• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 976
تعداد نظرات : 130
زمان آخرین مطلب : 4953روز قبل
دانستنی های علمی
على بن ابى رافع مى گوید:
من نگهبان خزینه بیت المال حضرت على بن ابى طالب علیه السلام بودم . در میان بیت المال گردنبند مروارید گران قیمتى وجود داشت كه در جنگ بصره به غنیمت گرفته شده بود. دختر امیرالمؤ منین كسى را نزد من فرستاد و پیغام داد كه شنیده ام در بیت المال گردنبند مرواریدى هست . من میل دارم آن را به عنوان امانت ، چند روزى به من بدهى تا در روز عید قربان خود را با آن آرایش دهم و پس از آن بازگردانم . من پیغام دادم به صورت مضمونه (كه در صورت تلف به عهده گیرنده باشد) مى توانم به او بدهم . دختر آن حضرت نیز پذیرفت . من با این شرط به مدت سه روز گردنبند را به آن بانوى گرامى دادم .
اتفاقا على علیه السلام گردنبند را در گردن دخترش دیده و شناخته بود و از وى مى پرسید: این گردنبند از كجا به دست تو رسیده است ؟
او اظهار مى كند: از على بن ابى رافع ، خزینه دار شما به مدت سه روز امانت گرفته ام تا در روز عید قربان خود را زینت دهم و سپس بازگردانم . على ابن ابى رافع مى گوید:
- امیرالمؤ منین علیه السلام مرا نزد خود احضار كرد و من خدمت آن حضرت رفتم . چون چشمش به من افتاد فرمود:
- ((اتخون المسلمین یابن ابى رافع ؟))
((اى پسر ابى رافع ! آیا به مسلمانان خیانت مى كنى ؟!))
گفتم : پناه مى برم به خدا از اینكه به مسلمانان خیانت كنم .
حضرت فرمود: پس چگونه گردنبندى را كه در بیت المال مسلمانان بود بدون اجازه من و مسلمانان به دخترم دادى ؟
عرض كردم : اى امیرالمؤ منین ! او دختر شماست و از من خواست كه گردنبند را به صورت عاریه كه بازگردانده شود به او دهم تا در عید با آن خود بیاراید. من نیز آن را به عنوان عاریه به مدت سه روز به ایشان دادم و ضمانت آن را به عهده گرفتى كه صحیح و سالم به جاى اصلى خود بازگردانم . حضرت على علیه السلام فرمود:
- همین امروز باید آن را پس گرفته و به جاى خود بگذارى و اگر بعد از این چنین كارى از تو دیده شود كیفر سختى خواهى دید.
سپس فرمود: اگر دختر من این گردنبند را به عاریه مضمونه نمى گرفت نخستین زن هاشمیه اى بود كه دست او را به عنوان دزد مى بریدم . این سخن به گوش دختر آن حضرت رسید به نزد پدر آمده و گفت :
- یا امیرالمؤ منین ! من دختر شما و پاره تن شما هستم . چه كسى از من شایسته تر به استفاده از این گردنبند بود؟
حضرت فرمود: دخترم ! انسان نباید به واسطه خواسته هاى نفس و خواهشهاى دل ، پاى از دایره حق بیرون بگذارد. آیا همه زنان مهاجر كه با تو یكسانند، در این عید به مانند چنین گردنبند خود را زینت داده اند تا تو هم خواسته باشى در ردیف آنها قرار گرفته و از ایشان كمتر نباشى
شنبه 3/5/1388 - 0:35
دانستنی های علمی
ابودرداء نقل مى كند:
در یكى از شبهاى ظلمانى از لابلاى نخلستان بنى نجار در مدینه مى گذشتم . ناگهان نواى غم انگیز و آهنگ تاءثرآورى به گوشم رسید و دیدم انسانى است كه در دل شب با خداى خود چنین سخن مى گوید:
- پروردگارا! چه بسیار از گناهان مهلكم به حلم خود درگذشتى و عقوبت نكردى و چه بسیار از گناهانم را به لطف و كرمت پرده روى آنها كشیده و آشكار نكردى . خدایا! اگر چه عمرم در نافرمانى و معصیت تو گذشته و گناهانم نامه اعمالم را پر كرده است . اما من به جز آمرزش تو امیدوار نیستم و به غیر از معرفت و خوشنودى تو به چیز دیگرى امید ندارم .
این صداى دلنواز چنان مشغولم كرد كه بى اختیار به سمت آن حركت كرده ، تا به صاحب صدا رسیدم . ناگهان چشمم به على بن ابى طالب علیه السلام افتاد. خود را در میان درختان مخفى كردم تا از شنیدن راز و نیاز محروم نمانده و مانع دعا و مناجات آن حضرت نشوم .
على بن ابى طالب علیه السلام در آن خلوت شب دو ركعت نماز خواند و آنگاه به دعا و گریه و زارى و ناله پرداخت .
باز از جمله مناجاتهاى على علیه السلام این بود:
- پروردگارا! چون در عفو و گذشت تو مى اندیشم ، گناهانم در نظرم كوچك مى شود و هرگاه در شدت عذاب تو فكر مى كنم ، گرفتارى و مصیبت من بزرگ مى شود. آنگاه چنین نجوا نمود:
- آه ! اگر در نامه اعمالم گناهانى را ببینم كه خود آن را فراموش كرده ام ولى تو آن را ثبت كرده باشى ، پس فرمان دهى او را بگیرید. واى به حال آن گرفتارى كه خانواده اش نتوانند او را نجات بدهند و قبیله و طایفه او را سودى ندهند و فرشتگان به حال وى ترحم نكنند.
سپس گفت : آه ! از آتشى كه دل و جگر آدمى را مى سوزاند و اعضاى بیرونى انسان را از هم جدا مى كند. واى از شدت سوزندگى شراره هاى آتش كه از جهنم بر مى خیزد.
ابودرداء مى گوید: باز حضرت به شدت گریست . پس از مدتى دیگر نه صدایى از او به گوش مى رسید و نه حركت و جنبشى از او دیده مى شد. با خود گفتم : حتما در اثر شب زنده دارى خواب او را فرا گرفته . نزدیك طلوع فجر شد و خواستم ایشان را براى نماز صبح بیدار كنم . بر بالین حضرت رفتم . یك وقت دیدم ایشان مانند قطعه چوب خشك بر زمین افتاده است . تكانش دادم ، حركت نكرد. صدایش زدم ، پاسخ نداد. گفتم : - ((انالله و انا الیه راجعون )). به خدا على بن ابى طالب علیه السلام از دنیا رفته است . ابودرداء در ادامه سخنانش اظهار مى كند:
- من به سرعت به خانه على علیه السلام روانه شدم و حالت او را به اطلاع آنان رساندم .
فاطمه علیهاالسلام گفت : ابودرداء! داستان چیست ؟
من آنچه را كه از حالات على علیه السلام دیده بودم همه را گفتم . فرمود:
ابودرداء! به خدا سوگند این حالت بیهوشى است كه در اثر ترس از خدا بر او عارض شده .
سپس با ظرف آبى نزد آن حضرت برگشتم و آب به سیمایش پاشیدیم . آن بزرگوار به هوش آمد و چشمانش را باز كرد و به من كه به شدت مى گریستم ، نگاهى كرد و گفت :
- ابودرداء! چرا گریه مى كنى ؟
گفتم : به خاطر آنچه به خودت روا مى دارى گریه مى كنم .
فرمود:
- اى ابودرداء! چگونه مى شود حال تو، آن وقتى كه مرا براى پس دادن حساب فرا خوانند و در حالى كه گناهكاران به كیفر الهى یقین دارند و فرشتگان سخت گیر دور و برم را احاطه كرده اند و پاسبانان جهنم منتظر فرمانند و من در پیشگاه خداوند قهار حاضر باشم و دوستان ، مرا تسلیم دستور الهى كنند و اهل دنیا به حال من ترحم ننمایند.
البته در آن حال بیشتر به حال من ترحم خواهى كرد، زیرا كه در برابر خدایى قرار مى گیرم كه هیچ چیز از نگاه او پنهان نیست
شنبه 3/5/1388 - 0:33
دانستنی های علمی
حضرت على علیه السلام مردى را دید كه آثار ترس و خوف در سیمایش ‍ آشكار است . از او پرسید:
- چرا چنین حالى به تو دست داده است ؟
مرد جواب داد:
- من از خداى مى ترسم
امام فرمود:
- بنده خدا! (نمى خواهد از خدا بترسى ) از گناهانت بترس و نیز به خاطر ظلمهایى كه درباره بندگان خدا انجام داده اى . از عدالت خدا بترس و آنچه را كه به صلاح تو نهى كرده است در آن نافرمانى نكن ، آن گاه از خدا نترس ؛ زیرا او به كسى ظلم نمى كند و هیچ گاه بدون گناه كسى را كیفر نمى دهد
شنبه 3/5/1388 - 0:31
دانستنی های علمی
عمران پسر شاهین از بزرگان عراق بود. وى علیه حكومت عضدالدوله دیلمى قیام نمود.
عضدالدوله با كوشش فراوان خواست او را دستگیر نماید. عمران به نجف اشرف گریخت و در آنجا با لباس مبدل مخفیانه زندگى مى كرد.
عمران در كنار بارگاه حضرت على علیه السلام پیوسته به دعا و نماز مشغول بود تا اینكه یك بار آن حضرت را در خواب دید كه به او مى فرماید:
- اى عمران ! فردا فناخسرو (عضدالدوله ) به عنوان زیارت به اینجا مى آید و همه را از این مكان بیرون مى كنند. آن گاه حضرت به یكى از گوشه هاى قبر مطهر اشاره نموده و فرمود:
- تو در اینجا توقف كن كه آنان تو را نمى بینند. عضدالدوله وارد بارگاه مى شود. زیارت مى كند و نماز مى خواند. سپس به درگاه خدا دعا و مناجات مى كند و خدا را به محمد و خاندان پاكش سوگند مى دهد كه وى را بر تو پیروز نماید. در آن حال تو نزدیك او برو و به او بگو: پادشاها! آن كسى كه در دعاهایت مورد تاءكید تو بود و خدا را به محمد و خاندان پاكش قسم مى دادى كه تو را بر او پیروز كند كیست ؟
فناخسرو خواهد گفت : مردى است كه در میان ملت ما اختلاف انداخته و او قدرت ما را شكسته و علیه حكومت قیام نموده است . به او بگو اگر كسى تو را بر او پیروز كند چه مژده اى به او مى دهى ؟
او مى گوید هر چه بخواهد مى دهم . حتى اگر از من بخواهد او را عفو كنم عفو مى كنم .
در این وقت تو خودت را به او معرفى كن . آنگاه هر چه از او خواسته باشى به تو خواهد داد.
عمران مى گوید: همان طور كه امام على علیه السلام مرا در عالم خواب راهنمایى كرده بود، واقع شد. عضدالدوله آمد. پس از زیارت و نماز خدا را به محمد و آل محمد قسم داد كه او را بر من پیروز گرداند. من نزدش رفتم به او گفتم : اگر كسى تو را بر او پیروز كند، چه مژده اى به او مى دهى ؟ او هم در پاسخ گفت : هر كس مرا بر عمران پیروز گرداند، حتى اگر خواسته اش عفو باشد، او را خواهم بخشید.
عمران مى گوید در این موقع به پادشاه گفتم : منم عمران پسر شاهین كه تو در تعقیب و دستگیرى او هستى .
عضدالدوله گفت : چه كسى تو را به اینجا راه داد و از جریان آگاهت نمود؟ گفتم : مولایم على علیه السلام در خواب به من فرمود فردا فناخسرو به اینجا خواهد آمد و به او چنین و چنان بگو! من هم خدمت شما عرض كردم . عضدالدوله گفت :
- تو را به حق امیرالمؤ منین قسم مى دهم كه آیا حضرت به تو فرمود: فردا فناخسرو مى آید؟
گفتم : آرى ! سوگند به حق امیرالمؤ منین كه آن حضرت به من فرمود. عضدالدوله گفت : هیچ كس غیر از من ، مادرم و قابله نمى دانست كه اسمم ((فناخسرو)) است .
پادشاه در همانجا از گناه وى درگذشت و او را به وزارت انتخاب نمود. و دستور داد برایش لباس وزارت آوردند و خود به سوى كوفه حركت نمود. عمران نذر كرده بود هنگامى كه مورد عفو و گذشت پادشاه قرار گرفت با سر و پاى برهنه به زیارت امیرالمؤ منین مشرف شود. (كه البته همین كار را هم كرد.)
راوى این داستان حسن طهال مقدادى مى گوید:
- جد من نگهبان بارگاه امیرالمؤ منین علیه السلام بود. حضرت را شب به خواب مى بیند كه به او مى فرماید: از خواب برخیز و برو براى دوست ما (عمران پسر شاهین ) در حرم را باز كن !
جد من از خواب برمى خیزد و در حرم را باز كرده و منتظر مى نشیند. ناگهان مشاهده مى كند مردى به سوى مرقد حضرت مى آید. هنگامى كه به حرم مى رسد، جدم به او مى گوید: بفرمایید اى سرور ما! عمران مى گوید: من كیستم ؟
جدم پاسخ مى دهد: شما عمران پسر شاهین هستید.
عمران تاءكید مى كند كه من عمران پسر شاهین نیستم !
جدم مى گوید: شما عمران هستید. الان على علیه السلام را در خواب دیدم و دستور داد كه برخیز و در را به روى دوست ما باز كن .
عمران با تعجب مى پرسد:
- تو را به خدا سوگند مى دهم كه چنین گفت ؟
جدم مى گوید: آرى ! به حق خداوند سوگند مى خورم كه چنین گفت . عمران خود را بر درگاه حرم مى اندازد و مشغول بوسیدن مى شود دستور مى دهد شصت دینار به جدم بدهند
شنبه 3/5/1388 - 0:31
دانستنی های علمی
هارون پسر عنتره از پدرش نقل مى كند:
در فصل سرما در محضر مولا على علیه السلام وارد شدم . قطیفه اى كهنه بر دوش داشت و از شدت سرما مى لرزید. گفتم : یا امیرالمؤ منین ! خداوند براى شما و خانواده تان بیت المال مانند دیگر مسلمانان سهمى قرار داده كه مى توانید به راحتى زندگى كنید. چرا این اندازه به خود سخت مى گیرید و اكنون از سرما مى لرزید؟
فرمود: به خدا سوگند! از بیت المال شما حبه اى برنمى دارم و این قطیفه اى كه مى بینید همراه خود از مدینه آورده ام . غیر از آن چیزى ندارم
شنبه 3/5/1388 - 0:31
دانستنی های علمی
وهب پسر عبدالله روز عاشورا همراه مادر و همسرش در میان لشكر امام حسین علیه السلام بود. روز عاشورا مادرش به او گفت : فرزند عزیزم ! به یارى فرزند رسول خدا قیام كن .
وهب در پاسخ گفت : اطاعت مى كنم . و كوتاهى نخواهم كرد. سپس به سوى میدان حركت كرد.
در میدان جنگ پس از آنكه رجز خواند و خود را معرفى نمود به دشمن حمله كرد و سخت جنگید. بعد از آنكه عده اى را كشت به جانب مادر و همسرش برگشت . در مقابل مادر ایستاد و گفت :
- اى مادر! اكنون از من راضى شدى ؟
مادرش گفت : من از تو راضى نمى شوم ، مگر اینكه در پیش روى امام حسین علیه السلام كشته شوى .
همسر وهب گفت : تو را به خدا سوگند! كه مرا در مصیبت خود داغدار منما.
مادر وهب گفت : فرزندم ! گوش به سخن این زن مده . به سوى میدان حركت كن و در پیش روى فرزند پیغمبر صلى الله علیه و آله بجنگ تا شهید شوى تا فرداى قیامت براى تو شفاعت نماید.
وهب به میدان كارزار برگشت و رجز مى خواند كه مطلع آن چنین است :
- ((انى زعیم لك ام وهب بالطعن فیهم تارة و الضرب ...)).
1- اى مادر وهب ! من گاهى با نیزه و گاهى با شمشیر زدن در میان اینها تو را نگهدارى مى كنم .
2- ضربت جوانى كه به پروردگارش ایمان آورده است تا اینكه تلخى جنگ را به این گروه ستمگر بچشاند.
3- من مردى هستم ، قدرتمند و شمشیر زن و در هنگام بلا، سست و ناتوان نخواهد شد. خداى دانا برایم كافى است .
و با تمام قدرت مى جنگید تا اینكه نوزده نفر سوار و بیست نفر پیاده از لشكر دشمن را به قتل رساند. سپس دستهایش قطع شد. در این وقت همسرش ‍ عمود خیمه را گرفت و به سوى وهب شتافت در حالى كه مى گفت : اى وهب ! پدر و مادرم فداى تو باد. تا مى توانى در راه پاكان و خاندان پیامبر بجنگ .
وهب خواست كه همسرش را به سراپرده زنان بازگرداند. همسرش دامن وهب را گرفت و گفت :
- من هرگز باز نمى گردم تا اینكه با تو كشته شوم .
امام حسین علیه السلام كه این منظره را مشاهده كرد، به آن زن فرمود:
- خداوند جزاى خیر به شما دهد و تو را رحمت كند. به سوى زنان برگرد. زن برگشت سپس وهب به جنگ ادامه داد تا شهید شد.- رحمة الله علیه همسر وهب پس از شهادت او بى تابانه به میدان دوید و خونهاى صورت وهب را پاك مى كرد كه چشم شمر به آن بانوى باوفا افتاد و به غلام خود دستور داد تا با عمودى كه در دست داشت بر او زد و شهیدش نمود. این اولین بانویى بود كه در لشكر امام حسین علیه السلام روز عاشورا شهید شد.
وهب پسر عبدالله روز عاشورا همراه مادر و همسرش در میان لشكر امام حسین علیه السلام بود. روز عاشورا مادرش به او گفت : فرزند عزیزم ! به یارى فرزند رسول خدا قیام كن .
وهب در پاسخ گفت : اطاعت مى كنم . و كوتاهى نخواهم كرد. سپس به سوى میدان حركت كرد.
در میدان جنگ پس از آنكه رجز خواند و خود را معرفى نمود به دشمن حمله كرد و سخت جنگید. بعد از آنكه عده اى را كشت به جانب مادر و همسرش برگشت . در مقابل مادر ایستاد و گفت :
- اى مادر! اكنون از من راضى شدى ؟
مادرش گفت : من از تو راضى نمى شوم ، مگر اینكه در پیش روى امام حسین علیه السلام كشته شوى .
همسر وهب گفت : تو را به خدا سوگند! كه مرا در مصیبت خود داغدار منما.
مادر وهب گفت : فرزندم ! گوش به سخن این زن مده . به سوى میدان حركت كن و در پیش روى فرزند پیغمبر صلى الله علیه و آله بجنگ تا شهید شوى تا فرداى قیامت براى تو شفاعت نماید.
وهب به میدان كارزار برگشت و رجز مى خواند كه مطلع آن چنین است :
- ((انى زعیم لك ام وهب بالطعن فیهم تارة و الضرب ...)).
1- اى مادر وهب ! من گاهى با نیزه و گاهى با شمشیر زدن در میان اینها تو را نگهدارى مى كنم .
2- ضربت جوانى كه به پروردگارش ایمان آورده است تا اینكه تلخى جنگ را به این گروه ستمگر بچشاند.
3- من مردى هستم ، قدرتمند و شمشیر زن و در هنگام بلا، سست و ناتوان نخواهد شد. خداى دانا برایم كافى است .
و با تمام قدرت مى جنگید تا اینكه نوزده نفر سوار و بیست نفر پیاده از لشكر دشمن را به قتل رساند. سپس دستهایش قطع شد. در این وقت همسرش ‍ عمود خیمه را گرفت و به سوى وهب شتافت در حالى كه مى گفت : اى وهب ! پدر و مادرم فداى تو باد. تا مى توانى در راه پاكان و خاندان پیامبر بجنگ .
وهب خواست كه همسرش را به سراپرده زنان بازگرداند. همسرش دامن وهب را گرفت و گفت :
- من هرگز باز نمى گردم تا اینكه با تو كشته شوم .
امام حسین علیه السلام كه این منظره را مشاهده كرد، به آن زن فرمود:
- خداوند جزاى خیر به شما دهد و تو را رحمت كند. به سوى زنان برگرد. زن برگشت سپس وهب به جنگ ادامه داد تا شهید شد.- رحمة الله علیه همسر وهب پس از شهادت او بى تابانه به میدان دوید و خونهاى صورت وهب را پاك مى كرد كه چشم شمر به آن بانوى باوفا افتاد و به غلام خود دستور داد تا با عمودى كه در دست داشت بر او زد و شهیدش نمود. این اولین بانویى بود كه در لشكر امام حسین علیه السلام روز عاشورا شهید شد.
شنبه 3/5/1388 - 0:29
دانستنی های علمی
روز عاشورا هنگام نماز ظهر ابو ثمامه صیداوى به امام حسین علیه السلام عرض كرد:
- یا ابا عبدالله ! جانم فداى تو باد! لشكر به تو نزدیك شده ، به خدا شما كشته نخواهى شد تا من در حضورتان كشته شوم . دوست دارم نماز ظهر را با شما بخوانم و آن گاه با آفریدگار خویش ملاقات نمایم .
حضرت سر به سوى آسمان بلند كرد و فرمود:
- به یاد نماز افتادى . خداوند تو را از نمازگزاران قرار دهد. آرى ! اكنون اول وقت نماز است . از این مردم بخواهید دست از جنگ بردارند تا ما نماز بگذاریم .
حصین نمیر چون سخن امام را شنید، گفت :
- نماز شما قبول درگاه الهى نیست ! حبیب بن مظاهر در پاسخ خطاب به او اظهار داشت : اى خبیث ! تو گمان مى كنى نماز فرزند رسول خدا صلى الله علیه و آله قبول نمى شود و نماز تو قبول مى شود؟!...
سپس زهیر بن قین و سعید بن عبدالله در جلو حضرت ایستادند و امام علیه السلام با نصف یاران خود نماز خواندند. سعید بن عبدالله از هر جا كه تیر به سوى امام حسین علیه السلام مى آمد خود را نشانه تیر قرار مى داد و به اندازه اى تیر بارانش كردند كه روى زمین افتاد و گفت :
- خدایا! این گروه را همانند قوم عاد و ثمود لعنت فرما! خدایا! سلام مرا به محضر پیامبرت برسان و آن حضرت را از درد این همه زخمها كه بر من وارد شده آگاه نما. زیرا كه هدفم از این كار تنها یارى فرزندان پپامبر تو مى باشد.
سعید پس از این جریان به شهادت رسید. رحمت و رضوان الهى بر او باد
شنبه 3/5/1388 - 0:29
دانستنی های علمی
روزى عثمان در آستانه مسجد نشسته بود. شخص فقیرى به نزدش آمد و از او كمك مالى خواست . عثمان دستور داد. پنج درهم به او بخشیدند. فقیر گفت : این مبلغ برایم كافى نیست . مرا به كسى راهنمایى كن كه مبلغ بیشترى به من كمك كند.
عثمان گفت : برو پیش آن جوانان كه مى بینى و با دست خود اشاره به گوشه اى از مسجد كرد كه حضرت امام حسن و امام حسین علیهماالسلام و عبدالله بن جعفر در آنجا نشسته بودند.
مرد فقیر پیش آنها رفت . سلام داد و اظهار حاجت نمود.
امام حسن علیه السلام به خاطر اینكه از رحمتهاى اسلام سوء استفاده نشود، پیش از آنكه به او كمك كند فرمود:
- اى مرد! از دیگران درخواست كمك مالى فقط در سه مورد جایز است :
1- دیه اى كه انسان بر ذمه دارد و از پرداخت آن عاجز است .
2- بدهى كمرشكن داشته باشد و از پرداخت آن ناتوان باشد.
3- مسكین و درمانده گردد و دستش به جایى نرسد.
كدام یك از این سه مورد براى تو پیش آمده است ؟
فقیر گفت : اتفاقا گرفتارى من در یكى از این سه مورد است امام حسن علیه السلام پنجاه دینار و امام حسین علیه السلام چهل و نه دینار و عبداله بن جعفر چهل و هشت دینار به او دادند.
مرد فقیر برگشت و از كنار عثمان خواست بگذرد. عثمان پرسید:
- چه كردى ؟
فقیر پاسخ داد: پیش تو آمدم و پول خواستم . تو هم مبلغى به من دادى و از من نپرسیدى این پولها را براى چه مى خواهى ؟ ولى نزد آن سه نفر كه رفتم وقتى كمك خواستم ، یكى از آنان (امام حسن ) پرسید: براى چه منظورى پول درخواست مى كنى ؟ و فرمود: تنها در سه مورد مى توان از دیگران كمك مالى درخواست نمود. (دیه عاجز كننده ، بدهى كمرشكن و فقر زمین گیر كننده ). من هم گفتم گرفتاریم یكى از آن سه مورد است . آن گاه یكى پنجاه دینار و دومى چهل و نه دینار و سومى چهل و هشت دینار به من دادند. عثمان گفت : هرگز نظیر این جوانان را نخواهى یافت ! آنان كانون دانش و حكمت و سرچشمه كرامت و فضیلتند
شنبه 3/5/1388 - 0:28
دانستنی های علمی
حرثمه مى گوید:
چون از جنگ صفین همراه على علیه السلام برگشتیم ، آن حضرت وارد كربلا شد. در آن سرزمین نماز خواند. و آن گاه مشتى از خاك كربلا برداشت و آن را بویید و سپس فرمود:
- آه ! اى خاك ! حقا كه از تو مردمانى برانگیخته شوند كه بدون حساب داخل بهشت گردند.
وقتى حرثمه به نزد همسرش كه از شیعیان على علیه السلام بود بازگشت ماجرایى كه در كربلا پیش آمده بود براى وى نقل كرد و با تعجب پرسید: این قضیه را على علیه السلام از كجا و چگونه مى داند؟
حرثمه مى گوید: مدتى از ماجرا گذشت . آن روز كه عبیدالله بن زیاد لشكر به جنگ امام حسین علیه السلام فرستاد، من هم در آن لشكر بودم .
هنگامى كه به سرزمین كربلا رسیدم ، ناگهان همان مكانى را كه على علیه السلام در آنجا نماز خواند و از خاك آن برداشت و بویید دیده و شناختم و سخنان على علیه السلام به یادم افتاد. لذا از آمدنم پشیمان شده ، اسب خود را سوار شدم و به محضر امام حسین علیه السلام رسیدم و بر آن حضرت سلام كردم و آنچه را كه در آن محل از پدرش على علیه السلام شنیده بودم ، برایش نقل كردم .
امام حسین علیه السلام فرمود:
- آیا به كمك ما آمده اى یا به جنگ ما؟
گفتم : اى فرزند رسول خدا! من به یارى شما آمده ام نه به جنگ شما. اما زن و بچه ام را گذارده ام و از جانب ابن زیاد برایشان بیمناكم . حسین علیه السلام این سخن را كه شنید فرمود:
- حال كه چنین است از این سرزمین بگریز كه قتلگاه ما را نبینى و صداى ما را نشنوى . به خدا سوگند! هر كس امروز صداى مظلومیت ما را بشنود و به یارى ما نشتابد، داخل آتش جهنم خواهد شد
شنبه 3/5/1388 - 0:28
دانستنی های علمی
یكى از خویشان امام زین العابدین علیه السلام در برابر آن حضرت ایستاد و زبان به ناسزاگویى گشود. حضرت در پاسخ او چیزى نگفت . هنگامى كه مرد از پیش حضرت رفت . امام به اصحاب خود فرمود:
- آنچه را كه این مرد گفت ، شنیدید. اكنون دوست دارم ، همراه من بیایید تا نزد او برویم و جواب مرا نیز به او بشنوید.
عرض كردند: حاضریم ، ما دوست داشتیم شما هم همانجا پاسخ ایشان را بگویید و ما هم آنچه مى توانیم به او بگوییم .
سپس امام نعلین خویش را پوشیده ، به راه افتاد. در بین راه این آیه را مى خواند:
- ((والكاظمین الغیظ و العافین عن الناس و الله یحب المحسنین .))
راوى مى گوید: ما از خواندن این آیه دانستیم به او چیزى نخواهد گفت . وقتى رسیدیم به خانه آن مرد، او را صدا زد و فرمود:
- به او بگویید على بن الحسین با تو كار دارد.
همین كه متوجه شد امام زین العابدین علیه السلام آمده است در حالیكه آماده مقابله و دفاع بود از منزل بیرون آمد و یقین داشت آن جناب براى تلافى جسارتهایى كه از او سر زده آمده است .
ولى چشم امام علیه السلام كه به او افتاد، فرمود:
- برادر! چندى پیش نزد من آمدى و آنچه خواستى به من گفتى . اگر آن زشتیها كه به من گفتى در من هست ، هم اكنون استغفار مى كنم و از خداوند مى خواهم مرا بیامرزد و اگر آن چه به من گفتى در من نیست ، خداوند تو را بیامرزد.
راوى مى گوید: آن شخص سخن حضرت را كه شنید پیش آمد و پیشانى امام علیه السلام را بوسید و عرض كرد:
- آرى ! آن چه من گفتم در شما نیست و من به آن چه گفتم سزاوارترم
شنبه 3/5/1388 - 0:28
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته