پایگاه خبری انصارحزب الله - دنیا از آنجا که ظاهر و سایه و شبح و سراب است، فاقد دل بستن است. و اگر چنین است، من و تو چرا دل ببندیم؟ من و تو چرا عمر کوتاهمان را به پایش بدهیم؟ من و تو چرا قیمت و عیارمان دنیا باشد، وقتی قبیله شهیدان، عیار و قیمت خود را رضای ربالعالمین دانستند و معاملهای پرسود کردند... معاملهای که ثمن آن جانشان بود.
دنیا سراب است و آن آب بکر دست نخورده و زلال که بتوان جرعهای نوشید و سیراب شد، جرعههایی است که مولای عاشقان نوشید و حواریونش... شهادت را میگویم و بابی از ابواب جنتالمأوی که فقط به روی شهیدان باز میشود. شهادت را میگویم و زیباییهایش را...
سبزقبا
مدت زیادی به عنوان بسیجی در جبهه بود. وقتی حاج مهدی زندی نیا گفت كه باید پاسدار رسمی شود تا بتواند در جبهه مسئولیت بیشتری بر عهده بگیرد، فقط گفت: چشم. فوری تمام كارهای استخدامش را انجام داد و برگشت پیش حاج مهدی. میگفت: از وقتی این لباس را پوشیدم، مسئولیتم بیشتر شده، الآن باید مسئولیت بسیجیها را هم قبول كنم.
زمزمهها
وقتی به عنوان فرمانده گردان عاشورا معرفی شد، فقط ۱۸ سالش بود. از گوشه و كنار زمزمههایی بلند شد كه فرمانده گردان كم تجربه است، جوان است، سابقه كارش كم است و... چند روز بعد كه گردان را سر و سامان داد، دوباره زمزمههایی در گردان پیچید كه ؛ جوان است، سابقه كارش كم است، اما فرمانده لایقی است!
گریه میکرد
در جمع بسیجیها كه مینشست، میگفت: من نوكر شما هستم، خدا این توفیق را به من داده كه در خدمت شما باشم. گریه میكرد و میگفت: من در خودم چیزی نمیبینم كه مسئول این همه بسیجی و پاسدار باشم، ولی چون از طرف فرمانده لشكر تكلیف شده، فرماندهی گردان را میپذیرم.
تکلیف
یكی از رزمندهها رفت پیش حسین تا مرخصی بگیرد، ولی حسین موافقت نمیكرد. میگفت: الآن نزدیك عملیاته، به كسی مرخصی نمیدهم. بنده خدا خیلی اصرار میكرد و یك لیست طولانی از مشكلاتش را به حسین میگفت تا شاید بتواند مرخصی بگیرد! حسین که دید نمیتواند قانعش كند كه مرخصی نرود، گفت: همه بچههایی كه اینجا هستند مشكل دارند، مثلاً خودم كه اینجا نشسته ام خیلی مشكل دارم، خواهرم مریضه، پدرم از كار افتاده است، برادرم توی منطقه است و... ولی مهم تر از همه این كارها جبهه است، تكلیف ما این است كه الآن اینجا باشیم.
حُبّالصلوه!
گردان در ساختمان یك مدرسه در شهر فاو مستقر شد. تمام اتاقهای مدرسه را نیروهای گردان گرفتند و در آنها مستقر شدند. وقتی دید جایی برای نماز خواندن بچهها نیست، رفت و با هر زحمتی كه بود مقداری مصالح ساختمانی آورد تا با كمك بچهها نمازخانه گردان را بسازد. اصرار بچهها برای شروع كار از روز بعد فایده نداشت. كل گردان شب تا صبح را دوش به دوش حسین كار كردند و برایش مصالح آوردند، نمازخانه گردان برای خواندن نماز صبح آماده شد.
چرا دو نوع غذا!
چند نفر را سرزده به خانه آورد. فرماندار هم یكی از مهمانهایش بود! مادر كلی تلاش كرد و با زحمت دو نوع غذا درست كرد. وقتی سفره را انداختند و حسین چشمش به غذاها افتاد، رفت پیش مادر و گفت: مادر چرا دو نوع غذا درست كردید؟ مادرش جواب داد: آخه فرماندار همراهت بود. حسین با ناراحتی گفت: خب باشد! شما میبایست هر چیری كه توی خونه بود درست میكردید، نه...
همین کلمن
یخ تمام شده بود و تداركات برای تهیه آن اقدامی نكرده بود. وقتی آمد تداركات و دید یك كلمن آب سرد آنجاست ولی نیروهای گردان آب سرد ندارند، رو كرد به مسئول تداركات و گفت: الآن تابستونه و بچهها آب سرد ندارن، شما هم تا برای نیروها یخ تهیه نكردید حق استفاده از این كلمن را ندارید. گفتند: حالا شما از همین آب بخورید تا از اهواز یخ تهیه كنیم. گفت: نه. اصلاً. همین كلمن آب رو هم بذارید بیرون كه بچهها ازش استفاده كنن.
هدیه
وقتی فهمید یكی از آشناها مقداری شیر آورده و به پدرش داده، خیلی ناراحت شد. میگفت: برای چی قبول كردید؟ پدرش میگفت: خب یك مقدار شیر آورده، كار بدی كه نكرده، تو هم بخور. حسین ناراحت بود. میگفت: منظورم شیر یا هر چیز دیگه ای نیست، منظورم اینه كه پسر این بنده خدا توی گردانی كه من مسئولشم، سربازه، شما نمیبایست ازش هدیه قبول میكردید.
حقالناس
بچهها دور هم نشسته بودند و با هم صحبت میكردند. حسین گفت: اگه كسی از من عیبی دیده و یا از من ناراضیه، همین حالا بگه. بچهها گفتند: ما جز خوبی از شما چیزی ندیده ایم و... ولی حسین گفت: ممكنه من از نظر نظامی مشكلی نداشته باشم، ولی از نظر اخلاقی و معنوی قطعاً ایراداتی دارم. یك نفر از وسط جمع بلند شد و گفت: حسین، من یك روز به شما سلام كردم ولی شما جوابم رو ندادید! حسین از وسط بچهها بلند شد و جلوی همه از این كه ناخواسته جواب سلام او را نداده بود، عذرخواهی كرد.
شدیدالمراقبه!
هلی كوپتر عراقی امان بچهها را بریده بود و مدام منطقه را بمباران میكرد. حسین رفت سراغ موشك مالیوتكای بچههای لشكر ۲۵ كربلا كه نزدیکشان بودند و موشك را به طرف هلی كوپتر شلیك كرد. هلی كوپتر مسیرش را عوض كرد و از منطقه دور شد و دیگر برنگشت. تا دو روز با كسی صحبت نمیكرد! میگفت: اون موشك مال بیت المال بود و میبایست به هدف بخوره، من مال بیت المال رو تلف كردم.
نگرانم!
خبر پذیرش قطعنامه همه جا پخش شده بود. حسین، كنار ستوده ( که بعدا شهید شد ) نشسته بود و دو نفری داشتند گریه میكردند. علیرضا رفت جلوتر و گفت: چرا دارید گریه میكنید؟ امام صلاح دانستند جنگ تمام شود و ما مطیع امام هستیم. حسین آن قدر گریه كرده بود كه حتی نمیتوانست درست حرف بزند. این حرف را كه شنید، با صدای بلند به علیرضا گفت: من غلط میكنم اگر در این مورد اظهارنظر كنم، من از این ناراحتم كه سفرهای رو كه خدا پهن كرده بود و سربازان اسلام ازش استفاده میكردند، داره جمع میشه. گریه من به خاطر این نیست كه جنگ تموم شده، چون من تكلیفم رو انجام دادم. ولی از این ناراحتم كه چرا خدا من رو نپذیرفته.
معرکه
حسین در یکی از دست نوشتههایش، این گونه نوشته بود ؛هان، ای مردم دنیا آگاه باشید و از این معرکه بازار دنیا متاع خود را بردارید و بروید.
شهید در آینه نگاه مادر و برادر - حسین فرزند چندم شما بود؟ از کودکیهایش بگویید...
مادر شهید: حسین فرزند سوم خانواده بود. در زمان کودکی فرزندی مودب و منظم بود و سر وقت به مدرسه میرفت و میآمد. دوره ابتدایی را در دبستان سعدی و راهنمایی را در مدرسه امیرکبیر گذراند و تا کلاس ۱۱ (دوم دبیرستان) در مدرسه امام رضوان الله علیه درس خواند. هر چه به حسین اصرار کردیم که درست را ادامه بده، میگفت: ما در جبهه درس میخوانیم. همان جا امتحان میدهیم. یک بار هم برایش خواستگاری رفتیم که قسمت نشد. ما از حسین هیچگونه ناراحتی ندیدیم. خدا نخواست برای ما بماند …
- چه سالی به جبهه اعزام شد؟ اطلاع داشتید که فرمانده گردان است؟
مادر شهید: درست در خاطرم نیست، ولی فکر کنم اواخر سال ۶۱ بود. حسین ۱۴ سال سن داشت و در کلاس دوم دبیرستان مشغول به تحصیل بود که به جبهه رفت. یادم هست یک روز مادر شهید مکی آبادی به من گفت: شنیده ام حسین فرمانده شده است. گفتم: اطلاعی ندارم، به من چیزی نگفته است.
آخر در آن زمان حسین به جای شهید مکی آبادی فرمانده گردان شده بود، اما بعدها شنیدم که حاج قاسم سلیمانی به بچههای گردان وعده داده بود که قصد دارم فرمانده ای جوان و کم سن وسال برای گردان انتخاب کنم و در جواب بچهها که از او خواسته بودند نام این فرمانده را به آنها بگوید گفته بود: همه او را میشناسید ولی نام او را فعلا نمیگویم.
- از خلق و خوی حسین بگویید.
مادر شهید: از لحاظ نماز و روزه نمونه بود. زمانی که از مرخصی میآمد بعد از صرف شام و اندکی استراحت، آماده میشد برای خواندن نماز شب. که من از این موضوع اطلاعی نداشتم و بعدها این موضوع را فهمیدم...
- آقا قاسم! شما که علاوه بر برادر شهید بودن، همرزم او نیز بوده اید، از حسین بگویید...
برادر شهید: ایشان از همان دوران مدرسه میتوان گفت یار وفادار انقلاب بود. کارها در مدرسه با محوریت ایشان انجام میشد. نیروی مدیریتی قویای در وجودش بود. همزمان با شروع جنگ نیز در جریان مسائل جنگ بود ولی شرایط سنی ایشان طوری نبود که به جبهه برود و مخصوصا اگر چنین افرادی با این سن کم اسیر دشمن میشدند خوراک تبلیغاتی بسیار خوبی برای دشمن فراهم میشد. حدودا دو سال بعد که ایشان به سن ۱۴ سالگی رسید به جبهه رفت و در آنجا از تک تیراندازی شروع کرده و در نهایت فرمانده گردان شد.
- چطور با آن سن کم فرمانده گردان شده بود؟
برادر شهید: استعداد خیلی زیادی در شناخت سلاحهای جنگی داشت. به ویژه وقتی که فرمانده گردان ۴۲۲ ضد زره بود شناخت کاملی از سلاحهای سنگین و نیمه سنگین مثل موشک « تاو» و «مالیوتکا» داشت، زیرا در آن زمان کمتر کسی بود که حتی این نوع سلاحها را بشناسد، چه برسد به اینکه بتواند با آنها کار کند.
و او در دفعات متعدد موشکهای مختلف از جمله چندین مورد تجربه شلیک با موشک تاو را داشت که هر گلوله از این موشک قیمت یک پیکان آن زمان بود. یادم هست یک روز ایشان به گردان ما( ۴۲۲ ضد زره ) که قبلاً فرمانده این گردان بود، آمد و از ما خواست درب کانکس مهمات را باز کنیم. به محض اینکه نگاهی به داخل کانکس انداخت رو به ما کرد و اسم چند نوع از این موشکها را برد و به ما گفت به دلیل شرجی بودن هوا این سلاحها باید به بخش تعمیرات برده شده و نم گیری بشوند. ولی ما خودمان با وجود اینکه مسئول نگهداری این مهمات بودیم اصلاً از این موضوع اطلاعی نداشتیم و این موضوع نشان میداد که ایشان در این موارد مطالعه زیادی داشته و کاملا به این امور مسلط است.
- از خاطرات جبهه بگویید...
برادر شهید: خاطرات زیادی از ایشان در ذهنم هست. یادم هست یک روز در منطقه سد دز به دنبال من آمد و درست با همین لحن گفت: « برویم رختشویی »! چفیه و چند تکه لباس همراهش بود. بعد به من گفت: تجربه جالبی است … نه؟! به نظر تو در این چندسال مادر چه تعداد ظرف و لباس شسته است؟ بعد اعداد را با هم جمع و تفریق کرد و یک عدد نجومی به دست آورد که نشان میداد چقدر به این مسائل اهمیت میدهد.
- معنویات و حالات روحی و ارتباطش با خدا چگونه بود؟
برادر شهید: با ذکر خاطره ای پاسخ این سوال را میدهم... اواخر شب بود فاصله بین ۲ گردان زیاد نبود (گردان ۴۲۲ و گردان ۴۱۶). تصمیم گرفتم نماز صبح را در مقر گردان ۴۱۶ بخوانم. در بین راه صدای گریه و نالهای آشنا توجه مرا به خود جلب کرد. بیشتر که توجه کردم ؛ صدای حسین بود! با حالت ضجه و زاری مشغول راز و نیاز با خالق خود بود و میگفت: «خدایا، مرا ببخش» ناگهان متوجه حضور من شد و بسیار ناراحت شد. دلش نمیخواست کسی او را در آن حالت ببیند.
- اگر یک بار دیگر موفق به دیدار حسین شوید، از او چه میخواهید؟
برادر شهید: از او میخواهم خیلیها را شفاعت کند. این بالاترین خواستهای است که میتوانم داشته باشم. و ما هم باید با بها دادن واحترام گذاشتن به این خونها، کارهایی انجام دهیم که موجب خشنودی شهدا که همان خشنودی خداست، باشیم. زیرا امروز خیلی از ارزشها عوض شده است؛ یعنی ضدارزشها جای آن را گرفته است. آن روزها خیلی جو سالم و پاکی بود. الان خیلی نابسامانیها و بیفرهنگیها در جامعه میبینیم. امید است مسئولان بیشتر تلاش کنند تا بتوان گوشه ای از راه، هدف و مقصدی که این شهدا داشتند را به نسل امروز شناساند.
- گویا سردار سلیمانی توجه و محبت خاصی به حسین داشتهاند. درست است؟
برادر شهید: بله. سردار هم در دوران حیات حسین و هم بعد از شهادت آن شهید بزرگوار عنایت و توجه خاصی به او داشت و ایشان کسی نیست که بدون آگاهی و اطلاع کسی را به فرماندهی منصوب کند. حتی بعد از شهادت حسین نیز میگفتند: ما هنوز برای حسین خوابهای دیگری میدیدیم که میسر نشد.
- آخرین دیدارتان با حسین را به یاد دارید؟
برادر شهید: آخرین دیدار من با شهید اواخر اسفند سال ۶۶ در مقر گردان ۴۲۲ ضد زره بود که آن موقع بنده در آن گردان مشغول خدمت بودم و بعد از آن به سیرجان اعزام شدم و دیگر ایشان را ملاقات نکردم...
- حاجیه خانم! شما بگویید! خبر شهادت حسین را چه کسی به شما داد؟ چه حالی شدید؟...
مادر شهید: موقعی که حسین به شهادت رسید، همین برادرش قاسم به همراه خانواده اش در کرمان ساکن بودند و معمولا آخر هر هفته به دیدار ما میآمدند. یادم هست یک بار اواسط هفته بود که به سیرجان آمدند. من به همسر قاسم گفتم: چطور شده این بار وسط هفته آمدید و او در جواب به من گفت: دلمان برای شما تنگ شده بود.
ولی من حس عجیبی داشتم. میدانستم که اتفاقی افتاده است. آخر، همه مادران شهدا موقع شهادت فرزندشان قطعاً این حس را تجربه کردهاند و خوب میدانند که من چه میگویم... به هر حال آن شب بعد از صرف شام قاسم و همسرش رفتند که استراحت کنند. بابای قاسم از من خواست که برای آنها آب خنک ببرم. وقتی وارد اتاق شدم دیدم همسر قاسم چشمهایش اشکآلود است. گفتم: چه شده؟ گفت: چیزی نیست. سرم درد میکند.
آن شب گذشت. صبح روز بعد دیدم خیابان جلوی خانه را دارند با گل تزیین میکنند و خیلی شلوغ است. آقای نادری به من گفت: بیرون چه خبر شده؟ گفتم: نمیدانم خودت برو ببین. وقتی که رفت و خیابان را دید سریع وارد خانه شد و رو به قاسم کرد و گفت: چی شده؟ زود بگو! نکنه حسین … قاسم همان لحظه رو به من کرد و در حالی که بغض گلویش را گرفته بود گفت: مادر از اعماق وجودت بگو «یاحسین »، دیگر چیزی از آن لحظه در خاطرم نیست...
- آقای نادری کی فوت کردند؟ حال و هوای ایشان در شهادت حسین چگونه بود؟
مادر شهید: حسین که شهید شد، برادرش حمید هم در اثر تصادف فوت کرد و این داغ بر غم از دست دادن حسین افزود و باعث شد همسرم به علت از دست دادن فرزندان خود مریض شود که گاهی تشنج میگرفت. آخرین باری که تشنج گرفت سکته کرد و از پیش ما رفت. ایشان ۷ سال است که به رحمت خدا رفته است.
- خواب حسین را هم میبینید؟
مادر شهید: بله... چندین مرتبه حسین به خوابم آمده است و کاملاً خوشحال و سرحال بود و به من گفت: مادر نگران نباش و خودت را اینقدر اذیت نکن. من اینجا جایی هستم که هر کسی آرزوی آن را دارد.
- نحوه شهادت حسین چگونه بود؟
برادر شهید: بعد از پذیرش قطعنامه زمانی که عراق تانکهای خود را برای گرفتن اسیر به منطقه ارسال کرده بود، حسین ما و حسین ناصری ؛ فرمانده وقت گردان ۴۲۲، با موتور برای گشتزنی به منطقه اعزام شده بودند و به کمین عراقیها خورده بودند. حسین منصوری راننده موتور سیکلتی که حسین با او بوده است، میگوید: ابتدا ترکش گلوله دشمن به سینه حسین نشست و بر زمین افتاد.
بعد دستور داد به راننده موتور که این قضیه را سریعا به قرارگاه اطلاع دهد. راننده موتور مجبور شده بود به تنهایی به عقب برگردد. زمانی که به محل زخمی شدن حسین برگشته بودند، دیده بودند که سرنیزه دشمن بعثی سینه حسین را شکافته و به فیض شهادت نایل آمده است...
منبع:هفته نامه یالثارات الحسین(ع)