• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 976
تعداد نظرات : 130
زمان آخرین مطلب : 4953روز قبل
دانستنی های علمی

سلطانى از عارفى تقاضا نمود او را موعظه كند به چیزى كه خالق و مخلوق از وى راضى باشند.
گفت : داد فقراء ده در روز تا مخلوق از تو راضى شود، و داد فقیرى ده در شب تا آنكه خالق از تو راضى گردد.

شنبه 3/5/1388 - 10:31
دانستنی های علمی
گویند: كسى از بام افتاد و برگردن رهگذرى فرود آمد، و مهره گردنش شكست . جمعى از دوستان به عیادتش آمدند و از حال وى پرسیدند.
گفت : بدتر از این چه باشد كه دیگرى از بام افتد و گردن من بشكند
شنبه 3/5/1388 - 10:31
دانستنی های علمی
طالع بینى به جرم كلاهبردارى محكوم به اعدام شد. هنگامى كه او را براى به دار آویختن مى بردند، كسى از وى پرسید: آیا سر انجام خویش دیده بودى ؟
گفت : رفعتى مى دیدم ، لیكن نمى دانستم در اینجا خواهد بود
شنبه 3/5/1388 - 10:30
دانستنی های علمی
ریاكارى روز عید قربان شترى نحر كرد. در چندین مجلس براى مردم یاد آور شد كه من شترى قربانى كردم .
شخصى از او پرسید: تا كى مى خواهى این قضیه را براى ما نقل كنى ؟
گفت : سبحان الله ، خداوند متعال یك گوسفند به عنوان فدیه اسماعیل ذبح كرد، و در چند جاى قرآن آن را ذكر فرمود. چگونه من كه شترى قربانى كرده ام در مجالس متعدد آن را یادآور نشوم
شنبه 3/5/1388 - 10:28
دانستنی های علمی

پیامبر اكرم در باره عمار یاسر مكرر فرمود:
ان عمارا تقتله الفئة الباغیة
اى مردم بدانید، عمار را، گروه ستمگر مى كشند.
این حدیث در اذهان مردم جاى گرفت .در جنگ صفین عمار توسط معاویه و لشكر وى به شهادت رسید. همه مردم متوجه شدند امیر المؤ منین على بن ابیطالب بر حق و عدل است ومعاویه باطل و ظالم است . لكن عمروعاص براى گمراه ساختن و انحراف افكار لشكر معاویه اظهار داشت : على و اصحاب او ستمگر هستند، زیرا آنان عمار را به میدان جنگ آوردند و به كشتن دادند. و مردم نادان شام این سخن پوچ را پذیرفتند.

شنبه 3/5/1388 - 10:28
دانستنی های علمی

زاهدی گفت: روزی به گورستان رفتم و بهلول را در آنجا دیدم پرسیدمش اینجا چه می کنی؟

گفت: با مردمانی همنشینی همی کنم که آزارم نمی دهند، اگر از عقبی غافل شوم یادآوریم می کنند و اگر غایب شوم غیبتم نمی کنند

شنبه 3/5/1388 - 10:28
دانستنی های علمی

در كتاب حدیقة الشیعة تاءلیف مولى احمد مقدس اردبیلى این حدیث از شیخ مفید نقل شده است .
راوى گوید: محضر امام هادى علیه السلام در مسجد النبى بودم . جماعتى از اصحاب خدمت امام شرفیاب شدند. پس از چندى گروهى ازصوفیه به مسجد آمدند و در گوشه اى حلقه زدند و به ذكر گفتن مشغول شدند.
امام علیه السلام به اصحاب خود فرمودند:
لا تلتفتوا الى هؤ لاء الخدا عین فانهم خلفاء الشیاطین ومخربوا قواعد الدین
به این گروه حیله گر توجه نكنید، زیرا آنان جانشینان شیاطین ، و ویرانگران پایه هاى دین هستند.
سپس فرمود: تزهد و تهجد وتذكر آنان فریبى بیش نیست . غرض آنست كه مردم را صید كنند و به دام بیندازند.
آنگاه افزود: اورادهم الرقص و التصدیة ، و اذكارهم الترنم و التغنیة ، فلایتبعهم الاالسفهاء و لا یعتقدهم الا الحمقاء، فمن ذهب الى زیارة احدهم فكاءنما اعان معاویة و ابا سفیان .
یكى از اصحاب پرسید: هر چند معترف به حق شما باشند؟
امام نظرى غضبناك به او كردند و فرمودند:
دع ذا عنك فمن اعترف بحقوقنا لم یذهب الى عقوقنا
این پندار را از خود دوركن ، زیرا كسى كه به حقوق ما عارف و معترف باشد به سوى عقوق ما نمى رود.
یعنى عارف و معترف به حقوق اهل بیت كارى نمى كند كه آنان را به خشم آورد و از خود ناراضى و ناراحت سازد.
سپس فرمود: آیا نمى دانى آنها گروهى از متصوفه هستند و صوفیه همگى مخالف ما مى باشند و روش آنان با مشى ما مغایرت تام دارد. آنان مجوس امت پیامبر اسلام به شمار مى آیند.
اولئك الذین یجتهدون فى اطفاء نور الله و الله متم نوره و لوكره الكافرون

شنبه 3/5/1388 - 10:28
دانستنی های علمی

یكى از یاران رسول خدا صلى الله علیه و آله فقیر شد. محضر رسول خدا صلى الله علیه و آله آمد و شرح حال خود را بیان كرد. پیغمبر صلى الله علیه و آله فرمود:
برو هر چه در منزل دارى اگر چه كم ارزش هم باشد بیاور!
آن مرد انصار رفت و طاقه اى گلیم و كاسه اى را خدمت پیغمبر صلى الله علیه و آله آورد.
حضرت آنها را در معرض فروش گذاشت و فرمود: چه كسى اینها را از من مى خرد؟
مردى گفت : من آنها را به یك درهم خریدارم .
حضرت فرمود: كسى نیست كه بیشتر بخرد!
مرد دیگرى گفت : من به دو درهم مى خرم .
پیغمبر صلى الله علیه و آله به ایشان فروخت و فرمود: اینها مال تو است .
آن گاه دو درهم را به آن مرد انصار داد و فرمود: با یك درهم غذایى براى خانواده ات تهیه كن و با درهم دیگر تبرى خریدارى كن و او نیز به دستور پیغمبر صلى الله علیه و آله عمل كرد.
تبرى خرید و خدمت پیغمبر صلى الله علیه و آله آورد. حضرت فرمود: این تبر را بردار و به بیابان برو و با آن هیزم بشكن و هر چه بود ریز و درشت و تر و خشك همه را جمع كن ، در بازار بفروش .
مرد به فرمایشات رسول خدا صلى الله علیه و آله عمل كرد. مدت پانزده روز تلاش نمود و در نتیجه وضع زندگى او بهتر شد.
پیغمبر گرامى صلى الله علیه و آله به او فرمود: این بهتر از آن است كه روز قیامت بیایى در حالى كه در سیمایت علامت زخم صدقه باشد.

شنبه 3/5/1388 - 10:28
دانستنی های علمی
بشر پسر سلیمان كه از فرزندان ابو ایوب انصارى و یكى از شیعیان مخلص و همسایه امام على النقى و امام حسن عسكرى علیه السلام بود مى گوید: روزى كافور، خدمتگزار حضرت على النقى علیه السلام نزد من آمد و گفت : امام تو را به حضورش خواسته است چون خدمت حضرت رسیدم و در مقابلش نشستم ، فرمود:
اى بشر! تو از فرزندان انصار هستى . از همان دودمانى كه در مدینه به یارى پیغمبر خدا برخاستند و محبت ما اهلبیت همیشه در خاندان شما بوده است . بدین جهت شما مورد اطمینان ما مى باشید. اكنون ماءموریت كاملا محرمانه اى را بر عهده تو مى گذارم كه فضیلت ویژه اى براى تو است و با انجام آن بر دیگر شیعیان امتیازى داشته باشى .
پس از آن حضرت نامه به خط و زبان رومى نوشت مهر كرد و به من داد و كیسه زرد رنگى كه دویست و بیست دینار سكه طلا در آن بود بیرون آورد سپس فرمود:
این كیسه طلا را نیز بگیر و به سوى بغداد حركت و صبح روز فلان ، در كنار پل فرات حاضر باش هنگامى كه قایقهاى حامل اسیران به آنجا رسید، مى بینى گروهى از كنیزان را براى فروش آورده اند. عده اى از نمایندگان ارتش بنى عباس و تعداد كمى از جوانان عرب به قصد خرید در آنجا گرد آمده اند و هر كدام سعى دارد بهترینش را بخرد.
در این موقع تو نیز شخصى به نام عمر بن زید (برده فروش ) را مرتب زیر نظر داشته باش . او كنیزى را براى فروش به مشتریان عرضه مى كند كه داراى نشانه هاى چنین و چنان است ؛ از جمله : دو لباس حریر پوشیده و به شدت از نامحرمان پرهیز مى كند. هرگز اجازه نمى دهد كسى به او نزدیك شود یا چهره او را ببیند.
آن گاه صداى ناله او را از پس پرده مى شنوى كه به زبان رومى گوید: واى كه پرده عصمتم دریده شد و شخصیتم از بین رفت .
یكى از مشتریان به برده فروش خواهد گفت : من او را به سیصد دینار مى خرم زیرا عفت و حجابش مرا به خرید وى بیشتر علاقمند كرد. كنیز به او خواهد گفت : من به تو میل و رغبت ندارم اگر چه در قیافه حضرت سلیمان ظاهر شوى و داراى حشمت و سلطنت او باشى دلت بر اموالت بسوزد و بیهوده پول خود را خرج نكن !
برده فروش مى گوید، پس چه باید كرد؟ تو كه با هیچ مشترى راضى نمى شوى ؟ من ناگزیرم تو را بفروشم .
كنیز اظهار مى كند چرا شتاب مى كنى ؟ بگذار خریدارى كه قلبم به وفا و صفاى او آرام گیرد و دل بخواه من باشد پیدا شود.
در این وقت نزد برده فروش برو و به او بگو یكى از بزرگان نامه اى به خط و زبان رومى نوشته و در آن بزرگوارى ، سخاوت ، نجابت و دیگر اخلاق خویش را بیان داشته است . اكنون این نامه را به كنیز بده تا بخواند و از خصوصیات و اخلاص نویسنده آن آگاه گردد. اگر مایل شد من از طرف نویسنده نامه وكالت دارم این كنیز را براى ایشان بخرم .
بشر مى گوید: من از محضر امام خارج شدم و به سوى بغداد حركت كردم و همه دستورات امام را انجام دادم .
وقتى نامه در اختیار كنیز قرار گرفت نامه را خواند و از خوشحالى به شدت گریست . روى به عمر بن زید برده فروش كرد و گفت :
باید مرا به صاحب این نامه بفروشى من به او علاقمندم . قسم به خدا! اگر مرا به او نفروشى خودكشى مى كنم و تو مسؤ ول هلاكت جان من خواهى بود. این قضیه سبب شد تا من در قیمت آن بسیار گفتگو كنم و سرانجام به همان مبلغى كه مولایم (امام ) به من داده بود به توافق رسیدیم . من پولها را به او دادم و او نیز كنیز را كه بسیار شاد و خرم بود، به من تحویل داد.
من همراه آن بانو به منزلى كه براى وى در بغداد اجاره كرده بودم آمدیم ؛ اما كنیز از نهایت خوشحالى آرامش نداشت نامه حضرت را از جیبش بیرون مى آورد و مرتب مى بوسید. آن را بر دیدگانش مى گذاشت و به صورتش ‍ مى مالید.
گفتم : اى بانو! من از تو درشگفتم . چطور نامه اى را مى بوسى كه هنوز صاحبش را ندیده و نمى شناسى ؟
گفت : اى بیچاره كم معرفت نسبت به مقام فرزندان پیغمبران ! خوب گوش ‍ كن و به گفتارم دل بسپار تا حقیقت براى تو روشن گردد.
خاطرات شگفت انگیز یك دختر خوشبخت !
نام من ملكیه دختر یشوعا هستم . پدرم فرزند پادشاه روم است . مادرم از فرزندان شمعون صفا وصى حضرت عیسى علیه السلام و از یاران آن پیغمبر به شمار مى آید. خاطرات عجیب و حیرت انگیزى دارم كه اكنون براى تو نقل مى كنم :
- من دخترى سیزده ساله بودم كه پدر بزرگم - پادشاه روم - خواست مرا به پسر برادرش تزویج كند.
سیصد نفر از رهبران مذهبى و رهبانان نصارا كه همه از نسل حواریون حضرت عیسى علیه السلام بودند و هفتصد نفر از اعیان و اشراف كشور و چهار هزار نفر از امراء و فرماندهان ارتش و بزرگان مملكت را دعوت نمود. با حضور دعوت شدگان - در قصر امپراطور روم - جشن شكوهمند ازدواج من آغاز گردید. آن گاه تخت شاهانه اى را كه با جواهرات آراسته بودند در وسط قصر روى چهل پایه قرار دادند. داماد را با تشریفات ویژه اى روى تخت نشاندند و صلیبها را بر بالاى آن نصب كردند و خدمتگزاران كمر به خدمت بستند و اسقفها در گرداگرد داماد حلقه وار ایستادند. انجیل را باز كردند تا عقد ازدواج را مطابق آئین مسیحیت بخوانند. ناگهان صلیبها از بالا بر زمین افتادند و پایه هاى تخت درهم شكست داماد نگون بخت بر زمین افتاد و بیهوش گشت رنگ از رخسار اسقفها پرید و لرزه بر اندامشان افتاد بزرگ اسقفها روى به پدرم كرد و گفت : پادشاها! این حادثه نشانه نابودى مذهب مسیح و آیین شاهنشاهى است چنین كارى را نكن و ما را نیز از انجام این مراسم شوم معاف بدار! پدربزرگم نیز این واقعه را به فال بد گرفت . در عین حال دستور داد پایه هاى تخت را درست كنند و صلیبها را در جایگاه خود قرار دهند برادر داماد بخت برگشته را روى تخت بگذارند بار دیگر مراسم عقد را برگزار نمایند. هر طور است مرا به ازدواج درآورند تا این نحس و شومى به میمنت داماد از خانواده آنها برطرف شود.
مجلس جشن بار دیگر به هم ریخت
به فرمان امپراطور روم بار دیگر مجلس را آراستند. صلیبها در جایگاه خود قرار گرفت . تخت جواهر نشان بر روى چهل پایه استوار گردید. داماد جدید را بر تخت نشاندند بزرگان لشكرى و كشورى آماده شدند تا مراسم این ازدواج شاهانه انجام گیرد. اما همین كه انجیل ها را گشودند تا عقد ازدواج ما را مطابق آیین مسیحیت بخوانند.
ناگهان حوادث وحشتناك گذشته تكرار شد صلیبها فرو ریخت پایه هاى تخت شكست داماد بدبخت از تخت بر زمین افتاد و از هوش رفت . مهمانان سراسیمه پراكنده شدند و مجلس جشن به هم ریخت و بدون آنكه پیوند ازدواج ما صورت بگیرد پدربزرگم افسرده و غمناك از قصر خارج شد و به حرمسرا رفت و پرده ها را انداخت .))
رؤ یاى سرنوشت ساز
من نیز به اتاق خود برگشتم شب فرا رسید. به خواب رفتم در آن شب خوابى دیدم كه سرنوشت آینده ام را رقم زد.
در خواب دیدم ؛ حضرت عیسى علیه السلام و شمعون صفا و گروهى از حواریون در قصر پدربزرگم گرد آمده اند و در جاى تخت منبرى بسیار بلند كه نور از آن مى درخشید قرار دارد.
در این وقت ، حضرت محمد صلى الله علیه و آله و داماد و جانشین آن حضرت على علیه السلام و جمعى از فرزندانش وارد قصر شدند حضرت عیسى علیه السلام از آنان استقبال نمود و حضرت محمد صلى الله علیه و آله را به آغوش گرفت و معانقه كرد. در آن حال حضرت محمد صلى الله علیه و آله فرمود:
اى روح الله ! من آمده ام ملیكه دختر وصى تو شمعون را براى این پسرم (امام حسن عسكرى علیه السلام ) خواستگارى كنم .
حضرت عیسى علیه السلام نگاهى به شمعون كرده و گفت :
اى شمعون سعادت به تو روى آورده با این ازدواج مبارك موافقت كن و نسل خودت را با نسل آل محمد صلى الله علیه و آله پیوند بزن !
شمعون اظهار داشت : اطاعت مى كنم .
سپس حضرت محمد صلى الله علیه و آله در بالاى منبر قرار گرفت و خطبه خواند و مرا به فرزندش (امام حسن عسكرى علیه السلام ) تزویج نمود.
حضرت عیسى علیه السلام حواریون و فرزندان حضرت محمد صلى الله علیه و آله همگى گواهان این ازدواج بودند.
هنگامى كه از خواب بیدار شدم از ترس جان خوابم را به پدر و پدربزرگم نگفتم زیرا ترسیدم از خوابم آگاه شوند مرا بكشند.
بدین جهت ماجراى خوابم را در سینه ام پنهان كردم به دنبال آن آتش محبت امام حسن عسكرى علیه السلام چنان در كانون دلم شعله ور گشت كه از خوردن و آشامیدن بازماندم كم كم رنجور و ضعیف گشتم عاقبت بیمار شدم دكترى در كشور روم نماند مگر آن كه پدربزرگم براى معالجه من آورد ولى هیچ كدام سودى نبخشید چون از معالجه ها ماءیوس شد از روى محبت گفت : نور چشمم ! آیا در دلت آرزویى هست تا بر آورده سازم ؟ گفتم :
- پدر مهربانم ! درهاى نجات را به رویم بسته مى بینم . اما اگر از شكنجه و آزار اسیران مسلمان كه در زندان تواند دست بردارى و آنان را از قید و بند زندان آزاد سازى امیدوارم حضرت عیسى علیه السلام و مادرش مرا شفا دهند.
پدرم خواهش مرا قبول كرد و من نیز به ظاهر اظهار بهبودى كردم و كم كم غذا خوردم پدرم خوشحال شد و بیشتر از پیش با اسیران مسلمان مدارا نمود.
رؤ یاى دوم پس از چهارده شب
بعد از چهارده شب بار دیگر در خواب دیدم كه بانوى بانوان حضرت فاطمه زهرا علیهاالسلام و مریم خاتون و هزار نفر از حواریون بهشت تشریف آوردند. حضرت مریم روى به من فرمود: این سرور بانوان جهان ، مادر همسر تو است .
من دامن حضرت زهرا علیهاالسلام را گرفته و گریستم و از نیامدن امام حسن عسكرى علیه السلام به دیدنم شكایت كردم .
حضرت فاطمه علیهاالسلام فرمود:
تا وقتى كه تو در دین نصارا هستى فرزندم بدیدار تو نخواهد آمد و این خواهرم مریم از دین تو به خدا پناه مى برد. حال اگر مى خواهى خدا و حضرت عیسى علیه السلام و مریم از تو راضى شوند و فرزندم به دیدارت بیاید به یگانگى خداوند و رسالت پدرم حضرت محمد صلى الله علیه و آله اقرار كن و كلمه شهادتین (اءشهد ان لا اله الا الله و اءشهد اءن محمدا رسول الله ) را بر زبان جارى ساز. وقتى این كلمات را گفتم فاطمه علیهاالسلام مرا به آغوش كشید. روحم آرامش یافت و حالم بهتر شد. آن گاه فرمود:
اكنون در انتظار فرزندم حسن عسكرى علیه السلام باش . به زودى او را به دیدارت مى فرستم .
سومین رؤ یا و دیدار معشوق
آن روز به سختى پایان پذیرفت . با فرا رسیدن شب به خواب رفتم . شاید به دیدار دوست نایل شوم . خوشبختانه امام حسن عسگرى علیه السلام را در خواب دیدم و به عنوان شكوه گفتم :
- اى محبوب دلم ! چرا بر من جفا كردى و در این مدت به دیدارم نیامدى ؟ من كه جانم را در راه محبت تو تلف كردم .
فرمود: نیامدن من به دیدارت هیچ علتى نداشت ، جز آنكه تو در مذهب نصارا بودى و در آیین مشركان به سر مى بردى حال كه اسلام پذیرفتى من هر شب به دیدارت خواهم آمد تا اینكه خداوند ما را در ظاهر به وصال یكدیگر برساند.
از آن شب تاكنون هیچ شبى مرا از دیدارش محروم نكرده است و پیوسته در عالم رؤ یا به دیدار آن معشوق نایل گشته ام .
ماجراى اسیرى دختر امپراطور روم
بشر مى گوید: پرسیدم چگونه به دام اسارت افتادید؟
جواب داد:
در یكى از شبها در عالم رؤ یا امام حسن عسكرى علیه السلام به من فرمود: پدربزرگ تو در همین روزها سپاهى به جنگ مسلمانان مى فرستد و خودش ‍ نیز با سپاهیان به جبهه نبرد خواهد رفت . تو هم از لباس زنانى كه براى خدمت در پشت جبهه در جنگ شركت مى كنند بپوش و بطور ناشناس ‍ همراه زنان خدمتگزار به سوى جبهه حركت كن تا به مقصد برسى .
پس از چند روز سپاه روم عازم جبهه نبرد شد. من هم مطابق گفته امام خود را به پشت جبهه رساندم .
طولى نكشید كه آتش جنگ شعله ور شد. سرانجام سربازان خط مقدم اسلام ما را به اسارت گرفتند.
سپس با قایقها به سوى بغداد حركت كردیم چنانكه دیدى در ساحل رود فرات پیاده شدیم و تاكنون كسى نمى داند كه من نوه قیصر امپراطور روم هستم تنها تو مى دانى آن هم به خاطر اینكه خودم برایت بازگو كردم .
البته در تقسیم غنایم جنگى به سهم پیرمردى افتادم . وى نامم را پرسید چون نمى خواستم شناخته شوم خود را معرفى نكردم فقط گفتم نامم نرجس است .
بشر مى گوید: پرسیدم جاى تعجب است ! تو رومى هستى ؛ اما زبان عربى را بخوبى مى دانى .
گفت :
آرى ! پدربزرگم در تربیت من بسیار سعى و كوشش داشت و مایل بود آداب ملل و اقوام را یاد بگیرم لذا دستور داد خانمى را كه به زبان عربى آشنایى داشت و مترجم او بود، شب و روز زبان عرب را به من بیاموزد. از این رو زبان عربى را بخوبى یاد گرفتم و توانستم به زبان عربى صحبت كنم .
ملیكه خاتون و هدیه آسمانى
بشر مى گوید:
- پس از توقف كوتاه از بغداد به سامراء حركت كردیم . هنگامى كه او را خدمت امام على النقى علیه السلام بردم ، حضرت پس از احوالپرسى مختصر فرمود:
چگونه خدا عزت اسلام و ذلت نصارا و عظمت حضرت محمد صلى الله علیه و آله و خاندان او را به شما نشان داد؟
پاسخ داد:
اى پسر پیغمبر! چه بگویم درباره چیزى كه شما به آن از من آگاه ترید!
سپس حضرت فرمود: به عنوان احترام مى خواهم هدیه اى به تو بدهم . ده هزار سكه طلا یا مژده مسرت بخشى كه مایه شرافت همیشگى و افتخار ابدى توست كدامش را انتخاب مى كنى ؟
عرض كرد: مژده فرزندى به من بدهید.
فرمود: تو را بشارت باد به فرزندى كه به خاور و باختر فرمانروا گردد و زمین را پر از عدل و داد كند پس از آنكه با ظلم و جور پر شده باشد.
ملیكه عرض كرد: پدر این فرزند كیست ؟
حضرت فرمود:
پدر این فرزند شایسته همین شخصیتى است كه رسول خدا صلى الله علیه و آله در فلان وقت در عالم خواب تو را براى خواستگارى نمود. سپس امام هادى علیه السلام پرسید: در آن شب حضرت مسیح علیه السلام و جانشینش تو را به چه كسى تزویج كردند؟
عرض كرد: به فرزند شما، امام حسن عسكرى علیه السلام .
فرمود: او را مى شناسى ؟
عرض كرد: از آن شبى كه به وسیله حضرت فاطمه زهرا علیهاالسلام مسلمان شدم ، شبى نبود كه آن حضرت به دیدارم نیامده باشد.
پایان انتظار وصال
سخن كه به اینجا رسید امام على النقى علیه السلام به (كافور) خادم خود فرمود: خواهرم حكیمه را بگو نزد من بیاید چون حكیمه خاتون محضر امام رسید، حضرت فرمود:
- خواهرم ! این است آن بانوى گرامى كه در انتظارش بودم .
تا حكیمه خاتون این جمله را شنید، ملیكه را به آغوش گرفت . روبوسى كرد و خیلى خوشحال شد.
آن گاه امام علیه السلام فرمود: خواهرم ! این بانو را به خانه ببر و مسایل دینى را به او یاد بده این نو عروس همسر امام عسكرى علیه السلام و مادر قائم آل محمد صلى الله علیه و آله است
شنبه 3/5/1388 - 0:41
دانستنی های علمی
هارون الرشید از جادوگرى خواست كه در مجلس كارى كند كه حضرت موسى بن جعفر علیه السلام از عهده اش بر نیامده و در میان مردم شرمنده و سرافكنده گردد. جادوگر پذیرفت .
هنگامى كه سفره انداخته شد، جادوگر حیله اى بكار برد كه هر وقت امام موسى بن جعفر علیه السلام مى خواست نانى بردارد، نان از جلو حضرت مى پرید.
هارون بخاطر اینكه خواسته ناپاكش تاءمین شده بود سخت خوشحال بوده و به شدت مى خندید.
حضرت موسى بن جعفر علیه السلام سربرداشت . نگاهى به عكس شیرى كه در پرده نقش شده بود نمود و فرمود:
- اى شیر خدا! این دشمن خدا را بگیر. ناگهان همان شكل به شكل شیرى بسیار بزرگ درآمده ، جست و جادوگر را پاره پاره كرد.
هارون و خدمتگزارانش از مشاهده این قضیه مهم ، از ترس بیهوش شدند. پس از آنكه به هوش آمدند. هارون به امام علیه السلام گفت :
- خواهش مى كنم از این شیر بخواه كه پیكر آن مرد را به صورت اول برگرداند. امام موسى بن جعفر علیه السلام فرمود:
- اگر عصاى موسى آنچه را كه از ریسمانها و عصاهاى جادوگران بلعیده بود، برمى گرداند، این عكس شیر هم آن مرد را بر مى گرداند
شنبه 3/5/1388 - 0:40
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته