• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 507
تعداد نظرات : 10
زمان آخرین مطلب : 4129روز قبل
اهل بیت
داغ لاله

فاطمیه قصه‎گوى رنج‎هاست
بهترین تفسیرسوز مرتضى است

فاطمیه شعر داغ لاله است

قصه زهراى هجده ساله است

فاطمیه آتش‎افروز دل است

احتجاجش یك كتاب كامل است

فاطمیه سینه‎چاك دردهاست

شاهد نامردى نامردهاست

فاطمیه سوز دل را ساز كرد

دفتر داغ على را باز كرد

فاطمیه ماه گل افشردن است

فتح باب تازیانه خوردن است

فاطمیه قفل غم را شد كلید

چون كه دارد هم شهیده، هم شهید

میرزا عباس مهدوى‏فرد

يکشنبه 13/12/1391 - 12:33
اهل بیت
یاس کبود

عشق من! پاییز آمد مثل پار
باز هم، ما باز ماندیم از بهار

احتراق لاله را دیدیم ما

گُل دمید و خون نجوشیدیم ما

باید از فقدان گل، خونجوش بود

در فراق یاس، مشكى پوش بود

یاس بوى مهربانى مى‏دهد

عطر دوران جوانى مى‏دهد

یاس‎ها یادآور پروانه‏اند

یاس‎ها پیغمبران خانه‏اند

یاس ما را رو به پاكى مى‏برد

رو به عشقى اشتراكى مى‏برد

یاس در هر جا نوید آشتى‎ست

یاس دامان سپید آشتى‎ست

در شبان ما كه شد خورشید؟ یاس

بر لبان ما كه مى‏خندید؟ یاس

یاس یك شب را گُل ایوان ماست

یاس تنها یك سحر مهمان ماست

بعد روى صبح پرپر مى‏شود

راهى شب‎هاى دیگر مى‏شود

یاس مثل عطر پاك نیت است

یاس استنشاق معصومیت است

یاس را آیینه‏ها رو كرده‏اند

یاس را پیغمبران بو كرده‏اند

یاس بوى حوض كوثر مى‏دهد

عطر اخلاق پیمبر مى‏دهد

حضرت زهرا دلش از یاس بود

دانه‏هاى اشكش از الماس بود

داغ عطر یاس زهرا زیر ماه

مى‏چكانید اشك حیدر را به چاه

عشق محزون على یاس است و بس

چشم او یك چشمه الماس است و بس

اشك مى‏ریزد على مانند رود

بر تن زهرا، گل یاس كبود

احمد عزیزی


يکشنبه 13/12/1391 - 12:33
اهل بیت
 در فراق یاس

باید از فقدان گل، خونجوش بود

در فراق یاس، مشكی پوش بود



یاس ما را رو به پاكی می برد


رو به عشقی اشتراكی می برد


یاس یك شب را گل ایوان ماست


یاس تنها یك سحر مهمان ماست



بعد روی صبح، پرپر می شود


راهی شبهای دیگر می شود



یاس مثل عطر پاك نیّـت است


یاس استنشاق معصومیّـت است



یاس بوی حوض كوثر می دهد


عطر اخلاق پیمبر می دهد



حضرت زهرا دلش از یاس بود


دانه های اشكش از الماس بود



داغ عطر یاس زهرا زیر ماه


می چكانید اشك حیدر را به چاه



عشق محزون علی یاس است و بس


چشم او یك چشمه الماس است و بس



اشك می ریزد علی مانند رود


بر تن زهرا: گل یاس كبود



گریه كن زیرا كه دُخت آفتاب


بی خبر باید بخوابد در تراب



این دل یاس است و روح یاسمین


این امانت را امین باش ای زمین



نیمه شب دزدانه باید در مغاك


ریخت بر روی گل خورشید، خاك

احمد عزیزی

يکشنبه 13/12/1391 - 12:32
شعر و قطعات ادبی
به دلم افتاده

به دلم افتاده مادر دردتو دوا می گیره

خوب می شی مادر دوباره خونمون صفا می گیره



به دلم افتاده مادر دوری از اجل می گیری


زخم پهلوت می شه درمون باز منو بغل می گیری



باغبون رحمی به ما کن چشماتو دوباره وا کن


جون زینب تو برای خوب شدن فقط دعا کن



به دلم افتاده مادر ای که چشمات مهربونه


خوب می شه دست شکسته می زنی موهامو شونه



به دلم افتاده مادر بابای ما که امیره


از غریبی در میادو ذوالفقار به کف می گیره



به دلم افتاده مادر مثل دوره پیمبر


به زبونا باز می افته اسم باصفای حیدر



بعضی وقتا هم می ترسم سراغ از اجل بگیری


پیش چشمای تر ما تو نفس نفس بمیری



الهی زنده نباشم تا برات ماتم بگیرم


یا می شد به جای محسن من به پای تو بمیرم



ای عزیز آسمونی تو بمون قد کمونی


بابامون علی جوونه خودتم هنوز جوونی



یه نگاهی به حسن کن مادرا رحمی به من کن


لااقل برا حسینت ،مهربون فکر کفن کن



به دلم افتاده مادر می رسه جمعه موعود


پسرت مهدی می آد و می شه دشمن تو نابود



او میاد با تیغ حیدر روی لب می گه مکرر


مادرم که بی گناه بود چرا شد زکینه پرپر

جواد حیدری

يکشنبه 13/12/1391 - 12:27
شعر و قطعات ادبی
 سوختم

منكه از عشق علی چون شمع شیدا سوختم

صاحب جنت منم، اما در اینجا سوختم



سوختم تا یك سر مویی نسوزد از علی


تا بماند رهبرم من بی مهابا سوختم



بی گنه بودم ولی در آتشم انداختند


محسنم شد كشته، نالیدم كه بابا سوختم



زینبم می دید آتش زائر رویم شده


از پریشانی او در بین اعدا سوختم



صورت آتش گرفته تا زسیلی شد كبود


شكر كردم، بهر حفظ جان مولاسوختم



مثل چشم مجتبی مسمار یارب سرخ بود


من نمی گویم چه شد تنهای تنها سوختم



هركه نان از سفره ی ما برده بود استاده بود


بسكه نامردی بود در این تماشا سوختم



سوختم تا شعله ی عشقت بماند جاودان


پای تا سر یا علی با این تمنا سوختم

جواد حیدری

  
يکشنبه 13/12/1391 - 12:27
اهل بیت
روح آفتاب

ای روح آفتاب چرا پا نمی شوی
بانوی بو تراب چرا پا نمی شوی

پهلوی منهم از خبر رفتنت شکست

رکنم شده خراب چرا پا نمی شوی

با قطره قطره اشک سلامت نموده ام

زهرا بده جواب چرا پا نمی شوی

خورشید لطمه دیده حیدر بلند شو

بر جمع ما بتاب چرا پا نمی شوی

رفتی و روی صورت خود را کشیده ای

ای مادر حجاب چرا پا نمی شوی

بی تو تمام ثانیه ها دق نموده اند

رفته زمان بر آب چرا پا نمی شوی

روی کبود تو به نگاهم اشاره کرد

مردم از این خطاب چرا نمی شوی

می میرد از تنفس دلگیر کوچه ها

ای غنچه های ناب چرا پا نمی شوی

رحمان نوازنی 

يکشنبه 13/12/1391 - 12:26
شعر و قطعات ادبی
آرزوی مرگ

نیلى بوَد ز سیلى بیگانه، روى من
داغ پدر، سپید نموده ست موى من!

شبهاى درد و ناله و غم، تا سپیده دم

با پهلوى شكسته بود گفتگوى من!

تابى به تن نمانده و زینب ز روى مهر

وقت نماز آورَد آب وضوى من!

بیزارم از جفاى نفاق افكنانْ پدر!

جز مرگ در جهان نبوَد آرزوى من!

دخت تو از حریم ولایت دفاع كرد


چون بود آبروى على، آبروى من

رخت از جهان به سوى جنان مى كشیم ما
از كردگار خواهشم اینست: شوى من

تا ننگرد به بازوى آزرده و كبود

از زیر پیرهن بدهد شتستشوى من

روز جزا پناه دهم (تائب) حزین

گر آید از طریق محبت به سوى من

تائب

يکشنبه 13/12/1391 - 12:26
اهل بیت
ماتم عظمی

خداوندا چرا دل‎ها گرفته
جهان را ماتمى عظمى گرفته

چرا سرها بود بر زانوى غم
سحاب تیره عالم را گرفته

چه غوغایى به یثرب گشته برپا
كه موج فتنه‏ها بالا گرفته

ز جور امت و هجران بابا
دل صدیقه كبرى گرفته

زدند آتش به درب مهبط وحى
كه دودش گنبد خضرا گرفته

امیرمؤمنان سردار اسلام
غم عالم به قلبش جا گرفته

فدك را از كف دخت پیمبر
ریاكاران بى‏پروا گرفته

چه رخ داده مگر از بهر زهرا
كه روى خویش از مولا گرفته

مه برج نبوت منخسف شد
كه قرص صورت زهرا گرفته

سیه كرده است قنفذ بازویش را
به دستورى كه زان رسوا گرفته

گلویش را فشار غصه و غم
ز دست ‏بى‏وفائی‎ها گرفته

امید از زندگى ببریده دیگر
ز دنیاى دنى دل‎ها گرفته

نه تنها سوخت «فولادى‏» از این درد
كه غم بر دهر و مافیها گرفته

حسین فولادی
يکشنبه 13/12/1391 - 12:26
اهل بیت
گفت و گویى با بقیع

باز كن بر روى من آغوش جان را اى بقیع

تا ببینم دوست دارى میهمان را اى بقیع


خاكى اما برتر از افلاك دارى جایگاه

در تو مى‏بینم شكوهِ آسمان را اى بقیع


پنج خورشیدِ جهان‎افروز در دامان تست

كرده‏اى رشك فلك این خاكدان را اى بقیع


مى‏رسیم از گرد ره با كوله بار اشك و آه

بار ده این كاروانِ خسته جان را اى بقیع


بیت الاحزان بود و زهرا، هیچ كس باور نداشت

تا كنند از او دریغ آن سایبان را اى بقیع


عاقبت از جور گلچین، سایه این گل شكست

در بهاران دید تاراج خزان را اى بقیع


گرچه باغ یاس او پُر شد ز گل‎هاى كبود

با على، زهرا نگفت این داستان را اى بقیع


سیلى گلچین چو گردد با رخ گل آشنا

بلبل از كف مى‏دهد تاب و توان را اى بقیع


حامل وحى الهى، گاهِ ابلاغ پیام

بوسه مى‏زد بارها آن آستان را اى بقیع


اى دریغا روز روشن، دشمنِ آتش فروز

بى امان مى‏سوخت آن دارالأمان را اى بقیع


قهر دشمن آنقدر دامن به آتش زد، كه سوخت

عاقبت آن طایر عرش آشیان را اى بقیع


اى دریغا در میان شعله، صاحبخانه سوخت

سوخت این ناخوانده مهمان، میزبان را اى بقیع


دیگر از آن شب على از درد، آرامى نداشت

داده بود از دست چون آرام جان را اى بقیع


با دلى لرزان، ز بلبل پیكر گل را گرفت

یاد دارى گریه‏هاى باغبان را اى بقیع


لرزه مى‏افتد به جانت، تا كه مى‏آرى

به یاد لرزش آن دست‏هاى مهربان را اى بقیع


جز تو غم‏هاى على را هیچ كس باور نكرد

مى‏كشى بر دوش خود بارى گران را اى بقیع


باز گو با ما، مزار كعبه‎ی دل‎ها كجاست

در كجا كردى نهان آن بى‏نشان را اى بقیع


قطره‏اى، اما در آغوش تو دریا خفته است

كرده‏اى پنهان تو موجى بیكران را اى بقیع


چشم تو خون گرید و «پروانه» مى‏داند كجاست

چشمه ‎ی جوشان این اشكِ روان را اى بقیع

محمد علی مجاهدی

يکشنبه 13/12/1391 - 12:23
اهل بیت
مزار كعبه ى دلها كجاست؟

باز كن بر روى من آغوش جان را اى بقیع!
تا ببینم دوست دارى میهمان را اى بقیع؟


خاكى، اما برتر از افلاك دارى جایگاه

در تو مى بینم شكوه آسمان را، اى بقیع!


پنج خورشید جهان افروز در آغوش توست

كرده یى رشگ فلك این خاكدان را، اى بقیع!


مى رسیم از گرد ره با كوله بار اشك و آه

بار ده این كاروان خسته جان را اى بقیع!


بیت الاحزان بود و زهرا، هیچكس باور نداشت

تا كنند از او دریغ این سایبان را اى بقیع!


عاقبت ار جور گلچین شاخه ى این گل شكست!

در بهاران دید تاراج خزان را اى بقیع!


گر چه باغ یاس او پر شد زگلهاى كبود!

با على هرگز نگفت این داستان را اى بقی


سیلى گلچین چو گردد با رخ گل آشنا

بلبل از كف مى دهد تاب و توان را اى بقیع!


پاى آتش را به بیت وحى، دشمن باز كرد!

سوخت همچون برق خرمن سوز، آن را اى بقیع


حامل وحى الهى، گاه البلاغ پیام

بوسه مى زد بارها آن آستان را اى بقیع!


اى دریغا روز روشن، دشمن آتش فروز

بى امان مى سوخت آن دارالامان را اى بقیع!


قهر گلچین آنقدر دامن به آتش زد، كه سوخت

عاقبت آن طایر عرش آشیان را اى بقیع!


اى دریغا درمیان شعله، صاحبخانه سوخت!

سوخت این ناخوانده مهمان، میزبان را! اى بقیع!


دیگر از آن شب، على از درد، آرامى نداشت

داده بود از دست چون آرام جان را اى بقیع!


با دلى لرزان، زبلبل پیكر گل را گرفت!

یا دارى گریه هاى باغبان را اى بقیع؟!


لرزه مى افتد به جانت، تا كه مى آرى به یاد

لرزش آن دستهاى مهربان را اى بقیع!


جز تو غمهاى على را هیچكس باور نكرد!

مى كشى بر دوش خود بارى گران را، اى بقیع!


بازگو با ما: مزار كعبه ى دلها كجاست؟!

در كجا كردى نهان آن بى نشان را اى بقیع؟!


قطره یى، اما در آغوش تو دریا خفته است!

كرده یى پنهان تو بحرى بیكران را اى بقیع!


چشم تو خون گرید و، (پروانه) مى داند كجاست

چشمه ى جوشان این اشك روان را، اى بقیع

محمد علی مجاهدی

يکشنبه 13/12/1391 - 12:23
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته