• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 475
تعداد نظرات : 273
زمان آخرین مطلب : 3515روز قبل
آموزش و تحقيقات

به گفته محققان كاليفرنيا، يك آزمايش ژنتيك مي‌تواند بيماراني را كه در معرض خطر شديد ابتلا به سيروز ناشي از عفونت مزمن هپاتيت سي قرار دارند، مشخص كند.

به گزارش خبرگزاري يونايتدپرس از استنفورد، گروه دانشگاه استنفورد يكي از پنج پايگاهي است كه به تعيين اينكه اين آزمايش ژنتيك مي‌تواند بيماراني را كه در معرض خطر شديد ابتلا به سيروز ناشي از عفونت مزمن هپاتيت سي قرار دارند، كمك كند.

در اين آزمايش كه توسط شركت "كلرا" مستقر در "راك ويل" ابداع شده است واريان‌هاي هفت ژن بررسي مي‌شود.

طبق اين مطالعه كه در مجله "هپاتولوژي" منتشر شده است، بيماراني كه در معرض خطر شديد ابتلا به سيروز قرار دارند را مي‌توان به سمت يك دوره طولاني مدت گران دارو درماني هدايت كرد درحاليكه به تاخير انداختن درمان در بيماراني كه در معرض خطر كم ابتلا به اين بيماري قرار دارند، ممكن است عاقلانه‌تر باشد.

دكتر "رمزي چونگ" از "دانشكده پزشكي دانشگاه استنفورد" در بيانيه‌اي اعلام كرد، اين اولين آزمايش از نوع خود است كه از ساختار ژنتيكي هر بيمار براي تشخيص احتمال ابتلا به سيروز استفاده مي‌كند.

وي افزود، بيماراني كه در معرض خطر شديد ابتلا به سيروز قرار دارند بايد تحت درمان زودهنگام قرار گيرند.

منبع ایرنا

يکشنبه 9/2/1386 - 12:11
آموزش و تحقيقات

نتايج يك مطالعه جديد نشان مي‌دهد پرندگان موسوم به "سينه سرخ" به دليل آلودگي صوتي شديد شهرهاي بزرگ در هنگام روز، در اين مناطق به آوازخواني در هنگام شب روي آورده‌اند.


به گزارش سايت اينترنتي "بي‌بي‌سي نيوز"، پيش از اين تصور مي‌شد دليل اصلي روي آوردن پرندگان به آوازخواني در هنگام شب، تنها آلودگي نوري شبها است زيرا روشنايي زياد شهرها در شب ممكن است سبب شود پرندگان تصور كنند هنوز روز به پايان نرسيده است.

دانشمندان دانشگاه "شفيلد" در انگليس هم اكنون موفق به كشف رابطه موجود ميان ميزان آلودگي صوتي شهري در هنگام روز و تعداد پرندگان شهري كه هنگام شب آواز مي‌خوانند، شده‌اند.

به گفته "ريچارد فولر" محقق اين دانشگاه، از آنجا كه پرندگان موجودات پيچيده‌اي هستند اين احتمال كه آنها فقط به دليل آلودگي نوري در شهرها نتوانند شب را از روز تشخيص دهند بسيار كم است و به علاوه هيچ مطالعه‌اي در گذشته براي بررسي تاثير آلودگي نوري شهرها بر رفتار پرندگان انجام نشده است و از اين رو نمي‌توان اين مطلب را تاييد كرد.

وي افزود: همين مطلب ما را مطمئن كرد كه آلودگي نوري تنها دليل آوازخواندن پرندگان شهري در هنگام شب نيست.

اين محققان براي بررسي اين وضعيت، تاثير آلودگي نوري(ميزان روشنايي) شهرها در هنگام شب و نيز تاثير ميزان آلودگي صوتي شهرها در هنگام روز بر آواز خواندن پرندگان در شب را اندازه‌گيري كردند و متوجه شدند ميان آلودگي صوتي شهرها و آواز خواندن پرندگان در شب رابطه بسيار بيشتري برقرار است به طوري كه هر چه شهر در هنگام روز شلوغ تر باشد، در هنگام شب پرندگان بيشتري در آن آواز مي‌خوانند.

به گفته محققان، نتايج اين مطالعه كه گزارشي از آن در شماره اخير نشريه مقالات زيست شناسي (‪ (Biology Letters‬به چاپ رسيده است نشان مي‌دهد برخي پرندگان شهري براي استفاده از سكوت شب، به آوازخواندن در هنگام شب روي آورده‌اند زيرا در هنگام روز و با توجه به آلودگي صوتي شهرها آنها نمي‌توانند به سادگي صداي خود را براي برقراري ارتباط، مثلا براي جفت‌يابي به يكديگر برسانند.

اين مطالعه بخشي از يك برنامه تحقيقاتي هفت ساله و گسترده دانشكده علوم گياهي و جانوري دانشگاه "شفيلد" است كه به منظور اندازه‌گيري اثر گسترش شهرها بر تنوع زيستي موجودات زنده كره زمين انجام مي‌گيرد.


---> ايرنا.سينه سرخ.شب.آواز.

يکشنبه 9/2/1386 - 12:9
دانستنی های علمی
 «گزارشي از مراكز آموزشي حوزوي-دانشگاهي»
    تهيه و تنظيم: واحد پژوهش فصلنامه دانشگاه اسلامي
    مقدمه:
    مسأله وحدت حوزه و دانشگاه از مسائلي است كه از ابتداي انقلاب اسلامي و حتي پيش از آن به طرق مختلف در كانون توجه صاحبنظران و مصلحان اين كشور بوده است. از همان ابتدا و عليرغم خواست عدهاي، هرگز حوزه و دانشگاه به صورت همهجانبه معارض و متضاد نبودهاند، بلكه همواره نقاط وصل متعددي داشتهاند.
    فضاي حاكم بر روابط اين دو نهاد، غالباُ متأثر از افراطيترين ديدگاهها در اين خصوص بوده است، يعني كساني مايل بودهاند يك صفبندي قاطع ميان اين دو ايجاد كنند و حوزه و دانشگاه را متعلق به دو دنياي كاملاً متفاوت بدانند كه بقاء و رشد يكي در گرو افول و مرگ ديگري است و بالعكس. استعمار و استكبار هم همواره اين دو مغز انديشند و چراغ روشنكننده را در برابر هم مينشاند و آتش نيرنگ و فريب خود را در ميانشان ميافروزاند.
    اما انقلاب اسلامي تحولي ژرف و عميق در بنيانها و ساختارهاي اساسي جامعه ايران به جاي گذاشت. اكنون وقت آن بود كه انقلاب فراگير و دامنگستر ايران خميرمايههاي فكري، علمي و فرهنگي استكبار را درهم كوبد و به جاي آنها فرهنگ اسلامي را حاكم سازد.
    انقلاب فرهنگي آغاز شد تا دانشگاه اسلامي را برپا دارد، دانشگاهي كه بتواند با بهرهگيري از معارف مختلف در اصلاح جامعه و حركت آن به سوي فرهنگ اسلامي كوشا باشد. در اين راستا مصلحان و انديشمندان، مشفقانه و از روي بصيرت و روشنبيني به شناسايي كاستيها و موانع موجود پرداختند. آنان به درستي يكي از موانع دستيابي به آرمانهاي انقلاب را افتراق و جدايي ميان حوزه و دانشگاه تشخيص داده و براي علاج اين درد راه حلهايي را پيشنهاد نموده و اقدامات بسياري انجام دادهاند. يكي از اين اقدامات تأسيس مراكز آموزشي تطبيقي (حوزوي-دانشگاهي) است تا در اين مراكز، حوزه و دانشگاه به وحدت مطلوب دست يابند.
شنبه 8/2/1386 - 18:24
خاطرات و روز نوشت

با سلام

واقعا زندگی با این همه گرانی با این اجاره بها مسکن که هر ماه اضافه تر میشه

خیلی سخته بعضی ها حتی نمیتون یک وام 200000تومانی بردارن و عده ای هم وام

300میلیاردی اختلاس میکنن واقعا عدالت کجا رفته چرا اون جور که هست

رسیدگی نمیشه  مسئولین بایستی قدر این ملت را بدونند

شنبه 8/2/1386 - 18:20
دانستنی های علمی

کريمه اهلبيت (ع) مشکل گشاست

يکي از خادمين حضرت معصومه (ع) نقل مي کند : روزي شخصي که اهل اصفهان بود ، مقداري روغن و برنج براي آشپزخانه حرم مطهر حضرت معصو مه (ع) آورد . پرسيديم : آيا تاکنون کرامتي از حضرت ، ديده ايد ؟ گفت : آري ! من مرتب در حال مسافرت در مسير اصفهان و تهران هستم . يک بار در مسير رفتن به اصفهان در قم توقف کرديم . راننده اتوبوس گفت : هر کس که مي خواهد به حرم مشرف شود ، فرصت هست . همه مسافران رفتند به غير از من ! به خودم گفتم اين طور که مشکلات مرا احاطه کرده حرم رفتنم بي فايده است . بعد به خودم نهيب زدم که از هر دري نو ميد شدن رواست ، ولي از اين خاندان ، هرگز نبايد نااميد شد . سراسيمه برخاستم و به سو ي حرم شتافتم و به برکت بي بي ، مشکلاتم حل شد . لذ ا براي تشکر و قدرداني امروز به آستان مقدسش شرفياب شدم

منبع سایت حضرت معصومه

شنبه 8/2/1386 - 11:4
دعا و زیارت

آفتاب، در پس كوه‏هاى مغرب زمين، فرو رفته بود و لكه‏هاى سياه‏و كشدارى، در امتداد شب، محو و ناپديد مى‏شد. پيش تر از ديگرستارگان، در دل آسمان، جا خوش كرده بود و باد بهارى، بوى خوش وملموسى در سطح شهر مى‏پراكند: چراغ‏هاى خيابان‏ها و كوچه‏ها روشن بود و نور زرد و بنفش‏گلدسته‏هاى حرم، هر گمشده‏اى را به آبادى، رهنمود مى‏ساخت.

صداى خوش اذان، نمازگزاران را به مسجد، فرا مى‏خواند و جمعيت‏همچون حلقه‏هاى زنجير آرام و پيوسته به طرف حرم، سرازيرمى‏شدند. در ميان زائران، پيرمردى روستايى با كلاه نمدى خاكى رنگ‏و شلوار سياه لرى، بيشتر به چشم مى‏آمد، او صندلى چرخدارى كه‏دخترى جوان با روسرى و لباس گلى و رنگارنگ روى آن نشسته بود را به حلو هل مى‏داد. دختر با نگاهى عميق به گنبد و حرم، چشم‏دوخته بود. پيرمرد، كنار حوض وسط صحن ايستاد و به پشت‏سرش نگاه‏كرد. متحير شد و دستى به كلاهش كشيد. روى نوك پاهايش ايستاد; به‏در ورودى حرم، نگاه كرد و دستش را سايبان چشمان خرمايى رنگش كه‏چين و چروك پلك‏ها در بالا و پائين آن، آويزان شده بود، كرد.

دختر پرسيد:

چيه؟

و پيرمرد كه همچنان چشم به راه بود گفت:

ننات... ننات نيومده.

دختر خواست چيزى بگويد كه پيرمرد با صدايى بلند گفت:

آهاى.... آهاى ماه نسا، ماه نسا!

و مردمى كه از كنارش مى‏گذشتند، جور ديگر نگاهش كردند; بعضى‏هابا لبخند; عده‏اى با ترحم و گروهى هم با تعجب!

دختر همچنان كه به حرم نگاه مى‏كرد گفت:

ها بابا! ننامو يافتى؟

پير مرد كه دست‏هايش را بالاى سرش تكان مى‏داد گفت:

آره.

بعد، دستى به كلاهش كشيد و قدرى آرام گرفت.

زن، با چادر سياه آفتاب خورده و چارقى با چارخانه‏هاى قرمزرنگ از راه رسيد و در حالى كه به تندى، نفس مى‏كشيد گفت:

نفسوم بريده، هوف... هوف. آخه مرد! يه قدرى صبرت نبيده؟

مرد، با حالتى عصبى، در حالى كه چين‏هاى پيشانى‏اش صورتش راجدى تر نشان مى‏داد گفت:

مو صبر مى‏كردم يا تو، كه چشماتو وا نكردى؟

پدر خدا بيامرز! مگه ايجا خرم آبا ده; اگه گم بشى، مو، چه‏خاكى به سروم بريزم.

دختر، پا در ميانى كرد و گفت:

بابا! هر چى بيده به خير بى; احترام حرم...

و پدر با گفتن «لااله الاالله‏» حرف دختر را قطع كرد وبى‏درنگ، دستش را روى صندلى چرخدار گذاشت و چرخ، با صدايى كشيده‏و ناجور، راه افتاد. براى بسيارى، صداى چرخ، گوشخراش مى‏نمود;اما مسافران مشتاق، تنها به صداى دل، گوش مى‏سپردند! وقتى مقابل‏در ورودى حرم رسيدند، پيرمرد گفت:

ماه نسا! با زم بگوم حواست جمع بى، مى‏روم! و قسمت; قسمت‏مردا; شما هم بريد قسمت‏خوتون.

بعد برگشت و به ساعت‏بزرگى كه در سر درگاه شرقى، جلوى چشم‏همه، سبز مى‏شد نگاه كرد:

بابا; مرضيه! اى ساعت درسته، الان چنده؟

مرضيه گفت:

ساعت‏به قرارى، شش بى، بابا!

پيرمرد گفت:

تا ساعت نه، و جا باشن، بعد سر ساعت، همى جا منتظر تون‏مى‏ايستوم. خدا خوش كمك مون باشه...

و به سرعت از آن‏ها، جدا شد; انگار واپسيت جمله‏اش دلش را به‏درد آورده بود و نمى‏خواست همسر و دختر فلجش گريه‏ى او راببينند!

آن شب تا ساع موعود، هر يك از آنان دل به حريم حرم، سپرده‏بودند و با صداقت و پاكى وصف ناشدنى، حاجت‏خود را، مى‏طلبيدند. وقتى به مسافرخانه برگشتند، همگى از شد خستگى به خواب عميقى‏رفتند.

غروب روز بعد، صندلى چرخدار باز هم با صدايى آزار دهنده‏از لا به لاى انبوه جمعيت مى‏گذشت و پيرمرد، كه قامت استخوانى‏اش‏درون لباس گشادش يدك كشيده مى‏شد ويلچر رابا دست‏هاى لاغر و بلندخود، جلو مى‏برد.

زوار، كه از دور دست‏ها، آمده بودند، دسته دسته وارد حرم‏مى‏شدند تا يك‏شب جمعه بهارى را، در حريم كريمه اهل بيت(ص)باصميميت و صفا بگذرانند. صداى همهمه قرآن و ذكر و دعاى عاشقان،جاى جاى حرم را از اخلاص و بندگى، پر كرده بود، اين بار، پدر ومادر دختر، او را به مسجد «بالاسر» بردند دختر رو به حرم،دراز كشيد و زير لب، چيزهايى مى‏گفت. پيرمرد، كلاه نمدى‏اش را ازسرش برداشت و سر و صورت دراز و كشيده‏اش را در ميان كف دست‏هايش‏گرفت و اندكى بعد بدون توجه به فضاى مقدس و بسته داخل حرم،بساط سيگارش را در آورد و در يك چشم به هم زدن، دود غليظى به‏هوا برخاست و او نيز با ولع، آن را مى‏بلعيد و اطرافش را از دودمى‏انباشت.

بوى تنباكو و گلاب، در هم آميخته شده بود و بوى تندى به مشام‏مى‏رسيد. زنش لب به اعتراض گشود; اما پيرمرد كه به ستونى تكيه‏داده و به نقطه‏اى خيره شده بود، اعتنايى به او نكرد تا اين كه‏يكى از خدام‏هاى حرم، سر رسيده و با جديت گفت:

پدر! مگه اين جا، قهوه‏خانه است؟

پيرمرد، خاكستر سيگارش را درون دستش ريخت و گفت:

دست‏خودم نويد; ببخشيد سركار!

و در حالى كه از جا برمى‏خاست، ادامه داد:

تو كه از دلم خبر نارى،

بعد، رو به زنش كرد و گفت:

مى‏روم حياط، بعد مى‏اوم.

آسمان، يكپارچه سياه پوش شده بود و ستارگان با شادابى‏مى‏رقصيدند. پيرمرد، روى ايوان حجره‏اى نشسته بود و دم به دم به‏سيگار، پوك مى‏زد و دود ارغوانى رنگى از لاى انگشت‏ها و لب‏هاى‏سياهش خط ممتد و گاه درهمى را در هوا، ترسيم مى‏كرد; اما نگاه‏او تا عمق اعتقادش را مى‏پيمود. آن قدر محو خيال و سكوتش بود كه‏ناگهان با رسيدن آتش سيگار به دستش يك باره تمام بافته‏هاى ذهنش‏رشته شد. بلافاصله انگشتش را به دهان برد تا از سوزش آن، كاسته‏شود. گاه، قطره‏هاى اشك در چين و چروك صورت رنجورش گرفتار مى‏شدو با زحمت از لا به لاى گونه‏هاى استخوانى‏اش فرو مى‏غلتيد.

از بلندگوهى حرم، دعاى كميل، پخش مى‏شد و پير مرد از جابرخاست و به مسجد بالاسر رفت تا دختر مريضش را بيش از اندازه‏تنها نگذارد; وقتى به آن جا رسيد همسرش لقمه لقمه از غذاى‏اندكى كه به همراه آورده بود به مرضيه مى‏داد.

پيرمرد گفت:

ماه نسا! خادم، دعوانكنه.

زن گفت:

نه، بهش گفتم; ايرادى نويده.

پيرمرد، پيشانى دخترش را بوسيد و رو به قبله نشست تا دعاى‏كميل را با ديگر زائرين، همراهى كند.

صداى گريه‏اش با سرفه‏هاى تند و نفس بر، در هم مى‏آميخت. وقتى‏دختر جوان خود را مى‏نگريست قلبش به درد مى‏آمد; اين جا آخرين‏اميدى بود كه براى درمان بيمارى دخترش سراغ داشت; بيمارى كه دراوان كودكى، با تب و لرز، آغاز شد و به سرعت‏به فلج‏شدن دخترك‏انجاميد و پيرمرد، تمام هستى خود را كه چندان هم چشمگير نبودصرف دوا و درمان او كرده بود. هر چه از شب مى‏گذشت‏حرم، خلوت‏تر مى‏شد تا اين كه سكوتى نسبى، بر فضاى حرم، سايه گسترد، دخترك‏روى پاى مادر، خوابيده بود و پيرمرد، كنار ضريح، سر به گيره‏هاى‏نقره‏اى نهاده و كلماتى زير لب، زمزمه مى‏كرد، بدنش مى‏لرزيد وصداى خس خس سينه‏اش به گوش مى‏رسيد.

ساعت، سه بامداد را نشان مى‏داد كه پيرمرد با چشمانى پف كرده‏از كنار ضريح برخاست و بيرون رفت. مرضيه با سر و صورتى عرق‏كرده، چند باره روى پاى مادر جنبيد. مادر كه به ستون، تكيه‏داده بود بى رمق، چشمانش را باز كرد و با همان چادرى كه رويش‏كشيده بود، صورت او را پاك كرد.

مرضيه به آرامى گفت:

مادر.... مادر!

چيه نازم!

بى تابم، گلوم خشكه; آب همرات نى.

نه عزيزم. الان برات مى‏آورم. به قربونت‏بروم.

و به آرامى، سر دختر را روى ساروقش گذاشت و ليوان پلاستيكى‏اش‏را برداشت و از حرم، خارج شد. وقتى كنار حوض رسيد شوهرش راديد:

مرضيه تشنه بيده، اومدم او ببرم.

پيرمرد، سيگارش را انداخت و با كفش كتانى‏اش آن را لگد كرد وگفت:

خو، بريم، بچه مون تناس.

هنگامى كه وارد شدند، خشك شان زد و چشمانشان به صحنه رو به‏رو خيره ماند; دخترك به ستون، تكيه داده بود و با كمك دست‏هايش‏خود را جا به جا مى‏كرد. پيرمرد، فرياد زد:

مرضيه... مرضيه!

و دختر، با چشمانى اشكبار برگشت و با صدايى لرزان گفت:

با...با ...بابا... تماشا... تماشام مى‏كنى...مو...مو..

و درميان هق هق گريه، صورتش را با انگشت‏هاى لاغرش پوشان. پيرمرد و همسرش هم فرصتى يافتند تا قفل پاهاى‏شان را باز كنند و به‏سوى او بشتابند. آن دو، پروانه‏وار، دور دخترشان مى‏چرخيدند. پيرمرد، دختر را در آغوش كشيد و او رد ميان هجوم زائرين و صداى‏صلواتشان ادامه داد:

بابا تو خوابم بى بى(س)و آقا امام رضا(ع)رو ديدم. بالاخره... بى جوابمون نذاشتن. بى بى(س)نصف دردم روشفا داد و گفت: «بايد برى مشهد» . بابا! گفته بايد برى مشهد تا امام غريب،پاهاتو شفابده...

و صداى گريه حاضران و نقاره‏ها در هم آميخت.

مرتضی عبدالوهابی

شنبه 8/2/1386 - 11:0
خواستگاری و نامزدی

 

قاسم وقتى صداى سوت قطار را شنيد دست از كار كشيد و به سمت ايستگاه دويد. سركارگر كه متوجه رفتن او شده بود، فرياد كشيد:

- برگرد قاسم كجا دارى مى‏رى؟ الآن كاميون مى‏ياد. بايد سنگارو خالى كنيم.

- مى‏خوام سربازارو ببينم اوستا، زود برمى‏گردم. ايستگاه راه‏آهن شلوغ بود. قطار توقف كرده بود و سربازان متفقين از آن پياده مى‏شدند. قاسم در امتداد واگنها حركت مى‏كرد و داخل كوپه‏ها را نگاه مى‏كرد. كوپه‏ها پر از سرباز بود. يكى از سربازان كه از پنجره بيرون را نگاه مى‏كرد، با ديدن قاسم دستش را تكان داد و به او اشاره كرد كه نزديك شود اما قاسم توجهى نكرد و به راه خود ادامه داد. واگنهاى روباز آخرى پر از مهمات جنگى و عراده‏هاى توپ بودند. صداى سوت قطار دوباره بلند شد. سربازانى كه پياده شده بودند با عجله سوار مى‏شدند. قاسم به محل كارش برگشت. كاميون آمده بود و كارگرهاء;ء سنگها را تخليه مى‏كردند. آنها مشغول ساختن يكى از ساختمانهاى ادارى راه‏آهن بودند. قاسم به آنها پيوست. سركارگر با ديدن او چهره‏اش را درهم كشيد و گفت:

- سير و سياحت تموم شد شازده!

او چيزى نگفت و به كار خود ادامه داد. سنگها كه تخليه شد، كاميون هم آماده حركت‏شد. در همين موقع قطار متفقين هم از ايستگاه خارج شد. قاسم پشت كاميون ايستاده بود و دور شدن قطار را نگاه مى‏كرد. راننده، كاميون را روشن كرد و كمى عقب رفت. قاسم كه ششدانگ حواسش متوجه قطار بود با سر، روى زمين افتاد. چرخ كاميون از روى پايش گذشت و آن را له كرد. قاسم بيهوش شد. كارگرها دويدند و او را به كنارى كشيدند. بعد هم با سرعت وسيله‏اى تهيه كردند و او را به بيمارستان فاطمى منتقل كردند. وقتى قاسم چشم باز كرد، خودش را روى تخت‏بيمارستان ديد. مادرش كنار تخت ايستاده بود و گريه مى‏كرد. او لبهايش را به هم گزيد و از شدت درد نعره كشيد. در همين موقع دكتر مدرسى و دكتر سيفى وارد اتاق شدند. بالاى سر قاسم رفتند و پارچه سفيد را از روى پايش كنار زدند.

مادر ملتمسانه گفت- دستم به دامنتون يه كارى بكنيد. خدا عوضتون بده.

دكترها كه رفتند. مادر نزديك شد. صورت پسرش را بوسيد و در گوشش گفت:

- غصه نخور مادر، ان‏شاءالله پات خوب مى‏شه. من مى‏رم حرم حضرت معصومه به بى‏بى متوسل مى‏شم. تو هم دعا كن.

روزها از پى هم مى‏گذشت. درد شديد پا امان قاسم را بريده بود. گاه چنان فريادهايى مى‏كشيد كه تمام فضاى اتاقها و سالنهاى بيمارستان را پر مى‏كرد. در يكى از همين روزها پسركى را به بيمارستان آوردند و كنار تخت قاسم بسترى كردند. پرستارها مى‏گفتند تير به پايش خورده و زخمش خيلى عميق است. يكبار كه دكترها براى معاينه پاى پسرك آمده بودند قاسم با كنجكاوى به آنها خيره شد. زخم پاى پسرك وحشتناك بود. شدت جراحت‏به اندازه‏اى بود كه زخم به خوره و جذام تبديل شده بود. حال پسرك خيلى خراب بود. روى تخت دراز كشيده بود و اصلا تكان نمى‏خورد. قاسم گاهى وقتها صداى ناله ضعيف او را مى‏شنيد كه خيلى زود قطع مى‏شد.

پرستارانى كه براى معاينه و مراقبت او مى‏آمدند، آهسته از هم مى‏پرسيدند:

- هنوز تموم نكرده؟

گويا هر لحظه انتظار مرگ او را مى‏كشيدند. قاسم هم بكلى نااميد شده بود. دلش مى‏خواست‏بميرد و از اين درد كشنده راحت‏شود. افكار شومى به مغزش خطور كرده بود. به خودكشى فكر مى‏كرد. عصر هنگام مادر به ديدنش آمد. خورشيد به آرامى در حال غروب كردن بود و پنجاهمين شب اقامت قاسم در بيمارستان از راه مى‏رسيد. او تصميم خودش را گرفته بود. اگر امشب بهبود نمى‏يافت‏خودش را مى‏كشت چون طاقتش تمام شده بود. با ديدن مادر مايوسانه گفت:

- اگر امشب شفاى مرا از بى‏بى گرفتى كه هيچ وگرنه صبح جنازه مرا روى اين تختخواب خواهى ديد.

مادر چيزى نگفت و سراسيمه از اتاق بيرون دويد و به سمت‏حرم حضرت معصومه رفت. هنگام اذان مغرب بود. مادر وارد حرم شد. به سمت ضريح رفت. دستان چروك خورده‏اش را به آن گره زد و به قبر مطهر بى‏بى خيره شد. مى‏خواست گريه كند اما كاسه چشمانش خشك شده بود. زير لب زمزمه كرد:

- بى‏بى شفاى بچمو از تو مى‏خوام. منو پيش قاسم رو سفيد كن. به حق قاسم امام حسن قسمت مى‏دم; دختر موسى بن‏جعفر!

آن شب، قاسم حال عجيبى داشت. شبى بين مرگ و زندگى. برعكس شبهاى پيش خوابش گرفته بود. چشمانش را بست و به خواب رفت.

در اتاق به سمت‏باغى بزرگ و سرسبز باز مى‏شد. در اين هنگام سه بانوى مجلله و نورانى از آن در وارد اتاق شدند و به سمت تخت پسربچه رفتند. قاسم مى‏خواست آنها را صدا كند. اما زبانش بند آمده بود. بانويى كه جلوتر از بقيه حركت مى‏كرد حضرت فاطمه(س) بود، دومى هم حضرت زينب(س) و سومين نفر هم حضرت معصومه(س) بود. آنها كنار تخت ايستادند. پسرك چشمانش را باز كرد. حضرت فاطمه به پسرك اشاره كردند:

- بلند شو!

- نمى‏توانم!

- بلند شو، تو خوب شدى پسرك بلند شد و نشست. قاسم انتظار داشت‏به او هم توجهى بكنند. ولى برخلاف انتظارش، آنها بدون توجه به او به آرامى از آنجا دور شدند. قاسم از خواب پريد. با ناراحتى نگاهى به اطراف انداخت. خيلى اراحت‏بود. با خودش فكر كرد: شايد به بركت آمدن آنها من هم شفا پيدا كرده باشم. دستش را روى پايش گذاشت. اصلا درد نمى‏كرد. پايش را حركت داد. مثل روز اول شده بود. به خوبى حركت مى‏كرد. صبح پرستارها آمدند. يكى از آنها گفت:

- بچه در چه حال است؟

قاسم با شادمانى گفت:

- بچه خوب شده.

و چون نگاه پرسشگر پرستار را ديد ديگر چيزى نگفت.

پرستار باند و پنبه را طبق معمول از روى پاى قاسم برداشت تا آن را تعويض كند. ورم پا به كلى تمام شده بود. فاصله‏اى بين پنبه‏ها و پا بود. گويى اصلا زخم و جراحتى وجود نداشته است. پرستار با تعجب به قاسم نگاه كرد و بعد سراسيمه به سمت تخت پسرك برگشت. پارچه را از روى او كنار زد. هيچ اثرى از زخم در پاى پسرك پيدا نبود.

لحظه‏اى بعد در اتاق، جاى سوزن انداختن نبود. دكترها، پرستارها و مريضها همه آمده بودند. قاسم در ميان سيل جمعيت مادرش را ديد كه با چشمهاى قرمز و ورم كرده به طرفش مى‏آمد!

ءبازنويسى از كتاب داستانهاى شگفت، نوشته شهيد محراب آيت‏الله دستغيب

شنبه 8/2/1386 - 10:47
شعر و قطعات ادبی

دو نور مطهر

اى ازليت به تربت تو مخمّر
آيت رحمت زجلوه توهويدا
جودت هم بسترا،به فيض مقدس
پرده كشدگركه عصمت توبه اجسام
جلوه توايزدى رامجلى
گويم واجب ترا،نه آنت رتبت
ممكن اندر لباس واجب پيدا
ممكن امّاچه ممكن ،علّت امكان
ممكن امّايگانه واسطه فيض
ممكن امّانمودهستى ازوى
وين نه عجب زآنكه نوراوست ززهرا
نورخدادرسول اكرم پيدا
وز وى تابان شده به حضرت زهرا
اين است آن نوركزمشيّت كن ،كرد
اين است آن نوركزتجلّى قدرت
شيطان عالم شدى اگركه بدين نور
آبروى ممكنات جمله ازاين نور
جلوه اين خودعرض نمودعرض را
عيسى مريم به پيشگاهش دربان
اين يك چون ديده بان فراشده بردار
ياكه دوطفلنددرحريم جلالش
اين يك انجيل رانمايدازحفظ
گركه نگفتى امام هستم برخلق
فاش بگفتم كه اين رسول خداى است
دخترجزفاطمه نيابداين سان
دخترچون اين دوازمشيمه قدرت
آن يك امواج علم راشده مبدا
اين يك ازخطابش مجلى
اين يك برفرق انبياشده تارك
اين يك درعالم جلالت كعبه
لم يلدبسته لب وگرنه بگفتم
اين يك كون ومكانش بسنه به مقنع
چادرآن يك حجاب عصمت ايزد
آن يك برملك لايزالى تارك
تابشى ازلطف آن بهشت مخلّد
قطره اى ازجودآن بحارسماوى
آن يك خاك مدينه كرده مزيّن
خاك قم اين كرده ازشرافت جنّت
عرصه قم غيرت بهشت برين است
زيبداگرخاك قم به عرش كندفخر
خاكى عجب خاك ،آبروى خلايق
گركه شنيدندى اين قصيده«هندى»
آن يك طوطى صفت همى نسرودى
وين يك قمرى نمط هماره نگفتى
  وى ابديّت به طلعت تومقرّر
رايت قدرت درآستين تومضمر
لطف هم بالشا،به صدرمصدّر
عالم اجسام گردد،عالم ديگر
عصمت توسرمختفى رامظهر
خوانم ممكن ترا،ممكن برتر
واجبى اندر رداى امكان مظهر
واجب،امّاشعاع خالق اكبر
فيض به مهتررسدوزآن پس كهتر
ممكن امّازممكنات فزون تر
نوروى ازحيدراست واوزپيمبر
كردتجلّى زوى به حيدرصفدر
اينك ظاهرز دخت موسى جعفر
عالم،آن كاودرعالم است منّور
دادبه دوشيزگان هستى زيور
ناگفتى،آدم زخاك هست ومن آذر
گرنبدى ،باطل آمدندسراسر
ظلّش بخشود،جوهرّيت جوهر
موسى عمران به باگاهش چاكر
وين يك چون قاپقان معطّى بردر
ازپى تكميل نفس آمده مضطر
وآن يك تورات رابخواندازبر
موسى جعفر،ولىّ حضرت داور
معجزه اش مى بودهمانادختر
صلب پدرراوهم مشيمه مادر
نامدونايددگرهماره مقدّر
وين يك افواج حلم راشده مصدر
وين يك معدوم ازعقابش مستر
وين يك اندرسراوليارامغفر
وين يك درملك كبريائى مشعر
دخت خداينداين دونورمطهّر
وين يك ملك جهانش بسته به معجر
معجراين يك نقاب عفّت داور
اين يك برعرش كبريائى افسر
سايه اى ازقهر اين جحيم مقعّر
رشحه اى ازفيض اين ذخايراغبر
صفحه قم رانموده اين يك انور
آب مدينه نموده آن يك كوثر
بلكه بهشتش يساولى است برابر
شايدگرلوح رابيايدهمسر
ملجأبرمسلم وپناه به كافر
شاعرشيراز و آن اديب سخنور
اى به جلالت زآفرينش برتر
اى كه جهان ازرخ توگشته منوّر
شنبه 8/2/1386 - 10:44
دعا و زیارت

كراماتى به نقل از آيت الله العظمى اراكى( ره)

حضرت آيت الله العظمى اراكى (ره) نقل مى کردند: دستم باد مى كرد و پوست آن ترك بر مى داشت، به طورى كه نمى تواستم وضو بگيرم و ناچار بودم براى نماز تيمم كنم ومعالجات هم بى اثر بود، تا به حضرت معصومه (س) متوسل شدم و به من الهام شد كه دستكش به دست كنم، همين كار را كردم، دستم خوب شد.

ايشان فرمودند: آقا حسن احتشام (فرزند مرحوم سيد جعفر احتشام كه هر دو ازمنبرى هاى قم بودند) نقل مى كردند از آشيخ ابراهيم صاحب الزمانى تبريزى (كه مرد با اخلاصى بود)كه من شبى در خواب ديدم به حرم مشرف شدم، خواستم وارد شوم، گفتند حرم قرق است براى اين كه فاطمه زهرا(س) و حضرت معصومه(س) در سر ضريح خلوت كرده اند و كسى را راه نمى دهند. من گفتم: مادرم سيده است، من محرم هستم، به من اجازه دادند، وارد, شدم ديدم كه اين دو نشسته اند و در بالاى ضريح با هم صحبت مى كنند. از جمله صحبت ها اين بود كه حضرت معصومه به حضرت زهرا(س) عرض كرد: حاج سيد جعفر احتشام براى من مدحى گفته است و ظاهراً آن مدح را براى حضرت مى خواند.

آشيخ ابراهيم اين خواب را در جلسه دوره اى اهل منبر كه حاج سيد جعفر احتشام هم در آن حضور داشت نقل مى كند. حاج احتشام به شيخ ابراهيم مى گويد: ازآن شعرها چيزى يادت هست؟

گفت: بله در آخر آن شعر داشت (دختر موسى بن جعفر) تا اين را گفت، حاج احتشام شروع به گريه كرد واز آن پس بكاء بود و بسيار گريه مى كرد.

حاج سيد جعفر احتشام از وعاظ مخلصى بود كه موقع روضه خواندن خودش هم گريه مى كرد.

آقاى حسن احتشام فرزند ايشان مى گويد: به پدرم گفتيم شما در آخر شعرتان يك تخلصى داشته باشيد مانند ساير شعرا, قبول نكرد تا با اصرار اين شعر را گفت:

اى فاطمه به جان عزيز برادرت   بر احتشام لطف نما قصر اخضرى

ايشان گفت: قصر اخضر را لطف كردند. گفتم چطور؟ گفت: همان جا كه آقاى مرعشى (ره) سجاده مى انداختند، آن جا را گچ كارى كردند و سنگ مرمر سبز رنگ، و قبر حاج احتشام در همان قسمت از مسجد بالاسر است (اين بود قصر اخضرى كه به ايشان عطا شد.)

شنبه 8/2/1386 - 10:40
دعا و زیارت

شفاى فلج

مرحوم حضرت آيت الله حاج شيخ مرتضى حائرى (ره) نقل فرمدند: شخصى بود به نام آقا جمال، معروف به «هژبر»، كه دچار پا درد سختى شده بود; به طورى كه براى شركت در مجالس، مى بايد كسى او را به دوش مى گرفت و كمك مى كرد. عصر تاسوعا، آقاى هژبر به روضه اى كه در مدرسه فيضيه از طرف مرحوم آيت الله حاج شيخ عبدالكريم حائرى (ره) تشكيل شده بود، آمد. آقا سيد على سيف (خدمتگزار مرحوم آيت الله حائرى) كه نگاهش به او افتاد، به او پرخاش كرد كه: سيد اين چه بساطى است كه در آورده اى، مزاحم مردم مى شوى، اگر واقعاً سيدى، برو از بى بى شفا بگير.

آقاى هژبر تحت تأثير قرار گرفت و در پايان مجلس به همراه خود گفت: مرا به حرم مطهر ببر، پس از زيارت و عرض ادب، با دل شكسته، حال توجه و توسلى پيدا كرد و سپس سيد را خواب ربود.

در خواب ديد كسى به او مى گويد: بلند شو. گفت: نمى توانم. دوباره گفت: مى توانى، بلند شو. سپس عمارتى را به او نشان داد و گفت: اين بنا از حاج سيد حسين آقاست كه براى ما روضه خوانى مى كند، اين نامه را هم به او بده.

آقا هژبر ناگهان خود را ايستاده مى بيند كه نامه اى در دست دارد و نامه را به صاحبش رساند و مى گويد: ترسيدم اگر نامه را نرسانم، درد پا بر گردد. البته كسى از مضمون نامه مطلع نشد، حتى آيت الله حائرى. ايشان فرمودند: از آن به بعد آقاى هژبر عوض شد. گويى از جهان ديگرى بود- و غالباً در حال سكوت يا ذكر خدا بود.

 

شنبه 8/2/1386 - 10:39
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته