اهل بیت
دلم میخواد تو كربلا آقا به من خونه بدی
مثلِ همه كبوترات به من آب و دونه بدی
كبوتری كه این دلش عاشق و مبتلا باشه
میخواد طواف كعبهاش یه گنبدِ طلا باشه
دلم میخواست كه این روزا زائرِ كربلات بودم
كنارِ قبرِ شش گوشه منتظرِ نگات بودم
دلم میخواست این اربعین از غصه بر لب میشدم
مثلِ اونا كه اومدند همراه زینب میشدم
میاومدم تا كه بگم زینب چها كشیده است
تو مجلسِ یزدیان چه دیده چه شنیده است
میخوام بهت بگم آقا یگانه دلبرت چی شد
شبیه مادر شما، رقیه دخترت چی شد
میخوام بگم تو كربلا به زخم ما نمك زدند
بعدِ شهادت آقا، بچههات و كتك زدند
میخوام بگم تو قتلگاه من میدونم چها شده
چگونه با خنجر خصم، سرت آقا جدا شده
شاعر : حسن فطرس
behroozraha
پنج شنبه 14/10/1391 - 11:18
اهل بیت
یادش به خیر روز و شبم با حسین بود
ذكر بی اختیار لبم یا حسین بود
پا تا سر ِ عقیله سراپا حسین بود
وقتِ اذان اشهدِ من یا حسین بود
ما تار و پودِ رشته یِ پیراهن همیم
یعنی من و حسین،حسین و من ِ همیم
دور از تو هست ولی دست از تو بر نداشت
خسته شده ست ولی دست از تو برنداشت
از پا نشست ولی دست از تو برنداشت
زینب شكست ولی دست از تو برنداشت
مانند من كسی به غم و رنج تن نداد
آه و غمی چنین به دلِ پنج تن نداد
یادش به خیر بال و پرش میشدم خودم
سایه به سایه همسفرش میشدم خودم
یك عمر مادر و پدرش میشدم خودم
جایِ همه فدایِ سرش میشدم خودم
نام ِ حسین حكم ِ قسم را گرفته بود
یك شب ندیدنش نفسم را گرفته بود
یادم می آید آینه رویِ حسین بود
اشكِ دو چشمم آبِ وضویِ حسین بود
هم پنجه هام شانه ی موی حسین بود
هم بوسه های زیر ِ گلوی حسین بود
یادم نرفته نیمه شب از خواب میپرید
یادم نرفته تشنه لب از خواب میپرید
ماندند كربلا كس و كاری كه داشتیم
آتش گرفت دار و نداری كه داشتیم
بی سر شدند ایل و تباری كه داشتیم
از ما گرفت كوفه قراری كه داشتیم
یك روز خانه یِ پدر ِ من شلوغ بود
یادش به خیر دور و بر ِ من شلوغ بود
جای سلام سنگ به من پرت كرده اند
از پشت بام سنگ به من پرت كرده اند
زنهایِ شام سنگ به من پرت كرده اند
شاگردهام سنگ به من پرت كرده اند
داغت نشست قلبِ صبور مرا شكست
زخم ِ زبانِ شام غرور مرا شكست
حالا فقط به پیرُهنش فكر میكنم
میسوزم و به سوختنش فكر میكنم
دارم به دست و پا زدنش فكر میكنم
بسكه به نیزه و دهنش فكر میكنم ...
با روضه ی برادرم از هوش میروم
با ضجه هایِ مادرم از هوش میروم
از هر كه تازه آمده از راه نیزه خورد
گَهگاه سنگ، گاه لگد، گاه نیزه خورد
شد نوبت سنان، دهن ِ شاه نیزه خورد
در كُل هزار و نهصد و پنجاه نیزه خورد
آنقدر سنگ خورد كه آئینه اش شكست
در زیر ِ نعل ها قفس ِ سینه اش شكست
وای از محاسن تو و انگشتهای شمر
وای از لب و دهان تو و جای پای شمر
گیسوی من فشرد، به کفِ ضربه های شمر
مثل تن تو خورد به من چكمه های شمر
شاعر : جواد پرچمی
behroozraha
پنج شنبه 14/10/1391 - 11:17
اهل بیت
هجران بهانه ایست برای وصال ها
بهتر شده ست از بركات تو حال ها
از یاد رفته است جراحات بال ها
با عمه راحت است تمام خیال ها
عمه نگو كه فاطمه ی كربلا بگو
عمه نگو حسین بگو مرتضی بگو
بابا سلام عمه رسیده بلند شو
از احترام قدِّ خمیده بلند شو
با گردن بریده بریده بلند شو
عمه اگر شكسته شده قد كمان شده
چون میهمان مجلس نامحرمان شده
دائم پیِ گذشتن ِ از جان خویش بود
مأمور حفظ جان امامان خویش بود
زینب ولیك حیدر میدان خویش بود
گرم طواف قاری قرآن خویش بود
صد كربلا پس از تو بلا دیده ایم ما
صد فاجعه به شام بلا دیده ایم ما
با آه خویش كرب و بلا را مهار كرد
خیلی برای پرچم اسلام كار كرد
ما را خودش به ناقه ی عریان سوار كرد
باید به عمه هر دو جهان افتخار كرد
عمه چه عمه ای همه مدیون عمه ایم
ما زنده ایم اگر همه ممنون عمه ایم
سخت است فقط بال زدن پر نداشتن
خواهر شدن به شرط برادر نداشتن
حیدر شدن به قیمت لشگر نداشتن
كوچه به كوچه رفتن و معجر نداشتن
كوفه برای او تب و تابی درست كرد
با آستین پاره حجابی درست كرد
یادم نمیرود كه به هنگام رفتنت
كردی نوازشم پدرانه به دامنت
آتش گرفت صورتم از بوسه دادنت
هِی بوسه میزدم به لب و دور گردنت
رفتی و بعد خسته و بی حال دیدمت
رفتی و بعد از آن تهِ گودال دیدمت
بر سینه ات نشست و شكست استخوان تو
با قتل ِ صبر كشته شدی و به جان تو
سوگند به اینكه خواهر قامت كمان تو
زد ناله با نوای حزین ای برادرم
صورت به خاك دادی و ای خاك بر سرم
وقتی كه نیزه در گلویت كرد وای وای
با پای خویش پشت و رویت كرد وای وای
با خاك گرم رو به رویت كرد وای وای
از پشت پنجه بین مویت كرد وای وای
آن لحظه ای كه دور و بر ِ تو سپاه بود
چشمت درست رو به روی خیمه گاه بود
خیلی دلت شكست علی اكبرت كه رفت
خیلی دلم شكست علی اصغرت كه رفت
نزدیك بود عمه بمیرد سرت كه رفت
انگشت تو بریده شد انگشترت كه رفت
با سنگ و نیزه بین تو و خیمه سد شدند
ده اسبِ تازه نعل به نعل از تو رد شدند
ای وای از اسیر شدن كو به كو شدن
از خجلت و غریب شدن سرخ رو شدن
با مردم محله چنین رو به رو شدن
این است آخر عاقبت بی عمو شدن
دلواپسی ِ دختر زهرا ز حد گذشت
خیلی به عمه ام سر بازار بد گذشت
پس داده اند پیرهن پاره پاره را
رخت مرا لباس تو را گاهواره را
آورده است عمه سر شیرخواره را
گوشش نكرده است كسی گوشواره را
ما از غم فراق گرفتار تر شدیم
وقتی رقیه رفت عزادار تر شدیم
شاعر : علی اکبر لطیفیان
behroozraha
پنج شنبه 14/10/1391 - 11:16
اهل بیت
آهم ؛که شعله بر جگر غم کشیده ام
اشکم، که قطره قطره به پایت چکیده ام
آئینه ام ،که زخم ترک خورده ام ز سنگ
سروم ، که سایبان شده قد خمیده ام
ای تلّ ِ خاکِ غرقِ به خونِ برادرم
باور نمی کنم به کنارت رسیده ام
نقش هزار ضربت دشمن گرفته ام
طعم هزار سنگ ستم را چشیده ام
یادم نمی رود که در آن روز در پی ات
صد بار این مسیر سیه را دویده ام
یادم نمی رود که در آن شام از تنت
صد تیغ و تیر و نیزه و خنجر کشیده ام
اکنون رسیده ام که ببوسم دوباره ات
آه ای گلو بریده کجایی ، بریده ام
شاعر : حسن لطیفی
behroozraha
پنج شنبه 14/10/1391 - 11:15
اهل بیت
فانوس روی نیزه ی دریا چه می کند؟
خورشید در اسارت شب ها چه می کند؟
یک آسمان پرنده مهیای پر زدن
شش ماهه پر نمی زند، این جا چه می کند
از تندباد حادثه قدش خمیده است
این دختر سه ساله ی زهرا چه می کند
کشتی چرا به ساحل دریا نمی رسد
طوفان موج در شب یلدا چه می کند
یک مشک پاره پاره به دندان گرفته است
این مشک پاره با دل دریا چه می کند؟
یک اربعین گذشته از آن روز واقعه
پیراهن سیاه به تن ها چه می کند؟
شاعر : آقای عباسی
behroozraha
پنج شنبه 14/10/1391 - 11:14
اهل بیت
اینجاست دشت ناله ،حرم را بیاورید
حالا که زائرید سرم را بیاورید
این آفتاب سرخ تنم را سیاه کرد
ای هم عشیره گان قمرم را بیاورید
خورشید داغ کرببلا زخم می زند
من پاره پاره ام سپرم را بیاورید
چشم انتظار چشم توام خواهرم بیا
چشمم سفید شد بصرم را بیاورید
من یوسف غریبم و کنعان نشین عشق
یعقوب من بیا پسرم را بیاورید
کو پس کجاست فاتح صحرای شهر شام ؟
دلتنگ او شدم ثمرم را بیاورید
قلبم برای دخترکم درد می کند
کو پس رقیه ام جگرم را بیاورید
شاعر : سید محمد حسین حسینی
behroozraha
پنج شنبه 14/10/1391 - 11:13
اهل بیت
ای همسفر قرار تو باورنکردنیست
من ، اربعین ، کنارتو ، باورنکردنیست
با نیمه جان مانده خودم را رسانده ام
اینجا ، سر مزار تو ، باورنکردنیست
بر روی سرخ همسفرانت نگاه کن
این باغ لاله دار تو باورنکردنیست
در زیر تازیانه به سر شد اسارتم
تا آمدم دیار تو باورنکردنیست
من را ببین و مادر خود را نظاره کن
قدِّ کمان یار تو باورنکردنیست
آنان به قلب خون شده جز غم نذاشتند
چیزی برای خواهر تو کم نذاشتند
مهمان شام بودم و بر میزبانیم
یک لحظه چشم خویش روی هم نذاشتند
جز سنگ و تازیانه و سیلی و کعب نی
بر زخم های واشده مرهم نذاشتند
دیگر چه وقت حرف عبا و امامه است
وقتی به دست های تو خاتم نذاشتند
دیدی چطور که آل پیمبر عزیز شد
در مجلسی که دخترک تو کنیز شد
شاعر : محمد بیابانی
behroozraha
پنج شنبه 14/10/1391 - 11:12
اهل بیت
میآیم از راهی که خطرها در او گم است
از هفت منزلی که سفرها در او گم است
از لابهلای آتش و خون جمع کردهام
اوراق مقتلی که خبرها در او گم است
دردی کشیدهام که دلم داغدار اوست
داغی چشیدهام که جگرها در او گم است
با تشنگان چشمهی «أحلیمنالعسل»
نوشم ز شربتی که شکرها در او گم است
این سرخی غروب که همرنگ آتش است
توفان کربلاست که سرها در او گم است
یاقوت و دُر صیرفیان را رها کنید
اشک است جوهری که گهرها در او گم است
هفتاد و دو ستاره غریبانه سوختند
این است آن شبی که سحرها در او گم است
باران نیزه بود و سر شهسوارها
جز تشنگی نکرد علاج خمارها
جوشید خونم از دل و شد دیده باز، تر
نشنید کس مصیبت از این جانگدازتر
صبحی دمید از شب عاصی سیاهتر
وز پی، شبی ز روز قیامت درازتر
بر نیزهها تلاوت خورشید، دیدنیست
قرآن کسی شنیده از این دلنوازتر؟
قرآن منم چه غم که شود نیزه، رحل من
امشب مرا در اوج ببین سرفرازتر
عشق توام کشاند بدینجا، نه کوفیان
من بینیازم از همه، تو بینیازتر!
قنداق اصغر است مرا تیر آخرین
در عاشقی نبوده ز من پاکبازتر
با کاروان نیزه شبی را سحر کنید
باران شوید و با همه تن گریه سر کنید
فرصت دهید گریه کند بیصدا، فرات
با تشنگان بگوید از آن ماجرا، فرات
گیرم فرات بگذرد از خاک کربلا
باور مکن که بگذرد از کربلا، فرات
با چشم اهل راز نگاهی اگر کنید
در بر گرفته مویهکنان مشک را فرات
چشم فرات در ره او اشک بود و اشک
زان گونه اشکها که مرا هست با فرات
حالی به داغ تازهی خود گریه میکنی
تا میرسی به مرقد عباس، یا فرات!
از بس که تیر بود و سنان بود و نیزه بود
هفتاد حجله بسته شد از خیمه تا فرات
از طفل آب، خجلت بسیار میکشم
آن یوسفم که ناز خریدار میکشم
بعد از شما به سایهی ما تیر میزدند
زخم زبان به بغض گلوگیر میزدند
پیشانی تمامیشان داغ سجده داشت
آنان که خیمهگاه مرا تیر میزدند
این مردمان غریبه نبودند، ای پدر
دیروز در رکاب تو شمشیر میزدند
غوغای فتنه بود که با تیغ آبدار
آتش به جان کودک بیشیر میزدند
ماندند در بطالت اعمال حجّشان
محرم نگشته تیغ به تقصیر میزدند
در پنج نوبتی که هبا شد نمازشان
بر عشق، چار مرتبه تکبیر میزدند
هم روز و شب به گرد تو بودند سینهزن
هم ماه و سال، بعد تو زنجیر میزدند
از حلقهای تشنه، صدای اذان رسید
در آن غروب، تا که سرت بر سنان رسید
کو خیزران که قافیهاش با دهان کنند؟
آن شاعران که وصف گل ارغوان کنند
از من به کاتبان کتاب خدا بگو
تا مشق گریه را به نی خیزران کنند
بگذار بیشمار بمیرم به پای یار
در هر قدم دوباره مرا نیمه جان کنند
پیداست منظری که در آن روز انتقام
سرهای شمر و حرمله را بر سنان کنند
یارب! سپاه نیزه، همه دستشان تهیست
بیتوشهاند و همرهی کاروان کنند
با مهر من، غریب نمانند روز مرگ
آنان که خاک مهر مرا حرز جان کنند
با پای سر، تمامی شب، راه آمدم
تنهاییام نبود، که با ماه آمدم
ای زلف خونفشان توام لیلةالبرات
وقت نماز شب شده، حیّ علیالصلات
از منظر بلند، ببین صف کشیدهاند
پشت سرت تمامی ذرات کائنات
خود، جاری وضوست، ولی در نماز عشق
از مشکهای تشنه وضو میکند، فرات
طوفان خون وزیده، سر کیست در تنور؟
خاک تو نوح حادثه را میدهد نجات!
بین دو نهر، خضر شهادت به جستجوست
تا آب نوشد از لبت، ای چشمهی حیات!
ما را حیات لمیزلی، جز رخ تو نیست
ما بی تو چشم بسته و ماتیم و در ممات
عشقت نشاند، باز به دریای خون مرا
وقت است تیغت آورد از خود برون مرا
از دست رفته دین شما، دین بیاورید!
خیزید، مرهم از پی تسکین بیاورید!
دست خداست، این که شکستید بیعتش
دستی خدایگونهتر از این بیاورید!
وقت غروب آمده، سرهای تشنه را
از نیزههای برشده پایین بیاورید!
امشب برای خاطر طفل سه سالهام
یک سینهریز، خوشهی پروین بیاورید!
گودال، تیغ کُند، سنانهای بیشمار
یک ریگزار، سفرهی چرمین بیاورید!
سرها ورق ورق، همه قرآن سرمدیست!
فالی زنید و سورهی یاسین بیاورید!
خاتم سوی مدینه بگو بینگین برند!
دست بریده، جانب امالبنین برند
خون میرود هنوز ز چشم تر شما
خرمن زدهست ماه، به گرد سر شما
آن زخمهای شعله فشان، هفت اخترند
یا زخمهای نعش علیاکبر شما؟
آن کهکشان شعلهور راه شیری است
یا روشنان خون علیاصغر شما؟
دیوان کوفه از پی تاراج آمدند
گم شد نگین آبی انگشتر شما
از مکه و مدینه، نشان داشت کربلا
گل داد «نور» و «واقعه» در حنجر شما
با زخم خویش، بوسه به محراب میزدید
زان پیشتر که نیزه شود منبر شما
گاهی به غمزه، یاد ز اصحاب میکنی
بر نیزه، شرح سورهی احزاب میکنی
در مشک تشنه، جرعهی آبی هنوز هست
اما به خیمهها برسد با کدام دست؟
برخاست با تلاوت خون، بانگ یا أخا
وقتی «کنار درک تو، کوه از کمر شکست»
تیری زدند و ساقی مستان ز دست رفت
سنگی زدند و کوزهی لب تشنگان شکست!
شد شعلههای العطش تشنگان، بلند
باران تیر آمد و بر چشمها نشست
تا گوش دل شنید، صدای «ألست» دوست
سر شد «بلی»ی تشنهلبان می الست
ناگاه بانگ ساقی اول بلند شد
پیمانه پر کنید، هلا عاشقان مست!
باران می گرفت و سبوها که پر شدند
در موج تشنگی، چه صدفها که دُر شدند
باران می گرفته، به ساغر چه حاجت است؟
دیگر به آب زمزم و کوثر چه حاجت است؟
آوازهی شفاعت ما، رستخیز شد
در ما قیامتیست، به محشر چه حاجت است؟
کی اعتنا به نیزه و شمشیر میکنیم؟
ما کشتهی توایم، به خنجر چه حاجت است؟
بی سر دوباره میگذریم از پل صراط
تا ما بر آن سریم، به این سر چه حاجت است؟
بسیار آمدند و فراوان، نیامدند
من لشکرم خداست، به لشکر چه حاجت است؟
بنشین به پای منبر من، نوحه خوان! بخوان!
تا نیزهها به پاست، به منبر چه حاجت است؟
در خلوت نماز، چو تحت الحَنَک کنم
راز غدیر گویم و شرح فدک کنم
از شرق نیزه، مهر درخشان بر آمدهاست
وز حلق تشنه، سورهی قرآن بر آمدهاست
موج تنور پیرزنی نیست این خروش
طوفانی از سماع شهیدان بر آمدهاست
این کاروان تشنه، ز هرجا گذشتهاست
صد جویبار، چشمهی حیوان بر آمدهاست
باور نمیکنی اگر از خیزران بپرس
کآیات نور، از لب و دندان بر آمدهاست
انگشت ما گواه شهادت که روز مرگ
انگشتری ز دست شهیدان در آمدهاست
راه حجاز میگذرد از دل عراق
از دشت نیزه، خار مغیلان بر آمدهاست
چون شب رسید، سر به بیابان گذاشتیم
جان را کنار شام غریبان گذاشتیم
گودال قتلگاه، پر از بوی سیب بود
تنهاتر از مسیح، کسی بر صلیب بود
سرها رسید از پی هم، مثل سیب سرخ
اول سری که رفت به کوفه، حبیب بود!
مولا نوشته بود: بیا ای حبیب ما
تنها همین، چقدر پیامش غریب بود
مولا نوشته بود: بیا، دیر میشود
آخر حبیب را ز شهادت نصیب بود
مکتوب میرسید فراوان، ولی دریغ
خطش تمام، کوفی و مهرش فریب بود
اما حبیب، رنگ خدا داشت نامهاش
اما حبیب، جوهرش «أمّن یجیب» بود
یک دشت، سیب سرخ، به چیدن رسیدهبود
باغ شهادتش، به رسیدن رسیدهبود
تو پیش روی، و پشت سرت آفتاب و ماه
آن یوسفی که تشنه برون آمدی زچاه
جسم تو در عراق و سرت رهسپار شام
برگشتهای و مینگری سوی قتلگاه
امشب، شبی ست از همه شبها سیاهتر
تنهاتر از همیشهام ای شاه بیسپاه
با طعن نیزهها به اسیری نمیرویم
تنها اسیر چشم شماییم، یک نگاه!
امشب به نوحهخوانیات از هوش رفتهام
از تار وای وایم و از پود آه آه
بگذار شام، جامهی شادی به تن کند
شب با غم تو کرده به تن، جامهی سیاه!
بگذار آبی از عطشت نوشد آفتاب
پیراهن غریب تو را پوشد آفتاب
قربان آن نییی که دمندش سحر، مدام
قربان آن مییی که دهندش علیالدوام
قربان آن پری که رساند تو را به عرش
قربان آن سری که سجودش شود قیام
هنگامهی برون شدن از خویش، چون حسین
راهی برو که بگذرد از مسجدالحرام
این خطی از حکایت مستان کربلاست:
ساقی فتاد، باده نگون شد، شکست جام!
تسبیح گریه بود و مصیبت، دو چشم ما
یک الامان ز کوفه و صد الامان ز شام
اشکم تمام گشت و نشد گریهام خموش
مجلس به سر رسید و نشد روضهام تمام
با کاروان نیزه به دنبال، میروم
در منزل نخست تو از حال میروم
علیرضا قزوه
behroozraha
پنج شنبه 14/10/1391 - 11:11
اهل بیت
آب میخواهد چه كار؟ آب آورش را پس دهید
آی مردم ! زود عموی دخترش را پس دهید
دست هایش را چرا در زیر پا انداختید؟
زودتر آن سایه بان خواهرش را پس دهید
لشگر ِ بی آبرو ، این آبرو ریزی بس است
مشك ، یعنی آبروی مادرش را پس دهید
گم شده اعضای او از ضربه ی سختِ عمود
خاكهایِ علقمه چشم ترش را پس دهید
دستمالی بود تا سر را به هم نزدیك كرد
لااقل عمامه ی رویِ سرش را پس دهید
آن شبی كه میدود در بین صحرا دخترش
آبروداری كنید و معجرش را پس دهید
آه میبیند نگاهِ مادری در خیمه ها...
كم پریشانش كنید و اصغرش را پس دهید
شاعر : علی اكبر لطیفیان
behroozraha
پنج شنبه 14/10/1391 - 11:10
اهل بیت
از سرِ ناقه ی غم شیشه ی صبر افتاده
همه دیدند که زینب سر قبر افتاده
چشم او در اثر حادثه کم سو شده است
کمرش خم شده و دست به زانو شده است
بیت بیتِ دل او از هم پاشیده شده
صورتش در اثر لطمه خراشیده شده
گفت برخیز که من زینب مجروح توام
چند روزی ست که محو لب مجروح توام
این چهل روز به من مثل چهل سال گذشت
پیر شد زینب تو تا که ز گودال گذشت
این رباب است که این گونه دلش ویران است
در پی قبر علی اصغر خود حیران است
گر چه من در اثر حادثه کم می بینم
ولی انگار درین دشت علم می بینم
دارد انگار علمدار تو بر می گردد
مشک بر دوش ببین یار تو برمی گردد
خوب می شد اگر او چند قدم می آمد
خوب می شد اگر او تا به حرم می آمد
تا علی اصغر تو تشنه نمی مرد حسین
تا رقیه کمی افسوس نمی خورد حسین
راستی دختر تو... دختر تو... شرمنده
زجر... سیلی... رخ نیلی... سر تو شرمنده
وای از دختر و از یوسف بازار شدن
وای از مردم نا اهل و خریدار شدن
سنگ هایی که پریده است به سوی سر تو
چه بلایی که نیاورده سر خواهر تو
سرخی چشم خبر می دهد از دل خونی
وای از آن لحظه که شد چوبه ی محمل خون
شاعر : مجید تال
behroozraha
پنج شنبه 14/10/1391 - 11:9