• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 35
تعداد نظرات : 34
زمان آخرین مطلب : 4834روز قبل
داستان و حکایت

رعایت حال خانواده

 نقل است که مرحوم آیت ا...میرزاجواد تهرانی در یکی از شبها دیر به منزل آمدند.به درب منزل که رسیدند،متوجه شدند که کلید همراهشان نیست.به خاطر رعایت حال خانوادشان(که در خواب بودند)از درب زدن خودداری کردندو با عنایت به اینکه هوا هم مقداری سرد بود،در کوچه مانده و تا اذان صبح در همان جا قدم می زدند.                                                               هنکام اذان که اهل خانه می باید برای نماز صبح بیدار می شدند،آقا،درب منزل را زده و وارد خانه می شوند، یکی از فرزندان ایشان که از این قضیه با خبر می شود سؤال می کنند که چرا زنگ نزدید؟   ایشان در جواب می فرمایند:شما در خواب بودید،زنگ زدن من موجب آزار و اذیت شما می شد.     نقل دیگری از فرزند ایشان شنیده شده که گویا همسر ایشان در رؤیا می بیند که مرحوم آقا پشت درب منزل نشسته اند،لذا بیدار شده و هنگامی که درب را باز می کنند،می بینند که آقا آنجا منتظرند.

 

شنبه 18/10/1389 - 18:9
داستان و حکایت

چند قورباغه از جنگلی عبور می کردند که ناگهان دو تا از آنها به داخل گودال عمیقی افتادند.بقیه قورباغه ها در کنار گودال جمع شدند و هنگامی که دیدند گودال،چقدر عمیق است،به دو قورباغه دیگر گفتند که دیگر چاره ای نیست شما بزودی خواهید مرد.دو قورباغه این حرفها را نادیده گرفتند و با تمام توانشان کوشیدند که از گودال بیرون بپرند.اما قوباغه های دیگر دائما به آنها می گفتند که دست از تلاش بردارید چرا نمی توانید از گودال خارج شوید.بزودی خواهید مرد.سرانجام یکی از قورباغه ها تسلیم گفته های دیگر قورباغه ها شد ودست از تلاش برداشت.او بی درنگ به ته گودال پرتاپ شد و مرد اما قورباغه دیگر با حداکثر توانش برای بیرون آمدن از گودال تلاش میکرد.بقیه قورباغه ها فریاد می زدند:"دست از تلاش بردار!"اما او با توان بیشتری تلاش می کرد و بلاخره از گودال خارج شد. وقتی از گودال بیرون آمد،بقیه قورباغه ها از او پرسیدند:"مگر تو حرف های ما را نشنیدی؟"

معلوم شد که قورباغه ناشنواست.

در واقع او در تمام این مدت فکر می کرده که دیگران او را تشویق می کنند تا از گودال بیرون بیاید. 

 

پنج شنبه 16/10/1389 - 19:42
خاطرات و روز نوشت

منتظر رسیدن یه خبر بودم...اونقدر خودم رو در انتظارش گذاشته بودم که کم کم داشت غرقم می کرد.توی افکار خودم دست و پا می زدم.4...4.30....5.10...6.25...نه خبری نشدکه  نشد...  سکوت بود و سکوت.صدای تیک تیک ساعت کم کم داشت دیوونم می کرد...کنترل تلویزیون رو برداشتم و دیدم نه.اینجا هم خبری نیست. اصلا انگار نه انگار.لحظه ها با من لج کرده بودند.فهمیده بودند که من بهشون نیاز دارم. همین الآن..به ثبت شدن خبرم.آره همین لحظه...ولی ثبتش نمی کردن. دیگه کم کم خودم دست بکار شدم.گفتم بزار که تکلیف خودم رو روشن کنم و از این بلاتکلیفی در بیام. خودم میرم دنبال خبر...زودتر بفهمم که بهتره زودتر که اونطور که من خوشش رو میخوام بهم میرسه یا نه؟!!!   اینجور موقع ها فقط خداست که راهنماییت می کنه و حق و حقیقت رو برات معلوم.با علم نامحدودش...با قدرت و عظمتش... و با عشق و علاقه ای که به بندش داره و جز خیر چیزی برای اون نمیخواد.رفتم سراغ کتاب آسمانیش،سراغ صندوق ییامش... گوهر بارش .وضو گرفتم و صلوات فرستادم. ازش پرسیدم که اینطور که من میخوام میشه یا نه؟این خبری که من منتظرشم و میخوام بهم برسه،نه میخوام خیرش بهم برسه...نکنه دارم اصرار بیجامیکنم؟نه اصرار بیجا چیه؟من که نیتم خیره...حتما خدا هم خیر و صلاح منو میخواد.باز کردم اول صفحه رو نگاه کردم.اولین آیه. چی ؟ عقلم میگفت نه.تعبیرش یعنی این خبر بهت نرسه بهتره.منتظرش نباش.فراموشش کن.خدا بهترین حکم کنندگان است...برو بنده ی من خیری تو این خبر نیست. به دنبالش نرو. اگرم اون به دنبال تو اومد ردش کن و بگو که پروردگار من عالم تر از من است بر این کار.اگر میگه نه منم باید بگم نه. بدون هیچ شکی. قرآن رو بوسیدم وبستم.5 دقیقه گذشت.تیک،تاک،تیک،تاک.فقط این صدا میومد. با خودم گفتم نه!حتما نیتم درست نبوده...حتما دقیق به خدای خوبم نگفتم که چی میخوام.آره خدا جونم من خیر میخوام...اگرم نیست تو خیرش کن...یک لحظه هم به خودم نمیگفتم که بابا جان یه چیزی رو فقط خدا باید بخواد.نخواد بشه نمیشه دیگه.حالا تو هی اصرار کن. فقط اون لحظه به شادی زودگذرم فکر می کردم...نه به عاقبت بد فرجامش..نه به خیر نبودنش،نه به حکمت نشدنش. وقتی خالق تو،کسی که بهتر از هر کسی خیر و صلاح تو رو میدونه بهت میگه نه تو هم بگو نه پس هنوز ایقان پیدا نکردی...هنوز ایمان داری نه ایقان.بیخود نگو که ایقان دارم،ایقان دارم.خودتم سر کار نذار.بیشتر از اینم موجب خشم خدا نشو.برو هر وقت ایقان پیدا کردی بیا.ایقان ها،نه ایمان.. دوباره همون کار و کردم...صلوات و ذکر باز کردن قرآن. ا،اینم که همون تعبیر رو داره.اینم که نهی کرده دوباره.آهان حالا دیگه شروع کردم به گول زدن خودم(ای بابا اصلا استخاره نباید می گرفتم.اینکار چی بود من کردم؟اونم 2 بار؟نه حتما خدا خیرش میکنه...آره خیالت راحت. گذشت تک تک لحظه ها،صدم ثانیه ها،ثانیه ها،دقیقه ها و ساعت ها. اونطور که من میخواستم شد...آره همون خوشی زود گذر و ... نه اونطور که خدا میخواست و بهم گفت...بهم گفت که خیری توش نیست.حتی هیچ خیری که قضا رو برگردونه.حتی با دعا.نرو سراغش بنده ی من.نرو گرفتارش میشی...من دوست ندارم که تو ناراحت بشی،دوست ندارم عذاب بکشی.مگه از من مشورت نخواستی؟بنده ی خوب من اونقدر دوستت دارم که میگم نکن اینکارو.نرو سراغش...منتظرش نباش.خیری نداره نخواهد داشت. ولی بازم تو به حرفم گوش ندادی...  آره درست بود ای خالق یکتای من. ای مهربان من.  باور کن ایمان به ایقان اووردم.یقینی که هیچ شک و ریبی در آن نیست و باور دارم به ایقان و هرگز نروم راهی را که از تو کمکی نخواهم،از تو مشورت نگیرم و هرگز نکنم کاری را که بر خلاف رآی و نظرت باشد... و بدانم که تو خالق منی و داناتر از من بر امور من،برخیروصلاح من چون و چرا در حکمتت نیاورم وهرگز نخواهم چیزی را که خیری نیست در آن،تو برگردانی بر خیر برایم.

تو خفته ای و نشد عشق را کرانه پدید      تبارک الله از این ره که نیست پایانش

جمال کعبه مگر عذر رهروان خواهد      که جان زنده دلان سوخت در بیابانش            

 

پنج شنبه 16/10/1389 - 12:36
شعر و قطعات ادبی

نسیم را

با خط کش می سنجند

و غنچه ها را

در کفه های ترازو

می ریزند

سلامشان

بوی عدد میدهد

و بدرودشان

شمارش معکوس است

لبخند ها را در دل

به طلا تبدیل می کنند

و عرض تبسم را

به عمد

طول می دهند

صرفه جویانه سر می زنند

و حال تو را

از حساب های جاری می پرسند

صرافان بی مغازه

همه جا می گردند

و مدام

در احتمال های طلایی

ضرب می کنند

ماشین های حساب

بی حساب می چرخند

و تنها عمل اصلی شان

- در عین پریشانی-

جمع الجمع است!

سه شنبه 14/10/1389 - 12:5
خانواده
دوست داشتم اولین مطلبم رو با نام و یاد خدا شروع کنم،همان خدایی که به گاه بی کسی و در ماندگی سراغش را می گیریم...همان که هیچ گاه ما را از یاد نمی برد...گفتم خسته ام، گفت: لا تقنطوا من رحمة الله "از رحمت خدا نومید نشید."(زمر/53)گفتم انگار مرا فراموش کرده ای!گفت:فاذکرونی اذکرکم"مرا یاد کنید تا یاد شما باشم. (بقره/152)گفتم تا کی باید صبر کرد؟گفت:"و ما یدریک لعل الساعة تکون قریبا" تو چه میدانی شاید موعدش نزدیک باشه.(احزاب/63)گفتم تو بزرگی و نزدیکی ات برای من کوچک، خیلی دوره!تا آن موقع چه کار کنم؟ گفت:و اتبع ما یوحی الیک واصبر حتی یحکم الله!"کارهایی که به تو گفتم انجام بده و صبر کن تا خدا خودش حکم کند.(یونس/109)با خود گفتم:خداوندا!...خالق هستی!..با فرشته هایش!...به ما درود می فرستند،تا هدایت شویم؟!...پس باید ثابت کنم که شایسته ی سلام و درود عرشیانم.باید گوهر درونم را از هر چه زنگار پاک کنم.الهی آمین.
دوشنبه 13/10/1389 - 15:16
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته