• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 466
تعداد نظرات : 249
زمان آخرین مطلب : 4031روز قبل
شعر و قطعات ادبی

تا كی ورق ورق كنم این سر رسید را
چون كودكی رسیدن سال جدید را

با دست زیر چانه تو را آه می كشم
چون غنچه ای كه آخر اسفند، عید را

برخیز و خاك را بنشان بر عزای باد
كافی ست هرچقدر كه رقصانده بید را

با شعر مثل زورقی آشفته كرده ام
آرام روزهای كران ناپدید را

بی شعر، شاهی ام كه پس از سال ها نبرد
در پیشگاه قلعه نیابد كلید را

چشمت اگر مجال دهد ترجمان شوم
با لهجه صریح تغزل شهید* را

*شهید تخلص شاعر است

از وب لاگ خاکریز
جمعه 3/2/1389 - 2:27
ادبی هنری
لابه لای چمن های باغچه چند قاصدک سفید و کوچک سربرآورده اند.
به یاد کودکی ام ساقه ی یکی را آرام جدا می کنم و سعی دارم همه آرزوهایم را از ذهنم عبور دهم و فوت محکمی بر قاصدک بکنم!

ماهی کوچک هفت سین باله هایش را نرم نرمک تکان می دهد و دهانش را دوباره پر از آب می کند.

گاهی فکر می کنم ماهی آنقدر غرق در آب است که دیگر فراموش می کند اگر او را از دنیای آبی اش جدا کنند برای همیشه نفس کشیدن یادش می رود. مثل ما آدم ها!

که وقتی یک روز خورشید را نداریم از آسمان و ابرها و همه چیز گله می کنیم و یادمان می رود آفتاب راه دوری نرفته، پشت همین ابرهاست و آرام به مردم شهر لبخند می زند.

بعد به یاد آفتاب واقعی پشت ابر می افتم ...که مدت هاست پشت ابرها خانه کرده...

که مدت هاست آرام و بی صدا دعایش را بدرقه ی مردم شهر می کند...

که مدت هاست هرروز وقتی خورشید انوار طلایی اش را بر سر مردم می ریزد چشم به راه 313 مرد واقعی است!...

که مدت هاست مهربانانه لطفش را نثار مردم این فریبستان می کند...

باد که می وزد، قاصدکم را به هوا می فرستم، شاید به پشت همان ابرهای دور که تو در آن خانه کرده ای؛ تا بیاید و سلامم را به تو برساند و بگوید: چقدر امسال آفتاب را بر هفت سین های دلمان کم داریم...

جمعه 3/2/1389 - 2:25
دانستنی های علمی
کجاست دبیر اقتصادمان؟
که بیاید و ببیند میان تقاضاهای آدمی و عرضه های خداوندی
رابطه ی مستقیم وجود ندارد.1
همیشه عرضه هایش بر تقاضاهایم می چربد!
جمعه 3/2/1389 - 2:24
شعر و قطعات ادبی
چشم ها پرسش بی پاسخ حیرانیها
دستها تشنه ی تقسیم فراوانیها

با گل زخم سر راه تو آذین بستیم
داغهای دل ما، جای چراغانیها

حالیا دست کریم تو برای دل ما
سرپناهی است در این بی سر و سامانیها

وقت آن شد که به گل حکم شکفتن بدهی
ای سرانگشت تو آغاز گل افشانیها

فصل تقسیم گل و گندم و لبخند رسید
فصل تقسیم غزل ها و غزلخوانیها

سایه ی امن کسای تو مرا بر سر بس
تا پناهم دهد از وحشت عریانیها

چشم تو رایحه ی روشن آغاز بهار
طرح لبخند تو پایان پریشانیها
جمعه 3/2/1389 - 2:21
ادبی هنری
امشب به وسعت تمام چراغ های شهر دلم گرفته است…
چراغهایی که روشنای شهر شده اند و همدم تنهایی های شب!

چقدر امشب آسمان بغض دارد از فراق تو …
شاید این بار هم دست به دامان آفتاب شده است تا غروب نکند و تو بیایی و بعد که نیامدی از شرم چادر سیاهی به سر کرده است و به کنجی خزیده است!
شاید امشب هم در این فکر است که وقت آمدنت با همین چراغهای کوچک راهت را آذین بندی کند…

چقدر آسمان امشب بغض دارد از فراق تو…
دانه دانه ستاره ها را در دل خود جمع کرده و به همه شان سپرده است آن هنگام که قامت به نماز شب می بندی هم صدای لحضه های غریبانه ات شوند مولا!
همان مولایی که نمی خواهد ظلمت و گمراهی مثل این شب تاریک بر مردم چیره شود…
همان مولایی که تمام زمین سجاده ی اوست و آسمان سایه بانش …
همان مولایی که …

مولای من !
بیا و پایان این شب سیاه مان باش…
همیشه چشم به راهت هستیم…
جمعه 3/2/1389 - 2:20
شعر و قطعات ادبی
مثل همیشه، هیچ به روی خودت نیار!
این بار هم نیامده بودی ســـــــــــر قرار

گفتی: «اگر که عاشقمی، کو نشانه ات؟»
من عاشقم، نشان به همین قلب بیقــــرار

حرف دلم عصــــــاره ی این چند واژه است:
تا کِی شکست، خُرد شدن، بغض، انتظار؟

تقــــــــــویم ها نبود تو را ناله می کنند
در سال های ساکت و بی روح و مرگبار

حتی تمام فلسفه ها بی تو مبهم اند
مرزی نمانده بین جهان، جبر، اختیـــار!

دنیا پر است از همه ی چیزهای شوم
از هرچه اتفاق عبث، تلخ، ناگــــــــــوار

از زندگی به شیوه ی حیوان ولی MODERN
یعنی که کار، پول، هــــوس، کار، کار، کار...

از هرچه ریشه اش به حقیقت نمی رسد
از ماسک های چهره نما، اسم مستعار

از جنگ های خـــانه برانداز و بی دلیل
از قتل عام، بمب، ترور، چوبه های دار

من شرط بسته ام که می آیی و مطمئن ـ
هستم، برنده می شوم آخر در این کنار

یعنی که می رسی و جهان پاک می شود
از هرچه جسم فاسد و اشباح نابکار

آن وقت با دو دست خودت پخش می کنی
در بین تشنگان جهان، سیب آبدار

حرف دلم عصــــــاره ی این چند واژه است:
تا کِی شکست، خُرد شدن، بغض، انتظار؟

این شعر اگرچه قابلتان را نداشته
آقا! فقط قبول کنیدش به یادگــــار

اصلا برای این که بفهمم چه گفته ام
انگشت روی مصرع دلخواه خود گذار:

«یک شعر عاشقانه که می خوانی اش» و یا
«یک مشــــــت درد دل که نمی آیدت به کار»

جمعه 3/2/1389 - 2:18
طنز و سرگرمی
ستاد دانش ادبی مستور( سدام) در نظر دارد در جهت ارتقای سطح دانش ادبی مخاطبین سایت برخی از اشعار شاعران شیرین سخن ادبیات فارسی را برایتان تفسیر نماید . برای جلسه اول شعر معروفی از طبیب اصفهانی را انتخواب نموده ایم که آهنگهای مختلفی از روی آن سخته شده است. فلذا تقاضامندیم شعر را با آهنگ بخوانید تا دچار التذاذ ادبی شوید.

غمت در نهانخانه دل نشیند  ( ضمیر ت در غمت به معلم یا استاد بر می گردد)

به نازی که لیلی به محمل نشیند ( لیلی استعاره از استاد است محمل استعاره ازمیز استاد یا همان جااستادی)

به دنبال استاد چنان زار گریم

که از ناله ام ناقه در گل نشیند (ناقه در این مصرع استعاره از ماشین استاد است)

پی ناقه اش رفتم آهسته ترسم

غباری  به دامان مانتوش نشیند ( شاعر در این مصرع به استاد یا معلم زن اشاره داشته است )

مرنجان شاگرد را که این مرغ وحشی

ز نیمکت که برخاست مشکل نشیند

بنازم به بزم محبت ، که آنجا ( بزم محبت استعاره از جلسه  ارائه کارنامه)

گدایی به شاهی مقابل نشیند ( گدا استعاره از دانش آموز، شاه استعاره از مدیر مدرسه)

نوایی نواییی نوایی نواییی الهی برافتد نشان جدایی ( نشان جدایی استعاره از مدرک دیپلم)
پنج شنبه 2/2/1389 - 17:57
دانستنی های علمی

مردان جنگی شانه به شانه روی اسبهای خوش تراش نشسته بودند. زره های سنگین و کلاه خودهایی از جنس فولاد، چنین می نمایاند که این لشکر شکستی ندارد. اسبها با عصبانیت پا بر زمین می کوفتند و گاهی شیهه ای می کشیدند که به نعره ی شیر می مانست.

نود هزار سواره، نیزه در دست داشتند و کیسه ای از خاک سرخ به کمر بسته بودند.

متوکل با تاج درخشان و حریر سرخی که به کمر بسته بود، در میان سپاه می درخشید. ابروهایش را بالا داده بود و گاهی به سربازان سری تکان می داد.

امام، با بی توجهی به سربازان نگاه می کرد و گاهی نگاهی به آسمان می کرد.

امام (ع) نگاهی به متوکل انداخت که بادی در غبغب و پایی در رکاب داشت، سر تکان داد و زیر لب «استغفرالله» ی گفت.

سربازان رژه را شروع کردند. ناظران تازه فهمیدند از آن کیسه های خاک قرار است تلی برای خلیفه ساخته شود. وقتی گرد و خاک فرو نشست، خلیفه خرامان از آن بالا و رفت و امام را با چاپلوسی تعارف کرد که بالا بیاید.

وقتی بالای تپه رسید ایستاد و دستهایش را از هم گشود. لبخندی خودخواهانه بر لب کاشت و با صدای بلند فریاد زد:

-این است قدرت! این است هیبت و شکوه! رژه به این می گویند! چه کسی با این سپاه عظیم، یارای مقابله با من را دارد؟

همان طور که می گفت از زیر چشم نگاهی مخفیانه به امام می انداخت که عکس العمل او را ببیند و حتی ترس او را!

امام با خونسردی به سخنرانی او گوش می داد و در نهایت آرام گفت:

-سپاه مرا ببینی چه می کنی؟

لبخند مانند یخ بر صورت متوکل آب شد. کمی دست و پایش را گم کرد و در نهایت با صدای بلند خندید. اطرافیان نیز خندیدند تا خلیفه خوشش بیاید! خلیفه با پشت دست اشکی که گوشه ی چشمش آمده بود پاک کرد و با تمسخر پرسید:

-سپاه؟ کدام سپاه؟ مگر تو سپاه داری؟

امام (ع) لبخندی زد و گفت:

-البته!

دوباره صدای خنده بلند شد. خلیفه با دستپاچگی چشم گرداند تا سپاه را ببیند. با دست صدای خنده را ساکت کرد:

-پس کجاست که ما نمی بینیمش؟

امام رو به آسمان کرد و دست بالا برد. آبیِ آسمان چون پرده ی نمایش بالا رفت و گوش تا گوش جهان، لشکر به دندان مسلح فرشتگان نمایان شد. امام همچون فرمانده ای مقتدر لبخندی بر لب نشاند و نگاهی به متوکل کرد که بیهوش بر زمین افتاده بود!

 

***

آتش متوکل خاموش شده بود. انگار آبی بر آتشش ریخته بودند. با افسردگی به امام که پیش رویش از تپه پایین می آمد گفت:

-افسانه نبود!دروغ نبود‍! شعبده نبود! راست بود! راست بود! باور نمی کنم...!

امام با نشاط لبخندی زد و با آرامش گفت:

-ریاست دنیا ارزانی تان! برای آن با شما نمی جنگیم؛ هرچند کار مشکلی نیست. ما به آخرت مشغولیم که سرای ابدی است نه فانی و گذرا!

نترس! خیال زیان رساندن به تو نداریم!

پنج شنبه 2/2/1389 - 17:53
طنز و سرگرمی

گروهی از متخصصین ادبیات فارسی،پس از مطالعه و بررسی تاریخی فراوان در پی تصحیح نسخه موجود شاهنامه ی فردوسی، دریافتند بخشی از اشعار فردوسی، از قالب شاهنامه حذف شده و تا کنون نیز در میان اشعار موجود گنجانده نشده اند. این اشعار که مربوط به خان هشتم رستم و حاوی مطالبی آموزنده و با غنای ادبی و شعری منحصر به فرد سروده شده اند در ذیل ارائه می گردد.
چو آن مرد مردان ز هفت خان گذشت         و در راه پیروزی از جان گذشت
ندا آمدش کی یل سیستان                      چه نیکو گذشتی تو از هفت خان
ولیکن  چو اکنون ظفر بایدت                      از این خان هشتم گذر بایدت
در این خان آخر چو پایت نهی                    به تست وبه کنکور تن دردهی
پس از این ندا رستم از هوش رفت             ورنگ از دو چشمان واز روش رفت
پس از ساعتی بودن اندر کما                    به یاری رخش قوی شد به پا
خدایا ز رزم و ز جنگ وشکار                     هرآنگونه باشد شوم رهسپار
مگر تست ،کز تست عاری بود                 شکستی بود زشت کاری بود
چو زالش بدید این چنین کوفته                چنین رنگ و رویش برافروخته
دوان سوی او شد گرفتش به بر               چرا پس چنین گشته ای، ای پسر؟
پس از زاری وگریه وقیل وقال                   بگفتا چنین بر پدر پور زال
که ای زاده مرغ افسانه ای                     تو بر پور خود برگزین چاره ای
چو گفتارش آن زال دانا شنید                  به نازش یکی دست بر سر کشید
بگفتا نترس ای پسر زین مقال                 تو اکنون نگه کن به نیرنگ زال
چو این پر سیمرغ آتش زنم                    و آن مرغ دانا، صدایش زنم
ببینی تو آن پیر عنقای مست                که از آسمان آمده خاک پست
چو شب شد یکی آتشی ساخت زال       بیاوردش آن پر خوش خط وخال
بر آتش گرفت آن پر مرغ را                      به ناگه بدیدند سیمرغ را
پس از صد سلام وپس از صد کلام          بگفتا به هر دو که پوران سام
چه شد کین پرم را به آتش زدید             مگر مشکلی دیگر آمد پدید
چو رستم چنین گرمی ومهر دید            وزو این کلام وسلامش شنید
بر مرغ دانا بگفت داستان                      به سوز و گداز و به آه وفغان
زهفت خان مشکل گذر کرده ام             نه از دیو وجادو حذر کرده ام
ولیکن زکنکور وتست وسوال                 بترسم،چو ترسد ز شیری شغال
کنون این منم  با دو صد درس وتست    و آن آبرو و پرستیژ وژست
چو آن مرغ دانا سخنها شنید               وآن التهاب درونش بدید
نگه کرد و گفتش یل سیستان             نترسیدی از تیر وگرز گران
چه شد کین چنین لرز لرزان شدی      ز یک برگه تست ترسان شدی
توانی از این خان هم بگذری                یکی رتبه زیر صد آوری
چو رستم چنین مهر ولطفش بدید       و آن وعده یاریش را شنید
بگفتا که ای دوست آماده ام               عنان صبوری ز کف داده ام
کنون درب گنجینه ات باز کن              مرا آگه از اولین راز کن
چو آن مرغ دانا زبان باز کرد                سخن اینچنین با وی آغاز کرد:
بدان اولین راز هر گام نیک                 چو خواهی بیابی سرانجام نیک
توکل به یزدان روزی ده است             که بی یادش ار ره نپویی به است
اگر بند لطفش گرفتی به چنگ          رهیدی زهر خواری و عار وننگ
بدان کان چراغی که روشن به اوست    نیابد خموشی ز الطاف دوست
توکل کن و پای در راه نه                     که از او نیابی نگه دار به
چو رستم شنید اولین راز را                 بگفتا که انجام و آغاز را
به یک جمله گفتی تو ای مرغ پیر         دو صد گل نشاندی تو در این کویر
دلم روشن آمد بشد حال  به               گشودی ز بند دو پایم گره
چو سیمرغ دانا شنید این سخن          بگفتا دگر بار کی پیل تن
چو خواهی  نیابی در این ره گزند        کنون بشنو این دومین راز وپند
بدون معلم،بدون کتاب                       نخواهی رسیدن به هر علم ناب
بباید که سایی سر زانوان                  به یک مکتب نیک و یک راهدان
یکی مدرسه بایدت یافتن                  که آرام گیرد در آن جان وتن
دگر ترک خود و دگر ترک  گبر             دگر ترک شمشیر و تن پوش ببر
خلاصه ، دگر رزم وبزم و شکار          ببوس و بذارش به کلی کنار
سرت در کتاب و قدم سر به راه         نه شیون ،نه ناله ،نه افغان، نه آه
چنین چون تهمتن سخنها شنید      ز حیرت زبانش به دندان گزید
پس از مدتی بهت و حیرت بگفت      دو صد گل در این سنگ خارا شکفت
از اینک کناری گذارم زره                  کمان را به زه می زنم صد گره
به توس و به گودرز و رهام و زال        بگویم دگر من یکی بی خیال
به ایران و توران و زابلستان              بگویم  که رستم برفت از جهان
به دیوان کوه و به شیران دشت        بگویم که رستم در این خان هشت
بماندست وفعلا نیاید به رزم            کنون این شمایید و دشتی به بزم
نه فترت ، نه راحت، نه آسوده خواب    کتاب و کتاب و کتاب و کتاب
پنج شنبه 2/2/1389 - 17:50
دانستنی های علمی
روزی حضرت موسی (علیه السلام) در کوه طور، هنگام مناجات عرض کرد:
ای پروردگار جهانیان!
جواب آمد: «لبیک».

سپس عرض کرد: ای خدای اطاعت کنندگان!
جواب آمد: «لبیک».

سپس عرض کرد: ای پروردگار گناه کاران!
موسی (ع) شنید: «لبیک، لبیک، لبیک».

حضرت موسی (ع) عرض کرد: «خدایا! حکمتش چیست که تو را به بهترین نام ها صدا زدم، یک بار جواب دادی، اما تا گفتم خدای گناهکاران، سه بار جواب فرمودی؟»

خداوند فرمود: «ای موسی! عارفان به معرفت خود و نیکوکاران به کار نیک خود و مطیعان به اطاعت خود اعتماد دارند؛ اما گنهکاران جز به فضل من پناهی ندارند. اگر من هم آن ها را از درگاه خود ناامید کنم، به درگاه چه کسی پناهنده شوند؟»
پنج شنبه 2/2/1389 - 17:48
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته