• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 1616
تعداد نظرات : 49
زمان آخرین مطلب : 4180روز قبل
اهل بیت
نجات به دست حسین (ع )
سرو گردد شرمگین از قد و بالاى حسین

بهر نشر دین و آئین همتى مردانه كرد

در كجا بیند كسى همپا و همتاى حسین

اعتلاى نام حق و دفتر و قرآن او

از خداى خویش این بودى تمناى حسین

روزها پیكار با خصم و شب اندركوى دوست

روشنى بخش دل و دین است شب هاى حسین

امتى را درس آزادى و دفع زور داد

پیشه كن آزادگى چون خوى ابناى حسین

با پیامى راه را بر جمله یاران باز كرد

كوه مى لرزید، از آن نطق عزاّى حسین

عاشقى را از حسین آموز در روز قیام

عشق وصل انداخت آتش در سراپاى حسین

------------------------------------------------
1-رجال مامقانى.

پنج شنبه 21/10/1391 - 17:55
اهل بیت
خرج روضه خوانى را تاءمین كرد و به آن مقام رسید

مرحوم استاد شیخ عبدالحسین تهرانى رحمة اللّه علیه نقل نمود:
وقتى میرزا نبى خان كه یكى ازنزدیكان محمّد شاه قاجار بود وفات كرد(او در حیاتش به فسق و فجور در ظاهر معروف بود).
شبى در خواب دیدم كه گویا در باغها و عمارتهاى بهشتى گردش مى كند و كسى نیز همراه من است كه منازل و قصرها را مى شناسد، پس به جائى رسیدیم ، آن شخص گفت : اینجا منزل (نبى خان ) است و اگر مى خواهى خودش را ببینى آنجا نشسته سپس به جائى اشاره كرد.
من متوجه آنجا شده دیدم كه او(میرزانبى خان ) در تالارى نشسته است اوچون مرا دید به من اشاره كرد كه بیا بالا من نزد او رفتم پس برخاست و سلام كرد و مرا در صدر مجلس نشانید و خودش به همان عادتى كه در دنیا داشت نشست ، و من در حال او متفكر بودم .
او به من نگاه كرد و گفت : اى شیخ گویا از مقام من تعجب مى كنى ، زیرا اعمال من در دنیا خوب نبود نتیجه اى جز عذاب دردناك نداشتم البته اینطور هم بود.
اما من در طالقان معدن نمكى داشتم و هر سال در آمد آن را به نجف اشرف مى فرستادم تا صرف برگزارى مراسم عزادارى حضرت سیدالشهداء (ع ) شود.
خداوند این مكان و باغ را در عوض آن به من عطاء كرد.
مرحوم شیخ تهرانى گفت : من از خواب بیدار شدم در حالتى كه متعجب بودم ، فرداى آن روز این رؤ یا را در مجلس بازگو نمودم پس یكى از فرزندان ملا مطیع طالقانى گفت :
این خواب صادقانه است او در طالقان معدن نمكى داشت و درآمد آن را كه نزدیك صدتومان بود هرساله به نجف مى فرستاد و پدر من مسئول خرج كردن آن در راه عزادارى امام حسین (ع ) بود.
مرحوم شیخ تهرانى فرمود: تا آن وقت من نمى دانستم كه او در طالقان ملك دارد و هر سال در نجف مراسم عزادارى بر پا مى كند.(1)
هر كه شرح غم جانسوز تو بشنید بسوخت

یا مزار و حرمت كرببلا دید بسوخت

هر كه آزاده شد و تن به حقارت نسپرد

بر دل صافى خود عشق تو بگزید بسوخت

------------------------------------------------
1-داستانهاى شگفت.

پنج شنبه 21/10/1391 - 17:54
اهل بیت
از تربت خون مى ریزد

آقاى عبدالحمید حسانى فرزند عبدالشهید حسانى ساكن فراشنید فارس نسبت به تربت امام حسین (ع ) قبلاً در داستانهاى شگفت تاءلیف حضرت آیة اللّه آقاى حاج سید عبدالحسین دستغیب شیرازى خوانده بود، نقل مى كند:
من و خانواده ام كه سواد فارسى داشتیم این كتاب را خواندیم كه روز عاشورا تربت به رنگ خون در آمده است .
در سال اخیر قبل از محرم پدرم عازم كربلا شد و مقدارى تربت خریدارى كرده و آورد، خواهرم (بنام ساره ) متوسل شد به ائمه (علیهم السلام ) تربتى كه پدرم آورده بود مقدار كمى از آن را با پارچه اى از حرم آقا ابوالفضل (ع ) مى پیچد و شب را احیاء مى دارد(یعنى شب عاشوراء) و از ائمه و فاطمه زهراء سلام اللّه علیها مى خواهد كه اگر ما یك ذره نزد شما قابلیت داریم این تربت همان حالتى كه آقا در كتاب نوشته اند براى ما بشود.
اتفاقا روز عاشوراى گذشته بعد از نماز ظهر یك و ده دقیقه بعد از ظهر به آن نگاه مى كنند و خواهر و زن برادرم آن را مى بینند و یك مرتبه به گریه و زارى مى افتند.
مى بینند همان حالتى كه آقا در كتاب نوشته اند اتفاق افتاد و تربت مزبور حالت خون پیدا كرده بود و حقیر كه بعد از مسجد آمدم خودم هم دیدم و مقدارى به خدمت حضرت آقاى آیة اللّه العظمى دستغیب دادم .
و تربت مزبور هنوز موجود است و رنگ تربت به طور كلى جگرى شده رطوبت كمى برداشته بود بعد به تدریج حالت خشكى پیدا كرده و هنوز هم باقى است با همان رنگ جگرى و نظیر همین قضیه كه ذكر شد.
مقدارى تربت مزبور در سال 98 قمرى باز در فراشبند فارس كوى مسجد الزهراء منزل مشهدى عبدالرضا نوشادى بوده و در جلسه نشان دادند به خون مبدل شده كه همه آن را مشاهده كردند.(1)
من در عزاى تو (یاحسین ) نالم چو ناى نى

این سوگ را به حق تو پایان نمى دهم

من تشنه جمال تو هستم اى شها

این تشنگى بچشمه حیوان نمى دهم

دم مى زنم ز نام تو هر صبح و هر مسا

این دم زدن به حور و به غلمان نمى دهم

كمتر گداى كوى تواءم كنزلافنا

درویشیم به جود حاتم دوران نمى دهم

نام تو گر به گوش رسد مى خیزم زجان

این صوت را به بلبل خوشخوان نمى دهم

آن غنچه اى كه بوى تو دارد بكام خود

آن غنچه را به صد گل خندان نمى دهم

دل در غمت نشسته شها روز و شب همى

این درد و غم به چهچه مستان نمى دهم

------------------------------------------------
1-داستانهاى شگفت.

پنج شنبه 21/10/1391 - 17:53
اهل بیت

او چند موضوع از حالات زنها را قبل از حادثه و چند موضوع را در وقت حادثه و چند موضوع بعد از حادثه مشترك مى دانست اما موضوعات مشتركه براى آنها قبل از حادثه اتفاق افتاده بود این بود:
1 همه آنها روز قبل از حادثه در منزل یا براى تفریح و یا براى سرگرمى و یا بخاطر عقاید خرافى وسائل سرور و شادى متجاوز از حد تشكیل داده بودند و از صبح تا شب مى خندیدند.
2 آنها آن روز نماز و اعمال عبادى خود را انجام نداده بودند و حتى هیچ كدام یادشان نبود كه حتى براى یك مرتبه بسم اللّه الرحمن الرحیم گفته باشند.
3 صبح آن روز عمل زناشوئى انجام داده و تا شبِ وقت حادثه غسل نكرده بودند.
4 غذاى خوشمزه اى تهیه كرده بودند و زیاد خورده بودند و معده آنها كاملاً سنگین بوده است .
5 بدر خانه آنها فقیرى كه از آنها بعضى اظهار كرده بودند از اشراف (سادات ) هستیم آمده بودند آنها با آنكه امكانات داشتند جواب مثبتى بآنها نداده بودند و بلكه جسارت هم كرده بودند.
6 آب جوش روى زمین ریخته و بسم اللّه نگفته بودند او معتقد بود كه همه آنها دست به دست هم داده بودند و این حادثه را براى آنها بوجود آورده بود و یا بعضى از اینها در جریانى كه اتفاق افتاده مؤ ثر بوده است و حتما این كار مربوط به اجنه است .
اما موضوعات مشتركى كه بین آنها در وقت حادثه بوده عبارتست از:
1 همه آنها سه نفر جوان را مى دیدند كه نقابدارند و به آنها حمله مى كرده اند.
2 در اولین ضربه اى كه بسر آنها وارد مى كردند آنها را بیهوش مى نمودند و بعد آنها را بجاى دور دست مى انداختند.
3 همه ضربه هائیكه به سر آنها وارد شده هیچ آثار ضربه اى در بدن آنها نبوده است .
4 با آنكه تقریبا ضربه هائیكه به سر آنها وارد شده عمیق بوده است آنها دچار آسیب مهلكى نشدند.
5 همه آنها اظهار مى كردند كه وقتى آن جوانها به ما مى رسیدند حرف نمى زدند و هیچ كدام از آنها صداى آن جوانها را نشنیده بودند.
6 همه آنها اظهار مى كردند كه وقتى آن جوانها با ما تماس مى گرفتند و ما را بغل مى كردند به قدرى دستها و بدنشان لطیف بود كه ما احساس فشار بر بدنمان نمى كردیم .
7 با آنكه زنها جوان بودند و بیشتر از هر چیز احتمال بى عفتى از طرف جوانها نسبت به آنها مى رفت در عین حال با هیچ یك از آنها عمل منافى با عفت انجام نداده بودند.
او متعقد بود كه این دلائل ثابت مى كند كه عاملین آن جریان ارواح یا اجنه بودند كه به صورتهائى در آمدند اما موضوعاتى كه بعد از حادثه براى آنها اتقاق افتاده بود.
1 به همه آنها یك حالت ضعف ورخوت عجیبى دست داده بود كه خود آنها آن را مربوط به خونى كه از آنها رفته بود مى دانستند ولى از نظر طبیعى نباید از ده روز كه از حادثه گذشته براى زنهاى جوانى كه مى توانند زودتر از این ، آن ضایعه را جبران كنند ادامه داشته باشد.
2 آنها در حال حزن عجیبى بودند كه در این مدت ده روز حتى یك تبسم هم نكرده بودند.
3 در حال خواب فریاد مى زدند و گاهى بى جهت از خواب مى پریدند.
4 حالت وحشت و ترس عجیبى به آنها دست داده بود كه با هر صدائى از جا مى پریدند.
5 رنگ آنها بیشتر از آنچه توقع مى رفت زرد شده بود و روز بروز بدتر مى شدند و لذا شوهرهاى زنهائیكه مبتلا به این حادثه بودند خیلى زیاد اصرار داشتند كه اگر ممكن است این موضوع پیگیرى شود تا زنهایشان از این حالات بیرون بیایند.
اما من با سر سختى عجیبى اینها را تصادفى تصور مى كردم و مى گفتم : اینها خرافات است هر كسى كه ضربه مغزى مى خورد ضعف دارد در خواب فریاد مى زند رنگش زرد مى شود ترس بر او مستولى مى شود و خواهى نخواهى به خاطر این ناراحتى ها حال حزن خواهد داشت .
و لذا تصمیم گرفتم از پا ننشینم تا آن سه جوان را پیدا كنم حتى یك روز به شهربانى رفتم و به رئیس شهربانى پرخاش كردم كه در مدینه منوره ناامنى نبوده شما چرا این سه جوان را كه اینطور با جمعى رفتار كرده اند پیدا نمى كنید تا آنها را مجازات كنند.
رئیس شهربانى به من گفت : ما در تعقیب آنها بوده ایم حتى در روزنامه و مجلات اعلام كرده ایم كه مردم آنها را دستگیر كنند ولى چه كنیم كه كوچكترین رد پائى از آنها مشاهده نمى شود.
آن استاد دانشگاه كه بعدا معلوم شد تسخیر جن هم دارد به دوستان گفته بود كه من جنهایم را احضار كرده ام و از آنها در باره این موضوع تحقیق نموده ام آنها مى گویند این عمل را سه نفر از جن هائى كه شیعه بودند و با ما سنیها مخالفند انجام داده اند.
استاد دانشگاه از آنها پرسیده بود: چرا آنها این هفت نفر از زنهاى سنى را انتخاب كرده اند و به بقیه اهل سنت اذیت وارد نكرده اند؟ در جواب جنیهاى استاد دانشگاه گفته بودند:
چون آن روزى كه شب بعدش آن جریان اتفاق مى افتد روز عاشوراء بوده است و شیعیان عزادار بوده اند و به خصوص شیعیان از اجنه مجلس عزا در آن محلهائى كه آن زنها زندگى مى كردند داشته اند و چون آنها آن روز زیادتر از دیگران خوشحال بوده اند و آنها زیاد مى خندیدند به سه نفر جوان از اجنه مأ موریت مى دهند كه آنها را تنبیه كنند.
استاد دانشگاه گفته بود: من به آنها گفتم كه تقصیرى نداشتند، اولاً عزادارى شیعیان اجنه را نمى دیدند و ثانیا از عاشوراء خبرى نداشتند (چون اهل سنت به خصوص در مدینه از این موضوع غافلند) آنها گفته بودند ما یك افرادى را به صورت فقراء به در خانه هاى آنها فرستادیم .
ولى آنها عوض آنكه از خنده و خوشحالى دست بردارند از آنها زبانا و بعضى عملاً به حضرت سیدالشهداء(ع ) توهین هم كرده بودند و تا آنها از این عملشان توبه نكنند رنگشان رو به زردى مى رود و این حالات مشترك آنها را رنج مى دهد.
لذا استاد دانشگاه اصرار داشت كه آنها هر چه زودتر توبه كنند تا حالشان خوب شود بعضى از آنها بدون آنكه جریان شان را براى كسى نقل كنند نزد شیعیان درمحله نخاوله رفته بودند و پولى براى عزادارى حضرت سیدالشهداء(ع ) داده بودند و توبه كرده بودند.
اما من همچنان این مسئله را توجیه مى كردم و حتى به استاد دانشگاه یك روز گفتم : مثل اینكه تو شیعه هستى و با این كلك مى خواستى از این موقعیت استفاده كنى و این عده را با شیعیان مرتبط نمایى .
او به من گفت : به خدا من شیعه نیستم این آن چیزى بود كه من فهمیده بودم و حالا تو هم خواهى فهمید، مبادا جریان را به پلیس بگوئى كه هم تو دیگر نمى توانى ضررها را جبران كنى و هم من با این همه محبتى كه به شما بدون تقاضاى مزدى كرده ام در ناراحتى مى اُفتم .
گفتم : شما كه جن دارید مى توانید از آنها كمك بگیرید، او هر چه التماس ‍ كرد من توجه نكردم و چون در آن مدت با پلیس همكارى كرده بودم و آنها به من اعتماد پیدا كرده بودند جریان را به آنها گزارش كردم .
رئیس شهربانى مرا در خلوت خواست و گفت : تو بد كردى كه مسئله را در حضور افسرها و به خصوص افسر نگهبان عنوان كردى زیرا او خیلى متعصب است حالا من مجبورم آن استاد دانشگاه را تعقیب كنم .
و اگر صبر مى كردى تا ببینیم اگر حال زنان خوب شد و تنها زن تو مریض ‍ باقى ماند معلوم مى شود جریان صحت داشته و چه اشكالى دارد كه بخاطر رفع كسالت زنت پولى به شیعیان براى عزادارى حضرت حسین بن على (ع ) بدهى !!
من عصبانى شدم گفتم : مثل اینكه شما هم از این بدعتها بدتان نمى آید،این اعتقادها با رژیم عربستان سعودى كه مذهب رسمى آن وهابیت است منافات دارد!!
رئیس شهربانى زنگى زد یك نفر پلیس آمد اول به او دستور داد كه فلان استاد دانشگاه را به اینجا دعوتش كنید و بعد گفت : اسلحه این جوان را هم تحویل بگیرید و دیگر او را بدون اجازه به اینجا راه ندهید.
بالاخره آن روزاسلحه مرا گرفتند و مرا از شهربانى بیرون نمودند من به منزل رفتم ، شب تا صبح براى درد سر درست كردن استاد دانشگاه و رئیس ‍ شهربانى و آن عده كه پول به شیعیان داده بودند نقشه مى كشیدم ، عاقبت فكرم به اینجا رسید كه نزد قاضى القضات (ابن باز) بروم از همه شكایت كنم و جریان را از اول تا به آخر به او بگویم او قدرت دارد حتى رئیس ‍ شهربانى را هم تعقیب كند به خصوص كه آن روز وقتى شنیدم كه استاد دانشگاه مسافرت رفته و این دستور رئیس شهربانى براى نجات او از محاكمه بوده بیشتر عصبانى شدم و مستقیما به در خانه (ابن باز) رفتم او تصادفا در منزل نبود به خدمتكارانش گفتم : فردا به محضرشان مشرف مى شوم .
دوباره شب را به منزل رفتم و در اطاق خواب استراحت كردم و از اذیت این افراد بیرون نمى رفتم كه ناگهان دیدم شخصى وارد اطاق خواب من شد اول فكر كردم زنم از اطاق بیرون رفته و حالا برگشته است .
ولى وقتى به او نگاه كردم دیدم مرد قوى هیكلى است با حربه مخصوصى كه در دست داشت مى خواهد به من بزند، من فكر كردم این یكى از همان هائیست كه آن زنها را مجروح كرده ، از جا برخاستم و با فریاد به او گفتم : بدبخت امروز كه اسلحه نداشتم از ترس به سراغم آمدى مى دانم با تو چكار كنم ، ولى او فقط یك دستش را دراز كرد و وقتى دستش نزدیك من آمد بزرگ شد تا جائى كه هر دو پاى مرا با یك دست گرفت و به قدرى فشار داد كه از حال رفتم وقتى بهوش آمدم صبح شده بود پاهایم دردشدیدى مى كرد.
زنم به من گفت : چه شده ؟ جریان را به او، گفتم او گفت : خواب بدى دیده اى حالا از جا برخیز تا بشارتى به تو بدهم هر چه كردم در اثر درد پا نتوانستم برخیزم به او گفتم : بشارتت چیست بگو؟
گفت : من علت كسالت خود را پیدا كرده ام و آن اینست كه روز قبل از جریان آن شب سید فقیرى به در خانه ما آمد و از من چیزى درخواست كرد من از رادیو آهنگ مخصوصى را گوش مى دادم فوق العاده خوشحال بودم و حتى گاهى مى رقصیدم و به او اعتنائى نكردم او به من گفت : امروز عاشوراء است شیعیان براى حضرت حسین (ع ) عزادراى مى كنند چرا تو اینقدر خوشحالى ؟
به او گفتم : خفه شو و چند جمله جسارت به حسین بن على ((ع )) و شیعیان كردم او مرا نفرین كرد و رفت كه شب آن اتفاق افتاد ولى دیروز غروب همان سید فقیر را دیدم از او عذر خواستم ، او به من گفت : اگر پولى به شیعیان نخاوله براى عزادراى سیدالشهداء (ع ) بدهى شفا خواهى یافت .
من به گمانم آن دوستان به زنم كلك زده اند و او این دروغ را جعل كرده كه مرا به آنچه استاد دانشگاه گفته معتقد كنند سیلى محكمى به صورت زنم زدم و به او گفتم :
دیگر این دروغ ها را به من نگوئى ولى بعد پشیمان شدم به خصوص كه آنچه استاد دانشگاه گفته بود از او پنهان مى كردم .
پاهایم هم به خاطر این عصبانیت دردش شدیدتر شد و من از طرفى فریاد مى زدم و زنم به خاطر كتكى كه خورده بود گریه مى كرد بالاخره طاقت نیاوردم .
به او گفتم : مرا هر چه زودتر به مریض خانه برسان ، او مرا به مریضخانه برد.
دكتر گفت : مثل اینكه پاهاى شما ضربه شدیدى خورده و خون از جریان افتاده اگر موفق بشویم خون را به جریان بیندازیم با ماساژ دادن درد پاى شما دفع مى شود.
آنها تا شب پاهاى مرا ماساژ مى دادند ولى نه خون به جریان افتاد و نه درد پاى من بهتر شد دكتر معالجم گفت : شما اگر اصل جریان پایتان را بگوئید، ممكن است در معالجه اش مؤ ثر باشد.
من جریان را براى او گفتم ، او گفت : شما ترسیده اید، چیزى نیست خیالم را راحت كردى ، ولى درد پا مرا بى طاقت كرده بود، قرصهاى مسكن ابداً تأ ثیرى نداشت .
اواخر شب نمى دانم به خواب رفته بودم یا اینكه بیدار بودم دیدم در اطاق باز شد این دفعه سه نفر نقابدار وارد اطاق شدند پرستار هم ایستاده بود!!!
اما مثل اینكه او آنها را نمى دید اول یكى از آنها صورتش را باز كرد دیدم همان مردیست كه شب قبل پاهایم را فشار داده بود.
به من گفت : تا بحال با شماها حرف نمى زدم چون مردمى كه تا این حد نافهمند نباید با آنها حرف زد ولى حالا مجبورم به تو چند چیز را بگویم :
اولاً ما همان سه نفرى هستیم كه به خاطر جسارتى كه آن هفت نفر زن به عاشوراء و حضرت حسین بن على (ع ) كرده بودند آنها را تنبیه كردیم .
ثانیا بدان كه پاهاى تو ولو توبه كنى خوب نمى شود و اگر آنها را قطع نكنند تو از بین مى روى در این بین آن دو نفر هم نقابها را از صورت برداشتند و آن شخص كه با من حرف مى زد به یكى از آنها گفت : حالا به خاطر اینكه زنش ‍ را سیلى زده و هم موضوع را درست باور نمى كند یك دستش را تو فشار بده و دست دیگرش را او فشار بدهد، تا دیگر پا نداشته دستهم نداشته باشد دنبال این كارها برود و دست هم نداشته باشد كه سیلى به صورت زنش ‍ بزند آنها دست مرا فشار دادند من داد كشیدم .
پرستار با آنكه در تمام این مدت در مقابل من ایستاده بود مثل اینكه از خواب پریده گفت : چه شده و تا او نزدیك تخت من آمد من از حال رفته بودم .
وقتى بهوش آمدم طبیب بالاى سرم ایستاده و شانه هاى مرا ماساژ مى داد و دستهایم هم مثل پاهایم درد مى كرد وقتى جریان را به طبیب گفتم .
پرستار گفت : پس چرا من كسى را ندیدم ؟
من به طبیب اسرار كردم دست و پاى مرا قطع كنید تا من از درد راحت شوم ، طبیب گفت : ما حالا معالجات لازم را انجام مى دهیم اگر فایده اى نكرد بعد آن كار را خواهیم كرد.
به هر حال اطباء حدودبیست روز براى معالجه من تلاش كردند علاوه بر آنكه نتیجه اى نداشت روز بروز دست و پایم بدتر مى شد كم كم مثل اینكه رگهاى دست و پاى مرا قطع كنند از همان جائى كه ملاحظه مى كنید سیاه شده و اطباء تجویز كردند كه آنها را یكى پس از دیگرى قطع كنند و مرا به این روز بنشانند.
چند شب قبل از آنكه از بیمارستان بیرون بیایم و تقریبا جاى زخمم بهبود پیدا كرده بود خیلى نگران وضع خودم بودم كه حالا وقتى با این وضع از بیمارستان بیرون بیایم چه بكنم ، زنم به من گفت : من تو را تا این حد لجباز نمى دانستم بیا قبول كن كه مقدارى پول نذر عزادارى حسین بن على ((ع )) نمائى و آن را به شیعیان بدهى شاید وضعت از این بدتر نشود.
گفتم : مانعى ندارد پولى براى آنها فرستادم و به آنها پیغام دادم كه مجلس ‍ عزادارى براى حضرت حسین بن على (ع ) ترتیب بدهند و براى رفع كسالت من دعاء كنند.
آنها هم ظاهرا آن مجلس را بر پا كرده بودند و متوسل به حضرت اباالفضل (ع ) شده بودند من از این توسل اطلاعى نداشتم .
در عالم رؤ یا حضرت اباالفضل (ع ) را دیدم كه به بالینم آمده اند و مرا به خاطر آنكه آنها براى من توسل كرده اند شفا دادند و بحمداللّه از آن روز تا به حال همین زندگى خوبى را كه مى بینى دارم این بود قضیه من ، بنده به او گفتم : شما با این كراماتى كه از عزادارى حضرت سیدالشهداء (ع ) دیده اید چرا شیعه نمى شوید؟ گفت : هنوز حقانیت مذهب شیعه برایم ثابت نشده ولى به عزادارى براى حضرت سیدالشهداء (ع ) خیلى عقیده دارم و در ایام عاشوراء خودم مجلس ذكر مصیبت تشكیل مى دهم و از شیعیان دعوت مى كنم كه در آن مجلس اجتماع كنند امید است كه اگر حق با شیعه باشد از همین مجالس مستبصر شوم . و اینكه قصه ام را براى شما گفتم براى این بود كه به شیعیان علاقه دارم .(1)
------------------------------------------------
1-شبهاى مكه.

پنج شنبه 21/10/1391 - 17:52
اهل بیت
اجنه هم عزادارى مى كنند

عالم بزرگوار حضرت حجة الاسلام و المسلمین آقاى سید حسن ابطحى (دامت بركاته ) نقل فرمود: یك روز با همراهان به زیارت قبور شهداء احد و حضرت حمزه سیدالشهداء (ع ) در دامنه كوه رفتیم و آن پاسداران اسلام را زیارت كردیم و در مسجد نماز خواندیم .
در گوشه اى مردى كه هر دو پایش از ران و هر دو دستش از بازو قطع شده بود و در عین حال خیلى چاق مانند توپى روى زمین افتاده و گدایى مى كرد.
مردم هم به حال او رقّت مى كردند و روى دستمالى كه پهن كرده بود پول زیادى مى ریختند. من در كنارى ایستاده و منتظر شدم سرش خلوت شود تا چند دقیقه احوالش را بپرسم او متوجه من شد و با زبان عربى مرا صدا زد گفت : مى دانم بچه فكر مى كنى ، مایلى شرح حال مرا بدانى و من بدون استثناء هر كه باشد اگر اصرار هم كند شرح حالم را برایش نمى گویم ، نمى دانم چرا دلم خواست براى شما قصه ام را نقل كنم .
در این بین یك نفر متوجه حرف زدن ما شد و طبعاً فهمید ما راجع به علت قطع شدن دست و پاى آن مرد گدا حرف مى زنیم او هم نزدیك آمد مى خواست گوش بدهد كه آن مرد گدا به من گفت اینجا نمى شود با هم حرف بزنیم چون مردم جمع مى شوند بیا باهم به منزل برویم تا من جریان را براى شما نقل كنم ، من به دو علت از این پیشنهاد استقبال كردم .
1 بخاطر آنكه راست مى گفت ممكن نبود كنار معبر عمومى با او حرف زد زیرا مردم جمع مى شدند.
2 بخاطر آنكه ببینم او چطور به خانه مى رود زیرا او نه پا داشت و نه دست لذا موافقت نمودم ولى به او گفتم الان زوار زیاد است اگر ازاینجا بروى احسان مؤ منین از دستت مى رود.
گفت : نه من هر روز به قدریكه مخارج خودم و زن و بچه و خدمتگذارنم رو براه شود بیشتر پول از مردم نمى گیرم و وقتى آن مقدار معین تهیه شد به منزل مى روم و استراحت مى كنم .
گفتم : امروز آنقدر را بدست آوردى ؟ گفت : بله . گفتم : هنوز اول صبح است ؟ گفت : هر روز همان اول درظرف مدت دو ساعت آن پول مى رسد، گفتم : ممكن است بگوئید در روز چقدر مخارج دارید و باید چقدر پول برسد؟
خنده اى كرد و گفت : خواهش مى كنم از اسرار ناگفتنى سئوال نكن و از طرفى هم شاید در ضمن نقل جریان خودم مجبور شوم این را هم برایتان بگویم .
گفتم : با شما مى آیم اگر مایلید برویم او اول با یك حركت سریع و مخصوص ‍ بدنش را روى دستمال پولها انداخت و آنچنان ماهرانه آنرا جمع كرد و وارد جیبیكه برروى پیراهنش دوخته بودند نمود كه خود این عمل به قدرى شگفت انگیز بود كه دیگر براى من مسئله رفتن به منزل حل شده بود ولى در عین حال حركات ماهرانه او تماشائى بود او همانطور كه نشسته بود مقعد شرا روى زمین حركت مى داد و آنچنان سریع مى رفت كه گاهى من عقب مى افتادم .
در عین حال یك جوان قوى هیكلى هم كه بعداً معلوم شد نوكرش است هواى او را داشت و آماده بود كه اگر خسته بشود كولش كند البته احتیاج نبود زیرا در همان نزدیكى ماشین شورلت بزرگى مهیا بود و آن آقا نوكره او رابغل كرد و در صندلى راست عقب ماشین نشاند و به من گفت از طرف چپ ماشین سوار شوید.
من به همراهان گفتم : شما به مدینه برگردید تا یكى دو ساعت دیگر من هم به شما ملحق مى شوم و سوار ماشین آنها شدم و به مدینه رفتم .
خانه این مرد مفصل بود زندگى خوبى داشت و زن و فرزندان مؤ دبى داشت همه از او حساب مى بردند او را زیاد احترام مى گذاردند.
اول كارى كه پس از ورود به منزل براى او انجام دادند زنش پیش او آمد و لباسهایش را عوض نمود و پیراهن تمیزى به تن او كرد بعد او را بغل كردند و به اطاق پذیرائى بردند و به من هم تعارف كردند كه به آنجا بروم .
این اطاق مفروش به فرشهاى ایرانى و كاملاً مرتب و تزئین شده به لوسترهائى بود وقتى نشستم او قصه خود را اینطور آغاز نمود من تابیست سالگى یعنى بیست سال قبل هم دست داشتم و هم پا داشتم در همین خانه با همین زن كه تازه ازدواج كرده بودم زندگى مى كردم .
در نیمه هاى شب پشت در منزل ما صداى فریاد زنى كه معلوم بود او را جمعى بقصد كشتن مى زنند بلند شد، من لباسم را پوشیدم و به در منزل رفتم دیدم آن زن بر روى زمین افتاده و خون از سرش كه شكافى برداشته بود جاریست و سه نفر جوان كه او را مى زدند وقتى مرا دیدند فرار كردند و من از آنها در تاریكى شبحى بیشتر ندیدم فوراً ماشینم را برداشتم و آن زن را به بیمارستان رساندم كه شاید بتوانند او را از مرگ نجات دهند.
ولى از همان ساعتى كه روى زمین افتاده بود بیهوش بود كه من هر چه زیر چراغ ماشین خواستم او را بشناسم ، نتوانستم قیافه اش را تشخیص دهم بهر حال مسئله از نظر من مهم نبود زیرا من روى حس انسان دوستى اینكار را انجام دادم و احتیاج به شناسائى او زیاد نداشتم .
او را به بیمارستان تحویل دادم متصدى بیمارستان طبق معمول گزارشى از من سئوال كرد و من هم تمام جریان را از اول تا آخر براى او گفتم او همه را نوشت و زیر آن گزارش آدرس كامل مرا هم نوشت و من از بیمارستان بیرون آمدم .
وقتى به منزل رسیدم دیدم در منزل باز است و زن جوانم كه در منزل بوده از او خبرى نیست ولى یك لنگه از كفشهایش آنجا افتاده است .
فورا باز سوار ماشین شدم و جریان را بشرطه (پلیس ) خبر دادم او مرا به شهربانى برد و اجازه گرفت كه با اسلحه همراه من بیاید و ما دو نفرى سوار ماشین شدیم و در آن نیمه شب دور كوچه ها و خیابانها مى گشتیم .
من بى صبرانه گریه مى كردم و اسم زنم را با فریاد صدا مى زدم تا آنكه از عقب یك كوچه بن بست صداى ناله زنم را شنیدم كه مرا به كمك مى طلبید. فوراً ماشین را متوقف كردم دیدم او بروى زمین افتاده و از سر و صورتش ‍ خون مى ریزد او را برداشتم و به داخل ماشین انداختم و آن شرطه هم كمك كرد تا او را به بیمارستان برسانیم كه ناگاه در وسط راه سنگ محكمى به شیشه ماشینم خورد و شیشه ماشینم خورد شد و روى زمین ریخت .
من باز ماشینم را در گوشه اى متوقف كردم و از ماشین بیرون آمدم كه ببینم چه كسى آن سنگ را زده است سنگ دوم به سرم خورد و من نقش زمین شدم .
شرطه متوحشانه در حالیكه یك پایش از ماشین بیرون گذاشته بود ولى جراءت نمى كرد كه كاملاً پیاده شود اسلحه اش را كشید و به اطراف شلیك مى كرد.
مردم صداى تیراندازى را كه شنیدند از خانه ها بیرون آمدند و خیابان شلوغ شد یكى از میان جمع صدا زد كه فعلاً مجروحین را به بیمارستان برسانید تا بعد ببینیم چه كسى به این كارها دست زده است یك نفر از اهالى همان خیابان پشت فرمان نشست و به شرطه گفتند تو تحقیق كن ببین آیا ضارب را پیدا مى كنى یا نه ؟
شرطه در واقع مى ترسید كه بماند و لذا بهانه آورد كه دشمن ممكن است در تعقیب اینها باشد لذا باید تا بیمارستان محافظ اینها باشم .
و بالاخره من و زنم را عقب ماشین انداختند و راننده و شرطه جلو ماشین شیشه شكسته نشستند و هر دوى ما را به بیمارستان رساندند.
زخم من سطحى بود چند تا بخیه اى بیشتر لازم نداشت ولى زخم زنم عمیق تر بود او احتیاج به عمل پیدا كرد و علاوه بدنش در اثر كتك خوردن سخت كوبیده و كبود بود و احتیاج زیادى به استراحت داشت .
رئیس بیمارستان در حالیكه كاغذ و قلمى در دست گرفته بود براى تهیه گزارش پیش من آمد و اسم مرا پرسید وقتى من جواب دادم به من گفت : شما همان آقائیكه دو ساعت قبل خانم مجروحى را به اینجا آوردید نیستید؟
گفتم : چرا، گفت : ببخشید من شما را نشناختم سر و صورتت خون آلود بود و قیافه تان خوب مشخص نبود شناخته نمى شدید.
من از رئیس بیمارستان سئوال كردم حال آن زن چطور است ؟ گفت : اگر مایلید با او ملاقات كنید مانعى ندارد، گفتم : متشكرم و لذا با او رفتیم ، وقتى شوهر آن زن مرا دید از من تشكر كرد و گفت : اگر به او نمى رسیدید آن طور كه این آقا (یعنى دكتر بیمارستان ) مى گفت زنم مرده بود.
من ابتداء براى رئیس بیمارستان و شوهر آن زن جریان خودم را نقل كردم و بعد به شوهر آن زن گفتم جریان زن شما چه بوده است كه آن سه نفر او را اینطور كتك زدند و بعد به خاطر كمكى كه من به او كردم این بلاء را سر من و زنم آوردند.
شوهر آن زن گفت من امشب دیرتر به منزل آمدم وقتى كه وارد منزل شدم زنم را در منزل ندیدم و هیچ اطلاعى از جریان او نداشتم تا آنكه نیم ساعت قبل این آقا (دكتر) به منزل ما تلفن زد و مرا به اینجا احضار نمود و هنوز زنم حالى پیدا نكرده كه بتواند جریان را نقل كند.
تا آنجا این موضوع براى افراد كاملاً به بغرنج بود و تنها كسانیكه از جریان اطلاع داشتند زن من و آن زن بود كه متاءسفانه آنها هم حالى نداشتند كه بتوانند جریان را نقل كنند بعلاوه دكتر مى گفت : چون به آنها ضربه مغزى وارد شده هر چه دیرتر جریان را از آنها سئوال كنید و دیرتر حرف بزنند بهتر است .
بالاخره آن شب گذشت و جریان در ابهام كامل باقى بود تا آنكه من صبح فرداى آن شب از زنم كه نسبتاً حالش بهتر بود سئوال كردم كه دیشب بعد از رفتن من چه شد كه مجروح شدى و در آن كوچه بن بست افتاده بودى .
گفت وقتى كه شما آن زن را بردید كه به بیمارستان برسانید من هنوز دم در ایستاده بودم ناگهان سه جوان نقاب دار پیدا شدند اول یكى از آنها در دهان مرا گرفت كه فریاد نكنم ولى من تلاش مى كردم كه خودم را از دست آنها نجات بدهم .
یكى از آنها با چیزى كه در دست داشت به سر من زد من بیهوش شدم . دیگر نفهیمدم چه شد تا آنكه تازه قدرى بهوش آمدم كه شما مرا در آن كوچه پیدا كردید و به بیمارستان آوردید.
موضوع از ابهامش بیرون نیامد شوهر آن زن هم وقتى از زنش سؤ ال مى كند كه چه شد مجروح شدى و در میان آن كوچه افتادى مى گوید: زنگ در منزل زده شد گمان كردم كه شمائید در را باز كردم ناگهان مورد هجوم سه نفر نقابدار واقع شدم آنها اول دهان مرا گرفتند و بعد مرا برداشتند و در كوچه بردند من نفهمیدم كه چه مى خواهند بكنند كه دستشان از در دهان من كنار رفت من فریاد زدم آنها با چیزیكه در دستشان بود به سر من كوبیدند من بیهوش شدم و در بیمارستان بهوش آمدم .
در این بین رئیس بیمارستان نزد ما آمد و گفت : متوجه شدید بالاخره دیشب چه شد؟
گفتم : نه ، گفت : بعد از جریان شما پنج نفر زن جوان دیگر را بهمین نحو زخمى كرده اند، و به این بیمارستان كه مخصوص سوانح است آورده اند و ما به شرطه خبر داده ایم امروز رئیس شرطه با جمعى از متخصصین علل جرائم ، بسیج شده اند وعجیب این است كه از هر كدام از این مجروحین سئوال مى شد چه بر سر شما آمده آنها عین همین مطالبى را كه زنهاى شما مى گویند گفته اند.
بالاخره ما هفت نفر شوهرهاى آن زنهاى مجروح دور هم نشستیم و هر چه افكار مان را روى هم ریختیم كه ببینیم چرا این بلاء مشترك به سرما آمده چیزى متوجه نشدیم .
یكى از آنها گفت من دلائلى دارم كه این كار را اجنه كرده اند بقیه خندیدند و گفتند: اجنه چه دشمنى با ما داشته اند كه هفت نفر را انتخاب كنند؟
من گفتم : لطفا دلائلتان را بفرمائید استفاده كنیم ؟! گفت : ببینید یك نواختى حوادث و یك نحو رفتار كردن با همه و نكشتن هیچكدام از آنها و بیهوش ‍ شدن همه و با این سرعت بهبودى همه دلیل بر این است كه این كار بشر نبوده .
من گفتم این دلیل نمى شود زیرا اولاً خیلى یك نواخت انجام نشده بلكه مختصرا اختلافى هم داشته ، ثانیا از كجا معلوم كه حتماً كار اجنه یكنواخت باشد و كار انسان نامنظم باشد و از طرف دیگر چه دشمنى با زنهاى ما داشتند این كار را بكنند.
دیگرى گفت من كه مایلم هر چه زودتر خودم و زنم را از این جریان بیرون بكشم یكى دو نفر دیگر هم كه من جمله شوهر آن زنى بود كه من او را به بیمارستان آورده بودم از بس ترسیده بودند با او موافقت كردند.
ولى من گفتم : باید ریشه اینكار را به كمك پلیس در بیاورم و این سه جوان جانى را به كیفر برسانم ، شما هم اگر با من موافقت كنید بهتر است چون زودتر به هدف مى رسیم ولى آنها هر كدام اظهار بى میلى كردند حق هم داشتند زیرا دیده بودند كه بخاطر رساندن یك مجروح به بیمارستان با من چه كردند، شیشه ماشینم را شكستند، خودم را مجروح كرده بودند و بالاخره ممكن بود كه اگر آنها هم وارد این كار شوند به آنها هم صدمه وارد كنند.
اما من این مسئله را تعقیب كردم حدود ده شب در كوچه هائیكه آنها این عده را مجروح كرده بودند با اسلحه كه از شهربانى گرفته بودم مى گشتم ولى چیزى دستگیرم نشد بالاخره نزدیك بود ماءیوس شوم كه به فكرم رسید خوب است در این موضوع با آقاى شیخ عبدالمجید كه استاد دانشگاه در روان شناسى است مشورت كنم روز بعد نزد او رفتم و جریان را به او گفتم او به من گفت : آیا ممكن است من با مجروحین ملاقاتى داشته باشم ؟
گفتم : ترتیبش را هم مى دهم و لذا یكى دو روز معطل شدم تا توانستم از شوهرهاى آن زنهائیكه در آن شب دچار این جریان شده بودند دعوت كنم آنها در یك جا با زنهایشان جمع شوند تا استاد از آنها سؤ الاتى كند.
محل ملاقات همین منزل من بود در همین اطاق همه آنها نشسته بودند استاد دانشگاه كه من تا آنروز نمى دانستم در علوم معنوى و روحى چقدر وارد است سئوالاتى را به ترتیب از اول كسى كه دچار حادثه شده بود و منزلش هم در كنار شهر مدینه منوره بود و بعد هم به ترتیب از یك یك آنها سئوالهائى كرد تا آنكه آخرین آنها اتفاقا زن من بود سئوالش این بود كه باید به من بگوئید روز قبل از حادثه از اول صبح تا وقیتكه جریان اتفاق افتاده چه مى كردید؟
آنها همه را براى او نقل كردند و او آنچه آنها مى گفتند مى نوشت ، سئوال دوم او این بود كه چگونه آن حادثه براى شما اتفاق افتاد و چند نفر در كار شركت داشتند؟
آنها هر كدام خصوصیاتى را براى او نقل كردند و او نوشت . سئوال سوم او این بود كه آیا بعد از این حادثه چه تغییر حالى پیدا كردید؟ آنها هر كدام حالاتى را از خود نقل كردند كه باز او آنها را نوشت و بعد گفت : من باید در این مطالب كه نوشته ام سه روز مطالعه كنم و سپس نتیجه را به شما بگویم .
من كه عجله داشتم و نمى خواستم موضوع این قدر طول بكشد به استاد گفتم : به این ترتیب آنها دیگر فرار مى كنند و ممكن است بخاطر طول زمان موفق به دستگیرى آنها نشویم .
استاد به من گفت : حالا هم موفق به دستگیرى آنها نمى شوى و اگر بیشتر از این در تعقیب آنها كوشش كنى خودت هم دچار حادثه اى خواهى شد كه جبران ناپذیر است .
گفتم : پس مطالعه سه روزه شما به چه درد مى خورد، گفت : اولاً از نظر علمى اهمیت زیادى دارد. ثانیا احتمالا شما كارى مى كنید كه ارواح خبیثه و یا اجنه با آن مخالفند و شما را اذیت كرده اند و اگر آنرا ادامه دهید ابتلائات بیشترى پیدا خواهید كرد.
من كه آنوقت این حرفها را خرافى مى دانستم خنده تمسخر آمیزى كردم و گفتم : من كه تا آخرین قطره خونم پاى تحقیق از این موضوع ایستاده ام و خودم آن سه جوان را دیدم كه فرار مى كردند ولذا حتى احتمال هم نمى دهم كه آنها اجنه و یا چیز دیگرى از این قبیل باشند.
استاد گفت : پس احتیاج به جواب ندارید؟ ولى من به شما توصیه مى كنم كه بیش از این كار را تعقیب نكنى كه ناراحتت مى كنند. دوستانیكه زنهایشان مبتلا به آن جریان شده بودند همه متفقا گفتند: ولى ما تقاضا داریم كه جواب را به ما بدهید و حتى یكى دو نفر از آنها هم او را در اینكه اینكار ممكن است از اجنه صادر شده باشد تأ یید كردند.
به هر حال آن روز آن مجلس بهم خورد و من از اینكه این استاد دانشگاه را براى تحقیق از این موضوع دعوت كرده بودم پشیمان بودم تا آنكه تا سه روز گذشت ، استاد دانشگاه به من مراجعه كرد وگفت : حاضرم در جلسه دیگریكه شوهرهاى آن زنها جمع شوند ولى زنها و یا شخص غریبه اى در مجلس نباشد نتیجه ، مطالعاتم را براى آنها و شما بگویم من گفتم : بسیار خوب ، باز هم در منزل ما جلسه تشكیل شود ولى چون كار زیادى دارم چند روز دیگر آنها را دعوت مى كنم تا شما با آنها حرف بزنید.
گفت : دیر مى شود اگر شما همین امروز اقدام نمى كنید كه جلسه تشكیل شود من خودم آنها را دعوت مى كنم و مطلب را به آنها مى گویم گفتم نه من وقت ندارم خودتان این كار را بكنید (اما من وقت داشتم ولى نمى خواستم حرفهاى خرافى او را گوش كنم .)
او وقتى از من جدا شد آهى كشید و به من گفت : جوان تو حیفى خودت را به خاطر نادانى و سر سختى بى چاره مى كنى ، من اهمیت ندادم او ظاهراً همان روز در منزل خودش جلسه اى تشكیل مى دهد و طبق آنچه یكى از دوستان كه زنش دچار جریان شده بود مى گفت :

پنج شنبه 21/10/1391 - 17:51
اهل بیت
شفا دادن حضرت سیدالشهداء (ع )

جناب آقاى سیّد عبدالرسول خادم حضرت اباالفضل (ع ) نقل فرمود:
در چند سال قبل مرحوم حاج عبدالرسول رسالت شیرازى از تهران تلگرافاً خبر داد كه آقاى ناصر رهبرى (محاسب دانشكده كشاورزى تهران ) جهت زیارت مشرف مى شود از ایشان پذیرائى شود.
پس از چند روز درب منزل خبر دادند كه زوار ایرانى تو را مى خواهند چون نزد ماشین رفتم دیدم یك نفر مرد با یك خانم بود، خانم پیاده شد و آهسته به من فهمانید كه ایشان آقاى رهبرى شوهر من است و مدتى است كه مبتلا شده و استخوانهاى فقرات پشت او خشكیده است و هشت ماه بیمارستان بوده و او را جواب كرده اند و بیمارستان لندن هم گفته علاج ندارد و بهمین زودى تلف مى شود و فعلاً به قصد استشفاء، اینجا آمده ایم و به تنهایى نمى تواند حركت كند.
دو نفر حمال آوردم زیر بغل هاى او را گرفتند و رو به منزل آمدیم سینه و پشت او را بوسیله فنرهاى آهنى بسته بودند بانهایت سختى هر چند دقیقه قدمى بر مى داشت .
وقتى كه چشمش به گنبد مطهر افتاد پرسید: این آقا حسین (ع ) است یا قمر بنى هاشم ؟گفتم : قمربنى هاشم است ، با دل شكسته و چشم گریان عرض ‍ كرد آقا من آبروئى نزد حسین ندارم شما از برادرت حسین (ع ) بخواهید كه ایشان از خدا بخواهد اگر عمر من تمام است همین جا زیر سایه شما بمیرم و اگر از عمرم چیزى باقى هست با این حالت برنگردم كه دشمن شاد شوم و بخواه ، مرا شفاء دهد.
پسر كوچك او تقریباً هشت ساله همراهش بود با گریه و زارى مى گفت اى قمر بنى هاشم زود است من یتیم شوم من در مجلس عزادارى شما خدمت كردم و استكانها را جمع مى نمودم ، سپس رهبرى گفت مرا ببرید حرم شریف را زیارت كنم .
گفتم : با این حالت نمى شود، قبول نمى نمود، با همان حالت سختى او را منزل بردیم و روى تخت خوابانیدیم و طورى بود كه هیچ حركت نمى توانست بكند و باید او را حركت دهند.
فردایش اصرار كرد مرا به نجف ببرید با سختى او را به نجف اشرف منتقل كردیم ، ولى نشد در حرم مشرف شود، از همان بیرون زیارت نموده به كربلا برگردانیدیم .
اصرار مى كرد مرا به كاظمین و سامراء ببرید، گفتم : تلف مى شوى ، گفت : مى خواهم اگر بمیرم این مشاهد را زیارت كرده باشم بالاخره او را فرستادم .
در مراجعت خانمش نقل كرد: پس از بیرون آمدن از سامراء راننده پرسید: آیا امام زاده سید محمّد (فرزند حضرت هادى (ع ) ) را مایل هستید زیارت كنید؟
آقاى رهبرى گفت : مرا ببرید (در آن زمان قبر آن حضرت چند كیلومتر از جاده آسفالت دور بود و جاده هم خاكى و خراب بود)پس حضرت سید محمّد را باكمال سختى زیارت كردیم .
در مراجعت یك نفر عرب كه عمامه سبز بر سرداشت جلو ماشین ما را گرفت و به عربى با راننده سخن گفت و راننده جوابش مى داد آقاى رهبرى پرسید: آقا، سید چه مى گوید؟
آقاى راننده گفت مى گوید: من را سوار كن تا اول جاده آسفالت ، من گفتم : ماشین دربست شما است و اجازه ندارم .
آقاى رهبرى گفت : آقا را سوار كن چون سوار شد سلام كرد و نزد راننده نشست .
در اثناء راه آقاى رهبرى ناله مى كرد و مى گفت : یا صاحب الزمان ، سید فرمود: از آقا چه مى خواهى ؟
خانم جریان مرض آقاى رهبرى را مى گوید، سید فرمود: نزدیك بیا، گفتم : نمى تواند، بالاخره كمى نزدیك شد، سید دست را دراز كرد و بستون فقرات او كشید و فرمود: انشاءاللّه اگر خدا بخواهد شفاء مى یابى .
از فرمایش سید امیدى در ما پیدا شد، گفتم : آقا ما براى شما نذر مى كنیم فرمود: خوب است .
گفتم : اسم شما چیست ؟
گفت : عبداللّه . آقاى رهبرى گفت : محل شما كجاست تا بوسیله پست براى شما بفرستیم ؟
فرمود: به وسیله پست به ما نمى رسد شما هر چه براى ما نذر كردید هر سیدى را كه دیدید باو بدهید و چون نزدیك جاده آسفالت رسیدیم ، فرمود: نگه دارید.
موقعى كه خواست پیاده شود فرمود: آقاى رهبرى امشب شب جمعه است و خداوند اجابت دعاء را تحت قبه جدّم حسین (ع ) قرار داده و شفاء را در تربت او، امشب خود را به قبر او برسان و پیغام مرا به او برسان .
گفتم : هر چه مى فرمائید مى رسانم . فرمود: بگو یا امام حسین (ع ) فرزندت براى من دعاء كرده و شما آمین بگوئید.
آن سید بزرگوار رفت و من به خود آمدم كه این آقا كه بود؟ به راننده گفتم : ببین از كدام سمت رفت و او را پیدا كن ، چون راننده نگاه كرد ابداً اثرى از آن بزرگوار پیدا نبود.
خلاصه آقاى سیدعبدالرسول در همان شب او را در حرم امام حسین (ع ) برده و مكرر مى گفت : آقا من از شما یك آمین مى خواهم فرزندت چنین گفته است و حالش طورى بود كه هر كس نزدیك او بود همه را گریان مى ساخت .
سپس او را به منزل آورده خوابانیدم روى تخت و چون سختى مسافرت در او اثر كرده بود حالش بدتر از قبل بود.
پیش از اذان خوابیده بودم خادمه منزل درب حجره ام مرا صدا زد بیرون آمدم .
گفتم : چه خبر است ؟
گفت : بیا تماشا كن كه آقاى رهبرى نماز مى خواند. تعجب كردم از آئینه درب نظر كردم دیدم ایشان روى سجاده ایستاده و مشغول نماز است .
از خانمش جریان را پرسیدم ؟
گفت : مرا سحر صدا زد بلند شدم .
گفت : آب وضو بیاور.
گفتم : ناراحت هستى ، نمى توانى .
گفت : در خواب آقا امام حسین (ع ) به من فرمود: خدا تو را شفاء داد برخیز نماز بخوان و من هم مى توانم .
پس آب وضوء آوردم با كمال آسانى برخواست وضوء گرفت گفت : سجاده بیاور.
گفتم : نشسته نماز بخوان .
گفت : چون امام فرموده البته مى توانم ، فنرهاى آهنى سینه و پشت مرا باز كن ، بالا خره با اصرارش همه راباز كردم و حالا ایستاده مشغول نماز خواندن است چنانچه مى بینى .
سپس وارد حجره شدم و او را در بغل گرفتم و هر دو گریه شوق كردیم و حمد خدا را بجا مى آوردیم .
سپس تلگراف بشارت به تهران مخابره كردیم چند تن از بستگان ایشان آمدند و با كمال عافیت به شام مشرف شدند سپس به تهران برگشتند و تا این مدت تاریخ در كمال عافیت در تهران هستند و چند مرتبه زیارت كربلا و یك حج مشرف شده اند.(1)
مهر تو را به روضه رضوان نمى دهم

این لطف ذوالعطاست من آسان نمى دهم

اشكى كه در عزاى تو ریزم ز دیدگان

آن اشك را به لؤ لؤ و مرجان نمى دهم

من عاشقم بروى تو اى شاه تشنه لب

آن عشق را بقیمت این جان نمى دهم

جان مى دهم در سر كوى تو یا حسین

آن تربتت به ملك سلیمان نمى دهم

مى میرم از فراق تو شاها نظرنما

لطف ترا به لعل بدخشان نمیدهم

من دارم آرزوى جمال تو یاحسین

این آرزو به منصب شاهان نمى دهم

در وقت احتضار كشم انتظار تو

تا بر سرم پا ننهى جان نمى دهم .

شیرى كه خورده ام شده با حب تو عجین

این حبّ را بطور موّى عمران نمى دهم

------------------------------------------------
1-داستانهاى شگفت.

پنج شنبه 21/10/1391 - 17:49
اهل بیت
بى ادبى به ساحت مقدس

فاضل صالح عالم متقى حاجى ملا ابوالحسن مازندانى (رحمة اللّه علیه ) نقل مى فرمود:
مدتى پیش از ظهور این معجزه داستان قبل ، خوابى دیدم كه در تعبیر آن حیران بودم تا آن روزى كه این معجزه تغییر مردگان تعبیرش آشكار گردید و آن خواب این بود.
تقیه صالحه خاله فرزندم چون فوت شد او را همین قسمت از صحن مقدس ‍ (سرداب داستان قبل ) دفن كردم .
شبى در خواب او را دیدم و از حالش پرسیدم و آنچه برایش پیش آمده پرسش كردم ؟
گفت : به خیر و عاقبت و خوبى و سلامتى هستم غیر از اینكه تو مرا در مكان تنگى دفن كردى كه نمى توانم پایم را دراز كنم و دائماً باید سرم را به زانو گذارم .
چون بیدار شدم جهت آنرا ندانستم تا آن معجزه را كه فهمیدم پا را بسمت قبر مطهر دراز كردن بى ادبى به ساحت قدس امام حسین (ع ) است .(1)

كرب و بلا گلشن تو یا حسین

جامه حق بر تن تو یا حسین

غرق به دریاى گناهان منم

دست من و دامن تو یا حسین

------------------------------------------------
1-داستانهاى شگفت.

پنج شنبه 21/10/1391 - 17:48
اهل بیت

احترام به حضرت سیدالشهداء (ع)

مرحوم عالم بزرگوار سید اعظم حاج میرزا حسین نورى (اعلى اللّه مقامه ) نقل نموده كه استاد ما علامه بزرگوار شیخ عبدالحسین تهرانى (اعلى اللّه مقامه ) براى توسعه سمت غربى صحن مطهر حضرت سیدالشهداء (ع ) خانه هائى خرید و جزء صحن شریف قرار داد و قریب شصت سرداب براى دفن اموات در همان قسمت قرار داد و روى آنها طاق زدند و مردم مُردگان خود را در آن سردابها دفن مى كردند.
چون مدتى گذشت دانسته شد كه طاق روى سردابها در اثر كثرت عبور مردم آن توانائى تحمل را ندارد و ممكن است فرو ریزد و سبب زحمت و هلاكت شود.
لذا شیخ امر فرمود: كه طاق را بردارند و از نو با استحكام بیشترى بنا كنند و چون جماعت بسیارى در سردابها دفن شده بودند امر فرمود: سردابى را خراب كنند و بنا نمایند بعد سرداب دیگر و هر سردابى را خراب مى كردند یك نفر پائین مى رفت و خاك بر جسد مرده مى ریخت به مقدارى كه كشف نشود هتك حرمت اموات نگردد پس مشغول شدند تا رسیدند به سردابى كه مقابل ضریح مقدس بود چون پائین رفتند براى پوشانیدن جسدها دیدند تمام جسدهائى كه در این قسمت هست سرهایشان كه در جهت غرب بوده بجاى پایشان كه رو به قبر شریف بوده قرار گرفته و پایشان به سمت غرب است .
مردم با خبر شدند جماعت به شمارى مى آمدند این منظره عجیبه را مشاهده مى كردند و آن جسدهائى كه در این قسمت بوده منقلب گردیده سه جسد بود كه یكى از آنها جسد آقا میرزا اسماعیل اصفهانى نقاش بود كه در صحن مقدس مشغول نقاشى بوده .
پسرش وقتى كه منظره جسد پدر را مى بیند گواهى مى دهد كه من هنگام دفن پدرم حاضر بودم و بدن پدرم را كه دفن كردم پاهایش رو به ضریح مقدس بود و الحال مى بینم سرش رو به ضریح است و آشكار شد بر مردم اینكه این تغییر وضع جسد چند مرده تاءدیبى از طرف خداوند است بندگانش را، كه بشناسند راه ادب و طریقه معاشرت با ائمه (علیهم السلام ) را.(1)
اى حسین جان همگى واله و شیداى توئیم

گشته مدهوش از آن جرعه صهباى توئیم

در نظر نقش نمودیم رخ ماه تو را

مات روى چومه و عاشق سیماى توئیم

هر زمان خنده زند طفل جگر گوشه ما

یاد گریان شدن اصغر نو پاى توئیم

گر ببینیم به گلزار یكى لاله سرخ

یاد آن سرو روان اكبر رعناى توئیم

در غم بى حد تو با دل خون نوحه كنان

غرق ماتم شده و همدم غم هاى توئیم

چون تو عاشق به خدائى و خدا یاورتست

آرزومند تو و یارى فرداى توئیم

همه داریم گناه و سوى تو چشم براه

بر تو دلباخته در بند تولاّى توئیم

ما غریقیم و توئى هادى و كشتى نجات

دست ما گیر كه یك قطره ز دریاى توئیم

تو چراغ شب تارى و همه مانده براه

گمرهانیم كه هر دم به تمناى توئیم

حامد و جمله ما سوى تو رو آوردیم

مستحق كمكى از تو و زهراى توئیم

------------------------------------------------
1-دار السلام.

پنج شنبه 21/10/1391 - 17:47
اهل بیت
احترام به حضرت

مرحوم حاج عبدالعلى معمار عالم فر (علیه الرحمه ) نقل كرد:
اوقاتى كه موفق به زیارت كربلا بودم روزى در صحن مقدس حضرت اباعبداللّه (ع ) نشسته بودم یك نفر هم نزدیك من نشسته بود اسم او را پرسیدم ؟
گفت : خراسانى ، از شغل او پرسیدم ؟ گفت : بنائى ، دیدم با من هم شغل است .
پرسیدم : زوار هستى یا مجاور؟ گفت : سالهاست در این مكان شریف سرگرم بنائى هستم .
گفتم : در این مدت اگر عجائبى دیده اى برایم نقل كن . گفت : متصل به صحن شریف سمت قبله قبریست مشهور به قبر دده و چون مشرف به خرابى بود چند نفر حاضر شدند آن را تعمیر كنند و به من مراجعه نمودند و من اقدام نمودم و براى محكم شدن شالوده به كارگرها دستور دادم اطراف قبر را بكنند قسمتى كه نزدیك قبر بود در اثناء حفر جسد آشكار گردید به من خبر دادند.
چون مشاهده كردم دیدم جسد تازه است و لكن به سمت چپ خوابیده یعنى صورتش رو به قبر مطهر حضرت سیدالشهداء (ع ) است و پشت او رو به قبله است و بهمان حالت قبر را پوشانده و تعمیر آن را به اتمام رساندم . بله به احترام آقا سیدالشهداء (ع ) همه مردگان رو به حضرت بودند.(1)
جان به قربان تو و كرب و بلایت یا حسین

این سر شوریده ام دارد هوایت یا حسین

روز و شب در آرزوى مرقدت آرم به سر

كى شود ماوى كنم در كربلایت یا حسین

آرزو دارم ببینم مرقد دلجوى تو

آیم و شیون كنم در خیمه هایت یا حسین

تو پناه مستمندان ، ما گدایان بر درت

حاجت ما را روا كن ازعطایت یا حسین

عقده ها دارد بسى دلهاى ما از ماتمت

چشمها گریان از آن ماتم سرایت یا حسین

با عزیزانت شدى قربانى راه خدا

زنده شد اسلام از آن عهد و وفایت یا حسین

از غم جانسوز تو اى تشنه لب خون شد دلم

دیده ام گریان دما دم در عزایت یا حسین

آه سوز تشنگان آتش زده بر جان من

هر كسى دارد به سر شور و نوایت یا حسین

كى رود از یاد من آن پیكر صد پاره ات

قدسیان محزون شده در ماجرایت یا حسین

عمر من طى شد به یادت آمده جانم به لب

كاش آئى بر سرم بینم لقایت یا حسین

شافع روزجزائى تو شفاعت كن ز ما

از جلالى كه ترا داده خدایت یا حسین

كى توان گوید (مُقدم ) ماتم جانسوز تو

صبر عاجز شد از آن صبر و رضایت یا حسین

------------------------------------------------
1-داستانهاى شگفت.

پنج شنبه 21/10/1391 - 17:45
اهل بیت
بواسطه خواندن زیارت عاشوراءمرض برداشته شد

علامه بزرگوار حضرت آقاى شیخ حسن فرید گلپایگانى كه از علماى طراز اول تهران هستند نقل فرمود از استاد خود مرحوم آیة اللّه حاج شیخ عبدالكریم حائرى یزدى اعلى اللّه مقامه كه فرمود:
اوقاتى كه در سامراء مشغول تحصیل علوم دینى بودم اهالى سامراء به بیمارى وباء و طاعون مبتلا شدند و همه روزه عده اى مى مردند روزى در منزل استادم مرحوم سیّد محمّد فشاركى اعلى اللّه مقامه و جمعى از اهل علم بودند، ناگاه مرحوم آقا میرزا محمّد تقى شیرازى تشریف آوردند و صحبت از بیمارى وباء شد كه همه در معرض خطر مرگ هستند.
مرحوم میرزا فرمود: اگر من حكمى بدهم آیا لازم است انجام شود یا نه ؟ همه اهل مجلس تصدیق نمودند كه بلى .
سپس فرمود: من حكم مى كنم كه شیعیان ساكن سامراء از امروز تا ده روز همه مشغول خواندن زیارت عاشوراء شوند و ثواب آنرا هدیه روح شریف نرجس خانم والده ماجده حضرت حجة بن الحسن (ع ) نمایند تا این بلاء از آنها دور شود اهل مجلس این حكم را به تمام شیعیان رساندند و همه مشغول زیارت عاشوراء شدند.
از فردا تلف شدن شیعه موقوف شد و همه روزه عده اى از سنى ها مى مردند به طوریكه بر همه آشكار گردیده برخى از سنى ها از آشناهاى خود از شیعه ها پرسیدند: سبب اینكه دیگر از شما تلف نمیشوند چیست ؟
به آنها گفته بودند: زیارت عاشوراء، آنها هم مشغول شدند و بلاء از آنها هم بر طرف گردید.
جناب آقاى فرید سلمه اللّه تعالى فرمودند: وقتى گرفتارى سختى برایم پیش آمد فرمایش آن مرحوم بیادم آمد از اول محرم سرگرم زیارت عاشوراء شدم روز هشتم بطور خارق العاده برایم فرج شد.(1)
آرزو دارم حسین جان تا شوم قربان تو

جان ندارد قابلى گردد فداى جان تو

آرزو دارم حسین جان تا ببینم روى تو

كاش مى گشتم فداى روى تو در كوى تو

آرزو دارم حسین جان تا ببینم كربلا

اى همه هستى من بادا فداى نینوا

آرزو دارم حسین جان تا بپویم راه تو

روز و شب جویم ، شوم دلخواه تو

------------------------------------------------
1-داستانهاى شگفت.

پنج شنبه 21/10/1391 - 17:44
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته