• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 1549
تعداد نظرات : 132
زمان آخرین مطلب : 5434روز قبل
دانستنی های علمی
بشر پسر سلیمان كه از فرزندان ابو ایوب انصارى و یكى از شیعیان مخلص و همسایه امام على النقى و امام حسن عسكرى علیه السلام بود مى گوید: روزى كافور، خدمتگزار حضرت على النقى علیه السلام نزد من آمد و گفت : امام تو را به حضورش خواسته است چون خدمت حضرت رسیدم و در مقابلش نشستم ، فرمود:
اى بشر! تو از فرزندان انصار هستى . از همان دودمانى كه در مدینه به یارى پیغمبر خدا برخاستند و محبت ما اهلبیت همیشه در خاندان شما بوده است . بدین جهت شما مورد اطمینان ما مى باشید. اكنون ماءموریت كاملا محرمانه اى را بر عهده تو مى گذارم كه فضیلت ویژه اى براى تو است و با انجام آن بر دیگر شیعیان امتیازى داشته باشى .
پس از آن حضرت نامه به خط و زبان رومى نوشت مهر كرد و به من داد و كیسه زرد رنگى كه دویست و بیست دینار سكه طلا در آن بود بیرون آورد سپس فرمود:
این كیسه طلا را نیز بگیر و به سوى بغداد حركت و صبح روز فلان ، در كنار پل فرات حاضر باش هنگامى كه قایقهاى حامل اسیران به آنجا رسید، مى بینى گروهى از كنیزان را براى فروش آورده اند. عده اى از نمایندگان ارتش بنى عباس و تعداد كمى از جوانان عرب به قصد خرید در آنجا گرد آمده اند و هر كدام سعى دارد بهترینش را بخرد.
در این موقع تو نیز شخصى به نام عمر بن زید (برده فروش ) را مرتب زیر نظر داشته باش . او كنیزى را براى فروش به مشتریان عرضه مى كند كه داراى نشانه هاى چنین و چنان است ؛ از جمله : دو لباس حریر پوشیده و به شدت از نامحرمان پرهیز مى كند. هرگز اجازه نمى دهد كسى به او نزدیك شود یا چهره او را ببیند.
آن گاه صداى ناله او را از پس پرده مى شنوى كه به زبان رومى گوید: واى كه پرده عصمتم دریده شد و شخصیتم از بین رفت .
یكى از مشتریان به برده فروش خواهد گفت : من او را به سیصد دینار مى خرم زیرا عفت و حجابش مرا به خرید وى بیشتر علاقمند كرد. كنیز به او خواهد گفت : من به تو میل و رغبت ندارم اگر چه در قیافه حضرت سلیمان ظاهر شوى و داراى حشمت و سلطنت او باشى دلت بر اموالت بسوزد و بیهوده پول خود را خرج نكن !
برده فروش مى گوید، پس چه باید كرد؟ تو كه با هیچ مشترى راضى نمى شوى ؟ من ناگزیرم تو را بفروشم .
كنیز اظهار مى كند چرا شتاب مى كنى ؟ بگذار خریدارى كه قلبم به وفا و صفاى او آرام گیرد و دل بخواه من باشد پیدا شود.
در این وقت نزد برده فروش برو و به او بگو یكى از بزرگان نامه اى به خط و زبان رومى نوشته و در آن بزرگوارى ، سخاوت ، نجابت و دیگر اخلاق خویش را بیان داشته است . اكنون این نامه را به كنیز بده تا بخواند و از خصوصیات و اخلاص نویسنده آن آگاه گردد. اگر مایل شد من از طرف نویسنده نامه وكالت دارم این كنیز را براى ایشان بخرم .
بشر مى گوید: من از محضر امام خارج شدم و به سوى بغداد حركت كردم و همه دستورات امام را انجام دادم .
وقتى نامه در اختیار كنیز قرار گرفت نامه را خواند و از خوشحالى به شدت گریست . روى به عمر بن زید برده فروش كرد و گفت :
باید مرا به صاحب این نامه بفروشى من به او علاقمندم . قسم به خدا! اگر مرا به او نفروشى خودكشى مى كنم و تو مسؤ ول هلاكت جان من خواهى بود. این قضیه سبب شد تا من در قیمت آن بسیار گفتگو كنم و سرانجام به همان مبلغى كه مولایم (امام ) به من داده بود به توافق رسیدیم . من پولها را به او دادم و او نیز كنیز را كه بسیار شاد و خرم بود، به من تحویل داد.
من همراه آن بانو به منزلى كه براى وى در بغداد اجاره كرده بودم آمدیم ؛ اما كنیز از نهایت خوشحالى آرامش نداشت نامه حضرت را از جیبش بیرون مى آورد و مرتب مى بوسید. آن را بر دیدگانش مى گذاشت و به صورتش ‍ مى مالید.
گفتم : اى بانو! من از تو درشگفتم . چطور نامه اى را مى بوسى كه هنوز صاحبش را ندیده و نمى شناسى ؟
گفت : اى بیچاره كم معرفت نسبت به مقام فرزندان پیغمبران ! خوب گوش ‍ كن و به گفتارم دل بسپار تا حقیقت براى تو روشن گردد.
خاطرات شگفت انگیز یك دختر خوشبخت !
نام من ملكیه دختر یشوعا هستم . پدرم فرزند پادشاه روم است . مادرم از فرزندان شمعون صفا وصى حضرت عیسى علیه السلام و از یاران آن پیغمبر به شمار مى آید. خاطرات عجیب و حیرت انگیزى دارم كه اكنون براى تو نقل مى كنم :
- من دخترى سیزده ساله بودم كه پدر بزرگم - پادشاه روم - خواست مرا به پسر برادرش تزویج كند.
سیصد نفر از رهبران مذهبى و رهبانان نصارا كه همه از نسل حواریون حضرت عیسى علیه السلام بودند و هفتصد نفر از اعیان و اشراف كشور و چهار هزار نفر از امراء و فرماندهان ارتش و بزرگان مملكت را دعوت نمود. با حضور دعوت شدگان - در قصر امپراطور روم - جشن شكوهمند ازدواج من آغاز گردید. آن گاه تخت شاهانه اى را كه با جواهرات آراسته بودند در وسط قصر روى چهل پایه قرار دادند. داماد را با تشریفات ویژه اى روى تخت نشاندند و صلیبها را بر بالاى آن نصب كردند و خدمتگزاران كمر به خدمت بستند و اسقفها در گرداگرد داماد حلقه وار ایستادند. انجیل را باز كردند تا عقد ازدواج را مطابق آئین مسیحیت بخوانند. ناگهان صلیبها از بالا بر زمین افتادند و پایه هاى تخت درهم شكست داماد نگون بخت بر زمین افتاد و بیهوش گشت رنگ از رخسار اسقفها پرید و لرزه بر اندامشان افتاد بزرگ اسقفها روى به پدرم كرد و گفت : پادشاها! این حادثه نشانه نابودى مذهب مسیح و آیین شاهنشاهى است چنین كارى را نكن و ما را نیز از انجام این مراسم شوم معاف بدار! پدربزرگم نیز این واقعه را به فال بد گرفت . در عین حال دستور داد پایه هاى تخت را درست كنند و صلیبها را در جایگاه خود قرار دهند برادر داماد بخت برگشته را روى تخت بگذارند بار دیگر مراسم عقد را برگزار نمایند. هر طور است مرا به ازدواج درآورند تا این نحس و شومى به میمنت داماد از خانواده آنها برطرف شود.
مجلس جشن بار دیگر به هم ریخت
به فرمان امپراطور روم بار دیگر مجلس را آراستند. صلیبها در جایگاه خود قرار گرفت . تخت جواهر نشان بر روى چهل پایه استوار گردید. داماد جدید را بر تخت نشاندند بزرگان لشكرى و كشورى آماده شدند تا مراسم این ازدواج شاهانه انجام گیرد. اما همین كه انجیل ها را گشودند تا عقد ازدواج ما را مطابق آیین مسیحیت بخوانند.
ناگهان حوادث وحشتناك گذشته تكرار شد صلیبها فرو ریخت پایه هاى تخت شكست داماد بدبخت از تخت بر زمین افتاد و از هوش رفت . مهمانان سراسیمه پراكنده شدند و مجلس جشن به هم ریخت و بدون آنكه پیوند ازدواج ما صورت بگیرد پدربزرگم افسرده و غمناك از قصر خارج شد و به حرمسرا رفت و پرده ها را انداخت .))
رؤ یاى سرنوشت ساز
من نیز به اتاق خود برگشتم شب فرا رسید. به خواب رفتم در آن شب خوابى دیدم كه سرنوشت آینده ام را رقم زد.
در خواب دیدم ؛ حضرت عیسى علیه السلام و شمعون صفا و گروهى از حواریون در قصر پدربزرگم گرد آمده اند و در جاى تخت منبرى بسیار بلند كه نور از آن مى درخشید قرار دارد.
در این وقت ، حضرت محمد صلى الله علیه و آله و داماد و جانشین آن حضرت على علیه السلام و جمعى از فرزندانش وارد قصر شدند حضرت عیسى علیه السلام از آنان استقبال نمود و حضرت محمد صلى الله علیه و آله را به آغوش گرفت و معانقه كرد. در آن حال حضرت محمد صلى الله علیه و آله فرمود:
اى روح الله ! من آمده ام ملیكه دختر وصى تو شمعون را براى این پسرم (امام حسن عسكرى علیه السلام ) خواستگارى كنم .
حضرت عیسى علیه السلام نگاهى به شمعون كرده و گفت :
اى شمعون سعادت به تو روى آورده با این ازدواج مبارك موافقت كن و نسل خودت را با نسل آل محمد صلى الله علیه و آله پیوند بزن !
شمعون اظهار داشت : اطاعت مى كنم .
سپس حضرت محمد صلى الله علیه و آله در بالاى منبر قرار گرفت و خطبه خواند و مرا به فرزندش (امام حسن عسكرى علیه السلام ) تزویج نمود.
حضرت عیسى علیه السلام حواریون و فرزندان حضرت محمد صلى الله علیه و آله همگى گواهان این ازدواج بودند.
هنگامى كه از خواب بیدار شدم از ترس جان خوابم را به پدر و پدربزرگم نگفتم زیرا ترسیدم از خوابم آگاه شوند مرا بكشند.
بدین جهت ماجراى خوابم را در سینه ام پنهان كردم به دنبال آن آتش محبت امام حسن عسكرى علیه السلام چنان در كانون دلم شعله ور گشت كه از خوردن و آشامیدن بازماندم كم كم رنجور و ضعیف گشتم عاقبت بیمار شدم دكترى در كشور روم نماند مگر آن كه پدربزرگم براى معالجه من آورد ولى هیچ كدام سودى نبخشید چون از معالجه ها ماءیوس شد از روى محبت گفت : نور چشمم ! آیا در دلت آرزویى هست تا بر آورده سازم ؟ گفتم :
- پدر مهربانم ! درهاى نجات را به رویم بسته مى بینم . اما اگر از شكنجه و آزار اسیران مسلمان كه در زندان تواند دست بردارى و آنان را از قید و بند زندان آزاد سازى امیدوارم حضرت عیسى علیه السلام و مادرش مرا شفا دهند.
پدرم خواهش مرا قبول كرد و من نیز به ظاهر اظهار بهبودى كردم و كم كم غذا خوردم پدرم خوشحال شد و بیشتر از پیش با اسیران مسلمان مدارا نمود.
رؤ یاى دوم پس از چهارده شب
بعد از چهارده شب بار دیگر در خواب دیدم كه بانوى بانوان حضرت فاطمه زهرا علیهاالسلام و مریم خاتون و هزار نفر از حواریون بهشت تشریف آوردند. حضرت مریم روى به من فرمود: این سرور بانوان جهان ، مادر همسر تو است .
من دامن حضرت زهرا علیهاالسلام را گرفته و گریستم و از نیامدن امام حسن عسكرى علیه السلام به دیدنم شكایت كردم .
حضرت فاطمه علیهاالسلام فرمود:
تا وقتى كه تو در دین نصارا هستى فرزندم بدیدار تو نخواهد آمد و این خواهرم مریم از دین تو به خدا پناه مى برد. حال اگر مى خواهى خدا و حضرت عیسى علیه السلام و مریم از تو راضى شوند و فرزندم به دیدارت بیاید به یگانگى خداوند و رسالت پدرم حضرت محمد صلى الله علیه و آله اقرار كن و كلمه شهادتین (اءشهد ان لا اله الا الله و اءشهد اءن محمدا رسول الله ) را بر زبان جارى ساز. وقتى این كلمات را گفتم فاطمه علیهاالسلام مرا به آغوش كشید. روحم آرامش یافت و حالم بهتر شد. آن گاه فرمود:
اكنون در انتظار فرزندم حسن عسكرى علیه السلام باش . به زودى او را به دیدارت مى فرستم .
سومین رؤ یا و دیدار معشوق
آن روز به سختى پایان پذیرفت . با فرا رسیدن شب به خواب رفتم . شاید به دیدار دوست نایل شوم . خوشبختانه امام حسن عسگرى علیه السلام را در خواب دیدم و به عنوان شكوه گفتم :
- اى محبوب دلم ! چرا بر من جفا كردى و در این مدت به دیدارم نیامدى ؟ من كه جانم را در راه محبت تو تلف كردم .
فرمود: نیامدن من به دیدارت هیچ علتى نداشت ، جز آنكه تو در مذهب نصارا بودى و در آیین مشركان به سر مى بردى حال كه اسلام پذیرفتى من هر شب به دیدارت خواهم آمد تا اینكه خداوند ما را در ظاهر به وصال یكدیگر برساند.
از آن شب تاكنون هیچ شبى مرا از دیدارش محروم نكرده است و پیوسته در عالم رؤ یا به دیدار آن معشوق نایل گشته ام .
ماجراى اسیرى دختر امپراطور روم
بشر مى گوید: پرسیدم چگونه به دام اسارت افتادید؟
جواب داد:
در یكى از شبها در عالم رؤ یا امام حسن عسكرى علیه السلام به من فرمود: پدربزرگ تو در همین روزها سپاهى به جنگ مسلمانان مى فرستد و خودش ‍ نیز با سپاهیان به جبهه نبرد خواهد رفت . تو هم از لباس زنانى كه براى خدمت در پشت جبهه در جنگ شركت مى كنند بپوش و بطور ناشناس ‍ همراه زنان خدمتگزار به سوى جبهه حركت كن تا به مقصد برسى .
پس از چند روز سپاه روم عازم جبهه نبرد شد. من هم مطابق گفته امام خود را به پشت جبهه رساندم .
طولى نكشید كه آتش جنگ شعله ور شد. سرانجام سربازان خط مقدم اسلام ما را به اسارت گرفتند.
سپس با قایقها به سوى بغداد حركت كردیم چنانكه دیدى در ساحل رود فرات پیاده شدیم و تاكنون كسى نمى داند كه من نوه قیصر امپراطور روم هستم تنها تو مى دانى آن هم به خاطر اینكه خودم برایت بازگو كردم .
البته در تقسیم غنایم جنگى به سهم پیرمردى افتادم . وى نامم را پرسید چون نمى خواستم شناخته شوم خود را معرفى نكردم فقط گفتم نامم نرجس است .
بشر مى گوید: پرسیدم جاى تعجب است ! تو رومى هستى ؛ اما زبان عربى را بخوبى مى دانى .
گفت :
آرى ! پدربزرگم در تربیت من بسیار سعى و كوشش داشت و مایل بود آداب ملل و اقوام را یاد بگیرم لذا دستور داد خانمى را كه به زبان عربى آشنایى داشت و مترجم او بود، شب و روز زبان عرب را به من بیاموزد. از این رو زبان عربى را بخوبى یاد گرفتم و توانستم به زبان عربى صحبت كنم .
ملیكه خاتون و هدیه آسمانى
بشر مى گوید:
- پس از توقف كوتاه از بغداد به سامراء حركت كردیم . هنگامى كه او را خدمت امام على النقى علیه السلام بردم ، حضرت پس از احوالپرسى مختصر فرمود:
چگونه خدا عزت اسلام و ذلت نصارا و عظمت حضرت محمد صلى الله علیه و آله و خاندان او را به شما نشان داد؟
پاسخ داد:
اى پسر پیغمبر! چه بگویم درباره چیزى كه شما به آن از من آگاه ترید!
سپس حضرت فرمود: به عنوان احترام مى خواهم هدیه اى به تو بدهم . ده هزار سكه طلا یا مژده مسرت بخشى كه مایه شرافت همیشگى و افتخار ابدى توست كدامش را انتخاب مى كنى ؟
عرض كرد: مژده فرزندى به من بدهید.
فرمود: تو را بشارت باد به فرزندى كه به خاور و باختر فرمانروا گردد و زمین را پر از عدل و داد كند پس از آنكه با ظلم و جور پر شده باشد.
ملیكه عرض كرد: پدر این فرزند كیست ؟
حضرت فرمود:
پدر این فرزند شایسته همین شخصیتى است كه رسول خدا صلى الله علیه و آله در فلان وقت در عالم خواب تو را براى خواستگارى نمود. سپس امام هادى علیه السلام پرسید: در آن شب حضرت مسیح علیه السلام و جانشینش تو را به چه كسى تزویج كردند؟
عرض كرد: به فرزند شما، امام حسن عسكرى علیه السلام .
فرمود: او را مى شناسى ؟
عرض كرد: از آن شبى كه به وسیله حضرت فاطمه زهرا علیهاالسلام مسلمان شدم ، شبى نبود كه آن حضرت به دیدارم نیامده باشد.
پایان انتظار وصال
سخن كه به اینجا رسید امام على النقى علیه السلام به (كافور) خادم خود فرمود: خواهرم حكیمه را بگو نزد من بیاید چون حكیمه خاتون محضر امام رسید، حضرت فرمود:
- خواهرم ! این است آن بانوى گرامى كه در انتظارش بودم .
تا حكیمه خاتون این جمله را شنید، ملیكه را به آغوش گرفت . روبوسى كرد و خیلى خوشحال شد.
آن گاه امام علیه السلام فرمود: خواهرم ! این بانو را به خانه ببر و مسایل دینى را به او یاد بده این نو عروس همسر امام عسكرى علیه السلام و مادر قائم آل محمد صلى الله علیه و آله است
يکشنبه 14/4/1388 - 13:35
دانستنی های علمی
ابو هاشم مى گوید:
امام حسن عسكرى علیه السلام روزه مى گرفت . وقت افطار آنچه غلامش ‍ براى او غذا مى آورد ما هم با آن حضرت از آن غذا مى خوردیم و من با آن حضرت روزه مى گرفتم . در یكى از روزها ضعف بر من چیره شد. اتاق دیگر رفتم و روزه خود را با مقدارى نان خشك قندى شكستم .
(67)
سوگند به خدا! هیچ كس از این جریان باخبر نبود. سپس به محضر امام حسن عسكرى علیه السلام آمدم و نشستم حضرت به غلام خود فرمود: غذایى به ابو هاشم بده بخورد او روزه نیست من لبخندى زدم فرمود: چرا مى خندى ؟ هرگاه خواستى نیرومند شوى گوشت بخور، نان خشك قندى قوت ندارد گفتم : خدا و پیامبرش و شما راست مى فرمایید (درود بر شما باد كه به اسرار آگاهید). آن گاه غذا خوردم ....
يکشنبه 14/4/1388 - 13:34
دانستنی های علمی

در زمانى كه امام حسن عسكرى علیه السلام در زندان بود در سامراء قحط سالى شد و باران نیامد. خلیفه وقت (معتمد) دستور داد تا همه براى نماز استسقاء (طلب باران ) به صحرا بروند. مردم سه روز پى در پى براى نماز به مصلى رفتند و دعا كردند ولى باران نیامد.
روز چهارم ((جاثلیق )) بزرگ اسقفهاى مسیحى با نصرانیها و رهبانان به صحرا رفتند. در میان آنها راهبى بود. همین كه دست به دعا برداشت باران درشت به شدت بارید بسیارى از مسلمانان از دیدن این واقعه شگفت زده شده و تمایل به دین مسیحیت پیدا كردند این قضیه بر خلیفه ناگوار آمد ناگزیر دستور داد امام را به دربار آوردند خلیفه به حضرت گفت : به فریاد امت جدت برس كه گمراه شدند!
امام علیه السلام فرمود: فردا خودم به صحرا رفته و شك و تردید را به یارى خداوند از میان برمى دارم .
همان روز جاثلیق با راهب ها براى طلب باران بیرون آمد و امام حسن عسكرى علیه السلام نیز با عده اى از مسلمانان به سوى صحرا حركت نمود همین كه دید راهب دست به دعا بلند كرد به یكى از غلامان خود فرمود:
دست راست او را بگیر و آنچه را در میان انگشتان اوست بیرون آور.
غلام ، دستور امام علیه السلام را انجام داد و از میان دو انگشت او استخوان سیاه فامى را بیرون آورد امام علیه السلام استخوان را گرفت . آن گاه فرمود:
- حالا طلب باران كن !
راهب دست به دعا برداشت و تقاضاى باران نمود. این بار كه آسمان كمى ابرى بود، صاف شد و آفتاب طلوع كرد.
خلیفه پرسید: این استخوان چیست ؟
امام علیه السلام فرمود: این استخوان پیامبرى از پیامبران الهى است كه این مرد از قبر یكى از پیامبران خدا برداشته است . هرگاه استخوان پیامبران ظاهر گردد آسمان به شدت مى بارد.

بدین گونه حقیقت بر همگان آشكار گشت و مسلمانان آرامش دل پیدا كردند.

يکشنبه 14/4/1388 - 13:33
دانستنی های علمی
حضرت عبدالعظیم علیه السلام مى گوید:
محضر آقاى خودم امام على النقى الهادى علیه السلام رسیدم . همین كه چشمش به من افتاد فرمود: خوش آمدى اى اباالقاسم ! تو به راستى دوست ما هستى . عرض كردم : فرزند رسول خدا! مى خواهم دین خود را بر شما عرضه كنم . چنانچه این اعتقاد من مورد پسند شماست در آن ثابت قدم باشم تا بمیرم . فرمود: بگو!
عرض كردم : من معتقدم كه خداى تبارك و تعالى یگانه است و مانند او چیزى نیست و از حد ابطال و تشبیه بیرون است (خارج از حد نفى خدا و تشبیه او به موجودات است ). جسم ، صورت ، عرض و جوهر نیست ؛ بلكه او پدید آورنده جسمها و صورتگر صورتها و آفریننده همه عرض و جوهر است و آفریدگار و مالك هر چیز است و معتقدم به این كه محمد صلى الله علیه و آله بنده و پیامبر او و خاتم انبیاء است و بعد از او پیغمبر تا روز قیامت نیست و شریعت او پایان همه شریعتهاست و پس از شریعت او شریعتى نیست و معتقدم كه امام ، جانشین و پیشواى بعد از او امیرالمؤ منین على بن ابى طالب علیه السلام است و پس از او امام حسن علیه السلام و بعد از او امام حسین علیه السلام و بعد على بن الحسین علیه السلام سپس ‍ محمد بن على علیه السلام پس از آن جعفر بن محمد علیه السلام بعد از آن موسى بن جعفر علیه السلام و بعد على بن موسى علیه السلام سپس محمد بن على علیه السلام و بعد شما اى سرور من امام مى باشید.
آن گاه حضرت فرمود: پس از من فرزندم حسن است . چگونه خواهد بود حال مردم نسبت به جانشینى او؟
عرض كردم : مگر چطور مى شود سرورم ؟!
فرمود: به خاطر اینكه جانشین فرزندم ، دیده نخواهد شد و بردن نام مخصوص او (م ح م د) جایز نیست تا آن گاه كه ظهور كند و زمین را پر از عدل و داد نماید پس از آنكه پر از ظلم و جور شده باشد. عرض كردم : به امامت ایشان هم اقرار مى كنم و مى گویم دوست آنها دوست خدا و دشمن آنها دشمن خداست نیز مى گویم معراج حق است . سؤ ال در قبر حق است . بهشت و جهنم حق است . صراط حق است و میزان حق است . روز قیامت خواهد آمد و شكى در آن نیست و خداوند مردگان را زنده مى كند اعتقاد دارم عملهاى واجب بعد از ولایت و دوستى شما، نماز و زكات و روزه و حج و جهاد و امر بمعروف و نهى از منكر است .
امام هادى علیه السلام فرمود: اى اباالقاسم (كنیه حضرت عبدالعظیم )! به خدا سوگند، این است همان دینى كه خداوند براى بندگانش پسندیده و بر این اعتقاد پابرجا باش ! خداوند تو را بر گفتار استوار و محكم در دنیا و آخرت ثابت قدم بدارد
يکشنبه 14/4/1388 - 13:33
دانستنی های علمی
متوكل (خلیفه خون ریز عباسى ) از توجه مردم به امام هادى علیه السلام سخت نگران و در وحشت بود. بعضى مفسده جویان نیز به متوكل گزارش ‍ داده بودند كه در خانه امام هادى علیه السلام اسلحه ، نوشته ها و اشیاء دیگر جمع آورى شده تا او علیه خلیفه قیام كند.
متوكل بدون اطلاع گروهى از دژخیمان خود را به منزل آن حضرت فرستاد ماءموران به خانه امام هادى علیه السلام هجوم آوردند. ولى هر چه گشتند چیزى نیافتند آن گاه به سراغ امام رفتند و حضرت را در اتاقى تنها دیدند كه در به روى خود بسته و لباس پشمى بر تن دارد و روى شن و ماسه نشسته و به عبادت خدا و تلاوت قرآن مشغول است . امام را در آن حال دستگیر كرده نزد متوكل بردند و به او گفتند كه ما در خانه اش چیزى نیافتیم و او را دیدیم رو به قبله نشسته و قرآن مى خواند.
متوكل عباسى در صدر مجلس عیش نشسته بود. جام شرابى در دست داشت و میگسارى مى كرد در این حال امام علیه السلام وارد شد. چون امام علیه السلام را دید عظمت و هیبت امام او را فراگرفت . بى اختیار حضرت را احترام نمود و ایشان را در كنار خود نشاند و جام شراب را به آن حضرت تعارف كرد.
امام علیه السلام فرمود: به خدا سوگند! هرگز گوشت و خون من با شراب آمیخته نشده ، مرا از این عمل معاف بدار.
متوكل دیگر اصرار نكرد سپس گفت :
پس شعرى بخوانید و با خواندن اشعار محفل ما را رونق ببخشید امام علیه السلام فرمود:
- من اهل شعر نیستم و شعر چندانى نمى دانم .
خلیفه گفت :
- چاره اى نیست باید بخوانى .
امام علیه السلام اشعارى خواند كه ترجمه آنها این گونه است :
((زمامداران قدرتمند و خون ریز بر قله كوهساران بلند، شب را به روز مى آوردند در حالیكه مردان دلاور و نیرومند از آنان پاسدارى مى كردند. ولى قله هاى بلند نتوانست آنان را از خطر مرگ برهاند.
آنان پس از مدتها عزت و عظمت از قله آن كوههاى بلند به زیر كشیده شدند و در گودالها (قبرها) جایشان دادند، چه منزل و آرامگاه ناپسندى و چه بد فرجامى !))
پس از آن كه آنان در گورها قرار گرفتند، فریادگرى بر آنان فریاد زد: چه شد آن دست بندهاى زینتى و كجا رفت آن تاجهاى سلطنتى و زیورهایى كه بر خود مى آویختند؟
كجاست آن چهره هاى نازپرورده كه همواره در حجله هاى مزین پس ‍ پرده هاى الوان به سر مى بردند؟
در این هنگام قبرها به جاى آنان با زبان فصیح پاسخ دادند و گفتند: اكنون بر سر خوردن آن رخسارها كرمها مى جنگند.
آنان مدت زمانى در این دنیا خوردند و آشامیدند؛ ولى اكنون آنان كه خورنده همه چیز بودند خود خوراك حشرات و كرمهاى گور شدند.

سخنان امام علیه السلام چنان بر دل سخت تر از سنگ متوكل اثر بخشید كه بى اختیار گریست به طورى كه اشك دیدگانش ریش وى را تر نمود!
حاضران مجلس نیز گریستند متوكل كاسه شراب را به زمین زد و مجلس ‍ عیش و نوش بهم خورد.
به دنبال آن چهار هزار دینار به امام علیه السلام تقدیم كرد و امام علیه السلام را بااحترام به منزل خود بازگرداند.
يکشنبه 14/4/1388 - 13:32
دانستنی های علمی
امام جواد علیه السلام نخستین امامى است كه در خردسالى (تقریبا در هشت سالگى ) به منصب امامت رسید.
در عین حال ، چون علمشان از جانب خداوند بود بر تمام اهل فضل از لحاظ علم و دانش برترى داشت .
مخالفین آن حضرت مناظرات و گفتگوهایى با آن بزرگوار انجام مى دادند و گاهى سؤ الات مشكلى مطرح مى نمودند تا به خیال باطل خودشان او را در صحنه مبارزه علمى شكست دهند. بعضى از آنها هیجان انگیز و پر سر و صدا بوده ، از جمله مناظره یحیى بن اكثم قاضى القضات كشورهاى اسلامى است .
بنا به دستور ماءمون خلیفه عباسى مجلس مناظره اى تشكیل یافت . امام جواد علیه السلام حاضر شد و یحیى بن اكثم نیز آمد و در مقابل امام نشست .
یحیى بن اكثم به خلیفه نگریست و گفت :
- اجازه مى دهى از ابو جعفر (امام جواد علیه السلام ) پرسشى بكنم ؟
ماءمون گفت : از خود آن جناب اجازه بگیر.
یحیى از امام اجازه خواست .
امام علیه السلام فرمود: هر چه مى خواهى سؤ ال كن .
یحیى گفت : چه مى فرمایید درباره شخصى كه در حال احرام حیوانى را شكار كرده است ؟
امام جواد علیه السلام فرمود: این شكار را در خارج حرم كشته است یا در داخل حرم ؟
آیا آگاه به حكم حرمت شكار در حال احرام بوده یا ناآگاه ؟
عمدا شكار كرده یا از روى خطا؟ آن شخص آزاد بوده یا بنده ؟
صغیر بوده یا كبیر؟
اولین بار شكار كرده یا چندمین بار اوست ؟
شكار او از پرندگان بود یا غیر پرنده ؟
از حیوان كوچك بوده یا بزرگ ؟
باز هم مى خواهد چنین عملى را انجام دهد یا پشیمان است ؟
شكار او در شب بوده یا در روز؟
در احرام حج بوده یا در احرام عمره ؟
یحیى بن اكثم از این همه آگاهى متحیر ماند و آثار عجز و ناتوانى در سیمایش آشكار گردید و زبانش بند آمد طورى كه حاضران مجلس ضعف و درماندگى او را در مقابل امام علیه السلام به خوبى فهمیدند.
بعد از این پیروزى ، ماءمون گفت : خدا را سپاسگزارم كه هر آنچه در نظرم بود همان شد.
آن گاه رو به خویشاوندان خود كرد و گفت : حال آنچه را كه قبول نداشتید پذیرفتید؟ (چون آنان مى گفتند امام جواد علیه السلام به امامت لایق نیست ).
پس از صحبت هایى كه در مجلس به میان آمد مردم پراكنده شدند. تنها گروهى از نزدیكان خلیفه مانده بودند. ماءمون به امام علیه السلام عرض ‍ كرد:
- فدایت شوم ! اگر صلاح بدانید احكام مسائلى را كه در مورد كشتن شكار در حال احرام مطرح شد را بیان كنید تا بهره مند شویم .
امام جواد علیه السلام فرمود: آرى ! اگر شخص محرم در حل (بیرون از حرم ) شكار كند و شكار او از پرندگان بزرگ باشد، باید به عنوان كفاره یك گوسفند بدهد و اگر در داخل حرم بكشد، كفاره اش دو برابر است (دو گوسفند). اگر جوجه اى را خارج از حرم بكشد، كفاره اش بره اى است كه تازه از شیر گرفته شده باشد. اگر در داخل حرم بكشد، باید علاوه بر آن بره ، بهاى جوجه را هم بپردازد. اگر شكار از حیوانات صحرایى باشد چنانچه گورخر باشد كفاره اش یك گاو است و اگر یك شتر مرغ باشد باید یك شتر كفاره بدهد. اگر هر كدام از اینها را در داخل حرم بكشد، كفاره اش دو برابر مى شود. اگر شخص محرم عملى انجام دهد كه قربانى بر او واجب گردد، چنانچه در احرام عمره باشد، باید آن را در مكه قربانى كند و اگر در احرام حج باشد، باید قربانى را در منى ذبح كند و كفاره شكار بر عالم و جاهل یكسان است . منتها در صورت عمد (علاوه بر وجوب كفاره ) معصیت نیز كرده است ؛ اما در صورت خطا گناه ندارد. كفاره شخص آزاد بر عهده خود اوست ، اما كفاره برده را باید صاحبش بدهد. بر صغیر كفاره نیست ولى بر كبیر كفاره واجب است . آن كس كه از عملش پشیمان است ، گناهش در آخرت بخشیده مى شود؛ ولى كسى كه پشیمان نیست عذاب خواهد دید.
ماءمون گفت : آفرین بر تو اى ابا جعفر! خدا خیرت بدهد. اگر صلاح مى دانى شما نیز از یحیى بن اكثم بپرس ، همچنان كه او از شما پرسید. در این هنگام امام علیه السلام به یحیى فرمود: بپرسم ؟
یحیى پاسخ داد: فدایت شوم ! اختیار با شماست . اگر دانستم جواب مى دهم و اگر نه ، از شما استفاده مى كنم .
امام علیه السلام فرمود: به من بگو! در مورد مردى كه در اول صبح به زنى نگاه كرد در حالى كه نگاهش به آن زن حرام بود و آفتاب كه بالا آمد زن بر او حلال گشت هنگام ظهر باز بر او حرام شد و چون وقت عصر فرا رسید بر او حلال گردید و موقع غروب آفتاب باز بر او حرام شد و در وقت عشاء حلال شد و در نصف شب بر وى حلال گردید و در طلوع فجر بر او حلال گشت این چگونه زنى است و به چه دلیل بر آن مرد گاهى حلال و گاهى حرام مى شود؟
یحیى گفت : به خدا سوگند! پاسخ این سؤ ال را نمى دانم و نمى دانم به چه دلیل حلال و حرام مى شود. اگر صلاح مى دانید خوب جواب آن را بیان فرمایید تا بهره مند شویم .
امام علیه السلام فرمود: این زن كنیز مردى بوده است . در صبحگاهان مرد بیگانه اى به او نگاه كرد، نگاهش حرام بود و چون آفتاب بالا آمد كنیز را از صاحبش خرید و بر او حلال شد و هنگام ظهر او را آزاد كرد بر وى حرام گردید و موقع عصر با او ازدواج نمود بر او حلال شد و در هنگام غروب او را ظهار 
نمود بر او حرام گردید و در وقت عشاء كفاره ظهارش را داد بر او حلال شد و در نیمه شب او را طلاق داد بر او حرام گشت و در سپیده دم رجوع نمود، زن بر او حلال شد
يکشنبه 14/4/1388 - 13:31
دانستنی های علمی
امام رضا علیه السلام مى فرماید:
اگر دوست دارى كه نعمت بر تو همیشگى باشد، جوانمردى تو كامل گردد و زندگیت رونق یابد، بردگان و افراد پست را در كار خود شریك مساز؛ زیرا اگر امانتى در اختیار آنان بگذارى بر تو خیانت مى كنند. اگر از مطلبى براى تو صحبت كنند به تو دروغ گویند و اگر گرفتار مشكلات و درمانده شوى تو را تنها گذارده و خوار كنند. چه مشكلى دارى از اینكه با افراد عاقل رفیق و هم صحبت شوى . چنانچه كرم و بزرگوارى او را نپسندى ، لااقل از عقل و خرد او بهره مند شوى . از بد اخلاقى دورى كن و مصاحبت با افراد كریم و بزرگوار را هیچ وقت از دست مده . اگر عقل و خرد او مورد پسندت نباشد، مى توانى در پرتو عقل خود، از بزرگوارى او سودمند شوى و تا مى توانى از آدم احمق و پست بگریز
يکشنبه 14/4/1388 - 13:31
دانستنی های علمی
پسر سلطان سنجر (پادشاه ایران ) یا پسر یكى از وزیرانش به تب شدید مبتلا شد. پزشكان نظر دادند كه باید به تفریح رفته ، خود را به شكار مشغول نماید. از آن وقت كارش این بود كه هر روز با بعضى از نوكران و خدمتكارانش به گردش و شكار برود. در یكى از روزها با بعضى از نوكران و خدمتكارانش به گردش و شكار برود. در یكى از روزها آهویى از مقابلش ‍ گذشت . او با اسب آهو را به سرعت دنبال مى كرد. حیوان به بارگاه حضرت امام رضا علیه السلام پناه برد. شاهزاده نیز خود را به آن پناهگاه با عظمت امام علیه السلام رسانید. دستور داد آهو را شكار كنند. ولى سپاهیانش ‍ جراءت نكردند به این كار اقدام نمایند و از این پیشامد سخت در تعجب بودند. سپس به نوكران و خدمتكاران دستور داد از اسب پیاده شوند.
خودش نیز پیاده شد. با پاى برهنه و با كمال ادب به سوى مرقد شریف امام علیه السلام قدم برداشت و خود را روى قبر حضرت انداخت و با ناله و گریه رو به درگاه خداوند نموده و شفاى مریضى خویش را از امام علیه السلام خواست و همان لحظه دعایش مستجاب شد و شفا یافت . همه اطرافیان خوشحال شدند و این مژده را به سلطان رساندند كه فرزندش به بركت قبر امام رضا علیه السلام شفا یافته و گفتند:
- شاهزاده در كنار قبر امام علیه السلام بماند و برنگردد تا بناها و كارگران بیایند بر روى قبر امام بارگاهى بسازند و در آنجا شهرى زیبا شود و یادگارى از او بماند.
پادشاه از شنیدن این مژده شاد گشت و سجده شكر به جاى آورد. فورا معماران و بناها را فرستاد و روى قبر مبارك آن حضرت گنبد و بارگاهى ساختند و اطراف شهر را دیواركشى كردند
يکشنبه 14/4/1388 - 13:30
دانستنی های علمی
على بن یقطین از بزرگان صحابه و مورد توجه امام موسى بن جعفر علیه السلام و وزیر مقتدر هارون الرشید بود. روزى ابراهیم جمال (ساربان ) خواست به حضور وى برسد. على بن یقطین اجازه نداد. در همان سال على بن یقطین براى زیارت خانه خدا به سوى مكه حركت كرد و خواست در مدینه خدمت موسى بن جعفر علیه السلام برسد. حضرت روز اول به او اجازه ملاقات نداد. روز دوم محضر امام علیه السلام رسید. عرض كرد:
آقا! تقصیر من چیست كه اجازه دیدار نمى دهى ؟
حضرت فرمود:
- به تو اجازه ملاقات ندادم ، به خاطر اینكه تو برادرت ابراهیم جمال را كه به درگاه تو آمده و تو به عنوان اینكه او ساربان و تو وزیر هستى اجازه ملاقات ندادى . خداوند حج تو را قبول نمى كند مگر اینكه ابراهیم را از خود، راضى كنى .
مى گوید عرض كردم :
- مولاى من ! ابراهیم را چگونه ملاقات كنم در حالیكه من در مدینه ام و او در كوفه است . امام علیه السلام فرمود:
- هنگامى كه شب فرا رسید، تنها به قبرستان بقیع برو، بدون اینكه كسى از غلامان و اطرافیان بفهمد. در آنجا شترى زین كرده و آماده خواهى دید. سوار بر آن مى شوى و تو را به كوفه مى رساند.
على بن یقطین به قبرستان بقیع رفت . سوار بر آن شتر شد. طولى نكشید در كوفه مقابل در خانه ابراهیم پیاده شد. درب خانه را كوبیده و گفت :
- من على بن یقطین هستم .
ابراهیم از درون خانه صدا زد: على بن یقطین ، وزیر هارون ، در خانه من چه كار دارد؟
على گفت : مشكل مهمى دارم .
ابراهیم در را باز نمى كرد. او را قسم داد در را باز كند. همین كه در باز شد، داخل اتاق شد. به التماس افتاد و گفت :
- ابراهیم ! مولایم امام موسى بن جعفر مرا نمى پذیرد، مگر اینكه تو از تقصیر من بگذرى و مرا ببخشى .
ابراهیم گفت : خدا تو را ببخشد.
وزیر به این رضایت قانع نشد. صورت بر زمین گذاشت . ابراهیم را قسم داد تا قدم روى صورت او بگذارد؛ ولى ابراهیم به این عمل حاضر نشد. مرتبه دوم او را قسم داد. وى قبول نمود، پا به صورت وزیر گذاشت . در آن لحظه اى كه ابراهیم پاى خود را روى صورت على بن یقطین گذاشته بود، على مى گفت :
- ((اللهم اءشهد)) . خدایا! شاهد باش .
سپس از منزل بیرون آمد. سوار بر شتر شد و در همان شب ، شتر را بر در خانه امام در مدینه خواباند و اجازه خواست وارد شود. امام این دفعه اجازه داد و او را پذیرفت
يکشنبه 14/4/1388 - 13:30
دانستنی های علمی
گروهى از مردم نیشابور، اجتماع كردند. محمد پسر على نیشابورى را انتخاب نمودند و سى هزار و پنجاه هزار درهم و مقدارى پارچه به او دادند تا در مدینه محضر امام موسى بن جعفر علیه السلام برساند.
شطیطه نیشابورى كه زنى مؤ منه بود، یك درهم سالم و تكه پارچه اى كه به دست خود، نخ آن را رشته و بافته بود و چهار درهم ارزش داشت ، آورد و گفت : ((ان الله لایستحیى من الخلق )).
متاعى كه مى فرستم اگر چه ناچیز است ؛ لكن از فرستادن حق امام اگر هم كم باشد نباید حیا كرد.
محمد مى گوید:
- براى اینكه درهم وى نشانه اى داشته باشد. آن گاه جزوه اى آوردند كه در حدود هفتاد ورق بود و بالاى هر صفحه مساءله اى نوشته بودند و پایین صفحه سفید مانده بود تا جواب سؤ الها نوشته شود. ورقها را دو تا دو تا روى هم گذاشته ، با سه نخ بسته بودند و روى هر نخ نیز یك مهر زده بودند كه كسى آنها را باز نكند. به من گفتند:
- این جزوه را شب به امام علیه السلام بده و فرداى آن شب جواب آنها را بگیر.
اگر دیدى پاكتها سالم است و مهر نامه ها نشكسته ، مهر پنج عدد را بشكن و پاكتها را باز كن و نگاه كن . اگر جواب مسائل را بدون شكستن مهر داده باشد او امام است و پولها را به ایشان بده و اگر چنان نبود، پولهاى ما را برگردان . محمد بن على از نیشابور حركت كرد و در مدینه وارد خانه عبدالله افطح پسر امام صادق علیه السلام شد. او را آزمایش نمود و متوجه شد او امام نیست . سرگردان بیرون آمده ، مى گفت :
- خدایا! مرا به پیشوایم هدایت كن .
محمد مى گوید:
در این وقت كه سرگردان ایستاده بودم ، ناگهان غلامى گفت : بیا برویم نزد كسى كه در جستجوى او هستى . مرا به خانه موسى بن جعفر علیه السلام برد.
چشم حضرت كه به من افتاد فرمود:
- چرا ناامید شدى و چرا به سوى دیگران مى روى ؟ بیا نزد من . حجت و ولى خدا من هستم . مگر ابوحمزه بر در مسجد جدم ، مرا به تو معرفى نكرد؟ سپس فرمود:
- من دیروز همه مسائلى را كه احتیاج داشتید جواب دادم ، آن مسائل را با یك درهم شطیطه كه وزنش یك درهم و دو دانگ است كه در میان كیسه اى است كه چهارصد درهم دارد و متعلق به وازرى مى باشد، بیاور و ضمنا پارچه حریرى شطیطه را كه در بسته بندى آن برادران بلخى است ، به من بده .
محمد بن على مى گوید: از فرمایش امام علیه السلام عقل از سرم پرید. هر چه خواسته بود آوردم و در اختیار حضرت گذاشتم . آن گاه درهم و پارچه شطیطه را برداشت و فرمود: ((ان الله لا یستحیى من الحق )) : خدا از حق حیا ندارد. سلام مرا به شطیطه برسان و یك كیسه پول به من داد و فرمود: این كیسه پول را به ایشان بده كه چهل درهم است .
سپس فرمود: پارچه اى از كفن خودم به عنوان هدیه برایش فرستادم كه از پنبه روستاى صیدا قریه فاطمه زهرا علیه السلام است كه خواهرم حلیمه دختر امام صادق علیه السلام آن را بافته است و به او بگو پس از فرود شما به نیشابور، نوزده روز زنده خواهد بود. شانزده درهم آن را خرج كند و بیست و چهار درهم باقیمانده را براى مخارج ضرورى خود و مصرف نیازمندان نگهدارد و نمازش را خودم خواهم خواند. آن گاه فرمود:اى ابو جعفر هنگامى كه مرا دیدى پنهان كن و به كسى نگو! زیرا كه صلاح تو در این است و بقیه پولها و اموالى كه آورده اى به صاحبان آنها برگردان ...
(
يکشنبه 14/4/1388 - 13:29
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته