه ام خیلى ثروتمند شده و من از این جریان فوق العاده ناراحتم ! مى خواهم او كشته شود.
غلام مانند یك ماءمور آماده گفت : اجازه بدهید هم اكنون او را بكشم .
حسود اظهار داشت : نه ! این طور نمى خواهم ؛ زیرا مى ترسم توانایى كشتن او را نداشته باشى و اگر هم او را بكشى ، مرا را قاتل دانسته ، مرا بجاى او بكشند و در نتیجه به هدفم نمى رسم . لكن نقشه اى كشیده ام و آن این كه مرا در پشت بام او بكشى تا به این وسیله او را دستگیر نمایند و در عوض من او را قصاصش كنند. غلام گفت : این چگونه كارى است ؟ شما با خودكشى مى خواهید آرامش روح داشته باشید. گذشته از این شما از پدر مهربان نسبت به من مهربان ترید. مرد حسود در برابر سخنان غلام اظهار داشت این حرفها را كنار بگذارد من تو را به خاطر همین عمل تربیت كرده ام . من از تو راضى نمى شوم مگر اینكه فرمانم را اطاعت كنى . هر چه غلام التماس كرد مولاى حسودش از این فكر پلید صرف نظر كند فایده اى نداشت . در اثر اصرار زیاد غلام را به انجام این عمل حاضر نمود. سه هزار درهم نیز به او داد. و گفت : پس از پایان كار، این پولها را بردار و به هر كجا كه مى خواهى برو. فرد حسود در شب آخر عمرش به غلام گفت :
- خودت را براى انجام كارى كه از تو خواسته ام آماده كنى . در اواخر شب بیدارت مى كنم . نزدیك سپیده دم غلامش را بیدار كرد و چاقو را به او داد و با هم به پشت بام همسایه آمدند و در آنجا رو به قبله خوابید و به غلام گفت : زود باش كار را تمام كن .
غلام ناچار كارد را بر حلقوم آقاى حسودش كشید و سر او را از تن جدا نمود و در حالى كه وى در میان خون دست و پا مى زد، غلام پایین آمده در رختخواب خود خوابید.
فرداى آن شب خانواده مرد حسود به جستجویش پرداختند و نزدیك غروب جسدش را آغشته به خون در پشت بام همسایه پیدا كردند! بزرگان محله را حاضر كردند. آنان نیز قضیه را مشاهده كردند. این ماجرا به موسى هادى رسید. خلیفه ، همسایه توانگر را احضار كرد و هر چه از وى بازجویى نمود مرد ثروتمند اظهار بى اطلاعى كرد. خلیفه دستور داد او را به زندان بردند. غلام هم از فرصت استفاده نموده و به اصفهان گریخت . اتفاقا یكى از بستگان توانگر زندانى در اصفهان متصدى پرداخت حقوق سپاه بود. غلام را دید. چون از كشته شدن صاحب غلام آگاه بود قضیه را از وى پرسید. غلام نیز ماجرا را بدون كم و زیاد به او بازگو نمود. وى چند نفر را براى گفتار غلام شاهد گرفت . سپس او را پیش خلیفه فرستاد. غلام در آنجا نیز تمام داستان را از اول تا به آخر بیان نمود. خلیفه از این موضوع بسیار تعجب كرد. دستور داد زندانى را آزاد كردند و غلام را نیز مرخص نمودند.
شنبه 3/5/1388 - 0:9
دانستنی های علمی
روزى سلمان ، اباذر را به مهمانى دعوت كرد و اباذر نیز دعوت سلمان را قبول نمود و به خانه وى رفت . هنگام صرف غذا سلمان چند تكه نان خشك را از كیسه بیرون آورد و آنها را تر كرد و جلوى اباذر گذاشت . هر دو با هم مشغول میل غذا شدند. اباذر گفت :
- اگر این نان نمك نیز داشت خوب بود. سلمان برخاست و از منزل بیرون آمد و ظرف آب خود را در مقابل مقدارى نمك گرو گذاشت و براى اباذر نمك آورد. اباذر نمك را بر نان مى پاشید و هنگام خوردن مى گفت : شكر و سپاس خداى را كه چنین صفت قناعت را به ما عنایت فرموده است .
سلمان گفت : اگر قناعت داشتیم ، ظرف آبم به گرو نمى رفت
شنبه 3/5/1388 - 0:9
دانستنی های علمی
راوى مى گوید: وقتى كه اعمال عرفات را تمام كردم به ابراهیم پسر شعیب برخوردم و سلام كردم . ابراهیم یكى از چشمهایش را از دست داده بود چشم سالمش نیز سخت سرخ بود مثل اینكه لخته خون است
گفتم : یك چشمت از بین رفته . به خدا من بر چشم دیگرت مى ترسم ! اگر كمى از گریه خوددارى كنى بهتر است . گفت : به خدا سوگند! امروز حتى یك دعا درباره خود نكردم .
گفتم : پس درباره چه كسى دعا كردى ؟ گفت : درباره برادران دینى ، زیرا از امام صادق علیه السلام شنیدم كه مى فرمود: هر كس پشت سر برادرش دعا كند خداوند فرشته اى را ماءمور مى كند كه به او بگوید دو برابر آنچه براى خود خواستى بر تو باد! بدین جهت خواستم براى برادران دینى خود دعا كنم تا فرشته براى من دعا كند چون نمى دانم دعا درباره خودم قبول مى شود یا نه ؟ اما یقین دارم دعاى ملك براى من مستجاب خواهد شد
شنبه 3/5/1388 - 0:7
دانستنی های علمی
مردى با خانواده خود سوار بر كشتى شد و به دریا سفر نمود. كشتى در وسط دریا در هم شكست جز همسر آن مرد تمام سرنشینان كشتى غرق شدند زن روى تخته پاره كشتى نشست و امواج ملایم دریا آن تخته را حركت داد تا به ساحل جزیره اى رساند زن در ساحل پیاده شد و بعد از پیمودن ناگهان خود را بالاى سر جوانى دید اتفاقا آن جوان راهزنى بود كه از هیچ گناهى ترس و واهمه نداشت .
جوان ناگاه دید كه بالاى سرش زنى ایستاده سرش را بلند كرد. رو به زن كرد و گفت : تو جنى یا انسان ؟
زن پاسخ داد: از بنى آدمم !
مرد بى حیا بدون آنكه سخنى بگوید افكار خلافى در سر گذراند و چون خواست اقدامى صورت دهد، زن را سخت پریشان و لرزان دید
راهزن گفت : این قدر پریشان و لرزانى ؟
زن با دست به سوى آسمان اشاره كرد و گفت : از او (خدا) مى ترسم .
مرد پرسید: آیا تا بحال چنین كارى كرده اى ؟
زن پاسخ داد: به خدا سوگند نه !
ترس و اضطراب زن در دل مرد بى باك اثر گذاشت راهزن گفت :
- تو كه تاكنون چنین كارى را نكرده اى و اكنون نیز من تو را مجبور مى كنم ، این گونه از خداى مى ترسى . به خدا قسم ! كه من از تو به این ترس و واهمه از خدا سزاوارترم .
راهزن این سخن را گفت و بدون آنكه كار خلافى انجام دهد برخاست و توبه كرد و به سوى خانه اش به راه افتاد همین طور كه در حال پشیمانى و اضطراب راه مى پیمود. ناگاه به راهبى مسیحى برخورد كرد و با یكدیگر همراه و هم سفر شدند مقدارى از راه را با هم رفتند. هوا بسیار داغ و سوزان بود و آفتاب به شدت بر سر آن دو نفر مى تابید. راهب گفت :
جوان ! دعا كن تا خدا سایه بانى از ابر براى ما بفرستد تا از حرارت خورشید آسوده شویم .
جوان با شرمندگى گفت : من عمل نیكویى در پیشگاه خدا ندارم تا جراءت درخواست چیزى از او داشته باشم .
عابد گفت : پس من دعا مى كنم ، تو آمین بگو. جوان قبول كرد.
راهب دعا كرد و جوان آمین گفت : طولى نكشید توده اى ابر آمد بالاى سرشان قرار گرفت و بر سر آن دو سایه انداخت هر دو زیر سایه ابر مقدار زیادى راه رفتند تا بر سر دو راهى رسیدند و از یكدیگر جدا شدند عابد به راهى رفت و جوان به راهى . راهب متوجه شد ابر بالاى سر جوان حركت مى كند. راهب او را مورد خطاب قرار داد و گفت : اكنون معلوم شد تو بهتر از من هستى . دعاى من به خاطر آمین مستجاب شده . اكنون بگو ببین چه كار نیكى انجام داده اى كه در نزد خدا ارزشمندتر از عبادت چندین ساله من است جوان داستان خود را با آن زن تفصیلا نقل كرد. راهب پس از آگاهى از مطلب گفت : خداوند گناهان گذشته ات را به خاطر آن ترس آمرزیده مواظب آینده باش و خویشتن را بار دیگر به گناه آلوده مساز
شنبه 3/5/1388 - 0:6
دانستنی های علمی
در زمان حضرت موسى علیه السلام پادشاه ستمگرى بود كه وى به واسطه بنده صالح ، حاجت موسى را بجا آورد.
از قضا پادشاه و مؤ من هر دو در یك روز از دنیا رفتند مردم جمع شدند و پادشاه را با احترام دفن نمودند و سه روز مغازه ها را بستند و عزادار شدند اما جنازه مؤ من در خانه اش ماند و حیوانى بر او مسلط گشت و گوشت صورت وى را خورد پس از سه روز حضرت موسى از قضیه باخبر شد موسى در ضمن مناجات با خداوند اظهار نمود: بارالها! آن دشمن تو بود كه با آن همه عزت و احترام فراوان دفن شد و این هم دوست توست كه جنازه اش در خانه ماند و حیوانى صورتش را خورد سبب چیست ؟ وحى آمد كه اى موسى ! دوستم از آن ظالم حاجتى خواست . او هم بجا آورد من پاداش كار نیك او را در همین جهان دادم اما مؤ من چون از ستمگر كه دشمن من بود حاجت خواست من هم كیفر او را در این جهان دادم حال هر دو نتیجه كارهاى خودشان را دیدند
شنبه 3/5/1388 - 0:6
دانستنی های علمی
سه نفر از بنى اسرائیل با هم به مسافرت رفتند. در ضمن سیر و سفر در غارى به عبادت خدا پرداختند. ناگهان سنگ بزرگى از قله كوه فرود آمد و بر در غار افتاد و دهانه غار گرفته شد. بیرون آمدنشان دیگر ممكن نبود. طورى كه مرگ خود را حتمى مى دانستند پس از گفتگو و چاره اندیشى زیاد به یكدیگر گفتند: به خدا قسم ! از این مرحله خطر نجات پیدا نمى كنیم ، مگر اینكه از روى راستى و درستى با خدا سخن بگوییم بیایید هر كدام از ما عملى را كه فقط براى رضاى خدا انجام داده ایم به خدا عرضه كنیم تا خداوند ما را از گرفتارى نجات بدهد.
یكى از آنان گفت : خدایا! تو خود مى دانى كه من عاشق زنى شدم كه داراى جمال و زیبایى بود و در راه جلب رضاى او مال زیادى خرج كردم . تا اینكه به او دست یافتم و چون با او خلوت كردم و خود را براى آمیزش آماده نمودم ناگاه در آن حال به یاد آتش جهنم افتادم از برابر آن زن برخاسته بیرون رفتم خدایا! اگر این كار من به خاطر ترس از تو بوده و مورد رضایت تو واقع شده این سنگ را از جلوى در غار بردار در این وقت سنگ كمى كنار رفت به طورى كه روشنایى را دیدند.
دومى گفت : خدایا! تو خود آگاهى كه من عده اى را اجیر كردم كه برایم كار كند و قرار بود هنگامى كه كار تمام شد به هر یك از آنان مبلغ نیم درهم بدهم چون كار خود را انجام دادند من مزد هر یك از آنها را دادم ولى یكى از ایشان از گرفتن نیم درهم خوددارى كرده و اظهار داشت : اجرت من بیشتر از این مقدار است ؛ زیرا من به اندازه دو نفر كار كرده ام به خدا قسم ! این پول را قبول نمى كنم و در نتیجه مزدش را نگرفته رفت و من با آن نیم درهم بذر خریده در زمینى كاشتم خداوند هم بركت داد و حاصل زیاد برداشتم پس از مدتى همان اجیر پیش من آمده و مزد خود را مطالبه نمود من به جاى نیم درهم هیجده هزار درهم (اصل سرمایه و سود آن ) به او دادم خداوندا! اگر این كار را من تنها به خاطر ترس از تو انجام داده ام این سنگ را از سر راه ما دور كن در این هنگام سنگ تكان خورد كمى كنار رفت به طورى كه در اثر روشنایى همدیگر را مى دیدند ولى نمى توانستند بیرون بیایند.
سومى گفت : خدایا! تو خود مى دانى كه من پدر و مادرى داشتم كه هر شب شیر برایشان مى آوردم تا بنوشند یك شب دیر به خانه آمدم و دیدم به خواب رفته اند خواستم ظرف شیر را كنارشان گذاشته و بروم ترسیدم جانورى در آن شیر بیفتد خواستم بیدارشان كنم ترسیدم ناراحت شوند بدین جهت بالاى سر آنها نشستم تا بیدار شدند بار خدایا! اگر من این كار را به خاطر جلب رضاى تو انجام داده ام این سنگ را از سر راه ما دور كن ناگهان سنگ حركت كرد و شكاف بزرگى به وجود آمد و توانستند از آن غار بیرون آمده و نجات پیدا كنند
شنبه 3/5/1388 - 0:5
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته