حتما تا به حال شنیدهاید كه میگویند «خواستن، توانستن است» اما بهرغم این جمله، خیلیها هستند كه میخواهند ولی نمیتوانند. كدامیك از شما نمیخواهید در كنكور رتبه خوبی بهدست آورید؟ كدامیك از شما نمیخواستید در امتحان نهایی 20 بگیرید؟ قطعا تمامی داوطلبان كنكور میخواهند در كنكور سراسری رتبه خوبی بهدست آورند و همینطور تمامی دانشآموزان سال سوم میخواستند در امتحانات نهایی 20 بگیرند.
اما چند نفر از شما توانستید به این خواسته برسید؟ و این به معنی این است كه خواستن، توانستن نیست!
بله، هر خواستنی توانستن نیست. چون اگر بود الان باید معدل همه شما 20 باشد و در كنكور سراسری همه درصدها میانگین 100٪ داشته باشند. تنها خواستنی واقعی است كه شما را به هدف نهایی میرساند. اگر شما واقعا چیزی را بخواهید... و از ته دل آن را طلب كنید، قطعا رسیدن به آن ممكن خواهد بود.
همراهان صمیمی!
تنها خواستن، كافی نیست. داشتن یك آرزو قطعا میتواند شروع یك حركت باشد اما... پایان آن نیست. تا امروز چندبار تصمیم گرفتهای كه برای رسیدن به هدفت تلاش كنی... خواستی... اما...
خواستن واقعی یعنی اینكه برای رسیدن به هدف باید به اندازه آن تلاش هم داشته باشی. موانع كوچك كه گاهی باعث توقف حركت میشود. تنها با یك خواست واقعی از بین میرود.
تصور كنید یكی از روزهایی كه حوصله درس خواندن ندارید و بیكار نشسته اید. ناگهان زلزله بیاید. شما چه كاری انجام میدهید؟ حتما با تمام توان و تلاش از جای خود برمیخیزید و به سمت درب خانه میدوید تا خود را نجات دهید. در حالی كه تا چند لحظه قبل از آن حوصله بلند شدن از جایتان را هم نداشتید اما وقتی هدف بزرگتری (نجات جان خودتان) پیدا كردید. مانع كوچك (بیحوصلگی) از بین رفت.
آیا میتوانید فكر كنید كه در لحظهای كه زلزله میآید بگویید :«حوصله ندارم»، «خستهام»، «ناامیدم» و... حتما به نظر خندهدار میآید چون هدف شما (نجات جانتان) آنقدر مهم و بزرگ است كه هیچ مانعی نمیتواند حركت شما را متوقف كند. چون واقعا میخواهید خود را نجات دهید... واقعا...
هر هدفی میتواند باعث شود كه شما با انرژی و انگیزه واقعا بخواهید و موانع كوچك روی شما تاثیری نگذارد و در حقیقت لازم است قبل از هر اقدامی اهداف خود را معین كنید و آنها را واقعا بخواهید.
من اعتقاد دارم آنها به دو دسته تقسیم میشوند. یكی انسانهایی كه اهداف خود را انتخاب میكنند و بعد براساس آن اعمال خود را تنظیم میكنند و دیگر انسانهایی كه براساس شرایط روحی و محیطی و... اقدامهایی انجام میدهند و به نتایجی هم میرسند اما این نتایج آنی نیست كه مورد نظر ماست و بعد به این نتیجه میرسیم كه ایكاش... شما از كدام دسته از انسانها هستید؟
یادتان باشد آینده شما در گروی تصمیمهای امروز است. پس لازم است همین الان یك قلم و كاغذ بردارید و اهداف خود را دقیقا مكتوب كنید و بنویسید كه میخواهید در (مثلا 10 سال) آینده دقیقا چه شغلی داشته باشید؟ چه تفریحاتی؟ چه نوع موسیقی یاد بگیرید؟ چه اطلاعاتی داشته باشید؟ چقدر در ماه پول در بیاورید و...
آنگاه معین كنید كه برای رسیدن به این آرزوها در پنج سال آینده باید در كجا قرار داشته باشید؟ و نیز امسال به كجا برسید و چه اقداماتی انجام دهید.
این اهداف را مكتوب كنید و آنها را هر روز و هر لحظه مرور كنید تا بدانید كه حركتتان به چه دلیلی است؟ مطمئن باشید آنچه شما را به یك خواستن واقعی میرساند پیدا كردن اهداف بلند مدت و كوتاه مدت تان است.
زمانی که تصمیم بر نوشتن مطلبی درباره ی اعتماد به نفس برای شما کنکوری های عزیز گرفتم، قصد و باورم این بود تا بتوانم مطالبم را مرتب کرده و متنی خوب برای تان بنویسم. هرگاه که پای اعتماد به نفس به میان میاد، ناخودآگاه فکرم به سوی جملاتی از بعضی بچه ها می رود که میگویند: "می دانم که اعتماد به نفس بیشتری نیاز دارم ولی چه کار می توانم بکنم؟ موضوع بر سر این است که می خواهم موفق باشم ولی نمی دانم کجا دچار اشتباه شده ام؟"
شاید یکی از تفاوت های کسانی که در کنکور سال های پیش موفق بوده اند با دیگران در داشتن اعتماد به نفس آن ها باشد. در ابتدا با هم چند شرط بگذاریم:
همه چیز میتواند تغییر کند - شروع هر تغییری همین الآن و امروز است، برای تغییر تصمیم بگیر - تبدیل به آن چیزی خواهید شد که برای رسیدن به آن تمرین کرده اید. اعتماد به نفس آن است که قبل از اینکه در کاری موفق شوید، نوعی اعتقاد به توانایی خود برای انجام آن کار داشته باشید. اعتماد به نفس در واقع عبارتست از احساس اطمینان نسبت به خود. اعتماد به نفس ماده ی بسیار ضروری برای موفقیت در هر زمینه ای از زندگی (مثل قبولی در دانشگاه و ...) است. بدون اعتماد به نفس، از خطر کردن می ترسید و شجاعت برای کشف افقهای بالاتر را ندارید، در حالی که انجام اعمال ما در این جهان است. شخصی با منش و نگرش مناسب، آمادگی پذیرفتن شکست های بزرگ در مقابل حفظ ارزش هایش را دارد. انیشتن میگوید: تعریف حماقت آن است که شما مرتباً یک کار را تکرار کنید و انتظار نتیجه ی متفاوتی را داشته باشید. دلیل شکست آدم ها این نیست که مشکلی برای آن ها وجود دارد بلکه شکست و ناکامی بخشی از فرآیند موفقیت است. داشتن اعتماد به نفس شما را برای مقابله با چالش ها ایمن خواهد کرد و در تصمیمگیری آگاهانه کمک می کند. اگر شما به افراد موفق توجه کنید، خواهید دید که همه ی آن ها در یک چیز مشترک هستند و آن اعتماد به نفس است.
برخی از افراد با آن به دنیا میآیند، اما برای بسیاری از افراد این یک مهارت آموخته شده است. بزرگی می گوید: با خود این طور کنار نیایید که توانایی شما همین مقداری است که به دست می آورید. برای رسیدن به سطحی از آسودگی و راحتی در خودتان و توان مقابله با فراز و نشیب های مسیر کنکور، نیاز به کسب اعتماد به نفس دارید.
بیشتر از داشتن یک احساس مثبت، تاثیر آن را بر مسیرتان درک کنید. با اعتماد به نفس ذهنی شما برای موفقیت و دستیابی به موقعیتی که همیشه می خواستید (قبولی در رشته و دانشگاه مورد علاقه تان) آماده می شوید. در رسیدن و نزدیک شدن به هدفتان یک اصل اساسی را هرگز فراموش نکنید "شما باید قدم به قدم و مرحله به مرحله عمل کنید (مانند شرکت در یک مسابقه ی دوی ماراتن)"
اعتماد به نفس پایین، خود واقعاً به معنای عدم تحقق واقعی درونی است. 6 شاخص اعتماد به نفس پایین عبارتند از:
1- نداشتن آرمان برای خود
2- انتقاد سریع از دیگران
3- متکبر بودن
4- سرزنش دیگران
5- وابستگی به تقدیر، تحسین و تأیید دیگران
6- حسادت به موفقیت های دیگران
● یادتان باشد هر چیزی را که تمرین کنید، تبدیل به همان خواهید شد.
برخی از راه های افزایش اعتماد به نفس در ذیل مطرح گردیده است:
1- از خود بپرسید بدترین چیزی که می تواند اتفاق بیافتد، چیست؟ در بسیاری از موارد به جای اهمیت، بیش از حد بر روی مشکلات متمرکز می شوید. همه مقدار مشخصی از انرژی را دارید که برای رسیدن به اهداف مان، ایجاد رابطه ی فوق العاده و پیشرفت تحصیلی بهتر انرژی بگذارید.
2- در انجام کاری برای اولین بار، تصور کنید که شما در حال حاضر آن را در گذشته انجام داده اید. با بستن چشم خود، پس به وضوح شما واقعاً آن چه را برای اولین بار قصد انجام آن را دارید، تصور کنید. ذهن تفاوت وضوح چیز تصور شده و چیزی واقعی را نمی داند. (تصویرسازی مثبت).
3- یادگیری مهارت های جدید، گذشته از اینکه ذهن شما را تیز نگه داشته (جلوگیری از آلزایمر)، یادگیرنده زندگی طولانیتری خواهد داشت.
4- با تعیین اهداف ذهن شما مصمم به دستیابی به هدف است که گام عمده ای برای داشتن اعتماد به نفس است.
5- از ویژگی های خوب خود، به خودتان یادآوری کنید (نوشتن حداقل 5 ویژگی خوب و یادآوری آن ها به خصوص اگر یک روز بد داشته باشید).
6- بعضی از داوطلبان با احساس ناامنی و افکار منفی شان هرگز نمی گذارند که کاری را انجام دهند. چنین ناامنی فقط به عدم اعتماد به نفس منجر می شود. پس بر ترس و تردید خود غلبه کنید.
7- راه کمک به ایجاد انگیزه در خودتان، نگه داشتن فهرستی از حداقل 5 کار است که شما به خوبی در آن روز انجام داده اید. این فعالیت ممکن است کمی سریع تر اعتماد به نفس قوی را که شما می توانید به آنچه در تنظیم ذهنی برای دستیابی به موفقیت کمک کند، ایجاد سازد.
8- در تعامل مثبت با خود صحبت کنید. شما افکار منفی خود را متوقف کرده و با روش جایگزینی، افکار مثبت را پیدا کنید. یکی از راه های خوب برای جدایی از افکار منفی، خواندن و گوش کردن به چیز های مثبت است.
9- تجسم موفقیت آینده: به طور منظم خود را موفق تصور کنید. به طور واضح تصور کنید که درس می خوانید، هدف و برنامه دارید، در رشته و دانشگاه مورد علاقه تان قبول می شوید و دیگران تشویق تان می کنند، حس خوبی دارید، طعم موفقیت را می چشید، هیجان انگیز نیست؟
● اعتماد به نفس می تواند شما را در تمام جنبه های زندگی کمک کند. از استراتژی های آن استفاده کنید و تغییرات مثبت را در خود ببینید.
بزرگی می گوید "برو با اطمینان در مسیر آرزو های خود و این پیامی است که شما باید به یاد داشته باشید، هرکس سزاوار است به رؤیا های خود دست یابد
دوباره سلام بعد از خوندن مطلب قبلی امیدوارم شروع کرده باشین یا حداقل بخواین که شروع کنین
یادتون باشه من همه ی سال یه حس و حال نداشتم و بعضیا که ایمیل میدن میگن ناامیدن باید بگم من هر چند هفته یک بار به خودم
میگفتم باید بزاری برای سال دیگه ، محال نفت سبزوارم قبول بشم و …
اما از درس خوندن دست نمیکشیدم فقط
ساعتش کمتر میشد
همیشه برنامه ریزی کنید حتی اگه مثل من معتادpc یا چیز دیگه هستید فقط قسمت خاصی از برنامتونو باید بهش اختصاص بدید
روزی ۵ ساعت مفید در دفتر برنامه ریزی برای یک محصل عالیه
من با اینکه میگن باید هدف بزرگ باشه مخالفم یکی از دوستام هدفش برق شریف بود و شاید همین باعث ناامیدیش میشد (وقتی ترازشو میدید)
همیشه از من بهتر بود ولی تو کنکور ۱۰۰ تا از من بدتر آورد
باید بگم من همیشه (حتی الان ) فکر میکنم بدترین حافظه ی جهانو دارم اما با تلاش و یک تاکتیک که بعدن میگم همه ی درسارو فول بودم (غیر از عربی )
خوب من تا امتحانات نوبت اولو میگم چیکار کنید : برنامه ریزی ، کم کم خلاصه ی ناب ، نگران پایه نبودن (من خودم هیچی پایه بارم نبود بزارید کم کم با
برنامه ی کانون بخونیدش و بعد عید که میگم چیکار کنید) ، درس همون روز رو همون روز خوندن ، کم کردن tv و pc و عالی میشه اگه حذف کنیدش
پرکردن دفتر برنامه ریزی ، افزایش تراز هر ۵ آزمون ۳۰۰ تا ، بازخوانی خلاصه ها در پنج شنبه قبل آزمون ، صحبت با درس خون ها و مشورت با کسایی که
از شما بالاتر اند ، مجله ی آزمونو خوندن (حرف دل مدیر:قراره تو سایت یه قسمت با عنوان بریده مجلات اضافه بشه که مطالب تاپ مجلات کانون و گزینه گاج و… رو توش بذاریم!)و چیزایی که باید خودتون کشفش کنید
من دی دوباره ادامشو مینویسم اگه کاری داشتید تو نظرات بگین !!!!
ایشالا همتون موفق شید
منبع:برای شریف
یه مطلب انگیزشیه که کولاک می کنه!اگه خسته ای اگه ناامیدی اگه حس درس خوندن نداری این متن فوق العاده و منحصر به فرد خانم دکتر رو بخون و اون حس قشنگی رو که بهت می ده رو تو قالب جملات تو نظرات به ما بگو…ما منتظریم…
من : سلام…
تو : ( چشمات رو آروم به نشونه ی جواب سلامم میبندی و به دنبالش ، یه قطره اشک… )
من : خوبی ؟!
تو : ( سرتو به چپ و راست حرکت میدی که نه ، خوب نیستم…و یه قطره ی دیگه … )
من : آخه چرا ؟! فقط به خاطره یه امتحان اینجوری ریختی بهم ؟! اونم با این همه فرصت ؟!
تو : ( سرتو میندازی پایین و دستاتو میگیری جلوی صورتت و یهو بغضت میشکنه و هق هق گریه هات ، هوای دلتو بارونی میکنه… )
من : آروم دستاتو از صورتت کنار میزنم …سرتو بگیر بالا رفیق… چرا زمین رو نگاه میکنی؟! تو وجودت آسمونیه …حیفه ، گریه نکن… کنکور که ارزش این قطره های با ارزش رو نداره ! چرا اشک میریزی؟! چرا بی تابی میکنی؟! اصلا چرا وقتی میخوای گریه کنی ، زمین رو نگاه میکنی ؟! میخوای شرمنده ش کنی؟! میخوای بگی پاهاتو بسته به خاک و نمیذاره قدم برداری ؟! میخوای بگی نمیذاره پرواز کنی و اوج بگیری؟! یا نه…خودتم شرمنده ای !!؟ که تنها چیزی که نصیبش میکنی غبار کفش ها و سنگینیه قدم ها و اشک های وقت و بی وقتته !!…سرتو بگیر بالا…یالا جواب منو بده…
تو : ( فقط نگاه… )
من : بگو…منتظرم…
تو : ( دوباره نگاه… )
من : نترس…راحت باش…اینجا کسی بابت حرف هات مجازاتت نمیکنه…ما با هم رفیقیم…مگه نه؟!
تو : ( سرتو به نشونه ی تاکیید تکون میدی … )
من : پس حالا که موافقی ، یه کلمه حرف بزن تا صداتو بشنوم…حس نمیکنی داری به قلبت ظلم میکنی؟! داری سنگینش میکنی ؟! مگه چقدر طاقت داره ؟! چقدر جا داره ؟! بخدا قلبت خیلی کوچیکه… بعد آروم دستاتو میگیرم تو دستم و به حالت مشت ، می بندمش…ببین… میگن قلبه آدما به اندازه ی مشتشونه…ببین قلبت چه کوچیکه !…چطور دلت میاد اذیتش کنی و این همه غم و غصه رو بریزی توش؟!…فکر نمیکنی ، بی انصافی ؟!…قلبت رو آزاد کن…بذار نفس بکشه…غم هاتو بریز تو صدات و بعد فریادشون بزن…بریزشون بیرون…از قلبت به محیط…یه جورایی میشه گفت انتقال انرژی منفی از سامانه به محیط پیرامون !…موافقی ؟!
تو : ( شونه هاتو به نشونه ی بی تفاوتی میندازی بالا… )
من : نمیخوای یه چیزی بگی و به دلت یه رحمی بکنی ؟! گناه داره…داری عذابش میدی…تو با این همه بزرگیت ، طاقت غم و غصه هاتو نداری و سنگینیه بارشونو به دوش قلب پاک و بی گناهت میندازی…حالا چه برسه به اون قلب کوچیکت !…
تو : ( فقط نگاه … )
من : با نگاه میتونی حرفاتو بریزی بیرون ؟!
تو : ( سرتو به نشونه ی نه ، به چپ و راست حرکت میدی …)
من : اما تو نگاهت هم یه دنیا حرف نشسته…
تو : ( چشمات رو بازتر میکنی…یه کوچولو تعجب کردی… )
من : چیه ؟! چرا اینجوری نگام میکنی ؟!درسته که نگاهت پر از حرفه…اما تا صداتو نشنوم که نمیتونم معنیشونو دقیق بفهمم…صدای تو ، کمکم میکنه درکت کنم…
تو : (نگاه… )
من : ( نگاه… )
تو : ( چشاتو تنگ میکنی که بهم بفهمونی منتظری یه چیزی بگم !… )
من : ( نگاه … )
تو : ( یه نفس خیلی عمیق میکشی و با یه اندوه خاصی ، آه میکشی…و دوباره نگاه… میدونم میخوای بهم بگی حرف بزنم… )
من : ( نگاه… )
تو : ( یه آهه دیگه…انگار فهمیدی با هر آهی که میکشی ، قلبت یه نفس راحت میکشه… )
من : ( نگاه … )
تو : چند دقیقه مکث…روتو برمیگردونی سمت دریا…چشماتو میبندی و بعد از چند ثانیه بازشون میکنی…یه نفس عمیق میکشی و بعدش آهسته نجوا میکنی… ” خسته ام…”
من : ( کنار تو…نگاهم به دریا…سکوت…)
تو : چشماتو دوباره میبندی…یه نفس عمیق دیگه…انگار تازه ریه هات پر از اکسیژن شده…انگار با این نفسای عمیقت داری به قلبت میگی اینا مال تو إ …تویی که این همه مدت بار سنگین غم های من رو به دوش کشیدی … نفس بکش قلب من…از این اکسیژن زندگی تنفس کن… رها از هر غم و غصه ای…دوباره چشماتو باز میکنی و نفست رو میدی بیرون…آهسه میگی…” میدونی؟!…دلم هوای خوشی کرده…دیگه کم آوردم…خیلی وقته اینجا گیر افتادم…این جا ، جای من نیست رفیق…” وبعد سرتو میچرخونی سمت من که نظر من رو هم بدونی…
من : ( نگاهم هنوز سمت دریاست و وانمود میکنم نظری ندارم… )
تو : نگاهت دوباره به دریا…آهسته میگی…” داری تلافی میکنی…آره ؟! ”
من : ( دوباره نگاه… )
تو : حالا میفهممت…وقتی با کسی حرف میزنی و جوابی نمیشنوی ، خیلی حسّه بدیه…نه ؟!
من : ( فقط نگاه… )
تو : کفشاتو در میاری و چند قدم از من دور میشی و به دریا نزدیک…انگار میخوای بذاری پاهاتم نفس بکشن و راحت باشن…چند قدم دیگه…حالا داری نوازش آب رو روی پاهات احساس میکنی…میبینی ؟! دریا با این همه عظمتش داره موجود کوچیکی مثله تورو نوازش میکنه…داره بهت توجه میکنه…یعنی هیچ غروری نداره ؟! نمیترسه شاید با این کار از عظمت دریا بودنش ، کم شه ؟! چقدر متواضع و فروتنه…اما ما آدما چی؟!…چند قدم دیگه میری جلوتر…چند لحظه مکث…انگار دلت واسه دستات هم سوخته…دست هایی که تو مدرسه یا کلاس کنکور ، تند و تند حرف های دبیر هارو یادداشت میکنن و حواسشون هست که مبادا چیزی از قلم بیفته و تو دچار مشکل بشی و اونا شرمنده !…دو زانو میشینی و آروم دستاتو میکشی روی آب…حالا اینبار تو میخوای دریا رو نوازش کنی…میخوای محبتش رو جبران کنی…چه لذتی داره…نه ؟! انگار دستات که آب دریا رو لمس میکنن ، روحت نفس میکشه…حسّ پرواز داری…صداتو یه کمی بالاتر میبری که مثلا منم حرفاتو بشنوم…آخه الان از من دور شدی…تو ، تو دریا و من تو ساحل… ” میدونی…دلم خیلی گرفته…” سرتو میندازی پایین…انگار دیگه حتی منتظر جواب منم نیستی…دیگه اینجا نیستی…رفتی تو یه فاز دیگه…
من : ( دارم نگاهت میکنم…تو دلم تحسینت میکنم که داری غم هات رو میریزی بیرون…خیلی دلم میخواست داد بزنم و بهت بگم ، هرچقدر دلت میخواد اینجا داد بکش و حرف بزن…خودتو خالی کن…اینجا کسی جلوتو نمیگیره…کسی نمیگه ، هیس ! ساکت باش ! چرا داد و بیداد راه انداختی ؟! آبرومون رفت !… صدات اینجا مزاحم هیچ کس نیست…فقط تویی و دریا و خدا…خدا ، صدای فریادت رو هم دوست داره…داد بزن…فریاد بکش…بگو هرچی تو دلت ریختی و سنگینش کردی…بریزشون بیرون…سبک کن قلبت رو…اما حیف که اگه حرف بزنم اونوقت دوباره ساکت میشی…الان تو یه حالو هوایه دیگه ای هستی و دوس داری حس کنی تنها و تنها کسی که صداتو میشنوه خداست…پس مزاحم خلوتت نمیشم…)
تو : سرت هنوز پایینه…چند دقیقه مکث میکنی…بعد آروم سرتو میگیری بالا…همونجور که داری آسمونو نگاه میکنی ، چند لحظه چشاتو میبندی و یه نفس عمیق…با صدای کمی بلندتر میگی… ” اما من دلم میخواد زندگی کنم…” چشمات هنوز بسته ست…انگار نور آسمون چشماتو میزنه…نمیخوای اذیت بشی و بخاطر نور ، حال و هوای آسونی رو از روحت دریغ کنی…دیگه نمیخوای کوتاه بیای…تازه رفتی تو فاز حرف زدن و سبک شدن…میخوای بازم حرف بزنی…ونگاهت همون جور به آسمون…انگار روی صحبتت با خداست…
من : ( همونجور نگات میکنم…تو داری به هدفی که من میخواستم ، نزدی و نزدیک تر میشی…آره…داری فریاد میزنی…هرچند هدفه من بود…اما حواست نیست…رفیق این هدف تو هم بود…تو هم دلت میخواست آزاد باشی…راحت و سبکبال…
تو : چشمات بسته ست و نگاهت به آ سمون…یه لحظه مکث…و بعدش فریاد…” خدایا…من حس زندگی کردن دارم…”
من : ( با نگاهم دارم فریاد هاتو تحسین میکنم…آفرین…بگو رفیق…یالا…)
تو : بازم بلندتر… “من میخوام نفس بکشم…میخوام قلبمو از اندوه خالی کنم…من… ( و باز هم بلندتر )…خدایا…( و بلندتر )…میخوام امیدوار زندگی کنم…”
حالا به هق هق افتادی…داری تند تند نفس میزنی…من حرکت شونه هاتو میبینم…اگه صدای امواج آب نبود ، صدای نفس هات رو هم میشنیدم…اما صدای گریه ت…یه صدای عجیبیه…انگار هیچ غم و غصه ای توش نیست…چون چند ثانیه قبل همشو با فریاد های پرقدرتت به محیط فرستادی…
من : ( همونطور که دارم نگات میکنم تو دلم میگم خدایا ، چه عظمتی داری !…چجوری ما آدم ها این همه انرژیه منفی خودمون رو خیلی راحت ، با حرف زدن ، نگاه کردن و یا حتی فکر کردن ، به محیط اطرافمون میدیم و اونوقت کوه و دریا و آسمون و … به جای اون همه غم و ناراحتی ، بهمون طراوت و تازگی و انرژی مثبت میدن ! … خدایا…چقدر با سخاوتی…شکرت…)
تو : هنوز داری هق هق میزنی و هنوز هم نفس های بلند…انگار روحت یه بار دیگه زنده شده…انگار تنها چیزی که الان داری ، یه روح آزاد و یه قلب پاکه…و دیگه جسمی در کار نیست…انگار زمینی بودن از یادت رفته…هنوز دوست داری داد بزنی…بازم مونده…از صدای گریه هات معلومه…فریاد میکشی…” من میخوام که بتونم…” و دوباره فریاد… ” من عاشق لحظه لحظه های زندگیم هستم…خدایا…( با تمام وجودت و بلندتر ) کمکم کن که دوباره بلند شم…”
.
.
.
فرمان ۱ دقیقه سکوت…ذیگه نه صدای امواج هست…نه صدای باد…ونه صدای هق هق و نفس های بلند تو…با چشم های بسته…نگاهت هنوز به آسمون…انگار واسه چند ثانیه همه ی کاینات سکوت کردن…انگار به تو ۱ دقیقه و فقط ۱ دقیقه زمان داده شده تا تو این خاموشیه محض ، آخرین حرفتو بزنی…۱ دقیقه ی تو از همین حالا شروع شده…۶۰…۵۹…۵۸…زمان داره میگذره و تو هنوز ساکتی و کاینات هم…۵۷…۵۶…۵۵…انگار بدجوری تو فکری…۵۴…۵۳…داری تو ذهنت دنبال بهترین جمله میگردی…۵۲…۵۱…۵۰…۴۹…جمله ای که بتونه تورو خالیه خالی کنه…۴۸…۴۷…آخه ین آخرین فرصت تو ست…۴۶…۴۵…۴۴…۴۳…کاینات واسه هرکسی ، زندانیه سکوت نمیشن…پس لابد تو یه فرده خاصی…هی…زود باش…عجله کن…فرصت داره از دست میره…۴۲…۴۱…۴۰…یالا رفیق ، بگو تا دیر نشده و همه بیدار نشدن…۳۹…۳۸…۳۷…به احترام تو ، همه خاموش و بی حرکتن…درگیر یه سکوت مطلق…۳۶…۳۵…۳۴…سر تا پا گوش شدن و منتظر فرمان تو هستن…۳۳…۳۲…هنوز چشمات بسته ست و داری فکر میکنی…حتی دیگه نفس هم نمیکشی…۳۱…۳۰…۲۹…۲۸…زمانت از نصف کم تر شده و هنوز هم سکوت پابر جاست…تو ۲۸ ثانیه ی دیگه فرصت داری…شاید الان خیلی خوب ارزش زمان رو درک میکنی…شاید داری افسوس میخوری که چه ثانیه های خاموشی رو برای شاد بودن و با امید زندگی کردن ، از دست دادی…۲۷…۲۶…اما نه…حالا وقت این حرفا نیست…یه چیزی هنوز تو ذهنته…اگه اونم بگی ، دوباره میشه یه نوار خالی که پذیرای ضبط هر اتفاق تازه ایه…و این یعنی یه شروع خوب برای تو…۲۵…۲۴…۲۳…و همینطور گذر ثانیه ها…۲۲…۲۱…و هنوز هم خاموشی…حتی ابر ها هم حرکت نمیکنن…عجیبه که من هم صدای نفس هامو نمیشنوم…انگار تو یه اتاق عایق صدا گیر افتادیم…۲۰…۱۹…۱۸…۱۷…هنوز تو همون حالتی…داری به چی فکر میکنی ؟!…آره میدونم…این که چه حرفی میتونه پایان پشیمونی های گذشته و شروع امید به آینده باشه !…یعنی هم شروع و هم پایان…چه پارادکس قشنگیه…نه ؟!…۱۶…۱۵…الان خیلی دلت میخواست زمان وایسه…نه؟!… اما نمیشه رفیق ، بجنب…این دیگه دست من و تو نیست…همه منتظرتن…تو رو خدا زود باش…۱۴…۱۳…یه صدایی میاد…صدای من که نیست…فکر میکنم صدای نفس های تو باشه…چت شده ؟!…چرا دوباره به نفس افتادی ؟!…پس چرا فقط صدای نفس تو میاد؟!…۱۲…۱۱…یه لحظه سرتو میگیری پایین و بعدش از رو زانوهات بلند میشی…شمارش معکوس شروع شده…۱۰…۹…۸…اما انگار زیاد توان نداری…انگار یه جورایی اصلا این جا نیستی…انگاری از حال رفتی…با تمام وجودت تلاش میکنی و به زحمت بلند میشی…۷…۶…نگاهت دوباره به آسمون…یه دم عمیق…و فریاد بی نظیرت…کلمات رو شمرده شمرده و با تمام نیرو و توانت ، با مکث فریاد میزنی : ” من…(…۵…) میخوام (…۴…) دوباره (…۳…) شروع (…۲…) کنم ( و …۱… )…وای…خدای من…چقدر دقیق !…درست ، ۱ دقیقه…دوباره صدای امواج میاد…صدای باد رو میشنوم و صدای نفس های خودم رو…انگار همه صداتو شنیدن و حالا بعد از گرفتن فرمان از تو ، همه دست به کار شدن…هی ، رفیق…خوش به حالت…چه ارج و قربی پیش خدا داری !…حالا بهت حسودیم میشه…کاش این ۱ دقیقه رو من جای تو بودم…من هنوز ساکتم و دارم نگات میکنم و تو بی حرکت میون امواج دریا ایستادی…به رو به رو خیره شدی و نفس های عمیق و طولانی میکشی…انگار داری دوباره قوای تحلیل رفته ت رو به دست میاری…چند دقیقه تو همون حالت…خیره به رو به رو …نفس های عمیق و طولانی…حالا دیگه ذهنت از گذشته ها خالی خالیه…دیگه یاد آوری اتلاف وقت ها و از دست دادن حداقل ۱ ماهه تابستون برای درس خوندن، عذابت نمیده…یعنی اصلا دیگه یاد آوری ای در کار نیست…تو از گذشته هیچ چیز رو بخاطر نمیاری…حالا پر از حس زندگی و شور ادامه دادنی…حالا انگار اصلا فرصت تو از همین مهر ماه شروع شده وبه تو ۹ ماه زمان داده شده تا آماده بشی…دیگه نگران هیچی نیستی…روحت پاک تر و مشتاق تر از قبل به جسمت برگشته…
من ازت چند قدم دورتر میشم…میخوام تنهات بذارم تا خودتو پیدا کنی…اما نه…یه صدایی بهم میگه آخرین حرفتو ، تو این روزای آخر تابستون بهش بزن…با خودم و اون صدا میجنگم…خدایا…بگم یا نه ؟!…خودش میدونه…پس چرا دوباره تکرارش کنم ؟!! نکنه ناراحت شه ؟!! وای خدا ، چیکار کنم ؟!…صدا دوباره میگه ، تو رفیق تنها یی هاشی…شاید دلش بخواد از زبون تو هم بشنوه…صداش کن…فقط چند جمله ی کوتاه…یه توجه کوچیک به رفاقتتون…
شاید حق با اون باشه…بر میگردم سمتت… با صدای بلندی که بتوی بشنوی…” آهای رفیق…” تو هم انگار منتظر حرف من بودی…یه لحظه از اون حال و هوا میای بیرون و بر میگردی سمت من…حق داشت…پس ما واقعا رفیقیم…با صدای بلندتر…
من : ” یادت نره…همه به فرمان تو…از مهر ماه…یه شروع دوباره…”
تو : بعد از چند ثانیه ، یه لبخند رضایت رو صورتت میشینه و واسم دست تکون میدی…
با خودم میگم…آخیش…خیالم راحت شد…خیلی با معرفتی…
من : ( بر میگردم و ازت دور میشم… )
تو : ( بر میگردی و صورتت دوباره به آسمون…اینجا…تو ، دریا ، حس زندگی و… خدا…
دیگه نه “من” و نه “تو”…و این بار ” ما ” :راه همیشه باز است…و پیروزی در دو قدمی…زندگی هم چنان ادامه دارد…
منبع:برای شریف