• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 3839
تعداد نظرات : 784
زمان آخرین مطلب : 4446روز قبل
دانستنی های علمی

ناف برخی از افراد بیرون‌زده است. در بسیاری، ناف فرورفته است. اگر شما از دسته دوم هستید،‌ بدانید که ناف شما بهشتی دلپذیر برای حدود ۶۰ تا ۷۰ گونه باکتری و قارچ است که خیلی از آن‌ها مخصوص شما هستند.

اگر شما جز افرادی هستید که ناف بیرون‌زده ندارید و در عوض نافی دارید که تورفته است، این خبر شاید خیلی برایتان دلچسب نباشد.
محققین دریافته‌اند که ناف‌های تورفته می‌توانند به طور متوسط خانه ۶۰ تا ۱۰۰ یا حتی بیشتر گونه باکتری،‌ مخمر و قارچ باشند. این مطالعه نشان می‌دهد که ناف شما می‌تواند بهشتی برای موجودات متنوع باشد!‌

راب دان، از دانشگاه ایالتی کارولینای شمالی، توضیح می‌دهد که در ناف افراد عادی، ‌بین ۶۰ تا ۷۰ گونه موجود ریز پیدا شده و با توجه به این که موجودات ساکن ناف شما، ‌لزوما همان موجوداتی نیستند که در ناف دوستتان زندگی می‌کنند، به طور کلی در این مطالعه ۱۴۰۰ گونه از این موجودات در ناف افراد مختلف یافت شده‌اند.
محققین در این مطالعه ناف ۳۹۱ زن و مرد را از نقاط مختلف، با سن و زمینه اخلاقی و عادات متفاوت بررسی کرده‌اند. در این میان، ‌آن‌ها به مخمرها و قار‌چ‌های جالبی رسیده‌اند.
محققین زیست‌پذیری این گونه‌ها را بررسی کرده و در حال حاضر به دنبال توالی ژنوم آن‌ها هستند. اما بررسی‌های اولیه نشان می‌دهد که ترکیب موجوداتی که در ناف هر شخص زندگی می‌کنند،‌ برای آن فرد منحصر به فرد است.

البته هنوز نمی‌دانند که چه عامل یا عواملی باعث تفاوت ترکیب گونه‌های موجود در ناف افراد می‌شود. به نظر نمی‌رسد که جنسیت، قومیت، سن یا حتی میزان دوش گرفتن و شستشو بر آن موثر باشد. برخی از این باکتری‌ها در افراد مشابهند، اما باکتری‌های منحصر به فرد از کجا آمده‌اند؟ شاید پاسخ این سوال به داستان زندگی هر فرد برگردد.

شاید برایتان جالب باشد بدانید برخی از این باکتری‌ها روی پوست سایر نقاط بدن شما هم زندگی می‌کنند. درست است که امروزه مردم به شستشو خیلی اهمیت می‌دهند و نمی‌خواهند هیچ باکتری روی پوستشان باقی بماند،‌ اما در واقع برخی از این باکتری‌ها،‌ خط مقدم دفاعی بدن ما محسوب می‌شوند. آن‌ها اولین سپر پوست ما در برابر آلودگی‌های بیرونی هستند و اگر آن را از روی پوست برداریم، خود را در معرض عفونت‌های پوستی قرار داده‌ایم.

احتمالا پیش از این در مورد گونه‌های متنوع تک‌سلولی‌ها که در روده‌های ما زندگی می‌کنند و خیلی هم برای ما مفید هستند شنیده‌اید.

از سوی دیگر،‌ در مطالعه دیگری،‌ الیزابت آرکای و همکارش کوین تایس از دانشگاه نوتردام به این نتیجه رسیدند که باکتری‌هایی که روی بدن انسان‌ها زندگی می‌کنند، می‌توانند روی رفتار آن ها تاثیرگذار باشد. استروئیدها و سایر مواد شیمیایی طبیعی که باعث بوی زیر بغل انسان‌ها می‌شوند را در نظر بگیرید. همه این مواد محصول متابولیسم باکتری‌ها هستند و می‌توانند روی تعاملی که ما با دیگران داریم اثر بگذارند.
برای مثال متابولیسم تستوسترون توسط باکتری‌های کورینه، بویی شبیه به بوی ادرار تولید می‌کند، در حالی که باکتری‌های که عرق را متابولیزه می‌کنند،‌ بویی شبیه به بوی پیاز تولید می‌کنند. در مجموع، باکتری‌های زیر بغل هر فرد،‌ بویی را تولید می‌کنند که به آن فرد مربوط است و حتی دیگران از روی آن بو، می‌توانند وی را تشخیص دهند. مادران تنها از بوی عرق نوزادان،‌ می‌توانند بدون هیچ مشکلی فرزند خود را پیدا کنند.
با این همه، باکتری‌ها هنوز برای ما شناخته‌شده نیستند. دان می‌گوید: «آن‌ها از مادر، ‌فرزند، همسر و حتی حیوانات خانگی ما به ما نزدیک‌تر هستند. شما در لایه‌ای از یک زندگی ناشناخته زندگی می‌کنید. این لایه به نفع شما و البته به ضرر شما کارهایی را انجام می‌دهد. فکر نمی‌کنید که باید در مورد لایه زنده‌ای که روی شما زندگی می‌کند بیشتر بدانید؟»

منبع: مجله آنلاین روزِ شادی

 

دوشنبه 4/7/1390 - 13:49
بیوگرافی و تصاویر بازیگران

در سال هایی که نبود بارها از خودمان سؤال کردیم که ناگهان کجا رفت. شهره لرستانی چرا دیگر بازی نمی کند؟ اصلا کجاست این دختر جوان و زیبای سریال های «آپارتمان» و «امام علی». «کو لیلی» فیلم درخشان لیلی با من است؟ این یک علامت سئوال بزرگ بود. سؤالی که یک راز بزرگ در خود داشت.

در سال هایی که نبود بارها از خودمان سؤال کردیم که ناگهان کجا رفت. شهره لرستانی چرا دیگر بازی نمی کند؟ اصلا کجاست این دختر جوان و زیبای سریال های «آپارتمان» و «امام علی». «کو لیلی» فیلم درخشان لیلی با من است؟ این یک علامت سئوال بزرگ بود. سؤالی که یک راز بزرگ در خود داشت. رازی که ما از آن بی خبر بودیم و این بی خبری باعث شد آرام آرام او را به صندوقچه خاطرات بسپاریم. اما این پایان کار نبود. شهره لرستانی دوباره برگشت. این بار با هیئتی تازه که اثر عبور غمبار زمان در آن مشهود بود. خب، باید جشن می گرفتیم و البته او هم با حضور در کارهای طنز به این لبخند دامن می زد. اما آن راز همچنان در جای خود باقی بود. رازی که برای اولین بار در این بخش تازه از مجله پردیس بر زبان شهره لرستانی می آید.

کودکی

پدرم قاضی دادگستری و مادرم معلم بود. شاید دیدن مادری که هر روز شال و کلاه می‌کرد و سر کار می‌رفت، باعث شد تصویری که از زن در ذهن کودکانه من و خواهر بزرگم شکل گرفت، تصویر زنی شاغل باشد. اصلا فکر نمی‌کردیم چیزی به اسم زن خانه‌دار هم وجود داشته باشد.

در همان بازی‌های کودکانه هر کدام کاری را انتخاب کرده بودیم، انگار جنم بعضی کارها از همان زمان در خونمان بود و امواج نامرئی تقدیر ما را به سمت‌شان هدایت می‌کرد. من از پنج سالگی دوست داشتم نمایش اجرا کنم و در همان عوالم بچگی، بدون اینکه بدانم اسم این کار کارگردانی است، نمایش‌های کودکانه‌ام را خودم کارگردانی می‌کردم. در خانه‌مان پرده‌ای اتاق نشیمن را از پذیرایی جدا می‌کرد. من همه را جلوی این پرده به صف می‌نشاندم و با صدای بلند اعلام می‌کردم: ساکت باشید. کارگردان شهره اجرا می‌کند.

بعد پرده را کنار می‌کشیدم و شروع به اجرا می‌کردم. اجراهایم هم خیلی ساده بود، ادای هر کسی را در می‌آوردم، از اعضای خانواده تا برنامه‌های روز تلویزیون و شخصیت‌های روز، تقلید صدا می‌کردم، جوک می‌گفتم و… ما اصالتا لر هستیم، البته ما در تهران به دنیا آمدیم و بعد هم به خاطر شغل پدرم مرتب از این شهر به آن شهر می‌رفتیم. در این میان چند سالی در همدان ساکن شدیم و به نسبت شهرهای دیگر بیشتر ماندیم. شهره و پرده نمایش هم از این شهر به آن شهر می‌رفتند. قاطعانه از همان کودکی تصمیم گرفتم کارگردان بشوم.

قهرمان دوران کودکی‌ام چارلی چاپلین بود. نام خانوادگی ما در اصل صالحی لرستانی است. وقتی مدرسه رفتم، به تقلید از چاپلین (که چارلز اسپنسر چاپلین را مخفف کرده بود) من هم نامم را کوتاه کردم به شهره لرستانی و صالحی را حذف کردم.طنز را دوست داشتم. همه هم من را به طنازی می‌شناختند و مجلس‌گرم‌کن و اسباب شوخی و خنده محفل‌های خانوادگی بودم.

همدان خیلی سرد بود. یکی از این بخاری نفتی‌های قدیمی بزرگ داشتیم. من ساعت‌ها پشت آن قایم می‌شدم و در سکوت حرف‌های همه را یادداشت می‌کردم. بدون این‌که آگاه باشم، دیالوگ‌نویسی را تجربه می‌کردم. بعد از مخفیگاهم بیرون می‌آمدم و می‌گفتم ساکت، ساکت… و تعریف می‌کردم هر کسی چه گفته بود. یکی از تفریحات من و برادر کوچکم در تابستان‌ها که مدرسه نداشتیم، این بود که با پدرم به دادگستری می‌رفتیم. وقتی مراجعین می‌آمدند، زیر میز پدر پنهان می‌شدیم و یواشکی آنها را از لای ترک میز زیر نظر گرفته و به حرف‌هایشان گوش می‌دادیم. عشق ما دعواهای زن و شوهری بود.

هیچ وقت یادم نمی‌رود روزی مردی با همسرش وارد اتاق پدرم شدند. مرد به محض ورود دستش را روی قلبش گذاشت و گفت آقای قاضی من دارم از دست این زن می‌میرم.این زن مرا کشته است. بعد ناگهان کف اتاق به حالت غش افتاد و گفت من دیگر زنده نیستم! زن که این صحنه را دید با عصبانیت شروع کرد به کتک زدن مرد و داد و هوار که مرتیکه دروغگو، بلند شو و نمایش بازی نکن. مرد هم از جایش پرید و گفت: ببینید آقای قاضی من راست می‌گویم و خودتان ببینید که این زن با من چه رفتاری می‌کند. واقعا صحنه جالبی بود. انگار اجرای زنده نمایشی را جلوی چشم‌هایم می‌دیدم. این صحنه‌ها خاطرات تابستان‌های ما بود.

دوران نوجوانی و جوانی

همیشه گروه تئاتر مدرسه با من بود. از نوشتن و به وجود آوردن لذت می‌بردم. آن اوایل که بلد نبودم بنویسم حفظ می‌کردم. نمایشنامه‌نویسی که بلد نبودم، اما قصه‌هایی شبیه نمایشنامه می‌نوشتم و با گروه تئاترمان اجرا می‌کردم. کمی بزرگ‌تر که شدیم، پدرم بازپرس ارشد همدان شد. آن موقع سینما رفتن خیلی باب بود. همدان هم چند سالن سینما داشت. هر کدام هر هفته یک یا حتی چند فیلم جدید می‌آوردند. همیشه هم با هم اختلاف و درگیری داشتند و گذرشان به بازپرس ارشد زیاد می‌افتاد. برای همین خیلی هوای پدرم را داشتند و هر شب ما را برای تماشای فیلمی جدید دعوت می‌کردند! من هم عاشقانه تمام فیلم‌ها را چندین بار می‌دیدم. روزهای خاطره‌انگیزی بود.

سال ۶۴ به تهران برگشتیم. من دیپلم گرفتم و بلافاصله وارد دانشگاه هنر شدم. سال عجیب و غریبی بود. من چند کار را با هم انجام دادم، تصدیق و دیپلمم را در اوج بمباران‌های جنگ گرفتم و در دانشگاه قبول شدم. در حالی‌که مردم همه در حال فرار بودند و صدای آژیر خطر تبدیل به موسیقی متن زندگی تک‌تک‌مان شده بود. طنز عجیبی بود، من زیر نور چراغ داشبورد ماشین در جاده فشم فلسفه و منطق می‌خواندم، در صورتی که همه چیز در دنیای اطرافم غیر‌منطقی بود. در همین حال و هوا شدم دانشجوی رشته کارگردانی و بازیگری دانشکده هنرهای نمایشی. در همان ترم‌های اول که اکثر درس‌هایمان عمومی بود، من غرق تئاتر شدم و ۱۷ نمایش را به کارگردانی خودم روی صحنه بردم. کم‌کم شروع به بازی کردم و توجه‌ها بیشتر به بازی‌ام جلب شد و پیشنهاد پشت پیشنهاد از راه رسید. با محمد رحمانیان، مهتاب نصیرپور، علی دهکردی و خیلی‌های دیگر هم دوره بودیم. شروع به بازی در تلویزیون و سینما کردم، کارهایی مثل سریال «عبور به خیر» و… اما اولین کار جدی‌ام که خیلی دیده شد، سریال «آپارتمان» بود. اواسط دهه هفتاد بود. جنگ تمام شده ودوران اصلاحات هم رو به پایان بود و فضای جامعه داشت بازتر می‌شد. من هم دیگر ده سالی بود به عنوان بازیگر شناخته شده بودم.

اما آپارتمان نقطه اوج کارم بود. بعد نوبت به «امام علی(ع)» و «لیلی با من است» و… رسید تا دیگر کاملا به عنوان بازیگری جدی ثبت شوم، در حالی‌که همیشه ذوق و شوق کارگردانی داشتم.

پرتگاه

شاید عجیب به نظر برسد، اما آن روزها با این‌که در اوج شهرت و موفقیت بودم، از هیچ‌چیز راضی نبودم و دنبال چیز دیگری بودم.

دنبال چیزی مهم‌تر. هیچ وقت از جایی که بودم احساس رضایت نداشتم. الان هم همین‌جور است. این اخلاق شخصی من است. همیشه فکر می‌کنم هر جایی که هستم می‌توانستم یک پله بالاتر باشم. آن‌قدر به خودم سخت می‌گیرم که گاهی دوستان نزدیکم می‌گویند بابا ول کن، همین جایی که تو الان هستی، آرزوی خیلی‌هاست. اما من اسیر کمال‌گرایی بودم و هستم که خیلی باعث اذیت و آسیبم در زندگی شده و دامنه عوارضش در زندگی و کارم قابل مشاهده است. شاید همین باعث شد یک‌دفعه رفتم و در چشم مخاطبانم گم و به قول دوستی در نیمه نامرئی ماه پنهان شدم. البته من همیشه حتی زمان‌هایی که از جمع کنار می‌کشم، مشغول کار و نوشتن هستم. وقتی کار می‌کنم، احساس خوشبختی می‌کنم. انگار احساس خوشبختی من با کار گره خورده. وقتی کار می‌کنم و اثری را خلق می‌کنم، خوشبختم و در غیر این صورت احساس رکود و بطالت می‌کنم.

شهره لرستانی در بیست و هفت سالگی آن‌قدر سرخوش و خوشحال بود که حواسش به دور و برش نبود و یک روز با سر به زمین خورد. شهره لرستانی در بیست و هفت سالگی عاشق شد و در عشق شکست خورد. همه‌چیز خیلی ساده شروع شد، طوری‌که وقتی امروز بهش نگاه می‌کنم، باورم نمی‌شود اتفاقی به این سادگی که ساده‌تر از آن هم قابل‌حل بود و می‌توانستم از آن بگذرم، زندگی ام را دگرگون کرد.

داستانی ساده و یک خطی بود. دختری جوان از مردی که با او تفاوت سنی قابل‌ملاحظه‌ای داشت خوشش آمد و به هزار و یک علت به او نرسید.

اما آن موقع این داستان ساده و یک خطی برایم اتفاقی بسیار عظیم و سهمگین بود و باعث شد احساس شکستی بزرگ بکنم. موج غم من را در خود غرق کرد و به دامن افسردگی پناه بردم. احساس کردم همه‌چیز را باختم و پا پس کشیدم. در سکوت رفتم. احساس کردم من نباید حرفی بزنم. شاید یک علتش این بود که من نوجوانی‌ام را دیر و در جوانی تجربه کردم.

دغدغه میانسالی

همیشه دغدغه میانسالی و پیری را داشتم. از زمان خانه پیشکسوتان همیشه قهرمان‌های ذهن من پیرها بوده اند . از کودکی هرگاه مادر‌بزرگم به منزل‌مان می‌آمد، احساس می‌کردم دیگر خانه امن است و همه‌چیز درست می‌شود. با این که کاری از دستش بر نمی‌آمد. مردی که عاشقش بودم، سیزده سال از من بزرگ‌تر بود، شاید هم به خاطر اوست که قهرمان‌های ذهن من همیشه میانسال‌ها هستند. قهرمان فیلمنامه‌هایم همیشه میانسال‌ها هستند. عاشق بچه‌ها هستم، اما پزشکان گفتند به خاطر وسعت بیماری‌ام هرگز نمی‌توانم بچه‌دار بشوم. الان تعدادی بچه گربه دارم که سرم را با آن‌ها گرم می‌کنم. با خودم فکر می‌کنم هیچ فرقی بین بچه من و آن بچه‌ای که در زاهدان یا در بلوچستان است، نیست و اگر بتوانم یک کار ماندگار به وجود بیاورم، ممکن است به درد آن بچه هم بخورد و همه‌چیز را منوط به این کردم که چیزی برای آدم‌ها به وجود بیاورم که برایشان ماندگار باشد. به ازدواج فکر نمی‌کنم، مگر این‌که واقعا یک موقعیت خاصی یک‌دفعه پیش بیاید. البته واقعا نمی‌خواهم، چون عشق با آدم کاری شبیه به حبس ابد می‌کند. من لر هستم و ما لرها ازدواج را بسیار مقدس می‌دانیم، یعنی به این راحتی نیست که اگر نشد طلاق می‌گیرم. ما یا ازدواج نمی‌کنیم یا اگر ازدواج کردیم، دیگر ول نمی کنیم. ما از آن‌هایی نیستیم که به راحتی یک زندگی را رها کنیم و به هر شکلی شده سر آن زندگی می‌ایستیم. من الان به یک نسل عاشق شده‌ام، به جوانان‌هایمان، به بچه‌هایمان و دلم می‌خواهد برای آنها کاری بکنم، دلم می‌خواهد به گونه‌ای برای نسل جدید تاثیر‌گذار باشم.

خوشبختی

از بابت این که پدر و مادر خوبی دارم، خواهر و برادر خوبی دارم. خانواده و دوستان خوب و باارزشی دارم، درسی خوانده‌ام، کاری دارم که برایش تلاش می‌کنم و… خودم را انسان خوشبختی می‌دانم. از این بابت‌ها می‌توانم در شاخه‌های موفقیت نمره قبولی را بگیرم، بنابراین اوضاع خوب است ولی تا آن چه که از نظر خودم کمال است، خیلی فاصله دارم و این را نمی توانم انکار کنم.یک دوره‌ای در اوج موفقیت بودم و یک دوره‌ای به پایین کشیده شدم و دوباره خودم را بازآفرینی کردم و برگشتم و حالا دارم خیز بلند برمی‌دارم. برایم دعا کنید، من سرد و گرم چشیده این حرفه هستم و در این کار مو سفید کرده‌ام. شاید به نظر بیاید ۴۵ سال هنوز سن مو سفیدی و پیری نیست اما من بروشور یکی از کار‌هایم را این گونه شروع کرده بودم هزار سال پیش آن زمان که هزار سال جوان‌تر بودم… گاهی اوقات احساس می‌کنم هزار ساله‌ام. در زندگی امروز برای رسیدن به خوشبختی کمک‌های زیادی وجود دارد. من هفت سال دوره‌های روانشناسی رفتم، کلاس‌های مختلف. هر‌جا هر دوره و کلاسی بود شرکت می‌کردم. همین چند وقت پیش در دوره هوش عاطفی شرکت کردم. به هر حال این فضاها و آموزش‌ها ما را به جامعه نزدیک‌تر و کمک می‌کنند بهتر زندگی کنیم. می‌گویند چو دزدی با چراغ آید گزیده‌تر برد کالا.

ترس از تنهایی

تنهایی بزرگترین ترس زندگی من است. خدا را شکر پدر و مادرم هستند و با هم در یک ساختمان به فاصله یک طبقه زندگی می‌کنیم. با این همه همیشه به تنهایی فکر می‌کنم و از آن می‌ترسم. به هر حال احتمالا من که ازدواج نکردم و فرزندی ندارم، روزی می‌رسد که تنها خواهم شد. اما سعی می‌کنم به آن روز تلخ فکر نکنم. بالاخره به قول آن نویسنده بزرگ دیر یا زود هر یک از ما با تلخ‌ترین روز زندگی‌مان مواجه خواهیم شد. سعی می‌کنم به بزرگ‌ترین شادی زندگی‌ام که خوشحالی دیگران است فکر کنم. گاهی آرامش و شادی می‌تواند تنهایی را از آدم دور کند. آرامش هم در این است که کسی را اذیت نکرده باشی و مردم از تو راضی باشند و وجدانت آرام باشد.

تولدی دوباره

روزهای بعد فقط به این فکر می‌کردم که در این هشت سال چه اتفاقی برای من افتاده. پیله‌ای که دور خود تنیده بودم پاره شده و نقابی که پشتش پنهان شده بودم، شکسته بود. احساس خلأ بزرگی در زندگی می‌کردم. به روانشناس پناه بردم و دکترم کمکم کرد. او گفت باید برگردی به زندگی که به آن تعلق داری. باید کاری را که دوست داری و بلد هستی دوباره شروع کنی. در آن هشت سال بارها خواب دیده بودم که دارم بازی می‌کنم، اما هیچ‌وقت در واقعیت سراغش نرفته بودم. چهل کیلو چاق شده بودم و اعتماد به نفسم کم شده بود. با همکاران سابقم تماس گرفتم و به همه اعلام کردم من برگشتم. ۲ سال، سر کارهای مختلف رفتم و به همه سلام کردم. خودم اسم آن ۲ سال را گذاشتم، «سال‌های سلام»! روزهای خوب و در عین حال سختی بود.

عادت کرده بودم مشکلات خودم را پشت مشکلات و دردهای پیران خانه پیشکسوتان پنهان کنم و حالا مشکلاتم لخت و برهنه بدون هیچ محافظی در مقابلم قرار داشتند. اولین کارم وقتی برگشتم سریال «فرار بزرگ» به کارگردانی محمد حسین لطیفی بود. چون چاق شده بودم، تقریبا فقط نقش‌های طنز بهم پیشنهاد می‌شد. من و مرجانه گلچین دو ستاره دهه شصت بودیم که هر دو به دلایلی شخصی مدتی از کار دور ماندیم و وقتی برگشتیم، دیگر فقط نقش‌های طنز به ما پیشنهاد شد و هنرپیشه ثابت کارهای طنز شدیم. در همین سال‌ها مدیران عوض شدند و خانه پیشکسوتان تعطیل شد. بنابراین من دیگر کاملا به بازیگری برگشتم. اوایل کمی سختم بود، اما خدا را شکر سر هر کاری رفتم، جوان‌ها حرمتم را نگه می‌داشتند. این که خودم باید خودم را معرفی می‌کردم، کمی سختم بود. اما با خودم گفتم این خسارت و هزینه‌ای است که باید بابت سال‌هایی که از دست دادی بپردازی. در این سال‌ها هیچ‌وقت حتی یک لحظه ناامید نشدم، فقط گاهی دلم می‌سوخت و با خودم فکر می‌کردم حیف توست که این نقش‌های کوتاه و ساده را بازی می‌کنی، اما برای بازگشت دوباره لازم بود.

واکنش مردم هم به من روحیه می‌داد. آنها من را فراموش نکرده بودند و از برگشتم استقبال کردند. فقط همه با تعجب می‌پرسیدند چرا اینقدر چاق شدی؟!

تلنگر

آن موقع که خانه پیشکسوتان بودم، همه اطرافیانم دوستم داشتند و من از آنها انرژی مثبت می‌گرفتم و به‌گونه‌ای در مهر و عشق آنها غوطه می‌خوردم. این‌طور نبود که من کارهایی انجام بدهم و آن‌ها از من تشکر کنند. علاقه و ابراز محبت‌شان به خاطر خودم بود و من از آنها انرژی مثبت می‌گرفتم. اول فقط برای این بود که یک جایی را به وجود بیاورم تا سرم را گرم کنم، ولی بعد غرق شدم و دیگر خودم را کاملا فراموش کردم تا یک شب اتفاق عجیب و تکان‌دهنده‌ای افتاد.هر وقت خبرنگاران، دوستان و آشنایان پیش‌مان می‌آمدند، دفتر تلفن‌شان را قرض می‌گرفتم تا نگاهی بیندازم و ببینم کسی را از قلم نینداخته و فراموش نکرده باشم. یادم هست شب بود همه رفته بودند و من و نگهبان ساختمان، تنها بودیم. باران شدیدی می‌بارید. دفتر تلفن یکی از دوستان خبرنگار را طبق معمول قرض گرفته بودم و داشتم ورق می‌زدم تا به حرف
« ل» رسیدم. چشمم به اسم لرستانی افتاد. چند ثانیه با خودم فکر کردم شهره لرستانی کی بود؟ با خودم فکر کردم چقدر اسمش آشناست. ناگهان قلبم از تپش ایستاد. انگار یک سطل آب سرد روی سرم خالی کرده باشند. نفسم بند آمد و شوکه شدم. باورم نمی‌شد، خودم را فراموش کرده بودم. آن‌قدر از خودم دور شده بودم که دیگر خودم را نمی‌شناختم. سیل اشک بی‌اختیار از چشمانم جاری شد. نگهبان که صدای گریه و زاری من را شنیده بود، با وحشت آمد و پرسید چه شده؟ من که هل کرده بودم، گفتم چیزی نیست کسی فوت کرده ، من را تنها بگذار. بعد رفتم توی بالکن و زیر باران هوار می‌زدم و گریه می‌کردم. بغض چندین و چند ساله‌ام ترکیده بود. شب که به خانه برمی‌گشتم در شیشه مغازه‌ای به خودم نگاه کردم و احساس کردم این زن چاق و شکسته را نمی‌شناسم و رد پایی از آن دختر جوان و شاداب گذشته در او نمی‌بینم.

در میان غم‌ها…

دیگر هیچ‌وقت نه عاشق شدم و نه هیچ‌کس برایم در زندگی جای او را پر کرد. حالم خوب نبود و این خوب نبودن به همه‌چیز سرایت کرد. نوشته‌ها و قصه‌هایم هم طعم تلخی داشتند.ناخودآگاه به سمت آدم‌هایی تمایل پیدا کردم که مثل خودم غم داشتند و حال‌شان خوب نبود. طرح خانه پیشکسوتان را عملی کردم، خانه‌ای برای مردمانی پیر، تنها، معلول، ملول، مهجور و محروم. اوایل خیلی پیشنهاد بازی بهم می‌شد، اما همه را با جدیت رد می‌کردم و دلبسته خانه پر غم و رنجم شده بودم. طنز تلخی است، نود و نه درصد آشنایان و معاشران آن سال‌های من امروز از دنیا رفته‌اند. کارمند سازمان فرهنگی و هنری شهرداری تهران بودم. تمام ساعات بیکاری‌ام را سرگرم رسیدگی و تر و خشک کردن اعضای خانه پیشکسوتان بودم. مادرم من را فلورانس نایتینگر صدا می‌کرد. هر روز شال و کلاه می‌کردم و دنبال حل مشکل یک نفر راه می‌افتادم. خواهر و برادرم ازدواج کردند و دنبال زندگی خودشان رفتند. دختری جوان بودم و جامعه و خانواده انتظار داشتند، ازدواج کنم و مادر بشوم؛ البته خانواده چون فرهنگی بودند، خیلی اذیتم نمی‌کردند و سخت نمی‌گرفتند. اما به هر حال من راه متفاوت خودم را رفتم.

ماجراهای من و چاقی

وقتی من بازیگری را دوباره شروع کردم، روانشناسم به من گفت به هیچ‌چیز فکر نکن و فقط دوباره کارت را شروع کن. از طرفی این‌طور نبوده که من اصلا به مسئله چاقی‌ام فکر نکنم و بی‌خیال باشم. منتها چون من بیماری‌ای دارم که عامل اصلی چاقی‌ام است، ابتدا باید بیماری‌ام را کنترل و درمان کنم و بعد شروع به رژیم یا هر اقدام دیگری برای لاغری بکنم. شاید باورتان نشود من لب به شکلات و شیرینی و این چیزها نمی‌زنم. من مشکل هیپوتیروئید دارم که یک قسمت داخل هیپوفیزم بد عمل می‌کند. الان تحت درمان هستم. منتهی همه می‌گویند این یک مشکل درونی و روحی است و واکنشی به غم‌ها و مشکلات زندگی‌ات بوده. حالا انشاءالله برنامه‌هایی برای آینده دارم. بالاخره از شنبه‌ای شروع خواهم کرد!

در حاشیه

*  اگر شما بخواهید به یک دوره تاریخی برگردید چه زمانی را انتخاب می‌کنید؟

من همیشه به این موضوع فکر کرده‌ام. من برمی‌گردم به آن دوره که درویش‌خان سه‌تار و تار می‌زد و قمرالملوک وزیری بود و…

*  اوایل پهلوی می‌شود؟

بله به آن زمان‌ها برمی‌گردم و جای خودم را پیدا می‌کنم.

*  در بین چهره هایی که در قید حیات هستند تاثیر‌گذار‌ترین شخصیت زندگی شما کیست؟

من لئو بوسکالیو را خیلی دوست دارم او جهان‌گردی روانشناس است که به خیلی سرزمین‌ها سفر کرده و حاصل این سفرها چند کتاب جذاب و خواندنی شده که به فارسی هم ترجمه شده اند.

*  اولین خاطره ای که یادتان می‌آید چه خاطره‌ای است؟

من گم شده بودم. برای گردش و تفریح به تهران آمده بودیم. دو سالم بود. کوچه برلن و کوچه مهران دقیق یادم نیست، آن طرف‌ها گم شدم. یک آدامس‌فروش پیدایم کرد و من را بغل کرد گذاشت روی دستگاهش و گفت کدام آدامس را می‌خواهی. احساس خوبی داشتم. آن آدامس‌خوردن مفت و مجانی خیلی بهم مزه داد. با خودم می‌گفتم خدا کند پدر و مادرم پیدایشان نشود تا من بیشتر از این آدامس‌ها بخورم. تصویر آن آدامس‌ها و همه مهربانی آن مرد که امیدوارم هر جا که هست خوشبخت باشد از ذهنم پاک نمی‌شود. اما مادرم خیلی ترسیده بود و حال بدی داشت. او هنوز که هنوز است گاهی با جیغ و گریه از خواب بیدار می‌شود و می‌گوید خواب دیدم تو گم شدی.

*  بهترین هدیه‌ای که در زندگی‌تان گرفته‌اید چه بوده است؟

یک دوچرخه بود. بچه بودم و آبله‌مرغان گرفته بودم. یک روز در همان حال مریضی پدر و مادر و خواهر و برادرم همه با هم آمدند من را بردند روی بالکن. چیزی را که می‌دیدم باورم نمی‌شد. یک دوچرخه نارنجی خیلی خوشگل بود. فوق‌العاده خوشحال شدم.

*  تفریح شما چیست؟

تماشای فیلم با دوستانم و سفر. من خیلی سفرهای داخلی و خارجی رفتم.

*  اهل آشپزی هم هستید؟

آشپزی را خیلی دوست دارم.

*  چه غذایی را خیلی خوب می‌پزید؟

تبحرم در پخت استانبولی و خورشت کرفس و خورشت بادمجان است.

منبع: مجله آنلاین روزِ شادی

 

دوشنبه 4/7/1390 - 13:48
داستان و حکایت

مرد بیکاری برای آبدارچی گری در شرکت مایکروسافت تقاضای کار داد. رئیس هیات مدیره با او مصاحبه کرد و نمونه کارش را پسندید.سرانجام به او گفت شما پذیرفته شده اید.

آدرس ایمیل تان را بدهید تا فرم های استخدام را برای شما ارسال کنم.مرد جواب داد : متاسفانه من کامپیوتر شخصی و ایمیل ندارم.رئیس گفت امروزه کسی که ایمیل ندارد وجود خارجی ندارد و چنین کسی نیازی هم به شغل ندارد.

مرد در کمال ناامیدی آنجا را ترک کرد. نمی دانست با ده دلاری که در جیب داشت چه کند.تصمیم گرفت یک جعبه گوجه فرنگی خریده دم در منازل مردم ان را بفروشد. او ظرف چند ساعت سرمایه اش را دوبرابر کرد . به زودی یک گاری خرید. اندکی بعد یک کامیون کوچک و چندی بعد هم ناوگان توزیع مواد غذایی خود را به راه انداخت.

او دیگر مرد ثروتمند و معروفی شده بود. تصمیم گرفت بیمه عمر بگیرد. به یک نمایندگی بیمه رفت وسرویسی را انتخاب کرد. نماینده بیمه آدرس ایمیل او را خواست ولی مرد جواب داد ایمیل ندارم. نماینده بیمه با تعجب پرسید شما ایمیل ندارید ولی صاحب یکی از بزرگترین امپراتوریهای توزیع مواد غذایی در آمریکا هستید. تصورش را بکنید اگر ایمیل داشتید چه می شدید؟ مرد گفت احتمالا آبدارچی شرکت مایکروسافت بودم!

منبع: مجله آنلاین روزِ شادی

دوشنبه 4/7/1390 - 13:46
داستان و حکایت
روزی معلمی از دانش آموزانش خواست که اسامی همکلاسی هایشان را بر روی دو ورق کاغذ بنویسند و پس از نوشتن هر اسم یک خط فاصله قرار دهند .
سپس از آنها خواست که درباره قشنگترین چیزی که میتوانند در مورد هرکدام از همکلاسی هایشان بگویند ، فکر کنند و در آن خط های خالی بنویسند .
بقیه وقت کلاس با انجام این تکلیف درسی گذشت و هرکدام از دانش آموزان پس از اتمام ،برگه های خود را به معلم تحویل داده ، کلاس را ترک کردند .
روز شنبه ، معلم نام هر کدام از دانش آموزان را در برگه ای جداگانه نوشت ، وسپس تمام نظرات بچه های دیگر در مورد هر دانش آموز را در زیر اسم آنها نوشت .
روز دوشنبه ، معلم برگه مربوط به هر دانش آموز را تحویل داد .
شادی خاصی کلاس را فرا گرفت .
معلم این زمزمه ها را از کلاس شنید ” واقعا ؟ “
“من هرگز نمی دانستم که دیگران به وجود من اهمیت می دهند! “
“من نمی دانستم که دیگران اینقدر مرا دوست دارند . “
دیگر صحبتی ار آن برگه ها نشد .
معلم نیز ندانست که آیا آنها بعد از کلاس با والدینشان در مورد موضوع کلاس به بحث وصحبت پرداختند یا نه ، به هر حال برایش مهم نبود .
آن تکلیف هدف معلم را بر آورده کرده بود .دانش آموزان از خود و تک تک همکلاسی هایشان راضی بودند با گذشت سالها بچه های کلاس از یکدیگر دورافتادند . چند سال
بعد ، یکی از دانش آموزان درجنگ ویتنام کشته شد . و معلمش در مراسم خاکسپاری او شرکت کرد .
او تابحال ، یک سرباز ارتشی را در تابوت ندیده بود . پسر کشته شده ، جوان خوش قیافه وبرازنده ای به نظر می رسید .
کلیسا مملو از دوستان سرباز بود . دوستانش با عبور از کنار تابوت وی ، مراسم وداع را بجا آوردند .. معلم آخرین نفر در این مراسم تودیع بود .
به محض اینکه معلم در کنار تابوت قرار گرفت، یکی از سربازانی که مسئول حمل تابوت بود ، به سوی او آمد و پرسید : ” آیا شما معلم ریاضی مارک نبودید؟ “
معلم با تکان دادن سر پاسخ داد : ” چرا”
سرباز ادامه داد : ” مارک همیشه درصحبتهایش از شما یاد می کرد . “پس از مراسم تدفین ، اکثر همکلاسی هایش برای صرف ناهار گرد هم آمدند . پدر و مادر مارک نیز
که در آنجا بودند ، آشکارا معلوم بود که منتظر ملاقات با معلم مارک هستند .
پدر مارک در حالیکه کیف پولش را از جیبش بیرون می کشید ، به معلم گفت :”ما می خواهیم چیزی را به شما نشان دهیم که فکر می کنیم برایتان آشنا باشد . “او با دقت دو برگه کاغذ
فرسوده دفتریادداشت که از ظاهرشان پیدا بود بارها وبارها تا خورده و با نواری به هم بسته شده بودند را از کیفش در آورد .
خانم معلم با یک نگاه آنها را شناخت . آن کاغذها ، همانی بودند که تمام خوبی های مارک از دیدگاه دوستانش درونشان نوشته شده بود .
مادر مارک گفت : ” از شما به خاطر کاری که انجام دادید متشکریم . همانطور که می بینید مارک آن را همانند گنجی نگه داشته است . “
همکلاسی های سابق مارک دور هم جمع شدند .چارلی با کمرویی لبخند زد و گفت : ” من هنوز لیست خودم را دارم . اون رو در کشوی بالای میزم گذاشتم . “
همسر چاک گفت : ” چاک از من خواست که آن را در آلبوم عروسیمان بگذارم . “
مارلین گفت : ” من هم برای خودم را دارم .توی دفتر خاطراتم گذاشته ام . “
سپس ویکی ، کیفش را از ساک بیرون کشید ولیست فرسوده اش را به بچه ها نشان داد و گفت :” این همیشه با منه . … . . ” . ” من فکر نمی کنم که کسی لیستش را نگه
نداشته باشد .. “
معلم با شنیدن حرف های شاگردانش دیگر طاقت نیاورده ، گریه اش گرفت . او برای مارک و برای همه دوستانش که دیگر او را نمی دیدند ، گریه می کرد .
سرنوشت انسانها در این جامعه بقدری پیچیده است که ما فراموش می کنیم این زندگی روزی به پایان خواهد رسید ، و هیچ یک از ما نمی داند که آن روز کی اتفاق خواهد
افتاد .
بنابراین به کسانی که دوستشان دارید و به آنها توجه دارید بگویید که برایتان مهم و با ارزشند ، قبل از آنکه برای گفتن دیر شده باشد.
اگر شما آنقدر درگیر کارهایتان هستید که نمی توانید چند دقیقه ای از وقتتان را صرف فرستادن این پیغام برای دیگران کنید ، به نظرشما این اولین باری خواهد بود
که شما کوچکترین تلاشی برای ایجاد تغییر در روابط تان نکردید ؟
هر چه به افراد بیشتری این پیغام را بفرستید ، دسترسی شما به آنهایی که اهمیت بیشتری برایتان دارند ، بهتر و راحت تر خواهد بود .
بیاد داشته باشید چیزی را درو خواهید کرد که پیش از این کاشته اید.
دوشنبه 4/7/1390 - 13:44
داستان و حکایت

اون (دختر) رو تو یک مهمونی ملاقات کرد. خیلی برجسته بود، خیلی از پسرها دنبالش بودند در حالیکه او (پسر) کاملا طبیعی بود و هیچکس بهش توجه نمی کرد.

آخر مهمانی، دختره رو به نوشیدن یک قهوه دعوت کرد، دختر شگفت زده شد اما از روی ادب، دعوتش رو قبول کرد. توی یک کافی شاپ نشستند، پسر عصبی تر از اون بود که چیزی بگه، دختر احساس راحتی نداشت و با خودش فکر می کرد،  “خواهش می کنم اجازه بده برم خونه…”

یکدفعه پسر پیش خدمت رو صدا کرد، “میشه لطفا یک کم نمک برام بیاری؟ می خوام بریزم تو قهوه ام.” همه بهش خیره شدند، خیلی عجیبه! چهره اش قرمز شد اما اون نمک رو ریخت توی قهوه اش و اونو سرکشید. دختر با کنجکاوی پرسید، “چرا این کار رو می کنی؟” پسر پاسخ داد، “وقتی پسر بچه کوچیکی بودم، نزدیک دریا زندگی می کردم، بازی تو دریا رو دوست داشتم، می تونستم مزه دریا رو بچشم مثل مزه قهوه نمکی. حالا هر وقت قهوه نمکی می خورم به یاد بچگی ام  می افتم، زادگاهم، برای شهرمون خیلی دلم تنگ شده، برا والدینم که هنوز اونجا زندگی می کنند.” همینطور صحبت می کرد، اشک از گونه هاش سرازیر شد. دختر شدیدا تحت تاثیر قرار گرفت. یک احساس واقعی از ته قلبش. مردی که می تونه دلتنگیش رو به زبون بیاره، اون باید مردی باشه که عاشق خونوادشه، هم و غمش خونوادشه و نسبت به خونوادش مسئولیت پذیره… بعد دختر شروع به صحبت کرد، در مورد زادگاه دورش، بچگیش و خونوادش.

 

مکالمه خوبی بود، شروع خوبی هم بود. اونها ادامه دادند به قرار گذاشتن. دختر متوجه شد در واقع اون مردیه که تمام انتظاراتش رو برآورده می کنه: خوش قلبه، خونگرمه و دقیق. اون اینقدر خوبه که مدام دلش براش تنگ میشه! ممنون از قهوه نمکی! بعد قصه مثل تمام داستانهای عشقی زیبا شد، پرنسس با پرنس ازدواج کرد و با هم در کمال خوشبختی زندگی می کردند….هر وقت می خواست قهوه براش درست کنه یک مقدار نمک هم داخلش می ریخت، چون می دونست که با اینکار حال می کنه.

بعد از چهل سال، مرد در گذشت، یک نامه برای زن گذاشت، ” عزیزترینم، لطفا منو ببخش، بزرگترین دروغ زندگی ام رو ببخش. این تنها دروغی بود که به تو گفتم— قهوه نمکی. یادت میاد اولین قرارمون رو؟ من اون موقع خیلی استرس داشتم، در واقع یک کم شکر می خواستم، اما هول کردم و گفتم نمک. برام سخت بود حرفم رو عوض کنم بنابراین ادامه دادم. هرگز فکر نمی کردم این شروع ارتباطمون باشه! خیلی وقت ها تلاش کردم تا حقیقت رو بهت بگم، اما ترسیدم، چون بهت قول داده بودم که به هیچ وجه بهت دروغ نگم… حال من دارم می میرم و دیگه نمی ترسم که واقعیت رو بهت بگم، من قهوه نمکی رو دوست ندارم، چون خیلی بدمزه است… اما من در تمام زندگیم قهوه نمکی خوردم! چون تو رو شناختم، هرگز برای چیزی تاسف نمی خورم چون این کار رو برای تو کردم. تو رو داشتن بزرگترین خوشبختی زندگی منه. اگر یک بار دیگر بتونم زندگی کنم هنوز می خوام با تو آشنا بشم و تو رو برای کل زندگی ام داشته باشم حتی اگه مجبور باشم دوباره قهوه نمکی بخورم.

اشک هاش کل نامه رو خیس کرد. یه روز، یه نفر ازش پرسید، ” مزه قهوه نمکی چیست؟ اون جواب داد “شیرینه”

 

دوشنبه 4/7/1390 - 13:43
اخبار

موسیقی ما – ریچارد کلایدرمن – پیانیست مشهور فرانسوی ـ آبان ماه در تهران به صحنه می‌رود.  مجوز اجرای صحنه‌ای گروه «ریچارد کلایدرمن» به سرپرستی این هنرمند فرانسوی برای نیمه اول آبان ماه از سوی دفتر موسیقی صادر شد.

این هنرمند در روزهای ۹ تا ۱۳ آبان‌ماه به همراه گروهی ۱۶ نفره دربرج میلاد برای علاقه‌مندان پیانو می‌نوازد.

ریچارد کلایدرمن نوازنده مشهور پیانو است. او که نام اصلی‌اش Philippe Pagès است آلبوم‌های متعددی را ارائه کرده و این آثار شامل ساخته‌های جدید، بازنوازی آثار معروف موسیقی کلاسیک، تنظیم آثار مشهور موسیقی مردمی و موسیقی ملل و همچنین تنظیم‌هایی از موسیقی سینما می‌شود.

کلایدرمن تا کنون بیش از هزار و ۲۰۰ ملودی ضبط کرده و با فروش بیش از ۸۰ میلیون نسخه دارای ۲۷۰ صفحه طلایی و ۷۰ صفحه پلاتینیوم است.

او سبک رمانتیک نوینی را با تلفیق موسیقی کلاسیک و پاپ ساخته و استاندارد جدیدی از اجرای پیانو را برای اغلب علاقه‌مندان پیانو و حتی مبتدیان پدید آورده است.

موسیقی کلایدرمن همانند پلی، موسیقی پاپ را به موسیقی کلاسیک پیوند زده و گرایش و درک موسیقی کلاسیک به ویژه آهنگسازی را برای مردم دنیا آسان‌تر کرده است.

در کتاب رکوردهای جهانی گینس از او به عنوان «موفق‌ترین نوازنده پیانو در سراسر دنیا» نام برده شده ‌است.

دوشنبه 4/7/1390 - 13:41
آلبوم تصاویر
آفتاب:‌ رایان متیو اسمیث، عکاس و دبیر عکس جدیدترین کتاب آشپزی مدرن جهان با استفاده از دوربین پرسرعت ۶۲۰۰ فریم بر ثانیه، از برخورد گلوله اسلحه تک‌تیراندازی ۳۰۸ به ردیفی از شش تخم‌مرغ عکس گرفته است!

 

کتاب جدید حاصل ۳۰ سال تلاش ناتان مایهرولد، فارغ‌التحصیل فیزیک کوانتومی، از شاگردان برجسته استیفن هاوکینگ و مدیر بخش فناوری مایکروسافت است و روش‌های جدید آشپزی را با توضیحات علمی ارایه داده است. این کتاب با نام Modernist Cuisine در شش جلد، ۲۴۶۸ صفحه و با قیمت ۳۹۵ پوند به بازار عرضه شده است.

دوشنبه 4/7/1390 - 13:39
بهداشت روانی

برای افزایش انرژی این 5 حرکت خاص را انجام دهید

۵ کار مثبتی که می توانید امروز انجام دهید.
این کارها وقت چندانی از شما را نمی گیرند ولی می توانند به شما کمک کنند تا در فعالیت های روزانه تان موفق و سالم باشید. چرا برای انجام انها تلاش نمی کنید؟

۱) ۱۰ دقیقه به هیچ چیز فکر نکنید و  فقط استراحت کنید.
از اتفاقات روزانه دور شوید چشمهاتان را ببندید ارام و عمیق از راه بینی نفس بکشید، باز دم را با دهانتان انجام دهید. این کار را چند بار انجام دهید. درمورد جایی که دوست دارید و باعث ارامشتان می شود فکر کنید. ۱۰ دقیقه را در ذهنتان بگذرانید.

۲) در مورد خودتان چیزهای مثبت بنویسید.
این چیز میتواند زیبایی هاتان یا کار خوبی که برای کسی انجام داده اید باشد. یاد بگیرید که چه طور هر روز از خودتان تشکر کنید.

۳) برای شامتان برنامه ریزی کنید.
در طول روز به این فکر کنید که برای شام چه درست کنید و ان را چگونه اماده کنید. در طی روزغذاهای سالم بخورید به این ترتیب گرسنه نخواهید بود و وسوسه نمی شوید که فورا جایی بروید و هله هوله بخورید. به این فکر کنید که می توانید چه غذایی را در خانه درست کنید و برای ان به چه موادی نیاز دارید.

۴) برای ۵ دقیقه ورزش کششی انجام دهید انگشت پایتان را لمس کنید، گردنتان را بکشید. ورزش های کششی استرس را کم می کند از اسیب جلوگیری می کند و گردش خون را افزایش می دهد.

۵) در هر چیزی موردی برای خنده بیابید.
با دوستانتان بخندید. لطیفه های اینترنتی را بخوانید به هر کسی- بچه ها،حیوانات، دوستان و خانواده- نزدیک شوید. خندیدن یک عامل مهم رهایی از استرس است و به سرعت حالتان را بهتر می کند

دوشنبه 4/7/1390 - 13:37
اخبار

خواندن فکر دیگران کار ناممکنی است. ولی دیدن تصویر آنچه که در درون مغز می‌گذرد از این پس ممکن است.

دانشمندان تصویر فعالیت‌های درون مغز را فیلمبرداری کردند
به گزارش وب سایت فناوری جدید «ایدال لب» گروهی از دانشوران در دانشگاه «برکلی» در کالیفرنیا چند روز پیش اعلام کردند که از فعالیت‌های درون مغز سه نفر فیلمی تهیه کرده و آن را روی وب سایت «یوتیوب» به نمایش گذاشته‌اند.

این گروه پژوهشی از متخصصین اعصاب با استفاده از دستگاه‌ ام آر آی علائم مخابره شده توسط مغز این سه داوطلب را در حالیکه مشغول تماشای پیش پرده یک فیلم سینمایی ترسناک بودند، ضبط کردند.

در مرحله بعد این گروه پژوهشی علائم ضبط شده را با ۱۸ میلیون ثانیه از فیلم‌های منتشر شده روی یوتیوب به صورت غیرانتخابی مقایسه کرد که آگهی (پیش پرده) فیلمی که این سه داوطلب تماشا کرده بودند را شامل نمی‌شد.

کامپیوترهای دانشگاه «برکلی» از میان این مجموعه توانستند قطعاتی را انتخاب کنند که با تصویر داخل مغز این سه نفر شباهت داشت. از کنار هم گذاشتن و ترکیب این قطعات یک فیلم تخیلی ترسناک ساخته شده که تا حد بسیار زیادی شبیه به‌‌ همان پیش پرده‌ای است که این سه داوطلب دیده بودند.

مسئول این گروه تحقیقاتی می‌گوید: «این یک گام بزرگ به سوی بازآفرینی تصاویر درون مغز انسان است. به این وسیله ما دریچه‌ای را برای مشاهده فیلم‌هایی که در ذهن ما می‌گذرد گشوده‌ایم.»

این گروه تحقیقاتی در وب سایت خود می‌نویسد که تاکنون هیچ پژوهش علمی دیگری نتوانسته است کنش‌های طبیعی درون مغز انسان را بازآفرینی کند.

به نوشته وب سایت «ایدال لب» پژوهشگران دانشگاه «برکلی» معتقدند که این تحقیقات جدید می‌تواند به مشاهده فعالیت‌های مغزی بیمارانی که در حالت کما یا بیماران دچار سکته مغزی و یا آسیب‌های مغزی شدید شده‌اند کمک کند چون این افراد هیچ راه دیگری برای برقراری تماس با جهان خارج ندارند. در عین حال می‌تواند به دانشوران کمک کند تا آنچه را که در روان‌شناسی اوهام و خیال‌پردازی نامیده می‌شود در مغز بیماران مشاهده کرد.

نتایج این تحقیقات روز پنجشنبه در جورنال «بیولوژی معاصر» منتشر شد.

دوشنبه 4/7/1390 - 13:36
دانستنی های علمی
تا به حال به این موضوع فکر کرده اید که زباله هایی که دیگران روزانه تولید می کنند، به خودشان بفروشید؟

شاید برای بسیاری از کارآفرینان سخت و حتی نشدنی باشد که زباله های مردم را با کمی ابتکار بتوان به خود آنها فروخت، اما این کار برای دن بلیک مدلی از کسب وکار است که وی با راه اندازی شرکت اکو اسکرپتز (EcoScrapts) آن را تحقق بخشیده است.

دن بلیک، ۲۳ ساله، اکنون مدیرعامل این شرکت است که در ایالت یوتای آمریکا قرار دارد و روزانه ۳۰ تن ضایعات میوه ها و سبزیجات را که از فروشگاه های سراسر دو ایالت یوتا و آریزونا جمع آوری شده به نوعی کود تبدیل می کند.

این شرکت هم اکنون ۳۰۰ نمایندگی در نقاط مختلف دارد و به اعتقاد مدیرعاملش این یک صرفه جویی بزرگ برای صاحبان فروشگاه هاست.

اما داستان آغاز به کار شرکت اکواسکرپتز هم از روزی کلید خورد که دن در یکی از روزهای سال ۲۰۰۹ برای خوردن صبحانه به رستوران دانشگاه خود یعنی بریگهام یانگ رفت و بشقاب های دیگر هم دانشگاه هایش که اغلب خالی نشده بودند توجهش را جلب کرد.

او به این فکر می کرد که چگونه می توان از این همه مواد غذایی که به راحتی دور ریخته می شوند، استفاده کرد و با تحقیقات گسترده ای که در این زمینه انجام داد، سرانجام این شرکت را با کمک دو نفر از هم کلاسی هایش به نام های گریک مارتین و برندون سارجنت تاسیس کرد.

سود این شرکت در سال جاری میلادی به ۱/۵ میلیون دلار رسیده و مدیران جوانش امیدوارند با گسترش فعالیت های خود به دیگر ایالت های آمریکا این میزان در سال آینده میلادی به ۲ میلیون دلار هم برسد.

اکواسکرپتز که حاصل خلاقیت دن بلیک جوان است، حالا برای خود در آمریکا قلمرویی دارد و برای چندین نفر شغل ایجاد کرده است.

دوشنبه 4/7/1390 - 13:35
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته