• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 544
تعداد نظرات : 323
زمان آخرین مطلب : 3960روز قبل
دعا و زیارت
عمر بن دینار گفت حسین ابن علی (ع) به عیادت زید بن اسامه رفت زید در حال مریضی اظهار غم و اندوه فراوان مینمود. فرمود برادر از چه چیز اندوهناكی عرض كرد شصت هزار درهم مقروضم (فقال الحسین (ع) هو علی) فرمود قرضت بعهده من است می پردازم.
گفت میترسم تا پرداخت نشده بمیرم فرمود تا من از طرف تو نپردازم نخواهی مرد قبل از در گذشت زید قرضش را پرداخت (و كان یقول: شر خصال الملوك الجبن من الاعداء والقسوه علی الضعفاء والبخل عند الاعطاء) پیوسته میفرمود زشت ترین صفات در پادشاهان ترس از دشمنان و سنگدلی بر بیچارگان و بخل هنگام بخشیدن است.
كتاب داستانها و پندها جلد چهارم مصطفى زمانى وجدانى
دوشنبه 28/2/1388 - 18:56
دعا و زیارت
قرآن توصیف تجسمی دقیق از نظریه مهبانگ درباره خلقت عالم ارائه می دهد. در سوره انبیاء آیه 30 می فرماید: «آیا كافران ندیدند كه آسمان ها و زمین به هم پیوسته بودند و ما آنها را از یكدیگر باز كردیم...»
این درست همان نحوه تصویر دانشمندان «كافر» از خلقت عالم از یك سیاه چالی است كه سپس منفجر شده است و نامیده می شود. بنابراین، قرآن «ریشه مشترك» همه اشیای عالم هستی را خیلی پیشتر از اینكه دانشمندان درقرن بیستم، آن را توصیف كنند، به ما گفته است. قرآن مدعی است كه این كتاب، كلام خدای عالم مطلق است. اگر این ادعا درست نباشد، چگونه می توان، این اطلاعات موجود در این كتاب را تبیین كرد؟
پروفسور آلفرد كرونر رئیس دپارتمان زمین شناسی موسسه علوم زمین شناسی دانشگاه جانس گاتنبرگ شهر ماینز آلمان درباره این آیه از قرآن می گوید: «كسی كه 1400سال پیش [می زیسته و] درباره فیزیك اتمی چیزی نمی دانسته است، به نظر من نمی توانسته است در موقعیتی باشد كه مثلا از اندرون ذهن خود دریابد كه زمین و آسمان ها مبدأ و ریشه واحدی داشته اند و نیز نمی توانسته است بسیاری از دیگر مسائلی را كه ما در اینجا مورد بحث قرار دادیم، فهم كند.» Relaili5991
دوشنبه 28/2/1388 - 18:52
دعا و زیارت
قرآن می گوید جهان در یك مرحله [از خلقت]، از «ماده ای گازی» پدید آمده است. 15 قرآن از واژه عربی «دخان» كه به معنای دود است، استفاده می كند. یك شباهت كامل میان گاز و ذرات معلق و گازها، داغ بودن آنهاست. دانشمندان فقط همین اواخر به اثبات رسانده اند كه جهان از توده ای گازی متشكل از هیدروژن و هلیوم پدید آمده است. این توده گازی كه توده ای بزرگ است، 300000 برابر زمین است. سپس این توده پخش شده و كهكشان ها را به وجود آورده اند. محمد(ص) كه هیچ گاه به مدرسه نرفته بود و پیش از نزول قرآن، بی سواد بوده، ممكن نبود كه بتواند این مسایل را [بدون وحی] بفهمد و به دیگران اعلام كند.
دوشنبه 28/2/1388 - 18:49
دعا و زیارت
((عبداله بن سنان)) گوید: بر امام صادق (در مسجد) وارد شدم در حالی كه ایشان نماز عصر را خوانده بود و رو به قبله نشسته بود.
عرض كردم بعضی از پادشاهان و امراء ما را امین می دانند و اموالی را به امانت نزد ما می گذارند، با اینكه خمس مال خود را نمی دهند، آیا اموالشان را به آنها رد كنیم یا تصرف نمائیم ؟
امام سه مرتبه فرمود: به خدای كعبه اگر ابن ملجم كشنده و قاتل پدرم علی علیه السلام امانتی به من بدهد، هر زمان خواست امانتش را به او می دهم.
یكصد موضوع 500 داستان سید على اكبر صداقت
دوشنبه 28/2/1388 - 18:47
بیماری ها
اولین عمل پیوند زبان در جهان توسط جراحان اتریشی در بیمارستان عمومی شهر وین با موفقیت بر روی یك بیمار 42 ساله مبتلا به سرطان زبان انجام شد.
به گزارش خبرگزاری فرانسه از وین مدیریت بیمارستان عمومی شهر وین روز دوشنبه در بیانیه ای ضمن اعلام این خبر خاطرنشان كرد: این عمل جراحی كه روز شنبه صورت گرفت چهار ساعت به طول انجامید و بیمار در وضعیت عمومی مطلوبی به سر می برد.
مدیریت این بیمارستان افزود: حین این عمل جراحی هیچ مشكل ناگهانی پیش نیامد و گروه پزشكی پیش بینی می كند كه پس از عمل نیز اتفاق خاصی روی ندهد.
بر اساس بیانیه بیمارستان وین فرد بیمار پس از آن كه مطلع شد هیچ امكان درمان جایگزینی به جز پیوند زبان وجود ندارد به اختیار خود این عمل جراحی را انتخاب كرد.
مدیریت بیمارستان به این مسئله كه زبان پیوند شده به چه كسی تعلق داشت اشاره نكرد.
دوشنبه 28/2/1388 - 18:46
بیماری ها
فارسی من «كور» بر وزن سفر می‏باشد. به من «كورك» هم می‏گویند. اعراب مرا معرب كرده «كبر» خطاب می‏كنند. من در دامنه البرز و كوههای فارس و بلوچستان می‏رویم. زادگاه اصلی من ایران و بعضی از كشورهای همسایه است. ولی امروز به علت داشتن گلهای قشنگ و منافع دارویی مرا در سایر قاره‏ها نیز پرورش داده‏اند. برگهای من دارای دو زایده خار مانند است. گلهای درشت من به رنگ سفید مایل به گلی می‏باشد و پس از شكفتن منظره‏ای زیبا به وجود می‏آورند. در وسط گل من تعدادی پرچم بلند دیده می‏شود، میوه من به قدر خیار كوچكی است و به آن خیار كثیر گویند. این میوه پس از رسیدن قرمز رنگ می‏شود و اهالی خوزستان به آن لگجی میگویند.
قسمت مورد استفاده من جوانه‏های مولد گل است كه بایستی آنها را قبل از گل كردن چید و سه ماه در سركه نگاه داشت و یا مدتی در آب نمك انداخته و پرورده نمود تا سفید و شیررس شود و بعلاوه در طب سنتی ایران از ریشه و پوست ریشه من استفاده می‏نمودند.
پوست ریشه من جهت كبد و طحال مفید است، و از آن به عنوان پیشاب‏آور قابض و مقوی استفاده می‏كنند در موارد آب آوردن انساج كم خونی و رنگ پریدگی دختران جوان ضعف اعصاب و هیستری تجویز می‏شود و اثر آن در باز كردن عادت ماهانه دختران جوان در موارد قطع قاعدگی به تجربه رسیده است. جوانه ناشكفته من پیشتاب‏آور قوی است، و در الجزیره برای درمان نقرس جوشانده آن را تجویز می‏كنند.
ریشه من قوی‏تر از سایر اعضای من می‏باشد، و در امراض سرد دماغی مانند قولنج، بیحسی اعضا و دردهای مفاصل، نقرس و سیاتیك نافع است.
جویدن پوست ریشه من رطوبات دماغ را از بین می‏برد، و مضمضه جوشانده آن مسكن درد دندان است. عصاره ریشه من اگر در گوش چكانده شود، درد آن را ساكت می‏كند. شستن سر با آب جوشانده من مانع كچلی است و جوشانده ریشه من همراه با ادویه خوشبو مانند سنبل الطیب و اسطو خودوس محلل بلغم سینه و خلطآور است. نمك پروده ریشه من جهت ریه مفید بوده و باز كننده طحال و مسهل و اخلاط خام است. كرم معده و روده‏ها را می‏كشد و عادت ماهانه زنان و دختران را باز می‏كند و زیاد كننده شهوت مردان است. خوردن نمك پروده آن پیش از غذا محلل خوبی است و بهترین دوا برای سپرز است. نوشیدن آب برگ من نیز كشنده اقسام كرم معده و روده است و شیرین نكرده آن برای زیاد شدن شهوت بهتر از نمك پروده آن است - ضماد پوست ریشه من جهت درمان خنازیر و ورمهای سخت و با سركه جهت تومورهای سخت و بدخیم سودمند می‏باشد. جوشانده آن تریاق اكثر سموم است.
مقدار خوراك برگ من دوازده گرم و مقدار خوراك ریشه من تا هفت مثقال است.
زبان خوراكیها جلد سوم دكتر غیاث الدین جزایرى
دوشنبه 28/2/1388 - 18:45
دعا و زیارت
عبدالله بن بشر «الخثعمی»
آن دو از مردان دلیر و حامیان حق بودند.
«یزید بن مغفل» كه از یاران علی(ع) بود، در مكه به حسین(ع) پیوست و همراه ایشان به كربلا آمد.
«عبدالله» كه با سپاه عمر بن سعد از كوفه بیرون آمده بود در فرصت مناسب به یاران حسین(ع) پیوست.
آن دو روز عاشورا به فیض شهادت رسیدند.
شهداى كربلا حجت الاسلام محمد باقر روشندل
دوشنبه 28/2/1388 - 18:43
دعا و زیارت
ابوالحتوف بن الحارث
این دو برادر(قبل از واقعه كربلا) در گروه محكمه(خوارج) بودند.
آنها همراه با عمر بن سعد برای جنگ با حسین(ع) از كوفه خارج شدند.
در روز عاشورا چون صدای استغاثه امام بلند شد كه می‏فرمود: «آیا كسی نیست كه به ما كمك كند؟» این دو برادر، از سپاه ابن سعد خارج شده و به كمك حسین(ع) شتافتند و با سپاهیان كوفه جنگیدند تا به شهادت رسیدند.
شهداى كربلا حجت الاسلام محمد باقر روشندل
دوشنبه 28/2/1388 - 18:41
دعا و زیارت
پدر پیشوای دوازدهم ، امام حسن عسكری (ع) و مادرش (نرجس خاتون). دختر یشوعا پسر قیصر، امپراتور روم و مادرش از اولاد شمعون وصیّ حضرت عیسی است.
وی از چـنـان ارج و مـنـزلتـی بـرخـوردار بـود كـه (حـكیمه) عمّه امام عسكری كه خود از بانوان بـزرگ خـانـدان امـامـت بـه شمار می رود، او را سیّده خود و خانواده اش خطاب می كرد و خویش را خدمتگزار او می دانست...
این بانوی بزرگوار گر چه در كشور روم و در كاخ سلطنتی امپراتور و فرزندش می زیست و پیش از آشنایی با (بیت امامت) كیش مسیحی داشت ، امّا دست تقدیر و مشیّت حق. او را به خانواده امامت رهنمون ساخت تا آخرین شكوفه ولایت و امامت از دامن او بروید.
داسـتـان بـدیـن قـرار بـود كـه در جـریـان لشـكـركـشـی كـه امپراتور روم علیه مسلمانان داشت ،. عده ای از زنان نیز برای پرستاری و كمكهای درمانی همراه سپاه حركت كردند. (نرجس خاتون) نیز به صورت ناشناس همراه زنان به راه افتاد.
سپاه روم با سپاه اسلام درگیر شدند و از آنان شكست سختی خوردند. عده زیادی از آنان از جمله زنان پرستار، اسیر مسلمانان گشته و به بغداد برده شدند.
در ایـن هـنـگـام ، امـام هـادی (ع) یـكـی از یـاران خـود را ماءمور كرد به بغداد رود و آن كنیز را از مـالكش بخرد. با نشانه هایی كه امام داده بود (نرجس) از بین دیگر بردگان زن شناسایی و خریداری شد و به محضر امام هادی (ع) آورده شد.
امام (ع) خواهرش (حكیمه) را فراخواند و ضمن معرفی (نرجس) به وی فرمود: (این همان است.) حـكـیـمـه خـاتـون چـون ایـن سـخـن امام (ع) را شنید، (نرجس) را مدتی در آغوش گرفت و بسیار خوشحال شد. سپس امام (ع) به خواهرش فرمود:
ای دخـتـر رسـول خـدا! او را بـه خـانه ات ببر و واجبات و مستحبّات الهی را به او بیاموز كه او همسر (ابو محمّد) و مادر (قائم) می باشد..
ایـن سخن امام بیانگر آن است كه این بانوی بزرگوار نزد امامان علیهم السّلام به نام و وصف شناخته شده بود و آنان در انتظار میلاد مهدی موعود(عج) از این بانو بودند.
سایت طوبی
دوشنبه 28/2/1388 - 18:28
شهدا و دفاع مقدس
اسـمِ (حـاج صـفـا) و گـُردانش را زیاد شنیده بودم، امّا با همه تلاشم توفیق خدمت در گردان او نصیبم نشده بود. این بار به قول بچّه ها، با (گرا) آمده بودم و به قصد گردان حاجى صفا. مشهور بود كه او در عین سادگى و مهربانى، بسیار منظّم و سخت گیر است. بچّه ها به او لقب مـرد آهـنـین داده بودند، چراكه بدنش پُر بود از تركش هاى ریز و درشتى كه در عملیّات مختلف نـصیبش شده بود. اتّفاقاً نیروهایى كه تازه به گردان حاجى آمده بودند كم نبودند و همه از بـَرو بـچـّه هـاى شـلوغ جـنـوب شـهـر كـه بـراى خود، محفلى جداگانه درست كرده بودیم و به قول خودمان در همه امور، پیشقدم بودیم و شانه به شانه ریش ‍ سفیدهاى گردان ؛ كه یعنى ما هـم بـله ! حـاجـى هـمـان طـور بـود كـه شـنـیده بودم، با همان اخلاق خاكى. انگار نه انگار كه فـرمـانـده گـردان اسـت، اصـلاً جـورى با بچّه ها، تا مى كرد كه گاهى فراموش مى كردیم او فـرمـانـده اسـت. امـّا یـك مـسـاءله بـرایـمـان خـیـلى سـخـت و مشكل جا مى افتاد و آن هم نظم آهنین و تاءكید او به شركت منظّم در صبحگاه بود. تا این كه حاجى یـك روز در صـبـحـگاه براى بچه هایى كه مقررّات را رعایت نكنند جریمه هایى تعیین كرد و تا آمدیم توجیه المسائل را باز كنیم كه: اى بابا ما كه سربازى نیومدیم و این حرف ها، مقرّرات، رسـمـى شد و حسابى جا افتاد. همه به نحوى خودشان را با برنامه هاى حاجى، هماهنگ كرده بـودنـد، امـّا مـا چند نفر مثل این كه شِنى هایمان را زده باشند، حسابى دَمَق بودیم ولى هر طور شـده بـنـد را آب نـمـى دادیم و براى حفظ آبرو هم كه شده، پا به پاى بچّه ها مى آمدیم و مى رفتیم.
تـا این كه روزى یكى از بچه ها به نام وفایى كه در تبلیغات كار مى كرد، درآمد كه: (بالا خـره حـاجـى، حـال شـمـا را هـم كـرد تـوى قوطى !) و از این حرف ها. وفایى، بچّه بدى نبود، اتـّفـاقـاً خیلى هم دوست داشتنى بود اما نمى دانم آن روز به چه منظورى این حرف را زد. به او گفتم:
اوّلاً حـاجـى كـسـى نـیـسـت كه بخواهد بچّه ها را بترساند؛ ثانیاً ما هم كسى نیستیم كه از شخص حاجى بترسیم.
او هم نه گذاشت و نه برداشت، گفت:
اوّلى را قبول دارم ولى دومى را نه !
این شد كه من و ناصر و صادق و حمید ـ چهار نفرى كه همه جا با هم بودیم ـ تصمیمى گرفتیم كه نباید مى گرفتیم...
# # #
چـراغ فانوس وسط سنگر، آخرین نفس هایش را مى كشید. من و حمید یك طرف و ناصر و صادق، طـرف دیـگـر سـنـگـر نـشـسـتـه بـودیـم. تـه مـانـده آجـیـل مـشـكـل گـشـا، وسـط سـنـگـر بـود كـه گـهـگـاهـى دسـتـى در آن بـه دنـبـال دانه هاى درشت مى گشت. دل توى دلم نبود. در این فكر بودم كه بالا خره حاجى امشب هم مـثل شب هاى گذشته به سنگر ما خواهد آمد یا نه... كه صداى او را از بیرون سنگر شنیدم. او مـثـل هـمـیـشـه آرام و یـا اللّه گـویـان وارد سـنـگـر شد. حادثه خیلى سریع اتّفاق افتاد، درست مثل یك رؤ یاى نیمه شب. قبل از این كه حاجى هیچ یك از ما را ببیند ناصر پرید و فتیله فانوس را پـایـیـن آورد. مـن و صـادق و حـمید، پتوى سیاه میان سنگر را روى سر حاجى انداختیم و شروع كـردیـم به زدن ! بنده خدا، حاجى نمى دانست چكار كند و مرتّباً استغفار مى كرد و گاهى هم مى خـنـدیـد. مـا هـم از خـنـده هـاى او بـیشتر خنده مان مى گرفت ؛ البّته خدائیش را بخواهید خیلى با مـلاحـظـه مـى زدیـم ! سـنـگـر، تـاریك بود و طبق نقشه، نباید هیچ كدام از ما شناخته مى شد؛ امّا ناگهان سنگر مثل روز، روشن شد و نورى قوى روى صورت هر چهار نفرمان خزید. معاون حاجى بـود كـه دنـبـالش ‍ آمـده بود. نور چراغ قوّه، روى پتو لغزید. حاجى، لبخند بر لب پتو را كـنـار زد و بـا فرستادن چند صلوات سنگر را ترك كرد. نگاه هر چهار نفرمان تا مدّتى به در سـنـگـر دوخـتـه شـده بـود. نـاصـر، فـتیله فانوس را بالا كشید. در آن گیر و دار و تاریكى، آجـیـل مـشـكـل گـشـا، زیـر دسـت و پـا ریـخـتـه بـود. هـیـچ كـس رغـبـتـى بـه جـمـع كـردن آجیل ها نداشت، فقط سكوت كرده بودیم و به عاقبت كار امشب مى اندیشیدیم.
# # #
صـبـح روز بـعـد وقـتـى سـرم را از پـتوى جلوسنگر، بیرون آوردم صبحگاه شروع شده بود و حاجى براى نیروها سخنرانى مى كرد. مثل همیشه پُر شور بود و مملو از انرژى. از ما چهار نفر فـقـط ناصر، موفّق شده بود خودش را به موقع به صبحگاه برساند. او در صف آخر ایستاده بـود، امـّا حـواسش به ما بود. اتّفاق دیگر این كه آن روز وفایى هم كه از طرفداران پَروپا قـرص نـظـم بـود، دیـر رسیده بود. با ورود او به ماجرا، داستان، بُعد دیگرى پیدا مى كرد. بـعـد از سـخنرانى حاجى و چند برنامه كوتاه دیگر، صبحگاه تمام شد و براساس برنامه از پـیـش مـعـلوم شـده حـاجـى، كـسانى كه دیر آمده بودند بایستى تنبیه مى شدند. امّا شیوه تنبیه كـردن حـاجى با بقیّه، فرق مى كرد. این را وقتى فهمیدم كه حاجى جلوتر از ما آماده مى شد تا پامرغى برود!
ـ چطورى دلاور؟! با سه دور، پامرغى چطورى ؟ یا على !
مـن و صـادق و حـمـیـد، سـرپـا نـشـسـتـیم و مثل بقیّه آماده شدیم كه با علامت حاجى، شروع كنیم. نـاگـهـان احـسـاس كردم چشم هاى حاجى، درست توى چشم هاى من دوخته شده است. نگاهم را از او دزدیـدم و سرم را پایین انداختم، چند لحظه بعد حاجى جلوى رویم ایستاده بود. ـ شما سه نفر! تو و صادق و حمید پاشید برید!
و خـودش هـمـراه بـچّه هاى دیگر شروع كرد به پامرغى رفتن. وفایى آخرین نفرى بود كه از روبـه رویـم رد شد. این جا بود كه علامت سؤ الى بزرگ را در چهره اش خواندم. من و صادق و حـمـیـد بـه هم نگاه مى كردیم امّا نگاه هایمان صدها معنا داشت. دلهره عجیبى داشتم. حاجى را مى دیـدم كـه بـا آن بـدن پـُر از تـركـش، جـلوى هـمـه بـچـّه هـا پـامـرغـى مـى رود. صـادق مثل همیشه بى خیال بود و سر به سر حمید مى گذاشت.
ـ حاجى، یه آشى برات بپزه كه به اندازه سه نفر روغن روش باشه !
و حمید هم ـ حاضر جواب ـ گفت كه:
ـ آشِ حاجى صفا، روغنش از بهشت مى آد؛ پس هرچى بیشتر بهتر!
مـن غرق در فكر و خیال بودم. صحنه هاى جشن پتوى شب گذشته، جلوى چشمانم رژه مى رفت. فـكـر مـى كـردم حـاجـى چـه تنبیهى براى ما در نظر گرفته و از این كه ما را از بقیّه جدا كرد، نـگـران بـودم. در ذهـنـم حـاجـى را مـى دیدم كه دستور مى داد دو گونى شِن سنگین، روى كمرم بـگـذارنـد و دور مـیـدان صـبـحگاه بچرخانند. در این فاصله بچّه ها و حاجى یك دور میدان را طى كرده و مقابل ما رسیده بودند. حاجى با دیدن ما كه همچنان ایستاده بودیم تعجّب كرد و گفت:
ـ شما چرا واستادید؟! برید به كارتون برسید!
ـ بریم ؟! كجا بریم حاج آقا؟ شما فرمودید اینجا بمونیم تا بعداً تنبیه بشیم.
ـ من كى همچین حرفى زدم ؟ كى خواسته شما رو تنبیه كنه ؟ استغفراللّه !
و همین طور كه پامرغى مى رفت از جلو رویمان رد شد و رفت. گمان مى كردم حاجى مى خواهد ما را حـسـابـى شـرمـنده كند. تنبیه نكردن ما سه نفر براى ما و براى همه، معناى خاصّى پیدا مى كـرد؛ این تصوّر ما بود كه این برخورد یعنى حاجى از ما راضى نیست و در یك كلام، ما را نمى خـواهـد و آنـهـایى كه در گردان هاى پیاده بوده اند مى دانند كه رضایت و عدمِ رضایت فرمانده یعنى چه ! حاضر بودم هر تنبیهى كه او معیّن مى كرد به جان بخرم امّا این شرمندگى را نه ! از بچّه هایى كه تنبیه شده بودند خجالت مى كشیدم ؛ مخصوصاً از وفایى كه وقتى نفس زنان مقابل ما مى رسید همین طور زل مى زد توى چشم هاى ما سه نفر! از حركت مژه هایش معلوم بود كه مـثلاً دارد فكر ما را مى خواند. انگار منتظر بود به او بگوییم: دیدى بالا خره، حاجى حالِ كى را گرفت ؟!
مـى تـوانـسـتـیـم بـگـذاریـم و بـرویـم و بـه قـول حـاجـى بـه كـارهـایـمـان برسیم امّا فكر و خـیـال، رهـایـمـان نـمـى كـرد... هـمـان طـور كـه تـنـبـیـه حـاجـى، دلیـل دارد، تـنـبـیـه نـكـردنـش هـم بـى دلیـل نـیـسـت. اگـر از جـریـان دیـشـب نـاراحت نیست باید حدّاقل ما را مثل بقیّه تنبیه كند. نكند تصمیم دارد عذر ما را...؟
در همین خیالات بودم كه بچّه ها به همراه حاجى دور سوم را نیز طى كردند. همگى خسته بودند، امـّا هـیـچ كـدام نـاراضـى نبودند. حاجى بلند شد و به طرف سنگرش رفت. هر سه نفرمان به دنـبـالش دویدیم. به عقب سرم كه نگاه كردم وفایى را هم دیدم كه كنجكاو شده و دارد مى آید. گرچه ناصر، جریان جشن پتو را برایش تعریف كرده بود امّا از نظر او پایان ماجرا مهم بود. با اشاره من، حمید جلوى حاجى را گرفت و شروع كرد به التماس كردن:
ـ حـاجـى آقـا! مـا اشتباه كردیم، شما به بزرگى خودتون ببخشید؛ ما رو بیشتر از این شرمنده نكنین.
من و صادق هم از دو طرف حاجى شروع كردیم:
ـ شما رو به خدا، ما رو هم مثل اونا تنبیه كنین ! آخه چرا مارو جدا كردین ؟!
ـ اگه به خاطر جریان دیشبه كه معذرت خواستیم ؛ به خدا قصد بدى نداشتیم !
و حـاجـى همین طور ما را نگاه مى كرد و لبخند از لبانش دور نمى شد، تا این كه صادق كه كم سن تر از ما بود با گریه گفت:
چرا حرف نمى زنى حاجى ! با ما قهرى مگه ؟!
حـاجـى، خـنـده اى كـرد و گـفـت: خـدا نـیـاره اون روز رو كه من با یه بسیجى قهر باشم، اونم بسیجیاى باصفا.
ـ پس چرا مارو از بقیّه جدا كردى ؟ نكنه برامون نقشه اى دارى ؟
ـ چـه نـقـشـه اى، دلاور؟! مـا مـخـلص هـمـه بـسـیـجـیـایـیـم ! البـّتـه اگـه قبول كنن.
ـ بسیجى ها مخلص شمان حاجى ! ولى این جورى ممكنه دلمون بشكنه، اون وقت مى دونى....
كـم كـم داشـتـم عـلّت كارِ حاجى را مى فهمیدم. احساس كردم حاجى، كمى نرم شده است ؛ چون در جواب صادق گفت:
ـ اگه واقعاً دلتون مى خواد یا على ! مثل اونا با هم سه دور پامرغى ! یا على !
و خـودش جـلوتـر از هـمـه نـشـسـت و آمـاده شـده كه برود. مانده بودم چكار كنم. باز هم حاجى با زیركىِ خاصِّ خودش، خاكریز ما را گرفته بود! این را مى دانستم كه ممكن نیست او نیرویى را تـنـبـیـه كـنـد خـودش تـمـاشـاگـر بـاشـد و حـاجـى هـم مـى دانـسـت كـه تـحـمـّل ایـن نـحو تنبیه چقدر براى ما سخت است. انگار ما مى خواستیم حاجى را تنبیه كنیم. یك لحظه تصمیم گرفتم و مقابل حاجى ایستادم. بازوهایش را گرفتم. مى دانستم روى چه قَسمى، حساس ‍ است.
ـ بلند شین حاج آقا! شمارو به خانم زهرا بلند شین !
و حاجى بى درنگ از جا كنده شد و گفت:
سلام اللّه علیها.
دیگر چاره اى جز تسلیم در برابرش نبود. حاجى درس بزرگى به ما داده بود. حالا دیگر همه فهمیده بودیم كه چرا نمى خواهد ما را تنبیه كند، اما دلمان مى خواست از زبان خودش بشنویم و او كسى نبود كه به این راحتى چیزى بگوید. این جا بود كه وفایى به كمكمان آمد.
ـ بالا خره حاج آقا! اونا تنبیه نشدن و ما تنبیه شدیم ؛ پس عدالت چى مى شه ؟!
حـاجـى دیـگـر مجبور بود چیزى بگوید؛ چرا كه او در عین اخلاص، خود را در موضع تهمت قرار نـمـى داد؛ لذا روبـه مـا كـرد و گفت: بچه ها! دست شیطون خیلى قویّه. از خدا پنهون نیست، از شـمـام پنهون نباشه وقتى نیروها رو تنبیه مى كنم كه یقین كنم كارم به خاطر رضاى خداست. وقـتى شما سه تا دلاور، دیشب اون جشن پتو رو برام راه انداختین، دست شیطونم به كار افتاد؛ هى وسوسه ام مى كرد كه از تنبیه شدن شما خوشحال باشم، ولى به لطف خدا زود متوجّه شدم و عهد كردم كه هرگز شما رو تنبیه نكنم... امیدوارم براتون قانع كننده باشه.
وفـایـى سـرش را زیـر انداخت. حاجى با كمى مكث به طرف او رفت و دستى به سرش كشید و گفت:
تو كه نمى خواستى من از شیطون فریب بخورم ؟ نه ؟!
وفـایى سرش را بالا آورد. دانه هاى درشت اشك به وضوح در چشمانش دیده مى شد. دیگر لازم نـبـود به وفایى چیزى بگویم. او خود همه چیز را فهمیده بود. به صادق و حمید نگاه كردم ؛ آن ها هم دست كمى از وفایى نداشتند. براى ختم غائله، دست در گردن حاجى انداختم و پیشانى اش را بوسیدم. صادق و حمید و وفایى هم با شوق و ذوق جلو دویدند...
دوشنبه 28/2/1388 - 18:22
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته